ارسالها: 3747
#31
Posted: 19 Aug 2012 09:15
_کجا؟
کیارش_ فرودگاه دیگه ... به دایی گفتم ..شب میریم دنبالشون ...
نیلوفر_الان حاضر میشیم ..
کیارش _ای بابا بجنبید دیر میشه ...
*****
تو بزرگراه بودیم ... نیلوفر کنار کیارش نشسته ومنم عقب ...
صدای ضبط و بلند کرده بودیم و واسه خودمو دست میزدیم و من میرقصیدم و نیلو به من میخندید ...
تو حال هوای خودمون بودیم که یه ماشین کمری با سرعت از کنارمون رد شد.. جلوش یه پراید بود .. کنترلش و از دست داد ترمز کرد ..اما ماشین بخاطر سرعت زیاد دور خودش چرخید و مستقیم به سمت ماشین ما اومد ... چشمام از ترس گشاد شده بود ... صدای ضربان قلبمو که چکش وار به دیواره قلبم میخورد میشنیدم ..صدای جیغ نیلوفر ..
صدای وحشت زده کیارش ... تو چشم بر هم زدنی ماشین به سمتی که نیلوفر نشسته بود به شدت برخورد کرد ...شیشه ماشین خورد شد نیلوفر من تو صندلیش مچاله شده و چشمای قشنگش بسته شد ...
کیارش بهت زده به جسد غرق خون نیلوفرش نگاه میکرد .. مسخ شده بودیم .. صدای اژیر میومد ... مردوم دورمون جمع شده بودند .. داشتند جسم بی جون نیلوفر و از تکه پاره های ماشین بیرون میکشیدند ...
با سیلی های پی در پی ای که به گوشم خورد از بهت خارج شدم ... کیارش کنار نیلوفر زانو زده بود و با گریه و زاری داشت اونو معاینه میکرد ...
خواب بودم .. اره حتما این یه خواب بود .. یه کابوس .. اخه چطور میتونست حقیقت داشته باشه .. نیلوفر من .. گل خوشگل من پر پر شده بود ... نه حقیقت نداشت .. باید از این کابوس بیدار میشدم .. نه من نیلوفرمو میخوام ... این نیلوی من نیست ..نه ...
_نیلوففففففففر ررررر.
****
ماها از اون حادثه شوم میگذره ... خواب نیلوفر من به حقیقت پیوست ...
نیلوفر با اون ضربه وحشتناک دچار مرگ مغزی شد و به خواب ابدی رفت .. منم با دیدن نیلوفرم تو اون حال قلبم ایستاد طعم مردنو برای دومین بار تجربه کردم ....
.. اما کیارش به منو نیلوفر حیاط دوباره بخشید ..
.درست عین خواب نیلوفر ..کیارش با دستای خودش قلب عشقشو از سینه اش بیرون اورد و تو جسم بی جون من گذاشت ...
روزی که به هوش اومدم یاشار بالای سرم بود چشماش از اشک خیس بود گردنبند قلبی نیلوفر تو دستاش بود ...با ناله ای نیلوفر و صدا زدم ... نیلوفر کجاست؟
با چشمای پر اشک نگام کرد و گفت : نیلوفر..همینجاست .. قلبش و روحش تا ابد تو جسم توه .... ستایش دیگه ازت جدا نمیشه ...
گردنبندو انداخت تو گردن من با هق هق گریه از کنارم رفت ...
داد زدم جیغ کشیدم ...
_نه ..نه ..نیلوفر .. من باید میمردم ... چرا منو نبردی .. چرا نیلوفرمو ازم گرفتی ...خدایا ..چرا چرا با من این کارو میکنی .. چرا هر کسیو تو زندگیم دوست دارم ازم گرفتی .. خدایا ...
اونقدر داد زدم که کیارش همراه پرستاری عصبانی وارد اتاق شد
با دستاش محکم بازوهای منو گرفت پرستار امپولی به دستم زد ...
هنوز تقلا میکردم
_کیارش ..نیلوفر کو .. بگو دروغه ..بگو نیلوی من زنده است .. نیلوفر ... اون قول داده بود هیچ وقت منو تنها نمیزاره ... کیارش ..تو رو خدا ..کیارش .. تو رو جون هر کی دوست داری بگو دروغه ...
بغض راه گلوی اونم بسته بود .. از فشاری که به بازوهای من میاورد ..میفهمیدم که داره چه زجری میکشه ...
_بسه ستایش .. بسه ...هنوز چند هفته نیست که قلبتو پیوند زدیم ...اروم بگیر ..وگرنه همه زحماتمون به باد میره ... بزار حداقل نیلوفرم تو جسم تو زنده بمونه ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#32
Posted: 19 Aug 2012 09:16
از بیمارستان که مرخص شدم ... اونقدر داغون و افسرده بودم که با هیچکسی حرف نمیزدم .. همش خودمو تو اتاقم حبس میکردم ...
میخواستم مثل نیلوفرم بمیرم ... حتی نتونسته بودم تو مراسم عزیزترین دوستم شرکت کنم ...دلم داشت میترکید از غم وغصه ...
مادرم نگران بود .. هر روز چند ساعتی پشت در اتاقم التماس میکرد درو باز کنم ... اما من باز به پیله تنهاییم پناه برده بودم ...
دو روز بود تو اتاقم بودم نه داروهامو خورده بودم نه غذا ... رمقی برام نمونده بود ...
یهو دیدم در اتاقم به شدت کوبیده شد ..
_ستایش...ستایش... باز کن این لعنتی رو ... باز کن تا نشکستمش...
کیارش بود که عصبانی به در میکوبید ... جوابشو ندادم ..
در با لگد محکمی که بهش خورد به شدت باز شد و با صدا به دیوار اتاق برخورد کرد ...
کیارش با ابروهای گره خورده به سمت تختم اومد ... مادرم با چهره ای نگران پشت سرش بود ...
_دختره احمق .. خودتو حبس کردی که چی ؟ هان ؟ مثلا میخوای خودتو بکشی .. خلاص ... اگه میدونستم میخوای این مسخره بازی رو در
بیار ی عمرا قلب نیلوفرمو تو جسم ادم بی ارزشی مثل تو میذاشتم ...
_رمقی برای جواب دادن نداشتم .. تنها جوابم اشک های ارومم بود...
_تو داری با این کارت به نیلوفر توهین میکنی .. اون حتی قبل از اینکه با تو اشنا بشه تو سازمان اهداء عضو ثبت نام کرده بود .. الان بیشتر اجزای بدنش اهدا شده .. از شانس کجش مهمترین قسمت بدنشو که اینقدر روش حساس بود گیر توی بی لیاقت افتاد ...
چرا نمیخوای ارزش کارشو بدونی هان ؟ اون دلش نمیخواست بمیره ..همیشه میگفت اگه روزی خدا جونمو گرفت .. با اهداء اعضام ..تو جسم یکی دیگه زنده میشم ... حالا تو داری با این کارات واقعا اونو میکشی ...
_نه من نمیخوام این کارو کنم .. من نیلوفرو دوست داشتم ... من ...
_اگه دوست داشتی به عقایدش احترام میزاشتی ..مثل من ..
اشکای اونم رو گونه هاش فرو ریخت ...
فکر کردی من داغون نشدم .. دارم واسه دوباره دیدنش پر پر میزنم .. از من که دیگه بیشتر دوستش نداشتی....اون عشق من بود ..همه زندگیم ... خدا میدونه که الان تو چه حالیم ... اما به خاطر قولی که بهش دادم دارم صبوری میکنم ...
گریه ارومم تبدیل به هق هق شد ... مادرم که تا اون لحظه ساکت گوشه ای ایستاده بود به سمتم اومد و سرمو تو اغوش خودش گرفت .وهر دوبه تلخی زار زدیم ...
کیارش به سمتم اومد و استین لباسمو بالا زد .نیشتر سوزن دستمو سوزوند ...
کیارش_بسه دیگه .. فریده خانم .لطفا اگه غذاتون حاضره بیارید بدم بهش بخوره ...
فریده_الان میارم ..
مادرم که رفت .. من هنوز گریه میکردم ...
کیارش کنارم نشست... حس کردم ضربان قلبم بالا رفت .. چم شده بود . گرمی عجیبی وجودمو پر کرد ...
اروم سرمو که پایین افتاده بود با دست بالا گرفت . با سر انگشت شستش اشکامو پاک کرد با لبخند محزونی گفت:
_ببین ستایش . دیگه نباید گریه کنی . از امروزبه بعد فکر کن داری با نیلوفر مثل اون اون هفته که مادرت اینا نبودند . زندگی میکنی ... شاد باش .بخند ...
میدونی نیلوفر عاشق پیانو بود .. از همین امروز برو کلاستو ادامه بده .. اصلا خودم میام دنبالت میبرمت .. میخوام به یاشارم سر بزنم ...
افرین دختر خوب ..قول میدی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#33
Posted: 19 Aug 2012 09:17
هنوزم قلبم دیوونه وار به دیوار ه اش میکوبید ...
_با...با..شه ...
مادرم با سینی غذا اومد داخل کیارش بلند شد قلبم اروم گرفت نمیدونم چرا اینجوری میشدم .. ...
_فریده خانم ..تا اخرش بهش بده بخوره .. شده به زور ... عصر میام میبرمش بیرون ...
فریده _ممنونم کیارش جان ..خیلی لطف کردی ..مگه تو از پس ستایش بر بیای .. ببخش که جز درد سر چیزی برات نداریم پسرم ..
_این حررفا چیه فریده خانم ..شما الان جزیییاز خانواده ما هستین .. راستی . دایی الا ن کدوم بیمارستانه ؟ باید ببینمش ..
_امروز فکر کنم گفت میرم بیمارستان "مهر "
مرسی... عصر میبینمتون .. خداحافظ ستایش .. حسابی به خودت برس که عصر میخوام حسابی رات ببرم ...
_خدافظ
غذامو که تموم کردم ... با کمک مادرم بلند شدمو رفتم حمام ..
لباسامو جلوی ایینه قدی حمام بیرون اوردم ..
خط قرمز وسط سینه هام .. رد به جا مانده از عملم بود ..
پوست بدنم در اطراف اون ..پوسته پوسته شده بود و تکه هایی از بخیه ام مشخص شده بود ...دلم یه حال بدی شد .. چشمامو بستمو زیر دوش اب رفتم ...
نیلوفر ..منو ببخش عزیزم ..از امروز سعی میکنم دوباره بش مهمونی که تو میخواستی ... ولی تو هم باید بهم کمک کنی ...
وقتی از حمام اومدم بیرون انگار تمام غم و غصه امو با اب شسته شده بود .. دیگه حس بدی نداشتم .. اروم و شاد بودم ...
مادرم اتاقمو مرتب کرده بود ...پشت میز ارایشم نشستم .. باید صورت تکیده شده ام رو هم کمی صفا میدادم ...
ارایش ملایمی که انجام دادم روح تازه ای به چهر ه خسته ام داد ...
اماده بودم برای یه زندگی دوباره .. زندگی که هر لحظه اش با نیلوفر همراه بود ...
قسمت 12
کیارش طبق قولی که داده بود به دنبالم اومد و منو با خودش به به گالری برد .. اما داخل نیومد .
_ببخش اما مجبورم برم بیمارستان .. سعی می کنم شب بیام دنبالت ...
_ممنون تا همینجا م زحمت کشیدی .. خودم برمیگردم
_نه .. گفتم که شب میام دنبالت ..
زیر لب خداحافظی کردم و به داخل گالری رفتم...
با منشی احوالپرسی کردم و سراغ یاشار رو گرفتم ...
_تو اتاقشون هستند ...
_میتونم ببینمشون ؟
_البته .
با گام های سست قدم به درون اتاقش گذاشتم ...
اتاق نیمه تاریک بود ...
یاشار پشت به من رو به تابلویی بسیار بزرگ ایستاده بود و تند ..تند با قلمو هایش به تابلو رنگ میزد ......
گویی در عالم دیگری بود ..
صورت ظریف نیلوفر که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانه های باریکش جاری بود در تابلو خودنمایی میکرد .. ...اما همه چیز ان محو مینمود.
.بینی ..دهان و گونه ها و پیشانی اش با رنگهای تیره ای نمایان بود .
گویی نقاش میخواسته بگه که صاحب صورت ..دیگه در عالم خارج وجود نداره...
اما چشمها به طرز عجیبی درخشان بود انگار با ادم حرف میزد . حتی نمناک بودن چشمهای به وضوح مشخص بود .
سکوت رو شکستم ...
_یاشار ... یاشار ....
انگار نمیشنید .. به کنارش رفتم .. اروم دستمو گذاشتم رو شونه های مردونش .. یهو به سمتم برگشت .. از دیدن صورتش قلبم فشرده شد ..
چشماش خیس اشک بود .. صورت تکیده و لاغر ش رو انبوهی ااز ریش های سیاه در بر گرفته بود ..
_یاشار ..
بیهوا منو تو بغلش گرفت و سرشو رو سینهام گذاشت ..
_خواهش میکنم بزار صدای قلبشو بشنوم .. خواهش میکنم .. دلم هوای نیلوفرو کرده .. بزار با صدای قلبش اروم بشم ...
چه حس عجیبی داشتم . اروم دستمو رو موهای خوشحالتش که در هم فرو رفته بود گذاشتم .. باید ارومش میکردم ... اما چه طوری ؟
فقط سکوت کردم .. اونقدر رو سینه من اشک ریخت و منو به خودش فشرد کهدیگه چشمه اشکش خشکید ..
اروم منو رها کرد .. انگار تازه به خودش اومده . بود ..
_ببخش ستایش .. معذرت میخوام .. اما دست خودم نبود ...
_این حرف و نزن یاشار کسی که باید منو ببخشه تویی .... میدونم چه سخته ببینی قلب خواهرت داره تو بدن یکی دیگه میزنه ..
_نه ..این حرفو نزن ستایش ... خواهش میکنم .. من اصلا همچین فکری در باره تو ندارم .. قسمت نیلوفرم اینطوری بود ... باید به خواستش احترام بزاریم ...خوب .. دیگه از این فکرای مسخره هم نکن ...
سکوت کردم .. بلند شد پرده های اتاقشو کنار زد .. فضا روشن شد ...
_چه خوب کردی دوباره برگشتی ستایش .. اقای سهرابی مدام سراغتو میگیره .. میگه تا حالا همچین شاگرد با استعدادی نداشته ... بهتره بری پیشش از دیدنت خیلی خوشحال میشه ...
_ایشون لطف دارند .. امروزم واسه همین اومدم ..که هم به شما هم اقای سهرابی سر بزنم و کلاسامو از سر بگیرم ..
_خیلی خوبه .. پس برو تا دیر نشده .. امروزم یکی از شاگرداش نیومده .. بعدشم بیا کلاس من .. تابلوت خیلی وقته منتظرته ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#34
Posted: 19 Aug 2012 09:18
چشمی گفتم و به سمت کلاس پیانو رفتم .. پیرمرد وقتی منو دید .. انگار دختر خودش دیده . با شور و شوق از جا بلند شد و دستای منو به گرمی فشرد ..
-دخترم .خوشحالم که میبینمت ... کلی نگرانت بودم ..
_ممنونم استاد .. شما لطف دارید ...
کمی از این در و اوندر صحبت کردیم و پشت پیانو نشستیم ...قطعه خیلی اروم خوابهای طلایی رو بهم یاد داد ..
اره نیلوفرم .. اینو با همه وجودم یاد میگیرمو برای تو که به خواب طلایی رفتی می زنم ...
سر کلاس یاشار بودم که صدای کیارشو که داشت با یاشار احوال پرسی میکرد و شنیدم ...
_سلام کیارش ..از این برا؟
_سلام ...اومدم هم یه سرس به تو بزنم . هم ستایشو برگردونم خونه ...
امشب خونشون دعوتیم .. تو هم بیا بریم ..
_نه ممنون .. کار دارم ..
_بیا بریم دایی گفته حتما باید تو هم امشب باشی ...
_اخه
_اخه بی اخه ...
_ستایش... اگه کارت تمومه وسایلتو جمع کن با یاشار بریم خونتون ...
_باشه ...
قسمت 13
تو ماشین . هرکدوم تو حال خودمون بودیم ...
تومسیر چشم اطراف دوخته بودم که چشمم افتاد به خیابونی که به سمت بهشت زهرا منتهی میشد ..
با صدای بلندی گفتم:
_می خوام برم پیش نیلوفر ...
هردوشون با تعجب برگشتند به سمت من ..
_گفتم میخوام برم پیش نیلوفر ..دنده عقب بگیر ...
کیارش که تازه دوزاریش افتاده بودگفت
_حالا ؟ این موقع شب..؟
بزار پنج شنبه همه با هم میایم الان مامانت منتظرمونه ...
_گفتم که میخوام همین الان بذم پیشش..میری یا خودم برم ؟
_میخوای بری چیکار ..بری یه مشت ..گریه زاری کنی ..کولی بازی در بیاری؟
تو به اندازه کافی عملت سخت بوده .. یه مدت دندون رو جیگرت بزار تا خیالمون راحت شه ..بعد هر کاری خواستی بکن ...
یاشار _خوب بزار حالا که میخواد یه سری بزنیم ..راستش منم دلم خیلی هواشو کرده ..
کیارش_یاشار جان منم دلم میخواد برم ..اما میدونم الان اونجا چه فغونی راه میندازه ..کارش به بیمارستان میکشه ...
_قول میدم ..به خدا فقط میخوام باهاش حرف بزنم ..یاشار تو رو خدا بگو ببرتمون ...
یاشار _من حواسم بهش هست ...قول میده که اروم باشه ...
کیارش با دلخوری دنده عقب گرفت و با سرعت به سمت بقعه نیلوفر عزیزم رفت ...
از همون ابندای بهشت زهرا ببی اختیار اشکام راهی گونه هام شدند ...چند فرعی رو گذروندیم تا اینکه ماشین متوقف شد ...
محوطه نیمه تاریک اونجا با نور سیز رنگی که بالای قبر نیلوفر گذاشته شده بود و فضا را خیال انگیز و روحانی کرده بود .
باورم نمیشد نیلوی قشنگم الان زیر خروارها خاک سرد خوابیده ...باقدمهای سست به سمتش رفتم ...
سنگ قبر به رنگ ابهای مرداب بود ..اسم قشنگش به رنگ گلهای نیلوفر ی روی سنگحک شده بود .. گلهای پیچک تازه جوانه زده به زیبایی هر چه تمامتر قبر نیلوفرم رو در اغوش گرفته بودند .. میدونستم یاشار تمام اون فضای زیبا رو برای یگانه خواهرش ساخته...
کیارش و یاشار بغض کرده گوشه ای ایستاده بودند ...
کنار سنگ قبر نشستم .. اروم گلهای مریم روی سنگ رو مرتب کرد ..
_ نیلوفرم سلام .. عزیز دلم .. .. ببین من اومدم .. ستایش .. ستایشی که از اون زندگی نکبتی نجاتش دادی ...
مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟پس چرا رفتی .. هان .. .. من بدون تو چی کار کنم ؟ من نمیتونم این راهو ادامه بدم .. نیلو من هنوزم محتاج نصیحتاتم .. دیگه حرفامو به کی بزنم ..؟ به کی بگم تنهام ..هان.. سرمو رو شونه کی بزارم و درد دل کنم ..نیلو .. نیلوفرم ..تو رو خدا بلند شو ..
من نمیخوام بی تو این قلب بتپه .. نیلو .. عزیز دلم.. نیلو
اونقدر گریه کردم و حرف زدم که به حال مرگ افتادم ..
کیارش عصبانی اومد زیر بغلمو گرفت و گفت
_همینو میخواستی دیگه ..دیدی یاشار هب بهت میگم باور نمیکنی ... بلند شو ..بلند شو دیگه بسته ...
داشت به زور منو از قبر نیلو جدا میکرد ...
_ولم کن .. ولم کن ./.میخوام همین جا پیشش بمونم .. نیلو از تنهایی میترسه .. از تاریکی وحشت داره .. من نمیام ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#35
Posted: 19 Aug 2012 09:18
یاشار که خودش حالش بهتر از من نبود با صدای دورگه شده از گریه گفت
_ستایش .. خواهش میکنم ..بلند شو بریم .. باور کن نیلو راضی نیست تو اینطوری کنی .. بلند دختر خوب .. دیر وقته ...
اما من تو حال خودم نبودم .. کیارش اینبار با قدرت منو از زمین کند و خواست به زور به سمت ماشین ببره ...که داد زدم
_ولم کن قاتل ... تو کشتیش .. ازت متنفرم .. از تو ..از اون داییت ...اگه تو ما رو نمیبردی فرودگاه الان نیلوفر زنده بود ..ازت متنفرم کیارش .. تو نیلوفرمو کشتی .. تو ....
صدای سیلی محکمی که تو گوشم خورد ساکتم کرد ...
یاشار_ کیارش .. چی کار میکنی .. اون الان تو حال خودش نیست ...
کیارش _غلط کرده ..دختره عوضی ..فکر کردی کی هستی که به خودت جرات میدی این مزخرفاتو بگی .. جرات داری یه بار دیگه اون حرفا رو تکرار کن ...
با خشم داد زدم .. اره تو کشتی .. تو نیلوفرمو کشتی .....
باز هم سیلی محکمی به گوشم نواخته شد ....
یاشار کیارشو از پشت گرفته بود تا مانع حمله به من بشه ...
_ولم کن یاشار ..
_کیارش .. ول کن .. دیوونه شدی .. اون الان نمیفهمه چی میگه ... از رو بچگی داره حرف میزنه ...
_ولم کن .. باید این دختره احمقو سر جاش بشونم ... فکر کرده فقط خودشه که ناراحته ؟ فقط تویی که نیلوفر رو دوست داشتی؟هان .. هیچکی دیگه ادم نیست .. فقط تو ادمی ؟
اصلا تو کی بودی .. از کدوم خراب شده پات تو زندگی ما وا شد ؟
با اون قدم نحست زندگی منو نیلوفر و زیر رو کردی .... .بدبختم کردی ...
اگه تو و مادرت تو زندگی دایی من پیداتون نشده بود ..الان نیلوی منم زنده بود ... کاش جای اون تو مرده بودی .. خدا .. چرا .. چرا جای این نکبت .. نیلوی منو ازم گرفتی ...
یاشار_کیارش ... بس کن .. چی داری میگی .. خمدتم میفهمی ... تو رو خدا دست از این بچه بازی بردارید .. تقصیر هیچ کس نیست .. سرنوشت نیلوفر این بوده ..
از حرفای کیارش میخکوب شدم .. صدام تو گلوم خفه شد .. دیگه طاقت بیشتر شنیدن نداشتم ...
دوییدم .. دستمو گذاشتم رو گوشمو با همه وجودم دوییدم .. باید از اونجا میرفتم ...
فقط میرفتم .. نمیدونم کجا .. تنها لحظه ای به خود اومدم که نور مستقیم اتومبیلی چشمامو زد ...صدای ممتد بوقش گوشامو کر کرد ... قدرت حرکت نداشتم ... مثل طعمه ای که مسخ مار شده میدیم که هر للحظه اتومبیل ..نزدیک و نزدیک تر مشه ...
توهمین حین دستی دور کمرم پیچید منو به شدت عقب کشید و در اغوش خود جای داد ...
چشمام بسته بود سرم رو سینه اش بود .. صدای ضربان قلبشو میشنیدم که به تندی مال من بود ...
چه گرم و حیات بخش بود حرم نفسهاش ..عطر تنش گیج و منگم کرده بود ...
یهو گرمی اغوشش سرد شد و منو از خود روند ...
باز هم صدای سرد و بی روحش تو گوشم پیچید ...
_احمق نزدیک بود خودتو به کشتن بدی .. اونوقت جواب پدر مادرتو چی باید میدادم ...
منم باید مثل خودش جوابشو میدادم ..
_ابه تو چه که من خودمو به کشتن بدم ... لازم نکرده به کسی جواب پس بدی ..بابام که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#36
Posted: 19 Aug 2012 09:19
همینجا زیر خاکه .. مادرمم خودش میدونه دخترش روانیه ... پس راتو بکش برو .. کاری هم به من نداشته باش ...
_تا وقتی دست منی حق نداری از این دیوونه بازیا در بیاری .. وقتی رفتی خونتون ..هر غلطی خوستی بکن ...راه بیفت ..
_به من دست نزن ..عوضی .. خودم بلدم برم خونمون ....
راهموکج کردم برم که یاشار با ماشین جلو پام ترمز زد ... اما من باز به سمت دیگه ای رفتم ...که دستی از پشت یقمو گرفت ...
_کجا ..مثل بچه ادم برو بتمرگ تو ماشین .. تا تحویل مامنت بدمت .. بعد هر گوری خواستی برو ...صبرم دیگه داره تموم میشه ...
_مثلا صبرت تموم شه چه غلطی میکنی هان؟ میخوای سیلی بزنی ؟ بیا بزن .. تو که دست بزنت خوبه ...
گردن گلفتی .. خوب بلدی دختر ای تنها و مریضو بزنی ... چرا منتظری .. بزن خوب ...
لباشو از خشم دندون گرفت .. در ماشینو باز کرد .. با یه حرکت منو از زمین کند و داخل ماشین پرت کرد و خودشم کنارم نشست تا مبادا فرار کنم ...
_ با ادمای نمک نشناسی مثل تو بهتر از این نمیشه رفتار کرد ..
یاشار کلافه و عصبی گفت:
_بس کنید دیگه .. این چه مسخره بازی راه انداختین ... و ماشینو با سرعت به حرکت در اورد ...
توی راه اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .. تنها زمانی که بازوهای محکم کیارش منو تو رختخوابم خوابوند .. لحظه ای چشم باز کردم ببینم ایا خواب میبینم .. یا یه رویاست ... اما هیچ کدوم نبود .... کیارش اروم و اهسته از اتاقم خارج شد ... و من دوباره چشمانم بسته شد ...
قسمت 14
یک ماهی از اون شب گذشت .. خبری از کیارش نبود ..
چند روز بعد که به گالری رفتم . یاشار کلی منو بخاطر اون حرفایی که به کیارش زده بودم .. سرزنش کرد ..
گفت که اون خودش الان تو عذابه .. شبا با قرص ارامبخش می خوابه تا کابوس بدن تکه تکه شده نیلوفر و نبینه ... میگه هر شب میبینه که قلب نیلوفرشو در میاره وتو بدن تو میزاره ... این داغونش کرده ...
وقتی اون حرفا رو شنیدم کمی از خودم بدم اومد .. اما هنوزم نمیتونستم باهاش صاف بشم ...
قرار شده بود نمایشگاه نقاشی به یاد نیلو برپا کنیم ...
یاشار ازم خواسته بود که تالو مو زودتر تموم کنم ... تا تو نمایشگاه بزارند ...
روز برپایی نمایشگاه کنار تابلوم ایستاده بودم که پسری خوشتیپ و خوش هیکل به سمتم اومد ..
_سلام .. خانم پویان ..؟
_سلام .. بله ...
_من هادیان هستم .. سعید هادیان .. از شاگردای اقای بهاری ...
_بله..چند باری شما رو دیدم .. امرتون...
_راستش من مدتهاست قصد اشنایی با شما رو داشتم .. اما موقعیتش جور نمیشد ... اما فکر کنم الان فرصت خوبیه ...
_اشنایی؟
_راستش اگه اجازه بدید میخواستم با خانوادم مزاحمتون بشم .. اما قبلش اگه ممکنه .. ما بیشتر با هم اشنا بشیم ..
از حرفاش گیج شده بودم ... گفتم .. اما اقای هادیان ..من الان موقعیت ازدواج ندارم .. قصدشم ندارم .. ببخشید ...
سر انداختم پایین و از گالری خارج شدم .. اما پسر دست بردار نبود ...
اومد دنبالم ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#37
Posted: 19 Aug 2012 09:19
خانم پویان ..خواهش میکنم ... یه فرصت به من بدید .. من از وقتی شما رو دیدم .. دیگه اروم و قرار ندارم ...
_ببینید ااقا ..من مشکلی دارم که نمیتونم ازدواج کنم ..
_اگه منظورتون بیماری قلبیتونه که من میدونم ... خواهش میکنم ..
صدای خشن ودو رگه ای گفت:
_مگه خودت خوار مادر نداری افتادی دنبال دختر مردم ؟ هان
خدای من کیارش بود که با صورت سرخ شده از غیرت کنارمون ایستاده بود ... این از کجا پیداش شد... بعد از یک ماه بازم اومده بود رو اعصاب من راه بره ...
سعید_درست صحبت کنید اقا ... اصلا به شما چه ربطی داره .. من دارم ازشون خواستگاری میکنم مزاحمشون نشدم .....
کیارش با عصبانیت یقه سعید و گرفت و گفت ..غلط کردی ... مگه صاحب نداره که داری تو خیابون ازش خواستگاری میکنی ؟
_فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه کیارش ... لطفا یقشو ول کن ...
_ااا میبینم که زبون در اوردی ...
_زبون داشتم .. تو نمیدیدی ...
سعید _ول کن یقمو ...
کیارش _ول نکنم مثلا میخوای چی کار کنی ؟
سعید با یه حرکت سرشو کوبوند تو صورت کیارش ..که اخی گفت ودستش از یقه سعید جدا شد ...
اما درگیری اوج گرفت .. کیارش به سمت سعید خیز برداشت ... یکی اون میزد یکی سعید .. دست کیارشو گرفتم خواستم جداشون کنم که محکم منو پرت کرد ...خوردم به دیوار .. از درد دل و رودم به هم خورد ... همونجا نشستم ... یاشار از گالری خارج شد با دیدن صحنه زد و خورد ومن که گوشه ای رو زمین پهن شده بودم .. سریع به سمتم اومد...
چی شده .. کیارش .. سعید.. چی کار میکنین ؟
ستایش .. ستایش .. حالت خوبه ..؟
جواب ندادم .. خودمو زدم به بیهوشی .. بلکه اون دو تا از دعوا دست بکشن ..
یاشار_ستایش.. ستایش .. بلند شو ... کیارش فک کنم حالش به هم خورده ...
اومد دست بندازه زیر بدنم و بلندم کنه .. که کیارش نذاشت ... منو خوابوند کف پیاده رو .. سرمو گرفت بالا ... سرشو گذاشت رو سینهامو نبضمو گرفت...
میدونستم که فهمیده دارم بازی در میارم .. اما انگار میخواست منو تنبیه کنه .. با همه قدرت به قفسه سینه ام فشار اورد .. 1..2.. 3...
ولبای نرمشو رو لبام گذاشت و نفس عمیقی به درون بدنم دمید... انگار بهم برق وصل کرده باشن .. چشام گشاد شد و به سرفه افتادم ... کنار گوشم گفت : دکتر بازی دوست داری ؟ نه؟
با خشم کنارش زدمو به سختی از زمین بلند شدم .. به سمت سعید رفتم
_ماشینتون کجاست اقا سعید ؟
_از این طرف .. ماشینم اون جاست ...
کیارش که کفرش در اومده بود .. دستمو از پشت گرفت و محکم به سمت خودش کشید
_کجا ..سرتو انداختی پایین داری میری؟ هان... گمشو برو داخل تا تکلیفتو بعدا روشن کنم ...
_ولم کن مسخره .. اصلا تو این وسط چیکاره ای هان ..
یاشار که هاج و واج مونده بود گفت:
_میشه بگید ااینجا چه خبره ... ؟
کیارش منو هل داد سمت یاشار و گفتت:فعلا این بچه رو ببر داخل تا بعد برات بگم ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#38
Posted: 19 Aug 2012 09:20
_ببین اقا پسر این دختر بچه نمیتونه با شما ازدواج کنه ..حالا بگو چرا؟
چون مریضه .. نه مریضی عادی .. قلبش عملیه .. پس نمیتونه مثل یه زن سالم وظایفشو انجام بده .. پس بهت توصیه میکنم راتو بکشی بری دنبال یه کیس دیگه ...به سلامت ..
سعید_اقای محترم ..من خودم میدونم ستایش خانم بیماری قلبی دارند .. اما اصلا برای من مهم نیست ... من دوستش دارم ... میخوام که..
کیارش با دندونای به هم فشرده گفت: نه نگرفتی چیگفتم.. الان دوستش داری .. میگی بیماریش مهم نیست اما بعد که رفتی تو زندگی .. میبینی این دختر نمیتونه هیچ جوره راضیت کنه اونوقته که تازه میفهمی من میگم... برو برادر من .. برو .. دنبال یکی که بتون هواست هم یه همسر باشه ..هم یه مادر واسه بچه ات .. هیچ کدوم از اینا رو ستایش نمیتونه وات انجام بده ...
سعید انگار دچار تردید شده بود ...چون بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد و رفت ...
کیارش با لبخند اشکاری به سمت من که کنار یاشار بودم اومد ...
از حرفایی که به سعید زده بود دلم میخواست بمیرم .. دلم میخواست با دستام اونقدر گلوشو فشار بدم تا جلو چشمام جون بکنه و بمیره ..
چطور تونست منو جلوی سعید اینطور خوار و خفیف کنه .. کثافت ..
یاشار گفت: کیارش نباید این حرفا رو میزدی .. کارت اصلا درست نبود ... باید میذاشتی ..خودشون ...
طاقت شنیدن بقیه حرفاشونو نداشتم با چشمای پر اشک به داخل گالری پناه بردم کیفمو برداشتمو به سرعت از کنارشون رد شدم ..
تا به خودشون اومدند ..سوار تاکسی دربستی شدمو رفتم خونه ...
کلید انداختم در و باز کردم .. طبق معمول کسی خونه نبود .. خواستم در و ببندم که چیزی لای در مانع شد ...
درو باز کردم دیدم کیارش جلوم واستاده و صاف زل زده به چشمام ..
_مهمون نمیخوای؟
_گمشو بیرون ...
_اا ا زشته دختر خوب ..ادم نباید با مهمونش اینطوری حرف بزنه ...
خواستم درو ببندم که در و هل داد و اومد داخل و در و بست ...
از چی ناراحتی ستایش .. بخاطر اون پسره؟ اخه اگه اون واقعا دوستت داشت که با حرفای من جا نمیزد ..
_خفه شو .. ازت متنفرم کیارش ..
باورم نمیشه ... چطور تونستی اون دروغای بی شرمانه رو به سعید بزنی.. چطور؟ خیلی پستی ..
_کدوم دروغا ؟
_ همون که من نمیتونم وظیفه همسری رو انجام بدم .. مادربشم ..... کی گفته که من نمیتونم این کارا رو بکنم ؟ کی گفته هان ؟ تو از کجا میدونی که من نمیتونم ..
_من دروغ نگفتم .. کسایی که بیماری قلبی دارند .. نمیتونن مادر بشن ...
_شاید نتونم مادر بشم اما وظیفه همسریمو میتونم انجام بدم ...
تو با اون پسر به هیج جا نمیرسیدی ..
اون فقط واسه دوستی تو رو میخواست نه ازدواج .. ..
_تو از کجا میدونی ؟ چرا تو زندگی خصوصی من دخالت میکنی ..
_از اونجایی که یه مردم ... تو زندگیتم دخالت میکنم چون قلب نامزد من تو بدنته . ومن اجازه نمیدم قلبشو از عشق کس دیگه ای پر کنی ..فهمیدی .. تو حق نداری عاشق بشی یا با کسی ازدواج کنی ...
از حرفاش شاخ در اوردم ..
_چی داری میگی ..حالت خوبه؟
_اره .. حالم از تو خیلی بهتره ..
_من بهت اجازه نمیدم بخاطر قلبی که نیلوفر به من اهدا کرده به حریم خصوصیم وارد بشی ..
اون قلب نامزدت بود .. اما الان قلب منه .. منم عاشق هر کی که بخوام میشم .. به تو هم هیچ ربط و روابطی نداره ... حالام از جلو چشمام گمشو بیرون ..
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای قدماشو از پشت سرم شنیدم ... وصدای دورگه شده از خشمش...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#39
Posted: 19 Aug 2012 09:20
_جز عشق من هیچ عشقی نباید تو قلب نیلوفرم قدم بزاره ..
لباشو با خشونت رو لبام گذاشت سفت و محکم بوسید ....
چه حس عجیبی بود .حرم نفسهاش ..شیرینی لبهاش .. گیج شده بودم
.. یهو به خودم اومدم و سعی کردم اونو از خودم جدا کنم .. اما اون محکمتر منو بوسید .. قلبم به تپش افتاد .. نفسم داشت بند میومد ...
یهو بی حال شدم و نزدیک بود غش کنم که دست از بوسیدن کشید ...
_دیدی گفتم نمیتونی وظیفه همسریتو انجام بدی .. تو که با یه بوسه بی حال میشی وای به حال ادامش...
با ضعفی که بدنمو در بر گرفته بود گفتم
_ برو بیرون کیارش .. دلم نمیخواد حتی یه بار دیگه ببینمت .. حتی یه بار ..
_میرم اما بر میگردم .. نمیزارم قلب نیلوفرمو از عشق کس دیگه ای پر کنی .. فردا شب میام خواستگاریت .. تا خیالم راحت شه ...
بدون اینکه فرصت بده حرفی بزنم از خونه خارج شد ...
قلبم هنوزهیجان زده تند به دیواره میکوبید ... اشک بی اختیار روی گونه ام جاری شد ...
چرا به این حال و روز افتادم .. حس کردم با همه وجودم میخوامش .. اما من که ازش متنفر بودم .. نه این امکان نداره ..
قسمت 15
قرصامو خوردم ..باید اروم میشدم..
با بدبختی چشامو رو هم گذاشتم بلکه خوابم ببره ..
یعنی کیارش راست میگفت .. یعنی فردا شب میاد خواستگاریم .. اوه ..خدای من ..نه حتما میخواسته منو بترسونه اون نمیاد .. هنوز یکسال از فوت نیلو نمیگذره .. ..اما اگه بیاد چی؟ .. باید بخوابم .. فردا بهش فکر میکنم .فردا ..
صبح با سر درد از خواب بیدار شدم ..به سمت اشپزخونه رفتم ..
مادرم در کنار علیرضا نشسته و گرم صحبت بودند ..
علیرضا_ببین کی اینجاست ..ستایش خانم .. چی شده صبح به این زودی بیداتر شدی دخترم ؟
_سلام
فریده_سلام به روی ماه نشسته ات .. بدو برو صورتتو بشور تا منو واست یه چایی میریزم ..
خمیازه کشون به سمت روشویی رفتم ابی به صورتم پاشیدم و برگشتم سر میز..
علیرضا داشت چایی که مامانم واسم ریخته بود شیرین میکرد ..
_ممنون ..
علیرضا_خواهش میکنم .. اینم یه لقمه پر پنیر و گردو ..
_چی شده امروز دوتایی اینقدر مهربون شدین؟ اصلا چرا امروز سر کار نرفتین؟
فریده_ ما مثل همیشه ایم عزیزم .. امروزم جمعه است خواستم دور هم باشیم به علی گفتم امروز نره بیمارستان ..
_اا چه جالب ... حالا چی شده که میخواین دور هم باشین؟
_قراره امروز بریم لواسون باغ نرگس جون اینا ... دیشب زنگ زد دعوتمون کرد...
_شرمنده من نمیام ..
فریده_چرا مادر؟ مگه میشه بدون تو
_اره .. خودتون برید .. من کار دارم .. باید تکلیف موسیقیمو واسه فردا اماده کنم ...
علیرضا_خوب عزیزم تکلیفتو بیار اونجا پیانو داریم ...
_نه اینجا راحت ترم ...
فریده _ حرف اضافی موقوف ..بلند شو برو زود اماده شو بریم ...
_ننننننمممممییییاااام
فریده _به درک ..بلند شو برو تو اتاقت ریختتو نبینم ..
علیرضا_اا فریده جان .. ستایش دخترم ..چرا نمیخوای بیای؟
_اینقدر دخترم دخترم نکن . من دختر تو نیستم .. دلم نمیخواد بیام ..همین ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#40
Posted: 19 Aug 2012 09:21
بلند شدم سریع به اتاقم رفتم .. غر غرای مادرمو میشنیدم اما برام مهم نبود ..
میدونستم کیارش از مادرش خواسته ما رو دعوت کنه .. باید با نرفتنم برنامه اشو به هم میریختم....
ساعت یازده بود ..مادرم اینا چند ساعتی میشد که رفته بودند ..
تازه از حمام اومده بودم بیرون داشتم رو زخمم کرم میزدم تا پوسته پوسته نشه ... که صدای بسته شدن در خونه اومد ... حولموسریع پیچیدم دورم برگشتم دیدم کیارش با پوزخندی وایساده جلوم ...از ترس زبونم بند اومده بود ...اون چطور
_ تو..تو ..چطو...چطوری اومدی تو؟
کیارش دسته کلید مادرمو نشونم داد
_با این ..
_مگه نگفتم دیگه این برا پیدات نشه ..
_مگه نگفتم امشب میام خواستگاریت؟ حاضر شو بریم باغ ..همه منتظرن.
_من هیج جا نمیام .. اونم با تو ..
_میای ..خودم میبرمت و اومد سمت من .. هر قدمی که اون جلو میومد .من عقب میرفتم ..
_جلو نیا .. جلو نیا کیارش .. به خدا جیغ میکشم ...
_جیغ بکش ... جز سرایدارتون که داره محوطه رو اب میده هیچکی تو ساختمون نیست .. هر چی دوست داری جیغ بزن ...
با یه حرکت دست انداخت دور کمرمو منو از زمین بلند کرد وانداخت رو شونه هاش و به سمت اتاقم رفت .. منو پرت کرد رو تختمو در کمدومو باز کرد .. تند تند لباسامو گشت از بینشون لباس حریرسبز رنگی بیرون اورد و انداخت جلوم ..
_اینو بپوش ... واسه مراسم عقد این مناسبه ...
_ ..عقد؟ ..عقد کی؟
_من وتو ..
_دیوونه شدی ..
_نه ..زود اماده شو.. یکمم سرخاب بمال .. مثلا عروسی
لباسو برداشتمو پرت کردم تو صورتش ...
_گم شو بیرون ..حالم ازت بهم میخوره .. اینطوری عاشق نیلوفر بودی ؟ هان .. هنوز کفنش خشک نشده داری بهش خیانت میکنی؟
_ اگه با غیر از نیلوفر ازدواج میکردم اره این خیانت بود ..اما من دارم تو تاریخ تعیین شده باحضور خانواده هامون باهاش ازدواج میکنم ...
خدای من اون روانی شده بود .. اره حتما مخش تکون خورده بود ...
_تو روانی شدی ..
_هر چی میخوای فکر کن .. سریع لباستو بپوش که همه منتظرن ...
_من با تو هیچ جا نمیام لعنتی .. دست از سرم بردار .. ولم کن ...
_باشه خودت خواستی ..
با خشونت حولمو از دورم باز کرد .. بی اعتنا به جیغ و دادای من .. لباس حریرو به زور تنم کرد ..
موهای نم دارمو با سشوار خشک کرد و با گل سری به همون رنگ بست ... از بس ناله کرده بودمو جیغ کشیده بودم صدام دو رگه شده بود .
میدونستم که جز تسلیم شدن در برابر اون کاری نمیتونم از پیش ببرم ..
لحظه اخر با دو تا دستش صورتمو گرفت و اشکامو اروم پاک کرد ... رژ صورتیم از رو میز برداشت اروم به لبای خشک شده ام مالید ..
با سر انگشتش لبامو مالید تا چربی رژ خشکی لبامو از بین ببره ..
لحظه ای تو چشمام خیره شد ....رنگ زیتونی چشماش دلمو لرزوند .. نمیدونم دل من بود یا نیلو که اینطور عاشقانه میتپید ... نمیدونم چم شده بود ..یعنی دوستش داشتم ؟
اگه نه پس چرا اینطور زار و پریشون شده بودم ...
نمیدونم چه نیرویی بود که از چشماش تا عمق وجودمو میسوزوند ..نگران بودم ..دلهره ای عجیب تو وجودم چنگ انداخته بود ...
غرورم شکسته بود از فکر اینکه واسه کیارش ارزشی نداشتم .. از اینکه منو نمیخواست و قلب نیلوفرشو میخواست تو خودم شکستم ..
با صدای ارومی که تا اون روز نشنیده بودم گفت: بریم عزیزم؟
بی هیچ حرفی بلند شدم .. نگاهی به درون ایینه انداختم ..
ستایش مرده بود .. باید میمرد .. از اون روز باید نیلوفری میشدم برای کیارش ..
مانتومو پوشیدم ..شال سبز لباس و رو سرم انداخت . ساکت خموش به دنبال کیارش رفتم...
سوار ماشین شدیم .. لبخند از لبای خوش حالتش محو نمیشد ..
اهنگ شادی گذاشت ..ماشین و به حرکت در اورد...جلوی گل فروشی نگه داشت
_دیدی عزیزم داشت یادم میرفت .. عروس که بی گل نمیشه...
رفت و با دسته از گلهای رز تزیینی برگشت ..
باورم نمیشد . داشتم خواب میدیدم .. یعنی واقعا راست میگفت؟
تو باغ مراسم گرفته بود؟
ساعتی گذشت .. توی راه انگار کیارش دیگه ای بود که با من حرف میزد .. نه ...شاید من کس دیگه ای شده بودم که کیارش اینطور عاشقانه با او نجوا میکرد ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود