ارسالها: 3747
#161
Posted: 20 Aug 2012 15:07
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 2517
#162
Posted: 20 Aug 2012 15:08
boy_seven
داستان خوبی بود خسته نباشی دمت گرم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 3747
#163
Posted: 20 Aug 2012 15:12
امیرعلی : کی می خواهی جواب من و بدی
: جواب چی رو ؟
امیرعلی : می دونی ازت خوشم میاد
: تو اصلاً در مورد من چی می دونی
امیرعلی : تو بهم بگو
: تو فکر می کنی چه نقطه مشترکی داریم
امیرعلی : تو در مورد خودت بگو تا ببینیم نقطه های مشترکمون کجاست
: ببین من و تو هیچ نقطه مشترکی نداریم ، از هیچ نظر
می خواستم برم دستم و گرفت : بیا تو با هم حرف بزنیم
: من حرف ندارم
امیرعلی : ولی من کلی حرف دارم برات بزنم
: ببین بزار راحت باشم به خاطر تو از این خونه زیاد بیرون نمیام ، سعی می کنم زیاد باهات رو به رو نشم که تو در مورد من فکر بدی نکنی اگه می بینی برات شام میارم این کار رو هم برای آقا شمس می کردم
امیرعلی : بیا تو حرف می زنیم
: چی می خواهی بگی
دستم ول کرد از جلوی در رفت کنار : بیا تو
بدون توجه بهش رفتم سمت اتاقم و در بستم : دیوونه
هیچی نتونستم بخورم روی زمین نشستم و فکر کردم با امیرعلی چکار کنم . صدای در اومد در باز کردم : کاری داری
امیرعلی : ظرف ها رو آوردم
: ممنون
امیرعلی: می تونم بیام تو
: نه
امیرعلی : چرا نه ؟
: من گفتم هیچ نقطه مشترکی نداریم
امیرعلی : آرینا بزار حرف بزنم بعد نتیجه گیری کن میشه
چاره ای نداشتم باید یک بار مشکلم و رفع کنم با فرار کردن مشکلم رفع نمی شه : باشه بیا تو
اومد روی مبل نشست : من امیرعلی داوودی هستم ، تو تربیت معلمی درس خوندم و تازه درسم تموم شده و حالا دارم طرحم می گذرونم ، بیست و پنج سالم ، سربازیم و رفتم ، با خواهر و مادرم زندگی می کنم .
فقط به حرف هاش گوش می کردم
ادامه داد : از روزی که پا تو توی مغازه گذاشتی ازت خوشم اومد ناخواسته دل بهت بستم ، همیشه دوست داشتم تو هم مثل غزال باشی من و دوست خودت بدونی ولی تو همیشه از من فاصله می گرفتی ، تا این که اون پسر رو توی جمعه بازار دیدم ، فکر کردم دوستش داری ولی بعد فهمیدم قصد دیگه ای داشت
با تعجب بهش نگاه کردم : از کجا می دونی
امیرعلی : از کجا شو سوال نکن ولی فهمیدم می دونم می خواست بهت تجاوز کنه برای همین اومدی اینجا تا ازش دور باشی ، اگه می بینی اینجام فقط برای مراقبت از تو ، که تو احساس امنیت کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#164
Posted: 20 Aug 2012 15:15
: از این بابت ازت ممنون ، ولی امیرعلی من و تو از نظر خانوادگی به هم نمی خوریم ما خیلی فرق داریم
امیرعلی : تو چه مورد فرق داریم من اینجا زمین دارم و توش امسال چیزی کاشتم تا بتونم زندگیم و بچرخونم آدم فقیری نیستم ، فقط بچه روستایی هستم
: نگفتم فقیری ، از لحاظ دیگه فرق داریم
امیرعلی : چه فرقی
: ببین امیرعلی من این چیزی که اینجا هستم نیستم من یک دختر آزاد هستم
امیرعلی : من نمی خواهم آزادی ها تو بگیرم
: تو راضی میشی هر سال برم خارج از کشور
امیرعلی : با دوست هات میری
: آره شاهرخ با همون
امیرعلی : خوب اون که مثل برادرت می مونه مگه غیر از این
: من ممکنه بخواهم برم مهمونی تو راضی میشی
امیرعلی : خوب مهمونی دوستانه خوب
: نه مهمونی که تو مد نظرت ، مهمونی که دختر و پسر با هم هستند
امیرعلی بهم نگاه کرد
: خیلی دوست داری بدونی من چطوری جلوی مرد های دیگه هستم
امیرعلی : مگه با روسری نیستی
از جام بلند شدم چادرم و در آوردم : من اینطوریم تازه این لباسم کمی پوشیده است . با این چیزها مشکل نداری
امیرعلی سرش و انداخت پایین
: سر تو بگیر بالا به من نگاه کن ، می تونی بپذیری ، من جلوی شاهرخ با مایو میرم ، از نظرت ایراد نداره
امیرعلی هیچی نگفت فقط بهم نگاه کرد
: حالا دیدی اختلاف داریم
امیرعلی : فکر می کنی کسی رو پیدا کنی با این چیزها موافق باشه هر کسی زنش و برای خودش می خواهد
: برای همین تا حالا به فکر ازدواج نیافتادم
امیرعلی بلند شد چادرم و برداشت انداخت روی سرم : دوست دارم این طوری باشی
: من نمی تونم
امیرعلی : پس اون مرد حق داشت نخواهد ازت بگذره
: موضوع بهامد اون چیزی که تو فکر می کنی نبود من در مورد اون خیلی چیزهای می دونستم و چون یکسره مسخره اش می کردم و اذیتش می کردم برای تلافی اون کار رو کرد
امیرعلی : من خیلی با خودم کلنجار رفتم تا به این فکر نکنم که یکی تو رو بوسیده ، ولی نمی تونم قبول کنم همسرم این طور راه بره
: می دونم برای همین ازت دوری می کنم برای همین سعی می کنم بهت توجه نکنم
امیرعلی : متوجه شدم
: ممنون که درک می کنی
امیرعلی از اتاق رفت بیرون ، نفس راحتی کشیدم
خوب شد اینطوری بهتر دیگه به فکر من نمی افت
رفتم روی تخت دراز کشیدم ، چشم هام گرم شده بود که صدای رعد و برق بلند شد ، می خواستم بی خیالش بشم ولی رعد و برق های بدی می زد ، متکا رو گذاشتم روی سرم ولی فایده ای نداشت با هر رعد و برق چند متر می پریدم .
ساعت یک بود از بیرون صداهای می اومد جرات بلند شدن نداشتم ، می ترسیدم کسی بخواهد بیاد تو اتاقم ، هر چی تلاش کردم بی تفاوت باشم فایده ای نداشت ، از جام بلند شدم چادر سرم کردم رفتم سمت اتاق امیرعلی تا ببینم اونم متوجه صدا ها شده یا نه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#165
Posted: 20 Aug 2012 15:15
آروم در اتاقش در زدم : امیرعلی
هیچ کس جواب نداد دوباره در زدم : امیرعلی
چیزی شده
از ترس به دیوار تکیه دادم : تو کی هستی ؟
نترس منم امیرعلی ، چیزی شده ، چرا اینجایی ؟
همون جا نشستم : یک صدا هایی میاد تو نشنیدی
امیرعلی : صدای باد
: نه از پنجره تو خونه نور افتاد
امیرعلی : همین جا باش تا برم ببینم چی ؟
: من می ترسم
امیرعلی: نترس
: می خواهی دست خالی بری
امیرعلی : نه تو اتاق شمس چوب هست برو توی اتاقت تا من نیومدم در باز نکن بیام از این طرف میام باشه
: باشه ، مراقب باشی
امیرعلی رفت منم رفتم توی اتاقم ، خیلی استرس داشتم توی اتاق همش راه می رفتم ، صدای در اومد ، در باز کردم : چی بود ؟
امیرعلی : من که کسی رو ندیدیم درهای اون طرف قفل بود
: خدا رو شکر
امیرعلی : ترسیدی برای همین فکر کردی کسی اون طرف
دیگه نمب تونستم بایستم رفتم روی مبل نشستم ، امیرعلی برام یک لیوان آب آورد : بیا این و بخور تا آروم بشی
: ممنون ، ببخش تو رو هم زابراه کردم
امیرعلی : من بیدار بودم خوابم نمی برد باید زودتر می اومدی بهم می گفتی می ترسی
: همیشه از رعد و برق می ترسیدم ، چای می خوری درست کنم
امیرعلی لبخندی زد : اره بدم نمیاد
رفتم توی آشپزخونه چای دم کردم اومدم توی حال هوا خیلی سرد شده بود برای همین کرسی گذاشته بودیم . زیر کرسی نشستم : تو سردت نیست
امیرعلی : چرا ؟
: خوب بیا بشین
امیرعلی اومد نشست : از غزال چه خبر ؟
: خوب امروز عروسی پسر عمه اش بوده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#166
Posted: 20 Aug 2012 15:19
امیرعلی : خوب به سلامتی
صدای جوش اومدن آب اومد بلند شدم چای دم کردم و نشستم
امیرعلی : اگه یک لباس گرم بپوشی بهتر نیست
: نمی تونم احساس خفگی می کنم
امیرعلی : تو که لباس گرم آورده بودی
: آره ولی وقتی زیر کرسی میشینم احساس خفگی می کنم
امیرعلی : چون این زیر رو خیلی گرم کردی
: این طوری دوست دارم ، پاهام یخ
امیرعلی : جوراب بپوش
: دوست ندارم
دیگه هیچی نگفت ، چای ریختم با شیرینی و آجیل آوردم : بفرمائید
امیرعلی : ممنون
تلویزیون و گرفتم هیچی نداشت : اینم هیچ وقت هیچی نداره
امیرعلی خندید : همیشه همین طور بود
: مزاحمت نباشم اگه خوابت میاد
امیرعلی : گفتم که بیدار بودم
: اهل فیلم هستی
امیرعلی : اره بدم نمیاد
یک دونه فیلم گذاشتم تا با هم نگاه کنیم ، وسط های فیلم متوجه امیرعلی شدم که خودش و باد می زد
: گرمت شده
امیرعلی : آره
: خوب ژاکت تو در بیار
امیرعلی : زیرش چیزی ندارم
یک ملافه آوردم بیا این و دورت بگیر لباس تو در بیار
به تلویزیون نگاه کردم و اون همون کار رو کرد . آجیل می خوردم
امیرعلی : غزال شنبه میاد
: اره بعدازظهر شنبه میاد
امیرعلی : خوب دیگه از تنهایی در میای
: آره ، بهش خیلی عادت کردم .
خمیازه کشید ، بلند شدم بهش متکا دادم : می خواهی دراز بکشی راحت باش
امیرعلی : ممنون
خیلی راحت دراز کشید ، فیلم تموم شد یک فیلم دیگه گذاشتم چشم هام گرم شده بود وسط های فیلم خوابم برد ، صبح با صدای گوشیم بیدار شدم
چشم هام و باز کردم ، بلند شدم دو رو برم و نگاه کردم از امیرعلی خبری نبود .
بله
سلام آرینا خوبی
: سلام آتنا ، جانم کاری داشتی
آتنا : زنگ زدم حال تو بپرسم ، خواب بودی آره ؟
: آره دیشب اینجا رعد و برق بود برای همین خوب نخوابیدم
آتنا : برو استراحت کن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#167
Posted: 20 Aug 2012 15:20
: خوب کاری داری بگو
آتنا : نه فقط حال تو می خواستم بپرسم
: ممنون
آتنا : خداحافظ
: خداحافظ
گوشی رو قطع کردم دوباره دراز کشیدم
یعنی کی رفت ، صدای در اومد از جام بلند شدم در باز کردم : سلام
امیرعلی : هنوز خوابی
: آره ، بیا تو
امیرعلی : بیا ناهار آوردم با هم بخوریم
: من فقط خوابم میاد
امیرعلی: بیا ناهار بخورد دوباره برو بخواب
: کی رفتی
امیرعلی : وقتی تو خوابیدی
: معذرت دیشب اذیت شدی
امیرعلی : تا باشه از این اذیت ها ، من راضیم
امیرعلی بهم کمک کرد سفره رو انداختیم مامانش آبگوشت درست کرده بود : حسابی چسبید ، بعد از این غذا فقط خواب می چسب
امیرعلی : خوب بگیر بخواب
سفره رو جمع کردم
امیرعلی : چای نداری
: الآن دم می کنم
امیرعلی : ولش کن میرم اون سمت درست می کنم
: کاری نداره الآن درست می کنم
آب گذاشتم ، تا اون جوش اومد منم ظرف ها رو شستم ، چای دم کردم رفتم نشستم
دیدم امیرعلی خیلی کلافه است : چیزی شده ؟
امیرعلی : نه
چای دم کشید براش ریختم آوردم : بفرمائید
امیرعلی : ممنون
دوباره رفتم زیر کرسی نشستم : همیشه اینجا اینقدر سرد میشه
امیرعلی : هنوز برف نیومد
: خوب راه من تا مدرسه زیاد نیست همیشه بدم میاد تو هوای سرد برم بیرون
امیرعلی : باهات موافقم
چایش و خورد : آرینا
: بله
امیرعلی : هیچی من برم که تو هم راحت باشی
دلم می خواست بدونم چی می خواهد بگه
امیرعلی : با اجازه
رفتش منم دوباره گرفتم خوابیدم ساعت هفت بیدار شدم ، حوله ام و برداشتم رفتم دوش گرفتم . سریع اومدم توی خونه یک پیراهن پوشیدم رفتم زیر کرسی ، کمی که گرم شدم برای شب به فکر شام افتادم ، چی درست کنم .
رفتم توی آشپزخونه دیدم لازانیا داریم ، خوب لازانیا درست می کنم برای خودمون کیک پز آورده بودم . ساعت نه شد رفتم در اتاق امیرعلی در زدم
امیرعلی : بله
: بیا اون جا شام آماده است
امیرعلی در باز کرد : مزاحم
: من برم سردم بیا حتماً
سریع برگشتم توی اتاق ، سفره رو آماده کرد صدای در اومد در باز کردم : بیا تو
امیرعلی اومد داخل : حمام بودی
: آره
امیرعلی : سرما نخوری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#168
Posted: 20 Aug 2012 15:20
: نه ، بیا شام
با هم شام خوردیم
امیرعلی : این اولین باری بود که لازانیا به این خوشمزگی خوردم
: نوش جونت
دوباره صدای رعد و برق بلند شد : باز صدای رعد و برق
امیرعلی : نترس من اینجا می مونم تا خوابت ببره
: ممنون
دوباره فیلم گذاشتم و نشستم به نگاه کردن
امیرعلی : آرینا
بهش نگاه کردم : بله
امیرعلی یک دفعه بلند شد و رفت بیرون خیلی تعجب کردم چرا این طوری کرد ، بلند شدم رفتم بیرون دیدم زیر بارون نشسته
: امیرعلی سرما می خوری
امیرعلی : تو برو داخل
: بلند شو بیا
امیرعلی بهم نگاه کرد : بزار یکم بگذره
: بیا تو
امیرعلی بلند شد اومد داخل ، بهش یک حوله دادم : موها تو خوش کن ، لباستم در بیار سرما نخوری
بهش یک پتو دادم تا دورش بگیره ، اومد زیر کرسی نشست ، براش چای ریختم جلوش گذاشتم : بخور تا گرم بشی
هیچی نگفت ساکت نشست ، منم هیچی به روش نیاوردم
یک متکا آوردم بهش تکیه دادم و تلویزیون و نگاه کردم . دلم چیزی می خواست بلند شدم آجیل آوردم و نشستم ، حواسم به تلویزیون بود دیدم چیزی روی شونه هام افتاد ، برگشتم دیدم امیرعلی روی شونه هام چادر انداخت . بهش نگاه کردم
امیرعلی : من اینجوری راحت ترم
: باشه
دوباره به تلویزیون نگاه کردم ، کارش برام جالب بود شاید هر کس دیگه بود سوء استفاده می کرد ولی اون برای اینکه راحت باشه این کار رو کرد .
همونطور که نشسته بودم با زنجیرم بازی می کردم ، چشمم به امیرعلی افتاد که تو خودش بود
: چیزی شده ؟
به من نگاه کرد : نه
: چرا تو فکری
امیرعلی : همین طوری
: من خیلی دارم آزارت میدم نه ؟
امیرعلی : نه
: چرا مجبورت کردم بیای اینجا
امیرعلی : کنار تو بودن خوب
: چرا از من خوشت میاد
امیرعلی : چون خیلی نازی و خیلی خانمی
: چرا غزال انتخاب نکردی ؟
امیرعلی : غزال مثل تو نیست ، تو اخلاق های داری که من خیلی ازشون خوشم میاد
: مثلاً
امیرعلی : جدی بودنت ، لجباز بودنت و خیلی چیزهای دیگه
: غزالم مثل من
امیرعلی : من از تو خوشم اومده نه از غزال
: نمی خواهی
امیرعلی : فیلم تو نگاه کن
دلم یک طوری شد کاش غزال الآن پیشم بود
چشم هام و بستم و خوابیدم ، با صدای رعد و برق که خیلی بلند بود از جام پریدم نا خواسته جیغ زدم
آرینا چیزی نیست فقط رعد و برق
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#169
Posted: 20 Aug 2012 15:21
: برق و روشن کن
صدای کلید اومد ولی برق روشن نشد
: چی شده
امیرعلی : برق ها رفت ، نترس الآن میام کنارت
اومد کنارم نشست ، دستش و گرفتم : نمی دونی ساعت چند ؟
امیرعلی : نه ، بگیر بخواب من کنارتم
: می ترسم
امیرعلی : نترس بخواب
کمی بیدار بودم ، بعد چشم هام گرم شد خوابیدم با صدای گوشیم بیدار شدم ، بلند شدم نشستم از تعجب چشم هام شش تا شد من کنار امیرعلی خوابیده بودم ، اونم بیدار شد : سلام
: سلام
به من نگاهی کرد : نمی دونم کی خوابم برد
: ایراد نداره فقط ساعت شش و نیم کلاس داری
امیرعلی: آره
سریع بلند شد لباسش و پوشید بدون هیچ حرفی رفت
لعنتی چرا اینطوری شد
کلاس داشتم مجبور شدم زود لباس بپوشم ، یکم خودم مرتب کردم ، حالا با خودش چه فکری می کنه
ساعت هفت و ربع شد رفتم داخل دفتر
: سلام
فاطمی تا من و دید : سلام
: با اجازه من برم کلاسم
فاطمی : بفرمائید
سه تا زنگ و کلاس داشتم و اصلاً نمی تونستم به چیزی فکر کنم ، وقتی کلاسم تموم شد برگشتم خونه من کنار امیرعلی چکار می کردم .
گوشیم زنگ زد : سلام غزال کی میای ؟
غزال : امروز نمی تونم بیام
: یعنی چی ؟
غزال : فردا که کلاس ندارم ، فردا میام . مامانم سرما خورده پیشش می مونم
: باشه مراقب خود تو مامانت باش
غزال : باشه کاری نداری باید برم
: نه خداحافظ
باز امشب بدون غزال چکار کنم ، مدرسه سوت و کور شد و صدای بارون از بیرون به گوش می رسید . حوصله ناهار درست کردن و نداشتم همون طور نشستم ، صدای در اومد در باز کردم ، دیدم امیرعلی با غذا اومد : ناهار آوردم
: ممنون بیا تو
سفره رو انداختم ولی اشتهای برای خوردن نداشتم بیشتر با غذام بازی کردم
امیرعلی : آرینا دیشب نمی دونم کی خوابم برد و مطمئن باش کاری نکردم
: می دونم
امیرعلی: پس چرا غذا نمی خوری
: غزال امروز نمیاد مامانش سرما خورده
امیرعلی : فردا کلاس نداره
: نه
امیرعلی : تو چی ؟
: منم ندارم
امیرعلی : خوب من میرم اون طرف اگه کارم داشتی صدام بزن
: تو که چیزی نخوردی
امیرعلی : راستش سیر بودم
امیرعلی بلند شد منم بلند شدم : ممنون
امیرعلی هیچی نگفت و رفت . توی اتاق دراز کشیدم دیگه نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم واقعاً دلم می خواست پیشم می بود و باهاش حرف می زدم . بعدازظهر شد غذا درست کردم ، رفتم دوش گرفتم و یک تاپ و شلوارک پوشیدم ، دلم می خواست بدونم بازم رعایت می کنه یا نه ؟ گر چه می دونستم ریسک بدی
یک چادر انداختم روی سرم نازک بود رفتم سمت اتاقش : امیرعلی بیا شام
برگشتم توی اتاقم یک ربع بعد امیرعلی اومد ، سفره آماده بود غذا رو کشیدم و گذاشتم : بفرمائید
خودم نشستم گرسنه بودم ، غذا رو با اشتها خوردم و بعد جمع کردم .
: هنوز بارون میاد
امیرعلی : نه دیگه
: اینجا فقط صدای رعد و برق خیلی کم بارون اومد
امیرعلی : آره ، همیشه همین طور بود
به کارهاش دقت می کردم به من نگاه نمی کرد . چای ریختم و بردم
امیرعلی : ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#170
Posted: 20 Aug 2012 15:22
: خواهش می کنم
امیرعلی : از غزال دیگه خبر نداری ؟
: نه ، فقط گفت نمیاد همین
امیرعلی دیگه هیچی نگفت احساس می گفت داره با خودش کلنجار میره
برای یک لحظه نگاهم با نگاهش گره خود ، سریع سرش و انداخت پایین
: چای سرد نشه
امیرعلی : باشه ممنون
گوشیم زنگ زد ، دستم و دراز کردم برداشتم : بله
سلام آرینا خانم
: نریمان تویی
نریمان : بله ، خوب هستید
: آره ، چی شده زنگ زدی
نریمان : همین طوری
: تو همین طوری زنگ نمی زنی
نریمان : می خواستم ازت بخواهم دوباره به من فکر کنی
: نریمان کار نداری من کار دارم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و انداختم کنار : لعنتی
امیرعلی به من نگاهی کرد : مزاحم
: پسر عمه ام
امیرعلی : چرا اینقدر باهاش بعد حرف زدی
: هزار بار بهش گفتم نمی خواهمش باز زنگ زده که بهش فکر کنم
امیرعلی اخم هاش توی هم رفت و هیچی نگفت
از جام بلند شدم تا چای بریزم نا خواسته چادرم نمی دونم به چی گیر کرد از سرم افتاد ، چشمم به امیرعلی افتاد ، سریع چادرم و آزاد کرد : گیر کرده بود
هیچی نگفتم ، دو تا چای ریختم اومدم نشستم
امیرعلی : چرا بهش جواب نمیدی اون که بهت خیلی نزدیک اخلاق تورو هم که می دونه
: چون آقابزرگم گفته اون می خواهد باهام ازدواج کنه ، منم از آدم های که دیگران براش تصمیم می گیرند خوشم نمیاد
امیرعلی : که این طور ، ببخش قند نداری
: نیاوردم
امیرعلی : نه
از جام بلند شدم دوباره چادرم گیر کرد : اه لعنتی
امیرعلی : اینجا یک میخ اومده بیرون برای همین چادرت گیر می کنه
چادرت و انداختم همون بالا رفتم قندون و آوردم : بیا
امیرعلی : چادرت و آزاد کردم
: ممنون
چادرم برداشتم بهش نگاه کردم اونم به من نگاه کرد از جاش بلند شد : من برم میام
: چای تو بخور
امیرعلی : میام
از اتاق رفت بیرون منم همون جا نشستم نمی دونم چرا دلم می خواست بهم توجه کنه ، ده دقیقه ای گذشت اومد داخل دوباره نشست
صدای رعد و برق هنوز می اومد یک دفعه برق ها رفت
: لعنتی همین و کم داشتیم
رفتم توی آشپزخونه شمع برداشتم روشن کردم اومدم نشستم : این بد ترین اتفاق بود
امیرعلی : این یعنی بهتر زود بخوابی
: با این صدا ها
نور شمع روی صورتش افتاد بود و زیبایش خیلی بیشتر دیده می شد
امیرعلی : می دونی دختر زیبایی هستی
: تو هم پسر زیبایی هستی
امیرعلی : آرینا می خواهم دوباره در خواستم و بدم با من ازدواج می کنی
: نمی تونم ، دلیلم و بهت گفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود