ارسالها: 3747
#131
Posted: 16 Aug 2012 13:15
: تمام پنجره ها رو توری زدیم ، حتی برای در ورودی هم توری درست کردیم که چیزی داخل نیاد ، گاهی هم که وارد میشه آقا شمس صدا می کنیم .
باربد : غزال چی اونم راضی
: آره ، اون که خیلی زود تر از من به اونجا عادت کرد
بردیا : دختر خوبی زود با محیطش رابطه برقرار می کنه
: آره
چشمم به نریمان افتاد که داشت نگاهم می کرد ، اصلاً از برخوردش خوشم نمی اومد
صدای زنگ بلند شد
مامان : یعنی کیه ؟
بابا : شاهرخ گفت میاد آرینا رو ببینه
آقابزرگ اخم هاش توی هم رفت
از جام بلند شدم رفتم سمت در ، شاهرخ اومد : سلام
شاهرخ : سلام آرینا خوبی
: ممنون
مثل همیشه بغلش کردم : چه خبر ، بی معرفت دیگه نیومدی
شاهرخ آروم : آقابزرگ اجازه نداد
: اینجاست
شاهرخ : برو عقب ، خوب هستید آرینا خانم
خندیدم : بیا تو لوس نشو
شاهرخ : خشک برخورد کن
شاهرخ اومد : سلام
آقابزرگ : مگه نمی دونستی جمع خانوادگی
شاهرخ وا رفت : ببخشید میرم بعد میام
دستش و گرفتم : آقابزرگ شاهرخ غریبه نیست یکی از همین جمع
بابا : بیا بشین شاهرخ
شاهرخ : مزاحم نباشم
: بیا بشین خود تو لوس نکن
روی مبل کنارش نشستم : خیلی بی معرفت بودی یکبار بیشتر به دیدنم نیومدی
شاهرخ : خوب نشد دیگه
: اول مهر برم باید هفته در میون باید بیای اونجا گفته باشم
شاهرخ : چشم مرخصی بدن میام
: بابا ، عصر پنج شنبه رو دیگه بهش مرخصی بده بیاد
بابا : حالا بزار مهر بشه
همه دیگه شروع کردند با هم حرف زدن : خوبی شاهرخ
شاهرخ : دلم خیلی برات تنگ شده بود
: منم
شاهرخ : راستی از امیرعلی چه خبر
: با من که قهر ولی رابطه اش با غزال خوب
شاهرخ : چرا قهر کرده ؟
: یک دفعه سر و سنگین شد
شاهرخ : فدا سرت
: اصلاً برام مهم نیست
شاهرخ : امینی نیومد اون طرف ها
: چرا اومد ازم خواست برگردم پیشش
شاهرخ : چقدر پررو
: آره منم بهش گفتم دیگه نمی خواهم براش کار کنم
شاهرخ : کار خوبی کردی ، آرینا نریمان چرا اینقدر عصبی
: چون وقتی اومد خیلی رسمی برخورد کرد منم مثل خودش برخورد کردم
شاهرخ : گناه داره
: ولش کن زیاد مهم نیست
شاهرخ : طفلی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 16 Aug 2012 13:16
: شاهرخ ول کن از خودت بگو چه خبر
شاهرخ : هیچی ، برم دیگه فقط می خواستم ببینمت ، بچه ها حتماً بهت خبر میدن جمعه میریم بیرون
: باشه ، هنوز ندیدمشون
شاهرخ : باشه ، باز با هم در تماس هستیم
شاهرخ بلند شد : خوب با اجازه
مامان : شاهرخ شام بمون
شاهرخ : ممنون تا حالا هم بهتون خیلی زحمت دادم
بابا : خوب بمون شاهرخ
شاهرخ : ممنون باید برم کار دارم
شاهرخ خداحافظی کرد رفت
برگشتم توی خونه ، آقابزرگ : آرینا خوبیت نداره تو اینقدر با این شاهرخ صمیمی هستی
: چرا آقابزرگ
بابا به من نگاه کرد یعنی چیزی نگم
آقابزرگ : اون یک غریبه است
هیچی نگفتم ، مامان : خوب شام بیارم
بابا : آره خانم همه گرسنه اند
به مامان کمک کردم سفره انداخت تا همه دور هم بشینیم .
بعد از شام خانواده خاله رفتند . آتنا و پیام هم رفتند .
آقابزرگ : آرینا بیا بشین
: بله آقابزرگ
آقابزرگ : آرینا می خواهم از تو برای نریمان خواستگاری کنم
بابا : آقابزرگ ، آرینا جوابش و قبلاً داده
آقابزرگ : می خواهم به خودم بگه
: ببخشید آقابزرگ جوابم نه
آقابزرگ : چرا ؟ نریمان پسر خوبی
: آره خوب ، ولی من و اون اصلاً نمی تونیم با هم کنار بیایم
آقابزرگ : بهتر نیست باهاش حرف بزنی
: حرفی برای گفتن باهاش ندارم
آقابزرگ : شاید نریمان داشته باش
: آقابزرگ حرف یک طرف که به درد نمی خوره
آقابزرگ : کسی رو دوست داری ؟
: نه
آقابزرگ : مطمئنی ، یا خجالت می کشی بگی
: من اهل خجالت نیستم ، کسی رو دوست ندارم .
آقابزرگ : فکر می کنم تو از شاهرخ خوشت میاد
: شاهرخ برای من مثل برادر نه چیز دیگه ، خاطرتون جمع
آقابزرگ : مطمئنی شاهرخم همین احساس به تو داره
: آره
نریمان : آرینا میشه با هم حرف بزنیم
: نه نریمان من با تو حرفی ندارم که بخواهم بزنم ، پس بهتر دنبال یک دختر دیگه بگردی که بتونه با اخلاق تو کنار بیاد
آقابزرگ : مگه اخلاق نریمان چطوری
: خشک ، رسمی ولی من اینطوری نیستم
نریمان : بزار من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 16 Aug 2012 13:17
: نمی خواهم ، موضوع تموم شد ، ببخشید من خیلی خسته ام
بلند شدم رفتم توی اتاقم در رو بستم . گوشیم برداشتم به غزال یک زنگ زدم
سلام آرینا خانم یاد ما کردید
: نه که تو یاد من کردی
غزال : باور کن هنوز مهمون داریم
: ما هم همین طور
غزال : اوه بابا پس سرت شلوغ
: فقط اعصاب خورد می کنند
غزال : باز چی شده ؟
: هیچی آقابزرگ در مورد نریمان حرف زد
غزال : این بچه پررو از رو نرفت
: نمی دونم از جون من چی می خواهد ول کن نیست
غزال : خوب منم بودم همچین لعبتی رو ول نمی کردم
: دیوونه
غزال : به جان خودم ، امیرعلی برام پیام زده
: چی گفت
غزال : ظهر زد ، می خواست ببینه رسیدیم یا نه
: می خواست ببینه من تو رو سالم رسوندم یا نه ؟ ازش نپرسیدی از کجا فهمیده موضوع بابا تو
غزال : نه نمی تونستم باهاش حرف بزنم دور برم خیلی شلوغ بود
: بابا دو رو بر شلوغ کیا بودن
غزال : همه گری گوری ها جمع بودند
: بمیری غزال با این حرف زدند
غزال : به جان خودم یک آدم حسابی که نبود .
: کسی بهت نگفت نمی خواهد برگردی
غزال : چرا گفتند
: خوب
غزال : گفتند چرا برگشتم تابستونم کلاس بر می داشتم
: چه علاقه ای
غزال : آره نمی دونی چقدر فامیل از دیدنم خوشحال شد
: پس همه من و دعا می کنند که شر تو رو از سرشون کم کردم
غزال : آره مخصوصاً دخترها ، چون دیگه من نیستم مسخره شون بکنم
: شاهرخ اومد اینجا
غزال : خوب بود ، چرا دیگه به ما سر نزده بود
: آقابزرگ اجازه بهش نداده بوده
غزال : تو هم با این آقابزرگت
: واقعاً
غزال : نریمان نیومد سراغت
: نه خیلی جدی جواب نه دادم
غزال : باشه برو بچه ها دارند صدام می زنند ، فردا بهت زنگ می زنم
: باشه خداحافظ
در اتاق باز شد : بیام تو
: بیا مامان
مامان اومد داخل روی تخت نشست
: رفتند
مامان : آره ، ولی نباید اینقدر تند می رفتی
: از نریمان بدم میاد بچه آبزیرکاهی
مامان : ولی اون آقابزرگت
: آقابزرگ فکر می کنه منم نریمان که باید به حرف هاش گوش کنم
مامان : می تونستی آروم تر
: مامان اگه من جدی برخورد نمی کردم فردا باید سر سفره عقد می شستم شما که آقابزرگ می شناسید ، امروز به شاهرخ میگم چرا نیومدی دیدنم ، میگه آقابزرگ اجازه نداده مرخصی بگیرم بیام پیشت
مامان : خوب آقا بزرگ یک چیزهای رو در نظر میگیره مخصوصاً که با هدی به هم زده
: آره می دونم دختر مثل بچه عقده ای ها بود یکسره چکش می کرد کجایی با کی ؟
مامان : خوب منم بودم حساس می شدم شوهرم همیشه با پنج تا دختر بود
: خوب می تونست یکی از ما باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 16 Aug 2012 13:34
مامان : اون شاهرخ برای خودش می خواست نمی خواست با پنج تا دیگه تقسیم کنه
لبخندی زدم : کی گفته تقسیم کنه
مامان : همین امروز وقتی شاهرخ اومد تو چکار کردی
: خوب بغلش کردم
مامان : خوب حساب کن هدی باهاش بود ، بعد میدید تو و شاهرخ اون طوری هم دیگر رو بغل کردید
: مامان تو میدونی من منظوری ندارم
مامان : من می دونم ، بابات می دونه ، خود شاهرخ ام می دونه ، ولی بقیه نمی دونم که
: چشم از این به بعد رعایت می کنم
مامان لبخندی زد : جوونی کجایی که یادش بخیر
بعد بلند شد رفت توی بیرون
کمی به حرف های مامان فکر کردم ، بعد خوابیدم
با صدای گوشیم بیدار شدم
: بله
زهر مال بله هنوز خوابی بلند شو من دارم میام پیشت
: می خواهی بیای اینجا چکار کنی ، مگه تو نمی خواهی پیش مامان و بابات باشی
نه اون ها امروز صبح رفتند مسافرت
: کجا
باید می رفتند شیراز
: خیلی خوب بیا خانه خراب کن
بی شعور
گوشی رو قطع کردم رفتم بیرون : سلام
مامان : سلام ، چه عجب بیدار شدی
: مامان دلم تنگ شده بود برای اینقدر خواب
مامان : حالا خوب خوابیدی
: بله ، مامان غزال میاد اینجا
مامان : اونای دیگه چی ؟
: احتمالش خیلی زیاد که با غزال بیان
مامان : باشه
صدای زنگ اومد در باز کردم : سلام
غزال : سلام بچه ها گفتند میان
: می دونستم
غزال : بگو شاهرخم بیاد
: باشه بهش زنگ می زنم ظهر با بابا بیاد
غزال : آقابزرگ نفهمه ها
: نه بهش میگم به بابا هم نگه خودش بیاد اینجا
غزال : دمت گرم
گوشی رو برداشتم شماره شاهرخ گرفتم : سلام شاهرخ ، کی پیش باباست
شاهرخ : خوبی دختر خاله ، آره شماره اش و دارم
: آقابزرگ
شاهرخ : بله
: ببین زیاد مزاحمت نمیشم ، ناهار بیا اینجا به بابا هم نگو باشه
شاهرخ : نمیشه
پایان قسمت ۷
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 19 Aug 2012 20:32
قسمت ۸
مگه ظهر می مونی
شاهرخ : آره بابا ، آقابزرگ امروز عصبانی عصبانی
: چرا
شاهرخ : اومد کلی دعوا که تو با آرینا چه نسبتی داری که بغلش می کنی
: ببخش همش تقصیر من شد
شاهرخ : خود تو ناراحت نکن ؛ اخلاق آقابزرگ تو می دونی یکم جلوی اون رعایت بکن
: بازم معذرت ، نمی دونم چرا ول کن نیست
شاهرخ : شنیدم دیشب نریمان دوباره خواستگاری کرده
: آره فکر کرده ، خرم برم زنش بشم ، دیشب اومد آنچنان بد با من برخورد کرد .
شاهرخ : نریمان دیگه ولی هیچی تو دلش نیست
: باید درست رفتار کنه وقتی آقابزرگ نیست که مهربون میشه همین که کنار آقابزرگ مثل اون میشه
شاهرخ : خوب می دونی که آقابزرگ اون و بزرگ کرده
: من از مردی که اینجوری زیر سلطه بقیه است بدم میاد
شاهرخ : من جای اون بودم همین جوری می شدم ، نمی دونی آقابزرگت چه اخلاقی داره
: من دیشب جلوش ایستادم
شاهرخ : چی بهش گفتی
: بهم گفت خوب نیست شاهرخ بغل کنی ، منم بهش گفتم شاهرخ فقط برادر من ، مگه غیر از این
شاهرخ : نه
: خوب من همین و بهش گفتم
شاهرخ : آخ تو جا پای آقابزرگت گذاشتی
: شاهرخ اذیتم نکن
شاهرخ : برم ، ظهر میام می بینمت
: باشه خداحافظ
غزال : چقدر حرف زدید شما ها
رفتم توی آشپزخونه : مامان این آقابزرگ شورش و در آورده
مامان : باز چی شده ؟
: رفته به شاهرخ گیر داد تو چرا آرینا رو بغل می کنی
مامان خندید : یعنی تو نمی دونستی میره سر وقت اون پسر
: فکر کردم دیشب جوابش و دادم
مامان : شاهرخ چی گفت
: نمی تونست زیاد حرف بزنه قرار شد ظهر بیاد تعریف کنه
غزال : خوب هنوز نتونست حرف بزنه
: آقابزرگ اونجا بود
غزال : این آقابزرگ از تو چی می خواهد ؟
: فکر می کنه می تونه برای من شوهر پیدا کنه
غزال : وای بهش بگو خودم یک خوبش و برات پیدا می کنم
مامان : تو اگه بیل زن بودی باغچه خود تو بیل می زدی
غزال : فرشته جون ، آقا بالا سر می خواهیم چکار
مامان : یعنی چی آقا بالاسر
غزال : ببینید الآن ما تصمیم می گیریم بریم مسافرت کی بهمون میگه نرو ، ولی فکر کنید شوهر داشتیم می گفت نه نمیشه ، الآن موقع اش نیست
مامان : همه این طوری نیستند
غزال : یعنی الآن آتنا ازدواج کرده می تونه با ما بیاد ترکیه
: نه ، پیام نمی گذار
غزال : خوب مشکل حل شد ، شوهر نمی کنیم
مامان : از دست شما ها
صدای زنگ اومد ، در باز کردم ؛ بچه ها اومدن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 19 Aug 2012 20:33
سروناز : سلام خانم معلم های گرامی
: سلام
ساحل : برید کنار با یک خانم معلم اینجوری حرف نمی زنند ، اجازه خانم معلم می تونیم بغلتون کنیم
یاسمین : خانم اول ما
: خوبید بچه ها
بچه ها رو بغل کردم : دلم براتون تنگ شده بود
سروناز : راستش می خواستیم بیام اونجا ولی دیدم برای شما دو تا بد میشه
غزال : قربونتون اگه خواستین بیان اینجوری پا نشین بیان با چادر و مقنعه
ساحل : صد سال سیاه
غزال : اون تیپی که میگم بیان شاید تونستم اونجا براتون شوهر پیدا کنم
سروناز : وای اونجا پسر زیاد داره
مامان اومد : شما ها اینجا این همه پسر دورتون ریخته نمی تونید پیدا کنید بعد می خواهین برین تو روستا شوهر پیدا کنید
غزال : نگید فرشته جون ، یک پسرهای خوشتیپی داره
ساحل : همه شلوارها ساسون دار
: نه بابا ، همه شلوار جین دارند
سروناز : دروغ نگو
: باور کن ، پسرهاش خوشتیپ می گردند
غزال : آره بابا دیگه درسته روستا است ولی خیلی بچه های باحالی داره
یاسمین : من با شما میام اونجا ، اونجا خوب
ساحل : دلم به تاپ تاپ افتاد
: بچه ها چه خبر شما از اینجا
ساحل : از کی بگم برات
: از هر کی که دوست داری
ساحل : بالاخره دختر خاله ترشیده من عروس شد
غزال شروع کرد دست زدن : کدوم بدبختی اومد گرفتش
ساحل زد تو سرش : صبر کرد یک دکتر توپ پیدا کرد
سروناز : بگو یک دستی ام رو سر تو بکش
ساحل : کشید
یاسمین : راستی بچه شکور ازدواج کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#137
Posted: 19 Aug 2012 20:34
: با کی
یاسمین : نمی دونم با یکی از همون دوست دخترهای که داشت
: ازدواج یا نامزد
یاسمین : نه این دختر زرنگ بود ، عقد کردند
: به سلامتی
سروناز : خاک برسرت سروناز که نتونستی تورش کنی
یاسمین : کی اون سیاه سوله رو می خواهد
: همین
غزال : گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده
یاسمین : به جان خودم این بو می داد
همه خندیدم
ساحل : بچه ها یک خبر دست اول
غزال : بگو
سروناز : بچه ها بالاخره خواهرم از یکی از خواستگارهاش خوشش اومد
: وای به سلامتی ، همه راحت شدید
سروناز : آره دیگه الآن پانزده روز میشه چند بارم پسر رو دیده دیگه می خواهد شرش و کم کنه
: وای پرونده سروناز اومد رو
سروناز : خر مال من که خیلی وقت رو بود
غزال : خوب دیگه حالا خوب رو
ساحل : خدا رو شکر که من خواهر و برادر ندارم
غزال : آره عزیزم من و تو از هفت دولت آزادیم ، این آرینا هم زود خواهرش و عروس کرد شد بچه یکی
یاسمین : آره دیگه فقط منم که تعداد بالاست
: خوب
یاسمین : آره
: این که مهم نیست همیشه دلم می خواست شاهرخ داداشم بود
یاسمین : بیا داداش های من مال تو
: به تو که کاری ندارند
یاسمین : جرات ندارند و گرنه اگه رو ببینند همه کار می کنند
: نه که تو هم خیلی بهشون رو میدی
یاسمین : وقتی با چهار تا پسر بزرگ بشی مثل همون ها میشی
ساحل : ببین یاسمین تو چهار تا داداش داری چهار تا دوست صمیمی بیا ما رو براشون بگیر ، شاهرخ ام کاری می کنیم که تو رو بگیره
یاسمین : اصلاً بمیرم داداش هام و بدبخت نمی کنم
زدم تو سرش : خاک برست که تو ، ما رو قبول نداری
ساحل : پاشو برو خونتون ، دختر الاغ
تا ساعت یک و نیم تو سر کل هم زدیم ، تا شاهرخ اومد ، مثل همیشه با همه دست داد ، من و غزال و بغل کرد .
ساحل : شاهرخ تو چرا فرق می گذاری
شاهرخ : چرا ؟
ساحل : این دو تا رو بغل می کنی ما رو بغل نمی کنی
شاهرخ : خوب نمی دونم
سروناز : اینا چه فرقی با ما دارند
زبونم در آوردم : ما عزیزتریم
یاسمین : غلط های زیادی
شاهرخ : بابا میرم بیرون دوباره میام همتون بغل می کنم
ساحل : نمی خواهد همون اول درست بود
شاهرخ : به خدا فکر می کردم ناراحت بشید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 19 Aug 2012 20:34
سروناز : برای چی ناراحت بشیم
: ول کن شاهرخ اینا رو ، تو چرا ساده بازی در میاری دارن اذیتت می کنند
غزال : تا چشم همتون در بیاد ، این یاسمین بغل نمی کنی ها چهار تا داداش داره نمیاد ما رو براشون بگیره
شاهرخ خندید سریع بلند شد : سلام فرشته جون
مامان : سلام شاهرخ جان مگه کامران نمیاد
شاهرخ : نه رفتند بازار من چون کاری نداشتم اومدم
مامان : خوش اومدی
: کار بسیار شایسته ای کردی ، بعدازظهر نمی خواهد بری من بابا میگم بریم بیرون
شاهرخ : نه قربونت آقابزرگ بعدازظهر میاد ، تازه نریمان می خواهد بیاد با تو حرف بزنه
: نریمان غلط کرده ، بچه ها ناهار خوردیم بریم بیرون
ساحل : من پایه ام
غزال : بریم باغ ما
: باشه
مامان اومد : بچه بیان ناهار
ناهار خوردیم زود حاضر شدیم
مامان تا من آماده دید : کجا ، نریمان می خواهد بیاد باهات حرف بزنه
: من نمی خواهم باهاش یک کلمه حرف بزنم
مامان : خودت جواب بابا تو بده
: باشه میدم
شاهرخ : شما ها برید من شب میام پیشتون
: نمی خواهم الآن
شاهرخ : آرینا جون باور کن حوصله آقابزرگ تو ندارم شب قول میدم بیام پیشتون باشه
: باشه ، ولی قبلش زنگ بزن ببین اونجا هستیم بعد بیا
شاهرخ : باشه ، خداحافظ
سوار ماشین سروناز شدیم رفتیم سمت باغ
: آخش راحت شدم
سروناز : چی از جونت می خواهد
غزال : خوب معلوم جونش و دیگه
: آره واقعاً فکر کرده خیلی ازش خوشم میاد
ساحل : به جان خودم فکر کنم اون امیرعلی بهتر از نریمان نه ؟
: آره ، حداقل از خودش استقلال که داره
غزال : زیادی ام داره
سروناز : کاش می شد این امیرعلی رو می دیدیم
غزال : حالا می بینیدش
یاسمین : راستی قرار بود ازش عکس بیاری
غزال : آوردم ، بیا ببینم
گوشی غزال دست به دست چرخید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 19 Aug 2012 20:35
: کی ازش عکس گرفتی
غزال : بهش گفتم می خواهم به دوستام نشونت بدم می تونم ازت عکس بگیرم اونم گفت آره
: خسته نباشه
غزال : تو باهاش کنار نمیای و گرنه خیلی پسر مهربون و آقایی
یاسمین : آرینا با کدوم پسر کنار میاد با تنها مردی که کنار میاد همین شاهرخ
: خوب اون برادرم
ساحل : بمیری من اگه جای تو بودم این شاهرخ تور می کردم ، خوب ، آقا بعدم باهاش راحتی
: نه بابا ، شما ها تورش کنید
غزال : بی خود از الآن بگم شاهرخ مال خودم
سروناز : باز این شروع کرد ، اون تو رو مثل آرینا دوست داره
غزال : مگه آرینا رو چطوری دوست داره
یاسمین : مثل خواهر
غزال : غلط کرده من و خواهرش بدون ، بهم بگه میگم من خواهرت نیستم
: غزال ول کن جون من شاهرخ فقط هم گروهی همین
ساحل : هم گروهی نازی ها
: بله خیلی هم ناز
به باغ رسیدم ، اونجا گفتیم و خندیدم
: بچه ساکت آقابزرگ . سلام آقابزرگ
آقابزرگ : تو کجایی ؟
: با دوستام اومدم بیرون
آقابزرگ : مگه قرار نبوده خونه بمونی که نریمان بیاد باهات حرف بزن
: مگه نریمان با من کاری داره
آقابزرگ : آرینا در مورد موضوع دیشب
: اون موضوع که تموم شد
آقابزرگ : نه تموم نشد قرار نریمان بیاد باهات حرف بزن تا به تفاهم برسین
: آقابزرگ به نریمان بگید خوش و خسته نکن اون فقط برام پسر عمه است
آقابزرگ : این طور که نمیشه
: آقابزرگ من نمی خواهم با فامیل ازدواج کنم
آقابزرگ : تو باید به حرف بزرگترت گوش کنی
: حرف شما درست ولی در مورد زندگیم فقط خودم می تونم تصمیم بگیرم وقتی من نریمان و دوست ندارم چرا باید زنش بشم
آقابزرگ : دوست داشتن بعد از ازدواج به وجود میاد
: من دوست دارم قبلش به وجود بیاد ، ببخشید آقابزرگ این نظر من
آقابزرگ : باشه ، خداحافظ
: خداحافظ
هر کدوم از بچه ها نظری دادند ساعت ده بود که شاهرخ اومد : سلام
شاهرخ : دختر تو چکار کردی ؟
: کاری نکردم
شاهرخ : به آقابزرگ چی گفتی که آتیش گرفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 19 Aug 2012 20:35
: شنیدی که اون چی گفت ، منم بهش گفتم من به عشق قبل از ازدواج معتقدم
شاهرخ : نمی دونی چه داد و بیدادی راه انداخت
: بابا چی گفت
شاهرخ : هیچی خیلی راحت گفت نوه خودتون به خودتون رفت لجباز
خندیدم : دم بابا گرم
شاهرخ : شام چی داریم
غزال : سروناز و ساحل رفتند بخرن بیان
شاهرخ : من خیلی خسته ام
: فردا جمعه است بگیر بخواب
گوشی غزال زنگ زد رفت بیرون
یاسمین : برم ببینم کیه
: شاهرخ به تو که آقابزرگ چیزی نگفت
شاهرخ : نه ولی نریمان اومد اونجا گفت دیگه آرینا رو نمی خواهم حتی اگه به دست و پام بیافت
: منم به دست و پاش افتادم
شاهرخ : منم خنده ام گرفت تو دلم همه به دست و پاش افتادن اون بی خیال شد بعد تو اومدی چرت میگی
: اصلاً از بچگی ازش خوشم نمی اومد
شاهرخ : ول کن بابا بی خیال نریمان و امسال اون
---
روز ها از پی هم گذشت
بچه ها همه چیز برداشتید دیگه
ساحل : بله خانم معلم
: زهرمار
همه سوار هواپیما شدیم ، ساحل کنار شاهرخ نشست نمی دونم داشت بهش چی می گفت و شاهرخ با دقت به حرف هاش گوش می کرد
سروناز : داره به شاهرخ چی میگه
: نمی دونم ، باز چه فکری تو سرش
بالاخره رسیدم و همه پیاده شدیم ، رفتیم هتلی که ساحل گرفت بود .
کمی استراحت کردیم بعد همه رفتیم بیرون
ساحل : بچه بریم بازار
سروناز : آره بریم ببینیم چی داره چی نداره
یاسمین : بچه ها ببینید جاهای دیدینش کجاست .
هر کسی نظری داد ، و هر روز جای می رفتیم به همه جا سر می زدیم .
دقت کردی شاهرخ خیلی دو رو بر سروناز
: آره ، مثل اینکه از سروناز بدش نیومده
غزال : خدا کنه یکی از بچه های خودمون انتخاب کنه که برای همیشه تو جمع مون بمونه
: آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود