ارسالها: 3747
#21
Posted: 13 Aug 2012 17:34
_ایشون اقای نجیبی هستند استاد خوشنویسیمون... از بهترین و باتجربه ترین اساتید ما
استاد که از گفته های یاشار خجالت زده بود
و با فروتنی گفت اغراق میکنه اقا یاشار ..اینطورام نیست ...
_خواهش میکنم .. شکسته نفسی نکنید استاد .. اینو یکی از دخترا که حسابی هم به خودش رسیده بود گفت ..
یاشار روش کار استاد رو واسم توضیح داد و با یه عذرخواهی از کلاس اومدیم بیرون ..
در دیگه ای رو زد ...روی پلاکت بالای در نوشته بود موسیقی.
این بار مرد مسنی ایستاده و ویالونی به دست به دختری هم سنای من اموزش میداد .
وارد شدیم . یاشار گفت که ایشون اای سهرابی هستند و انواع الات موسیی رو تو این گالری تدریس میکنند ..
از اونجا هم بیرون اومدیم تا اینکه به سالن بزرگیرسیدیم .. دور تا دور اون چهار پایه هایی همراه با بوم گذاشته بود ..تابلو های زیبا روی اونا خودنمایی میکرد ..
_اینجا کلاس نقاشیه ..خودم اموزش میدم .. ساعت ها هم خصوصی هم عمومیه ..
حالا کدوم رو انتخاب کردیِ؟
به نیلوفر نگاهی کردم ...
نیلوفر_بهتره همون کاری رو که بنفشه گفت انجام بدی.. برو کلاس نقاشی و موسیقی هم اگه دوست داری برو .. ولی منم به عنوان یه روانشناس بهت توصیه میکنم حتما اول بری نقاشی...
_باشه اقای ؟
_بهاری هستم ...
بله ببخشید یه لحظه فامیل نیلوفر جونو یادم رفت ...
اقای بهاری من کلاس نقاشی و موسیقی تونو انتخاب میکنم ...
_خوبه ..چه میخوای کار کنی؟ ویولون ...سه تار ؟ گیتار؟چی؟
نیلوفر_یاشار جان ستایش مشکل قلبی داره .. یه ساز سبک بهش معرفی کن ...
به چشمام واسه لحظه ای گذرا نگاه کرد
_متاسفم ... فکرکنم سنتور ولسشون راحت تر باشه اخه بقیه ساز ها احتیاج به قدرت بدنی بالا داره...
_هر چی خودتون صلاح میدونید .
_خوب پس بهتره بریم تو دفتر من تا ساعت ها و وسایل لازم رو بهتون بدم ..
از فکر اینکه دارم واسه اولین بار تو زندگیم یه کار مفید میکنم حسابی هیجان زده بودم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 13 Aug 2012 17:38
قرار شد چهار روز در هفته برم گالری .. دو روز واسه موسیقی ... دو روز واسه نقاشی .
قسمت 6
وقتی تو راه میخواستم نیلوفر رو به خونه برسونم چشمم افتاد به یه مغازه پیانو فروشی بزرگ ...
خاطرهای کم رنگ تو ذهنم جون گرفت...
پدرم پشت پیانو سفید رنگ داشت واسه من اهنگ جان مریم رو مینواخت.
نمیدونم چرا هیچ وقت به پیانوی پدرم که گوشه سالن خونمون خاک میخورد توجه نکرده بودم ؟
_ستایش حواست کجاست دختر ...
_هان ..هیچی ..یادم افتاد که تو خونمون یه پیاتو داریم که داره خاک میخوره .
_راست میگی ...این که عالیه دختر ... میتونی جای سنتور که سنتیه پیانو یاد بگیری.. وای چه عالی...میدونی من همیشه عاشق صدای پیانو بودم ستایش... اما هیچ وقت فرصت نشد برم یاد بگیرم ...
_خوب خانم گل بیا با هم بریم یاد بگیریم...
_دلم میخواد ستایش اما خودت که بهتر میونی در گیر کارای مشاورم ...
_حیف شد وگرنه کلی حال می داد ...
_اره...راستی ستایش...
_چیه؟
_یه سوال بپرسم؟
_اینم اجازه میخواد ؟ خوب بپرس
_درباره ...درباره ازدواج مادرت با دایی کیارش فکراتو کردی؟
_نمیدونم
_یعنی چی نمیدونی؟
_یعنی که دربارش فکر نکردم.
_اا ستایش ..چرا لج میکنی؟ به خدا اگه رضایت بدی مادرت رو خیلی خوشحال میکنی. اصلا دلیلت چیه واسه ؟
_نیلو خواهش میکنم باز شروع نکن .
_عزیزم این حرفت اصلا منطقی نیست... میدونی مادرت و دکتر سارمی الان یکسالی هست با هم اشنا شدند ..دیگه وقتشه که این رابطه رسمی بشه...
نظرت چیه فردا شب ما با خاتواده سارمی بیایم خونتون؟
_حالا تا فردا شب ...
_ستایش..
_به خدا نمیدونم نیلوفر...
_ای قربون نیلوفر گفتنت برم ... پس ما فردا شب خونتونیم ... مادر و پدر کیارشم میان .. خواهش میکنم یهو به سرت نزنه یه کار مسخره بکنی...
دیگه از این بحث خسته بودم ... حالا مادرم ازدواج میکرد.. خوب چی میشد اگه دکتر سارمی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 13 Aug 2012 17:38
با ما زندگی میکرد؟ کاری به من نداشتند که ..
از فردا من زندگی خودمو دارم ..به کسی هم کاری ندارم .
میخوام خودمو تو دنیای موسیقی و نقاشی غرق کنم ...اونام واسه خودشو زندگی کنند ...
-مرسی ستایش جون میدونستم که روی منو زمین نمیندازی.. فردا میبینمت گلم ...مواظب خودت باش ...
_ تو هم مواضب خودت باش ...
با هیجان به سمت خونه رفتم ... با کیلد در خونه رو باز کردم و یکراست به سمت پیانو رفتم..در اونو باز کردم و نشستم رو صندلی مقابلش ...
چه حس غریبی بود .. انگار پدرم کنارم نشسته بود. انگشتام میلرزدند ...
تمرکز کزدم ... پدرم جلو چشمام زنده شد ...
_ستایش من .. ببین بابایی ..باید اینجوری انگشتاتو بزاری رو کلیدا و فشار بدی...
اهان ... ببین چه صدایی داره ....
انگشتامو رو همون کلیدا گذاشتم .. انگار دستای پدرم بود که انگشتمو هدایت میکرد ..
_بخون دخترم ... همراه من بخون ...
جان مریم ..چشماتو واکن ..منو نگاه کن ..
در اومد خورشید ..شد هوا سپید
وقت ان رسید که بریم به صحرا ..
وای نارنین مریم ..وای نازنین مریم ...
***
_ستایش دخترم هنور ایناهنگ یادت منوند ؟
صدای متعجب مادرم بود که منو از عالم رویا بیرون اورد ...
اره معجزه بود ...بعد از این همه سال این اهنگ و از لابه لای خاطرات گم شدم به یاد اوردم ...
_ستایش ...هنوزم با من قهری دخترم؟
_نه
_باور کنم دیگه از مامانی دلخور نیستی؟
کیفمو برداشتمو همونطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم اره باور کن ...
به سمتم اومد بی هوا منو تو اغوشش گرفت و گفت
_دختر کوچولوی من ...
با غرور میخواستم خودمو از تو بغلش بکشم بیرون که محکم تر منو گرفت تو بغلش و گونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 13 Aug 2012 17:49
هامو بوسید ...
-اا نکن مامان .. ولم کن ..خستم ...
-لباساتو عوض کن بیا که غذای مورد علاقتو درست کردم خوشگلم
قسمت 7
مدتها میشد که کنار مادرمسر یه میز ننشسته بودم .. ...
چقدر خوشحال بود ..
_امروز کجاها رفتی عزیزم که اینقدر عوض شدی؟
_با نیلوفر رفتم گالری داداشش .. کلاس موسیقی و نقاشی ثبت نام کردم ...
_ااا راست میگی؟ پس دخترم میخواد موزیسیین و نقاش بشه؟
_سوسکه به بچه اش میگه قربون دست و پای بلوریت بشم مادر...
_ای بی ادب حالا دیگه من شدم سوسکه که از بچه اش تعریف میکنه ...
با صدای بلند هر دو به خنده افتادیم ...
چقدر دلم واسه خنده های شاد مادرم تنگ شده بود ..
یعنی اگه با دکتر ازدواج میکرد از اینم شادترمیشد؟
بیا ختیار بلند شدمو به سمت اتاقم رفتم .. رو بروی عکس پدرم ایستادم ..
_بابای گلم میبینی ..از امروز میخوام بشم یه ستایش دیگه .
واسم دعا کن با بایی ..میخوام زندگی کنم .... میخوام که شاد زندگی کنم ..
میخوام واسه خودم رویا بسازم ..رویای شیرین ..
صبح با شور و شوق از خواب بلند شدم .. دست و رومو شستم ..مادرم میز صبحونه رو واسم اماده کرده و به دانشگاه رفته بود ...
در کمدمو باز کردم با وسواس مانتوی بنفش ارغوانی مو همراه با جین خوشرنگ ابیم با روسری به همون رنگ انتخاب کردم .. موهامو پوش دادمو به بالا کشیدم ...با مداد مشکی که مدتها بی استفاده رو میز ارایشم بود خط چشمی ظریف کشیدم ..که جلوه چشمای میشی رنگمو بیشتر میکرد ...روژ رغوانی کمرنگمو برداشتمو به لبهای برجسته ام رنگ تازهای بخشیدم ..
انگار واسه اولین بار بود که زیبایمو میدیم ...
کیف و عینکمو برداشتم پشت رول نشتمو به سمت زندگی تازه ای که انتخاب کرده بودم به سرعت روندم ...
منشی با دیدنم بلند شد و رم احوال پرسی کرد ...
_سلام ..خوب هستید ؟
_سلام ...ممنون ...اقای بهاری هستند ؟
_بله تو کلاس منتظرتونن ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 13 Aug 2012 17:53
_مرسی ..با اجازه...
از راهروها گذشتم ... در لاس رو باز کردم .. یاشار پشت تابلوی بزرگی نشسته بود و قلم بر دست رنگ و زندگی به اون میبخشید ...
_سلام استاد ...
برگشت با نگاه خمارش ..لبخندی بر لبگفت
_سلام ..خانم پویان .. بفرمایید ..اونجا روپوش هست بپوشید ..بیاید اینجا ..
وسایلمو گذاشتم تو کمدی که اونجا بود روپوش سفیدی که رنگی شده بود رو پوشیدم ...
_خوب ما از امروز شروع میکنیم .. روش کار من با خیلی از استادا فرق میکنه .. اونا از طراحی شروع میکنند و تا به مراحل بالا برسد ..اما من ترجیح میدم هر از چیزی شروع کنم که شاگردام دوست دارند ...
خوب حالا بگو ببینم تو چه سبکی دوست داری؟
_خوب راستش من تا حالا نقاشی نکشیدم .. اما فکر کنم رنگ روغن جالب تر باشه .. ز ژستش خوشم میاد ...
برق خنده رو تو چشماش دیدم ..
_یعنی بخاطر ژستش میخوای بری تو این سبک ...
منم لبخندی زدم
_شاید ..
_خوب پس شروع میکنیم .. اونجا رومیزیه دفتره ... برو از بین طرح ها اون چیزی رو که حس میکنی بیشتر رغبت به کشیدنش داری بر دار بیار ...
لای دفتر و باز کردم ... پر بود از نقاشی ... لحظه ای گیج شدم ... دلم چی میخواست؟
گشتم... پوستری از دریا رو دیدم که که دختری سوار بر قایق سینه دریا رو میشکافت و به جلو میرفت .. یه لحظه احساس کردم کاش من جای اون دختر بودم ...
_از این خوشت اومده؟
صدای یاشار کنار گوشم ..منو ترسوند ... بی اختیار از جا پریدم ...
_ببخش انگار ترسوندمت ...
_نه ... تقصیر خودم بود .
_ معلومه که حسابی غرق این نقاشی شدی ..طرح خوبیه ..میتونی طیف مختلف رنگای ابی رو یاد بگیری ...
_هر جور شما بگید ..
_این نقاشی توه ..دلت میخواد اینو بکشی یا نه؟ اگه به طرحت علاقه نداشته باشی .. بجای پیشرفت .. از نقاشی زده میشی .. واسه اینه که میگم هر چی که دلت میگه همونو انتخاب کن ...
_اره .. دلم میگه ..کاش جای این دختر من سوار این قایق بودم ...
_این که کاری نداره .. جای صورت این دختر ..پرتره خودتو میکشیم ...
_میشه؟
_اره ..چرا نمیشه ...
_وای چه عالی .. از همین الان لحظه شماری میکنم ..تابلو تموم شه .
_پس برو سریع پشت اون تابلو تا منم بیام و شروع کنیم ...
یاشار خیلی قشنگ و اروم نحوه کشیدن طرح روی بوم رو بهم یاد داد . زیر رنگ و زدیم ... وای که چه حس قشنگی به ادم دست میداد .. حالا میفهمیدم چرا هنرمندا اینقدرروحشون لطیف و با احساس بود ...
اونقدر غرق کار شده بودیم که پاک گر زمان رو از یاد برده بودیم که صدای منشی ما رو به خودمون اورد ...
_اقای بهاری .. ببخشید ساعت کلاس تموم شده ..
_ بله .. همین الان داشتیم تموم میکردیم ...
رو به من گفت: خوب واسه امروز کافیه .. خسته نباشید ...
_ممنونم استاد شما خسته نباشد ..
دلم نمیومد از نقاشیم دل بکنم .. اما چه کنم که مجبوربودم ...
گفتم:راستی اقای سهرابی امروز هستند؟
_اره چطور مگه ..
_میخواستم ببینم میشه همین امروز جلسه اول کلاس رو برگزار کنند ..
_برید ازشون بپرسید ... تواتاقشون هستند ...
_ممنونم .. پس فعلا با اجازه ...
_ خواهش میکنم ...بفرمایید ...
در اتاق و زدم .. پیر مرد با صدای مهربونش گفت: بله؟
_سلام استاد .. ببخشید مزاحم شدم ..
_سلام دخترم ..خواهش میکنم ...
_استاد میخواستم ببینم امروز میتونید به من اموزش بدیدن؟
_امروز ..؟ اره .. اتفاقا یکی از بچه ها نیومده ... میخواستم باهاتون تماس بگیرم که بیاید..
_دل به دل راه داره استاد ...فقطمن میخواستم اگه میشه .. پیانو بهم یاد بدید ..
_فکر خوبیه .. چون سنتور یکم سنتی بود خودمم میخواستم همین پیشنهاد و بهت بدم دخترم ..
_حالا چیزی از این ساز میدونی؟
-راستش فقط به طور تجرب.. پدرم یه اهنگ بهم یاد داده .. ولی فقط در همین حد .. به صورت تخصصی نه ..
_خوبه .. در همین حدم عالیه ..
شروع کرد درباره پیشینه پیانو.. اسم کلیدا .. الفبای موسیقی و خیلی چیزای دیگه صحبت کردند... و نت خیلی سبکی رو به من یاد داد ...
اون روز بهترین و هیجان انگیز ترین روز زندگیم بود ..
عصر بود که از اونجا اومدم بیرون .. به سمت خونه رفتم ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 19 Aug 2012 09:11
وقتی خونه رسیده تا کلید در و انداخیتم ..
دیدم همه جا تاریکه .. مادرم باید خونه می بود چون قرار بود امشب دکتر بیاد..
خواستم کلید برق و بزنم که صدای پیانو شنیدم ... و همراه اون ترانه "هپی برد دی دو یو" با صدای خیلی زیبا خونده شد .. اروم به سمت صدا رفتم درست میدیدم ؟..
واقعا کیارش بود ؟ که به اون قشنگی پیانو میزد ؟
مادرمو و خانواده دکتر در حالی که شمع های روشنی به دست داشتند کیارش و در خوندن همراهی میکردند ..روی میز کیک بزرگی همراه با کادوهای به مراتب بزرگتر قرار داشت .. باورم نمیشد .. امروز تولدم بود .. 29 اذر ؟
حتی زمان و از یاد برده بودم ...
اهنگ که تموم شد ..چراغا روشن شد و من هنوز بهت زده ایستاده بودم ...
نیلو با خنده شادی اومد سمتمو من تو بغلش گرفت ...
_عزیزم تولدت مبارک .. ایشالله که صد سال زنده باشی ...
گنگ شده بودم ... هر کاری میکردمحرف بزنم نمیشد ..
مادرم با نگرانی به سمتم اومد ..
_ستایش .. ستایش... حالت خوبه دخترم .. ؟ ستایش...
لیوان اب یخی که رو صورتم پاشیده شد .. گویی نفسمو از تو سینه ام رها کرد .. حسابی از ریخت افتادم...
_سلام
همگی با خنده سلام بی موقع منو جواب دادند ..
_ببخشید ..یهو هل کردم .. زبونم بند اومد ... اصلا یادم نبود تولدمه ..
کیارش با خنده گفت: کوچولو اگه میدونستیم از خوشحالی زبونت بند میاد سوپرایزت نمیکردیم ..
از شنیدن اون کلمه باز حس خشم تو وجودم زنده شد ..
اما خودمو کنترل کردم ..بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم ..
رد شدن من همانا .. فرو رفتم پاشنه های بلند میخی کفشم تو پاهای کیارش همانا .. از درد فریادی زد و رو زمین نشست .. همه هاج واج مونده بودند که یهو چش شد ..
_ایی پام .. وای ...
_ای وای ببخشد حواسم نبود .. به بزرگی خودتون ببخشید ...
اینا رو گفتم و با چشمکی به سمت اتاقم رفتم ...
نیلو پشت سرم اومد داخل
_ای دختر بد .. گناه داشت چرا این کارو کردی...
_حقشه تا اون باشه به من نگه کوچولو ....
_از دست شما دوتا .. زود بیا که مراسم کیک برون داریم ..
کمی خودمو مرتب کردم ... به سمت پزیرایی برگشتم ...
کیارش هنوز پاهاش تو دستش بود و رو مبل نشسته بود ..
وقتی وارد شدم دوباره همگی به احترامم بلند شدند ..
نیلو رو به جمع گفت:
_ستایش دختر فریده خانم گل ..ستایش ..ایشون نرگس خانم و ایشونم حسن اقا پدر و مادر کیارشن ...
باهاشون دست دادمو گفتم: خوشبختم از اشناییتون ...بفرمایید ...
نرگس خانم_ماشالله ...چه دختر خانم و خوشگلی داری فریده جون ...
فریده_ چشماتون خوشگل میبینه نرگس جون ..
کلی به هم تعارف تکه پاره کردند ..
مادرم گفت ستایش جان بهتره زودتر کیکی که اقای سارمی زحمت کشیدند اوردند.. ببری تا با چای بخوریم ...
نیلو با شیطنت گفت .. نه دیگه باید مراسم رقص هم انجام بشه .. مگه میشه الکی...
رفت به سمت پخش و سی دی شادی رو گذاشت
_ستایش پاشو قربونت مثلا تولدته ها .. پاشو
_اا نیلو زشته .. نکن .. من روم نمیشه ..
_امکان نداره ..
حالا همه هی اصرار که پاشو قر بده .. گیری کرده بودما ...
یهو کیارش گفت بابا ول کنین بچه رو بلد نیست برقصه .. چیکارش دارین ...
انگار تنش میخارید نمیدونم چرا همش میخواست یه جوری حال منو بگیره ...
از لجش گفتم ..باشه حالا که همگی اصرار دارید ..اما تنهایی نه .. شمام باید بلند شید برقصید ...
با این حرف من نرگس خانم و نیلوفر دست مامانو گرفتند و همگی اومدند وسط .. یواش یواش .. مجلس خودمونیمون گرم شد ..
من با اینکه زیاد نمیرقصیدم اما عاشق رقص بودم و کلی سی دی های اموزشی رو گرفته بودم و مدام نگاه میکردم .. این بود که به نسبت اونا حرفه ای تر میرقصیدم...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 19 Aug 2012 09:12
دکتر هم سرخوش .. رو سر ما شاباش میریخت .. خیلی خنده دار بود ...
اقا حسینم واسه خودش دست میزد و میخندید.. دید کسی نیومد بلندش کنه .. خودش بلند شد همپای رقص نرگس خانم شد .. ای با اون شکم گندش قر میداد بیا و ببین ..
عجب خانواده خون گرمی بودند.. البته به غیر از کیارش که گوشه ای موس کرده و نمیدونم تو چه فکری بود ...
تو همین حین که حسابی رقصیده بودیم .. صدای بلند ترقهای زیر پام قلبمو از جاکند .. میدونستم کار کیارشه ... واسه تلافی کارش .. خودمو انداختم زمین و مثلا غش کردم ...نیلو جیغ کشید و دویید سمت من ..
همه با دیدن این صحنه شروع کردند به دعوا با کیارش .. مخصوصا دکتر
_پسر تو مثلا دکتر مملکتی .. این چه بچه بازیه بود .. تو که میدونی قلبش مریضه پسر ......
تودلم داشتم میخندیدم... که کیارش با ترس اومد بالا سرم .. نفسمو حبس کردم .. هر چی زد تو صورتم به هوش نیومدم ... انگار فهمیده بود الکی غش کرد.
یهو کنار گوشم گفت ... داری تلافی میکنی هان ... بلند شو تا تنفس مصنوعی بهت ندادم ...
یهواز ترس اینکه جلو همه مخصوصا نیلوفر لباشو بزاره رو لبام ... چشمامو باز کردم ..و نشستم ...
بی اختیار از دیدن قیافه رنگ پریده کیارش خندمگرفت ...
مادرم با دیدن لبخندم .. گفت:
_ستایش .. ما رو سر کار گذاشتی دختر .. این چه مسخره بازی شما راه انداختین...
_ببخشید میخواستم یکم شوخی کنم .. نیست امشب خیلی سرحالم ...
همگی خیالشون راحت شد .. خسته از رقص و استرس نشستند رو مبل ...
مادرم کیک و برید و از من خواست چایی بریزم بیارم واسه مهمونا ..
نیلوفرم اومد کمکم کرد ... من چای اورم اون سبد میوه ...جلو همه گرفتم اخر سر به کیارش تعارف کردم ..
_دستت درد نکنه ..خانم کوچولو ...
بازم این کلمه لعنتی ...
سینی رو از زیر دستش کشیدم که باعث شد چایی داغ بریزه رو دستش ..
و بسوزه دل منم خنک بشه .. با داد به سمت اشپزخونه رفت .. تا دستشو بگیره زیر اب ...
-ای دستم .. دختره دیونه ...
_خودتی ...
نرگس خانم_ای وای کیارش زشته .. این چه طرز صحبت کردنه ؟
فریده-استایش .. خجالت بکش ..
_نقاشیم خوب نیس مامان بلد نیستم خجالت بکشم .. حقشه اصلا ..چرا هی بهم میگه خانمکوچولو .. میدونه بدم میاد...
نیلوفر_قربونت برم .. داره باهات شوخی میکنه ..
_چه معنی میده با من شوخی کنه ؟ من چیکارشم؟
فریده_ستایش برو تواتاقت ...
نرگس_فریده جون چیکارش داری عزیزم .. بذار با هم شوخی کنن ..جونن دیگه ...تقصیر این کیارشه .. خواهش میکنم ستایشو اذیت نکن ..
نیلوفر داشت رو دست کیارش خمیر دندون میمالید که یه وقت دستش تاول نزنه...
حالم از کیارش به هم میخورد .. تا میومدم مثل ادم خوش باشم همه چیزو با حرفای نیش دارش میریخت به هم ..
با چشمای به اشک نشسته دوییدم تو اتاقمو درم بستم ...
نیلوفر اومد پشت دراتاقم ..
_ستایش باز کن عزیزم ... کارت دارم .. باز کن دیگه ...
_برو دلم نمیخواد هیچکسو ببینم ...
_اا حالا دیگه من شدم هیچ کس... خیلی بدی .. باز کن میگم کارت دارم
درو ارم باز کردم ...
با دیدن چشمای اشکیم ..منو تو بغلش گرفت و گقت ..قربونت برم ..چرا گریه میکنی؟
_تقصیر اون نامزدته .. ازش بدم میاد ...
_عزیزم ..اون فقط میخواست باهات شوخی کنه ..تو رو خدا ببخشش ..ببین اومده دستو ببوسه و بگه غلط کردم ..
کیارش_ااا نیلوفر این چه حرفیه میزنی .. بچه پرو میشه ...
_پرو تویی خودتی ...
نیلوفر_کیارش.. بس کن ... بیا معذرت بخواه..
کیارش _اون دست منو سوزونده من معذرت بخوام ...عمرا اول اون ..
_بمیرم از چلمنگی مثل تو معذرت نمیخوام ...
کیارش_چلمنگ ؟ حالا نشونت میدم چلمنگ کیه...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 19 Aug 2012 09:12
نیلوفر_ساکت باشین .. با هر دوتونم ... زشته امشب مثلا قراره نامزدی مادرت و دایی تو باشه ها ... چتونه شما ؟
با دادی که رو سرمون زد هر دومون ساکت شدیم ..
یهو کیارش با لحن شوخی گفت:
_برم تو جذبت عزیزه دلم .. فدای اون داد زدنت بشم .. داد زدنم بلد بودی و ما نمیدونستیم ..
با این حرفش نیلوفر خندش گرفت ..منم از خنده نیلوفر ...کیارشم از خنده ما دوتا ...
اتش بس اعلام شد .. مثل دو تا بچه خوب رفتیم تو سالن نشستیم ..
کادوها رو میخواستند باز کنند ...
مادرم واسم یه لباس شب شیک به رنگ عنابی خریده بود ...
دکتر هم یه سرویس طلا با نگینای عنابی که با لباس ست میشد ..
اقا حسین و خانمش یه سکه بهم دادند و نیلوفریه یه خرس بزرگ برام گرفته بود که تو دستاش دیوان فروغ فرخزاد بود .. خیلی از دیدن عروسک هیجانزده شدم اخه همقد خودم بودم....
کیارشم با لبخند اومد جلو وکادوی بزرگی داد دستم ... نمیدونم چی بود اما خیلی سبک بود .. جعبه رو باز کردم ...
بازم یه جعبه دیگه بود .. اونم باز کردم .. وای بازم یکی دیکه .. داد همه بیرون اومد. اخرین جعبه رو که باز کردم دیدم داخلش یه پستونکه با یه تیکه کاغذ که روش نوشته شده بود .. واسه ستایش کوچولوی دختر دایی عزیزم ...
همشون با دیدن کادو از خنده غش کرده بودند .. جزمن که تو چشم به هم زدن بلند شدمو پستونکو چپوندم تو حلق خود کیارش وگفتم:
کوچولو خودتی مسخره ...
دیگه همشون حتی نیلوفر از خنده رسیه رفته بودند ..
بعد از کلی خنده و شوخی .. نرگس خانم گفت:
_خوب نوبتی هم باشه حالا نوبت قرار عقد و عروسی فریده جونه ...
میخواید مجلس بگیرید؟
فریده _ای وای نه تو رو خدا .. زشته واسه ما ..
دکتر _فریده جون راست میگن .. بهتره بی سر و صدا یه جشن خودمونی بگیریم و بریم ماه عسل ...
نظرشما چیه ستایش جان ...
دلم یه حال عجیبی بود ..چهره بابام تو نظرم بود .. از یه طرف دلم میخواست مامانم شاد باشه ..
_هرچی خودتون صلاح میدونید .. فقط من دوست ندارم از این خونه برم ...
فریده_ستایش
دکتر_مشکلی نیست فریده جان .. میدونم ستایش کلی از اینجا خاطره داره . من میام پیش شما ...
با این حرفش فهمیدم که خدا مرد مهربونی رو سر راه مادرم قرار داده ... پس بهتر بود دیگه فه خون میگرفتمو میذاشتم اونا خوشبخت بشن ...
نیلوفر _پس مبارکه ایشالله ...
نرگس خانم کل زد و مادرمو بوسید ... نیلوفرم منو مادرو .. همه خوشحال . قرار شد اخر همین هفته مادرم عقد کنه و به ماه عسل بره ..
جالب بود دخترمادرشو عروس میکرد و میفرستاد ماه عسل...
قسمت 9
مثل برق و باد اخر هفته رسید .. مادرم اصرار میکرد همراهشون به سفر برم ..اما من کلاسامو بهونه کردم و گفتم میخوام خونه بمونم ...
اما مادرم میترسید که تو نبودش اتفاقی برام بیفته ..از نیلوفر و کیارش خواسته بود که شبا بیان پیش من بخوابن ... مثلا منو تنها نزارن ...
از اینکه مجبور بودم قیافه نحس کیارشو تحمل کنم حسابی کفری بودم .. کلی با مادر بحث کردم ..اما فایده نداشت ...
مادر و علیرضا با پرواز ساعت هشت شب به سمت دبی رفتن ...
نرفتم فرودگاه چون طاقتشو نداشتم ...
رفتم پشت پیانوم اهنگ جدیدی که اقای سهرابی یادم داده بود و تمرین میکردم که صدای ایفون بلند شد ...
نیلوفر بود انگار کیارش همراش نبود .. نفس راحتی کشیدم و در و باز کردم ...
_سلام نیلو
_سلام ...چطوری خانم ..؟ مامان رفت؟
_خوبم .. اره یک ساعت پیش پرواز داشتند... اخی چه خوب شد نامزد پفیوزتو نیاوردیا .. اصلا حوصلشو نداشتم ...
کیارش _اتفاقا منم حوصله دختر ننری مثل تو رو ندارم ... اما چه کنم که به دایم قول دادم مواظب دختر کوچولوشون باشم ...
نیلوفر _با هر دوتونما .. اگه بخواین کل کل راه بندازین یراست میرم خونمون ...
دست نیلوفر وگرفتم و کشیدمش تو... تندی در و رو کیارش بستم ...
کیارش_ااا درو باز کن ... کجا رفتین ... میگم درو باز کن... هی ... نیلوفر .. تو هم ..؟
نیلوفر _ستایش .. خواهش میکنم ...قول میدم نزارم کیارش اذیتت کنه .. در و باز کن بیاد تو ... زشته الان با داد و بیداد ابروتونو تو ساختمون میبره ها ...
نیلوفر وکشون کشون بردم تو اتاقم گفتم بیا ببین یه اهنگ جدید یاد گرفتم ...میخوام واست اجراش کنم ...ولش کن ..هر چی میخواد داد بزنه ...
نیلو دستشو از تو دستم کشید بیرون رفت درو باز که کیارش داشت از جا میکند و باز کرد ...
تا در باز شد کیارش عصبی خیز برداشت سمت منو گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 19 Aug 2012 09:13
_حیف که مریضی دختر وگرنه بد حالتو میگرفتم ...
_اگه میریضم نبودم هیچ غلطی نمیتونستی بکنی ..
زبونمو تا ته واسش در اوردم....
کیارش _حالا نشونت میدم ...
پرید منو بگیره که مثلا گوش مالی بده اما من از زیر دستش در رفتم و پشت نیلوفر قایم شدم .. حالا این نیلو ی بیچاره بین من و کیارش سد شده بود ... از بس دورش چرخیدیم... داد بلندی زد و منو کیارشو همزمان هل داد و به سمت در رفت خواست از خونه بره بیرون که منو کیارش دوییدیم و هر کدوم یکی از دستاشو گرفتیم و نزاشتیم خارج بشه ..
کیارش _غلط کردم نیلو ..قربونت برم .. هر چی تو بگی
_نیلو خوشگله .. معذرت .. بیا تو .. قول میدم دیگه به این نامزد خل و چلت کاری نداشته باشم ...
کیارش _خل خودتی ..دختره دیوونه ...
نیلوفر _ولم کنید ..شما دو تا ادم بشو نیستید .. من میخوام برم .. شمام تا صبح هر چی خواستید بزنید تو سر و کله هم...
کیارش _اا نیلوفر غیرتت کجا رفته .. منو با یه دختر تنها میزاری ...
_نیلو اذیت نکن دیگه ..قربونت برم .. هر چی تو بگی ...
خلاصه با بدبختی نیلو رو اوردیم داخل .. همراه خودم بردمش تو اتاقم تا لباسشو عوض کنه ...
لباساشو که داشت در میاورد ا زخوشگلی اندامش بی اختیار یه سوتی کشیدم و گفتم
_عجب هیکلی داری تو دختر ...
نیلو زد زیر خنده وگفت_خوب شد تو پسر نشدی ...
یهو کیارش که داشت از انجا رد میشد گفت
_هی چشمای هیزتو درویش کن بچه ... صاحبش اینجا واستاده ...و بعد اومد و نیلو رو خیلی عاشقانه گرفت تو بغل و گفت:
قربون نیلوی خوشگلم برم ...
نیلو_اا کیارش برو کنار زشته ...
کیارش _زشت کدومه .. زنمی .. دوست دارم بغلت کنم ...
نمیدونم چرا اما بیاختیار از اتاق اومدم بیرون ..
صدای نجواهای عاشقانه کیارش کنار گوش نیلو میومد ...
رفتم پشت پیانوم نشستم و خودمو سرگرم تمرین کردم ... چند ساعتی میگذشت و من غرق ساز م بودم که کسی کنارم نشست و گفت
_ببین اگه میخوای تو پیانو زدن موفق بشی .. باید با حست بزنی ... فاصله زمانی بین نت ها رو حفظ کنی ...
کیارش بود که جدی و مثل یه معلم دلسوز داشت واسم توضیح میداد ..
نیلوفر بالای سرمون ایستاده بود
_افرین بچه های خوب دیدید شما هم میتونید اروم و بی دعوا با هم حرف بزنید ...
کیارش _با اجازه میخوام واسه عشق زندگیم یه اهنگ بزنم ... شما هم خواستین میتونید تو خوندن همراهیم کنید ...
با لبخند گفتم :
_بفرمایید ما رو مستفیض کنید استاد ... و از کنارش بلند شدم تا واسه نیلو هنر نمایی کنه ..
اروم با انگشتاشو رو کلیدای پیانو گذاشت و با ریتم شاد خیلی باحال شروع کرد...
ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک منو دل ای مه گفته ای تو
منم با صدای زیر همراهیش کردم ..
ای دختر صحرا نیلوفر ای نیلوفر ای نیلوفر ...
در خلوتم بازای نیلوفر ای نیلوفر ای نیلوفر ...
تویی نامهربان یا من
مکن جور و جفا با من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 19 Aug 2012 09:14
روم در کوه و صحرا بلکه بین سبزه ها
ای نو گل دیر اشنا یابم تو را یابم تو را ...
حالا تو عاشقی یا من
مکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا بلکه بین سبزه ها
ای نو گل دیر اشنا یابم تو را یابم تو را ...
اسمان ای دلبر من
عشق من نیلوفر من
ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک منو دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر ای نیلوفر ای نیلوفر ...
در خلوتم بازای نیلوفر ای نیلوفر ای نیلوفر ...
وقتی اهنگ تموم شد ..
نیلو با عشق نگاهی به کیارش ومن انداخت و گفت مرسی .. من همیشه عاشق این اهنگ بودم ... ممنونم که واسم خوندید ...
کیارش _قابل تو رو نداشت عشق من ..
_بزار خودم که کامل یاد گرفتم ..هر روز واست میزنم ...
کیارش _مگه من مردم که تو واسش بزنی .. خودم نوکرشم .. بزار بریم تو خونه خودمون ...
نیلوفر_ باشه حالا دعوا نکنین باز .. یه روز تو واسم بزن ..یه روز م تو
دیر وقت بود...نیلو دکش کیارشو انداخت تو سالن ...
کیارش میخواست پیش نیلو بخوابه اما منو نیلو بدجنسی کردیم رفتیم تو اتاق من درم قفل کردیم ..تا نیمه های شب با هم پچ پچ میکردیم و میخندیدم ...
اونشب با کلی خنده و شیطنت به خواب رفتیم ...
قسمت 10
یه هفته هم با کل کلای من و کیارش و واسطه گری نیلوفر تموم شد ...
مادرم و علیرضا شب برمیگشتند ...
دلم واسه مادرم تنگ شده بود اما غرورم مانع از ابراز اون میشد ...
اونشب نیلوفر تو خودش بود نمیدونم چش شده بود...
_نیلو ..نیلو خوشگله چته ؟
_هیچی...
_مگه میشه تو فکری ... داری به چی فکر میکنی؟
_راستش یه خواب عجیب دیدم ...
_چه خواب عجیبی که نیلوی ما رو به فکر برده؟
_خواب دیدم تبدیل شدم به یه گل نیلوفرابی .... روی مرداب بزرگ وسط جنگل ...همه جا سر سبز بود ..
تو همراه کیارش اومدی سمت مرداب ...انگار میدونستین من اونجام ...
کیارش منو با دوتا دستش از رو مرداب برداشت و داد دست تو ..
تو منو بوسیدی و به قلبت فشردی .. من محو شدم ... تو وکیارش اشک میریختی .....یاشار کنار مرداب وایساده بود به مرداب چشم دوخته بود ... گردنبند من تو دستاش بود اومد سمت تو ...
_خوب بعدش؟
_ هیچی بیدار شدم ...
دلم از حرفاش یه جوری شد ... اما با خنده گفتم ...شام زیاد خودی نیلوفر خانم ..چقدر بهت بگم شب با این نامزد شکموت نرو پیتزا خانواده بخور .. ببین اینم نتیجه اش ....
نیلو هم خندید و گفت اره واقعا ..از امشب دیگه شام نمیخورم...
کیارش که تازه از در اومده بود داخل گفت : اماده اید بریم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود