ارسالها: 3747
#41
Posted: 12 Aug 2012 07:30
نریمان : هیچی ، دیدم غزالم اومده
: آره خوب دعوت
آقابزرگ : نریمان از داییت سوال می کردی ببین کاری نداره
نریمان : چشم آقابزرگ
: با اجازه منم برم
مامانی : برو عزیزم
با نریمان هم گام شدم : کو بردیا و باربد
: میان دیر نکردن
نریمان : می دونم میان نیان جای تعجب
: مشکلت باهاشون چیه ؟
نریمان : من مشکلی ندارم
: تو گفتی منم باور کردم
نریمان : خوب نمی تونم بهت دروغ بگم زیاد ازشون خوشم نمیاد
: به تو چکار دارند
نریمان : خوب دیگه دست خودم نیست
آرینا
برگشتم : سلام باربد خوبی
با باربد دست دادم : خوشگل کردی
: خوشگل بودم
باربد : بله بر منکرش لعنت ، سلام نریمان جان خوبی
نریمان اخم هاش و توی هم کرد : ممنون
: بیا بریم باربد بچه اون طرف هستند
از نریمان جدا شدیم
باربد : باز این چش بود
: سگ گازش گرفته بود
باربد : تو
: خیلی بی شعوری ، نه خیر به خاطر حضور تو داداش گرام ناراحت بودند
باربد خندید : پس الآن دیگه آتیش گرفته
: اره دیگه
باربد با بچه ها احوال پرسی کرد
سروناز : باربد چرا کم پیدایی قبلاً بیشتر می دیدیمت
: سرش شلوغ شده اون موقع دخترها دورش نبودند ولی حالا کلی خاطر خواه داره به ما نمی رسه
ساحل : اینم به درد نمی خوره
باربد : به شما که نمی رسند ساحل خانم
یاسمین : فقط ساحل
باربد خندید : نه بقیه خانم های این محفلم همین طور
غزال : از همین زبون بازیت خوشم میاد
شاهرخ : بیا بشین باربد
باربد رفت کنار شاهرخ نشست
غزال : بچه مودب باشید نریمان اومد
یاسمین : اه باز این بچه دماغ و اومد
همه خنده شون و خوردن
نریمان : سلام
همه به احترامش بلند شدن ، ولی طبق اخلاق نریمان کسی باهاش دست نداد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 12 Aug 2012 07:30
شاهرخ : خوبی نریمان
نریمان : شما بهتری
شاهرخ : بله آدم هم مسافری هاش و ببین خوشحالم میشه
نریمان : بله صددرصد
باربد : این بار باهاشون نرفتی
شاهرخ : نه دیگه قسمت نبود
ساحل : ناراحت نشو عزیزم عید می خواهیم بریم مالزی تو رو هم با خودمون می بریم
باربد : فقط شاهرخ دیگه
غزال : آره این بار شرمنده همه پسرهای محفل ، فقط شاهرخ می بریم
باربد : دست شما درد نکنه
شاهرخ : داداش من حسن نیتم و بهشون نشون دادم
باربد : چطوری اون وقت
غزال : بماند
نریمان با یک خنده ای گفت : اون دیگه از جایی که رفتند باید سوال کنی
سروناز : خوب برید سوال کنید می خواهین شماره اتاقمونم بدم
نریمان : نه مرسی
باربد : شاهرخ جان من چکار کردی بگو
سروناز : بابا باربد گناه داره اونم می بریم دیگه
باربد : مرسی
ساحل : بچه با خودمون نمی بریم
باربد : دست شما درد نکنه خوب ازتون بزرگ ترم
ساحل : جدی ، چند سال اون وقت
باربد : چند سالت
ساحل : از یک خانم سنشون و سال نمی کنند دیدی بچه ای
باربد : ای خائن
نریمان : خوب باربد جان باید دهنت قفل داشته باشه ، که فکر نکنم
: خیلیم داره از باربد خاطرمون جمع
نریمان ابروش و داد بالا : جدی
: بله
نریمان : خوب اگه این طور منم می تونم بیام
ساحل : ولی مال شما نداره
نریمان : خاطرت جمع مال من بیشتر از همه داره
سروناز : چطوری
نریمان : بماند
باربد بلند شد : بچه ها من الآن میام
باربد که رفت نریمان : تو ساحل تایلند ، مایوهای یک مدل ، بازم بگم
شاهرخ به من نگاه کرد
: خوب بعد
نریمان : کدوم یک از دختر خانم ها گوشی الآن همراهش
غزال : من
نریمان : بلوتوث تو روشن کن
غزال : روشن کردم
نریمان براش فرستاد ؛ غزال یک دفعه جیغ زد : از کجا آوردی ؟
ساحل گوشی غزال و گرفت : این و از کجا آوردی ؟
نریمان : من اونجا بودم ، سرتون بند بود من و ندید
: خوب بودی که بودی کار خواستی نکرده بودیم
نریمان به من نگاه کرد : اصلاً کارت خاص نبوده ، شاهرخ
: شاهرخ مثل داداشم پس به اون گیر نده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 12 Aug 2012 07:31
شاهرخ : نریمان ، الکی حرف در نیار خودت خوب می دونی من و آرینا از بچه گی با هم بزرگ شدیم پس
نریمان : نامزد گرامی شما می دونند با دخترها رفته بودید تایلند
شاهرخ به من نگاه کرد
: منظور حالا نریمان
نریمان : هیچی عید منم باهاتون میام مالزی
: نه
نریمان : نمی گذارم بری
: بی خود کردی تو مگه قرار اجازه بدی
نریمان : به تو نه ولی می تونم نذارم شاهرخ بیاد ، یا همه میرم یا هیچ کدوم نمیریم
نریمان خنده ای کرد رفت
: عوضی
شاهرخ : ول کنید بابا ، بیا بریم آرینا برقصیم طفلی چقدر سوخته بود که ما ها با هم بودیم اون با ما نبوده
سروناز : موافقم
غزال : چقدر بچه اونجا مسخره بازی در آوردیم ، طفلی چقدر حرص خورده
ساحل : وای بچه ها یعنی اون روز که کنار ساحل شروع کردیم با اون پسرها رقصیدن ما رو دیده
سرم و تکون دادم : همیشه مایه درد سرید
شاهرخ : ببینید این آرینا دختر خوب و سنگینی بود
ساحل : آره اصلاً شیطونی کرد
شاهرخ : اگه کارهای که شما کردید آرینا می کرد باور کنید نریمان یک دقیقه هم صبر نمی کرد
: بچه ها توی عکس خوشگل افتادم
ساحل : بیا ببین
نگاه کردم عکس واضحی نبود : بچه ها این که چیزی دیده نمیشه خیلی دور ، کیفیتم نداره
غزال : خودمونیم دیگه پنج تایی یک مدل پوشیده بودیم دیگه
: به درک بیا شاهرخ بریم برقصیم
همه رفتیم وسط شروع کردیم به رقصیدن و مجلس و گرم کردن ، آتنا و پیام اومدن خیلی خوشگل شده بود
تو هم یک روز این طوری میشی
برگشتم دیدم بردیا
: سلام باز تو زبون باز کردی
بردیا : آره دیگه
: چکار کردی ، خانواده راضی شدند
بردیا : نه اونم عروس شد
ابروم و دادم بالا : شوخی می کنی
بردیا : نه بابا ، بهتر که نشد حالا می فهمم چقدر احمق بودم که می خواستم داماد بشم
: آخ گوشات دراز شده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 12 Aug 2012 07:31
بردیا : زهرمار
: الاغ درست حرف بزن
بردیا : نزنم چی ؟
: باز حال تو می گیرم ها
بردیا خندید صداش و بچگانه کرد : باشه بیا دوست باشیم
خندیدم منم همون طور بچگانه : باشه دوست باشیم
باربد : باز شما دو تا چی میگین
: به تو چه ؟
بردیا : همین و نمی فهمه
: این چه داداشی داری
بردیا : باربد اینا عید می خواهن برن مالزی من و نمی برند
باربد : خوب می کنند بس که دهن لغی
بردیا : کجا دهن لقم
باربد : آرینا این و نبری ها همه از همه چیز خبر دار میشن ، تو خونه من دست تو مماغم بکنم این بفهمه همه فهمیدن حتی شیخ حافظ شیرازی
بردیا : بی شعور کی لوت دادم
: این و که راست میگه بردیا تو به کی رفتی نخود تو دهنت نم نمی کش
بردیا : به خاله ام
: آره راست میگی
بالاخره موقع پیام و آتنا رو عقد کردند و همه هدیه ها رو دادند ، بعد از اون همه به شادمانی پرداختند .
دیگه خسته شدم رفتم روی صندلی نشستم
خسته نباشی
: ممنون
نریمان کنارم نشست : یک سوال بکنم راستش و میگی
: آره بپرس
نریمان : خجالت نکشیدی جلوی شاهرخ اون طوری رفتی ؟
: چه طوری
نریمان : با اون مایو
: نه چرا باید خجالت بکشم کلی بهمون خوش گذشت ، بعدم شاهرخ خیلی پسر آقایی
نریمان : چرا ترکیه نبردیش
: همین طوری ، حالا که قرار شد عید با ما بیاد مالزی
نریمان : آره با ما بیاد
: تو واقعاً می خواهی بیای
نریمان : آره می خواهم بدونم تو اون جا چکار می کنی
: مگه اون دفعه ندیدی چکار می کردم
نریمان : چرا ولی می خواهم بدونم با من چکار می کنی
: کاری که با شاهرخ کردم
نریمان : خوب
بقیه بچه ها اومدن نشستند
غزال : وای مردم آب می خواهم
شاهرخ : الآن میگم بیارند
شاهرخ رفت ، ساحل : چقدر من این شاهرخ دوست دارم واقعاً آقاست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 12 Aug 2012 07:32
نریمان بهش نگاهی کرد
ساحل : چرا نگاه می کنی
نریمان : چون رفت براتون آب بیار
ساحل : نه چون واقعاً یک آقای به تمام معناست ، و می دونه باید چطوری برخورد کنه بر عکس بعضی ها
نریمان : جدی ، منم جزو اون بعضی ها بودم دیگه نه
سروناز : نه دقیقاً
یاسمین : یک کوچولو
نریمان : خوب رو راست هستید
غزال : آره دیگه شاهرخم چون مثل خودمون دوستش داریم
نریمان : خوب بریم مالزی با اخلاق منم آشنا می شید
غزال : کی قرار با تو بره
نریمان خندید از جاش بلند شد آروم : همه با هم میریم خاطرتون جمع
نریمان رفت ، غزال : اه از خود راضی
شاهرخ اومد : بچه ها آب
غزال : آرینا این و با خودمون نمی بریم ها
شاهرخ : کی رو
ساحل : این پسر از دماغ فیل افتاده رو
شاهرخ : نریمان ، پسر خوبی ها این طوری نبینیدش
سروناز : خوشم نمیاد ازش
شاهرخ : اخلاقش ، ولی بچه خوش مسافرتی
: مگه باهاش مسافرت رفتی
شاهرخ : آره یک بار با یکی دو تا از دوست های اون و من رفتیم شمال
: من که باهاش رفتم مسافرت خوش نمی گذره
شاهرخ : بابا اونجا با خانواده ، اون آقابزرگ شما کی جرات داره مهربون باشه
: شاهرخ
شاهرخ : به جان خودم راست میگم ها من جلوی اون نمیگن آرینا می گم آرینا خانم
خندیدم : جدی شاهرخ
شاهرخ : به جان خودم یک بار بابات گفت برو برای آرینا نمی دونم چی بگیر ، گفتم خوب باید خود آرینا باشه ، آقابزرگت با داد گفت اون باباش میگه آرینا تو باید بگی آرینا خانم
یاسمین : دم آقابزرگت گرم
: بله دیگه
شاهرخ : برای همین نریمانم این طوری دیگه زیر دست همون آقابزرگ تربیت شده ، ولی بچه خیلی با حالی
ساحل : حالا ببینیم چی پیش میاد
مهمونی تموم شد ، آتنا و پیام تا خونه رسوندیم و رفتیم خونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 12 Aug 2012 07:32
مامان : چه مهمونی خوبی
: اره ، شب بخیر
رفتم توی اتاقم لباسم و عوض کردم و موهام و باز کردم چشمم به موبایلم افتاد نگاه کردم ببینم کسی بهم زنگ زده یا نه ، ده تا میسکال داشتم از امینی بود ، برام پیامم داده بود که هر وقت تونستم باهاش تماس بگیرم
می خواستم بهش زنگ بزنم با خودم ولش کن الآن خوابم میاد .
گرفتم خوابیدم ، صدای در اومد
: بله
آرینا بیام تو
: چکار داری باربد
باربد : بیام تو
: بمیری بیا تو
باربد اومد تو : بیدار شدی
: بله حرف تو بزن
باربد : هیچی می خواستم بیدارت کنم بیا پایین همه پایینن
: کیا هستند ؟
باربد : خانواده ما ، خانواده آقا بزرگت
: نریمانم هست
باربد : اره ، میشه نباشه
: خوب برو بیرون می خواهم بخوابم
باربد : پاشو دیگه حوصله ام سر رفت
: مگه بردیا نیست
باربد : نه اون نیومد ، خوابیده بود
: ببین اون بچه فهمیده ای گرفته خوابیده
باربد : پاشو دیگه
: خوب برو بیرون پا میشم
گوشیم زنگ زد : باربد همون و بهم بده
باربد : آقای امینی
: بده ببینم چکار داره
باربد : بزار من جواب بدم
: بده
باربد : بله ، نه درست گرفتید ایشون خوابیدند ، بگزارید بیدارش کنم . آرینا بلندش و آقای امینی با شما کار دارند
گوشی رو ازش گرفتم : برو بیرون
باربد : منم یکم بخوابم بعد
: بمیری بیا بخواب
باربد : زشت صدات میره
: سلام آقای امینی
امینی : سلام ، منشی تلفنی داری
: بله
امینی : مجله رو دیدم خیلی خوب شده
: ممنون
امینی : فقط یک ایراد داره
: چه ایرادی
امینی : اسم مدیریت خورده صفایی
: جدی
امینی : بله مگه نباید می زدید امینی
: شما چیزی نفرمودید
امینی : وقتی من رئیس تو هستم باید اسم صفایی بخوره
: خوب دفعه دیگه می زنم امینی
امینی : خوب چرا دیشب بهم زنگ نزدید
: دیشب عروسی خواهرم بود تا رسیدم صبح شده بود
امینی : مگه خواهر بزرگ تر از خودتونم داشتید
: خیر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 12 Aug 2012 08:01
امینی : یعنی آتنا رو عروس کردید ؟
: ببخشید آقای امینی من باید برم خداحافظ
امینی : به سلامت ، از فردا میام شرکت
: خوب بیاین
امینی : خوب بیان یعنی چی ؟
: من باید برم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم
همین طور حرف می زنه
باربد : نه به اولش که مودبانه بود نه به آخرش اینقدر بی ادبانه
: ولش کن بابا ، پاشو می خواهم بخوابم
باربد : اصلاً نمیشه برو حمام ، بعد بریم پایین
در اتاق باز شد ، دیدم نریمان
: این اتاق در داره ها
نریمان : سلام
: علیک ، هر دو برید بیرون می خواهم بخوابم
باربد : نریمان با تو بود من که جام خوبه
نریمان روی صندلی نشست : منم جام خوبه ، پاشو آرینا مامانت کارت داره
: خوابم میاد
نریمان : پاشو زشت مهمون دارید
: شما که مهمون نیستید
باربد باربد بیا پایین
باربد : من احضار شدم ، نریمان نگذاری بخواب
نریمان : نه
باربد از اتاق رفت بیرون نریمان : پاشو بریم پایین
: برو بیرون نریمان حوصله ندارم
نریمان اومد سمتم دستم گرفت بزور بلندم کرد
: نریمان خوابم میاد
نریمان : ایراد نداره بیا باهام بخوابیم
: جون من
نریمان : پس بلند شو حاضر شو
: برو بیرون باید برم دوش بگیرم
نریمان : اینجا که حمام نداره حوله و لوازم تو بردار برو حمام
دیدم نریمان گیر داده حوصله بحثم نداشتم وسایلم و برداشتم ، رفتم حمام
بعد از حمام موهام خشک کردم رفتم پایین : سلام
همه جوابم و دادند .
باربد : بیا بشین آرینا
: نمیشد می گذاشتین من بخوابم
خاله فریده : چرا عزیزم چرا بیدار شدی
: این پسر لوستون نگذاشت بخوابم
باربد : زور نریمان بیشتر بود چون من که نتونستم بلندت کنم
: اونم مثل تو هیچ فرقی ندارید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 12 Aug 2012 08:23
نریمان لبخندی زد و هیچی نگفت دوباره سنگین و رنگین و خونسرد نشسته بود مثل همیشه
ناهار رو دور هم خوردیم ساعت هفت بود همه رفتند ، من خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم خوابیدم تا روز بعد .
آرینا بلند شو دیرت میشه ها
: چشم بلند شدم
دیگه خسته نبودم بلند شدم رفتم ، شرکت
: سلام غزال
غزال : سلام خوبی ؟
: آره تو چطوری ؟
غزال : خوب
: امینی نیومده
غزال : چرا بابا وقتی من اومدم بود ، فداش بشم یکم لاغر شده
: آخ طفلی
غزال : همش از گور تو بلند میشه ها ، این پسر به این خوشگلی با موهای قهوه ای ، پوست گندمی ، چشم های قهوه ای و بینی خوش فرم و لبهاشم که نگو
: غزال خوبی
غزال : وای آرینا هر وقت می بینمش قند تو دلم آب میشه
: برو به کارت برس کلی کار داریم
غزال : راستی گفت اومدی بری پیشش
: باشه الآن میرم ، راستی خودش بهت گفت
غزال : نه بابا زهرا گفت
از اتاقم رفتم بیرون رفتم سمت دفترش : سلام زهرا جون هستند
زهرا : بزار بگم برو تو
: باشه
زهرا بهش خبر داد : برو تو ، فقط یکم عصبانی
: چرا
زهرا : نمی دونم
در زدم و اون اجازه داد وارد بشم : سلام ، صبح بخیر
در بستم
امینی : صبح شما هم بخیر
: امری داشتید
امینی به من نگاهی کرد : کارهای مجله جدید و انجام دادید
: داریم انجام میدیم
امینی : اشتباه اون دفعه تکرار نشه
: چشم
امینی : خیلی خوب اینجا مودبی
: اینجا محل کارم و شما رئیس من هستید
امینی بلند شد رفت پشت پنجره : می تونی برید
: با اجازه
رفتم توی دفتر خودم غزال سریع اومد : چی کار داشت ؟
: برای این شماره قبلی مدیریت و صفایی زده بودم شاکی بود
غزال : جدی
: آره دیگه
غزال : می خواهم برم دعوتش کنم
: برو موفق باشی
غزال : برام دعا کن
: باشه
غزال رفت منم به کارم پرداختم ، غزال اومد توی اتاق و نفس عمیقی کشید
: چی شد ؟
غزال : گفت خوشحال میشه بیاد ، بهشم گفتم اگه دوست داشتید می تونید همراه داشته باشید
: چه غلط ها
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 12 Aug 2012 08:24
غزال : آره می خواهم بدونم کس خواستی رو دوست داره یا نه
: خیلی خوب برو کارت بقیه بچه ها رو بده
غزال : آره راست میگی
تلفن زنگ زد : بله
آرینا جون امروز برای ساعت دو جلسه دارید
: با کی زهرا جون
زهرا : با اون شرکت که می خواست یک صفحه تبلیغ محصولاتش باشه
: باشه
زهرا : الآنم بیا برو دفتر امینی کارت داره
: باشه
در زدم و وارد شدم : امری داشتید
امینی : این شرکت می خواهد بیاد مثل اینکه یکی دو تا محصول دیگه می خواهد اضافه کنه خودت می دونی دیگه
: بله
امینی : خوب می تونی بری
از اتاقش اومدم خوب همین و تلفنی می گفتی دیگه
ساعت دو شد بچه ها یکی یکی رفتند فقط زهرا موند و احمدآقا آبدارچی
آرینا تو نمیری
: دیدی که گفت جلسه داریم ، کارت ها رو دادی
غزال : آره بچه ها خیلی خوشحال شدند
: خوب
غزال : خوب من برم دیگه کار نداری
: نه قربانت
تلفن زنگ زد : بله
بیا آرینا جون اومد
: باشه اومدم
خودم و مرتب کردم و رفتم وارد اتاقش شدم : سلام آقای ضیافتی
ضیافتی از جاش بلند شد : سلام خانم طلوعی ، واقعاً ممنون هر کسی تبلیغ ها رو دید کلی تعریف کرد
: خوشحالم خوشتون اومد
ضیافتی : مخصوصاً رنگ های که به کار رفته بود معرکه بود
به امینی نگاهی کردم اخم هاش توی هم بود
: شما لطف دارید آقای ضیافتی
ضیافتی : خانم طلوعی می خواهم این دو تا محصولم بهش اضافه بشه
: چشم حتماًَ ، عکس هاش و آوردید
ضیافتی : بله این سی¬دی خدمت شما
: ممنون
ضیافتی از جاش بلند شد : ممنون خیلی لطف کردید آقای امینی با اجازه خداحافظ
امینی باهاش دست داد : خداحافظ
ضیافتی رفت : خوب با من کاری ندارید
امینی : آرینا برادرم با تو صحبت کرده
: اولاً آرینا نه و خانم طلوعی ، دوماً خیر من خیلی از شما خوشم میاد که بخواهم با برادرتون صحبت کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 12 Aug 2012 08:32
امینی اخم هاش و توی هم کرد : بی ادب
: خودتی
امینی : سی¬دی رو ببر مراقب باش گم نشه
: نه نمیشه
از اتاقش رفتم بیرون کسی نبود ، زهرا و احمدآقا هم رفته بودند ، سی¬دی رو گذاشتم توی کشوم ، کیفم و برداشتم
جواب من و ندادی با آروین صحبت کردی ؟
: جواب تو دادم
از کنارش گذشتم ، دستم و گرفت سمت خودش کشید : مثل اینکه اون دفعه رو یادت رفت
امینی چشم هاش قرمز شده بود : بهت چی گفت ؟
: میگم با داداشت حرف نزدم میگی چی گفت
امینی : ولی اون گفت با تو حرف زده
: خودش و معرفی کرد منم بهش گفتم نمی شناسمش و باهاش حرف نزدم
امینی : مطمئن باشم
: بله ، حالا هم دستم و ول کن می خواهم برم
با عصبانیت از دفتر خارج شدم پسر از خود راضی بی ادب پررو
تا خونه با خودم غرغر کردم .
---
امروز تولد غزال ، این چند روز دیگه با امینی رو به رو نشدم و اصلاً محلش ندادم خیلی از دستش عصبانیم
آرینا دیر نکنی ها
: نه زود میام برو
غزال : خیلی بی انصاف بود بهم مرخصی نداد
: خوب امروز پنج شنبه است و زود تعطیل شدیم برو به کارت برس
غزال : باشه زود بیای ها
: باشه
غزال : خداحافظ
: خداحافظ
از دفتر اومدم بیرون چشمم به یک مرد با لباس پلیس افتاد تعجب کردم ، این اینجا چکار داره
خانم طلوعی
: بله
سلطانی اومد نزدیکم : به نظرت مشکلی پیش اومده
: به ما مربوط نمیشه
سلطانی : باشه ، شب می بینمتون
: باشه تا شب
می خواستم از دفتر برم بیرون
سلام خانم طلوعی
برگشتم سمتش : سلام ، ببخشید شما
من آروین برادر بهامد
ابروم و دادم بالا
آروین : می تونم بهامد و ببینم
: بهتر از منشی ایشون سوال کنید بنده منشیشون نیستم که از کارهاشون خبر داشته باشم
آروین لبخندی زد : بله می دونم ، اگه لطف کنید شما بهشون خبر بدید
: اون سمت برید خانم کاشفی منشیشون هستند بهشون بگید حتماً آقای امینی رو در جریان می گذارند ؛ با اجازه من باید برم
سلام آروین کاری داشتی اومدی اینجا ؟
آروین : آره اومدم ببینمت
امینی : خوب بیا بریم ، خداحافظ خانم طلوعی
: خداحافظ
از دفتر خارج شدم ، خانواده همشون بی ادب و بی نزاکت هستند .
برای شب یک پیراهن کرم که توش یک خط های قهوه ای داشت پوشیدم یقه هفت که دور گردم بسته می شد ، بلندیش تا زانوم بود . با کفش قهوه ای پاشنه بلند پوشیدم . خیلی خوب شدم موهام کمی حالت دادم و دورم ریختم
آرینا براش کادو خریدی
: اره مامان براش یک عطر خریدم
مامان : خوب ببینمت
مامان خوب نگاهم کرد : خوشگل شدی فقط مراقب باشی
: چشم با بچه ها دارم میرم شاید شب نیاومدم یعنی توی باغ موندم
مامان : لباس برداشتی ؟
: آره ، حتمی نیست ها
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود