ارسالها: 3747
#11
Posted: 13 Aug 2012 16:54
کیارش با لحن شوخش گفت:
حرفشم نزنید دایی جان . هنوز یه روزنیست که از اون دنیا برگشته ... باید حداقل چند روز اینجا باشه تا من کارای انژیو و ازمایشای دیگشو انجام بدم ...بعد هر جا خواست تشریف ببره..
مادرم_ والا منم همینو بهش گفتم .اما اصرار داره بیاد خونه ...
_نمیشه من این اجازه رو نمیدم ..ستایش کوچولوی شما خیلی زود جوش میاره و این اصلا خوب نیست ممکنه باز دعواتون بشه ..سر از بیمارستان در بیارید . بهتره همین جا بمونه تا کمی از انسداد عروقشو باز کنیم ..
از حرفاش حرصم در اومد با لحن خشنی گفتم:
_کوچولو خودتی و جد و ابادت .. اصلا به تو چه من میخوام از اینجا برم ...
با این حرفم مادرم شرمنده رو به من تشر زد
_ستایش ... این چه طرز صحبت کردن بایه بزرگتره؟ ایشون حداقل ده سال سنشون از شما بیشتره .
_بزرگتره که باشه .. حق نداره به من بگه بچه کوچولو ...
کیارش با چشمای شر زیتونیش به من خیره شد و گفت: هر وقت اخلاتو درست کردی و مثل یه خانم رفتار کردی بهت میگم خانم بزرگ خوبه کوچولو ...
داشتم منفجر میشدم .. که علیرضا دستی به کمر کیارش کشید و گفت: اا کیارش جان اینقدر دختر منو اذیت نکن ... بهت گفته باشم از الان کسی حق نداره دختر منو ناراحت کنه ...
_من یه پدر دارم الانم تو بهشت زهراست ..احتیاجی به یه پدر دیگه هم ندارم .. خودمم بلدم از حقم دفاع کنم احتیاجی به کسی هم ندارم ...
سرم و از تو دستم با عصبانیت کشیدم بیرون خون از جای سوزن جاری شد .. بلند شدم از تخت بیام پایین که کیارش محکم شونه هامو گرفت و نذاشت حرکت کنم ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 13 Aug 2012 17:02
_ ولم کن ... از همتون بدم میاد .. میخوام برم .. ولم کنید ...
_دایی این امپولو از تو جیبم بیرون بیار بزن تو دستاش تا اروم شه ...
_نه نمیخوام ولم کنید ...
_ستایش مادر این چه کاریه میکنی .. اخه چرا اینقدر منو زجر میدی؟
_بزار بمیرم تا دیگه زجرت ندم ... ولم کنید میخوام برم ... برم بمیرم ...
سیلی محکمی که به گوشم خورد منو دچار بهت کرد .. با چشمای گشاد شده به مادرمد که عصبی جلوم ایستاده بود زل زدم ..
با داد به هم گفت:
_ از خودم بخاطر تربیت دخترضعیف و مسخره ای مثل تو متنفرم ...
میخوای بمیری .. باشه برو بمیر ..این همه سال با چنگ و دندون نگهت داشتم که واسی جلوم بگی میخوای بمیری؟ اره من اشتباه کردم باید همون موقع که نوزاد بودی میکشتم تا اینطوری پرو دریده بار نیای ...
تو چه میفهمی که من با چه بدختی تو رو به اینجا رسوندم ...
میگفت و گریه میکرد ...
علیرضا اونو نگه داشته بود و سعی میکرد ارومش کنه ...
_فریده ..خواهش میکنم اروم باش .. اون الان تو شرایط بدیه ...
به زور اونو از اتاق بیرون برد .. هنوزم صدای گریه اش میومد ...
کیارش اروم و سریع منو رو تخت خوابوند و سرمو به دست دیگه ام زد و چسب زخمی رو محل خراشیده شده دستم گذاشت ..
گرمی اشک و رو گونه هام احساس میکرم ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 13 Aug 2012 17:04
بازم دلم هوای بابامو کرد .. اگه اون زنده بود من هیچ وقت به این حال و روز نمیفتادم ...
قلبم دوباره به تندی ضرب گرفت .. اما کیارش با تزریق امپولی دوباره اونو اروم کرد ...
پلکام سنگین شد و چشمام به ارومی بسته شد ...
حالم بهتر شده و از بیمارستان مرخص شدم ...
از اون روز سعی کردم به کمک نیلوفر دنیا رو جور دیگه ای ببینم ...کمی رفتارم با مادرم بهتر شده بود اما هنوزم سر سنگین بودیم ...
یه روز که داشتیم با نیلوفر درباره یکی از بیماراش صحبت میکردیم در اتاقش زده شد ..
_بفرمایید؟
مردی با سبد پر از گل وارد شد .. صورتش پشت گلای رز اتشین پنهون بود .. دیدم که گونه های نیلوفر از شرم سرخ شد .صدای اشنایی گفت:
_سلام بر نیلوفر مرداب عشقم ...
مرد سبد گل و گذاشت رو میز و من تازه فهمیدم چرا اون صدا به نظرم اشنا امد .. اون کسی نبود جز دکتر چشم زیتونی من کیارش...
نیلوفر با لبای پر خنده جوابشو داد و گفت: ستایش جان کیارش نامزدم .
کیارش ستایش از دوستای خوبم ...
انگار کیارشم بهت زده بود اخه چشمای خوشرنگش گشاد شده بود...و با لکنت زبون گفت:
_اااا...خوشبختم ...
غافلگیر شده بودم..احساس میکردم گول خوردم ... نگاهی به کیارش و بعد نیلوفر کردمو گفتم:
_نیلو بگو که این یه بازیه...
نیلوفرکه جا خورده بود گفت: چی میگی عزیزم ؟ منظورت چیه؟
با ناراحتی از جام بلند شدمو گفتم:
_میدونستم اینا همش نقشه است ... کیارش کسی بوده که ازت خواسته با من دوست شی نه؟
_نه عزیزم ..اشتباه میکنی... من که بهت گفتم چطور باهات اشنا شدم ...
_اره خیلی خوب تونستی گولم بزنی ...
کیارش که تا اون موقع ساکت بود رو بروم ایستاد و گفت :
_ببین دختر کوچولو .. من نمیدونم چطور با نیلوفر من اشنا شدی ولی این حقو نداری که نامزد منو متهم به دروغ گویی کنی ...
اون اینقدر پاکه که حتی یه حرف زشت از اونایی که ورد زبون دراز توه از دهنش در نیومده چه برسه به اینکه دروغ بگه ...
_کیارش.. خواهش میکنم .. این مسله مربوط به منو ستایش میشه ..شما دخالت نکن ...
از حرفای کیارش ضربان قلبم تند شد .. احساس بدی داشتم ...بی هیچ حرفی از اتاق نیلوفر زدم بیرون و خودموبه خیابون رسوندم ..
نیلوفر صدام میزد اما من توجهی نکردم.. سوار ماشینم شدمو به سرعت از کنارش رد شدم ...
میدونستم اینا همش نقشه بوده .. مادرم میخواسته به کمک نیلوفر به قصدو منظورش برسه ...
من احمقو بگو که فکر میکردم یه دوست پیدا کردم ...
صدای موزیکم رو تا اخر باز کردم...
دروغ است
دستانت
دروغ است
چشمانت
دروغ است
هرآنچه بر لب می نشانی
دروغ است
آبی سبز آرامشت
دروغ است
رنگ بی ریشه ی پیوندت
دروغ است
آن نوازش ها و
خواهش ها
دروغ است
آن شقایق ها و
حقایق ها
دروغ است
دروغ است
دروغ است... ...
اره چه به موقعیت الان من میخورداین اهنگ ...
بی هدف تو خیابونا میچرخیدم ... لحظه ای به خودم اومدم که تو دربند رو تختی نشسته بودم ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#14
Posted: 13 Aug 2012 17:11
ا اینکه خورشید گیسوان پر حرارتشو افشون کرده بود اما باد سرد پاییزی تنمو به لرزه انداخت .. اینهمه راه مثل دیوونه ها تک وتنها اومده بودم دربند چیکار اخه ؟
دختر پسرا پوشیده در لباسای فشن و زمستونی جیک تو جیک رو تختا کنار هم نشسته بودند .. چی قیافه های بی غم و شادی .. کاش منم مثل اونا بودم ...
چرا نباشم ..؟ منم میتونم ....
از پیرمرد قهوه چی خواستم واسم یه قلیون بیاره ...قوری چای هم جلوم اماده گذاشته بود .. باید همه چیزو فراموش میکردمو شاد میشدم...
دیگه به غم و غصه ها م میدون نمیدم تا منو از پا بندازن ...
قلیون اماده بود .. تا اون موقع نکشیده بودم .. نمیتونستم که بکشم .. اما با خودم لج کرده بودم ..دلم میخواست منم مثل اون دختر پسرا خوش بگذرونم ...
اولین پوکی که به قلیون زدم ... باعث شد به شدت به سرفه بیفتم ..
از شدت سرفه اشک تو چشمام جمع شد ... و قفسه سینه ام تیر کشید ...
صدایی کلفت پسری گفت:
_بار اولته خانومی؟میخوای رات بندازیم ؟
با چشمای خیس سرمو بلند کردم .. پسری هیکل دار با موهای عجق وجق..همراه دوتا پسر دیگه رو به روم ایستاده بودند و با نیش باز منو نگاه میکردند ...
کمیخودمو جمع و جور کردمو گفتم: ممنون خودم راه میفتم .. لازم به راهنمایی نیست...
پسر بی پروا نشست رو تخت و بهم نزدیک شد
_د نه دیگه .. بایست یکی که این کارست رات بندازه .. خودت تنهایی نمیتونی...
ترسیده بودم ..
_لطفا مزاحم نشید اقا .. از تخت برید پایین ...
نیشخندی به دوستاش زد
_بچه ها خانوم خوشگله نمیدونه اینجا پاتوق همیشگی ماست ...
ببین عزیزم اینجا که نشستی مختص برو بچ ماست ...اونی که باید بره پایین توی خوشگله ...
از جام بلند شدم که از تخت برم پایین که پسره پرو دستمو گرفت
_کجا عزیزم بجان تو نمیزارم بری .. تازه میخوایم با هم اشنا شیم ...
با تشر گفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 13 Aug 2012 17:19
_ولم کن عوضی حالم از پسرای اشغالی مثل تو به هم میخوره ..
_نفهمیدم چی گفتی؟
_گفتم از لاتی بی سرو پایی مثل تو حالم به هم میخوره ...
پسر با عصبانیت دستشو برد بالا بزنه تو گوشم که یکی دست اونو گرفت ...
_گنده لات زورت به یه دختر رسیده .؟ راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم ...
برگشتم ناجی خودمو ببینم که نیلو فر و با چشمای نگران کنار کیارش دیدم ...
همراهای پسر به سمت کیارش خیز برداشتند ..
تو یه چشم به هم زدن سه تایی ریختند سر کیارش ... چند تا پسر از تختای کناری اومدن به کمک اون .. اوضایی شده بود ...
نیلوفر سریع دست منو گرفت و به کناری کشید ...
کیارش مشتای حرفیه ای و سنگینشو تو صورت بی ریخت پسر فرود میاورد و ماهرانه از ضربات ناشیانه اونا جا خالی میداد ...
چندی گذشت تا بالاخره دعوا با وساطت چند تا پیرمرد به خیر گذشت ...
نیلوفر نفس راحتی کشید ..
بی هیچ حرفی راهمو گرفتم برم که نیلوفر گفت
_ستایش به اون خدای بالا سرمون قسم که من اصلا از اشنایی تو با خانواده کیارش خبر نداشتم .. باور کن همین الان کیارش بهم گفت داییش قصد ازدواج با مادر تو رو داره ...
بازم به حرفاش اعتنایی نکردم ..
_ستایش... وایسا ..ستایش خواهش میکنم ..
همینطور راهمو گرفتم و به سمت ماشینم رفتم که دستی از پشت یقه مانتومو گرفت و کشید ...
_کجا سرتو اندختی پایین داری میری هان؟ مگه تو صاحاب نداری که بلند شدی اومدی همچین جایی اونم تک وتنها ...
با داد گفتم: به تو چه که من صاحاب دارم یا نه .. تو چیکاره منی؟ کی من میشی؟
_ ازامشب به بعد تو دختر دایی منی اختیارتم تمامو کمال از مادرت گرفتم ... ااز الانم تربیتت دست منه .. شیر فهم شد ...
_کیارش اروم باش ..خواهش میکنم .. همه دارن نگاهمون میکنن ...
_ولم کن .. نه دایی تو پدر منه نه من دختر دایی تو ...
_حالا میبینیم ..
نیلوفر ماشینمنو تو بیار من میرم این دختره تخسو تحویل مادرش بدم..
نیلوفر_کیارش بزار من نیلوفررو ببرم خواهش میکنم ... اینطوری بهتره...
_ولم کن ...
_نه با این بچه لوس فقط باید با زور رفتار کرد ...
_کیارش از تو بعیده مثلا دکتری .. خدایی نکرده دوباره دچار حمله میشه ها ...
_نترس قرصایی دادمش که اگه 100 تن استرسم بهش وارد بشه دچار حمله نشه ...
همونطور منو به سمت پایین میکشید ...نیلوفر بالاخره راضیش کرد که اون منو به خونه برسونه کیارشم پشت سرمون با ماشین بیاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 13 Aug 2012 17:19
منوبا خشونت هل داد تو ماشین و رفت پشت رول خودش...
وقتی با نیلوفر تنها شدیم گفت
_من از طرف کیارش معذرت میخوام ستایش .. اما وقتی دید اون پسره مزاحمت شده بد جوری قاطی کرد ... اون پسر متعصبیه .. خدایی نکرده اگه دیر رسیده بودیمو بلایی سرت اورده بود ...
بغض راه گلومو بسته بود ... در حالی که اشکام بی اختیار راهی گو نه هام میشد با صدای لرزونی گفتم: تعصبش بخوره تو سرش .. چیکاره منه که واسم غیرت به خرج میده ...
نیلو که دید من دیگه پرخاش نمیکنم .. اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد و گفت:
_نیلوفر قربونت بشه عزیزم .. گریه نکن ... اون الان به چشم دختر داییش تو رو میبینه .. این مدلیه دیگه باورت نمیشه ..
حتی تو خیابون میبینه یکی مزاحم دختری شده سریع عکس العمل نشون میده ... دست خودش نیست... خواهش میکنم ببخشش...
با لجبازی گفتم: من دختر دایی کسی نیستم ...
_خوب باشه قبول ...
بی صدا اشک میریختم..
نیلو خیلی نرم ماشینو به حرکت انداخت ... کمی که اروم شدم گفت ..
دیگه از دستم ناراحت نیستی ستایش ؟
_حالا که فهمیدم گولم نزدی نه ...
_ستایش میدونی همه چیزت خوبه الا یه چیز .. که خیلی سریع عصبی میشی و واسه خودت فکر و خیال میبافی ... و زود نسبت به طرفت قضاوت میکنی... این اصلا خوب نیست گلم .. واسه قلبتم بده ...
حوصله فکرکردنم نداشتم .. به شدت احساس خستگی میکردم ...
_نیلو خواهش میکنم دیگه نصیحتم نکن .. حالم از هر چی پند و اندرزه به هم میخوره .. لطف کن دیگه تا خونه در باره هیچی با من حرف نزن ...
_ای به چشم ستایش بانو .. ولی یه چیزدیگه هم بگم ..
خیلی لوسی ستایش...
غضبی نگاش کردم که زد زیر خنده ...
_چشم دیگه هیچی نمیگم ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 13 Aug 2012 17:24
ونشب کیارش ونیلوفر منو تا تو خونه همراهی کردند ...
مدتی میگذشت روزهام بی هیچ حادثه خاصی به شب میرسید.. حوصله ام از یک نواختی زندگیم سر رفته بود ...
گوشیمو برداشتمو به نیلو زنگ زدم ...
_الو
_سلام نیلو
_سلام ستایش بانو چطوری دختر ؟ کم پیدا شدی؟
_نیلو بیکاری بیام پیشت ؟ حوصله ام سر رفته؟
_ راستش الان داشتم میرفتم خونه دوستم بنفشه همونی که دربارش بهت گفته بودم تو هم میای؟
_کجایی میام دنبالت .. از بیکاری بهتره ..
_باشه عزیزم بیا همون مرکز مشاوره منتظرتم ..
دسته گل و جعبه شیرینی خریدم و به دنبال نیلوفر رفتم ..
از خیابونای پر ترافیک گذشتم تا به کوچه ای که پر بود از خونه های قدیمی رسیدیم ...
ماشینو پارک کردیمو به سمت در بزرگ ابی رنگی رفتیم ...
نیلوفر زنگ و به صدا در اورد... چند دقیقه ای طول کشید تادر باز شد .
در رو به حیاط پر گلی باز شد که حوض کوچکی پر از ماهی وسط اون خودنمایی میکرد ..حیاط اب و جارو شده و مرتب اماده پذیرایی از مهمان بود ...
از طول حیاط عبور کردیم نیلو در سالن رو باز کرد عطر خوش گلهای مریم فضا رو پر کرد ...
دختری روی صندلی چرخ دار به حال ترحم بر انگیزی نشسته و با لبخندی بر لبهای نازکش انتظار ورود ما رو میکشید ...
_سلام بنفشه جون
بنفشه دستاشو از برای در اغوش کشیدن نیلو باز کرد
_سلام نیلوفر جون .. کجایی دختر دلم واست یه ذره شده ...
_ به خدا گرفتار بودم بنفشه ...راستی معرفی میکنم ..ستایش از دوستای خوبم ..
بنفشه دستای لاغرشو به سمت من دراز کرد
_از اشنایی باهات خوشبختم ...
دستای سردشو فشردم
_منم همینطور ...
_بفرمایید تو ... چرا زحمت کشیدید ... خودتون گلید ...
-خواهش میکنم ..قابل شما رو نداره ...
پشت سر نیلوفر که صندلی چرخدار بنفشه رو هل میداد وارد سالن شدم ...
دکر خیلی ساده بود از مبل و صندلی خبری نبود .. بالشتایی به دیوار تکیه داده شده بود ... سادگی و ارامش تو اون خونه موج میزد ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 13 Aug 2012 17:26
دیوارهای خونه از خطهای زیبا و نقاشی های پر مضمون پر شده بود ...
یکی از اونا نظرمو خیلی جلب کرد بی اختیار به سمت تابلو کشیده شدم ...
دریای ابی که تو ساحلش رد پایی مونده بود .. چشمایی تو اسمون نظاره گررد پا بود .. مفهموش خیلی ساده بود ..
رد پا نمادی از رویای بنفشه بود ....رویای راه رفتن تو ساحل شنی دریا...
یهو بغض راه گلومو بست ..این دختر بیچاره چه زجری میکشید ...
_ستایش ..نیلوفر بود که صدام زد..
_قطره های اشک رو از چشمام زدودم و با لبخند گفتم :بله؟
_بیا بنفشه جون چایی اورده سرد میشه ...
رفتم کنار نیلو رو زمین نشستم ..
چایمو به زور قورت دادم ..
_ای ستایش خانم هواست باشه اینجا از دلسوزی و ترحم خبری نیست ...
با شرمندگی گفتم ..نه به خدا همچین قصدی نداشتم ..
_از اشکات معلومه دختر ...من درسته پا ندارم اما در عوض خیلی چیزای دیگه دارم که خیلی از ادما ارزوشو دارند ...
_با اکراه گفتم چطور با مشکلت کنار اومدی؟ چیز کمی نیست
_راستش اوایل خیلی داغون و منزوی بودم .. اما پدر و مادر خدا بیامرزم خیلی بهم کمک کردند .. بهم یاد دادند غصه چیزی که ندارم نخورم بلکه از چیزایی که دارم نهایت استفاده رو ببرم ..
راحت نبود اماخواستم و تونستم....
نیلو از بنفشه خواست دلمونو با نوای سه تارش به عالم رویا ببره ..
اونم دریغ نکرد با چنان مهارتی نواخت که دهنم باز موند ...
وقتی تموم شد گفتم
_بنفشه جون اونی که باید بهش ترحم کنند منم نه تو ...چون تو این 20سال عمریکه از خدا گرفتم هیچ کار مثبتی انجام ندادم ...
بنفشه لبخند ی زد
_ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازست .. تو تازه اول راهی از همین فردا شروع کن ... البته بهت پیشنهاد میکنم چون به گفته نیلوفر کارای سنگین نمیتونی انجام بدی .. بری تو کار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 13 Aug 2012 17:27
نقاشی یا یه ساز سبک .
خوشحال گفتم
_تو میتونی به من یاد بدی؟.
_خیلی دلم میخواد عزیزم اما دارم واسه دکترا میخونم وقتم خیلی کمه ...
نیلوفر که تا اون لحظه ساکت بود گفت اگه دوست داری میبرمت موسسه دادشم اونجا هر رشته ای بخوای هست.
_نگفته بودی داداشت تو این کاراست؟
_تو هم نپرسیده بودی تا بگم ...
چند ساعتی اونجا بودیم از هر دری صحبت کردیم و سپس از او خداحافظی کردیم و زدیم بیرون ... هوا کم کم رو به تاریکی بود .
_میخوای همین الان بریم پیش یاشار؟
_یاشار؟
_اره دیگه داداشم
_چه جالب فکر میکردم اسم اونم باید با ن شروع بشه ..
_اتفاقا بابام همین نظر و داشتمیخواست اسم نوید و انتخاب کنه ...اما مادرم خدابیامرز اذری بود گفت میخواد اسم پدر بزرگشو بزاره رو پسرش این شد که نوید ش تبدیل شد به یاشار
_اونوقت معنی اسمش چیه؟
_یاشار یعنی جاوید ..
_چه جالب تا حالا نشیده بودم ...
_خوب بریم؟
_بریم
_حالا دلت میخواد تو رشته ای ثبت نامکنی؟
+نمیدونم تا حالا هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم ...
_ خوب بزار بریم اونجا از کلاسا دیدن کن ببین دلت چی میگه ...
قسمت 5
خیابونا رو پشت سر گذاشتیم نیلو گفت جلوی ساختمانی که به سبک قدیمی ساخته شده بود بایستیم .
وقتی وارد اونجا شدم فکر نمیکردم این قدر گالری زیبا و رویایی باشه اصلا به ظاهرش نمیومد ...
تمام دیوار ها پوشیده از سنگ نماهای قدیمی و سقفهای طاقی شکل که حوضچه ای زیبا زیر سقف اون قرار داشت . ادم یاد قهوه خونه های سنتی می افتاد
میز ی در اون سالن کوچک به چشممیخورد که دخترکی پشت ان با قیافه شیک و تمیز نشسته بود . با دیدن نبیلو از جا بلند شد .
_سلام نیلوفر خانم
_سلام ..خوبید؟
_ممنونم.
_با داداشم کار دارم هستند ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 13 Aug 2012 17:30
_البته بفرمایید .
نیلو دست منو گرفت و با یه ضرب به در وارد اتاق شد .
اتاق کاملا برعکس محیط بسیار مدرن و کلاسیک مبله و دکوراسیون شده بود .
پسری پاهای خوش تراش و کشیدشو روی هم انداخته بود وپشت به ما روی صندلی راحتی که روربه روی دری به سمت حیاط بود نشسته و قهوه خوشبویی سر میکشید .
نیلو با هیجان به سمت اون رفت دستاشو دور گردن اون حلقه کرد
_سلام دادش گلم ..قربونت برم .. تنها تنها قهوه میخوری؟
_سلام نیلوفر از این برا . یادی از ما کردی؟
_ما همیشه به یاد شما هستیم خان داداش اما چه کنیم که تو خودتو تو این گالری حبس کردی و به کسی رخ نشون نمیدی.
_ای زبون دراز .
_مهمون واست اوردم.... ستایش بیا
با این حرف یاشار کمی خودشو جمع و جور کرد و به سمت من برگشت
تازه صورت جذابشو دیدم . تیپ کاملا مردونه چشماش مثل مال نیلوفر کشیده و درشت بود رنگ چشماش معلوم نبود مژه های برگشتش حتی از مال نیلو هم بلند تر بود . بینی خوش فرمش به اون صورت ظرافت بیشتری میداد .
گونه های برجسته اش به فک مربعی که نشون از سرسختیش بود ختم میشد و لبهاش برعکس مال نیلوفر بدون برجستگی بود .
موهای خرمایی رنگش با حالت قشنگی یه طرف پیشونیش ریخته بود .
با سقلمه ای که نیلوفر به پهلوم زد متوجه شده زل زدم به داداشش .
با خجالت گفتم : س..سلام ...
یاشار با لبخندی محو روی لباش جوابمو داد و ما رو دعوت به نشستن کرد ...
_بفرمایید چه کمکی از من برمیاد؟
نیلوفر_ داداش ستایش میخواد تو یکی از کلاساتون ثبت نام کنه .. اما هنوز خودشم نمیدونه از چی خوشش میاد یا تو چی استعداد داره .. اینکه اگه لطف کنی بزاری یه سرک تو کلاسات بکشیم تاانتخاب راحتتر بشه ..
یاشار از صندلی به نرمی بلند شد و گفت
_از این طرف.
تو دلم گفتم وای به قیافه خوشگلش نمیاد اینقدر خشک و رسمی باشه .
پشت سرش رفتیم .. از راهروی عبور کرد که رو دیواراش پر بود از کارای خوشنویسی ...
در اتاقی رو زد و وارد شد .
دختر و پسر گوشه و کنار اتاق بزرگ به چشم میخوردند .. همه با ورود یاشا ر از جا بلند شدند و سلام دادند ...
مردی که پشت میزی نشسیته بود عینکشو برداشت و با یاشار دست داد
یاشار رو به ما گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود