ارسالها: 549
#51
Posted: 15 Dec 2012 16:51
فصل هشتم:
- مسعود....مسعود....چشماتو باز کن دیگه...
با شنیدن صدای نیکا بود که چشمانم را باز کردم، کنارم نشسته بود، در یک اتاق تاریک بودیم...
فقط صورت سفید نیکا در آن وهم تاریک ، جلوه گری می کرد ، بوی تردید و خودباختگی را در زیر بینی ام حس می کردم ، شبیه بوی فلفل قرمز بود انگاری مشامم را قلقلک می داد ....
نیکا لبخند زیبایی بر لب داشت و با چشمان افسونگرش بمن می نگریست ، خواستم بلند شوم و در آغوشش بگیرم ولی نتوانستم....
روی سطح سختی دراز بودم و نمی توانستم خودم را از آن سطح جدا کنم....
انگار بهش چسبیده بودم....کمرم یخ زده و زیرم نمور بود....
نیکا دست روی شکمم گذاشت و گفت : خیلی درد داشت ؟!
چشمانم را بستم و تصویری از یک مرد دیدم.....
با قد متوسط و موهایی ژولیده ، پشتش قوز محسوسی داشت و بینی اش کشیده بود، نگاهی شیطانی داشت و با چاقویی در دست به سمتم می آمد...نام مرا می دانست و مرتب می گفت که با این دنیا خداحافظی کنم....
چشمانم را بازکردم....
احساس کردم جایی در شکمم سوخت....از درد ناله کردم....
نیکا گفت :
- خوب میشه....
دستم را به سمتش دراز کردم ، متعجب از آنچه که می دیدم .....
دستم از میان صورت نیکا گذشت گویی که او غباری از رنگ ها بود....
با ترسی که در دل و جانم رخنه کرده بود به حرف آمدم و فقط یک چیز گفتم :
- من....مُردم؟!
نیکا چیزی نگفت ولی حس کردم لبخندش رنگ تمسخر گرفت ، شاید داشت به این فکر می کرد که من چقدر ساده لوحم....
ولی من شگفت زده بودم....از تصویر وهم آلود نیکا....از فضای تاریکی که نمی دانستم کجاست....از مرد چاقو به دستی که نمی دانستم که بود....از خودم....
حس حضور در آن جای تاریک و سرد شبیه حضور در یک سردخانه بود....در کنار مردگان....
اینبار فریاد زدم : من ....مُردم؟!!!
نیکا با تاسف سری تکان داد و گفت :
- بیچاره....تو حتی یه نفرم نداری که بعد مرگت گریه کنه....
با این حرف همان یک ذره امیدی هم که داشتم ، ازبین رفت ، با اندوه گفتم :
- من برات خیلی گریه کردم...وقتی....وقتی تو سوختی....انگار من سوختم....نیکا من تو رو دوست داشتم....
نیکا شمرده گفت : آره...تو منو دوست داشتی....ولی...خیلی منو دوست نداشتی.....
با حسرت گفتم : ازدستت دادم....بگو که دوباره بدستت آوردم؟ بگو عاقبت اون روز رسیده که بتونم جبران کنم.....
نیکا جلو آمد و بوسه ای بر پیشانیم زد ، بوسه اش داغ بود و پر حرارت....
با کنجکاوی گفتم : چطوره؟ ! چطوره که تو وجود نداری ولی بوسه ت رو حس کردم؟
نیکا گردنش را کج کرد و گفت : اینجا هم دست از کنجکاوی برنمی داری؟
به سیاهی اطراف نگریستم و گفتم : اینجا...اینجا کجاس؟!
نیکا درحالیکه داشت محو می شد گفت : گوشه ای از فکر تو.....
و بعد به طور کامل ناپدید شد....
صدایش زدم....چند بار و هر بار بلند تر از قبل....
اما فقط انعکاس صدای خودم بود که بر می گشت....
حس می کردم در یک مکعب تاریک گرفتار شدم....
می ترسیدم که از جایم بلند شوم چون سخت به جسمی سرد چسبیده بود....مرده بودم؟....
پس چطور داشتم فکر می کردم....شاید خواب بودم...
به خود نهیب زدم که باید بیدار شوم....اگر این سیاهی وهم آور زاییده افکار من بود باید بهش خاتمه می دادم.....
فریاد زدم : بیدار شو......بیدارشو.....
صدایم در فضا می پیچید و منعکس می شد....
آنقدر فریاد زدم که لحظه ای حس کردم گلویم داغ شده است....
و موقعی که خود را گرفتار در میان این همه شبح تاریک می دیدم....نقطه ای نورانی نزدیک شد و به طرز آرامش بخشی بزرگ شد...
آنقدر بزرگ که تاریکی ها رفتند.....حالا نور را می دیدم....
فضای اطراف ، تار و روغنی به نظرم می آمد ، بعد از چند بار باز و بسته کردن چشم هایم فهمیدم که در یک آلونک هستم....دراز کش خوابیده بودم و بالای سرم لامپی کم سو از سقف حلبی آویزان بود... سوزش زیادی در شکمم حس کردم....گلویم هنوز می سوخت و تشنه بودم.....سرم را به اطراف چرخاندم....فضای عجیبی بود....وسایل خاصی از در و دیوار آویزان شده بود....پلاستیک...سیلیکون....jتر اشه....شلنگ....کیسه های شفافی که نمی دانستم چیست....
و یک میز چوبی که یکی از پایه هایش شکسته بود کمی آنطرف تر بود...درست در کنج دیوار....یک لب تاب نوک مدادی کمپانی سونی هم روی میز بود....چقدر شبیه مال من بود...
در دل گفتم :
- منم یکی از اینا دارم...
نگاهم به اشکالی روی دیوارها با ماژیک کشیده شده بود افتاد....شبیه اشکال یک آناتومی از بدن بود....
سوزش دیگر در شکمم احساس کردم...
یادم آمد که آن مرد راننده قصد کشتنم را داشت...ولی...الان کجا بودم....زنده بودم؟ یا مرده؟ شاید هنوز داشتم خواب می دیدم.....
سردرگم بودم ولی این سردرگمی خیلی طول نکشید ، حلب ها تکان خوردند و از تکان خوردنشان صدایی در آلونک پیچید ، سرم را به عقب گرداندم و به در قراضه و حلبی نگاه کردم که داشت باز می شد ، هیجان زده بودم که ببینم چه کسی پشت در است ، یک ثانیه....دو ثانیه....چقدر ثانیه ها به نظرم کشدار بود....
آب دهانم را به سختی فرو دادم ،دهانم بسیار خشک و سفت شده بود ولی با آن حال هنوز نگاهم به در بود....
وقتی دیدمش ناخودآگاه نیم خیز شدم و زیر لب اسمش را صدا کردم : نیکیتا !!!!
نیکیتا داخل آلونک شد و با خنده بمن نگریست :- بیدار شدی ؟....می خواستم دیگه خودم بیدارت کنم....چقدر میخوابی!
با تعجب به سر و وضعش نگاه کردم ، به نظر خیلی تمیز و مرتب می آمد ، موهایش را به یک طرف آورده بود و روی شانه اش انداخته بود ، لباسهای جدیدی هم بر تن داشت .
خواستم چیزی بگویم ولی دوباره سوزش دیگری در شکم حس کردم ....
من : آخ...لعنتی....
نیکیتا : چی شد؟!
من : درد می کنه....
نیکیتا : آره....می دونم...باید تحملش کنی....فقط تونستم زخمتو تمیز کنم و بعد پانسمانش کردم....
من : چی؟!
به کمک نیکیتا روی تخت نشستم و پیراهنم را بالا دادم ، قسمت بالای شکمم باند پیچی شده بود و کمی خون زیر باند آن نمایان بود ، به نیکیتا نگریستم و گفتم :
- تو چه جوری منو پیدا کردی؟....اصلا اینجا کجاست؟....چه جوری از خونه بیرون اومدی؟!!
نیکیتا یک صندلی آورد و کنارم نشست سپس گفت :
- چقدر سوال داری....یادم نمی آید قبلا اینقدر ازت سوال کرده باشم.
لبخند تلخی زدم و گفتم : چه جوری از خونه بیرون اومدی؟
نیکیتا : مثل اینکه تو اصلا روی قدرتی که بازوهای من دارن حساب باز نکردی....شاید هم فکر کردی که من واقعا یک زن ضعیفم.....یادت رفته که من یک رباتم ؟
من : نه....یادم نرفته.....فکر می کردم تو یادت رفته!
نیکیتا : میله های حفاظ....اونا رو خم کردم و بیرون اومدم.... سوال بعدی....
من : آهان....سوال بعدی....چه جوری منو پیدا کردی؟
کمی در جواب دادن تاخیر داشت ولی بعد از اینکه حالت چهره ش را بسیار غمگین نشان داد ، گفت :
- روزی که قرار بود قفس رو ببری.....تا شب منتظر برگشتنت بودم...گفته بودی تا یک ساعت دیگه برمیگردی تا از اونجا بریم....یک ساعت شد دو ساعت....سه ساعت....یک شبانه روز گذشت و تو نیومدی....باید پیدات میکردم چون وضعیت چی پی اس نشون میداد که تو به مدت شش ساعت بی حرکت ، در یک مختصات ثابت هستی....مختصاتی که متوجه شدم در منطقه ای بی سکنه اس.....علاوه بر اون.....تو شش ساعت قبل از حالت سکون به طرف جنوب می رفتی....و قرار ما این بود که تو بعد از موسسه به خونه برگردی....
چند ثانیه ای بعد از اینکه حرفش تمام شد هنوز دهانم از تعجب بازمانده بود، ابروانم را بالا بردم و گفتم :
- تو چه جوری رد منو داشتی؟!
نیکیتا دستم را گرفتم و آستینم را بالا برد سپس به قستی از بازویم که کمی متورم بود اشاره کرد و گفت :
- من یه ردیاب زیر پوستت جاسازی کردم!
به خنده افتادم ولی زیاد نتوانستم خنده ام را طولانی کنم چون جای چاقو خوردگی ام کشیده می شد و اذیتم می کرد .
من : ردیاب؟!....تو ....تو 1074.....تو زیر پوست من ردیاب کار گذاشتی؟! چه جوری؟ کی؟ چرا؟!
نیکیتادستش را روی پوست بازویم کشید و گفت : وقتی که خواب بودی اینو کار گذاشتم....تو می خواستی منو تجزیه کنی...و...من نمی خواستم که تجزیه بشم....می خواستم اونجا رو ترک کنم....فقط...فقط خواستم گمت نکنم...
تحت تاثیر قرار گرفتم و بی اختیار اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد ، نیکیتا چطور می توانست اینقدر به من وفادار باشد...
چطور می توانست وقتی که به فکر تجزیه او بودم به فکر این باشد که گمم نکند....
برایم عجیب بود که زندگی ام را مدیون یک ربات هستم....رباتی که مارال مدعی بود خطرناک است....
نگاهم به دیوارهایی که پر شده بود از اشکال و آناتومی افتاد....
با کنجکاوی گفتم :
- اینا چیه....اینا رو تو کشیدی؟
از صندلی بلند شد و به سمت دیواره ها رفت ، دستش را روی نوشته ها ی آن کشید و گفت :
- مدتی که اینجا بودیم اینا رو کشیدم....
سرم را خاراندم و با کلافگی گفتم : چند روزه که اینجاییم؟
همان لحظه صدای گذشتن یک قطار از نزدیکی به گوشم رسید ، انگار که در جایی بودیم که مسیر حرکت قطار بود....
نیکیتا : با امروز....تقریبا سه هفته....
سرم سوت کشید....
با ناباوری گفتم : چی؟!.....سه هفته؟!!...غیر ممکنه که اینقدر گذشته باشه....
نیکیتا : تموم مدت بیهوش بودی.....خون زیادی ازت رفته بود...برای اولین بار بود که احساس کردم می دونم ترس چیه....من حسش کردم...و ترسیدم....
من : ولی....
نیکیتا : خیلی سعی کردم که بتونم زنده نگهت دارم....مقاله های زیادی رو مرور کردم....مباحث کمک های اولیه رو یاد گرفتم...تا بتونم بفهمم سیستم بدن یک انسان چگونه کار می کنه....خیلی شگفت آور بود....
من : تو مقاله های پزشکی رو خوندی؟!
نیکیتا : نه توی این سه هفته....از خیلی وقت پیش شروع کردم به خوندم...از وقتی که فهمیدم باتری بدن یک انسان قلبشه....
من : چی؟!
نیکیتا : از همون موقع که خواستم قلب داشته باشم....که انسان باشم....شما آناتومی شگفت آوری دارید....وقتی پوستتون خراش پیدا میکنه و یا به بافتی آسیب می رسه....بدن شما خود به خود اونو ترمیم می کنه....یک بافت هوشمند سراسر بدن شما رو پوشونده....یک سوالی برام پیش اومده....واقعا شما ها رو کی ساخته؟!
نیشخندی زدم و بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره ماندم ، نمی دانستم که باید چه بگویم...یا چگونه بگویم....ولی گفتم....با غروری خاص....
من : ماهارو کسی نساخته....ماها رو آفریدن....
نیکیتا : آفریدن؟!...آفریدن چه تفاوتی با ساختن داره؟!
من : بذار اینو بهت بگم....یک نیرو....یک قدرت والا...یک ماهیت برتر....یک چیزی که ما بهش میگیم خدا....ما رو آفریده....نه تنها ما رو...بلکه زمینی که توش هستیم....اتمسفر....خاک....هر چیزی که فکر کنی....
نیکیتا سری تکان داد و به سمت کیسه هایی که از سقف آویزان شده بود رفت ، چند تا از آنها را پایین آورد سپس گفت :
- اینها رو من ساختم....
با تعجب به کیسه هایی که در دستش بود نگریستم....
بیشتر که دقت کردم شبیه اجزایی مثل روده...معده و کلیه بودند....ولی با ساختاری شفاف.
ادامه دارد....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#52
Posted: 16 Dec 2012 14:56
نیکیتا : اینها تموم چیزهایی هستند که من برای انسان شدن بهش احتیاج دارم....من خیلی مطالعه کردم....و فهمیدم که یک سیستم انسانی چطور کار می کنه....پدر، تو سیستم عصبی و حسی منو تا حد قابل قبولی طراحی کردی ولی با داشتن اینها و یک تلمبه پلاستیکی ، بدن من هم مثل بدن تو میشه....من هم انسان میشم....!!!
با حیرت به وسایلی که ساخته بود نگریستم ، نمی دانستم چه کار می خواهد بکند هنوز گیج بودم....
نیکیتا : من بدون کمک تو نمی تونم انسان بشم....ازت می خوام منو به حالت آف ببری و این چیزها رو در اسکلت من جاسازی کنی....طبق این دستورالعملی که روی این دیوارها نوشته شده....زیاد پیچیده نیست....ولی من به تنهایی قادر به وصل کردن اینها نیستم....
با دهانی باز از تعجب گفتم : ولی تو خون نداری....چطور می خوای کار قلبو شبیه سازی کنی؟ یک عالمه مویرگ میخوای...که من اونا رو توی سیستمی که درست کردی نمی بینم....
نیکیتا وسایل در دستش را دوباره آویزان کرد سپس جلو آمد و گفت :
- از خون خودت استفاده کن....
من : اگه من از خون خودم استفاده کنم می میرم....انسان برای زنده موندن به خون احتیاج داره....
نیکیتا : فقط به خون احتیاج داره؟
من : نه...نه....انسان خیلی پیچیده س نیکیتا.....من اگه خیلی هم تلاش کنم نمی تونم تو رو به یک انسان تبدیل کنم....فقط یک مری و معده و پانکراس که نیست....چیز دیگه ای در بدن انسان هست....
نیکیتا : گلبول های سفید؟
من : گلبول های سفید جزئی از گلبولهای خونیه....منظور من چیز دیگه ای هست....
نیکیتا : اگه مشکل با مویرگ هاست....من مویرگ ها رو از سیستم حذف کردم و چند رگ بزرگ و قطور به سمت تلمبه کار گذاشتم تا خون رو پمپاژ کنه....فکر کنم همون کفایت کنه!
با ناراحتی نگاهش کردم ، چه بلایی سرش آمده بود که اینقدر برای انسان شدن تلاش می کرد .....
باید از این کار منصرفش می کردم....
باید ناامیدش می کردم....
ازش خواستم که جلو بیاید....
خیلی آرام به سمتم آمد...
انگار می دانست که می خواهم چیزی بگویم که بفهمد کارش بیهوده بوده است.....
روی صندلی نشست ....
دستهایش را گرفتم و سعی کردم طوری برایش حقیقت را بگویم که شگفتی انسان برایش بیشتر جلوه کند.....
باید از آفرینش برایش صحبت می کردم....
از فرآیندی که فقط خدا قادر به انجامش بود....
من : گفتی ساختن چه تفاوتی با آفریدن داره....بذار بهت توضیح بدم....ساختن چیزی شبیه الگو گرفتنه....وقتی من تو رو ساختم از شکل بدن یک انسان الگو گرفتم....همونجور که وقتی تو این کیسه های عجیب رو ساختی ، از اجزای بدن ما الگو گرفتی....این معنی ساختنه....ولی آفریدن خیلی فرق می کنه....وقتی از کلمه آفریدن استفاده میشه...منظور بوجود آوردن چیزی هست که از قبل مثل و مانندش وجود نداشته....چیزی که با الگو به وجود نیومده باشه....ما انسانها خونه می سازیم....هواپیما می سازیم....زیر دریایی می سازیم....ولی هیچ کدوم از اینها رو نمی آفرینیم....فقط می سازیم....خونه رو از آشیونه پرنده ها الگو گرفتیم....هواپیما رو از پرنده ها....کشتی ها رو از ماهی ها....آفرینش ، قدرت و اندیشه ای میخواد که ما انسانها اونو نداریم....آفرینش فقط مخصوص خداست....
نیکیتا : یعنی من نمی تونم یک انسان ساخته بشم....؟
من : نه....انسان فقط میتونه آفریده بشه....!!!
نیکیتا : چرا؟!....این همه انسان....همه شبیه هم هستن....چرا خدا الگو نگرفته باشه؟
من : نه....اشتباه نکن....هیچ انسانی شبیه دیگری نیست....شاید به صورت ظاهر یا اندام شبیه باشن....ولی نیکیتا چیزی به اسم ذات در ما وجود داره....یک حقیقت به اسم روح....همونطور که وقتی ما مریض می شیم به پزشک مراجعه می کنیم...روح و روان ما هم نیاز به مراقبت داره....تو روح نداری!
نیکیتا : روح رو باید چه جوری بسازم؟
من : روح رو نمیشه ساخت....خدا وقتی انسان رو آفرید از روح خودش در گل آدم دمید....این روح مثل دکمه آن و آف تو میمونه....ولی باز هم قابل مقایسه نیست....چه جوری بگم....ما بوسیله روح هست که زنده ایم....اگه روح توی بدن ما نباشه خواهیم مرد....ولی در تو روحی وجود نداره....به این خاطره که ما می تونیم خواب ببینیم ولی تو نمی تونی....
نیکیتا : .....فهمیدم پدر....من فهمیدم!
دیدم چهره اش نه تنها رنگ غم به خود نگرفت بلکه به وجد آمده بود .
نیکیتا : خدای شما چه آفریننده بزرگی هست....شما هرگز به حد قدرت خدا نمی رسید...پس من هم هیچوقت به اندازه شما انسان ها نخواهم رسید...چه تلاش بیهوده ای کردم.....
لبخندی زدم و ازش خواستم که جلو بیاید تا در آغوش بگیرمش....
بدون هیچ تعللی بلند شد و به آغوشم پناه آورد ، دلم می خواست بگویم که چقدر بهش علاقه پیدا کردم ، بدون هیچ شرمساری و مقاومتی گفتم :
- من تو رو همینطور که هستی دوست دارم....تو از انسان ها دوست داشتنی تری....
نیکیتا خودش را از من جدا کرد و گفت : تو دروغ نگفتی!.....پس تو منو واقعی دوست داری پدر ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : آره....من دوست دارم نیکیتا.
نیکیتا سرش را کج کرد و گفت : همونجور که مارال رو دوست داری؟
نمی دانستم باید چه بگویم، برای همین جوابی ندادم .
نیکیتا گفت : به چی فکر می کنی؟
با خنده گفتم : اینکه....اینکه کاش می شد با ربات ها ازدواج کرد....
نیکیتا : اگه می شد....با من ازدواج می کردی؟
من : نه....آخه من پدر تو هستم....
نیکیتا از کنارم بلند شد و به سمت کیسه ها رفت ، آن ها را پایین آورد و در دست جمع کرد سپس گفت :
- میخوام دنیا رو کشف کنم پدر.....
با تعجب گفتم : چی؟!....منظورت چیه؟
نیکیتا : من به قدری شبیه یک زن واقعی هستم که همه رو به اشتباه می اندازم.....خوب که بشی حتما برمی گردی به موسسه....و با مارال ازدواج می کنی.....اونوقت دیگه بمن احتیاجی نداری....پس ، می خوام که برم....
من : نیکیتا....لطفا اینطور فکر نکن.
نیکیتا : می خوام دنیا رو ببینم....شاید بتونم شهری برای خودم پیدا کنم که ساکنانش همه مثل خودم باشن....
من : تو می خوای بری به شهر رباتها؟
نیکیتا : چنین جایی هست؟
من : نمیشه گفت شهر....ولی مکان هایی هست که محل اجتماع ربات هاست....
نیکیتا : خیلی خوبه!
من : ولی....خیلی راه تا چنین مکان هایی هست...
نیکیتا : مهم نیست...
من : تو نباید پدرت رو ترک کنی....بهت احتیاج دارم نیکیتا!
نیکیتا : یک انسان به یک ربات احتاج داره؟....فکر نکنم نوع انسان نیازمند جامعه ربات ها باشه...
من : نیازمندیم....
نیکیتا : پس چرا اونها رو تجزیه می کنید ؟
من : برای رسیدن به یک نوع برتر....
نیکیتا : باید چکار کنم ؟
من : با هم به موسسه برمی گردیم...دیگه نمی خوام تو رو از کسی پنهون کنم...تو رو به همه معرفی می کنم....و ....
نیکیتا : چی؟
من : دور از انتظار نیست خط تولید ربات هایی شبیه تو راه اندازی بشه....
نیکیتا : ربات هایی شبیه من؟!
من : آره....
خواستم بلند شوم که شکمم دوباره به سوزش افتاد ، از شدت خشم نالیدم و دندان هایم را بهم فشردم ، چهره مرد خمیده ای که به قصد کشت بهم چاقو زد هنوز مقابل دیدگانم بود. نیکیتا به سمتم آمد و خواست وضعیتم را بررسی کند که گفتم:
- من می دونم کی این بلا رو سرم آورد....
نیکیتا : کی پدر ؟!
با ناراحتی گفتم : کسی که مثل برادرم بود....رامین رستگار....دوست و هم کلاسی من در دوران دانشگاه اون مرده رو اجیر کرده بود تا منو از سر راه برداره....!!!
نیکیتا : رامین رستگار ؟
من : آره...باید زودتر می فهمیدم که اون مرد ، دوست من نیست....از همون وقتی که یه ربات جاسوس داخل خونه من فرستاد باید می فهمیدم....
نیکیتا : از کجا فهمیدی؟
من : اون راننده ای که منو از شهر دور کرد ، گفت....موقعی که داشتم جون می دادم خیلی واضح شنیدم که استم رستگار را آورد....اون لحظه که روی خاک داغ آفتاب خورده افتاده بودم و داشت ازم خون می رفت به این فکر می کردم که چرا رستگار اینکارو با من کرد ؟...و به اینم فکر کردم که چقدر بده که تنها اینجا می میرم....و تو رو دیگه نمی بینم....
نیکیتا دستم را گرفت و مانند انسانی که قصد تسلی دادن به دیگری را دارد ، روی دستم ، دست کشید بعد گفت :
- پدر....من اسم رستگار رو قبلا شنیده بودم....
با تعجب نگاهش کردم....
نیکیتا : اون روزی که مارال برای دزدی به خونه اومده بود با شخصی به اسم رستگار تلفنی صحبت کرد.....انگار که کدها رو برای اون می خواست ببره....
من : چی؟!
نیکیتا : مارال با رستگار رابطه ای داره که من ازش چیزی نفهمیدم....
با پریشانی روی تخت دراز شدم....اگر نیکیتا درست می گفت....نه....امکان نداشت....اشک در چشمانم حلقه زد....یعنی مارال کدهای نیکیتا رو به رستگار رسانده بود؟
چرا باید اینکار را می کرد ؟
دلم می خواست بلند شوم و به موسسه برگردم تا بفهمم که دوست است و که دشمن،اگر می شد بین آنها فرقی گذاشت....!!!
پایان فصل هشتم
ادامه دارد ...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#53
Posted: 16 Dec 2012 15:24
فصل نهم ( پایانی) :
اشک های مارال از وقتی دکتر پژمان ناپدید شده بود ، بند نیامده بود ، ذره ای خوشی در زندگی اش وجود نداشت چرا که فهمیده بود ناپدید شدن پژمان به رستگار ربط دارد....
آخر رستگار خودش اعتراف کرده بود....
و وقتی مارال حقیقت را از زبان رستگار شنیده بود قسم خورده بود که دیگر با او همکاری نکند....
و رستگار هم بدون هیچ واکنش یا التماس به بخشش ، پذیرفته بود که راه آنها از هم جداست....
مارال آن لحظه که آن حرف را از رستگار شنیده بود ، هیچ تعجب نکرد ؛ واقعیت این بود که از خیلی وقت پیش که رستگار و دلفانی رابطه جدیدی را با هم شروع کرده بودند ، مارال دریافته بود که راهشان از هم جداست....
و اینک بعد از یک هفته ای که گذشت و ناپدید شدن مرموز دکتر رستگار ، مارال به این فکر بود که چرا این همه بدی در حق پژمان کرده است....
در اتاقش می نشست و اعتصاب غذا می کرد ، مادر و پدرش را نگران کرده بود و پدرش فقط به این فکر می کرد که پژمان یک مرد شیاد و دروغگو است که دخترش را با وعده پوچ ازدواج تنها گذاشته است....
مارال به مانند یک کوه محکم نبود ، حالا لایه های غرور و زرنگی در وجود او رسوب کرده و گردی از ندامت و بازندگی روی زندگی اش سایه افکنده بود.....
ولی مارال ناامید نبود....
هر روز صبح که آفتاب طلوع می کرد ، آماده می شد و به آپارتمان پژمان می رفت ، ندایی از درون به او می گفت که پژمان برمی گردد....
- می فهمی سه تا یعنی چی؟...خواستم که سه ضربه چاقو بهش بزنه.....مسعود حالا دیگه تنها نیست....اون پیش نیکا جونش برگشته.....من اونو به آرزوش رسوندم!!!
روزی نبود که به این حرفهای دکتر رستگار فکر نکند ، و هر وقت یادش می افتاد که رستگار با چه وقاحتی درون چشمانش خیره شده بود و اینها را می گفت ، دستانش را از شدت خشم مشت می کرد ولی چانه ای پیدا نمی کرد که خشمش را بر آن بکوبد.....
و به ناچار تقاص کار رستگار را دیوار ، تخت خواب و پشتی ها می دادند....
آنروز صبح درست یک ماه می شد که پژمان ناپدید شده بود ، مارال لباس های بیرونش را پوشید و از اتاقش ، همان ندامتگاه شخصی ، بیرون آمد ...
پدرش در سالن پذیرایی نشسته بود و مارال برای بیرون فتن باید از مقابل او عبور می کرد .
هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفه بود که پدرش آنچنان عصایش را محکم به سرامیک های کف سالن کوبید که از صدای تولید شده آن ، مارال ترسید و ایستاد.
مارال : سلام بابا....شما بیداری؟!
پدرش : سلام.... به سلامتی کجا این وقت صبحی؟ خیر باشه.....!
مارال : دلم گرفته....میرم یکم هوا بخورم.....
پدرش : لازم نکرده تنها بری....وایسا من و مادرت هم می یایم....
مارال : نه....می خوام تنها باشم....
پدرش : من که می دونم کجا می خوای بری.....
مارال : کجا می خوام برم پدر من؟
پدرش : خونه اون نامرد شیاد....
مارال : بابا تو درباره مسعود اشتباه می کنی....
پدرش از روی مبل بلند شد و جلو آمد سپس گفت :
- من اشتباه می کنم؟!...عشق چشاتو کور کرده که نمی بینی....اون مسعود دروغگو با آبروی خانواده ما بازی کرده....یه ماهه که غیبش زده....و تو رو تنها گذاشته....اون از ازدواج با تو فرار کرده....می فهمی؟....حالا چرا هی میری به اون آپارتمان لعنتی؟....فکر می کنی برمی گرده....؟ نه دخترک ساده من ، اون الان اون ور آب داره حال می کنه....اونوقت تو خودتو توی اتاق حبس کن و آبغوره بگیر....!!!
مارال بر سر پدرش بوسه ای زد و سعی کرد او را آرام کند ....
می دانست که پدرش به سختی آرام می شود.....
از اول هم با مسعود بد بود و حالا با ناپدید شدن ناگهانی او ، بدترین موقعیت برای اظهار نظر درباره ش بود...
مارال تنها یک چیز گفت :
- بابا..... باور کن که مسعود فرار نکرده !!!
و بدون اینکه چیز دیگری بگوید برای مادرش که در چهار چوب آشپزخانه ایستاده بود ، دست تکان داد و با عجله از خانه خارج شد....
وقتی به مقابل آپارتمان دکتر پژمان رسید، برای لحظه ای ای فکر کرد کسی را پشت پنجره واحد او دیده است ولی بعد به این فکر خود خندید....
خنده ای تلخ همراه با حسرت ....
از پله ها که بالا می رفت زیر لب با پژمان حرف می زد.....
مارال : منو ببخش مسعود.....من به تو بدی کردم....دوستت نداشتم ولی تموم این مدت وانمود می کردم دوستت دارم....با دروغ وارد زندگیت شدم.....تموم مدت فریبت دادم....کدهایی که براشون زحمت کشیده بودی رو به رستگار دادم....دانش تو رو فروختم.....زحمت تو رو به هدر دادم....و شاید تو رو ....تو رو به کشتن....آخه....کجایی؟ ....اگه تا ماه دیگه پیدات نشه من میرم و همه چی رو درباره کارهای رستگار به پلیس می گم....تو رو پیدا می کنم.....پیدات می کنم.....اونوقته که...
نگاه مارال به در خانه پژمان افتاد ، جلو رفت و به عادت همیشگی دستش را روی زنگ فشرد ....
از وقتی افراد موسسه برای تجسس به منزل پژمان آمده بودند دیگر حفاظ بسته نبود ، فقط مارال نمی دانست که چرا قسمت هایی از حفاظ به اندازه زیادی خم شده است .....
با خودش فکر می کرد حتما این هم کار افراد موسسه است....
مارال آهی از ته دل کشید و دسته کلیدش را از جیب مانتو بیرون آورد....
دلش می خواست در خانه پژمان کمی قدم بزند تا حال و هوایش کمی عوض شود...
کلید را به سمت قفل در برد ولی هنوز آن را در قفل نینداخته بود که در خانه باز شد و دکتر پژمان رو به رویش ظاهر شد....
مارال با دهانی باز از تعجب به دکتر خیره شد ، دکتر نگاهی به دسته کلیدی که در دست مارال بود انداخت و گفت :
- تو که دیگه کلید داری.....چرا زنگ می زنی؟!
مارال با تعجب و ناباوری گفت : مسعود.....تو زنده ای ؟!
دکتر پژمان دست مارال را گرفت و او را به داخل خانه کشید سپس محتاطانه در رابست و با عصبانیت به مارال نگریست . مارال در حالیکه اشک شوق از دیدگانش جاری بود گفت :
- وای....وای....بگو که خواب نمی بینم....مسعود....مسعود تو سالمی ؟!
دکتر پژمان دست به سینه ایستاد و گفت :
- با دیدن اون کلیدهای توی دستت...فهمیدم که نیکیتا همه چیزو درباره تو درست گفته مارال.....پس تو ، کدهای نیکیتا رو به رستگار دادی؟....آره مارال؟ تو اومدی خونه من دزدی؟....چیزی که واسش چند سال زحمت کشیده بودمو دزدی ....خواستی طوری وانمود کنی که انگار نیکیتا خطرناکه....می خواستی من اونو تجزیه کنم....چرا اینقدر بهم بد کردی مارال ؟!....چرا ؟
مارال سرش را با ندامت پایین انداخت و گفت :
- همه حرفات درسته مسعود....آره...من به تو بد کردم.....حالا فهمیدم که چه کاری کردم....من به رستگار علاقه داشتم....هر کاری کردم بخاطر علاقه ام به اون بود.....
دکتر پژمان تقریبا فریاد زد : پس چرا الان اینجایی..... ؟!!!
مارال سرش را بالا آورد و گفت : چون فهمیدم اون آدم لایق محبت نیست....باور کن نمیدونستم که میخواد بلایی سرت بیاره...
دکتر پژمان با عصبانیت گفت : چطور باور کنم تو از هیچی خبر نداشتی؟!....میدونی چاقو خوردن چقدر درد داره؟ می دونی مارال ؟!....می دونی ضربه خوردن از یه دوست چه حالی داره؟....می فهمی؟....می دونی چقدر سخته که نامزدت بهت خیانت کنه.....واقعا چرا؟....چطور دلت اومد.....ازت متنفرم.....
مارال به هق هق افتاد : نه....نه مسعود....اینو نگو....از موقعی که فهمیدم رامین یه بلایی سرت آورده دارم خودمو سرزنش می کنم....اینو نگو....من پشیمونم.....خدا رو شکر که سالمی.....
دکتر پژمان با ناباوری گفت : یعنی الان خوشحالی که من سالمم؟!
مارال سرش را به آرامی تکان داد و گفت :
- آره.....خوشحالم....من دوستت دارم مسعود !
دکتر پژمان روی کاناپه نشست و گفت : دروغ نگو !!!....الان میخوای بری و به رامین خبر بدی که من زنده ام....که باید برای زیر آب کردن سر من ، به فکر یه راه دیگه باشه....خب برو....
مارال جلوتر آمد و گفت :
- نه.....به خدا قسم نه.....رامین یه هفته ای هست که گم و گور شده....اون فرار کرده مسعود !
دکتر پژمان : با کدهای من ؟
مارال : آره.....من یه ماه پیش اون کدها رو بهش دادم....
دکتر پژمان آهی کشید و گفت : پس دیگه همه چی تموم شد...من فرصت توسعه این پروژه رو از دست دادم....حتما الان موسسه به چشم یه فراری قانون شکن بهم نگاه میکنه...دیگه یه پژوهشگر براشون نیستم....
چشمان مارال از هیجان درخشید ، کنار دکتر پژمان نشست و گفت :
- نه...نه....اونا میدونن که تو چی ساختی.....
دکتر پژمان : چی؟!....میدونن؟
مارال : من درباره 1074 بهشون توضیح دادم....من گفتم که برای تو مشکلی پیش اومده و تو به زودی به موسه بر می گردی تا 1074 رو بهشون نشون بدی....
دکتر پژمان : اونا اگه 1074 رو ببینن حتما تجزیه ش می کنن...به نظر اونا این ربات خطرناکه چون من قبلا قصد تجزیه ش رو داشتم....!!!
مارال : تو فقط باید براشون توضیح بدی که 1074 چیه.....راستی اون کجاست؟!
دکتر پژمان : کی ؟!
مارال : 1074.
دکتر پژمان : نه...اسم اون دیگه 1074 نیست....حالا فقط یه اسم داره.....نیکیتا !
مارال لبخندی زد و گفت : میدونی پدرم درباره تو چی فکر می کنه؟
دکتر پژمان : نه.....چی فکر می کنه؟!
مارال : اون فکر می کنه تو از ازدواج با من منصرف شدی و از اینجا رفتی....
دکتر پژمان : خب....تا حدودی درست فکر می کنه....
مارال : منظورت چیه ؟!
دکتر پژمان : تو دیگه از چشم من افتادی مارال.....
مارال : مسعود.....بخاطر خدا!
دکتر پژمان : چه جوری میتونم تو رو باور کنم.....
مارال : لطفا بمن اعتماد داشته باش.....
دکتر پژمان از روی کاناپه بلند شد و نیکیتا را صدا زد ، نیکیتا از اتاق کار بیرون آمد ، دکتر به سمتش رفت و در برابر نگاه گریان و پر حسادت مارال خطاب به نیکیتا گفت :
- من فقط به نیکیتا اعتماد دارم.....!!!
مارال با حسادت گفت : باشه....با ربات عزیزت خوش باش.....!!!!
و بدون اینکه لحظه ای دیگر معطل کند ، بلند شد و از آنجا بیرون رفت .
دکتر پژمان وقتی که کمی آرام تر شد ، گفته های مارال را برای نیکیتا تکرار کرد . قرار شد که فردا صبح نیکیتا را به موسسه ببرد و آن را به همه نشان دهد....
دکتر پژمان هیجان زده بود....نوشته ای تهیه کرد تا در سخنرانی فردا از آن استفاده کند....
شب به زودی جای خود را به صبح داد. در طول راه تا رسیدن به موسسه ، نیکیتا از پشت پنجره ماشین به بیرون می نگریست ، مانند کودکانی که دنیا برایشان ای عجیبی باشد ، کف دستهایش را به شیشه چسبانده بود و با اشتیاق بیرون را می نگریست.....
راننده ماشین که او را زنی بالغ تصور می کرد ، از آیینه چپ چپ به او می نگریست ، مثل اینکه حرکات او را سبک و جلف می پنداشت و گاهی با تاسف سری تکان می داد.
دکتر پژمان خطاب به نیکیتا گفت :
- بسه.....الان همه فکر می کنن من تو رو تابحال بیرون نیاوردم....
نیکیتا از پنجره جدا شد و به سمت دکتر برگشت سپس گفت :
- چقدر اینجا قشنگه....اگه جای تو بودم برای دیدن این همه قشنگی وقت تلف نمی کردم....هر روز کارم این بود که بیام بیرون و قدم بزنم....
دکتر پژمان گفت : البته فقط روزهای آفتابی.....
نیکیتا : چرا؟!
دکتر پژمان به صورت نیکیتا دستی کشید و گفت :
- آخه بارون پوست تو رو خراب میکنه..... و تو اکسید میشی....رطوبت هوا به ساختار تو آسیب میزنه....
راننده اخمی کرد و زیر لب استغفاری گفت . دکتر ریز خندید و نیکیتا را در آغوش گرفت ، برای نیکیتا نگران بود و تنها به سخنرانی اش امیدوار بود بلکه با این گفته ها بتواند رئیس موسسه را مجاب به نگهداری از نیکیتا و حتی شبیه سازی ربات هایی همچون او کند.
وقتی به موسسه رسیدند ، دکتر پژمان روسری نیکیتا را جلو تر آورد ، نیکیتا آن را با دست عقب داد و گفت :
- چرا به این دست میزنی؟
دکتر به صورت زیبای نیکیتا نگریست و گفت :
- تو خیلی زیبا هستی....و خیلی واقعی.....
نیکیتا خندید و گفت : من واقعی هستم.....من یه ربات واقعی هستم....
دکتر پژمان سری تکان داد و دست نیکیتا را گرفت تا به طرف ساختمان موسسه بروند .
نیکیتا به سر در موسسه اشاره کرد و گفت :
- اینجا نوشته موسسه هوش برتر....انجمن بین المللی هوش مصنوعی و دانش رباتیک.
دکتر پژمان گفت :
- آره.....من اینجا کار می کنم....خیلی ها مثل من ستند که اینجا روی ربات ها کار می کنن....
نیکیتا : پس چرا هیچ رباتی در این نزدیکی نیست....
دکتر پژمان : داخل موسسه هستن
نیکیتا : پس ربات های خیلی عجیبی هستن...نمی تونم با هیچ کدومشون ارتباط برقرار کنم....
دکتر پژمان : بهتره از فرکانس رادیویی ت استفاده نکنی....موسسه پر از دستگاه هایی هست که با امواج بی سیم کار می کنن....دوست ندارم تداخلی بوجود میاد....
نیکیتا : بله پدر.....خاموشش کردم.
نگهبان با دیدن دکتر پژمان ، هیجانزده شماره اتاق رئیس را گرفت و برگشت پژمان را به موسسه خبر داد ، دکتر پژمان هنوز از سکوی احراز هویت نگذشته بود که آقای رحمانی همراه چند تن از ماموران امنیتی موسسه به سمتش آمدند ، هم دکتر و هم نیکیتا سرایشن ایستادند و قدمی جلوتر نذاشتند.
آقای رحمانی از سکو گذشت و به سمت پژمان آمد سپس با عصبانیت گفت :
- آقای پژمان.....دیگه داشتم از دیدنتون ناامید می شدم....
دکتر پژمان نگاهی به نیکیتا انداخت و دوباره به رئیس موسسه نگریست سپس گفت :
- من فرار نکرده بودم....
آقای رحمانی : پس کجا بودید....؟!
دکتر پژمان : جایی نه چندان دور.....
آقای رحمانی : این زن کیه ؟!
دکتر پژمان : رباتی که قرار بود تجزیه بشه این بود آقای رحمانی....
آقای رحمانی با تعجب به سمت نیکیتا برگشت و حیرت زده گفت :
- این....این یه رباته؟
به جای دکتر ، نیکیتا سخن گفت :
- سلام آقای رحمانی.....من یک ربات هستم....از دسته ربات های شبه انسانی....کد رباتیک من 1074 هست....و من ساخته شدم که به انسان ها خدمت کنم.....
آقای رحمانی لبخند عمیقی زد ، دکتر ازش خواست که فرصتی تازه به او بدهد ، قرار شد یک ساعت بعد در سالن همایش موسسه ، همه پژوهشگران حضور داشته باشند و دکتر پژمان درباره ساخته اش با آنها حرف بزند....
***
دکتر پژمان پشت جایگاه سخنرانی ایستاد و به جمعیت همکارانش که روی صندلی ها نشسته بودند نگریست ، جرعه ای از لیوان آبش نوشید و به نیکیتا که کنارش ایستاده بود نگریست .
دکتر پژمان : وقتی از نوئل شارکلی درباره هوش مصنوعی پرسیدند گفت من تعریف ماروین مینسکی، از پیشگامان این علم را دوست دارم که میگه هوش مصنوعی علم ساختن ماشینهایی هست که بتونند کارهایی رو انجام بدن که اگه قرار باشه ما انسانها انجام بدهیم، باید از هوشمون استفاده کنیم.. انسان حافظه محدودی داره، برای همین شطرنج یک بازی شناختی و الگویی دشواره که به هوش نیاز داره. اما رایانه میتونه بدون فکر، با جستجوی سریع میون نتایج میلیونها حرکت، بازی رو ببره. مثل اینه که با یک بازوی حفاری مکانیکی مچ بیاندازی! نوئل شارکلی میگه بیاید هوش مصنوعی رو اینطور تعریف کنیم.... علم ساختن ماشینهایی که کارهایی که انجام میدن باعث میشه ما خیال کنیم اونها باهوشند.بشر از رباتهای اجتماعی انتظار داره، مؤدب باشن و درست مانند یه انسان برخورد کنن. به همین خاطر پژوهشگران تلاش میکنند برای پذیرش این رباتها در جامعه انسانی، اونها رو با انتظارات بشر امروز منطبق کنند.
شاید میخوان اینو از ربات ها بخوان....که ربات عزیز، لطفا آدم باش!
ولی خودمون هم می دونیم که خواسته غیر معقولیه...چرا که اگه ربات بخواد درست مانند یک انسان عمل کنه دیگه ربات نیست...بلکه نامش انسان یا چیزی فراتر از انسانه....این رباتی که اینجا می بینید اسمش نیکیتا ست....شاید بیشتر شما در نظر اول فکر کردید که اون یه انسانه...یه زن.....یه زن زیبا و جذاب.....ولی باید بگم مغزتون و چشماهتون شما رو فریب داده.....نیکیتا یک رباته انسان نماست.... وقتی عصبانی می شه، دستها شو به کمر میزنه و طلبکارانه به پایین چشم میدوزه، هنگام ترس خود شو عقب میکشه ، وقتی خوشحال و سرحاله آغوششو باز میکند تا کسی بغلش کند، حتی می رقصه....اغراق نکردم اگه بگم اون به چند رقص معروف جهان تسلط داره....هنگام هیجان دستهاشو در هوا تکون میده ، درسته که قلب نداره.....
دکتر پژمان لحظه ای به نیکیتا نگریست بعد دوباره رو به جمعیت ادامه داد :
- وقتی دلش می گیره ، سرش رو پایین میاندازه ....این ربات حاصل سالها تلاشه....یه نمنه که برای صلح اومده....میخوام که رای بدید به موندنش یا نموندنش.....فقط قبل از اینکه رای هاتون رو بنویسید به این فکر کنید که ربات هایی مثل نیکیتا چقدر میتونه برای ما مفید باشه....اونا میتونن توی نقش یه پرسار وارد بیمارستان ها بشن....نقش یه همکار در اینجا...راننده تاکسی....فروشنده یه سوپر مارکت..... این ربات مظهر یک عشق قدیمیه....سر ساخت اون خیلی اذیت شدم...بارها شکست خوردم ول نیکیتا ساخته شد....دارم الان به این فکر می کنم که اون ساخته شد چون باید ساخته می شده....و ازتون میخوام که رای به بودنش بدید چرا که بهتره اگه بمونه...با این آگاهی که کدهای اولیه اون دزدیده شده....بوسیله یک پژوهشگر همکار...و اگه این ربات به تولید انبوه برسه....به دنیا ثابت می کنیم که علم رباتیک ما چقدر پیشرفت کرده....ممنونم!!!
دکتر پژمان خواست از جایگاه پایین برود که صدای دست زدن جمعیت او را متعجب کرد ، همه لبخند می زدند و او را تشویق می کردند....
وقتی جمعیت ساکت شدند ، دکتر متوجه ناراحتی که در چهره نیکیتا بود ، شد . به سمتش رفت و گفت :
- خوشحال باش نیکیتا....دارن به موندنت رای میدن....
نیکیتا به سمت دکتر برگشت و گفت : حس خوبی ندارم....
دکتر پژمان با تعجب گفت : چرا؟!
نیکیتا دستانش را روی سرش گذاشت و چشمانش را بست.
نیکیتا : دارم امواجی رو دریافت می کنم....
دکتر پژمان : چی؟! چه امواجی؟
نیکیتا چشمانش را باز کرد و گفت : یکی داره منو صدا می کنه....
دکتر پژمان با ترس گفت : کی؟
نیکیتا : یه ربات.....!!!!!
دکتر پژمان خواست چیزی بگوید که شمارنده رای بلند شد و با صدایی رسا اعلام کرد :
- صد و بیست رای موافق در برابر یازده رای مخالف....ربات دکتر پژمان در موسسه باقی می مونه!!!
همه با خوشحالی هورا کشیدند ولی دکتر با نگرانی به نیکیتا نگریست ، امواج بیگانه به مرکز ارتباطی نیکیتا حمله کرده بودند.....
پایان
تقدیم به همه ی لوتی های عزیز
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام