ارسالها: 3747
#11
Posted: 12 Aug 2012 07:02
: بده خودم باهاش حرف می زنم
شماره و گرفتم کلی باهاش حرف زدم تا بالاخره قانع شد تا توی مجله تبلیغ کنه
: یکی بره که زبون زیاد داشته باشه از اون اخلاق های که باید خیلی بهش رئیس رئیس بگید
یکی از پسرها رفت .
این سلطانی چی شد ؟
دوباره گوشم زنگ زد : بیا پایین منتظرتم
: ببین من باید اول این کارم و درست کنم بعد
امینی : چند تا تبلیغ می خواهی
: شش تا
امینی : من درست بکنم تو میای پایین
: آره
امینی گوشی رو قطع کرد
ساعت یک شد : از بچه ها چه خبر
سلطانی تبلیغ و گرفته
: اون استخر چی ؟
با هم به تفاهم رسیدند ، تونست با یکی از پیتزا ها فروشی های همون نزدیکیم قرارداد ببنده
: پس سه تا دیگه کم داریم
آره
خانم طلوعی یک آقای اومدن با شما کار دارند : بفرستش تو دفترم ، من زود بر می گردم
وارد اتاقم شدم : سلام جناب
بلند شد : خانم طلوعی ، من از شرکت آقای امینی اومدم ، قهرمان هستم
: خوشبتم
قهرمان : راستش می خواستیم ، سه تا تبلیغ توی مجله تون بزنیم . ولی با طرح خودمون
: میشه طرح ها تون ببینم چون ما یک محدویت های داریم
قهرمان : بله ، ما هم همین طور
سه تا طرح و نشون داد هیچ اشکالی نداشت .
: ایرادی ندارند
قهرمان : پس من این سی¬دی رو میدم به شما اینم چکش
به اسم چک نگاه کردم
: مجله ما هفته دیگه منتشر میشه حتماً براتون یک نسخه رو می فرستیم
قهرمان بلند شد
: قرارداد نمی بندید
قهرمان : چرا حواسم نبود
قرارداد و بهش دادم و اون امضا کرد . رفت
رفتم توی اتاق تبریزی : این سی¬دی سه تا کار روش
سلطانی اومد داخل : گرفتم بالاخره تموم شد
: خوب ، فقط بازم دنبال تبلیغات باشید
سلطانی : جا نداریم دیگه
: اگه جا زدن
سلطانی : دیگه نمی تونند سه روز قبل از چاپ بسته میشه و هیچ تغییری داده نمیشه
: خوب
گوشیم زنگ زد : خوب درست شد
: بله آقای امینی لطف کردید
امینی : حالا بیا پایین
رفتم پایین دیدم به ماشینش تکیه داد : خوب امرتون
امینی : بیا سوار شو
: چرا باید بهت اعتماد کنم
امینی : بیا سوار شو
: شرمنده حرف تو بزن
امینی : می ترسی از من
: آره می ترسم
امینی : اون دختر گستاخ که نباید زیاد بترس
: گستاخ خودتی درست حرف بزن
امینی : ببین خانم طلوعی می خواهم باهات حرف بزنم
: همی پایین تر یک کافی¬شاپ هست بریم
امینی : بریم
باهاش هم گام شدم ، وارد کافی¬شاپ شدیم پشت میزی نشستیم قهوه سفارش داد ، آوردن
: خوب بگید گوش می کنم
امینی : شما یک معذرت خواهی به من بدهکارید
: برای چی ؟
امینی دستش با فنجون قهوه بازی می کرد
: فکر نکنم می خواستید زیاد تند نرین
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 12 Aug 2012 07:03
امینی : من تند نرفتم شما به مدیریت من توهین کردید
: هنوزم میگم شما مدیریت بلد نیستید
امینی : شما ...
: ببینید آقای امینی وقتی من وارد اون دفتر شدم یکی از من نپرسید برای چه اومدم اونجا ، بعدم اونقدر راحت رفتم توی دفتر شما
امینی : اون دو تا خانمی که اونجا بودند
: داشتند با هم حرف می زدند و اصلاً توجه ای به حضور من نداشتند ، بعدم اون آبدارچی خودش و جای شما جا زد ، پس شرکت قابل احترامی نیستید
امینی : ولی شما حق نداشتید
از جام بلند شدم : ممنون از دعوتتون باید برم به کارم برسم
امینی : اگه من الآن قرارداد ها رو لغو کنم چکار می کنی
: یکم دیر شد چون رفت زیر چاپ
امینی : دروغ میگی
: زنگ بزن سوال کن
امینی : بدون اینکه طرح و ببینند
: شما که طرح داده بودید . بقیه ام حتماً قبول کردند
امینی : امکان نداره
: زنگ بزن سوال کن
از پشت میز بلند شدم : با اجازه آقای مدیر
از اونجا رفتم بیرون دلم خنک شد حالش و گرفتم ، اون می خواست حال من و بگیر ولی حالش گرفتم .
وارد دفتر شدم دیدم اون آقای که باهاش قرار داد بسته بودم اومد
خانم طلوعی من برای فسخ قرار داد اومدم
: شرمنده آقای قهرمان من که بهتون گفتم چند روز دیگه چاپ میشه الآنم رفت برای چاپ
قهرمان : من منصرف شدم
: یکم برای انصراف دیره
قهرمان : شما توی قرارداد ننوشتید تا بیست و چهار ساعت
: شما اون تبصره رو نخوندید که سه روز به چاپ مجله تغییراتی داده نمی شود .
قهرمان : من ندیدم
قرارداد و گرفتم بهش نشون دادم : این قسمت آقای قهرمان من برای همین به شما گفتم چند روز دیگه چاپ میشه
قهرمان ناراحت رفت بیرون
غزال : دمت گرم
: این از طرف یک نفری بود می خواست من و دور بزنه ولی خوب دور خورد
غزال : خیلی عالی بود
رفتم سمت اتاق صفایی در زدم وارد شدم : کار بسته شد
صفایی : بله بهم خبر دادند دستت درد نکنه خیلی سریع بود
فقط لبخندی زدم رفتم توی اتاقم
غزال اومد داخل اتاق : این پیغام و برات گذاشتند
: کی
غزال : امینی
: خوب
غزال : گفت بگم تلافی می کنه
: باشه
غزال : باز چکار کردی تو رو از اون طرف آوردن اینجا که کمی از این تهدید هات کم بشه باز اینجا خراب کاری کردی
: نه بابا یک دفتر تبلیغاتی ، می خواست من و ببینه منم بهش گفتم نیاز به تبلیغات دارم ، برام فرستاد فکر نمی کرد رو دست بخوره
غزال : از دست تو آرینا ، سر تو به باد میدی
در اتاقم باز شد سلطانی اومد این دست گل برای شما اومده
: بیار ببینم کی فرستاده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 12 Aug 2012 07:03
روش یک کارت بود ، نوشته بود باز هم و می بینیم بهامد امینی
: باشه منتظرم
سلطانی : تو دردسر افتادی
بهش نگاه کردم : برای چی ؟
سلطانی : آخ
: برو بیرون چیز خواستی نیست
سلطانی رفت . غزال کارت و ازم گرفت نگاه کرد : ببین دختر برات چی نوشته
: نوشته به هم می رسیم همین
غزال : خیلی راحتی
: آره می خواهد بکشتم ؟
غزال : نه ولی مراقب باش
با خنده : باشه
غزال : مرگ ، من و بگو نگرانتم
: راستی میای ترکیه
غزال : نه نمی تونم بیام عروسی دخترخاله ام
: چه بد
غزال : همین و بگو ، شما که دیگه حتمی
: آره بلیط گرفتیم
غزال : جای منم خالی کنید
: باشه .
با آتنا رفتم خونه ، بلند : مامان کجایی ؟
مامان اومد هیس صدا تو انداختی به سرت
آتنا : چرا
مامان : مهمون داریم
: کیه
مامان : اومده می خواهد تو رو ببینه
: من می شناسمش
مامان : بیا بریم الآن داره بابا حرف می زنه
رفتم توی پذیرایی از دیدن امینی شوکه شدم ، امینی بلند شد و لبخندی کنار لبش بود : سلام خانم طلوعی
اخم هام کردم توی هم : اومدی اینجا چکار ؟
بابا : آرینا
: شما صبر کنید بابا ، اومدی اینجا چه کار ؟
امینی : بهتر نیست
: از اینجا برو بیرون اگه فکر می کنی به خاطر اون سیلی ازت عذرخواهی می کنم کور خوندی برو بیرون دیگه ام اینطرف ها نبینمت که هم از تو ، هم از شرکتت شکایت می کنم .
امینی : هیچ کاری
: برو بیرون
امینی به سمت در اومد : من می خواستم تمومش کنم ولی تو نگذاشتی
: من دخترهای شرکتت نیستم که هر غلطی کردی ازت بترسم
امینی : خیلی بی ادب
: تازه شدم مثل تو
امینی : ولی این کارت و فراموش نمی کنم
: نکن
امینی از خونه رفت بیرون ، بابا : آرینا خیلی پسر مودبی بود
: بابا دیگه به هیچ عنوان باهاش حرف نمی زنید امروز تهدیدم کرده بعد میاد خونه ما
بابا : تو بهش سیلی زدی
: اره فکر کرده من دخترهای شرکتشم که هر کاری کرد هیچی نگم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#14
Posted: 12 Aug 2012 07:04
بابا دیگه هیچی نگفت عصبانی رفتم توی اتاقم گوشیم زنگ زد دیدم اون : چرا باز زنگ زدی ؟
امینی : خودت موضوع رو دنبال دار می کنی ولی باور کن من انتقامم و می گیرم منم بهت یک سیلی می زنم
: باشه منتظرم
مامان اومد توی اتاقم : آرینا نمی خواهی به من کمی توضیح بدی
: چیزی برای توضیح ندارم ، یکم با هم دعوا کردیم همین
مامان : اون تو رو تهدید کرد
: مامان چرا ساده ای اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه
مامان : خدا کنه همین طور که میگی باشه
: خواستگارهای آتنا چی شدند
مامان : هیچی هنوز آتنا به من جواب نداده
: چیزی نمونده بابا تحقیقش و کرده
مامان : اره همه تائیدش کردن گفتن پسر خیلی خوبی
همون طور که مامان حرف می زد لباسم و عوض کردم : خوب به سلامتی
آتنا اومد توی اتاقم
: آتنا جوابت به پیام چیه ؟ بابا میگه خیلی خوب
آتنا : نمی دونم منم ازش بدم نیومده ، برخورد اول که خوب بود
مامان : یعنی زنگ زدن بگم آره
: مامان هول نشو بزار یکم با هم آشنا بشن بعد
مامان : فردا مادر باید جوابشن و بدم
: بهشون بگید چند جلسه این دو تا با هم حرف بزنند بعد
مامان : باشه
آتنا : آره اینطوری بهتر
مامان خوشحال رفت بیرون
آتنا : می خواهی با این امینی چکار کنی ؟
: چقدر می شناسیش
آتنا : زیاد نمی شناسمش همیشه جدی خشک بوده همش تقصیر من بود کاش نمی رفتم ، می خواهی من باهاش حرف بزنم
: ببین آتنا تو دخالت نمی کنی باشه ، اگه فقط بفهمم اون به گوشیت زنگ زده یا اینکه حرفی باهاش زدی من می دونم تو
آتنا : نه من کاری ندارم ، فقط یک چیزی قبل از اینکه من وارد شرکت بشم دختری اونجا کار می کرده که همه بچه های می گفتند بهامد خیلی دوستش داشته
: اسمش چی بوده ؟
آتنا : اسمش مهدیه پویایی بود
: باشه
آتنا رفت توی اتاقش
گفتم خوب باید این مهدیه خانم و بشناسم کیه بود کجا کار می کنه . زنگ زدم به غزال
: سلام می تونی برام یک کارگاه بازی در بیاری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 12 Aug 2012 07:04
غزال : سلام ، آره چی می خواهی ؟
: ببین می خواهم زنگ بزنی به این دفتر در مورد مهدیه پویایی تحقیق کنی ببینی کیه ، فقط از دفتر مجله زنگ نزنی از جایی بزنی که شماره تو گیر نیارن
غزال : باشه ، اون با من . الآن هستند
: فکر کنم باشند
غزال : باشه تحقیق می کنم خبرش و میدم .
: ممنون خداحافظ
رفتم پایین دیدم بابا و مامان دارن آروم حرف می زنند : برای کی توطئه می چینید
بابا : بیا آرینا بشین کارت دارم
نشستم : بگید
بابا : این پسر گفت رئیس آتنا بود اون روز که رفتی شرکت باهاش درگیر شدی
لبخندی زدم : مامان چای داریم
بابا : دارم ازت سوال می کنم
: چی رو می خواهین بدونید من و اون با هم سر لج افتادیم
بابا : این لج نیست این دشمنی من تو چشم هاش انتقام دیدم
: بابا فیلم پلیسی زیاد نگاه می کنی
بابا : از دست تو به من هیچ وقت جواب درست نمیدی برای همین نمی خواهم عروست کنم چون می دونم شوهرت دو روز طلاقت میده
خندیدم
مامان جلوم چای گذاشت : پسر خوبی بود
: چقدر می شناسیش
مامان : باور کن خیلی مودب برخورد کرد
: مامان من تو این دور زمونه همه مودب حرف می زنند
بابا : نه معلوم از خانواده با اصل و نسبی
: پس خیلی خراب کاری کردم
بابا : بله با اون برخورد بدت با اون
: بابا من ازش بدم میاد ، پس تمومش کنید .
بابا : من تو رو اینجوری بار نیاوردم باید باهاش مودبانه برخورد می کردی
: بابا جان از این حرف ها گذشته اون از من بدش میاد منم از اون
مامان : گره ای که با دست میشه باز کرد چرا با دندون باز می کنی
: چکار کنم برم روش و ببوسم بگم ببخشید
مامان : نه ولی می تونستی باهاش کمی راه بیای که تهدید نکنه
: ول کن مامان یکسره داره تهدید می کنه ، هیچ غلط ی نمی کنه
گوشیم زنگ خورد از جام بلند شدم : سلام
غزال : اوه بابا رو چی دست گذاشتی
: چی شده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 12 Aug 2012 07:06
غزال : دختر خودکشی کرده
: چرا ؟
غزال : اینطور که فهمیدم خانواده دختر از پسر شکایت کردند
: کی هست این پسر
غزال : بهامد امینی
: برای چی ؟
غزال : میگن دختر باهاش بوده ، خلاصه همه چیز بینشون تموم شده بوده و می خواستن ازدواج کنند که پسر یک دفعه می زنه زیر همه چیز ، دخترم به خاطر این آبرو ریزی خودکشی می کنه
: از کی این اطلاعات و گرفتی
غزال : از مادر دختر
: جدی خود مادرش گفت
غزال : من گفتم یکی از دوستان قدیمی مهدیه هستم
: خوب دیگه چی فهمیدی ؟
غزال : هر دوشون از نظر مالی در رفاه کامل هستند
: تا حالا دادگاه به جای رسیده
غزال : هر بار این پسر تبرئه شده
: لعنتی
غزال : می خواهی من یکم دنبال این کار و بگیرم
: می تونی
غزال : اره بزار من ببینم چکار می تونم بکنم ، در مورد پسر اطلاعات می خواهی
: آره اطلاعات درست حسابی می خواهم
غزال : باشه ، تا رنگ شرتشم برات پیدا می کنم
: اون و دیگه نمی خواهم ، تا کی می تونی بهم بدی
غزال : دو سه روز بهم وقت بده
: باشه
رفتم توی آشپزخونه دیدم آتنا اومد پایین : چی شد اومدی پایین
آتنا : بالا کاری نداشتم
: چه جالب
بابا : آرینا بهتر یکم بیشتر مراقب خودت باشی
: چشم بابا
مامان به من نگاهی کرد . دیدم الآن پایین بمونم توصیه های ایمنی شروع میشه برای همین رفتم توی اتاقم سیستم و روشن کردم و یک سری به ایمیلم زدم ، یکی دو تا از دوستام برام پیام گذاشته بودند و حالم و پرسیده بودم حوصله نداشتم اومد بیرون به چند تا سایت سر زدم ، به ایمیل که مخصوص دفتر مجله بود یک سری زدم ببینم چیزی تازه ای نیومده دیدم یک ایمیل به نام من اومد بازش کردم دیدم نوشته سلام آرینا می دونم اینجا غیر از خودت کسی دیگه نمی تونه بیاد برای همین اینجا برات ایمیل گذاشتم کار خیلی زشتی جلوی خانواده ات کردی ، می خواستم این دعوا بین من و تموم بشه ولی خودت داری کشش میدی پس هر اتفاقی افتاد خودت مقصری
گمشو پسر پررو
ایملش و نگه داشتم تا هر وقت لازم شد ازش استفاده کنم
امروز خانواده شیرازی تماس گرفتند و مامان جواب بله آتنا رو داد و ازشون خواست مدتی این دو تا با هم حرف بزنند تا بیشتر با هم آشنا بشن اونها موافقت کردند . مامان شماره موبایل آتنا رو داد تا پیام با آتنا تماس بگیره.
بابا : خوب این که به سلامتی تموم شد
: هنوز اولش باید ببینیم خوب یا نه
بابا : پسر خوب و آقایی
: خدا کنه
---
غزال اومد توی اتاقم : دختر تو با این پسر چکار داری ؟
: چرا ؟
غزال : تمام خانواده اش پلیس و سرهنگ و قاضی از این جور حرف ها هستند
: پس برای همین مهدیه پویایی کار نتونسته بکنه
غزال : اره بابا ، خرش خیلی میره
: خوب پس بدبخت شدم
غزال : چکار کردی ؟
: هیچی این همون که برام گل فرستاد
غزال : خدا بگم چکارت نکنه دختر
: این چرا پلیس نشده
غزال : سه تا برادر و دو تا خواهر داره ، سه تا برادرش و یکی از خواهرهاش پلیس ، اون یکی دیگه دکتر خودشم که تو کار تبلیغات
: خوب دیگه
غزال : باباش قاضی باز نشسته است که الان تو کار وکالت
: خوب
غزال : مامانشم وکیل بوده
: خوب
غزال : زهر مار هی میگه خوب
: دیگه چی می دونی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 12 Aug 2012 07:07
غزال : خیلی خانواده آرومی هستند . فقط آخر های سال پیش این خانواده از بهامد امینی شکایت کردند که اون به دخترشون تجاوز کرده و بعدم زیر بار ازدواج باهاش نرفته
: بعد چی شده ؟
غزال : هیچی بعد از کلی پی گیری مشخص شده کار این پسر نبوده و معلوم نیست کار کی بوده
: اینم دختر رو دوست داشته
غزال : نه اصلاً تا حالا عاشق نشده ، خواستگاریم تا اونجا که من می دونم نرفت
: خوب
غزال : مرض
: بگو دیگه
غزال : پرونده بسته شده ولی این خانواده دوباره شکایت کردند
: حتماً چیزی هست ، اینم چون پارتی داره به جای نمی رسند
غزال : نمی دونم ولی این طور که از بچه های اونجا فهمیدم اون با یک پسر دیگه زیادی می پریده
: خوب
غزال : همین دیگه ، یک چیز دیگه دختر حامله بود که خودکشی کردند
: خوب نتونستن از روی جنین تشخیص بدن باباش کیه
غزال : برای همین تونست تبرئه بشه
: زحمت کشیدی
غزال : این همه اطلاعات دادم
: می خواستم این محکوم بشه
غزال : خوب چکار کنم علم ژنیتیک پیشرفت کرده
: نتونستن بفهمن مال کی بوده
غزال : نه
به صندلیم تکیه دادم : لعنتی
غزال : بهتر آرینا زیاد باهاش درگیر نشی خیلی خطرناک
: باشه حواسم هست ، تو هم به کسی نگی
غزال : فقط سلطانی می دونه اون برام تحقیق کرد
: باشه اون از خود
غزال : با رئیس صحبت کن یک سمتی بهش بده خیلی پسر خوبی
: چشم تو رو گرفته
غزال : اره یکم
: باشه بزار میگم
غزال : راستی تبریزی استعفاء داد
: چرا ؟
غزال : نمی دونم
: پس با صفایی حرف می زنم این جای گزینش بشه
غزال : عالی ، حالام پاشو برو دفترش که کارت داشت
: حالا میگی
غزال : خودش گفت بگم ده دقیقه دیگه بری پیشش
از جام بلند شدم رفتم سمت دفترش در زدم : سلام آقای صفایی صبح بخیر
پایان قسمت اول
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 12 Aug 2012 07:10
قسمت دوم: از دیدن امینی شوکه شدم
: سلام
امینی لبخندی زد : سلام
آقای صفایی : آقای امینی ، خانم طلوعی مدیر داخلی اینجا
امینی : خوشبختم
جوابش و ندادم
آقای صفایی : آقای امینی اومدن برای بستن قرارداد
: قرارداد ؟
آقای صفایی : خودشون تو کار تبلیغات هستند ، می خواهن با مجله ما کار کنند و تبلیغ مشتری هاشون و بزنند
: خوب
آقای صفایی : این قراردادی که می خواهد بسته بشه می تونید مطالعه کنید . بعد به من گزارش بدید
: بله حتماً ، با اجازه
آقای صفایی : به سلطانی بگو بیاد پیش من
ابروم و دادم بالا : الآن
آقای صفایی : نه بعد خبر میدم
از اتاق رفتم بیرون ، رفتم توی اتاق : غزال این پسر اینجاست
غزال : کی ؟
: همین امینی
غزال : کدوم امینی
: همونی که برام تحقیق کردی
غزال : کجاست ؟
: تو دفتر صفایی اومد برای بستن قرارداد .
غزال : خاک برسرمون شد
: خفه شو به سلطانی بگو چیزی از دهنش نپر
غزال سریع از اتاق رفت بیرون منم شروع کردم به مطالعه قرار داد همه چیز توش درج شده بود ، غیر از اون سه روز مونده به بستن مجله هیچ قراردادی کنسل نمی شود .
از دفتر رفتم بیرون رفتم پیش منشی صفایی : تنها هستند
منشی : آره همین الآن مهمونش رفت
در زدم رفتم داخل : آقای صفایی ، قرارداد خوبی ولی این تبصره باید حتماً اضافه بشه
بهش گفتم
آقای صفایی : آره درست این و به منشی بده اضافه کنه ، راستی می خواهم این سلطانی رو بکنم مدیر قسمت تبلیغات کارش خیلی خوب
: آره منم ازش خیلی راضیم
آقای صفایی : این امینی رو می شناختی
: نه
آقای صفایی : چون تعجب کردی ، فکر کردم می شناسیش
: نه آخ کسی به من نگفت توی دفترتون کسی هست
آقای صفایی : این منشی من گیج
لبخندی زدم : برم به کارهام برسم ، سلطانی رو بفرستم پیشتون
آقای صفایی : آره بگو بیاد خودتم بیا اینجا می خواهم باشی
: چشم
سلطانی رو صدا زدم رفتم توی دفتر صفایی
سلطانی اومد ، آقای صفایی : خوب خیلی از کارت راضی هستم ولی باید بهتر از این بشی می خواهم مدیریت قسمت تبلیغات و بدم بهت باید خیلی حواست باشه مخصوصاً با وجود قراردادی که می خواهیم با بهامد امینی شرکت تبلیغاتی ببندیم
سلطانی به من نگاهی کرد : بله حتماً
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 12 Aug 2012 07:10
: مبارک باشه
سلطانی لبخندی زد : ممنون
آقای صفایی : می تونی بری
منم از دفتر اومدم بیرون سلطانی : وای ممنون خیلی ممنون
: شیرینی یادت نره
سلطانی : نه حتماً روی چشم
رفتم توی دفتر غزال اومد : من و که ناهار دعوت کرد
ابروم دادم بالا : خوب
غزال : حالا می خواهی با این پسر چکار کنی ؟
: هیچی داریم با هم کار می کنیم همین
غزال : من هیچ وقت نمی تونم از تو چیزی بفهمم
: پس سوال نکن
به کارهام رسیدم .
آقای صفایی اومد اتاقم : آرینا
: بله
آقای صفایی : قرارداد بسته شد ، فقط یادت باشه همیشه سه تا جای خالی براش داشته باشید
: به سلطانی می گم ، فقط اندازه اش و باید مشخص کنه
آقای صفایی : گفت یک صفحه برای سه تا تبلیغش ، حتماً باید پر کنه و گرنه باید جریمه بده
: باشه
آقای صفایی : من دارم میرم ، خداحافظ . تو هم اینقدر کار نکن
: دارم کارهای مجله بعدی رو انجام میدم چون من ماه دیگه مرخصیم
آقای صفایی : کی به تو مرخصی داده ؟
خندیدم : خودتون
آقای صفایی : چه اشتباهی کردم ، خداحافظ
: خداحافظ
صفایی رفت منم رفتم اتاق سلطانی تا من و دید بلند شد : امر دارید
: توی هر مجله باید یک صفحه برای این قرارداد جا خالی داشته باشی حواست باشه ، که این دنبال بهانه می گرده
سلطانی : این همونی نبود
: چرا دقیقاً خودش برای همین میگم اتو دستش ندی
سلطانی : باشه حواسم هست
کار تموم شد رفتم خونه .
---
خوب بچه ها بیان بریم پرواز و اعلام کردند
غزال : برای من هدیه بیارین ها
: باشه بابا خودش و کشت
غزال : برو بی معرفت
یاسمین : برات یک کلاه میارم
غزال : ضرب نخوری
یاسمین : بچه ها دیدین گفت نیارم
: خداحافظ ، بریم دیر شد همیشه باید آخرین نفر باشیم
چهار نفری سوار شدیم
یاسمین : آرینا ببین صد بار گفتم بیا چند تا پسر خوشگلم پیدا کنیم با خودمون ببریم
: برو بابا حوصله داری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 12 Aug 2012 07:11
سروناز : مگه سر خر می خواهیم
یاسمین : شوهر که نگفتم
: این پسرهای تا باهاشون دوست بشی باید تمام وقت برای اون باشی منم که نمی تونم
ساحل : منم وقت ندارم همش سرکارم
یاسمین : نه که من برای خودم بیکار می گردم
: پس چی حرف می زنی
یاسمین : حالا یک چیزی گفتم دور هم باشیم
ساحل : غلط کردی گفتی .
کلی تو هواپیما چهارتایی حرف زدیم و خندیدم .
: بچه ها بسته دیگه الان همه دارند بهمون فحش میدن
ساحل : چکار کنیم از بیکاری سرمون و بند کردیم
: راستی ساحل یادم رفت بپرسم از اون خواستگار سمج چه خبر
یاسمین : پر
: داماد شد
ساحل : اره دیگه دوستت دارم ، دوستت دارم همش دو ماه طول کشید
سروناز : خوب تو این دو ماه اندازه کل عمرش ناز تو رو کشید
ساحل : اصلاً ازش خوشم نمی اومد پسر بی ریخت ، همش می گفت بابام این و داره بابام اون داره
: خودش چی داشت ؟
ساحل : تو شرکت باباش مدیر عامل بود
: خسته نباشه
یاسمین : تازه شده بود مثل خودت
ساحل : من دخترم ، ولی اون پسر ، بعد قرار یک زندگی رو بچرخونه
: حرفت درست .
بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم . ما رو بردند هتل
: من که رفتم دوش بگیرم
ساحل : زود بیای ها
رفتم حمام زود اومد بیرون تا بقیه برن
سروناز : خوب کجا بریم
: می خواهیم بریم شام بخوریم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود