ارسالها: 549
#41
Posted: 5 Sep 2012 02:27
دکتر تا غروب برنگشت ، به موسسه نرفته بود چون وقتی دوباره برگشت همراه چند مرد بود که وسایل و تجهیزاتی در دست داشتند ، نیکیتا کناری ایستاد تا دیده نشود ولی از پشت یک ستون سرش را بیرون آورد و نگاه کرد که آنها چه می کنند ؛ در خانه را باز گذاشته بودند و در حال جوش دادن یک حفاظ آهنی برای آن بودند ، نیکیتا به دکتر که دست به کمر آنطرف تر ایستاده بود و برکار آنها نظارت می کرد نگاهی انداخت ، دکتر هم متوجه نگاه او شد ، لبخندی فاتحانه زد و خیره نگاهش کرد . بعد از حدود یک ساعت ، کار آنها به اتمام رسید و رفتند ، حالا در ورودی یک حفاظ آهنی داشت ، چیزی که نیکیتا اصلا آن را دوست نداشت .
دکتر که خیلی خسته به نظر می آمد کتش را از تن در آورد و روی کاناپه لم داد ، چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید و برای مدتی همانطور ماند . نیکیتا آرام به سمت در رفت و آن را باز کرد ، دستی بر روی حفاظ در کشید ، چیزی نبود که نیکیتا از عهده خم کردنش بر نیاید ، تقریبا از جنس خودش ساخته شده بود ، با درصدی مقاومت کمتر....
می دانست که دکتر برای چه این حفاظ را درست کرده است ، حتما می خواست مانع خروج دوباره او از خانه شود ولی نیکیتا دلش می خواست همراه دکتر به بیرون برود ، به موسسه برود و دوستان او را ببیند ....نمی خواست که در آپارتمان کوچک او زندانی شود ولی باید صبر می کرد تا دوباره اعتماد دکتر را به دست بیاورد .
فردای آن روز به محض اینکه اولین روشنایی خورشید در آسمان مات و سیاه چرده پدیدار شد ، دکتر از خانه بیرون آمد ، در خانه را بست ، حفاظ را هم قفل کرد ولی چون حفاظ محکم و سنگین بود در هنگام بستن آن ، سر و صدایی غیر قابل تحمل در راه پله پیچید به طوریکه خانم زارعی با چشمانی پف کرده ، هراسان از خانه اش بیرون آمد .
دکتر پژمان با شرمندگی سرش را پایین انداخت و عذر خواست ، خانم زارعی اخم آشکاری کرد و درحالیکه با تعجب به حفاظ می نگریست گفت :
- این دیگه چیه؟!
دکتر پژمان لبخند محوی زد و با دستپاچگی گفت : خب....حفاظه دیگه!
خانم زارعی : واسه چی؟!!!
دکتر پژمان : محافظت !!!
خانم زارعی : وا...مادر مگه اینجا سابقه دزد داره؟!!
دکتر پژمان اصلا حوصله جواب دادن به سوال هایش را داشت ، به زور لبهای بی حوصله اش را از هم باز کرد و گفت :
- بخاطر نیکیتا....خب...اون می ترسه تنهایی توی خونه بمونه!
خانم زارعی ابروانش را با حیرت بالا برد و گفت : از چی می ترسه؟؟؟.....مگه اینجا لولوخورخوره داره؟
دکتر پژمان به قصد فرار از زیر بمباران سوالات ناتمام همسایه فضولش ، به ساعت مچی اش نگاهی کرد و با ناراحتی ساختگی گفت :
- وای....داره دیرم میشه....من باید برم ...ببخشید.
و بدون اینکه بخواهد لحظه ای معطل کند خیلی سریع از پله ها پایین رفت ولی خانم زارعی به این حفاظ مشکوک شده بود و فکر می کرد قضیه چیز دیگری است بنابراین جلو رفت و به در خانه دکتر کوبید و خیلی آهسته نیکیتا را صدا زد .
خانم زارعی : نیکیتا......نیکی جان....دخترم حالت خوبه؟
مدتی نگذشت که در خانه باز شد و نیکیتا از پشت میله های حفاظ نمایان شد ، خانم زارعی با دیدن او خودش را به میله ها چسباند و درحالیکه با کنجکاوی به چهره نیکیتا می نگریست و منتظر پیدا کردن ردی از اشک یا کبودی بود ، گفت :
- حالت خوبه؟!...چی شده؟ ببینم با شوهرت دعوا کردی؟
نیکیتا سرش را به طرفین تکان داد و هیچ نگفت ، حالت چهره اش خیلی محزون بود . خانم زارعی برای دلداری او گفت :
- بابا این مردا همشون یه جورن....زورگو و بی عاطفه...توی خونه زندونی کردت آره؟...عیبی نداره منم سن تو بودم همینجور توی خونه حبس می شدم.....
نیکیتا باز چیزی نگفت و با همان نگاه غم دار و ترحم برانگیز به خانم زارعی خیره شد ، حالا خانم زارعی فقط می گفت و نیکیتا فقط می شنید و تجربه کسب می کرد ولی نقشه نیکیتا این نبود که تمام مدت همانجا ساکت بایستد ، او منتظر یک فرصت بود که دکتر را در عمل انجام شده قرار دهد و برای اینکار به کمک خانم زارعی نیاز داشت ، مرحله اول نقشه ای که طراحی کرده بود فریب خانم زارعی و وادار کردن او به بعضی کارها بود چون خانم زارعی نفوذ زیادی روی دکتر داشت و نیکیتا این را خیلی خوب می دانست ....
***
صبح زود ، در راهرو های پیچ در پیچ موسسه هوش برتر ، هیچ صدایی جز وزش هراسناک باد شنیده نمی شود ، در اصل موسسه طوری طراحی شده بود که راهرو ها هیچ روزنه ای به بیرون نداشته باشند ولی بعدها که سیستم تهویه جوابگوی این همه راهروی جدید نشد ، چند پنجره کوچک در بالاترین گوشه راهروهای اصلی تعبیه کردند که این پنجره های چرخشی اغلب اوقات باز بودند و اوایل صبح که هنوز رفت و آمد در موسسه به اوج خود نرسیده بود این صدای وزش باد محسوس تر و خوفناک تر می شد ، ولی آن روز بجز این صدای کلیشه ای و اعتیاد آور ، صداهای ریز و نامفهوم دیگری هم شنیده می شد ، چیزی مانند پچ پچ که دو نفر در خفا مشغول به آن بودند....
این صدا از اتاق دکتر رستگار می آمد .....
مارال با عصبانیت یکی از پرونده های روی میز دکتر رستگار را بلند کرد و محکم به میز کوبید . دکتر رستگار که مشغول سیگار کشیدن بود و هر دو پایش را روی میز گذاشته بود ، نعره ای زد و گفت : چته تو هم اول صبحی؟!!
مارال با صدایی لرزان که ناشی از فشار روحی چند روز اخیر بود گفت :
- تکلیف منو روشن کن رامین....!
دکتر ته سیگارش را روی میز خاموش کرد و گفت :
- آخه تو بگو من چکار کنم.....!!!!
مارال روی مبلی که رو به روی میز بود نشست و با کلافگی گفت :
- من نمیخوام با مسعود ازدواج کنم!!!!
دکتر رستگار : خب از اولم قرار نبود که باهاش ازدواج کنی....تو فقط می بایست اونو تحت نظر میگرفتی...
مارال : من خسته شدم...بابام منو تحت فشار میذاره...اون میخواد من و مسعود زودتر بریم سر خونه و زندگیمون!
دکتر رستگار : تو اون اختراع شگفت انگیزش رو برام بیار....اونوقت می تونی وصلت رو بهم بزنی!!!!
مارال : از کجا معلوم که تو هنوز سر قول و قرارت هستی؟!
دکتر رستگار : هه....از کجا معلوم که تو هم هنوز به من وفاداری؟!!!...تازگی ها شک می کنم که حسی بهش نداشته باشی...
مارال : بچه نشو....خودتم می دونی که چقدر برام مهمی....فقط بخاطر تو ...من با یه مرد دیگه نشست و برخاست می کنم...با یه مرد دیگه نامزد شدم....خودمو تباه کردم فقط بخاطر اینکه تو به خواسته ت برسی....اونوقت تو....اونوقت تو میری و با این دختره قرار میذاری؟!!!
دکتر رستگار پاهایش را پایین انداخت و با تعجب گفت : کدوم دختره؟!
مارال : همین دلفانی رو میگم....امروز صبح که دیدمش داشت برام از شامی که باهم توی رستوران نوش جان کردید می گفت ....
دکتر رستگار از پشت میز بیرون آمد و گفت : آره....با هم شام خوردیم و اون یه عالمه وراجی کرد....کل اون شب رو سر درد داشتم...ولی عزیزم اینم جزئی از نقشه بود...باید بهش نزدیک میشدم....آخه...آخه یکم...
مارال : یکم چی؟!!!
دکتر رستگار خندید و گفت : بهت شک کرده بودم....
مارال : چرا ؟
دکتر رستگار : یکسال باهاش بودی و هنوز نتونستی اون کدها رو برام بیاری....!!!! تو بودی شک نمی کردی؟ فکر کردم عاشقش شدی....خامت کرده....یا چه میدونم دلت واسش میسوزه....نمی خوای زمینش بزنی!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#42
Posted: 5 Sep 2012 02:52
مارال از روی مبل بلند شد و نفس عمیقی کشید سپس گفت :
- من تازگی از وجود اون ربات مطلع شدم....
دکتر رستگار ، پشت خود را به میز تکیه داد و گفت : که اینطور...چه جالب....
مارال با اندوه گفت : اون منو دوست نداره و از این بابت خوشحالم....چون اگه دوستم داشت، خودمو هیچوقت نمی بخشیدم!
دکتر رستگار با تمسخر گفت : اینقدر دلت واسش می سوزه؟!!!
مارال سرش را پایین انداخت و گفت : دلم واسش نمی سوزه....اون آدم خوبیه....دیوانه وار زن مرحومشو دوس داره....و این ربات .....همش بخاطر زنشه....تمام چیزی که اون ساخته حاصل عشقه....
دکتر رستگار پوزخندی زد و گفت : عشق؟!!!...مارال لطفا کمتر از این حرفای مسخره بزن...عشق کیلویی چنده؟...تو باید کدها رو برام بیاری....من با داشتن اون کدها می تونم مثل رباتی که اون مرد توی خونه پنهون کرده بسازم....فکر کن....اگه این طرح مال من بشه....من چقدر معروف میشم !!!!
مارال : ما معروف میشیم....!
دکتر رستگار : چی؟!...چی گفتی؟
مارال : ما...گفتم ما معروف میشیم.
دکتر رستگار سرش را تکانی داد و گفت : اوه...البته....البته...فقط اون کدها رو بمن برسون....
مارال : چه جوری؟!!
دکتر رستگار :یه وقتی که اون توی موسسه هست برو خونش...برو سر وقت لب تاپش و اون کدها رو کپی کن...
مارال : من کلید خونشو ندارم....
دکتر رستگار : خب ازش بگیر.....!!!! تو نامزدشی ...باید کلیدها رو داشتی باشی!!!!
مارال پوفی کشید و گفت : باشه...باشه....ببینم چکار میتونم بکنم...
دکتر رستگار جلوتر آمد و بازوان ظریف مارال را با دست فشرد ، حس خوبی در تمام بدن مارال پخش شد ، چهره جذاب دکتر رستگار باعث می شد که بیشتر برای بدست آوردن کدها تلاش کند....
دکتر رستگار لبخندی زد و گفت : تو خیلی خوشگلی!!!!
مارال عصبانی شد و شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و دستان دکتر رستگار را از خود دور کرد سپس گفت :
- دروغگو....!!!! من اصلا قیافه خوبی ندارم....
و با ناامیدی از اتاق خارج شد.
قبل از اینکه به اتاق خودش برود تصمیم گرفت سری به اتاق بایگانی بزند و لیست قطعاتی که هفته قبل درخواست کرده بود را پرینت بگیرد ، وقتی وارد بایگانی شد ، دکتر پژمان را دید ، خیلی آراسته و مرتب به نظر می رسید و بالای سر خانم دلفانی ایستاده و نگاهش به صفحه مانیتور بود . مارال نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ، در واقع هرگز سابقه نداشت که دکتر پژمان آنقدر زود در موسسه حاضر باشد و این برای مارال خیلی عجیب بود .
مارال با گفتن سلام ، حضور خود را در اتاق اعلام کرد ، خانم دلفانی با لبخند جواب سلامش را داد ولی دکتر پژمان فقط نگاهی گذرا و سرد به او انداخت و زحمتی برای باز کردن لب هایش به خود نداد تا سلام بدهد ، مارال می دانست که او عادت دارد اکثر مواقع در دلش سلام بدهد طوریکه هیچ کس نشنود و خیلی از این عادت او بدش می آمد .
مارال نزدیک تر آمد و خطاب به خانم دلفانی گفت :
- از لیست قطعات دوشنبه پیش یه پرینت می خواستم....
خانم دلفانی زیر لب گفت : یه لحظه.
و مشغول پچ پچ با دکتر پژمان شد ، مارال از اینکه آن دو به صورت مخفیانه صحبت می کردند ناراحت بود بنابراین با دلخوری گفت :
- اگه مزاحمم برم بیرون!
دکتر پژمان به سمت او برگشت و گفت : چیزی نیست...مربوط به 1074 هست!
مارال با کنجکاوی پرسید : چی شده؟
دکتر پژمان با اندوه گفت : میخوام یه درخواست بگیرم....
مارال : که چی بشه؟
دکتر پژمان برگه هایی که از پرینتر بیرون آمده بود را برداشت و گفت : واسم سخته!
و بی آنکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت . مارال به دلفانی نگریست و گفت :
- چه درخواستی؟!
دلفانی شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : نمیدونم...مثل اینکه میخواد مجوز ورود به اتاق تجزیه رو بگیره...
مارال : اتاق قرمز...؟!!!
دلفانی : اوهوم.
مارال : چقدر طول میکشه که مجوزش صادر بشه؟
دلفانی : فکر کنم یه هفته....
مارال : که اینطور....
دلفانی : دوشنبه پیش؟!
مارال : چی؟!!
دلفانی : گفتی لیست دوشنبه پیشو میخوای؟
مارال : بله....
خانم دلفانی مشغول پرینت گرفتن شد در همان حال با شوق خاصی گفت :
- به نظرت منو و رستگار بهم میایم؟
مارال با حرص گفت : رستگار؟
دلفانی پوفی کشید و گفت : آره دیگه...دکتر رامین رستگار....همونی که موهای روشنی داره!!!
مارال سرش را تکان داد و گفت : آره بهم میاید....
دلفانی برگه ها را به دست مارال داد و گفت :
- دعا کن ازم خواستگاری کنه....می دونی....اصلا بخاطر اونه که من تابحال توی این موسسه لعنتی موندم....
مارال لب هایش را به هم فشرد سپس با لحن قاطعی گفت :
- زیاد بهش اطمینان نکن!
دلفانی با ناراحتی گفت : چطور؟....چیزی ازش دیدی؟
مارال بی آنکه جوابش را بدهد از اتاق خارج شد ، مقصدش اتاق دکتر پژمان بود و در فکرش فقط یک چیز....
یک هفته برای بدست آوردن کدهای نیکیتا فرصت داشت!!!!
وقتی مارال به پشت در اتاق رسید صدای خنده دکتر پژمان از درون اتاق به وضوح شنیده می شد ، می خواست قبل از ورود در بزند ولی کنجکاوی باعث شد که بدون اطلاع وارد شود ، انتظار داشت چیزی ببیند که بتواند آن را بهانه کند و به این رابطه خاتمه دهد ولی دکتر در اتاقش تنها نشسته بود و نگاهش را به سقف دوخته بود و با اینکه او وارد اتاق شده بود هنوز داشت می خندید .
مارال رو به رویش ایستاد و گفت : چیه؟!
دکتر برای لحظه ای خاموش شد و نگاهش را از سقف به صورت متحیر مارال انداخت سپس دوباره شروع کرد به خندیدن....هر چه او بلندتر می خندید ، اخم روی پیشانی مارال واضح تر می شد....
مارال خواست به این خنده های دیوانه وار اعتراض کند که دکتر در حین خندیدن ، بریده بریده شروع به صحبت کرد....
دکتر پژمان : هه...خیلی عجیبه....می دونی؟....فکر کنم دارم دیوونه میشم...دیگه...دیگه می ترسم برم خونه!
و جمله آخر را با جدیت و خیلی آهسته تر گفت ، حالا دیگر نمی خندید و مارال می توانست ترس را در چشمان سیاه دکتر ببیند.
مارال به سمت در اتاق رفت و آن را بست سپس کنار دکتر نشست و با حالتی به ظاهر نگران دستش را روی پیشانی دکتر گذاشت .
مارال : داغه!...تب داری....
دکتر پژمان دستمارال را کنار زد و از روی مبل بلند شد سپس با بی حوصلگی گفت :
- ببینم به تو یاد ندادن اول در بزنی ، بعد وارد شی؟
مارال با حرص گفت : حالا مگه چی شده؟
دکتر پژمان شانه هایش را بالا انداخت و با ناراحتی گفت :
- چیزی نشده!!! فقط یه دیوونه رو دیدی که داره همینجوری می خنده!!!
مارال : ببینم....نکنه دوباره کابوسات شروع شده؟
دکتر پژمان دکمه های بالای لباسش را باز کرد ، تمام صورتش عرق کرده بود انگار که گرمش بود .
دکتر پژمان : الکی شایعه درست نکن....
مارال : به چی داشتی می خندیدی؟ ....برای چی می ترسی بری خونه؟!
دکتر پژمان سر جایش ایستاد و شقیقه هایش را آرام مالید ، خیلی عصبی به نظر می رسید و گویی دلش می خواست با کسی حرف بزند ، مارال این را فهمید و بلند شد تا به سمتش برود که دکتر دستش را بالا آورد و از او خواهش کرد که همانجا بایستد ، مارال با اعتراض گفت :
- چیه؟!!!....میخوام کنارت باشم....
دکتر پژمان پشت میز کارش رفت و گفت :
- من به تنهایی عادت دارم....پس بهتره بری و بذاری من یکم استراحت کنم....
مارال دست به سینه شد و گفت : قضیه درخواست مجوز چیه؟
دکتر پژمان روی صندلی خود نشست و درحالیکه سعی می کرد موضوع مجوز را انکار کند گفت :
- مجوز...؟! درباره چی حرف میزنی؟!!!
مارال نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
- مجوز اتاق تجزیه!
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت : کی گفته من دنبال مجوزم؟
مارال لبخند ملیحی زد و گفت : خانم دلفانی....اون گفت که میخوای درخواستشو بدی!
دکتر پژمان با ناراحتی گفت : هنوز که ندادم....
مارال جلو تر آمد و گفت : با نیکیتا مشکلی پیدا کردی؟!
دکتر لبخند تلخی زد و گفت : مشکل....؟ اون دیگه تحت کنترل من نیست....
مارال : یعنی چی تحت کنتل تو نیست؟! تو خودت کدهاشو نوشتی.....
دکتر با حیرت گفت : آره، من نوشتم....ولی نه همه کدها رو....
مارال با تعجب گفت : منظورت چیه؟!
دکتر پژمان دوباره به خنده افتاد ، این خنده ها مارال را عصبی می کرد.
مارال : اَه...بسه دیگه!!! اینقدر نخند...چی اینقدر خنده داره....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#43
Posted: 12 Sep 2012 05:08
دکتر پژمان گویی که از چیزی ترسیده باشد یا هیجانزده باشد ، هم می خندید و هم انگار داشت آماده گریه می شد ، در همان حال گفت :
- نیکیتا....اون....اون موجود آهنی...وقتی شبا چشامو روی هم میذارم....اون میره و خودشو ارتقا میده....می فهمی...؟ می تونی درک کنی؟
مارال : کم حرفای مسخره بزن مسعود....انتظار داری اینا رو باور کنم؟ فکر کنم بخاطر بالا رفتن دمای بدنت داری هذیون میگی....
دکتر پژمان : کاش هذیون بود....کاش....کاش خواب بود!!! من خیلی از نیکیتا می ترسم....یادته...یادته تو بمن گفته بودی اون نمیخواد یه ربات باشه!!! ...حالا می فهمم که درست گفته بودی....اون چیز...اون رباتی که من ساخته بودم اینقدر باهوش نبود...ولی اون الان طوری عمل می کنه که من...
دکتر پژمان حرفش را نیمه تمام گذاشت و نفس عمیقی کشید ، مارال با حیرت گفت :
- به این خاطر میخوای تجزیه ش کنی...؟
دکتر پژمان چشمانش را بست و با ناراحتی گفت : کاش می تونستم اینکارو نکنم....
مارال : میخوای شب در کنارت باشم؟
دکتر پژمان سرش را به علامت نه تکان داد و چیزی نگفت ، مارال نگاهی به کت دکتر که روی چوب لباسی گوشه اتاق آویزان بود نگریست و گفت :
- راستش....راستش اومده بودم ببینم می تونم کمی پول ازت قرض بگیرم؟
دکتر پژمان چشمانش را باز کرد و با بی حالی گفت : توی جیب کتم یه مقدار هست...اونو بردار!
مارال لبخندی زد و گفت : ممنونم!
و به طرف چوب لباسی رفت ، دکتر پژمان احساس می کرد سرش کمی سنگین است بنابراین سرش را روی میز گذاشت و آرام نفس کشید ، مارال درحالیکه با یک چشم مراقب دکتر پژمان بود ، دستش را درون جیب های کت فرو برد تا دسته کلید او را پیدا کند ، خیلی زود توانست آن را بیابد ، در جیب راستی بود . دسته کلید را برداشت و فوری درون جیب روپوش سفید موسسه که بر تن داشت انداخت و بعد خیلی بی صدا و آرام از اتاق خارج شد....
***
تمام آن روز را دکتر در اتاقش ماند و بیرون نیامد ، سعی داشت با کار کردن روی پروژه های موسسه ، کمتر به نیکیتا فکر کند و موفق هم شد ، برای چند ساعتی آرامش داشت ولی با رسیدن به اتمام ساعت کار موسسه ، دوباره تشویش و نگرانی به سراغش آمد ، حتی به این فکر افتاد که شب را در هتل سپری کند ولی حس مسئولیت درباره چیزی که ساخته دست او بود وادارش کرد که از جای بلند شود و به قصد رفتن به خانه کت خود را برتن کند ، وقتی کتش را پوشید و چراغ اتاق را خاموش کرد ، ضربه ای به در اتاق خورد ، دکتر به ساعت مچی اش نگریست و با تعجب گفت : بفرمایید تو....
در باز شد و مارال جلو آمد ، صورتش عرق کرده و رنگ پریده بود ، دکتر با نگرانی گفت :
- حالت خوبه ؟!
مارال لبخندی تصنعی زد و گفت : آره...خوبم...داری میری؟
دکتر نیشخندی زد و گفت : البته....تو نمی خوای بری؟
مارال سرش را پایین انداخت و گفت : چرا...فقط...فقط...
دکتر جلو آمد و گفت : چی می خوای بگی؟!
مارال : بابام میخواد با تو صحبت کنه....
دکتر نفسش را با حرص بیرون داد : درباره چی...؟!
مارال قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت : درباره ما.....کی قراره ازدواج کنیم؟این تاخیر بابام رو عصبانی میکنه!
دکتر ناگهان به هم ریخت و داد زد : عصبانی میکنه؟ به من چه ربطی داره...مارال!!! تو که می دونی من توی چه شرایطی هستم...تو که از حال و احوال من خبر داری...یکم صبر کن...بالاخره ازدواج می کنیم....
مارال دندان هایش را به هم فشرد و گفت : حالا چرا داد می زنی....؟
دکتر دستش را روی پیشانی خود گذاشت و چشمانش را بست ، آرام و عمیق نفس می کشید گویی سعی داشت به آرامش برسد ، مارال از این فرصت استفاده کرد و خیلی سریع و بی آنکه صدایی از دسته کلید در دستش در فضا منتشر بشود ، آن را درون جیب کت دکتر انداخت سپس درحالیکه کمی پریشان بود گفت :
- منو ببخش پژمان....من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم....
دکتر پژمان پوفی کشید و چشمانش را گشود سپس با ناراحتی گفت :
- تو منو ببخش....اعصابم بهم ریخته...خودم با بابات حرف می زنم!
مارال سرش را تکان داد و بی آنکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت ، در راهرو دکتر رستگار و دلفانی را دید که مشغول خوش و بش بودند ، تازگی ها خانم دلفانی به سر و صورتش بیشتر می رسید و باعث شده بود جذابیتش بیشتر به چشم آید ، مارال دست راستش را از حرص مچ کرد و بدون اینکه نگاهی به آن دو بیاندازد با عجله از آنجا خارج شد ، نیم ساعت بعد ، موبایل مارال مرتب به صدا در می آمد و مارال که در تاکسی نشسته بود و در راه برگشت به خانه شان بود ، با هر زنگی که می خورد یکبار دیگر انگشتش شصتش را روی دکمه بیزی می فشرد تا صدای رستگار نشنود ولی وقتی از تاکسی پیاده شد و موبایل برای بار هفتم به صدا درآمد بی آنکه تماس را رد کند به آن جواب داد، قدمهایش را آهسته کرد و نگاهش به در خانه شان بود که در انتهای کوچه باریک خودنمایی می کرد .
مارال : چیه..؟!
دکتر رستگار : چه عجب...تو جواب دادی!
مارال : چکار داری ؟!
دکتر رستگار : قهر کردی؟
مارال : واسه چی باید قهر کنم...؟
دکتر رستگار : برو دختر خوب...من که می دونم داشتی از حسادت منفجر میشدی...
مارال : به کی حسودی کردم ؟!
دکتر رستگار : به....به هر زنی که دور و بر من باشه!
مارال : مگه تو کی هستی؟!
دکتر رستگار : من؟..من کسی هستم که تو خیلی دوسش داری....
مارال : نه....
دکتر رستگار : نه...؟! یعنی منو دوس نداری؟
مارال : تو بی وفایی....
دکتر رستگار : کی بی وفا نیست؟!
مارال : من هر کاری که گفتی کردم ولی دیگه بخاطر تو هیچ کاری نمی کنم....
دکتر رستگار : فکر کنم امروز خیلی خسته شدی....ببینم از روی کلید ها ساختی؟
مارال : نه....
دکتر رستگار : نه...؟!!! دیوونه شدی؟ پس امروز چه غلطی می کردی؟
مارال : با من درست صحبت کن..باشه؟
دکتر رستگار : نکنه جدی جدی عاشق اون پژمان شدی؟!
مارال : نمی دونم....
دکتر رستگار : تو برام کلید ها رو بیار...اونوقت هر کاری خواستی انجام بده!
مارال : من از روی کلیدها ساختم....
دکتر رستگار : چی؟!!! پس دروغ گفتی که نساختی؟
مارال : آره....
دکتر رستگار : چرا؟!!
مارال : به تلافی دروغ هایی که هر روز بهم میگی....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#44
Posted: 12 Sep 2012 05:11
دکتر رستگار با صدای بلند خندید، مارال به مقابل در خانه شان رسیده بود ، چشمانش را بست و بی آنکه بخواهد اعصابش را برای این خنده های مرض گونه ، خرد کند موبایلش را خاموش کرد سپس با اندوهی که در صورتش نقش بسته بود ، وارد خانه شد....
***
دکتر پژمان وارد ساختمان شد و به آهستگی از پله ها بالا رفت ،وقتی به مقابل واحد خودش رسید ، برای مدتی به حفاظ آهنی نگریست ، با بی حوصلگی دستش را درون جیب کت فرو برد و دسته کلیدش را بیرون آورد ، داشت قفل حفاظ را باز می کرد که خانم زارعی بیرون آمد و گفت :
- اومدی؟!
دکتر پژمان به پشت سرش نگریست ، خانم زارعی با شماتت نگاهش می کرد ، دکتر پژمان سلام داد و گفت :
- کارم داشتید؟
خانم زارعی با گلایه گفت :
- آخه این چه رفتاریه که تو داری...هان؟ مرد باید در خونه رو روی زنش قفل کنه؟...این انصافه؟ حتی پرنده توی قفس هم دلش میگیره...چه برسه به این طفلکی ...
دکتر پژمان با تعجب گفت : طفلکی؟!
خانم زارعی اخم کرد و گفت : دیگه نبینم درو به روی زنت قفل کنی....!
دکتر پژمان با گنگی گفت : زنم...؟!
خانم زارعی چشم غره ای برایش رفت و با عصبانیت داخل خانه اش شد و در را محکم بست. دکتر پژمان از صدای بلند برخورد در ، کمی تکان خورد ، سپس برگشت و مشغول به باز کردن حفاظ شد ، وقتی وارد خانه شد ، چشمانش به دنبال نیکیتا می گشت ولی هر چقدر جلو می رفت و سرش را به اطراف می چرخاند نیکیتا را نمی دید ، تا اینکه آغوش سرد کسی از پشت احاطه اش کرد ، دکتر با ترس برگشت و نیکیتا را دید ، لبخند می زد و او را در آغوش کشیده بود ، مانند یک زن طبیعی....با همان انعطاف و نرمی...با نگاهی خیره که گویی دیگر شیشه ای و بی احساس نبود....یا شاید دکتر اینطور به نظرش می آمد....
نیکیتا گفت : من دوستت دارم!
دکتر پژمان از آغوش او فرار کرد ، کیفش را روی یکی از کاناپه ها پرت کرد و گفت :
- مگه بهت نگفتم تو نباید منو دوست داشته باشی؟
نیکیتا جلو آمد و گفت : می خوای برات برقصم؟
و بی آنکه منتظر جواب دکتر بماند ، شروع به رقص و اینور و آنور شدن کرد ، دکتر با خستگی روی کاناپه نشست و نگاهش را به نیکیتا دوخت ، به این فکر کرد که چطور یک ربات می تواند برای جلب توجه کردن آنطور تلاش کند....و چطور می تواند به این سادگی او را جادو کند...
دکتر آهی کشید و گفت : من اون نیکیتای فرمان بردار رو دوست داشتم نه این زن خود سر رو....
با این حرف ، نیکیتا ایستاد و دیگر نرقصید ، چشمان نیکیتا حالا برق می زد ، دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت :
- خانم زارعی به من گفت در رو روی زنم قفل نکنم...اون فکر میکنه تو زن منی!....نیکیتا ، تو چه جوری اونو گول زدی؟
نیکیتا جلو آمد و گفت : همانطور که تو رو گول زدم پدر!
دکتر پژمان اشاره کرد که متوجه نشده است ، نیکیتا گفت :
- تو داری عاشق من میشی....مگه نه پدر؟
دکتر پژمان دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : برای عاشق شدن... خیلی دیره....
نیکیتا گفت : چرا عاشق من نمیشی؟
دکتر پژمان بلند شد و خیلی صریح گفت : شاید تا هفته دیگه....تو رو...تجزیه کردم....
نیکیتا لحظه ای ساکت شد ولی بعد گفت :
- شایدم اینطور نشد!
دکتر پژمان گفت : شاید!
سپس بی آنکه سراغ یخچال برود و چیزی بخورد به اتاق کار رفت و در آنجا را از پشت قفل کرد.
پایان فصل ششم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#45
Posted: 19 Sep 2012 00:16
فصل هفتم :
بعد از آن همه کشمکش با خود ، عاقبت روزی فرا رسید که مارال قرار بود به خانه دکتر پژمان برود و کدهای پروژه نیکیتا را کپی کند ، صبح آن روز زودتر از تمام خانواده بیدار شد ، به دستشویی رفت و آبی بر سر و صورتش پاشید ، تمام دیشب را احساس خفگی می کرد و صورتش از گرمای درون ، برافروخته بود ، وقتی شیر آب را بست و به صورت خیسش نگریست ، داشت در دل با خود سخن می گفت ، مانند تمام آن هفته....تمام آن هفته که در پریشانی به سر می برد ، تمام روز ها را یک ساعت نبود که به دکتر پژمان فکر نکند ، فکر اینکه بعد از سرقت کدها، پژمان چقدر افسرده و ناراحت خواهد شد ، لحظه ای او را راحت نمی گذاشت ، از سویی تشویش مارال تنها بخاطر دکتر پژمان نبود!
مارال اینک خودش را مهره ای در دست دکتر رستگار می دانست و حدس می زد به همین سادگی که وارد این بازی شده ، ممکن است خیلی سریع هم دور انداخته شود و رفتار سرخوشانه رستگار هم به خیال او رنگ اطمینان بخشیده بود.
مارال آهی کشید و صورتش را با حوله خشک کرد سپس از دستشویی بیرون آمد و لباس پوشید ، وقتی دکمه های مانتویش را می بست به یاد حرف های دکتر رستگار بود :
- خیلی زود میری خونه شو و اون کدها رو کپی میکنی....عادی رفتار کن و نگران چیزی نباش....همسایه ها تو رو چندبار دیدن....به چیزی شک نمی کنن...نگران پژمان هم نباش...من حسابی مشغولش می کنم...کدها رو که کپی کردی فقط برو خونه...از اونجا زنگ بزن به موسسه و بگو که کسالت داری و اون روز رو نمی تونی بیای...همه چی خیلی آسونه....تو از پسش برمیای فقط اگه واسه چند ساعت زن بودنت رو فراموش کنی...احساساتی نشو....پژمان یه روان پریشه...اون کدها حق من و تویه...اگه ما اون کدها رو داشته باشیم چه آینده درخشانی خواهیم داشت...فقط به آینده فکر کن...من و تو....من و تو....آینده من و تو!!!
مارال پوفی کشید و آخرین دکمه مانتو را هم بست ، شالی به سر کرد و آرام و بی صدا از خانه خارج شد ، تقریبا نیم ساعت بعد جلوی واحد او بود ، کلید هایی که ساخته بود را بیرون آورد و سعی کرد حدس بزند کدام متعلق به آن حفاظ آهنی است ، یکی از کلید ها دراز و استوانه ای شکل بود ، به نظرش آن کلید حفاظ بود برای همین آن را در قفل انداخت و چرخاند و با صدای تیکی که آمد فهمید حفاظ باز شده است ، بخاطر هیجانی که داشت کارها را سریع انجام می داد و این سر و صدای زیادی ایجاد می کرد و همین باعث شد خانم زارعی با کنجکاوی از خانه اش بیرون بیاید .
- چیه؟ با کی کار داری؟!
مارال دستپاچه به سمت صدا برگشت و سلام داد . خانم زارعی عینکش را به چشم زد و با دقت به مارال نگریست سپس گفت :
- آهان...میشناسمت!
مارال لبخندی به زور زد و گفت : اومدم واسه دکتر چیزی ببرم...جا گذاشته!
سپس دسته کلیدش را بالا گرفت و به خانم زارعی نشان داد .
- باشه عزیزم...راحت باش!
خانم زارعی این را گفت و داخل خانه رفت ولی مارال می توانست حس کند که آن پیرزن فضول از چشمی دوربین روی در خانه مشغول نگاه کردنش است ، با اینحال به روی خودش نیاورد و وارد خانه شد ، هوای خانه بوی نم می داد و چراغ هایش خاموش بود و چون خانه زیاد نورگیر نبود و تنها یک پنجره در هال داشت باعث شده بود تاریک تر از حد معمول در یک صبح روشن به نظر برسد .
مارال دستش را روی کلید برق گذاشت و چراغ را روشن کرد ، ناگهان نگاهش به نیکیتا افتاد که روی کاناپه نشسته بود و به او خیره می نگریست ، مارال لبخند کمرنگی زد و به طرف اتاق کار راه افتاد ، نیکیتا بلند شد و پشت سرش آمد ، مارال در حال باز کردن قفل اتاق کار بود که سایه نیکیتا را روی دیوار دید ، درست پشت سرش ایستاده بود .
نیکیتا : سلام مارال....تنها اومدی؟
مارال در را باز کرد و با عجله به درون اتاق دوید و پشت سیستم نشست ، نیکیتا به سمتش آمد و گفت :
- داری چکار میکنی؟ این مال پدرمه!
مارال با بی حوصلگی گفت : برو اونور ربات دیوونه!
نیکیتا دستش را روی لبه صندلی کامپیوتر گذاشت و با قدرتی که مارال هرگز از او ندیده بود ، صندلی را به طرف خود چرخاند ، مارال به نفس نفس زدن افتاده بود و سعی می کرد که درست فکر کند ، مموری که همراهش بود را به درگاه سیستم زد و زیر چشمی به نیکیتا که با خشم به او خیره شده بود نگاه کرد .
مارال : عزیزم....دکتر خواسته که براش یه چیزایی ببرم!
نیکیتا : چه چیزایی؟
مارال نیشخندی زد و مشغول جستجوی فایل های مربوط به نیکیتا شد ، نیکیتا به صفحه مانیتور نگریست و گفت :
- دنبال کدهای من اومدی؟
مارال با پریشانی گفت : من اونا رو نمی خوام...پژمان می خواد...پدرت می خواد می فهمی؟
- .....برای تجزیه؟
مارال لحظه ای مکث کرد سپس با لبخند جواب داد : آهان...آره....واسه تجزیه!
نیکیتا کمی عقب رفت وگفت : اون میخواد منو نابود کنه؟
مارال کدها را کپی کرد و مموری را از سیستم جدا کرد سپس گفت : من نمیدونم....ولی این سرنوشت همه ربات هاست....
نیکیتا به سمت در رفت و گفت : پس چرا ما رو می سازید؟...که یک روز نابودمون کنید؟
مارال از پشت سیستم بلند شد و با بدجنسی گفت :
- هر چیزی یه تاریخ مصرفی داره...تاریخ مصرف تو هم دیگه سر اومده! پدرت حتما میخواد یه چیز بهتر بسازه....
نیکیتا بی آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت و به لبه دیوار تکیه داد ، ارتعاشات ضعیفی را حس می کرد ، یک طول موج رادیویی در فاصله نزدیک ایجاد شده بود ، مارال سیستم را خاموش کرد همان لحظه بود که موبایلش به صدا در آمد ، نیکیتا به علت حس گر های قوی شنیداری که روی سرش داشت ، می توانست صدای کسی را که مارال داشت باهاش صحبت می کرد را بشنود ، بی حرکت همانجا ایستاد و گوش داد .
مارال : چیه؟ چرا زنگ زدی؟
دکتر رستگار : کدها رو کپی کردی؟
مارال : آره....تو کجایی؟ فکر می کردم پیش پژمان باشی!
دکتر رستگار : آره....پیشش بودم....ولی جر و بحثمون شد و اون رفت توی اتاقش....
مارال : که اینطور....
دکتر رستگار : زود از خونه بیا بیرون....
مارال : باشه الان میام...فقط...
دکتر رستگار : فقط چی؟!
مارال : با این کدها چه جوری می تونی یکی مثل این ربات بسازی؟
دکتر رستگار : تو به این چیزا کاری نداشته باش....من توی ساختن ربات های پرنده مهارت زیادی دارم....این نمونه که دیگه کاری برام نداره....
مارال : می خوام قطع کنم....
دکتر رستگار : شام مهمون منی!
مارال : نه...یادت رفته...؟ قراره کل روز خودمو به بیماری بزنم....
دکتر رستگار : پس باشه یه شب دیگه!
مارال موبایلش را درون جیب گذاشت و آماده بیرون رفتن از اتاق شد که نیکیتا راهش را سد کرد و گفت :
- تو دروغ گفتی.....!!!!
مارال با بی حوصلگی او را کنار زد و خواست برود که نیکیتا بازوی او را گرفت و با قدرت فشرد طوریکه صدای مارال بلند شد ...
مارال : آخ !!!!...دستم....آخ....
نیکیتا : تو نمی خوای اون کدها رو به پدرم بدی.....تو میخوای اونا رو به مردی به اسم رستگار برسونی!!
مارال چنگی بر صورت نیکیتا انداخت و خودش را از او دور کرد ، نیکیتا چشمانش را بسته و باز کرد سپس گفت :
- سیستم فیلمبرداری روشن شد....
مارال زیر لب با تعجب گفت : چی؟!! داری فیلم می گیری.....؟
نیکیتا جلو آمد و گفت : تو داری از خونه دزدی می کنی....تصویر تو....
مارال فریادی از خشم کشید و با عجله از خانه بیرون رفت ، نیکیتا پشت سر او رفت ولی وقتی حفاظ باز را دید ، حتی یک قدم آن طرف تر از مرزی که برایش تعیین شده بود ، نگذاشت ....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#46
Posted: 19 Sep 2012 01:02
مارال روی تخت خود دراز کشیده بود و سعی می کرد حال خودش را بد نشان دهد ، وقتی به خانه برگشته بود ، پدر و مادرش هنوز بیدار نشده بودند و وقتی که او مشغول تلفن زدن به موسسه بود مادرش تازه به سالن آمده بود و با چند ژست بیمارگونه گرفتن ، آنها را فریب داده بود. مادر و پدرش او را اجبار کردند که اگر نمی خواهد به دکتر برود تمام روز را در تخت خوابش استراحت کند ، حالا شانزده ساعت بود که مارال در تخت خواب بود ، از بد شانسی حتی خوابش هم نگرفته بود ، در هول و پریشانی به سر می برد چرا که نیکیتا از او فیلم گرفته بود ، با خودش فکر می کرد که اگر پژمان آن فیلم را ببیند با او چه می کند ...
با آشفتگی روی تخت نیم خیز شد و آستینش را بالا برد ، جای دستان نیرومند نیکیتا روی بازویش مانده و آن ناحیه را کبود کرده بود....
داشت به جای کبودی می نگریست که زنگ خانه به صدا در آمد و پس از چند لحظه صدای حرف زدن پژمان را با پدر و مادرش شنید ، از تخت بیرون آمد و گوشش را به در چسباند .
دکتر پژمان : حالش چطوره؟...از موسسه با خبر شدم....
مارال گوشش را دور کرد و با پریشانی ناخن هایش را جوید سپس به سمت میز توالت خود رفت و کمی زیر چشمهایش را با سایه بادمجانی رنگی که داشت تیره کرد همان لحظه کسی به در اتاق کوبید....
مارال با عجله به سمت تخت دوید و خودش را به ناخوشی زد سپس با صدایی ضعیفی گفت :
- بیا تو....!!!!
در باز شد و دکتر پژمان با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد ، نگاه مارال به رزهای سرخی که در دست پژمان بود افتاد ،چقدر دلش می خواست گریه کند حتی اگر سایه هایی که رنگ فریب داشت از زیر چشمهایش شسته می شد...
***
آقای عظیمی عصایش را کنار کاناپه گذاشت و به پژمان که رو به رویش نشسته بود گفت :
- حالا چرا اینقدر دیر به دیر به ما سر می زنید آقا مسعود؟
دکتر پژمان نگاهی به آقای عظیمی و زنش که آن طرف تر ، کنار پنجره نشسته بود ، کرد و با شرمساری گفت :
- منو ببخشید...واقعا گاهی اینقدر سرم شلوغ میشه که حتی خودمو هم از یاد می برم.....
آقای عظیمی دستی بر محاسنش کشید و گفت :
- امیدوارم مارال رو از یاد نبری....!!!!
خانم عظیمی از خجالت گوشه لبش را گاز گرفت و با لبخندی ساختگی خطاب به پژمان گفت :
- میوه بردار پسرم....
دکتر پژمان تشکر کرد و سیبی از میان میوه ها ی روی میز برداشت و آن را بویید بعد بی آنکه آن را پوست بکند همانجا درون پیش دستی اش گذاشت ، آقای عظیمی با ناراحتی گفت :
- الان خیلی مدت از نامزدی تون میگذره....نمیخوام این وصلت طولانی بشه....زودتر دست زنت رو بگیر و ببر خونت...
دکتر پژمان آهی کشید و گفت : حق با شماست....ولی فقط یک ماه دیگه بمن فرصت بدید...قول میدم توی این یک ماه تدارک همه چیزو ببینم....
آقای عظیمی لبخند رضایت بخشی زد و گفت : باشه...فقط یک ماهت نشه یکسال!
دکتر پژمان با قاطعیت گفت : نه....مطمئن باشید!!!!
خانم عظیمی لبخندی زد و بلند شد تا به اتاق و نزد مارال برود ، وقتی وارد اتاق دخترش شد ، او روی تخت نشسته بود و داشت گریه می کرد....
مارال سرش را بالا آورد و با دیدن مادرش اشکهایش را پاک کرد ، حدس می زد که رنگ کبودی زیر چشمهایش حالا دیگر از بین رفته باشد....
مادرش کمی سوال پیچش کرد و علت گریه اش را پرسید ، مارال بهانه هایی عجیب آورد و کاری کرد که مادرش گمان کند تمام گریه هایش از سر دلتنگی و خستگی ست....
و وقتی خبر جلو افتادن ازدواجشان را شنید ، نمی دانست با صدای بلند تری گریه کند یا نه....
عاشق مهربانی پژمان بود و به همان اندازه هم چهره جذاب رستگار را دوست می داشت....
بین تصمیم عقل و ندای قلب گیر افتاده بود و نمی دانست باید چکار کند.... اصلا چطور می توانست بعد از آن همه فریب و دورویی با او پیمان زناشویی ببندد...فقط به لبخندی ساده اکتفا کرد تا کنجکاوی مادرش بیش از این طول نکشد ،وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت ، نگاهش به دسته گل زیبایی که روی میز توالت بود افتاد...
چقدر عجیب بود که در مقابل این همه مهربانی ، او آنطور ناجوان مردانه از پشت به پژمان خنجر می زد...
***
تقریبا هوا تاریک شده بود که دکتر به خانه بازگشت ، وقتی مقابل در خانه اش رسید اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حفاظ باز در بود ، سرش را با کلافگی خاراند ، مطمئن بود که قبل از رفتن به موسسه آن را قفل کرده است ولی اینک اندکی شک لازم بود... با خودش گفت شاید صبح که عجله داشته فراموش کرده است که حفاظ را قفل کند و این بهترین فرض بود چرا که نیکیتا نمی توانست حفاظ را باز کرده باشد....
کلید را در قفل در چرخاند و بدن خسته و لاغرش را به سختی به داخل خانه کشاند ، احساس می کرد چشمهایش بدجور سنگین شده و نیاز به چند ساعت خواب دارد ، هنوز روی کاناپه ولو نشده بود که نیکیتا از پشت سر به طرفش آمد و دوباره مانند چند شب پیش او را در آغوش کشید و حالا فشار آغوش نیکیتا برای تن خسته و کوبیده دکتر حکم مرهمی را داشت چرا که باعث تسکین گرفتگی عضلاتش شد....
دکتر پژمان : آه....نیکیتا....چقدر این دستهای تو خوبه!!!
نیکیتا : دستهای من خوبه؟!
دکتر پژمان : میشه بذاری یکم بشینم؟
با این حرف ، نیکیتا دست های خود را دور کرد و دکتر روی کاناپه نشست ، نیکیتا به آشپزخانه رفت و با لیوانی شربت برگشت ، دکتر حریصانه تمام لیوان را یک نفس سر کشید سپس به نیکیتا که کنار پایش نشسته بود گفت :
-ممنون....خیلی چسبید....
نیکیتا لیوان را از دست او گرفت و گفت : امروز مارال اومده بود ....
دکتر پژمان با تعجب گفت : چی؟!!!
نیکیتا دوباره تکرار کرد : امروز مارال اومده بود....
دکتر پژمان خندید و گفت : فکر کنم دوباره قاطی کردی...
نیکیتا : نه! مارال اومده بود و کدهای منو از سیستم دزدید....
دکتر پژمان آهی کشید و گفت : لطفا...بس کن...من امروز خیلی خستم و حوصله شنیدن این چرت و پرت ها رو ندارم!
نیکیتا : اون اومد داخل و رفت به اتاق کارت!
دکتر پژمان : تو که میدونی در اونجا قفله!
نیکیتا : اون یک دسته کلید داشت مثل دسته کلید تو!
دکتر پژمان : قصه جالبی بود...ولی نیکیتا من که بچه نیستم داری برام قصه میگی!
نیکیتا : من تصویرش رو ضبط کردم...می تونی ببینی.....کافیه بخش اسناد ثبت شده ام رو بررسی کنی...
دکتر پژمان : مارال حالش بد بود و کل امروز رو توی تخت خوابش بوده....و حالا من نمی فهمم که تو چرا اصرار داری بگی امروز دزدی اینجا اومده و از قضا اون دزد مارال بوده و دقیقا رفته سراغ کدهای تو ؟!
نیکیتا : لطفا فیلم رو بررسی کن....
دکتر پژمان دکمه ی مموری قابل حمل نیکیتا را که روی گردن او تعبیه شده بود فشرد ، مموری را برداشت و به اتاق کار رفت تا فیلم را مشاهده کند ، نیکیتا هم پشت سرش آمد....
دکتر فیلم را باز کرد و به زنی که در داخل فیلم به سمت خروجی می دوید نگریست ، نور کم محیط باعث شده بود که چهره اش مشخص نباشد ، دکتر نگاهی به نیکیتا انداخت و گفت :
- این زن کیه..؟!
نیکیتا : مارال !
دکتر پژمان : مارال تموم روز رو توی خونه بوده....!!!! الکی نگو!
نیکیتا : اون زن مارال بود....و اون داشت با مردی به....
دکتر پژمان : بسه...!!!!! من نمی دونم تو چه جوری این فیلمو درست کردی....ولی بدون حتی یک ثانیه شو هم باور ندارم....
نیکیتا : چرا باور نداری؟
دکتر پژمان : تو غیر قابل اطمینانی....تو عجیبی....غیر قابل پیش بینی هستی....اینم از این مدرکت....هیچی توش معلوم نیست...چه جوری باور کنم که این زن ماراله؟ مادر و پدرش گفتن که اون از صبح تا بحال از خونه بیرون نرفته چون بیمار بوده....خودم اونجا بودم..دیدم حال و روزشو...روزی که داشتم طراحیت می کردم فکر نمی کردم اینقدر بتونی حسود باشی....چه جوری بلدی حسودی کنی؟!
نیکیتا بدون اینکه چیز دیگری بگوید از اتاق کار بیرون رفت ،دکتر پژمان موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره مارال را گرفت ، فیلم را مرتب بازپخش می کرد و این برایش عجیب بود که یک زن غریبه چطور وارد خانه اش شده است....مارال با تاخیر جواب داد .
مارال : بله؟
دکتر پژمان : سلام...حالت چطوره؟
مارال : بهترم...رسیدی خونه؟
دکتر پژمان : آره...ولی....
مارال : چی شده؟
دکتر پژمان : نیکیتا بهم گفت تو امروز اومده بودی اینجا!
مارال :...چی؟!...من؟....من کل امروز توی تختخوابم بودم....نکنه این ربات تو خوابم می بینه؟ آره؟ می تونه خواب بینه؟
دکتر پژمان : نه...اون یه رباته...خودت که میدونی... نمی تونه!
مارال : پس چطور می تونه که دروغ بگه...؟
دکتر پژمان : عصبانی هستی؟
مارال : آره....اون از اون شب که چاقو گذاشته بود زیر گردنم...اینم از این دروغش....حالا نگفته من توی خونه ی تو چکار می کنم؟!
دکتر پژمان : چرا....
مارال : چی گفته؟
دکتر پژمان : گفت اومده بودی کدهای اونو کپی کنی!
مارال : بخاطر چی همچین دروغ بزرگی گفته؟!
دکتر پژمان : اون یه فیلم ضبط کرده...
مارال :.....
دکتر پژمان : الو...؟ مارال صدامو می شنوی؟
مارال : گفتی فیلم؟!
دکتر پژمان : آره....تصویر یه زن توی اون فیلم هست...البته اینقدر محیطش تاریکه که حتی با افزایش روشنایی پیکسل ها هم نمیشه چهره اونو دید....
مارال : پس یعنی واقعا امروز کسی وارد خونه ت شده...؟!!!
دکتر پژمان : آره....ولی نمی دونم کی....فکر می کنم شباهتی به تو داشته که نیکیتا اونو با تو اشتباه گرفته...بالاخره اون یه رباته....می تونه اشتباه کنه!
مارال : یه چیزی بگم؟
دکتر پژمان : بگو!
مارال : ازت میخوام این ربات رو زودتر تجزیه کنی!
دکتر پژمان : ....واسم سخته!
مارال : اون خطرناکه....
دکتر پژمان : فقط یکم عجیبه....
مارال : فرم درخواست ورود به اتاق قرمزو پر کردی؟
دکتر پژمان : آره....سه روزی میشه که فرستادم!
مارال : لطفا تجزیه ش کن....اون خطرناکه...اگه کسی کدهاشو سرقت کرده باشه تو مقصری....چون تو اونو ساختی....
دکتر پژمان : نمیدونم...شاید....شاید اینکارو کردم....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#47
Posted: 19 Sep 2012 01:55
دکتر پژمان : نمیدونم...شاید....شاید اینکارو کردم...فعلا خسته ام...میرم بخوابم!
مارال : سعی کن اون دزد رو پیدا کنی....
دکتر پژمان : اگه دزدی وجود داشته باشه...حتما!
دکتر پژمان موبایلش را خاموش کرد و از اتاق کار بیرون آمد ، نیکیتا درون آشپزخانه بود ، دکتر سری با تاسف تکان داد و روی یکی از کاناپه ها دراز کشید، خیلی زود خوابش رفت....
نیمه های شب بود که نیکیتا به بالای سر او آمد و تراشه کوچکی را زیر پوست بازوی او فرو برد ، دکتر بخاطر سوزش خراشی که به وجود آمده بود ، درخواب تکانی خورد ، نیکیتا به چهره عرق کرده دکتر نگریست وآرام گفت :
- دیگه هیچوقت گمت نمی کنم!!!
دکتر پژمان به آرامی چشمانش را باز کرد ، هوای خانه گرم بود یا حداقل او احساس گرما می کرد ، روی کاناپه نیم خیز شد و به بازویش نگریست نمی دانست چرا آنقدر بازویش می خارد ، با قدرت تمام مشغول خاراندن آن شد طوریکه پوست آن ناحیه قرمز و ورم کرده شد ، غرلندی کرد و زیر لب گفت :
- حتما کار پشه هاست....موجودات موذی !!!
و با کلافگی بلند شد تا آبی به سر و رویش بزند ، هنوز به دستشویی نرسیده بود که موبایلش به صدا در آمد ، برگشت و به میزهای گوشه هال نگاه کرد ، موبایلش را کنار میز تلفن گذاشته بود ، آن را برداشت و به ساعت دیواری نگریست ، پنج صبح را نشان می داد و مارال پشت خط بود ، با نگرانی جوابشش را داد :
- الو؟ مارال...؟
مارال : مسعود....بیدارت کردم؟
دکتر پژمان : اوم...نه....بیدار بودم!
مارال : فکرهاتو کردی؟
دکتر پژمان : درباره چی؟!
مارال : می خوام ببینمت....امروز چه ساعتی موسسه هستی؟
دکتر پژمان : حالت چطوره؟
مارال : خوبم...چه ساعتی؟
دکتر پژمان : هشت!
مارال : باید در مورد نیکیتا باهات حرف بزنم...
دکتر پژمان : چی شده؟!....صدات می لرزه....
مارال : من می ترسم....
دکتر پژمان : از چی؟!!!
مارال : از ربات تو!
دکتر پژمان : اون....
مارال : ازش دفاع نکن....
دکتر پژمان : دفاع نمی کنم چون اون حقی نداره....
مارال : یعنی چی؟!
دکتر پژمان : تصمیم رو گرفتم....می خوام تجزیه ش کنم....
مارال : واقعا؟!
دکتر پژمان : آره....
مارال : تو که می گفتی برات سخته....
دکتر پژمان : دیگه سخت نیست....
مارال : میاریش به موسسه؟
دکتر پژمان : فردا.....فردا میارمش....
مارال : احساس می کنم دودلی....
دکتر پژمان : هستم...
مارال : پس چطور ادعا می کنی تصمیم گرفتی؟!!
دکتر پژمان : می خواستم رباتی بسازم که فرمانبردار باشه...که بتونم کنترلش کنم، ولی 1074 اینطور نیست!
مارال : خیلی وقت بود که با این کد خطابش نکرده بودی!!!
دکتر پژمان آهی کشید و کمی آن طرف تر رفت ، نگاهش به نیکیتا افتاد که کنار ستون وسط هال ایستاده بود ، به مارال گفت که در موسسه می بینتش و بعد گوشی اش را روی میز گذاشت ، به سمت نیکیتا رفت و گفت :
- قبلا خودتو به خواب می زدی....ببینم چرا الان ادای آدما رو در نمی یاری؟
نیکیتا دستش را روی سمت چپ سینه دکتر گذاشت و گفت : به مارال دروغ گفتی؟
دکتر پژمان : نه!!!
نیکیتا : پس تاریخ مصرف من دیگه سر اومده؟
دکتر پژمان : کی این حرفو زده؟
نیکیتا : مارال.
دکتر پژمان : دوباره شروع نکن....
دکتر پژمان با حرص مشغول خاراندن بازویش شد ، نیکیتا به بازوی او خیره شد و گفت :
- چی شده؟
دکتر پژمان نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت : کار پشه هاست!!!!
نیکیتا لبخند مرموزی رفت و روی کاناپه نشست تا تلویزیون را روشن کند ، دکتر پژمان به سمتش آمد و گفت : چی خنده داره؟!
نیکیتا کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد سپس گفت : من نخندیدم....
دکتر پژمان دست به سینه شد و گفت : یادم نمیاد اجازه داده باشم تلویزیون نگاه کنی!
نیکیتا بی تفاوت گفت : اجازه...؟! من خیلی وقته که از تو دستور نمی گیرم!
دکتر پژمان دندان هایش را از حرص بهم فشرد و گفت :
- راست می گی....تو خیلی وقته از خودت دستور می گیری!
نیکیتا تلویزیون را خاموش کرد و گفت :
- شما انسان ها خیلی عجیبید....
دکتر پژمان کنارش نشست و گفت : چی...؟ ما عجیبیم؟!
نیکیتا به سمت دکتر برگشت و گفت :
- شما انسانها انتظار دارید همه ازتون اطاعت کنند....و اینکه کسی بخواد بهتون دستور بده شما رو عصبانی میکنه!
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت : نه....اینطور نیس!
نیکیتا گفت : حاضری امتحان کنی؟
دکتر پژمان با تعجب گفت : امتحان...؟ می خوای بهم دستور بدی؟
نیکیتا سرش را تکان داد و گفت : بله....حاضری دستور بگیری؟
دکتر پژمان با تردید گفت : باشه....پس تو هم باید از دستور من اطاعت کنی!
نیکیتا لحظه ای مکث کرد و چشمانش را آرام باز و بسته کرد سپس گفت :
- قبوله....معامله خوبیه!
دکتر پژمان خندید و گفت : اوه....معامله؟ تو خیلی عجیبی.....
نیکیتا نگاه عجیبی به دکتر انداخت و گفت : آماده ای که دستور بگیری؟
دکتر پژمان پوزخندی زد و گفت : من که ربات نیستم...نیاز به حالت آماده باش ندارم!
نیکیتا : بهت دستور میدم که....منو ببوسی!
دکتر پژمان یک لحظه خشکش زد و با دهانی باز حاکی از تعجب درخواست نیکیتا را در ذهن حلاجی کرد .
نیکیتا با بدجنسی گفت : زود باش....
دکتر پژمان خندید و گفت : چی؟ من نمی تونم....
نیکیتا : پس یعنی داری از دستور سرپیچی می کنی....
دکتر پژمان : نه اینطور نیست....
نیکیتا : پس ثابت کن که شما انسانها اونطور که من فکر می کنم نیستید....
دکتر پژمان با درماندگی گفت : آخه....تو لبهای منو له می کنی....ممکنه جمجمه مو بشکونی....
نیکیتا : حواسم هست....فکر می کنی بعد از این همه تغییر ، توانایی تنظیم فشار درست رو ندارم؟
دکتر پژمان سری تکان داد و گفت : باشه....فقط....
نیکیتا منتظر ماند تا او حرفش را تمام کند....
دکتر پژمان با کنجکاوی گفت : چرا بهم دستور ندادی که تجزیه ت نکنم؟....بخاطر دفاع از انسانها حاضر بودم از این دستور اطاعت کنم....
نیکیتا دستان دکتر را در دست گرفت و گفت : جوابتو بعد از این میدم....
و صورتش را جلو آورد ، دکتر پژمان یاد اتفاقی که آخرین بار سرش آمده بود افتاد ، یک هفته گذشت تا ورم لبش خوابید ، تردید داشت و از این بوسه می ترسید....برایش یک بوسه ترسناک و بی معنی بود....یک بوسه بی احساس....! برای همین دستان نیکیتا را رها کرد و از روی کاناپه بلند شد ، نمی توانست این کار را انجام دهد ، نیکیتا گفت :
- پس چی شد؟...نمی خوای از انسانها دفاع کنی؟
دکتر پشت گردنش را خاراند و گفت : نه!!!
نیکیتا : چرا؟!
دکتر پژمان : چون ...الان که بیشتر فکر کردم یادم اومد همه انسانها مثل هم نیستن...شاید بعضی ها اونجوری باشن که تو فکر می کنی....
نیکیتا : پس تو هم جز اون بعضی ها هستی...
دکتر شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : من نمی تونم یه رباتو ببوسم....تو رو واسه این نساختم....
نیکیتا : پس واسه چی ساختی؟! اینکه یه روزی از بینم ببری؟
دکتر پژمان : واقعا متاسفم....نیکی....من....من دوستت دارم....
نیکیتا : پس منو ببوس!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#48
Posted: 19 Sep 2012 02:10
دکتر خندید و گفت : اوه خدای من....نه نه....نه اون طور که تو داری فکر می کنی....من تو رو جور دیگه ای دوس دارم...مثل حسی که یه پدر به بچه اش داره...آخه من خودم تو رو ساختم....
نیکیتا : ولی من خودم رشد کردم....تو پدر خوبی نبودی !!!
دکتر پژمان به نور خفیفی که از اطراف پنجره محصور شده با پرده ضخیم به داخل می آمد ، نگریست ، باید قبل از ساعت هشت خودش را به موسسه می رساند و حالا ساعت نزدیک شش بود...
دکتر پژمان : چرا؟
نیکیتا از روی کاناپه بلند شد و گفت : چی؟!
دکتر پژمان گفت : چرا دستور ندادی که تجزیه ت نکنم؟!
نیکیتا : تو که به هر حال عادت به دستور گرفتن نداری....
دکتر پژمان : لطفا بگو...
نیکیتا جلو آمد و گونه دکتر پژمان را گرفت و کمی کشید سپس سرخوشانه خندید ، درحالیکه به طرف آشپزخانه می رفت گفت :
- به همون دلیلی که تو دستور ندادی از این بوسه بگذرم....!!!
دکتر پژمان لبخند کمرنگی زد و گفت : تو عجیبی!
سپس به حمام رفت تا یک دوش آب گرم بگیرد ، ولی حتی در حمام هم هنوز بازویش می خارید ، نمی دانست که چه بلایی سر دستش آمده است ، هر طور که بود در مقابل لذتی که خاراندن داشت مقاومت کرد و لباس هایش را پوشید ، موهای نیمه خیسش را به کنار شانه زد و از حمام بیرون آمد ، خواست به آشپزخانه برود و یک لیوان شیر بخورد که نیکیتا را دید که پشت میز صبحانه ای رنگین نشسته و اشاره می کند تا زودتر به او بپیوندد.
دکتر پژمان سرش را به طرفین تکان داد و گفت : نه....زیاد خوردن واسم خوب نیس!
نیکیتا چهره غمگینی به خود گرفت سپس گفت :
- لطفا بیا...شاید این آخرین صبحانه ای باشه که با هم می خوریم....
دکتر دلش گرفت ، 1074 مظهر یک بازیگر به تمام عیار بود ، او به خوبی نقش انسان ها را بازی می کرد ، خیلی راحت وسوسه می کرد و غم و شادی اش غیر قابل توصیف بود ، او به طرز عجیبی با احساسات بازی می کرد طوریکه که دکتر گاهی فکر می کرد شاید دور گردن خود افساری نامرئی دارد و یک سر آن را نیکیتا در دست دارد و هر طور که بخواهد افسار اراده و احساسات او را در دست دارد .
دکتر پژمان آهی کشید و پشت میز نشست ، به هنر و سلیقه ای که نیکیتا در کنار هم چیدن ظروف و فنجان ها داشت غبطه خورد و از هارمونی رنگی که او از مربا های مختلف روی میز ایجاد کرده بود ، به وجد آمد ولی در عمل فقط یک چیز به نیکیتا گفت :
- تو که نمی تونی از اینا بخوری...؟ واسه چی می خوای اینجا بشینم ؟!
نیکیتا خیلی آرام گفت : تماشای غذا خوردن یک انسان همیشه لحظه لذت بخشی واسه من بوده....اینکه می بینم اون این رنگ ها و این طعم ها رو که شاید من نتونم درکشون کنم با هم می آمیزه و تمام سلول های بدنش از مرحله خوردن و جویدن تا مرحله هضم و دفع با یک نظم شگفت عمل می کنند تا اون انسان صرفا از این غذا لذت ببره...برایم هیجان انگیزه....درسته که من شاید نتونم لب به این چیزها بزنم ولی...ولی اگه قرار باشه که تجزیه بشم شاید این نوشیدنی گرم و مطبوع رو که شما بهش می گید چای....برای چند ثانیه تجربه کنم....
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت : تجربه خوبی نیس...اونم واسه ی تو...من اصلا توصیه نمی کنم بهت....!!!!
نیکیتا دستانش را زبر چانه گذاشت و روی میز خم شد سپس گفت : لطفا شروع کن....دوس دارم نگاش کنم...
دکتر پژمان با تعجب گفت : چی رو؟!
نیکیتا به روی میز نگریست و گفت : فرآیند خوردن رو...
دکتر گفت : فرآیند خوردن؟....نکنه بخوای فرآیندهای جویدن و هضم کردن و....
نیکیتا لبخندی زد و تکه نانی به سمت پژمان دراز کرد و گفت :
- از این شروع کن....
دکتر پژمان نان را از دست او گرفت و رویش کره مالید سپس چند نوع مربا که شاید یکی از آنها مربای هویج بود روی تکه نان خالی کرد ، ولی از مربای تمشک هم که آنطرف میز بهش چشمک می زد صرف نظر نکرد و از نیکیتا خواست آن را هم بهش بدهد ، وبعد از اینکه این لقمه رنگارنگ را مقابل نگاه پر حسرت نیکیتا درست کرد ، با بدجنسی طوری آن را در دهانش گذاشت و چرخاند که از طرز خوردن او ، آب از لب و لوچه هر انسان گرسنه ای سرازیر می شد چه برسد به یک ربات که تابحال این نعمت های رنگارنگ و وسوسه آمیز را تجربه نکرده بود...
دکتر می خورد و نیکیتا نگاه می کرد....
دکتر می نوشید و نیکیتا نگاه می کرد....
دکتر چرا آنطور با ولع می خورد ؟ نیکیتا چرا فقط نگاه می کرد ؟ سوالهایی بود که برایشان هیچ جوابی نبود...
شاید دکتر در واقعیت می خورد ولی نمی دانست که نیکیتا در افکارش دارد با او صبحانه می خورد....
صبحانه ای رویایی با چاشنی عشق و به رنگ مربای تمشک....
بی بو، بی مزه ، بی احساس ولی به همان اندازه واقعی.
***
مارال با تردید فلش مموری خود را به دکتر رستگار داد و گفت :
- بیا....اینم اون چیزی که می خواستی....
دکتر رستگار لبخند ژکوندی زد و از پشت میزش بیرون آمد تا در اتاق خود را قفل کند ، مارال روپوش سفید موسسه را از روی مانتوی بلندش در آورد و گفت :
- حالا چی میشه؟
سپس روپوش خود را روی مبل انداخت و به سمت رستگار رفت که به در تکیه داده بود و داشت می خندید . دکتر رستگار مموری را بالا گرفت و به مارال نشان داد سپس گفت :
- چی می خوای بشه؟!....من پژمان رو شکست میدم...چیزی می سازم که کسی نتونه هرگز فراموش کنه....
مارال دست به سینه شد و گفت :
- چرا....آخه چرا اینقدر از پژمان بدت میاد؟
دکتر رستگار آهی کشید و گفت : تظاهر نکن که علتشو نمی دونی....
مارال روی مبل نشست و یک پایش را روی دیگری انداخت .
دکتر رستگار : اون همیشه یه قدم جلوتر از من بود....هیچوقت نشد که در کنار اون من به چشم بیام....ولی ....ولی حالا...مارال تو خیلی خوبی!
مارال سرش را پایین انداخت و گفت : در نظر تو ، آره....من یه فرشته ام....ولی وقتی پژمان بفهمه که بهش خیانت کردم...حتی فکرکردن بهش هم آزار دهنده س....اون حتما از من متنفر میشه....نه از من....از همه زنها....
دکتر رستگار پوزخندی زد و به سمت مارال آمد سپس گفت :
- چرا اینقدر خود خوری می کنی؟!....این پروژه حق ما بود....ما فقط حقمون رو گرفتیم.
مارال با پریشانی گفت : حق؟!....از کی تا حالا چیزی که مال ما نیست حق ما شده؟! این دزدیه....فقط اگه...اگه عشق به تو نبود....
دکتر رستگار : اوه....بسه....حرفای بچگونه نزن....پشت هر مرد موفقی یه زن موفقه....و تو باعث موفقیت منی!!!
مارال با کنجکاوی گفت : و تو....چه جوری میخوای با اون کدها موفق بشی؟!
دکتر رستگار نفس عمیقی کشید و گفت : من یکی مثل ربات اون میسازم....یکی بهتر!!!!
مارال یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : خیلی زمان بره....مگه نه؟
دکتر رستگار به طرز عجیبی به مارال نگریست سپس گفت :
- آره...زمان بره...ولی وقتی که پژمان نباشه هیشکی نمیتونه جلوی موفقیت منو بگیره...حتی زمان !
مارال با تعجی گفت : وقتی پژمان نباشه؟!....مگه اون میخواد جایی بره؟!!!!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#49
Posted: 19 Sep 2012 02:30
دکتر رستگار با حالتی گنگ به مارال نگریست....
دکتر رستگار : هان ؟!
مارال : مگه قراره پژمان جایی بره؟!
دکتر رستگار : چی؟...اوه....بی خیال....گفتم شاید بخواد یه مدتی بره سفر!!!!
دکتر رستگار با گفتن جمله آخرش ، در حالیکه واژه سفر را مرتب زیر لب تکرار می کرد ، به خنده افتاد ، مارال اخم آشکاری کرد و به طرز خنده او نگریست ، به نظرش او مردی کم بین و عقده ای بود ، خواست اعتراضی به این رفتار کند که موبایلش به صدا در آمد ، دکتر پژمان پشت خط بود....
مارال : هیس!!!!.....پژمانه....تو که نمی خوای صداتو بشنوه؟....هیس...با تو ام....
دکتر رستگار به زحمت خنده خود را کنترل کرد ، گوشه ای رفت و مشغول نگاه کردن به هامین برد هایش (نوعی ربات پرنده کوچک ) شد . وقتی صحبت مارال با موبایل تمام شد ، بلند شد تا برود که دکتر رستگار با کنجکاوی گفت :
- چی می گفت ؟!
مارال با بی میلی جواب داد : رسیده موسسه...اون می خواد رباتشو به اتاق قرمز منتقل کنه....
دکتر رستگار : دروغ میگی !
مارال : اون ربات از کنترلش خارج شده....اومده که یه قفسه ی مخصوص از موسسه برای منتقل کردنش به اینجا بگیره....
دکتر رستگار با هیجان گفت : کی؟!....کی اونو منتقل می کنه؟!!
مارال : فردا....
دکتر رستگار : من باید جلوی تجزیه اون رباتو بگیرم....
مارال : نه رامین....لطفا!
دکتر رستگار : چرا نه؟!!! ....اون سیستم آماده س...چرا ازش استفاده نکنم؟! میدونی ساختن چیزی شبیه به اون چقدر زمان می بره؟...اگه پژمان برای کارش اهمیتی قائل نیس....خب من بهش اهمیت می دم!!!
مارال با عصبانیت به سمت در رفت و قفل آن را باز کرد سپس گفت :
- دارم ازت می ترسم رامین...نمیدونم توی سرت چی میگذره ولی هر چی که هست ....اصلا ازش خوشم نمیاد!!!
مارال این را گفت و با احتیاط از اتاق بیرون رفت ، دکتر رستگار ماند و مموری درون دستش.....
***
شب ، مانند یک موسیقی حزن انگیز ، لحظه به لحظه برای دکتر پژمان معنا داشت ، از وقتی که به خانه آمده بود تمام حواسش به نیکیتا بود ، می دید که او چگونه تلاش می کند تا در تصمیم او تغییر ایجاد کند و این تلاش...این تکاپو و این امید برای دکتر پژمان قابل تحسین بود....
دکتر پژمان با این بهانه که بیرون چیزی خورده است ، سر میز شام نیامد ، در واقع ناراحت بود و نمی دانست که چگونه می تواند نیکیتا را به اتاق قرمز منتقل کند ، بعد از مدتی که با آشفتگی طول اتاق کار را با قدم های پی در پی ، رفت و دوباره برگشت نگاهش به فرم درخواستی که از موسسه گرفته بود و اینک مهر خورده و آماده روی میز کار بود افتاد ، آن را برداشت و از اتاق کار بیرون آمد ، نیکیتا داشت روی کاناپه را مرتب می کرد ، دکتر بهش اشاره کرد و گفت :
- نیکیتا....بیا اینجا.
و سپس روی کاناپه رو به رویی نشست ، نیکیتا هم کنارش نشست و منتظر شد تا به دکتر گوش کند . دکتر پژمان فرمی که در دستش بود را به دست نیکیتا داد و گفت :
- می دونی این چیه؟
نیکیتا : نه!
دکتر پژمان : این یه درخواسته...یه درخواست که من از موسسه گرفتم...
نیکیتا : موسسه؟ کدوم موسسه؟
دکتر پژمان : موسسه هوش برتر...خب...می دونی ما اونجا روی ساخت ربات ها کار می کنیم.
نیکیتا : رباتها؟...پس اونجا ربات های زیادی مثل من هستند ؟
دکتر پژمان : آم....اونجا ربات های زیادی هستند ولی ....ولی هیچکدوم مثل تو نیستند!
نیکیتا : اونا از من بهترن؟
دکتر پژمان : نه....تو از اونا بهتری....
دکتر پژمان آهی کشید و با نگاه به برگه در دست نیکیتا گفت :
- می خوام خوب نگاش کنی....این برگه ، حکم مجوز تجزیه تو رو داره...اینجا ، این بالا رو میگم...می بینی؟ اینجا اسم منو نوشتن....و اینجا یک خط پایین تر ، کد تو رو...
نیکیتا : کد من؟!
دکتر پژمان : آره....1074....این کد رباتیک تو هست.
نیکیتا : چرا اسم منو ننوشتن؟
دکتر پژمان : ما برای صدا زدن ربات ها از کدهای اونا استفاده می کنیم....
نیکیتا : پس چرا تو بیشتر منو با اسم صدا می زنی؟
دکتر پژمان : فکر کن شاید دلم خواسته سنت شکنی کنم....چیز جالبیه....گاهی زیر پا گذاشتن قوانین لازمه!
نیکیتا : این چیه؟
نیکیتا به جدولی که وسط فرم خودنمایی می کرد اشاره کرد .
دکتر پژمان : این یه لیست از مشخصات تو هست...آلیاژی که توی ساختت استفاده شده....انواع خازن....و سطح زبان برنامه نویسیت...هدف ایجادت و سطح کیفیت و این جور چیزا...
نیکیتا : پس از بهترین چیزها برای ساختم استفاده کردی...
دکتر پژمان : بله...
نیکیتا : چرا ؟
دکتر پژمان : تو واسم مهم بودی....
نیکیتا : دیگه مهم نیستم؟
دکتر پژمان با کلافگی مشغول خاراندن بازویش شد و غرولند کنان گفت : اه....نمیدونم چی منو گزیده!
نیکیتا بی تفاوت به قفسه مخصوصی که گوشه هال بود اشاره کرد و گفت :
- اون چیه؟
دکتر پژمان به آن سمت برگشت و گفت : اون؟...یه حمل کننده س...
نیکیتا : منو توی اون میذاری؟
دکتر پژمان : خب...تو که نگران نفس کم آوردن نیستی؟...هستی؟
نیکیتا : خب....چرا دست به کار نمیشی؟چرا منو توی اون قفسه نمیذاری؟
دکتر پژمان : و اینجا....در خط آخر این فرم....می تونی خط آخرشو واسم بخونی؟
نیکیتا به فرمی که در دست داشت نگریست و گفت :
- نوشته که بر اساس قوانین موسسه ، هر پژوهشگری که این فرم را تحویل بگیرد ملزم به تجزیه اختراع خود می باشد و اگر به هر دلیلی از تجزیه خودداری کند ، اعضای اصلی موسسه وظیفه دارند خودشان اینکار را انجام دهند و برای این عمل به هیچ مجوزی برای ورود به حریم شخصی فرد مورد نظر لازم نیست .
دکتر پژمان با آشفتگی سرش را میان دو دستانش گرفت و گفت :
- اه....می بینی....حالا اگه من بخوام یا نخوام....باز فرقی نمی کنه....
نیکیتا فرم را به دست دکتر داد و گفت : تو چی می خوای؟
دکتر پژمان نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد ، با اندوه گفت :
- اینکه تو همیشه اینجا باشی !
نیکیتا سرش را تکان داد سپس بلند شد و به طرف قفسه مخصوص رفت و به قسمت امنیتی آن نگریست .
نیکیتا : چه کدی باید وارد کنم؟
دکتر پژمان بلند شد و گفت : چرا من به این فکر افتادم که تو رو تجزیه کنم؟
نیکیتا : چون من به درد نخورم....من مطیع نیستم....من خطرناکم.
دکتر پژمان : این درست نیست....تو...تو رو وقتی که زنم رو از دست دادم....خب، میدونی....اون موقع بود که شروع به ساختت کردم....
نیکیتا دستش را روی صفحه لمسی کد گذاشت و گفت : کد رو بگو!
دکتر پژمان دست او را کنار زد و گفت :
- تو....تو بیهوده ساخته نشدی.....نیکیتا.....تو ...تو رو ساخته بودم که یک انسان باشی...که نیکا باشی....که زن من....
نیکیتا : من هنوز یک رباتم ....و کمتر از چند ساعت، دیگه اونم نیستم.
دکتر پژمان دندان هایش را با حرص بهم فشرد و خیلی سریع کد رمز را وارد کرد ، در قفسه باز شد و نیکیتا داخل قفسه ایستاد ، دکتر با ناباوری گفت :
- باورم نمیشه اینقدر راحت میتونی قبول کنی....که دیگه نباشی!
نیکیتا خیلی آرام گفت : از بودن چیزی نفهمیدم....شاید از نبودن چیزی نصیبم بشه!
دکتر پژمان با ناراحتی گفت : ببینم....هنوزم....هنوزم میتونم از انسان ها دفاع کنم؟
نیکیتا لبخندی زد و چیزی نگفت ، دکتر پژمان جلوتر آمد و دستش را میان موهای نرم نیکیتا فرو برد ، دیگر نگران زخم شدن لبش نبود ، اگر این بوسه را نمی گرفت دلش زخمی می ماند....
***
***
مارال با هیجان از اتاق بیرون آمد و به سمت پله های منتهی به سالن همکف موسسه ، دوید ، دکتر پژمان بهش زنگ زده بود که به موسسه رسیده و نیکیتا را برای تجزیه آورده است و حالا مارال در کمال ناباوری به سمت دکتر پژمان که در حال حمل قفسه دیجیتال سیار بود ، قدم بر می داشت ، از دور که به سمت ورودی موسسه می آمد باورش نمی شد که آن شخص دکتر پژمان باشد ولی وقتی سکوی احراز هویت ، به پژمان خوشامد گفت و به یکدیگر نزدیک شدند مارال توانست چهره دکتر پژمان را ببیند که در زیر نور نئون حاصل از مهتابی های سقفی، بسیار گرفته و ناراحت به نظر می رسید ، مارال با پریشانی گفت :
- سلام....مسعود، بالاخره آوردیش؟
دکتر پژمان سری تکان داد و قفسه را به سمت اتاق قرمز برد ، مارال هم پشت سرش آمد ، دکتر پژمان قفسه را به دیوار تکیه داد و جلوتر رفت ، دکمه اطلاع رسانی کنار در اتاق قرمز را فشار داد ، زنگ هشداری کوتاه پخش شد ، سپس دو تن از کارمندان امنیتی اتاق به نزد دکتر آمدند ، فرم تجزیه را از او گرفتند و اجازه ورود او به اتاق را دادند ، وقتی داشتند در را برای پژمان باز می کردند ، مارال به سمت قفسه رفت و گفت :
- می تونم نگاش کنم....؟
دکتر پژمان با عصبانیت گفت : نگاه کردن اون چیز...توی این موقعیت ؟به چه دردت میخوره...؟!
مارال سرش را پایین انداخت و گفت : تو هنوز نمی خوای اون تجزیه بشه...مگه نه؟
دکتر پژمان قفسه دیجیتال را به حرکت در آورد و گفت :
- می دونی که به هر حال مجبورم....
مارال با ناراحتی گفت :اگه ناراحتت میکنه ،می تونی از افراد دیگه ای بخوای اونو منتقل کنن....
دکتر پژمان با لحنی مطمئن گفت : نه!!!...خودم اینکارو می کنم....فقط خودم!
و بدون اینکه چیز دیگری بگوید وارد اتاق قرمز شد....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#50
Posted: 19 Sep 2012 02:45
مارال ماندن را جایز ندانست و یک راست به اتاق دکتر رستگار رفت ، وقتی داخل شد او در حال چرت زدن بود ، روی مبل سفت و چرمی درون اتاقش دراز کشیده بود و خرناس می کشید ، مارال به بالای سرش رفت و صدایش کرد ، رستگار غرلندی کرد و عاقبت چشمانش را گشود .
دکتر رستگار : اه....چیه؟ چی میخوای؟!
مارال : بلند شو.....
دکتر رستگار : واسه چی؟
مارال : دکتر پژمان توی اتاق تجزیه س....
دکتر رستگار مانند برق گرفته ها از جا پرید : چی؟!...چی گفتی؟ پژمان کجاس؟!
مارال نفسش را با حرص بیرون داد و گفت : لحظه ای که منتظرش بودی رسید....خوشحالی؟
دکتر رستگار دستی به موهای آشفته اش کشید و کراوات آبی رنگی که به یقه پیراهنش بسته بود ، سفت کرد سپس روپوش موسسه را به تن کرد و بدون اینکه منتظر مارال بماند از اتاق بیرون رفت ، موبایلش را از جیب پیراهن بیرون آورد و شماره راننده ای که چند روز پیش معامله ای باهم انجام داده بودند را گرفت ، چند سفارش اساسی به او کرد و خصوصیات دکتر پژمان را به طور مفصل برای او شرح داد ، وقتی گفتگویش تمام شد تقریبا نزدیک اتاق قرمز بود ، در پشت یک ستون پنهان شد طوریکه دید کاملی به اتاق تجزیه داشته باشد ، چند دقیقه طول کشید تا دکتر پژمان بیرون بیاید ولی وقتی که بیرون آمد صورتش برافروخته و ناراحت بود ، شانه هایش می لرزید و خسته به نظر می آمد ، یک مدتی همانطور پشت در اتاق ایستاده بود تا زمانی که به ساعت مچی اش نگریست و آن لحظه بود که به سرعت تمام به سمت خروجی موسسه به راه افتاد ، دکتر رستگار نیشخندی زد و با موبایلش شماره ای گرفت .
دکتر رستگار : هی....منم...آره خودمم...نیگا کن داره میاد بیرون...حواست باشه که چی بهت گفتم....فقط تو باید سوارش کنی....نذار سوار ماشین دیگه ای بشه....بقیه حقتو وقتی می گیری که کارو درست انجام داده باشی....اوکی؟....منتظرم ها ! باشه....فعلا!
دکتر رستگار از پشت ستون بیرون آمد و مستقیم به سمت اتاق تجزیه رفت ، کارت هوشمندی از جیب روپوشش بیرون آورد و آماده قرار دادن آن در شکاف امنیتی شد که صدای مارال را از پشت سر شنید :
- داری چکار می کنی؟
دکتر رستگار با جسارت در چشمان مارال خیره شد و محکم گفت :
- دارم میرم داخل!
مارال معترض گفت : تو نمیتونی....هشدار امنیتی به صدا در میاد....
دکتر رستگار پوزخندی زد و گفت : پس چکار کنم عزیزکم؟ منتظر بمونم تا یه ساعت دیگه از بین ببرنش...؟ محاله بذارم....
مارال با نگرانی گفت : پس هشدار امنیتی چی؟...دوربینا چی....حتما دارن ما رو می بینن....
دکتر رستگار کارت را در شکاف امنیتی گذاشت و گفت : با این کارت، کسی مزاحم ما نمیشه....
مارال با کنجکاوی به کارتی که درون شکاف امنیتی بود نگریست و گفت : اون دیگه چیه؟
دکتر رستگار با غرور گفت : یه مجوز بی عیب و نقص!
مارال خواست بپرسد که آن را از کجا آورده است که در اتاق قرمز باز شد ، هوای سردی به صورت مارال خورد ، انگار که درون آنجا مانند یک سردخانه بود خواست جلو برود و نگاه کند که دکتر رستگار منع شد و به تنهایی داخل شد.
دکتر رستگار از شدت سرمای درون اتاق ، خودش را جمع کرد ، کل اتاق با طبقه هایی که در بعضی هاشون قفسه های سیاه رنگ دیجیتال جا خوش کرده بود و بعضی ها خالی مانده بودند ، پر شده بود ، هر کس دیگری بود امکان داشت با دیدن آن همه قفسه شبیه به هم دچار سرگیجه شود به خصوص که تنفس به سختی انجام می شد و دکتر رستگار باید زودتر به قفسه مورد نظرش می رسید ، می دانست که قفسه مورد نظررا هنوز برچسب الکترونیکی (یک نوع بارکد) نزده اند برای همین به دنبال قفسه ای بود که برچسب نداشته باشد و خیلی زود توانست آن را پیدا کند ، در طبقه دوم قرار داشت و رویش نام سازنده آن ، یعنی دکتر پژمان را نوشته بودند ، دکتر رستگار قفسه را بیرون کشید و کد سه رقمی معمول قفسه ها را وارد کرد ، شانس آورد و کد مانند همیشه بود ، در قفسه باز شد و دکتر رستگار با حیرت درون آن نگریست ، لحظه ای احساس کرد خون در سرش فوران کرده است چون کل سرش داغ شده بود ، لبخندی با ناباوری زد و زیر لب با گنگی که در چهره اش مشخص بود گفت :
- چی....؟!...اینکه خالیه!!!
***
قفسه خالی ، شوک عظیمی به دکتر رستگار وارد کرد ، طوریکه بعد از آن روز نه کسی را دید و نه با کسی صحبت کرد ، دو روز تمام به موسسه نیامد و روز سوم که پایش را در موسسه گذاشت ، عصبی و خسته به نظر می آمد ولی خستگی اش با دیدن مارال و حرفهایی که او درباره دکتر پژمان می زد ، از بین رفت .
مارال به محض ورود رستگار به اتاقش ، هم پای او وارد اتاق شده بود و با نگرانی در مورد دکتر پژمان حرف می زد .
مارال : می دونی....خیلی نگرانم....الان سه روزه موبایلشو جواب نمیده....خونه ش رفتم...اونجا هم نیست...نمیدونم...نمیدونم باید چکار کنم....
دکتر رستگار از مارال خواست روی مبل بنشیند و آرام باشد سپس به سمت پنجره اتاقش رفت و با دلخوری به مارال گفت :
- مگه باید کاری کنی؟!....من نمیدونم تو چرا اینقدر نگران اون مرد هستی....!
مارال با ناراحتی گفت : من اونو مجبور کردم که رباتشو به اینجا منتقل کنه...می فهمی رامین؟ من ازش خواستم....
دکتر رستگار پوزخندی زد و گفت :
- نه....تو مجبورش نکردی...
مارال تقریبا داد زد و گفت : چرا!!!!
دکتر رستگار به سمت او برگشت و گفت : نه!!! گفتم تقصیر تو نبود....
مارال با پریشانی گفت : حتما خیلی واسش سخت بوده...نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟
دکتر رستگار سرش را به بالا تکان داد و گفت : نوچ!....مگه دختربچه ست که بخواد بلایی سر خودش بیاره؟!!!
مارال با نگرانی گفت : پس کجاست....کجاست؟...اون که جایی رو نداره جز اون آپارتمان...
دکتر رستگار : شاید رفته سفر....
مارال : نه....
دکتر رستگار : چی؟
مارال : اون نمیتونه بعد از این کار بره سفر....اون عاشق رباتش بود!!!
دکتر رستگار شانه هایش را بالا انداخت و گفت : چه میدونم....اصلا ولش کن....چرا درباره خودمون حرف نزنیم؟
مارال با حرص گفت : ببینم...آخر موفق شدی اون ربات رو بیرون بیاری؟
دکتر رستگار آهی کشید و گفت : نه!!!!
مارال با تعجب گفت : چی؟! پس دو ساعت توی اون اتاق چیکار می کردی؟
دکتر رستگار جلو آمد و روی دسته مبل نشست سپس گفت :
- ماتم برده بود...
مارال : به چی ماتت برده بود؟!
دکتر رستگار : به قفسه خالی ای که پژمان به موسسه آورده بود....
مارال : چی؟!...خالی؟
دکتر رستگار : آره...فکر کنم پژمان با ربات عزیزش فرار کرده باشه....
مارال : بی مزه!!!...اصلا بامزه نبود....
دکتر رستگار نعره ای زد و گفت : لعنتی...اگه می دونستم اون رباتو کجا مخفی کرده!....آهان....خونه ش....
و بعد نگاهش را به مارال دوخت و گفت : راستی....تو ...تو دسته کلید اونو داری...مگه نه؟
مارال با بی میلی سرش را تکان داد .
دکتر رستگار کف دستش را به طرف مارال گرفت و گفت : یالا....بده ش به من!
مارال نفس عمیقی کشید و گفت : همرام نیست...
دکتر رستگار : کجاست؟
مارال : توی خونه....
دکتر رستگار : می ریم و از خونه بر می داریمش....
مارال با ترس گفت : من اونو بهت نمیدم....
دکتر رستگار با ناباوری گفت : چی؟! کلیدا رو بمن نمی دی؟
مارال : نه!!!
دکتر رستگار اخمی کرد و گفت : پس...درست حدس زدم که تو ....
مارال فوری گفت : هیچ فکر مسخره ای نکن....
دکتر رستگار : اون کلیدا رو بمن میدی...باشه؟
مارال به ناچار گفت : باشه.
و بلند شد تا یک سر به خانه شان برود .
و این طور بود که کلید ها به دست دکتر رستگار رسید و او نیز با سرخوشی وارد آپارتمان دکتر پژمان شد ولی هر چه گشت و هر چقدر سرک کشید نه رباتی پیدا کرد و نه ردی....
مخفیگاه نیکیتا مانند یک راز بود و حالا که دکتر پژمان سر به نیست شده بود ، زمان می رفت تا به دکتر رستگار ثابت شود که این راز هرگز فاش نخواهد شد....
بعد از دو هفته که از غیبت دکتر پژمان گذشت و بعد از پی بردن کارمندان اتاق تجزیه به وجود یک قفسه خالی در آنجا ، کم کم زمزمه های اینکه دکتر پژمان از کشور خارج شده در موسسه پیچید و رئیس موسسه به ناچار حکم تخلف دکتر پژمان را امضا کرد و اسم و تصویر او دست به دست چرخید و برای پیدا کردنش پاداش خوبی در نظر گرفتند .
دکتر رستگار با نا امیدی مشغول بررسی کدهای پروژه نیکیتا شد تا بلکه بتواند چیزی شبیه به مدل های درون پروژه 1074 بسازد ، کار سختی بود و دکتر رستگار اکنون به خود لعنت می فرستاد که چرا آنقدر زود ترتیب به قتل رساندن دکتر پژمان را داده است....
روزها می گذشت....
اوضاع درون موسسه متشنج بود....
دکتر رستگار کمتر در موسسه حاضر می شد....
مارال پشیمان و دلمرده بود و کم کم داشت رفتن پژمان را باور می کرد....اما فقط دکتر رستگار بود که می دانست واقعا چه اتفاقی افتاده است....که او هم در برابر شایعات هیچ واکنشی نشان نمی داد و لب به سخن باز نمی کرد....چرا که به نفع او نبود حقیقت آشکار شود.
رستگار ساعتها پشت سیستم خانه اش می نشست و سعی می کرد یک ربات همتا بسازد ولی هر چند دقیقه یکبار ، دست از طراحی می کشید و به این فکر می کرد که ربات 1074 اکنون کجاست......؟
پایان فصل هفتم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام