ارسالها: 3747
#21
Posted: 12 Aug 2012 07:11
سروناز : اره منم پایه ام خیلی گرسنم
رفتیم پایین غذا خوردیم ، بعد با بچه زدیم از هتل بیرون . ساحل ، خوب اونجا رو بلد بود چندین بار اومده بود . تا ساعت یازده برای خودمون گشتیم کلی خندیدم .
صبح رفتیم دریا
ساحل : بچه ها من می خواهم برنزه کنم
: باز این می خواهد روغن کاری بکنه
ساحل : خوب خوشگل میشم دیگه
: برو بابا
سروناز : دریا به سیاه شدنش
ساحل : آره باز برگشتیم بزن تو سرت بگو سیاه شدم چطوری خودم و سفید کنم
سروناز : کلی کرم زدم
یاسمین : من که رفتم .
کنار ساحل نشستم : چیه ساحل زیاد سر حال نیستی
ساحل : خوب باز تو فهمیدی اون دو تا خنگ ها
: گفتم تنهایی سوال کنم شاید بهتر باشه
ساحل اشکش ریخت : دو روز دیگه عروسی شهرام
: پسر خاله مامانت
ساحل : آره این همه به من گفت صبر کن بعد خودش رفت داماد شد
: ناراحت نباش زیاد مهم نیست
ساحل : چرا مهم ، نمی دونی چقدر بهم برخورد
: ببین ساحل از حرفم ناراحت نشی ها من اصلاً از این شهرام خوشم نمی اومد
ساحل : همه همین و میگن
: پس همه یک چیزی تو وجود این دیدن که ازش خوششون نمیاد
ساحل : اومدم تا فراموشش کنم
: خوب کردی ، حالا پاشو بریم توی آب
ساحل : می خواهم برنزه بشم
: پاشو بریم بابا اومدیم حال کنیم .
ساحل بلند شد همراه هم رفتیم توی آب ، کلی آب بازی کردیم
سروناز : آرینا مایتو از کجا گرفتی ؟
: از همون پاساژ که چند بار با هم رفتیم
سروناز : خیلی ناز
خودم لوس کردم : مرسی
ساحل : جای باباش خالی
: فکر کردی بابا نمی دونه
یاسمین : چی شده داریوش نفرستاده
: می خواست بفرست من گفتم نه
یاسمین : طفلی اون دفعه که با ما کلی حال کرد ، خدا وکیلی فکر نمی کرد تو با مایو بری جلوش
: داریوش پسر دهن لقی نیست بگم نگه ، بکشنشم حرف نمی زنه
ساحل : خوب می آوردیش
: نه بابا ، حوصله اش و نداشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 12 Aug 2012 07:12
یاسمین : دفعه دیگه کجا بریم
: حالا بزار این بار لذت ببریم تا بعد
برگشتیم توی ساحل دراز کشیدم ، ساحل به همون روغن زد
یاسمین : این چه حالی داره
سروناز : بچه ها این کیه ؟
ساحل : من نمی شناسمش ، شما ها چی ؟
یاسمین و سرونازم گفتند نه
ساحل : تو چی آرینا ؟
: ولش کنید بابا مثلاً بشناسم باید چکار کنم
ساحل : خوب یکسره داره ما رو نگاه می کنه
: نگاه کنه تا جونش از اونجاش در بیار
همشون خندیدم
سروناز زد تو سرم : خاک بر سر بی ادبت بکنند
ساحل : راستی چطوری آقای صفایی جونتون اجازه دادند
: می خواستم از مرخصی هام استفاده کنم به اون چه ، بعدم اون سن بابام و داره
یاسمین : خوب مجرد تا حالا که ازدواج نکرده ، دلم که داره
: غلط کرده
ساحل : برم بزنم تو چشم هاش حتماً ایرانی که داره ما رو اینجوری نگاه می کنه
: ولش کنید دیگه
سروناز : نگاهش کن مطمئن شم تو رو نمی شناس
سرم و بلند کردم بهش نگاه کردم : نه نمی شناسمش ، خوب دیگه راحت شدید
ساحل : بله
: ساحل ماساژم بده
ساحل : به من چه خوشش اومده
: جون من ساحل
ساحل : مرض مفت خور ، پاشو برو بده ماساژت بدن
: اینجا میرم
ساحل : چرا تایند نرفتی
: دیدی که داریوش بود نمی تونستم
ساحل : خوب اینجا برو
: بعدازظهر میرم شما ها نمیان
ساحل : بزار روزهای آخر
: باشه ، روزهای آخر حرف تو شهید نمی کنم .
یاسمین بلند شد : من الآن میام
یاسمین رفت سمت پسر دیدم داره باهاش حرف می زنه ، بعد اومد
: چی شد خانم مارپل
یاسمین : بچه ها کور بود
: خاک برسرت
یاسمین : چه آبروریزی شد
: ایرانی بود
یاسمین : نه ترکی بود
: تو مگه ترکی بلدی
یاسمین : یکم
ساحل : خدا رو شکر کور بود قیافه های ما رو ندیده
کلی یاسمین و مسخره کردیم برگشتیم هتل
شب با بچه رفتیم دیسکو
اون پانزده روز حسابی به چهارتایی خوش گذشت برای همه کلی خرید کردم ، برگشتیم خونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 12 Aug 2012 07:13
مامان : خوب بود
: عالی بود ، خیلی خوش گذشت ، روحیم باز شد
مامان : یک چیزی بگم بیشتر باز بشه ، ماه دیگه عروسی خواهرت
: وای تبریک
آتنا رو غرق بوسه کردم : خیلی خوشحال شدم
آتنا لبخندی زد : برام کادو چی آوردی ؟
هدیه های همه رو دادم ، ببخشید دیگه اگه کم همین قدر تونستم بگیرم
آتنا : اون لباس چیه ؟
: چشم تو درویش کن برای خودم خریدم
آتنا : برای خودت چی ها خریدی ؟
: به تو چه ، بچه خوبی باش فضولی نکن
آتنا : نامرد
: خودتی
مامان : آرینا از فردا میری سرکار
: فردا نه ، پس فردا
مامان : خوب
---
سلام
هر کی من و می دید گفت خوش گذشت
منم در جوابش می گفتم : بله جای شما خالی
غزال تا من و دید بغلم کرد : خوبی دختر دلم برات تنگ شده بود
: منم همین طور
غزال : موها تو رنگ کردی
: اونجا رنگ کردم
غزال : بهت میاد
: می دونم
غزال : هدیه ها رو بده
: هدیه ها رو ، یک دونه است
غزال : خاک بر سر خسیست کنند .
پاکت تو طرفش گرفتم : بیا این مال تو
غزال مثل بچه نشست ، هدیه ها شو نگاه کرد : اینا که چند تاست
: خوب دیگه این هدیه همه بچه هاست
غزال : خساست کردین
: بمیر ، ببین چه لباس نازی برات گذاشتم
غزال : خدایش ایول دمت گرم خیلی ناز
: عروسی چطور بود ؟
غزال : عالی ، کلی حال کردیم کلی پسر ریخته بود دورم
: بمیری غزال ندید پدید ، سلطانی بفهمه
غزال : خوب تا نیاد جلو همین دیگه من که نمی تونم به بقیه بگم نه
: چه خبر بود اینجا ؟
غزال : از کجا بگم ، بهامد چند بار اومده رفت
: چه صمیمی
غزال : حسابی تو دل این آقای صفایی جا باز کرده
: خوب ، یعنی خودش میاد اینجا
غزال : آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 12 Aug 2012 07:14
: چه بی کلاس ، اصلاً مدیریت بلد نیست
غزال : خفه تا بگم
: خوب بگو
غزال : شرکت اونا قرار با ما ادغام بشه
: یعنی چی ؟
غزال : یعنی آقای صفایی می خواهد مجله رو واگذار کنه
: بده به اون
غزال : اره می خواهد از ایران بره برای همین می خواهد مجله رو واگذار کنه
: پس باید برم دنبال کار
غزال : نه تو جات امن
: چطور ؟
غزال : اون روز شنیدم آقای صفایی به بهامد می گفت تمام کارهای مجله تو انجام میدی
: چقدر می خواهد اینجا رو بده
غزال : دو میلیارد و نیم
: شوخی می کنی
غزال : نه به خدا
: یعنی این داره ...
غزال : تمام کارها شده
: پس این چند وقت نبودم حسابی کن فیکون شده
غزال : چه جورم ، اگه بفهمه من در موردش تحقیق کردم
خندیدم : من و بیرون می کنه نه تو رو
غزال : اوه آقای صفایی اومد
صفایی اومد داخل : سلام
: سلام آقای صفایی
آقای صفایی : خوش گذشت
: بله ، خیلی خوب بود
آقای صفایی : خوب باید باهات حرف بزنم
غزال سریع از اتاق رفت بیرون اونم اومد نشست : من دارم اینجا رو واگذار می کنم می خواهم از ایران برم خانواده ام بهم گفتن برم پیششون
: از تنهایی در میان
آقای صفایی به من نگاهی کرد : خیلی دوست داشتم همراه تو برم ولی می دونم جواب تو به من منفی ، برای همین مجبورم تنها برم ، این جا رو به بهامد امینی فروختم کارهاش انجام شده اون شد مدیر اینجا و تو مثل قبل مدیر داخلی هستی ، همون طور که به من لطف داشتی به اونم لطف داشته باش
: من فقط وظیفه ام و انجام میدم
آقای صفایی : می دونم ، تو دختر خیلی شایسته ای هستی ، از تو خیلی تعریف کردم پس خراب کاری نکنی
لبخندی زدم : باشه حتماً
آقای صفایی از جاش بلند شد : اگه تفاوت سنی کمتری داشتیم هیچ وقت از دستت نمی دادم ، موفق باشی هر وقت کمک خواستی به من خبر بده این شماره اونجاست اینم که ایمیل خودم
: ممنون
اون روز بچه ها برای آقای صفایی یک مهمونی خداحافظی و برای امینی یک مهمونی ورود گرفتند . وقتی مهمونی تموم شد برگشتم توی اتاقم غزال اومد : دلش خیلی شکست
: چرا ؟
غزال : بدون تو رفت
: گمشو بیرون
به کارهام پرداختم و همه چیز و بررسی کردم ببینم چیزی ایراد نداره دیدم مال قسمت داستان ها هنوز تکمیل نشده از اتاق رفتم بیرون : شریفی کجاست ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 12 Aug 2012 07:15
غزال : امروز مرخصی یک ساعت رفت
: چرا ستونش هنوز تکمیل نشده
غزال : اومدش
: بگو بیاد اتاق من
شریفی در زد اومد تو
: سلام
شریفی : خوب هستید
: ممنون ، چرا ستونت
شریفی : امروز تکمیل تکمیل میشه
: داستان تازه
شریفی : آره یک داستان توپ سه قسمتی
: تائید شده
شریفی : اره خود آقای صفایی تائیدش کرده بود
: پس آماده اش کن
شریفی : باشه
غزال اومد توی اتاقم : آقای امینی کارتون دارند
از اتاق رفتم بیرون دیدم منشی شرکت داره تند تند چیزی رو تایپ می کنه : می تونم برم داخل
منشی : بزارید خبر بدم ، آره برید داخل
در زدم وارد شدم : امری داشتید
امینی به من نگاهی کرد : ادامه نداشت
: چی
امینی : آقای امینی
: امرتون و بفرمائید
امینی بلند شد اومد جلوم ایستاد : بهتر با رئیست درست حرف بزنی
: من با شما مودب حرف زدم
امینی : این داستان کی تائید کرده
نگاه کردم : امضا آقای صفایی
امینی : به کسی که اون ستون پر می کنه بگو یک داستان دیگه پیدا کنه
: چرا ؟
امینی : چون من میگم
: علتش و از من می خواهد
امینی : داستان و خوندی
: نه
امینی : بخونش ، برات خوبه
داستان و ازش گرفتم و یکم ازش خوندم دیدم موضوع دادگاه یک دختر که خودکشی کرده ، فهمیدم این باید یا کار سلطانی باشه یا غزال
: خوب این که ایراد نداره از داستان ها زیاد تو مجله می گذاریم
امینی : نه مجله من
: ببینید آقای امینی این داستان ها جزو داستان های خیلی پر خواننده است
امینی : جدی
: آره ، نمی دونید مردم چقدر درخواست دارند تا از این داستان ها بزاریم توی مجله
امینی : میشه ببینم
: آره ، با اجازه
رفتم سمت لب تابش ایمیل و باز کردم : ببینید چقدر ایمیل در این مورد داریم
امینی : ولی من
: آقای امینی شما باید چیزی رو بگزارید که مردم دوست دارند نه این که شما خوشتون بیاد
امینی : باشه بگزارید
: ممنون
از اتاق رفتم بیرون غزال : چی شده بود ؟
: تو به شریفی خط دادی بره در مورد خودکشی دختران
غزال لبخندی زد
: بمیری غزال
غزال : چی اخراج شدی
: نه ، ولی با اکراه قبول کرد
غزال : معلوم خیلی عاشق بوده
: نمی دونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 12 Aug 2012 07:16
کارهام و انجام دادم ساعت دو شد : غزال هنوز هستی
غزال : نه کارم تموم شده بریم
از دفتر اومدیم بیرون غزال : اونجا عجب ماشینی
: مال کی هست ؟
غزال : رئیس گرامی
: آفرین
سلام
: سلام آتنا خوبی ؟ کارت تموم شده بریم
آتنا : تو برو پیام میاد دنبالم ناهار و با هم می خوریم
غزال : آره دیگه تو مهم نیستی ، پیام جون مهم
: آتنا چرا موضوع عوض شدن رئیس و به من نگفتی
آتنا : نمی خواستم مسافرتت خراب بشه
غزال : به فکرت بوده
آتنا : به فکر همسفر هاش بودم
: لطف کردی
آتنا : می خواهی استعفا بدی ؟
: نه برای چی ؟ حالا اون رئیس فرقی نداره من کار خودم می کنم به اونم کاری ندارم اون به من احتیاج داره نه من به اون
غزال : اخراجت کنه
: میرم خونه می شینم
غزال محکم زد به پهلوم : چه خبرت
آتنا : من برم پیام اومد
: مامان می دونه
آتنا : آره
: خوش بگذره
غزال : من رفتم کار دارم
: خداحافظ
به خواهرتون اجازه میدید با مرد غریبه بره بیرون ، شما که خیلی حساس بودید
برگشتم سمتش : شما که چیزی نمی دونی دهن تو باز نکن حرف بزن
امینی : من رئیستم
: اون تو رئیسمی اینجا همون آدم مزاحمی
امینی به من نگاهی کرد : خیلی بی ادبی
: تازه شدم مثل تو
امینی : من تو رو آدمت می کنم
: وای ترسیدم
چند تا از بچه ها اومدن بیرون : با اجازه
رفتم سمت ماشین در باز کردم ، دیدم اونم سوار ماشینش شد
پسر پررو فکر کرده رئیسم من باید ازش خوشم بیاد
گوشیم زنگ زد : بله
ببین آرینا من تو رو ادب می کنم
: ببینم آقای امینی زیادی پا تو داری از گلیمت دراز تر می کنی
امینی : فردا بهت میگم
: می خواهی تو دفتر جبران کنی
امینی : هر جا دلم بخواهد جبران می کنم
گوشی رو قطع کردم : می تونی بکن
رسیدم خونه : سلام مامان ؛ اه خاله شما هم اینجایید
خاله فریده بوسم کرد : خوبی عزیزم
: ممنون شما خوبید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 12 Aug 2012 07:17
خاله فریده : خسته نباشی
: نه خسته نیستم
با رئیس جدید چطوری ؟
: سلام بلد نیستی بردیا
بردیا : مثلاً ما بزرگ تریم
: ادب چه ربطی به بزرگی و کوچکی داره
بردیا : آقای امینی چطورند ؟
: خوب
بابا : آرینا بیا اینجا
: بردیا باز دهن تو باز کردی
بردیا : من چکارم
رفتم توی حال : سلام بابا
بابا : این همون پسر است
: کی همون پسر است
بابا : امینی رو میگم
: بله ، پول داشته مجله رو خریده
بابا : استعفا بده بیا بیرون
: چرا باید این کار و بکنم
بابا : نمی خواهم با این پسر درگیر بشی کسی که تو خونه من با دخترم بد حرف می زنه سر کار حتماً بد تر حرف میزنه
: نه بابا ما اونجا با هم دعوایی نداریم دعوای ما بیرون ، اونم می دونه
بابا : یعنی می خواهی براش کار کنی
: من مدیر داخلی اونجام بیام بیرون ، هیچ وقت این کار رو نمی کنم
بردیا اومد تو آشپزخونه : خوب بیا بیرون وقتی اونجا به صلاحت نیست
: به تو هیچ ربطی نداره دخالت می کنی
بابا : آرینا اون پسر خاله ات چرا اینجور حرف می زنی
: چون چشم نداره ببین من پیش رفت می کنم
از کنار بردیا گذاشتم رفتم توی اتاقم در باز شد
: اوه چه خبرت ، یاد نداری در بزنی
بردیا : ببین آرینا من امینی نیستم که هر طور دلت خواست حرف بزنی
: برو بیرون ببینم
بردیا : ببینم آرینا من تا حالا تحملت کردم یک کاری نکن همه چیز و بریزم به بهم
: مثلاً چی رو
بردیا : خودت خوب می دونی همه با ازدواج من و تو
: ببین من زن تو نمی شم ، من یک آدم با جربزه می خواهم که تو نیستی پس اینم از گوشت بنداز بیرون که من به تو جواب بله بدم
بردیا : حرف اول آخرت همین
: آره اول آخر وسط همه همین ، برو پی زندگیت
بردیا از اتاقم رفت بیرون : پسر بی خود
لباس عوض کردم رفتم پایین
مامان : چی شد باز شما دو تا دعوا کردید
: کی به بردیا قول داده بوده که من باهاش ازدواج می کنم
خاله فریده : یعنی چی آرینا خودت می دونی بردیا خیلی وقت دوستت داره
: منم همیشه گفتم نه من با فامیل ازدواج نمی کنم
مامان : زشت
: چی زشت اون اصلاً حق نداره به من فکر کنه مگه اون کیه ؟ من برای ازدواج دنبال یک آدم خواست می گردم
بابا : مثل همین امینی
: اون اصلاً آدم خواست حساب نمیشه
بابا : من بردیا رو دوست دارم
: شرمنده بابا باید یک دختر دیگه می آوردید ، اون می دادید به بردیا
سلام
برگشتم : سلام باربد
باربد : اینجا چه خبر ؟
: هیچی داداش گرامتون یک چیزی می خواهد که راه گلوش حسابی می گیره
بارید خندید : چی هست حالا
خاله فریده : از آرینا خواستگاری کرد
باربد شروع کرد به خندیدن : غلط کرده ، چه رویی داره اون دیگه
: همین و بگو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 12 Aug 2012 07:18
خاله فریده : باربد اون داداشت
باربد : داداشم باشه وقتی چیزی قرار تو گلوش گیر کنه که نباید بهش داد
: دمت گرم
باربد : آرینا چای بریز
براش چای ریختم کنارش نشستم : چه خبر ؟
باربد : هیچی ، دانشگاه خونه امتحان درس ، همین . بردیا چرا برگشتی
بردیا فقط به ما نگاهی کرد و رفت کنار مامانش نشست
باربد آروم : خر ها
: موضوع چیه باربد
باربد : عاشق یک دختر شده مامان و بابا راضی نیستند ، اونم برای لجبازی اومده به تو گفته
: منم که زدم تو حالش
باربد : باور کن اونم همین و می خواست
: پس کارم به جا بوده
باربد : آره دیگه
: دختر کی هست ؟
باربد : دختر دیگه چه می دونم
: خوب شد گفتی و گرنه نمی دونستم دختر
باربد : من که ندیدمش
: چی شده تو ندیدیش
باربد : بردیا بهم اعتماد نداره برای همین نمی گه
: باز چکارش کردی که نمیگه
باربد : نمی دونم بابا ، از وقتی از کار توی شرکت دوست بابا اومده بیرون بابا خیلی عصبانی گفت تا کار خوب پیدا نکنه دیگه بهش هیچ پولی نمیده
: اوضاع خیلی خراب
باربد : آره
بردیا رو به روی من نشست به دور و بر نگاه کردم : چیه زن می خواهی بگیری مثل آدم حرف بزن چرا پای من و وسط می کشی
بردیا به باربد نگاه کرد : باز دهن لغی کردی
باربد : شاید این تونست کمکت کنه
: چرا باز اومدی بیرون خوب یک جا بمون کار کن دیگه
بردیا : حوصله اون جور کارها رو ندارم
: می خواهی تو خونه بشینی بهت حقوق بدن
بردیا : اینجوریم نه
: هر جا میری دو روز میای بیرون خوب بمون
بردیا : من کار پیدا کردم الآنم دارم میرم
: جدی
باربد : چه کاری هست
بردیا : رشته خودم
باربد : یعنی کامپیوتر
بردیا : آره یک شرکت کامپیوتری ، ماهی چهارصدم حقوق می گیرم
: اونم درآمد ، مگه می تونی زندگی رو بچرخونی
بردیا : ببین تو کمکم کن من با این دختر ازدواج کنم یک کار دیگه ام پیدا می کنم
باربد : بریم به خانواده دختر بگیم پسر ما ماهی چهارصد تومان حقوق می گیره
بردیا : آره ، من که خونه دارم ماشینم دارم پس همون کافی
: خوب ، خانواده دختر موافقند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 12 Aug 2012 07:18
خاله و مامان اومدن دیگه با بردیا حرف نزدم یعنی هنوز قهرم
خاله فریده : بردیا جان بهتر از دل آرینا در بیاری
بردیا به من نگاهی کرد
: خاله ول کنید دیگه ، اون ول کرده شما گیر میدید
بلند شدم رفتم توی اتاقم
گوشیم زنگ زد : باز چی می خواهی
مودب باش برای کار زنگ زدم بلند شو بیا دفتر مجله
: من کارم تموم شده جناب رئیس
امینی : یک قرارداد باید تو باشی
: قرارداد چی ؟
امینی : بیا تا برات توضیح بدم
: کی اونجاست
امینی : بچه ها هستند ، فقط زود بیا
لباس پوشیدم خیلی مرتب رفتم پایین
مامان : کجا ؟
: نمی دونستم این ساعت جلسه داشتم باید برم دفتر
رفتم داخل یکی دو تا از کارمندها هنوز بودند . رفتم سمت دفتر امینی در زدم وارد شدم
: سلام
امینی به من نگاهی کرد : این قرارداد و نگاه کن
به قرارداد نگاه کردم : برای چیه ؟
امینی : قرار این مجله رو گسترش بدم
: یعنی
امینی : می خواهم یک صفحه بهش اضافه کنم
: خوب
امینی : فقط یک مشکل هست
: چی
امینی : تو
: من مشکل شما هستم
امینی : آره حضورت عصبیم می کنه
: می خواهین برم
در اتاق زده شد منشیش اومد تو : آقا امینی ، آقای ضیافتی اومدن
امینی : راهنمایشون کنید .
ضیافتی وارد شد
امینی : سلام خوش اومدین
ضیافتی : سلام ، ممنون خیلی خوشحالم که موافقت کردید من و ببینید
امینی : خانم طلوعی مدیر داخلی مجله
ضیافتی : خوشبختم خانم
: منم همین طور
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 12 Aug 2012 07:19
ضیافتی نشست شروع کرد حرف زدن که می خواهد یک صفحه مخصوص محصولاتش داشته باش و برای معرفی اونها هر کاری می تونیم بکنیم .
امینی و منم حسابی باهاش حرف زدیم و قرار شد دو روز دیگه اولین طرح ها رو بهش نشون بدیم .
ضیافتی قرارداد و امضا کرد و رفت
امینی : کارت عالی بود
: ممنون
امینی به ساعتش نگاه کرد : بستنی مهمون من
: نه ممنون من هیچ وقت مهمون شما نمیشم
امینی : می ترسی بریم بیرون یک بلایی سرت بیارم
: جراتش و نداری
امینی : شنیدی میگن زبان سرخ سر را میدهد بر باد
: سر شما رو
امینی : نه سر خود تو
: من باید برم خونه کار دارم
با امینی از دفتر اومدیم بیرون هیچ کس توی دفتر نبود همه رفته بودند و در بسته بود : خوب حالا ازم نمی ترسی
: چرا باید بترسم
امینی : چون اینجا فقط منم و تویی
لبخندی زدم : چرا باید بترسم مگه شما لولو خرخره هستید
امینی : آره مگه نمی دونی
: نه تا حالا نگفته بودید
جلوم ایستاد : بگو معذرت می خواهم تا از گناهت بگذرم
: من کاری نکردم که بخواهم عذرخواهی کنم
امینی : کردی ، خودتم خوب می دونی که کاری کردی
: من واقعیت تو بهمتون گفتم پس نباید ناراحت بشید
می خواستم از کنارش بگذرم
امینی راهم و سد کرد : ببین خیلی دارم تحملت می کنم
: اگه بزاری برم دیگه نمی خواهد تحملم کنی
امینی : اگه نذارم
: مثلاً می خواهی چکار کنی
امینی : خیلی کارها
: مثل اون دختر که بخاطرت خودکشی کرد
امینی : کی این رو بهت گفته
: ببین من بچه نیستم می تونم تحقیق کنم
امینی : اون یک دروغ
: خانواده دختر این طوری فکر نمی کنند ، شنیدم دوباره شکایت کردند
امینی : تو حق نداشتی
: در مورد رئیسم بدونم ، چرا من حق دارم هر کاری می تونم بکنم
امینی : اون
: برای من نمی خواهد توضیح بدی به وجدانت رجوع کن ببین آیا اون کار کاردی کار درستی بوده
از کنارش گذشتم و از دفتر رفتم بیرون می دونستم با خاک یکسانش کردم سوار ماشین شدم که در باز شد
: چی می خواهی
امینی : کیا از این موضوع خبر دارند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود