انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


زن

 
مـریـم پاییـزی





نویسنده داستان:الهه محمدی
۱۶فصــل


کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/رمان مریم پاییزی/مریم پاییزی/داستان مریم پاییزی/داستان ایرانی/داستان/نویسنده الهه محمدی/الهه محمدی/رمان الهه محمدی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
این داستان رو تقدیم می کنم به مریم عزیزدلم مریم خوب خودم

maryam_tanha
دختره شبهای پاییز می‎مونم با تو همیشه
واسه من هیچکی تو دنیا مریم خودم نمیشه
مریم پاییزی من مریم پاییزی من
مریم پاییزی من گره ی اخماتو وا کن


دستاتو بالا بگیرو واسه فرداها دعا کن دعا کن
دختره شبهای پاییز می‎مونم با تو همیشه
واسه من هیچکی تو دنیا مریم خودم نمیشه
مریم پاییزی من مریم پاییزی من

وعده‎امون هر روز ابری زیر الماسهای بارون
چه بهار باشه چه پاییز چه تابستون چه زمستون
یه روزی میام کنارت تورو می‎برم تا خورشید

یه روزی که رفته باشه از نگات سایه تردید سایه تردید
دختره شبهای پاییز می‎مونم با تو همیشه
واسه من هیچکی تو دنیا مریم خودم نمیشه
مریم پاییزی من مریم پاییزی من

من همونم که می‎سازم قصر رویاهاتو مریم
اشکهای سرختو بس کن کم نکن دعاتو مریم
دختره شبهای پاییز می‎مونم با تو همیشه
واسه من هیچکی تو دنیا مریم خودم نمیشه
مریم پاییزی من مریم پاییزی من


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصــل اول


به نام او که نمیدانم کیست ولی باورش دارم



زیر نور آبی رنگ ملایم سالن که روي چهره مدعیون می رقصید و چرخ می خورد و بازي می کرد ، چشم به صورت رؤیایی او

درخته بود. نمی دانست چرا تا این حد ه نظرش معصوم می آید!

بی اراده محو تماشاي او بود که ناگهان نکاهشان با نگاه یکدیگر تلاقی کرد و براي چند ثانیه ي گذرا به هم چشم دوختند.

با ضربه اي که به شانه اش خورد از بند نکاه او رها شد و برگشت. بهروز پشت ایستاده بود:

کجایی پسر؟ بچه ها خودشونو کشتن از بس صدایت کردن.

محمد گیج و مات به او نکاه کرد: منو؟!

نه ، منو! چته ... چرا مثل آدمهاي منگ شدي؟ اصلأ کجا رو نگاه می کردي؟

و چشمهایش در پی مسیر نگاه چند لحظه قبل او روان شد. محمد با دستپاچگی پرسید:

حالا چه کارم دارن؟

چیه، چرا هول کردي؟

سعی کرد خود را نبازد. نصفه نمیه خندید و شانه بالا انداخت:

-براي چی باید هول کنم؟

خدارو شکر کرد که بهروز بحث را کش نداد و به موضوع قبلی بازگشت:

-بچه ها دوباره هوس کردن اون صداي مزخرفت رو بشنون ! همه چیزم آماده کردن.

و بدون ان که به محمد مچال مچال حرف زدن بدهند،ادامه داد:

ببین، ناز نکن که اینجا ناز کش نداري! از زیرشم نمیتونی در بري ، باید امشبو برامون بخونی ... افتاد؟!

-ولی من سرما خوردم صدام گرفته.

-عیبی نداره. ما باید قبول داشته باشیم که داریم! کنسرت که نیست مسخواي واسه خودمون بخونی دیگه.

کتابخانه نودهشتیا مریم پاییزي - الهه محمدي

و باز بی انکه به محمد فرصت صحبت بدهد ، دستش را گرفت و با خود به سوي دیگر سالن کشید...

شیوا کنار نازنین نشست و با لبخند گفت:

-دیر کردي! گفتم دیگه نمیاي. ولی اگه نمی اومدي شید واقعا از دستت دل خور می شد.

نازنین لبخندي ملیح بر چهره نشاند:

-اینقدر اصرار کرد که اگه نمی اومدم واقعا دور از ادب بود. امیدوارم خوشبخت بشین. نامزدش هم آدم جالبی به نظر میاد.

-مثل لیلی و مجنون ، 3 سال دنبال هم بودن تا بابامو راضی کردن!

چرا؟ مگه مشکلی داشتن؟!

مشکل که ... نه! یعنی به اون صورت نه. خودت که میدونی .. پدر و مادر ها بعضی وقتا به یه چیزایی گیر می دن دیگه!

نازنین خواست در پاسخ حرف شیوا مطلبی بگوید که ناگهان صداي گیرا وگرمی از آن سوي سالن برخواست و در پی آن

صداي دست و جیغ و سوت به هوا بلند شد. چشمهاي نازنین بی اختیار براي دیدن صاحب آن صداي جادویی چرخید.

) رؤیاي قصه هاي من

با من بمون همیشه

عزیز لحظه هاي من

بدون تو نمیشه

اگه از من تو بپرسی

هنوز هم عاشقت هستم

من تموم زندگیمو

به چشماي تو بستم

عشق من و تو...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بی تو بودن یعنی مردن

براي من...

بی تو بودن...

خیلی سخته براي من

بی تو بودن...

خیلی سخته براي من

دوباره تو ، دوباره تو ... تو(...



با پایان یافتن این آهنگ، باز هم صداي دست و سوت و ابراز احساسات حاضرین، سالن را فراگرفت.

نازنین، نیز لبخند بر لب در حالی که می اندیشید با شینیدن صداي گیرا و پر سوز او به راستی دقایقی را در رؤیا به سر یرده،

همراه بقیه به تشویق پرداخت. شیوا با خنده کنار گوشش زمزمه کرد:

مثل اینکه خیلی خوشت اومده نازنین خانوم!

نازنین نگاهش کرد و صادقانه ج.اب داد:

-اره ، عالی خوند!

شیوا حرفش را تصدیق کرد:

نظر همه همینه! صدایش واقأ قشنگه. البته همیشه همین یه اهنگ رو می خونه ، اونم به اصرار بچه ها و دوستانش که می

کشنش وسط!

-فامیل همسرته؟

-نه، دوست بهروزه. ولی با خانواده اش هم آشنایی داریم و تقریبا رفت و آمد می کنیم. جالب اینه که بعد از ازدواجم یکی از

دوستان صمیمی دبیرستان رو پیدا کردم که اتفاقا خواهر ایت آقا از اب در اومد و باعث شد ارتباط خانوادگی مون بیشنر بشه.


-واقعأ؟! چه تصادف جالبی ! راستی... گفتی که فقط همین یه آهگ رو میخونه؟

-آره، زیاد اهل این برنامه ها نیست! همینم به خاطر دوستاش می خونه.

نازنین با تعجب پرسید:

-یعنی هیچ دوره ي خاصی ندیده؟!

-نه بابا دوره کجا بود ؟ تو این خط ها نیست!

اما صداش خیلی پخته ست. من احساس کردم باید خیلی ماهر باشه.

اوج و فرودش موقع خوندن نفس آدمو بند می یاره، کار هر کسی نیست!

خوب بلده کجا باید چیکار کنه که به شنونده حس بده، انگار آدمو با خودش می کشه! خیلی حیفه، باید بره ئنبالش! مطمئنم اگه

بره...

-نمی تونه... یعنی نه موقعیتشو داره نه به قول بهروز حوصله شو!

و وقتی نگاه پرسشگر و حیران نازنین را دید، رك و پوست کنده حرفش را زد:

-منظورم اینه که سرمایه شو نداره.

-سرمایه؟! مگه شغلش چیه ... اصلأ خوتواده اش چی؟ اونا نمی تونن کمکش کنن؟

-خودش حسابداره بانکه، خانواده اش هم پولداره نیستن، وضعشون معمولیه و خیلی هم پر جمعیتن.

بچه هم دارن؟

شیوا خندید:

-نه دختر! بهتر بود اول می پرسیدي زن داره یا نه! گول ظاهرشو نخور، هنوز مجرده . به قول بهروز ، این قدر ساده می گرده که دخترها هوس نگاه کردن بهش رو نمی کنن چه برسه به ازدواج!

این حرفا چیه می زنی شیوا؟ اتفاقا اگه یه ذره به خودش برسه همین دخترهایی که می گی از سر و کولشون می رن بالا.

شیوا با شیطنت خندید و نگاهش کرد.

چند دقیقه بعد، اکثر مهمانها براي صرف شام راهی حیاط شدند. حامد با دست روي شانه ي محمد زد و گفت:

-تو معاومهامشب چته که سر و گردنت همه اش داره می چرخه؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهروز قاشقی غذا به دهان گذاشت و در همان حال گفت:

غلط نکنم اینم از دست رفت!

محمد رو به دوستانش سر تکان داد:

-آخه به قول خودتون کی با این شکل و شمایل به من نگاه می کنه؟!

حامد خندید:

فعلأ که تو داري نگاه میکنی!

بهروز گفت:

خب برو بتراش داداش من! فکر کردي قحطی پشم می یاد! شدي عین تارزان ، همین مونده که یه طنابم بگیري دستت و از این

درخت بپري به اون درخت.

حامد زیر خنده زد، محمد نیز از خنده او به خنده افتاد و خطاب به بهروز گفت:

-همین فردا می رم آرایشگاه تا روي تو یکی رو کم کنم.

تو ولایت رسمه بعد از عروسی می رن آرایشگاه ؟!

-براي عروسی نه ، براي رو کم کنی!

-بگو واسه اونی که چشمتو گرفته!

-عجب ! شما چرا امشب پیله کردین به من؟

حامد گفت:لهه محمدي

-آخه یه آدم مجرد بیشتر نداریم که اونم تویی. نهایتا قصد کردیم تو رو هم با سر هل بدیم ته چاه!

-پس بگین چشم نداریم آدم خوشبخت ببینیم!

هر دو با هم (نه) غلیظی گفتند و حامد ادامه داد:

-حالا خداوکیلی چه خبره؟

محمد نگاهی به نازنین که گوشه اي از حیاط ع کنار شیوا نشسته بود انداخت و در همان حال خطاب به بهروز پرسید:

-اون دختر که دائما با خانمت می چرخه کیه؟

حامد و بهروز مسیر او را دنبال کردند و با دیدن نازنین، هر دو مانند برق گرفته ها به طرف محمد برگشتند.

محمد فورأ چشمهایش را درشت کرد و دستهایش را بالا برد:

-غلط کردم به خدا!!

بهروز پرسید:

-چرا؟!

-طرف شوهر داره که این جوري دارین نگام میکنین؟

حامد پوزخند زد:

-نه! اما اون لقمه هاي بزرگه که توگلوت گیر می کنه!

محمد هاج و واج نگاهی به او و سپس بهروز انداخت که بهروز گفت:

-خیلی پولدارن، وضع مالی شون بیسته، نه پولدار معمولی ، یه جوري ان که الان بري از بابائه بپرسی خودشم رقم دقیق

ثروتشو نمیدونه!

محمد سري به نشانه ي تأیید تکان داد:

-آره از تیپ و قیافه اش کاملأ پیداست که از خانواده ي متمولیه.


حامد گفت:

ببینم... تو اصلأ جرأت می کنی بري به این خانم بگی من از شما خوشم اومده./

-خب خدایی نه!

بهروز نگاهش کرد:

چرا؟! مگه تو چی کم داري؟

-نگفتم چیزي کم دارم ، اما به قول پدرم کبوتر، باز با باز...

اصلأ من از قول هم من باب شوخی حرفشو پیش کشیدم، و گرنه من کجا این خانم کجا؟

همان لحظه یکی از بچه ها جلو آمد و با حامد مشغول صحبت شد.

بهروز از فرصت استفاده کرد و آهسته به محمد گفت: به همین راحتی از دختر به این خوبی گذشتی؟

-نه! این قدر چشم گرفته که همین امشب مامانم و بچه ها رو جمع میکنم بریم خونه شون خواستگاري!!

بعد جدي شد و ادامه داد:

-خوبه خودت الان گفتی وضع مالی شون عالیه و دختره هم کسی رو محل نمی ذاره. ببینم اصلأ اون به من چه ربطی داره؟ حالا

من یه شوخی کردم ، تو چه شباهتی بین ما میبینی که دنبالشو گرفتی؟

باهات شرط میبندم که فقط ماشین زیر پاي باباش، هم قیمت کل خونه زندگی ماست.

-البته ماشین خودش، باباش که...

-اصلأ از کجا با چنین آدمی رفت و آمد پیدا کردید؟

-دوست دوران دانشگاه شیواست. چهار پنج سالی می شه باهم دوستین و الانم قراره کارشو با هم شروع کنن. می خوان یه

دفتر تبلیغاتی بزن و مشغول بشین.

محمد سر تکان داد و زیر لب گفت:


-موفق باشن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سپس سعی کرد بحث را به موضوع دیگري بکشاند و تمام شب را به سختی تلاش کرد تا نگاه بی قراره چشمهایش ناخود اگاه

م بی اختیار به جانب اوکشیده نشود.

دخترك اکنون در نظرش افسانه اي بیش نبود.

-پدر فرصت دارید کمی باهاتون صحبت کنم؟

نادر به سوي نازنین برگشت و با لبخند گفت:

-البته گوش میکنم.

-پدر می خوام کاري رو انجام بدم که احتیاج به کمک شما و البته سرمایه تون دارم.

-در رابطه با راه اندازي شرکته؟

-نه! اون که به لطف شما مشکلی نداره. مسئله دیگه اي مد نظرمه.

-چه مسئله اي؟!

-میخوام از یه آدم ساده که صداي فوق العاده اي داره، یه خواننده معروف بسازم!

-در این مورد بهتره با برادرت نیما صحبت کنی. شغل من چیزي دیگه ایه.

-ولی مثل این که شما متوجه منظور من نشدید پدر ، من...

نادر با نگاهی به نازنین، حرف اورا قطع کرد و گفت:

-چقدر اونو می شناسی؟

-فغقط یک بار دیدمش ... تقریبأ هیچی!

-تو اگه جاي من بودي سرمایه زندگیتو پاي کسی که هیچ شناختی ازش نداري می ذاشتی؟

-ولس شاید نتیجه بده پدر، اون وقت...

-تو خودت هم مطمئن نیستی نازنین، از من چه انتظاري داري؟

-اگه نتیجه نداد، خودم سرمایه ي شما رو بهتون برمی گردونم.

از کجا؟! از خودم میگیري و دوباره به خودم پس می دي؟

نکنه منظورت شرکته که باید بگم هنوز اول راهی و اصلأ معلوم نیست کارت پیشرفتی داشته باشه یا نه!

-بله پدر، حق با شماست!

از جا برخاست و به سوي اتاقش به راه افتاد که نادر در ادامه داد:

-چرا به همین زودي از خواسته ي خود خودت می گذري و ساده از کنارش رد می شی؟

-حتما مصلحت اینه پدر! همون چیزي که از بچگی زیر گوشم گفتید.

-این ححرف از سیلی برام دردناکتره، اینو می دونی نازنین؟

-من فقط حرف خودتونو رو تکرار کردم پدر!

-تکرار نکن نازنین ، تکرار نکن ، عدابم نده ! در حقت ظلم کردم دخترم!

نازنین برگشت و به چشمهاي غم زده ي نادر خیره شد:

-من خوشبختم پدر ، با وجود شما، با مهربونی ها و محبت هاي نیما، این حرفها رو نزنید.

-می دونم که این طور میگی تا منو آروم کنی ، درست مثل تصمیمی که چند سال پیش گرفتی تا آرامش من از بین نره...

و با کشیدن آهی عمیق ، نگاهی به صورت معصوم نازنین انداخت و ادامه داد:

-هر چه قدر احتیاح داري بگو برایت چک بنویسم.

نازنین آرام جلو رفت و سر زوي شانه ي نادر گذاشت، احساس می کرد آن غرور و استبداد سالها پیش از وجودش رخت

بربسته و شانه هایش خم شده.

با لرزش قطره اشکی در پس پلکهاي بی قرارش باز هم سر را روي شانه پدر فشرد و اشکهایش را زیر پلکهایش پنهان کرد...

نالون کوچکی را که در دست داشت باز کرد و با وسواس همیشگی اش ماهی خوشرنگی را داخل آکواریوم زیبایش انداخت و با

لذت و افري مشغول دیدن آن شد.

مهناز همان طور که حرکات پسرش را زیر نظر داشت گفت:

-تو باز ماهی خریدي مانی؟ این همه ماهی هاي رنگارنگ کم بود؟

-کاري به شما داره مادر جوون؟ داره واسه خودش شنا می کنه!

-عوض این بچه بازي ها و خرج هاي اضافی به فکر زندگیت باش مانی.

-چشم! شما شما بفرمایید زندگی بنده چه ایرادي داره؟

از پشت سر خواهر کوچیکترش مهسا با صداي بلند گفت:

-هیچی داداشی! فقط یه زن کم داري که اونم فکر کنم عنقریب فرشته جوون، خواهر محترمشون رو هم به خانواده ما آویزون

کنن!

مهناز چم غره اي به مهسا رفت و گفت:

-مثلا فتانه چی کم داره؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به جاي مهسا محمد گفت: حق با شماست مامان ولی....

-باز که ولی و اما میاري مانی جان. آخه تو به من بگو چه ایرادي تو این دختر میبینی؟!

هیچی، فقط احساسی نسبت بهش ندارم، همین!

مگه فرشته خودش بد بود که حالا....

-به خانمی همسر برادرمون هیچ شکی وارد نیست، ولی فرشته رو ، امیر علی انتخاب کرده و با دلش هم انتخاب کرده، چه

دلیلی داره که حالا فتانه هم مطابق میل من باشه؟ من از اول هم فتانه رو نمی خواستم.

-اما جواب منفی هم ندادي، سکوت می کردي!__







حالا سکوتم رو میشکنم ع ایرادي داره؟

با صداي زنگ مهسا به سوي تلفن دوید. مهناز پرسید:

-حالا شکستن سکوت یعنی چی؟ آره یا نه؟

مهسا دستش را روي گوشی تلفن گذاشت و گفت:- با تو کار دارن مانی.

در حالی که به طرف تلفن می رفت رو به مادرش کرد:

نه مامان ... اصلأ دیگه بهش فکرم نکنیند!

همین که گوشی را به گوش خود نزدیک کرد، صداي بهروز را شنید:

مامان به چی نباید فکر کنه؟!

-تو گوشتو سفت چسبوندي به تلفن که بفهمی خونه ما چه خبره؟

-حالا که تو بفهمی تو سر من چه خبره لذت داره!

-انگار خبرت بد جوري ئاغه که اینطوري با حرارت صحبت میکنی!

-تا دلت بخواد! اینقدر داغ که فکر کنم از حرارتش آتیش بگبري!

حدس بزن!

خودت بگو بهروز حوصله فکر کردن ندارم.

-نازنین خانم که یادته؟

-بله! مگه میشه ایشون از یادم بره؟!

عجب بله جون داري گفتی! یه لحظه فکر کردم سر سفره عقد نشستی!

-حالا که چی؟ زنگ زدي اسمشو یاد آوري کنی از یادم نره؟

یاذ آوري هم نکنی یادم نمیره خیالت کاملا راحت!١٣

-مثل اینکه تو هم از یاد ایشون نمیري که سراغت رو می گیره و پیغام داده که بري دیدنش!

شوخی می کنی بهروز؟!

می خواد حضرت عالی رو زیارت کنه! امروز با شیوا تماس گرفت و گفت که میخواد تورو ببینه، آدرس یک رستوران شیک و

هاي کلاس رو هم داد که جمعه تشریف ببرید اونجا!

-نگفته با من چیکار داره ؟ اونم توي رستوران!

خب میخواد باهات ناهار بخوره دیگه بی لیاقت! حالا اون چشمش تورور گرفته ، تو بت این قیافه ات طاقچه بالا میزاري؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-ولی من روم نمیشه!

-به به چه دل و جرأتی! نترس ترو به جاي ناهار نمیخوره!

-مزه نریز بهروز ! اصلأ ببینم ... داري راست میگی یا سر به سرم میزاري؟

-اي بابا ... خب معلومه که راست میگم ، جمعه ساعت یازده و نیم رستوران گل مریم.

بهروز پس از دادن آن آدرس کفت:

-سر وقت برو پسر ، مثل همیشه. شیوا خیلی ازت تعریف کرده ، جون بهروز ضایع نکنی! ببینم چیکار میکنی....

صداي بهروز هنوز در گوشش بود اما تنها به یه چیز می اندیشید ، به راستی قصد نازنین از دیدن او چیست؟!

رایحه دستش را از پشت دور گردن محمد حلقه کرد و در حالی که او را می بوسید گفت:

-کجا داري می ري دایی جون که اینقدر به خودت رسیدي؟!

مهسا با لبخندي معنی داري گفت:

-معلوم نیست با کدوم سیندرلایی قرار داره که این جوري تیپ زده!

مینا گفت: واسه داداش من از این حرفا درست نکنید که از این کارا بلد نیست!

-پس رستوران گل مریم میخواد بره چیکار؟ با کدوم خانوم گلی قرار داره؟

محمد گقت: تو باز اون گوش مزاحمت رو تیز کردي که سر از کار من در بیاري؟

صد دفعه بهت نگفتم حواست پی کار خودت باشه؟

همه هم صدا خندیدند که رایحه گفت: پس بلاخره دایی ما هم دم به تله داد، آره؟!

و محکم گونه هاي محمد رو بوسید که او معترض گفت: نصف لپم رو کندي رایحه!

-نگرانی سیندرلا خانم از دستت بپره دایی جون؟!

محمد ضربه ي ارامی به گونه رایحه زد و گفت:

-اون زبونت رو جمع کن دختر!

تا نفهم کجا داري میري نمیشه دایی ون متأسفم دایی جون!

-مگه تو فضولی؟!

تا دلت بخواد!

پس فعلا تو خماري بمون و چرت بزن تا دیگه تو کار من سرك نکشی!

و با نگاهی به مهسا افزود:

البته همتون!

مینا پرسید: حالا واقعأ جایی میري مانی جان؟

-بله خواهر جون قرار دارم!

بچه ها یک صدا هورا کشیدن که مینا با اخم گفت: قرار داره که داره به شما چه ربطی داره؟

مهسا متعاقب جمله خواهرشو ادامه داد:

-راست میگه مانی برو ؛وگرنه اگر بخواي همین جوري ادامه بدي از 27 سالگی به 72 سالگی میرسی و هنوز خونه بابا موندي!

میترا با اخم گفت:١٥
-حالا بده داداشمون سر به زیره؟

آخه دلم واسش میسوزه میترا ! میترسم ور دل بابا بمونه!

دلت نسوزه هنچین که لب تر کنه تا آخره ماه داماد می شه!

محمد سري براي خواهرش خم کرد و رو به مهسا گفت:

حالا بازم زیر آبی میري!

آخی هر کی رو قبول نداري مانی جوون ، والا دختر زیاده، مگه نه؟!

من داره دیرم میشه مهسا خانم ، اجازه مرخصی هست؟!

با لبخند به طرف مهمان ها رفت تا خداحافظی کند.

برادر یزرگ ترش امیر علی گفت:

قرارت واجب تر ماست که تنهامون میزاري محمد خان؟!



" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصـل دوم

خودم هم نمیدونم، ولی چون قول دادم باید برم. البته با عرض معذرت از همگی! امیدوارم جمعه آینده از خجالتتون در بیام.

این را گفت و با تکان دادن دست براي همه از در خارج شد و به سمت شمالی ترین شهر حرکت کرد.

نگاهی به نوشته زیبا ي روي رستوران انداخت. ساعت مشکی رنگش یازده و سی دقیقه را نشان می داد. دستی به یقه ي لباسش کشید و جلو رفت. در رستوران را که گشود قلبش به سختی تپیدن گرفت و نگاهش به دنبال دو چشم آشنایی زیبا و روشن به گردش در آمد. چندین بار نگاهش را دور سالن چرخاند ولی چهره آشناي او را ندید. به خیال آن که بازي خورده دستی روي پیشانی داغ خود کشید و وقتی قدمی به عقب برداشت در همین حین پیش خدمتی ملبس به اونیفورم مخصوص به او نزدیک

شد و آهسته کنار گوشش گفت:

-آقاي محمد؟

محمد نگاهی پیشخدمت انداخت و گفت:

بله...

-بفرمایید قربان ! بنده راهنماییتون می کنم.

محمد ، حیرت زده به دنبال او روان شد.

با عبور از پلکانی کوتاه ، وارد محوطه ي باز و زیبایی شدند که با تخت هاي چوبی و مفروش شده ي زیبا تزءین گردیده بود و هواي پاکش انسان را به وجد می آورد . پیشخدمت با اشاره ي دستش یکی از بهترین قسمت هاي را به او نشان داد و گفت:

-بفرمایید ، خانوم فروتن منتظر شما هشتند...

محمد نگاهی به نیم رخ آرام نازنین که مشغول نوشتن کلمات روي کاغذ مقابلش ببود انداخت . صورت ارام و زیبایش با پوسستی گندومگون و لطیف و چشمهایی معصوم که بدون پلک زدن به کاغذ درون دستش خیره شده بود ، محمد را به تحسین وا داشت. همان طور که محو تماشاي او بود ناگهان نازنین برگشت و با دیدنش بلافاصله از جا برخاست و لبخند زد:

-خیلی خوش اومدید آقاي محمد! شما کی تشریف آوردید که من متوجه نشدم؟!

محمد همچنان به چهره آرام و زیباي او خیره مانده بود که نازنین بار دیگر صدایش زد. محمد ناگهان به خود آمد و فوري

گفت:

-عرض سلام و روز بخیر خانم فروتن. البته عذر می خوام پیشخدمت اینجا شما رو به این عنوان خوندند.

نازنین او را به نشست دعوت کرد و گفت:

بله! من زیاد میام اینجا به خاطر همین تقریبا براي پرسنل شناخته شده هستم، عالی الخصوص که صاحب این رستوران از دوستاي صمیمی و نزدیک پدرم هستند. شما هم راحت باشید آقاي معتمد و لطفا هر چی میل دارید بفرمایید تا سفارش بدم.

و منوي رستوران را مقابل محمد گذاشت.

-بنده ترجیح می دم...

-می دونم ... ترجیح می دید بدونید چرا به اینجا دعوتتنون کردم!

-البته اگر حمل بر جسارت و بی ادبی نباشه.

-عرض میکنم. شما گلویی تازه کنید بعد براتون توضیح می دم.

به نظرتون خیلی هول هستم؟

-ابدأ! من هم اگه جاي شما بودم کنجکاو می شدم.

محمد منو را بست . گفت:

من هم از نوشیدنی شما سفارش می دم.

بلافاصله بعد از سفارش نازنین ، کیک شکلاتی همراه با نسکافه روي تخت چوبی چیده شد. محمد همراه با تشکر ، نگاهش را از

فضاي زیباي روبرویش روي صورت نازنین چرخاند و گفت:

-نمی خواین بهم بگین خانوم فروتن؟

نازنین لبخند زد:

-شما میل کیند بنده توضیح میدم. احتمالأ تا نیم ساعت آینده برادرم هم می رسه.

محمد همچنان متعجب بود ولی با تسلط بر رفتارش ، مشغول نوشیدن نسکافه شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازنین گفت:

-دوست دارید که زندگیتون متحول بشه یا اصولأ عادت کردید که زندگی ساده اي داشته باشین؟

-به نظر شما من خیلی آدم ساده اي هستم؟

ساده که ... تا ساده رو چطور معنا کنیم! به نظر من شما ساده ولی پر رمز و راز هستید! و همین طور از نگاهتون پیداست که

انسان شایسته و قابل اعتمادي هستید!

-شما روان شناسید؟!

-نه! فقط عادت کردم که به طرف مقابلم اعتماد کنم. همین!

-چرا به راحتی به من اعتماد می کنید؟ شما که منو نمی شناسید. شاید گهی اوقات اعتماد.. همین اعتماد ها...

نازنین حرف او را قطع کرد و گفت:

-آدم دروغگو و متقلب به همین راحتی خودشو لو نمیده آقاي محمد من به شما راحت اعتماد میکنم تا متقابلأ جواب هم بگیرم!

-جواب متقابل براي چی؟ خانم فروتن من هنوز نمیدونم براي چی به اینجا دعوت شدم! مپلد چه تغیري؟

-تغییرات بزرگ ! با کمک هنري که دارین.

-ببخشید ... کدوم هنر؟!

-تاحالا صداهاي زیادي رو از نزدیک شنیدم ولی صداي شما چیزي دیگه ایه! کشش عجیبی رو به آدم ایجاد میکنه.

-اینه هنري که شما ازش نام بردید؟!

-بله هنر کمیه؟!

-بر فرض که حق باشما باشه، ولی این باعث نمی شه تا من خودم رو هنرمند بدونم بر حسب این که اون آهنگ رو این قدر با

بچه ها خوندم یا به تنهایی زمزمه کردم که همه ي سلولهاي بدنم هم حفظ شده!

-ولی صداي که از حنجره ي شما بیرون میاد متعلق به خودته و شعر و آهنگ هاي مختلف باعث تغییر صداتون نمیشه اینو که

قبول دارید؟

من بهتون پیشنهاد می دم که از این استعداد خدادادي استفاده کنید اگه به جاي شما بودم این هنر رو در خودم نمی کشتم و

استعداد رو تباه نمی کردم.

محمد به مخده پشتش تیکه زد، کم کم اثر خنده از روي لبهایش محو شد و به گل هاي زیبا و خوشبوي مریم که فضا را عطر

آگین کرده بود خیره ماند.

نازنین به آرامی گفت: به حرفهاي من فکر میکنید آقاي محمد؟١٩

-مشابه حرف هاي شما رو بارها شنیدم! این حرف ها یعنی قدم گذاشتن در راهی که وقت آزاد و سرمایه هنگفت می طلبه، وهر رو از توان من خارجه! من فرزند چهارم خانواده ي پر جمعیتی هستم با وضع مالی متوسط پدرم باز نشسته استو در حال

حاضر راننده تاکسیه. با داشتا سه خواهر و یک برادر ، نمیتونم فشار زیادي به پدرم بیارم.

بعد از تحصیلات دانشگاهی و سربازي، کم کم هزینه مخارج خودم رو از دوش پدرم برداشتم تاشاید بتونم به آینده ساده و یه

زندگی معمولی براي خودم فراهم کنم. تواین موضوعی هم که شما ازش صحبت می کنین، حرف اول رو پول و سرمایه می زنه ،

اونم که اگه تیرت به سنگ خورد چیزي رو از دست نداده باشی. اون هم براي کارمند ساده اي مثل من محاله و باید بی تفاوت

از این موضوع بگذریمۀ مثل همیشه...

با نگاهی به صورت نازنین و لبخند محوي که صورتش را زینت داده بود افزود:

-دنبال موسیقی رفتن براي خیلی ها تفریحه، براي عده اي شغله و براي وعدودي عشق! من هم عادت کردم که فقط عاشق

زمزمه کردن در تنهایی و خلوت خودم باشم و فقط براي دیلم بخونم.

-حالا اگه یکی مثل من بخواد از صداي زمزمه وار خوش طنین شمااستفاده کنه و با اون ، تو اوج روءیاهاش غرق بشه باید چه

کار کنه؟

باید بیاد و موقعی که شما در حال زمزمه هستید به صداتون گوش کنه؟!

این همه شعر ناب و صداي فوق العاده زیبا...

-حق با شماست ، ولی اگر کسی بخواد پشتیبان شما بشه حاضرید باهاش همکاري کنید؟

-شوخی خیلی جالبی بود خانم فروتن، متشکرم!

-شما تو لحن من اثري از شوخی دیدید آقاي معتمد؟

-مگه اون آدم پولش رو از سر راه پیدا کرده که خرج من کنه و نهایتأ هم معلومه نباشه چه جوابی قراره بگیره؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA