ارسالها: 3747
#41
Posted: 19 Aug 2012 09:25
هوا نیمه تاریک شده بود
سر در باغ چراغهای الوان رنگارنگ خودنمایی میکرد . کیارش با ماشین وارد باغ شد .. همینکه وارد شدیم مادرم و نرگس خانم با زاغ و اسپند به استقبالمون اومدند ...علیرضا و حسین اقا .. یاشار در کنار پدرش و خانمی با چهره مهربان .. همه و همه در حیاط ایستاده و با لبخند به ما نگاه میکردند.... انگار همه از نقشه کیارش باخبر بودند ...جز من ...
کیارش کمک کرد از ماشین پیاده شم .. انگار توهم بود .. اما همه چیز واقعی بود ...
مادرم دستمو گرفت .با نرگس خانم و نامادری نیلو به اتاقی بردند .. در جعبه ای بزرگ رو باز کردند ... لباس زیبای عروس درون جعبه رو بیرون اوردند ..
همه در چشماشون نم اشک نشسته بود .. نامادریش با بغضی در گلو گفت : اینو با کیارش سفارش داده بود .. امیدوارم سلیقشو بپسندی عزیزم
انگار لباس از قبل برای من سفارش داده شده بود ... کاملا اندازه ... تور بلندی همراه با تاج ظریفی بر موهای نیمه بسته ام گذاشتند ...
کارشون که تمام شد بیرون رفتند ...
اون وقت بود که از بهت خارج شدم ... گریه کردم ...نفس کشیدن برام سخت شد .. همون لحظه بود که
پدر نیلوفر به داخل اتاق اومد و با چشمایی که نم اشک در اون میدرخشید دستامو تو دست گرفت...
_چیه دخترم چرا داری گریه میکنی؟
_من باید میمردم ..نه نیلوفر ... اگه من مرده بودم ..الان اون تو این لباس کنار کیارش وایساده بود ...
_دخترم تقدیر چیز عجیبیه ... تقدیر تو و نیلوفر منم اینطوری بود .
ادم نمیتونه با تقدیر بجنگه ...
_من نمیتونم با کیارش ازدواج کنم .. نمیتونم ... احساس میکنم دارم به نیلوفر خیانت میکنم ...
_نیلوفر خودش میخواست که تو با کیارش ازدواج کنی...
_ خودش میخواست؟
_اره اون خودش خبر داشت که میخواد از این دنیا بره..میدونم اون خواب و برات تعریف کرده ...همون شب اومد پیش منو گفت بابا میخوام یه چیزی بهت بگم
گفتم بگو بابا جان..خواب و برام تعریف کرد و گفت
_ اگه اتفاقی برام افتاد .. قلب منو به ستایش بدین .. اینجوری اون سلامتشو بدست میاره و منم تو جسم کسی که دوستش دارم زنده میمونم ..
به کیارش بگید من راضیم تو با ستایش ازدواج کنی ... اونم تو همون تاریخی که تعیین کردیم ...پس خیالت راحت باشه ..نیلوفر راضیه راضیه...
اون همیشه میگفت:ادم زنده باید زندگی کنه ... کیارش و تو هم ادمای زنده اید پس باید با خوشبختی کنار هم زندگی کنید تا روح نیلوفرمنم تا ابد تو ارامش بمونه ...
حالا دیگه اشکاتو پاک کن عزیزم .. بیا بریم که عاقد منتظره ...
دستامو گرفت و در کنار هم وارد سالن شدیم ... سفره عقد به چه زیبایی چیده شده بود ... کیارش در کت و شلوار مشکی خواستنی تر شده بود .. کنارش نشستم ...
مادرم و نرگس خانم رو سرمون توری گرفتند ..نامادرنیلو رو سرمون قند میسابید ...
یاشار با نگاهی مهربان به من و کیارش چشم دوخته بود ...
دوشیزه محترمه ستایش پویان ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد و نکاح دائم اقای کیارش سهیلی با مهریه و صداق معلومه از قرار
یک جلد کلام الله مجید
یک دست ایینه و شمعدان
14 سکه بهار ازادی به نیت 14 معصوم ..
14 شاخه گل مریم
و یک سفر حج در اورم ...
ایا بنده وکیلم ...؟
هنوزم احساس گناه میکردم ... احساس گناه از زنده بودنم ...
اشک تو چشمام جمع شده بود .. نیلو تا خودت نیای بهم بگی بله نمیگم ...
برای بار دوم ایا بنده وکیلم عروس خانم ؟
چرا نمیای نیلو ؟ مگه نگفتی خودت راضی هستی .. حداقل یه نشونه بده ..
برای بار سوم میخوانم عروس خانم ایای بنده وکیلم ؟
کیارش دستای گرمشو رو دستای سردم گذاشت .. یهو ضربان قلبم تند شد ... انگار میخواست چیزی بهم بگه ... اره این خودش بود .. نیلوفرم ..که با این تپشا ازم میخواست دست عشقشو رد نکنم ...
با صدایی که میلرزید گفتم
_با اجازه نیلوفر عزیزم و پدربزرگوارشون بله
صدای کل و شادی همراه با اشک به گوش رسید ...
مادرم _مبارکه عزیزم ..
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 19 Aug 2012 09:29
عزیزم ..
پدر نیلو _مبارکه دخترم
یاشار _کیارش جان ..ستایش .. مبارکه .. ایشالله که به پای هم پیر بشید ...
تو چشمای همه خوشحالی همراه غم موج میزد ... حلقه ها رو دست به دست کردیم
.. عسل و ماست به دهن بردیم...
یاشار ما رو به باغ برد و شروع کرد به عکس گرفتن ...
کیارش دستتو بنداز دور گردنش... اهان .. خوبه .. یکی دیگه ...
بازم انگار تو خواب بودم ... یعنی امشب شب عروسی من بود ؟
نه امشب عروسی نیلوفر دورن من بود ...
شب به نیمه رسید .. مادرم با اشک منو دست کیارش سپرد .. همه رفتند و من موندمو کیارش ...
داشتم از پله های ساختمون بالا میرفتم که کیارش منو رو دست بلند کرد با چالاکی به داخل ساختمون برد ..
وارد اتاقی شدیم که فضای نیمه تاریکشو شمع ها معطر روشن کرده بودند .. انگار تمام اتاقو فرشته ها گل بارون کرده بودند ...
روی تخت با گلبرگهای قرمز قلب بزرگی تزیین شده بود .. کیارش منو روی اون خوابوند .. و کنار گوشم زمزمه کرد ..
_ممنونم ستایش از اینکه به حرف نیلوفر احترام گذاشتی و قبول کردی با من ازدواج کنی ...
_تو منو مجبور کردی .. اما دیگه برام مهم نیست منم بخاطر نیلوفر جسممو فدای عشقش میکنم .
_ ستایش .. میدونم فکر میکنی من تو رو بخاطرقلب نیلوفر میخوام ..
اما باید یه چیزی بهت بگم.. اولش ..اره بخاطر احترام به قولی که به نیلوفر داده بودم ..به فکر ازدواج با تو افتادم.. بعدش بخاطر قلب نیلوفر .. اما هر بار که تو رو میدیدم دچار حال عجیبی میشدم ..
قلب مهربون نیلوفر همراه با اخلاق تند تو شخصیتی ساختند که من و گیج و مبهوت کرد .. دوستت داشتم ..اما به خودم میگفتم نه من بخاطر نیلو ستایشو میخوام ..اما حالا مطمئنم
که من تو رو واسه خودت میخوام ..بخاطر اخلاق تندت .. بخاطر بچه بازیات ... داد و فریادات ..
_پس چرا با من اینطوری رفتار کردی؟ نمیشد مثل بچه ادم ازماجازه میگرفتی؟
_چون میدونستم از من بدت میاد .. بخاطر لجبازی رضایت نمیدی با من ازدواج کنی واسه همین تو عمل انجام شده قرارت دادم...
با این حرفش از عشق لبریز شدم ... تو چشمای زیتونیش نگاه کردم ..
با لبخندی گفت:حالا چی ؟ حالا اجازه میدی عزیزم ؟
با لبخندی جوابشو دادم ...
اروم لبهاشو روی لبهام گذاشت و اول به نرمی و بعد سخت و مشتاقانه بوسید ...
اونقدر نزدیک و چسبده به هم بودیم که صدای تپش های تند قلبمون شنیده میشد ...
لبهاشو به نرمی روی پوستم میکشید .. گردنم .. شونه هام ..
اروم و نوازش گردستی بین سینه هام که رد به جا مانده از عملم روی اون خودنمایی میکرد کشید و بوسه ای طولانی روی اون نشوند .. گویی با این بوسه با نیلوفر وداع میکرد ... سرشو بلند کرد و تو چشمای خیس از اشکم نگاه کرد و با لحن عاشقانه ای زمزمه کرد
"دوست دار ستایش "
"منم دوست دارم "
.............................................
_کیارش ...
_جانم؟
_میدونی دلم میخواد یه دختر کوچولو داشته باشم .....
_عزیزه دلم .. گفتم که تو نمیتونی مادر بشی .. برات خطر ناکه ..
_بچه دار نمیتونم بشم ..اما مادر که میتونم بشم ... یه دختر کوچولو به فرزندی قبول میکنیم ...اسمشم میزاریم نیلوفر .. خواهش .. این تنها رویای من تو این زندگیه ...
_قربون خودتو رویاهات برم عزیزه دلم .. همین فردا تو رو به رویات میرسونم ..
_اونوقت دوباره میشیم سه تا تو و نیلوفر و من .....
پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود