انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 18:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  15  16  17  18  پسین »

آرینا


مرد

 
: من
امینی : یعنی هیچ کس دیگه نمی دونه
: نه ، مگه اونها بخواهن از رئیسشون زیاد بدونند
امینی : میشه بگی کی بهت گفته
: من هیچ وقت جاسوسام و لو نمیدم
امینی در محکم بست شیشه رو دادم پایین : عصبانی میشی چرا در ماشینم و محکم می بندی
جوابی نداد ، حرکت کردم رفتم . زنگ زدم به غزال : سلام ، ببین حواست باشه یک بار در مورد اون دختر که خودکشی کرده توی دفتر حرف نزنی به سلطانی ام بگو
غزال : باز چکار کردی ؟
: هیچی فقط یک کوچولو آتیشش زدم
غزال : یک کوچولو تو یعنی حسابی دیگه
خندیدم : باید برم کار دارم خداحافظ
رفتم خونه .
چند روزی از امینی هیچ خبری نیست ، منم برای خودم حسابی جولون می دادم ، یک پا رئیس شده بودم
غزال : خوب برای خودت داری ریاست می کنی
: نمی دونم کجاست ، به منشیش گفتم ازش خبر نداری ، اونم گفت نه معلوم نیست کجا رفت که نمیشه پیدایش کرد موبایلشم در دسترس نیست
خانم طلوعی
: بله
من یک ساعت باید برم بیرون
: چرا
یک سوژه دارم باید برم ازش عکس بگیرم
: سوژه چی ؟
برای اون قسمت آشپزی باید عکس داشته باشیم
: زودبایی ها
باشه خانم طلوعی
اون رفت بیرون ، غزال : دختر عجب سوال های ، هیچ وقت سوال نمی کردی کجا چرا ولی حالا
: چون خود رئیس نیست مجبورم ساعتش و یادداشت کن می دونم بیاد باز دنبال حال گیری از من
غزال : تو خیلی بد بهش گفتی اون حسابی قاطی کرده که نیومده
: نمی دونم ، حتی شماره خونشونم نداریم
غزال : خیلی نگرانش شدم تو رو خدا دیگه دعوا نکنی باهاش
: من چی می دونم اون چش شده حتماً رفته مسافرت
غزال : یکم فکر کن ببین می تونه رفته باش مسافرت
: خیلی خوب سلطانی رو صدا بزن بیاد
غزال : چکارش داری
: بگو بیاد من کارش دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
غزال رفت با سلطانی برگشت : بله امری داشتید خانم طلوعی
: شماره خونه این امینی رو نتونستی پیدا کنی
سلطانی : چرا دارم
: میشه بهم بدی
سلطانی : باشه
گوشیش و در آورد بعد از کمی گشتن شماره رو بهم داد
سلطانی : این اون چیزی که به من تونستم گیر بیارم
: ممنون خیلی لطف کردی می تونی بری
سلطانی : خواهش می کنم
گوشی رو برداشتم شماره گرفتم : سلام خانم خسته نباشید منزل امینی
بله امرتون بفرمائید
: ببخشید من با آقای امینی کار داشتم
کدوم امینی
: آقای بهامد امینی
شما
: من طلوعی هستم همکار ایشون چند روز ایشون تشریف نیاوردن می خواستم ببینم مشکلی براشون پیش اومده
همون خانم : چند لحظه گوشی
صداش می اومد ببین مامان حوصله هیچ کس ندارم نمی خواهم با کسی حرف بزنم بهش بگو خودش برای دفتر هر کاری می خواهد بکنه
مادر جان به دختر بگم تو چکارت .
بگو مریضم ، بگو مرده ، فقط نمی خواهم باهاش حرف بزنم باشه ، می خواهم تنها باشم ببینم باید چکار کنم
ببخش دخترم حال بهامد زیاد خوب نیست نمی تونه صحبت کنه
: ببخشید خانم امینی من می تونم بیام ایشون و ببینم
خانم امینی : راستش زیاد رو به راه نیست
: باشه هر طور صلاح می دونید ، سلام من و بهشون برسونید
خانم امینی : بله حتماً
: خداحافظ
گوشی رو قطع کردم : معلوم خیلی بهم ریخته چون اصلاً حرف نزد
غزال : بمیری آرینا که بعضی اوقات کارهای می کنی که هیچکس نمی کنه
: ول کن بابا بزار یکم تو خودش باشه به من میگن آرینا
غزال : به تو میگن عزرائیل همیشه یک راهی برای حال گیری از دیگران داری
خندیدم : خودش می خواست ، من که کاری بهش نداشتم .
ساعت سه شد بیشتر بچه ها رفتند از دفتر با غزال اومدیم بیرون و در بستم : خوب مثل اینکه باید منتظر عوض شدن رئیس باشیم
غزال : خدایش من ازش خوشم می اومد درست تو از اول باهاش رو دنده لج گذاشتی ولی پسر با حالی
: ول کن غزال اگه عرضه داشت تا حالا مشکلش حل شده بود
غزال : یعنی بی عرضه است دیگه
: صددرصد
غزال : نه می دونی اون اشتباه کرد ، فکر تو از این بچه مدرسه هایی که تازه از پشت میز اومدی برای همین می خواست ازت زهره چشم بگیره ولی نمی دونست تو از اون می گیری
: ما اینم عزیزم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
غزال : من و برسون خونه امروز ماشین ندارم
: یکم پیاده برو پات باز شه تا خونتون همش پنج دقیقه راه همون با ماشین میای
غزال : به تو چه تو من برسون
: بیا سوار شو می خواهم زود برم
غزال : آرینا بلند نشی بری خونشون
: نه بابا بمونه تو خونه تا بپوسه
غزال : آرینا ؛ جون من ، اگه فردا اومد چیزی بهش نگو
: چیه سنگش و به سینه می زنی
غزال : من ازش خوشم میاد آرینا ، جون من
: سلطانی چی ؟
غزال : ببین فعلاً بین خودمون بمون می خواهم امروز برم سراغش
: غزال باز دیوونه شدی
غزال : برم ببینم چی میگه
: غزال بری کاری می کنم سلطانی بفهمه پدر تو در بیار
غزال : به اون چه ؛ ببین آرینا من
: گفتم فارسی حرفم زدم می دونم بری اونجا فکت گرم میشه همه چیز و لو میدی
غزال : باور کن لو نمیدم با سلطانی میرم
: فکر می کنه از طرف من رفتی جاسوسی
غزال : بمیری که فقط خراب کاری می کنی من یک چیز توپم که پیدا می کنم باید به خاطر تو ازش بگذرم
: گمشو برو پایین زیاد حرفم نزن تا ببینم باید چکار کنم
غزال : گلوت گیر کرده
: گمشو پایین فکر کرده منم مثل خودشم
غزال با خنده پیاده شد : خدایش خیلی خوشگل
: غزال تو گرسنه نیستی
غزال : تو از کجا فهمیدی ؟
: چون داری هذیون میگی
غزال : برو دیدنش فقط تو می تونی آرومش کنی
: من این کار و نمی کنم
غزال : تو بهمش ریختی پس خودتم باید از اون حالت در بیاریش
: خداحافظ
رفتم خونه برام مهم نبود اون چه اتفاقی براش می افت می خواهد سالم بمونه می خواهد بمیره آدم بی خود باید این بلاها سرش در بیاد
من به دیدنش نمیرم ، به من ربطی نداره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
---
آرینا میشه بگی چی شده
: هیچی مامان
مامان : چرا بلاتکیفی جایی می خواهی بری ؟
: نه مامان جایی نمی خواهم برم
مامان : دو بار آماده شدی اومدی پایین دوباره برگشتی بالا خوب بگو شاید بتونم کمکت کنم
: نه نمی تونید میشه تنهام بگزارید
مامان رفت بیرون : چرا بلاتکیف بودم نمی دونم
لباسم دوباره در آوردم و روی تخت نشستم ، هر طور بود خودم و قانع کردم که نرم
هر دفعه ام خوابم می برد خواب امینی رو میدم که داشت خودش و دار می زد .
عصبی شده بودم به ساعت نگاه کردم ساعت دو صبح بود .
با خودم اونقدر کلنجار رفتم گوشیم و برداشتم براش پیام زدی خوبی ؟
هیچ جوابی نیومد ، دوباره براش نوشتم اگه بیداری بهم جواب بده
گوشیم زنگ زد خودش بود
: سلام
چی شده خانم طلوعی که ساعت دو شب برای من پیام زدید
: می خواستم ببینم خوبید هنوز زنده اید
امینی : مگه قرار بود بمیرم
: آخ امروز وقتی با مادرتون حرف می زدید شبیه این آدم های مایوس بود که قسط دارند خودشون و از زندگی راحت کنند
امینی : هنوز به اون حد نرسیدم ، مادرم بهتون گفت
: نه وقتی اومدم گوشی رو بهتون بدم من شنیدم
امینی : تو همیشه فضولی می کنی
: خوب کارم ایجاب می کنه حواسم به دورو برم باشه
امینی : حالا چی می خواهی ؟
: فکر کنم اون روز نباید اون حرف و بهتون می زدم
امینی : شما نمی گفتید یکی دیگه می گفت تا این خانواده دست از سر من بردارند .
: چرا یک فکر درست حسابی نمی کنید
امینی : چقدر بگم کار من نبوده تازه دادگاه رای به بی گناهی من داده
: خوب اون ها قبول ندارند
امینی : خوب به من چه ربطی داره من از کجا بودم دخترشون با کی بوده ، فقط گفته من با رئیس شرکت رابطه دارم
: شما یا اون سلیمی ؟
امینی : آره چرا خودم عقلم نرسید
: به چی ؟
امینی : شما بهترین ایده رو به من دادید
: میشه بگید چی ؟
امینی : باشه برای بعد من یک چند روزی نمی تونم بیام حواست به دفتر باشه
: باشه
امینی : خداحافظ
: خداحافظ
چی شد یک دفعه چرا اینجوری کرد ، من و باش که نگرانش بودم ، به درک نیا
راحت گرفتم خوابیدم دیگه بهش فکر نکردم
سلام غزال
غزال : رفتی
: نه بهش زنگ زدم ، جواب و داد
غزال : خوب
: هیچی گفت تا چند روز دیگه نمیاد اونجا
غزال : خوب بود
: اره خیلی خوب بود
غزال : یعنی چی یعنی همش مسخره بازی بود
: آره بابا
---
سه چهار روز گذشت بازم از این امینی خبری نشد .
غزال : یک زنگ دیگه بهش بزن
: چرا باید بهش زنگ بزنم اینجا مشکلی ندارم ، امروز مجله میره برای چاپ
غزال : نمی خواهی اون تائید کنه
: وقتی کار و تائید کردم دیگه چیزی برای تائید اون نمی مونه
غزال : باشه من گفتم ها
: منم شنیدم ، برو به منشیش بگو بهش خبر بده که اگه تا امروز ساعت اداری نیاد کار بسته میشه برای چاپ میره
غزال از اتاق رفت بیرون
گوشیم زنگ زد خودش بود
: بله
امینی هستم
: بله شناختم امرتون
امینی : کار از نظر تو تائید
: آره
امینی : باشه بفرستش برای چاپ من از فردا میام
: باشه
امینی : باشه چی ؟
: بله آقای امینی
امینی : نمی تونی هنوز بهم بگی رئیس
: خیلی از القاب خوشتون میاد
امینی : تو بگی آره
: من باید برم کلی کار دارم خداحافظ
امینی : مراقب دفتر باش
گوشی رو قطع کردم برای آخرین بار به صفحه های مجله نگاه کردم هیچ ایرادی نداشت و همه چیز مرتب بود از اتاق رفتم بیرون : خوب مجله برای این ماه بسته شد .
همه شروع کردند به دست زدن
: ممنون از همه
برگشتم توی اتاق
غزال : خوب ساعت دوازده است بریم خونه
: آره می تونید برید
غزال : کار و فرستادی چاپخونه
: آره
غزال : تائید کرد
: آره بهم زنگ زد و تائید کرد .
غزال : خانم رئیس من رفتم می خواهم با سلطانی برم بیرون
: خوش بگذره
تا ساعت یک همه بچه ها رفتند منم کارهام رو انجام داد کسی دیگه نبود ، کیفم و برداشتم از دفتر رفتم بیرون و در بستم از پله ها رفتم پایین
ببخشید خانم طلوعی
پایان قسمت دوم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت سوم: یک آقای جوون بود : بله شما
من آروین برادر بهامد هستم
: من شما رو نمی شناسم
آروین کارت شناسایی ش و در آورد : این کارت من
: ببخشید من تا حالا کارت شناسایی آقای امینی رو ندیدم که بدونم شما برادرشین
آروین لبخندی زد : میشه در مورد برادرم کمی با شما صحبت کنم
: شرمنده من کار دارم باید برم بهتر با خود برادرتون در مورد خودش حرف بزنید ، چون من اصلاً مشتاق نیستم درمورد ایشون چیزی بدونم
سمت ماشین رفتم سوار شدم حرکت کردم ، با خودم گفتم : خیلی ازش خوشم میاد که باز برادرش اومده درباره ش حرف بزنه ، مار از پونه بدش میاد کل خانواده پونه میان در خونه اش
مجله چاپ شد ، خیلی چیز خوبی در اومد ، نسب به همیشه بهتر بود . کار مجله جدید و شروع کردیم .
: غزال من امروز می خواهم برم خرید هفته دیگه عروسی آتنا
غزال : چه زود شد
: آره دیگه باید برم لباس بگیرم
غزال : بیا عصر با هم بریم
: باشه بریم
غزال : بچه ها نمیان
: نه نمی تونستند بیان مرخصی نداشتند
غزال : چه بد دلم براشون تنگ شده
: خوب عروسی آتنا می بینیمش
غزال : بیا یک کاری بکن
: چکار
غزال : بیا بهامدم دعوت کن
: اون سر پیاز یا ته پیاز
غزال : یک پسر آقا
: آره همون مونده اون و دعوت کنم که بابا من و از خونه بنداز بیرون نمی دونی چقدر بابا از این که دارم هنوز میام اینجا ناراحت ولی به روم نمیاره اگه بتونه دیگه نمی گذار بیام
غزال : می دونم
: نمی خواهم دیگه در موردش حرف بزنم
---
غزال این لباس به نظرت خوبه
غزال : کوتاه ببین این چطور
: خندیدم بپوشم تک میشم ها لباس مرد عنکبوتی
غزال : ببین این خیلی خوشگل
: آره بده بپوشم ببینم چطوری میشم
لباس و تنم کردم : زیاد جالب نیست غزال
غزال : بیا اینم تنت کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: نه از این رنگ خوشم نمیاد
رفتم بیرون بین لباس ها گشتم بالاخره یک پیراهن مشکی که توش رد های آبی داشت چشمم و گرفت تنم کرد خیلی بهم می اومد
غزال : تونستی ازش مرخصی بگیری
: مرخصی لازم ندارم روز عید مجله تعطیل
غزال : چه شانسی آوردی
: آره
غزال : آرینا بیا دعوتش کن
: چرا اینقدر اصرار داری
غزال : دلم می خواهد اونم توی عروسی باشه
: ببین غزال گفتم بابام ازش خوشش نمیاد
غزال : به بابات بگو چون رئیسم زشت دعوتش نکنم
: اصلاً زشت نیست مگه اون من و به مهمونی هاشون دعوت می کنه
غزال : شاید اونم از اون حالت در بیاد
: می خواهم در نیاد از دستش راحت شدم
غزال سرش و تکون داد ، پول لباس و حساب کردم از مغازه اومدیم بیرون
غزال : آرینا هفته دیگه می دونی تولدم
: مثل هر سال میگیری
غزال : اره
: خوب خوش می گذره ، همه بچه ها رو دعوت می کنی
غزال : آره ، مثل هر سال اون هام منتظرند
: آره خوب خدایش خوش می گذره ، باغ می گیری
غزال : اره دیگه اونجا هم از نظر آب و هوا خوبه ، هم راحت
: خدا خیر بابا تو بده باغ خرید
غزال : اره حسابی ام بهش رسیده
: جدی
غزال : اره ، امسال از پارسال شیک تر شده
: خوب پس برای مهمونی خودت امینی رو دعوت کن
غزال : اون که بله اولین مهمون دعوتیم
: خاک برسر آدم فروشت بشه
غزال خندید : تو بچه ها که می دونید ، بعد اون و دعوت می کنم
: خوب
غزال : بریم آبمیوه بخوریم
: اره ، منم می خواهم
غزال : مهمون تو
: رو که نیست
غزال : به خاطر تو اومدم
: اگه به خاطر خودتم اومده بودی بازم من باید می خریدم
غزال : تو که می دونی پس چرا شکایت می کنی
خندیدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
غزال : آرینا دعا کن فردا بیاد
: کی ؟
غزال : خوب معلوم بهامد جون
: چند تا از بچه ها دل دادن بهش
غزال : فکر کنم همه دخترهای اونجا
سرم و تکون دادم : تو چندمی
غزال : فکر کنم آخری باشم
خندیدم : غزال جدی داری میگی
غزال : خبر نداری زهرا منشیش خودش و براش هلاک می کنه
: آخ طفلی برای صفایی هم که خودش و هلاک می کرد
غزال : همه خودشون می کشند بعد تو که هیچ احساسی بهشون نداری عاشق تو میشن
: مگه من بهشون میگم
غزال : وقتی صفایی می خواست بره همه فکر می کردند تو هم باهاش بری
: همه مثل تو دیوونه اند من کی به اون صفایی ابراز علاقه کردم ، همیشه در حد همون رئیس و کارمند بودم
غزال : اره ولی همه می دونستند اون تو رو خیلی دوست داره
: ول کن غزال چی می خوری ؟
غزال : شیرموز
سفارش دادم پشت میز نشستم
غزال : راستی شاهرخم می خواهم برای تولدم دعوت کنم
: خوب
غزال : برای عروسی آتنا میاد
: اره
غزال : ازش خوشم میاد پسر با حالی گاهی برام جک می فرست
: آره برای منم
غزال : برای تو که متن های عاشقانه می فرست
: نه همیشه جک های مسخره می فرست
غزال : خیلی لوسی ببین همه به تو توجه دارند ولی تو نسبت بهشون خیلی بی احساسی یکم بهش توجه کن
: به کی ؟
غزال : خوب شاهرخ
: غزال تو که می دونی شاهرخ کسی رو دوست داره
غزال : آره ولی تو باش یک چیز دیگه ای هستی
: سه سال با هم دوستند بعد من برشا چی ام ، بهش چیزی نگی ، نکنه گفتی
غزال : نه هیچی نگفتم
: خدا کنه
از غزال خداحافظی کردم و رفتم خونه : سلام مامان
کسی جواب نداد رفتم توی آشپزخونه دیدم کسی نیست ، تعجب کردم یعنی مامان کجا رفت، رفتم بالا توی اتاقم دیدم صدای حرف از اتاق آتنا میاد رفتم توی اتاق : سلام
سلام مادر ، خرید کردی
آتنا : چی خریدی ببینم
: چیزی شده
مامان : نه عزیزم هیچی نشده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: مطمئنید
آتنا : مامان و نمی شناسی داره نصیحت می کنه
خندیدم : راستی خونه دیگه تموم شد ؟
آتنا : اره ، بابا تمام وسایل و خرید دیروز با مامانم همه رو رفتیم چیدیم
: خوب به سلامتی
مامان : آرینا تو به آتنا یک چیزی بگو
: باز چی شده ؟
آتنا : مامان میگه نرم سرکار
: چرا مادر من مگه پیام مخالفت کرد
آتنا : نه بابا به خاطر امینی ، مامان میگه نکنه بخواهد برای من مشکل درست کنه
خندیدم : اون به آتنا چکار داره مگه توی این مدت بهت چیزی گفته
آتنا : نه هر بارم من و دیده با احترام با من حرف زده
: خیلی خوب دیگه جای نگرانی نیست ، بعدم آتنا از اول مهر میره دانشگاه دیگه فرست نمی کنه بیاد
آتنا : منم همین و میگم
مامان : من هر چی میگم شما دو تا حرف خودتون و می زنید ، اصلاً به من چه فقط بد نگید نگفتم
: باشه مامان جون نمیگم شما نگفتید
مامان : مسخره می کنی ؟
: وای مادر من گیر دادی ها ، بیا ببین چی خریدم
آتنا : برو بپوش بیا
رفتم توی اتاقم لباسم و پوشیدم اومدم بیرون : بهم میاد
آتنا : وای چقدر بهت میاد ، ماه شدی
: بودم
آتنا : خیلی خوب همش از خودش تعریف می کنه
: حسود هرگز نیاسود
آتنا : برای آرایشگاه چکار کردی
: با بچه ها قرار گذاشتیم
آتنا : خوب
: لباست آماده شد
آتنا : آره فردا باید برم بگیرم
: چیزی نمونده تا از دستت راحت بشیم ها
آتنا اخم هاش و توی هم کرد : مگه جای تو رو تنگ کردم
: آره مگه نمی دونستی
آتنا : مامان آرینا رو ببین
: اوه حالا چرا میری بزرگتر تو میاری
مامان : آرینا اذیتش نکن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: باشه به خاطر مامان اذیتت نمی کنم .
روزها مثل باد گذشت . غزال بدو دیگه دیر شد
غزال : خیلی خوب بابا گفته ساعت یک اونجا باشیم
: الآن ده دقیقه به یک تا برسیم میشه دو
غزال : نه دیگه اونقدرم دیر نمیشه
راه افتادم ساعت ده دقیقه به دو بود رسیدیم آرایشگر تا ما دو تا رو دید : چرا اینقدر دیر کردید
غزال : ببخشید هستی جون ترافیک بود
سلام بچه ها
سروناز : خوب تو خواهر عروسی ما که غریبه ایم زودتر اومدیم
: خیلی خوب ، نمی دونی غزال همیشه باید دیر کنه
ساحل : مجبوری باهاش بیای
: همین و بگو
غزال : همه خفه ، زود برو آرینا وسایل تو بزار برو هستی منتظرت
وسایلم و گذاشتم و مانتوم در آوردم : هستی جون کجا بشینم
هستی : بیا توی این اتاق
: بچه ها من رفتم ، هستی جون خوشگل بشم ها
هستی : بیا بشین دیر شد
تا ساعت چهار زیر دستش بود موهام حالت جمع بالای سرم درست کرد ، لباسم و پوشیدم توی آینه خودم و نگاه کردم خیلی خوب شده بودم
سروناز : لباست قشنگ
: ممنون
یاسمین : کی رفتی خریدی
: همون روز که بهتون زنگ زدم همه گفتید سر کارید نمی تونید بیاین با غزال رفتم خریدم
ساحل از تو اتاق دیگه اومد بیرون : تو خجالت نمی کشی همچین لباس بدی پوشیدی
: کجاش بده ؟
ساحل : لخت
: گمشو لباس من یا تو ؟
ساحل : لباس من مناسب مهمونی
سروناز : الهی بمیرم ، فرق لباس خوب و بد و فهمیدیم
ساحل : بچرخ ببینم
چرخیدم : خوب بهت میاد خوشگل شدی
: بله می دونستم
ساعت پنج بالاخره کار همه مون تموم شد و پنج تایی با هم رفتیم باغ ، بعضی از مهمون ها اومده بودند سریع مانتوم در آوردم با بچه ها رفتم توی سالن : سلام مامان
مامان : چقدر دیر کردی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: مگه عقد ساعت هفت نیست
مامان : چرا ولی مهمون ها اومدن برو احوال پرسی کن زشت ، عمه ات اینا اون طرف نشستند
: چشم اول میرم سراغ خانواده پدری
از مامان درو شدم
سلام آرینا
: سلام شاهرخ خوبی
باهاش دستم دادم
شاهرخ : من خوبم تو خوبی کم پیدایی
: مثل همیشه کار
شاهرخ : کجا می رفتی حالا ؟
: باید برم پیش خانواده پدری
شاهرخ لبخندی زد : برو برو که الآن منم می زنند مزاحم تو شدم
: گمشو چکار به تو دارند
شاهرخ : آقا بزرگ تو نمی شناسی
: آی شاهرخ چشم بابام و دور دیدی
شاهرخ خندید : آره دیگه باید یک جوری عقده خالی کنم ، بچه ها نیومدن
: چرا اونطرف نشستند برو پیش شون
شاهرخ : باشه فعلاً
رفتم سمت خانواده بابا ، آدم های خوبی هستند ولی یکم جدی : سلام
با مامانی و آقابزرگ روبروسی کردم
آقابزرگ : این شاهرخ چی می گفت
: حالم و پرسید همین
آقابزرگ : آرینا مراقبش باش ها
: آقابزرگ شما که می دونید نامزد داره این دیگه چه حرفیه
مامانی : ول کن مرد ، خوبی آرینا جون
: ممنون مامانی
مامانی : آتنا کی میاد
: باید بیاد دیگه
مامانی : عمه زهره ات اومد
: سلام عمه
عمه : سلام آرینا جون خوبی عزیزم
: ممنون شما خوب هستید
عمه : خوشگل شدی
: ممنون
آقابزرگ : نریمان کجاست ؟
مامانی : داره میاد
عمه به من نگاهی کرد ابروش داد بالا ، لبخندی زدم می دونستم این یعنی راحت شدم
سلام آقابزرگ ، سلام مامانی
آقابزرگ : سلام نریمان
مامانی : سلام نریمان خوبی پسرم
نریمان : ممنون ، سلام آرینا خانم خوبید
: سلام ، تو خوبی ؟
نریمان : ممنون ، چه خبر کم پیدایی
: می دونی که میرم سرکار همش درگیر اونجام
نریمان : بله ، مامان گفتند سر تون خیلی شلوغ
: خوب حالا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 4 از 18:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  15  16  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آرینا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA