انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


زن

 
با دیدن یکدیگر ، هر دو همزمان با لبخند سلام و عصر بخیر گفتند که باعث خنده شان شد و نازنین گفت:

-براي اینکه دعوامون نشه به قول یک نفر خودتون رو یک ضربه ي کوچیک مهمون کنید!

محمد ضربه ي آرامی روي گونه ي خود زد و گفت:

-خوبه ؟!

نازنین لبخند زد و سر تکان داد.

داخل ماشین زیباي او که نشستند براي چند لحظه ي کوتاه نگاهشان به چهره ي یکدیگر دوخته شد . نازنین خیلی سریع مسیر

چشم هایش را عوض کرد و با نگاه به رو به رو گفت:

-اول بریم سراغ آقاي واحدي ! شما موافقید ؟

-من که فعلا کسی رو نمی شناسم ، پس هر چی شما بگین!

نازنین عینک دودي اش را روي چشم هاي زیبایش گذاشت ، پا روي٤٣

پدال گاز فشرد و حرکت کرد.

واحدي با نگاهی به نازنین گفت:

-تمام کسانی رو که فرمودید، بنده تا یک ماه آینده جم میکنم خانوم فروتن!

-خیلی عالی یه! ولی به نظرتون احتیاجی به مشورت با نیما نیست؟

-خیالتون راحت! با نیما از قبل مشورت کردم، اونم عقیده داشت که شما با نظر آقاي معتمد نوازندهاتون رو انتخاب کنید.

هر دو در یک زمان تشکر کردند و تکرار مجدد این همزمانی باعث شد با نگاه به یکدیگر لبخند بزنند.

واحدي با تعجب پرسید:

-موردي پیش اومده؟!

-به هیچ وجه!

و با گفتن این حرف از جا برخاست و ادامه داد:

-پس دیگه اومدن ما لزومی نداره آقاي واحدي، درسته؟

-فکر نمیکنم. اگر مساله یی پیش اومد من خودم با نیما تماس میگیرم. فکر میکنم کاري که تا الان مشغولش بود تموم شده

باشه.

-البته! خیلی وقته کارش تموم شده فقط دنبال مجوز پخش هستند.

گرفتن مجوز خودش مهمترین کاره! در هر حال بنده براي خدمتگزاري در هر زمینه یی آماده ام!

هر دو با تشکر صمیمانه یی از واحدي، انجارا ترك کردند. هنگامی که داخل ماشین نشستند، نازنین گفت:

-فکر میکنم تی دو سه ماه آینده مشغول بشید، شاید هم زودتر، من واقعا خوشحالم!

-اما من کمی استرس دارم!

-طبیعیه، کم کم عادت میکنید. همیشه براي شروع هر کاري کمی اضطراب هم هست. مطمئن باشید وقتی کارتون گرفت وشهرتی بهم زدیید حتا من رو هم فراموش میکنید و این من هستم که باید دنبالتون بگردم تا یک امضاي کوچولو ازتون بگیرم.

و با گفتن این حرف، لبخند بر لب به محمد نگریست که او گفت:

-این چه حرفیه خانوم فروتن؟ مطمئن باشید من به هر جایی هم که برسم همیشه اولیین چیزي که جلوي چشم هم بیاد نگاه

آرام و آشناي شماست! رویا ییترین نماد از یک نامه زیبا که فقط در اجود شما پیداش کردم!

-با اینکه جملتون خیلیی زیبا بود ولی من اصلا متوجه منظورتون نشدم آقاي معتمد!

-منظورم اسمتون بود خانوم فروتن!

و زیر لب زمزمه کرد:

-نازنین مریم... مریم...

-لبخندي محو روي لبهاي ناذانین نشست و با آنکه کلمه زمزمه وره محمد را به دروستی نشنیده بود، با صدایی آرام گفت:

-متشکرم!

-اگر من یک نوازنده کوچیک ولی پر سر و صدا معرفی کنم شما مخالفتی ندارید؟

-البته که نه، اما به شرطی که کار آائی داشته باشه و تشخییص نیما هم همین باشه!

-آخه مطمئنم اگه خودم نیرامش بالاخره به طرقی دنباله من میاد، مثل همیشه! منظورم برادر زادمه!

-انقدر با استعداد که از حالا نوازنده شده؟!

-یعنی به یک جوونه 21 ساله نمیاد که نوازنده باشه؟

-شما برادر زاده 21 ساله دارید؟! خیلی جالبه! من اول فکر کردم...

-شما فکر کردید در مورد یک پسر بچه کوچیک و شیطون صحبت میکنم؟ البته حمصهین بیراه نیست، چون هنوز هم دست

کمی از بچهاي شیطون و پر سر و صدا نداره!

-خوب اصلا به عموش نرفته! حالا جداً این آقاي معتمد شما میتونه به ما کمک کنه یا فقط میخواهید نخودي باشه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-به نیما بگید امتحانش کنه ، اگه به دارد کارمون خورد...

-بطور حرفه یی چه سازیو دنبال میکنه؟

-بطور حرفه یی گیتار، الان هم دنباله ویولون رفته

-خیلی خوبه! اگه استدادو و علاقه داره چرا دانشکده هنر نمیره؟!

-هنرستان رو که تموم کرد رفت سربازیی. الان هم دنباله کلاسهاي هنري و گیتار و ویولون... خلاصه این چیز هاست. ما بهش

پیشنهاد دادیم که بره دانشکده ولی خودش اعتقاد داره توي همین کلاسها هم به راحتی میتونه همه چیز رو یاد بگیره!

-خوب اینم حرفی یه ! در هر حال اگر نیما تشخیص بده که میشه ازش استفاده کرد خیلی عالی یه. راستی خودتون چی آقاي

معتمد؟ سازي را کار نمیکنید یا اینکه توزو باعث شده مثله صداتون پنهانش کنید؟

-من روي هیچ سازي تسلط ندارم، اما خیلی علاقه ماند به یاد گیري هستم. به خصوص گیتار! خیلی بهم آرامش میده!

-مطمئن باشید حتما یاد میگیرید، خیلی زود! به خاطره علاقهیی که تو ووجودتون میبینم ، البته خیلی هم ساده هست.

-شما هم سازي رو کار میکنید ؟ خیلی راحت حرف میزنید!

-فقط گیتار! چون خیلی بهش علاقه دارم...یا به قوله شما بهم آرامش میده!

محمد بی اختیار به نازنین خیره شد و گفت:

-هیچ وقت فکر کردید روحیه من و شما خیلی به هم نزدیکه؟ حتا سلیقمون در مورد انتخاب ساز!

-شاید! گاهی اوقات هم خیلی اتفاقی دو نفر ، همزمان به یک چیز علاقه نشون میدند!

مدتی در سکوت گذشت، بعد نازنین ماشین رو روشن کرد و به راه افتادند. محمد گفت:

-به خاطره من مسیرتون رو عوض نکنید، هر جا که مقدور باشه، من پیاده میشم، از اینکه بخاطر من از از استراحت تون زدیید

واقعا شرمنده و متچکرم!

-این چه حرفیه؟ میرسونمتون. در ضمن شما قراره چندیین برابر مبلغ و وقت سرمایه گذاري شده ما رو به ما برگردونید، پس

در آخر ما هستییم که بهتون بدهکار میشیم و باید تشکر و عذر خواهی کنیم!

-شما خیلی مطمئن و امیدوار صحبت میکنید!

-براي اینکه به شما ایمان دارم و مطمئن هستم که حسم بهم دروغ نمیگه!

محمد به آرامی تشکر کرد و مدتی بعد با مخالفت در برابر خواسته نازنین مبنی بر رساندن او به خانه، از ماشین پیاده شد و

مسیر پیاده رو را در پیش گرفت.

ساعتها قدم زد و به آینده فکر کرد، به خودش، به راهی که در پیش رویش قرار گرفته بود و به احساسش! به حس عجیب و

ناشناخته یی که براي نخستین بار به جانش چنگ انداخته بود و داشت در مسلخیی

گرفتارش میکرد که گویی مقاومت پذیر نبود! به نازنینی که در کنار او راه میرفت و مینشست و قدم بر میداشت اما به قدر دنیا

با او فاصله داشت!...

فاصله اش تا مریم رویاها ایش فصله یه زمین تا آسمان بود! از کجا تا کجا باید به دنبالش میدویید تا به او برسد؟ آیا باید او را

نیز در عمق ذهنش، در پس تمام رویاهایش زندانی میکرد تا اندیشه اش را اشغال نکند؟ مانند رویاي دوري که همیشه از

خواندن در ذهن داشت و اکنون پس از سالها، تازه رنگ واقعییت به خود میگرفت؟

ناگهان جرقّه یی از عشق وجود مایوسش را به اتش امید مشتعل ساخت ... شاید رویاي دوردست مریم نیر روزي رنگ و روي

واقعییت به خود میگرفت... شاید!

پژمان با صداي نیمه بلند گفت؛

-مامان مردم از گرسنگی!

-الان شم میارم، یک کم صبر کون تا عموت برسه!

-بابا آخه یک سات پیش هم همینو گفتید! این عمو حتما از خجالت شکمش در اومده وگرنه هر جایی بود تا حالا پیداش شده بود، ساعت ده و نیمه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــل پنجـم


امیر علی گفت:

-به جاي داد زدن، پاشو یک بار دیگه تماس بگیر ببین کجا مونده.

پژمان در حالی که زیر لب قور و لوند میکرد به طرف تلفن رفت و شماره محمد را گرفت.

-مامان، پاشو شم بیار. این معنی معلوم نیست کجا سر گرم شده که گوشیش رو هم خاموش کرده!

مهناز با تعجب گفت:

-شوخی میکنی پژمان؟! مانی عادت نداره تلفن شو خاموش کنه! فقط شبها که میخوابه خاموشش میکنه!

-چه عرض کنم مامان مهناز! فعلا که خاموشه! خوب حتما خوابیده دیگه!

امیر علی با نگاه به مادرش گفت:

-هر جأ هست دوست نداره بیاد اینجا که دست گاهشو خاموش کرده.

-ولی بد از ظهر که میرفت بیرون گفت اگر دیر نشد حتما میم امیر جان!

فرشته براي آماده کردن غذا به طرف آشپزخانه رفت که محمود گفت:

-حتما جایی کار داشته واگر نه هیچ وقت بیرون رو به داخل خونه ترجیح نداده، خودت که اخلاق محمد رو میشناسی!

امیر سر تکان داد و گفت:

-بله حق با شومست. ولی محمد دیگه اون آدمه سابق نیست! بهتون قول میدم که دیگه طرف خونه من پیداش نمیشه!

مهناز لب به دندان گزید و خاصت حرفی بزند اما با بیرون آمدن فرشته از آشپزخانه حرفش را خورد و ترجیح داد به کمک او

برود...

مهسا با نگاه به اتاق محمد رو به مادرش کرد و گفت

این جاست مامان جان آقا خوابیده

وا یعنی چی

محمود با نگاهی به چهره ي آرام محمد در خواب گفت

یعنی همین که مبینی حرف امیر درست بود

مهناز خواست به طرف محمد برود که مهسا مانع شد و گفت

براي چی میخواي بیدارش کنی مامان

میخوام بدونم کجا بوده که...

محمود گفت

مگه بچه ي 7 ساله است که میخواي سین جیم کنی خانم بهتره بري بخوابی و با شب خیر کوتاهی به سمت اتاق خوابش به راه

افتاد

همانطور که موهاي مشکی رنگ و خوش حالتش را خشک میکرد با گفتن صبح بخیر پشت میز نشست

مهسا فورا فنجان چاي را مقابلش گذاشت که محمد با لبخند گفت

چه عجب شما امروز زود بلند شدي خبریه

مهناز به جاي مهسا گفت

خبرها که پیش تویه

چه خبري

این که شب ها بی خبر معلوم نیست کجا تشریف میبرید و گوشی تون رو هم خاموش میکنید

حالا یک شب ما با شما نیومدیم مهمونی یعنی اینقدر بد گذشت

پس دیشب یادت بود کجا دعوتیم آره

بله ولی ساعت یازده شب یادم اومد که دیگه خیلی دیر شده بود من هم ترجیح دادم بیام خونه

تا اون موقع کجا بودي
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهتون که گفتم کجا میرم مادر تا ساعت نه که دنبال کارها بودیم بعد رفتم یه کم قدم زدن که تا به خودم اومدم دیدم ساعت از

یازده گذشته همین

از 9 تا 11 قدم رو رفتی که چی بشه

از بس سر ساعت رفتم و برگشتم شما عادت کردید مادر ولی از این به بعد دیگه توي رفت و آمدم حساب و کتابی نیست پس

جان مانی دیگه به من کاري نداشته باشید

این را گفت و با تشکري کوتاه از سر میز برخاست مهناز گفت

حالا کجا صبحانه تو کامل بخور

ممنون میل ندارم داره دیرم میشه

محمد با نگاه به ساعتش دستی به شانه پژمان زد و گفت

بدو که داره دیر میشه دیگه برات تکرار نکنم ها پژمان فهمیدي چی گفتم

حله عمو خیالت راحت

بله این جوري که تو حرف میزنی بایدم خیالم راحت باشه

اینقدر این آقاي فروتن بداخلاقه که شما رو اینطوري جو گرفته

تو کارش جدیه و از دلقک بازي خوشش نمیاد اگه میخواي همین اول کار عذرت و نخواد مراقب حرکاتت باش و سعی کن مثل

آدم هاي با شخصیت رفتار کنی فهمیدي

پژمان سري به علامت تایید تکان داد و سپس هر دو به سمت استودیو به راه افتادند

نیما نگاهی به پژمان انداخت و گفت

مانی گفته خوب گیتار میزنی نظر خودت هم همینه

گیتار میزنیم ویولن میزنیم اگه به مذاق شما خوش نیومد بیل هم میزنیم مهم اینه که یه چیزي بزنیم تا بابامون این قدر گیر نده

که بچه تا کی میخواي ول بزنی

با حرف پژمان نیما چنان خنده اي سر داد که صدایش در فضاي بسته استودیو پیچید

پژمان رو به محمد کرد و گفت

ایشون بد اخلاقه مانی جون تو همچین گفتی که من فکر کردم از کنارشون نمیشه رد شد

محمپ با نگاه به نیما که همچنین میخندید گفت

تقصیر خودته ها نیما من پژمان رو روشن کرده بودم که توي کارش جدي باشه ولی تو همه نقشه هاي منو نقش بر آب کردي

این همه از اخلاق ایشون براي من تعریف کردي همه خالی بندي بود عمو دستت درد نکنه

نیما که همچنان آثار خنده در چهره اش پیدا بود خطاب به محمد گفت

چقدر جالبه مانی واقعا جالبه که آدم همچین برادرزاده اي داشته باشه

جالب تر اینکه همه جا هم مثل سیریش آویزون عموش باشه

نیما رو به پژمان کرد و گفت

خب پژمان خان قرار بود برامون بزنی

کیو نیما خان مگه این جا گود زور خونه اس

همه خندیدند محمد گفت

بفرمایید حالا تا شب براتون فیلم بازي میکنه

نیما دوباره روبه پژمان کرد و گفت

استعداد خوبی در زمینه هنرپیشگی داري چرا نرفتی سینما چشات هم که از اون سبزهاي خوشگله

پژمان به طرف محمد برگشت و گفت

شنیدي آقا نیما چی گفت به خدا چشمهاي خاله ام هم همین شکل چه ربطی داره

حالا چشم هاتو برام گرد کردي که یعنی چی یعنی میکشمت

نیما با خنده گفت

تو حرفتو بزن مانی با من

پژمان گفت

هیچی آقا زیاد مهم نیست یعنی خاله مون رو میخواهیم آویزون عمومون کنیم ولی ایشون

محمد با چالاکی پشت گردن پژمان را گرفت و در میان خنده ي بچه ها کنار گوشش گفت

مگه قرار نبود بیشتر از کوپنت سخنرانی نکنی

نیما مداخله کرد و گفت

حالا داره جوش تو رو میزنه ناراحتی مانی

پژمان سریع خودش رو از دست محمد بیرون کشید

خب اگه به فکرت نباشم که می ترشی ببین بوش هم داره میاد

نگران نباش پژمان خان این جا همه دست عموي تو رو از پشت بستن چون به غیر از دو سه نفر بقیه مجردن

جدا گفتم چرا از در اومدم تو یه بوي بدي به مشامم رسید نگو...

با خنده ي بچه ها حرف پژمان نیمه کاره ماند

نیما گفت

پس اینطور که معلومه پدر شما خیلی براي ازدواج کردن عجله داشته نه

چه عرض کنم هنوز 20 سالش هم نبوده که من متولد شدم

مگه اشکالی داره با پدرت فاصله سنی نسبتا کمی داري در ضمن عموي به این جوونی هم داري که خیلی باهاش راحتی اون که بله یه عمه ي کوچیک تر هم دارم که وقتی من متولد شدم تازه چهار دست و پا می رفته

بازهمه به خنده افتادند که محمد دست پژمان را گرفت و گفت

تاشجره نامه خانوادگی ما رو به طور کامل در اختیار همه ي مطبوعات نذاشتی بیا بریم که کلی باهات کار دارم آقا پژمان

خب مگه چیه شکر خدا نکات منفی نداریم فقط بابا بزرگمون در عرصه بچه دار شدن خیلی توانمند بوده که بازم عجیب نیست

بمبی از خنده میان بچه هاي استودیو منفجر شد محمد عصبی گفت

ساکت شو پژمان اصلا فهمیدي چی گفتی

نه مگه چی گفتم

همون دیگه اگه عقل داشتی می فهمیدي تا بیشتر از این کفر منو در نیاوردي بیا برو خونه تون اصلا من اشتباه کردم تو رو با

خودم آوردم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نیما به طرف آنها رفت و گفت

مطمینم که وجود پژمان اینجا خیلی به ما انرژي میده

پژمان نگاهی به نیما انداخت و گفت

فعلا که از طرف عمو دیپورت شدم

تو قراره براي من کار کنی به عموت چی کار داري

پژمان گیتارش را پشتش انداخت و گفت

آقاي فروتن من ترجیح میدم رفع زحمت کنم تا اینکه عموم قهر کنه

یعنی اگه مانی بگه برو از اینجا می ري

چه کار کنم خیلی دوستش دارم دیگه

میترسی پیش پدرت زیر آبتو بزنه

اگه از این کارها بلد بود که این قدر ارادتمندش نبودیم

محمد با اخم گفت

براي خود شیرینی و درست کردن خراب کاري هات این قدر زبون بازي نکن اگه آقا نیما بخوادت می تونی بمونی به من ربطی

نداره

می دونستم خیلی با معرفتی و بیرونم نمیکنی عمو جون

اولا که گفتم من اینجا کاره اي نیستم در ثانی اگه قراره بمونی مراقب زبونت باش

پژمان با خنده چشم محکمی گفت و نیما ادامه داد:

_حالا اگه مشکلات خانوادگی حل شد لطفا اون گیتارتو بیار ببینم چه چه کاره اي اقا پژمان!

پژمان گفت:

حنا ببرید!

_مامان مهناز گفته امروز یک کمی زودتر بیایید . امشب قراره واسه اقا داماد حنا ببرید!

محمد لبخند زد و گفت:

_صد نفر قبل از تو گفتن ! حالا می ذاري به کارمون برسیم ؟

_بفرمایید ! ما هم اماده ایم تا گوش کنیم.

نفس عمیقی کشید و اماده ي ضبط اولین ملودي شد...

نازنین چشمهاي شهلا و زیبایش را به نیم رخ مردانه ي محمد دوخت . با شنیدن صدایش احساس می کرد تا عمق وجودش

دستخوش هیجانی نا شناخته است ! در خلسه اي عمیق فرو رفته بود و دوست داشت چشمهایش را روي هم بگذارد و تا ابد

فقط به ان زمزمه هاي عاشقانه و نجوا گونه گوش بسپارد.

دقایقی پس از اتمام ضبط اولین ملودي از جا برخاست و وارد اتاق رژي دستی هد ست را از گوشش برداشت و گفت:

_خوابت برده مانی ؟! ضبط تموم شده!

محمد چشمهایش را باز کرد و با دیدن نیما گفت:

_قلب خودم گرفت ! این چه شعر و اهنگی بود ؟ چرا اینقدر سوزناکه ؟!

_ولی واقعا عالی بود ! ضمنا یه نفر اومده تا براي اولین بار بهت تبریک بگه!

با کنار رفتن نیما از مقابلش ، مریم رویاهایش را دید و بدون توجه به میکروفن بالاي سرش ، با بی حواسی از جا برخاست و

همین باعث شد سرش با میکروفن برخورد کند.

صداي نیما بالا رفت و گفت:

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_چه خبره ؟! مثل اینکه تا جنابعالی و برادرزاده ي محترمت کارتون اینجا تموم بشه بابام باید یه استودیدي دیگه برام راه

بندازه!

نازنین گفت:

_حالا چی شد مگه ؟! چرا داد می زنی نیما ؟ خواننده به این خوش صدایی ، خیلی هم دلت بخواد ! من اگه جایایشون بودم

همین الان قهر می کردم و می رفتم نه اینکه بهت لبخند بزنم!

محمد احوال پرسی صمیمانه اي بتا نازنین کرد و او گفت:

_واقعا عالی بود اقاي معتمد ، من حسابی لذت بردم!

نیما گفت:

_هنوز ادیت نشده ، ضبط اولش بود ، فکر کن تنظیم بشه اون وقت چی میشه!

محمد گفت:

اون وقت باید یک جعبه دستمال کاغذي هم کنار دست هر با حرف محمد ، هر سه به خنده افتادند و از اتاق رژي خارج شدند.

پژمان با دیدن محمد به همراه نیما و دختر جوانی که وارد شدند ، سرفه اي کوتاه کرد و رو به بچه ها گفت:

_دیگه دلقک بازي تعطیل که عموم اومد!

بچه ها لبخند زدند و با دیدن نازنین ، به احترام او از جا برخاستند و مشغول احوالپرسی شدند.

پژمان که نازنین را نمی شناخت با تعجب گفت:

_نوازنده ي جدید قراره به گروه اضافه بشه اقا نیما ؟!

وبی انکه منتظر جواب بماند و به طرف نازنین چرخید و گفت:

_حالا چی می نوازي خانم ؟ تار می زنی ، سه تار می زنی ، گیتار می زنی ... اگه نخواستید بنده رو بزنید ، فقط...

با صداي ارام بچه ها و گزیدن لبهایشان ، محمد از پشت پژمان را به طرف خود کشید و تا خواست حرفی بزند ، پژمان با صداي

نسبتا ارامی که همه به خوبی شنیدند گفت:

_جون عمو ببین اقا نیما چه نوازنده ي توپی اورده ! من دیگه مدام تو در و دیوارم!

با صداي خنده ي بلند نیما و بچه ها ، نازنین لبخند زنان با تکان دادن سري به نشانه ي احتران براي حاضرین ، از انجا خارج

شد که محمد با عصبانیت رو به پژمان کرد و گفت:

_صد دفعه نگفتم قبل از اینکه حرف بزنی اول طرفتو بشناس ، بعد چرندیات بگو ؟

نیما با خنده گفت:

_ولش کن مانی ! نازنین هم خودش کلی خندید . مگه ندیدي ؟

پژمان با حیرت گفت:

_مگه ایشون نازنین خانم ... یعنی ایشون خواهر شما بودن ؟

با تایید نیما ، پژمان به طرف در _به جون مانی نفهمیدم ! الان خودم حسابی عذرخواهی می کنم.

نیما دست محمد را گرفت و گفت:

_تو دیگه چرا عجله داري ؟! نازنین رفت توي اتاق رژي کیفش را برداره.

محمد به طرف اتاق رژي به راه افتاد و نیما به طرف در خروجی استودیو و گفت:

_من برم پژمان رو بگیرم قبل از اینکه تا سر خیابون بدوئه!

محمد نگاهی به مسیر رفتن نیما تنداخت و با زدن ضربه اي به در اتاق رژي ، وارد شد . قبل از اینکه حرفی بزند نازنین گفت:

چه جوون با نشاط و پر شوریه!

_ببخشید خودش هم خیلی شرمنده شد ! دنبال شما رفت تا ازتون عذرخاهی کنه.

_براي چی ؟! کاملا مشخصبود داره شوخی می کنه.

اما بی ادبی کرد ، شما ببخشید.

_اصلا دلخور نشدم ، باور کنید.

محمد همان طور با شرم و لبخند توام نگاهش می کرد . نازنین دسته ي کیفش را در دست گرفت و به سمت در خروجی رفت

و با هم از استودیو خارج شدند.

مقابل در استودیو نیما کنار ماشین نازنین ایستاده و دستش را به کمر زده بود . نازنین با دیدن او گفت:

_منتظر کسی هستی ؟ چرا اینجا ایستادي؟!

_اره منتظر پژمان ، معلوم نیست کجا رفته!

محمد گفت:

_حتما تا سر خیابون دویده! خروجی _به خیالش نازنین دونده ي دو میدانی بوده که به این سرعت از استودیو تا سر خیابون رفته باشه!

نازنین با لبخند در ماشن را گشود و قبل از سوار شدن ، رو به نیما کرد و گفت:

_من می رم خونه . راستی اهنگی رو که امروز ضبط کردي برام بیار ، باشه ؟

_باشه ، ولی هنوز نیمه کاره ست . صبر نمی کنی تا کامل بشه ؟

_فعلا بیار ، کاملش رو هم گوش می کنم > اشکالی که نداره ؟ من از شنیدن صداي اقاي معتمد سیر نمی شم.

محمد با تواضع سري خم کرد و نیما گفت:

_به شرطی که فعلا ولوم ضبط صوت رو اون قدر بالانبري که خواننده ي ما لو بره!

در همین حین پژمان نفس نفس زنان مقابل نیما رسید و گفت:

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_مفلوم نیست خواهر شما با کدوم فانتومی پرید که ما به گرد پاش...

بادیدن نازنین ، لحظه اي دستش را روي دهانش گذاشت و بعد با دست پاچگی پرسسد:

_حالا شما خوبه ؟!

_این همه راه دنبال من دویدي تا حالم رو بپرسی ؟!

_من معذرت می خوام خانم فروتن ... اگه باد به گوشم رسونده بود شما چه شخصیتی هستید هر گز جسارت نمی کردم!

_من به تازگی جزو کدوم دسته از شخصیتهاي بین المللی قرار گرفتم که خودم بی خبرم ؟!

_کاشف صداي ماندگاري که می رفت تا براي همیشه در حنجره ي طلایی اش پنهان بشه!

و با دست به محمد اشاره کرد . نیما خندید:

_چه تبلیغ داغی هم براي عموش می کنه!

نازنین گفت:

_بی راه هم نمی گه نیما خان ! مگه شما شک داري ؟! دوید نیما گفت: و خطاب به محمد گفت:شنونده اي باشه!شد... ان گاه رو به پژمان گفت:

_خیلی از اشنایی با شما خوشحال شدم ، وجود شما باعث می شه بیشتر به اینجا سر بزنم اقاي معتمد کوچک!

_باعث افتخاره ! البته من فکر کردم از امشب به بعد دیگه کار عمو تعطیل شد!

_چرا ؟! کار ایشون تازه شروع شده . مطمئن باشید اگه خوئشون هم پشیمنو بشن نیما اجازه نمی ده این جا رو ترك کنن!

پژمان بی اختیار گفت:

_اما مانی که می گفت مریم خانم شده فرشته ي من ، نه اقا نیما!

نیما با تعجب گفت:

_مریم کیه ؟!

پژمان که فهمید دوباره خراب کاري کرده به دنبال راه فراري بود که محمد گفت:

_اشتباه لفظی بود ! منظورش نازنین خانم بود.

سپس نگاهی از پس پلک هایش به نازنین انداخت و فورا سر به زیر انداخت تا هجوم خون به صورتش دویده را از دید او

پنهان سازد.

نازنین همان طور که به او می نگریست حرف دلش را که تا پشت دندان هایش رسیده و کم مانده بود روي لبهایش جاري شود

، فرو داد و با نگاهی گذرا به محمد ، داخل ماشین نشست.

نیما در را بست و گفت:

_شرکت تعطیل شد ؟ تا بعد از تعطیلات ! کی عازم می شید ؟

-مگه تو نمیاي؟!

-حالا که نه! شاید براي هفته دوم عید بیام. فعلا یک کمی کار دارم.

-پس فعلا خداحافظ، شب خانه میبینمت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت ششم

قبل از حرکت ماشین نازنین، پژمان گفت:

-به خاطره کار ما نی میخواید بمونید نیما خان؟

-اون که بله! ولی من در کول زیاد اهل مهمونی و این حرفا نیستم. دوست ندارم مثل خاله بازي از یک خونه در بیام و برم تو تو

یک خونه دیگه! بنابراین یک جوري میرم که به سیزدهوم عید برسم و همه رو با هم براي روز طبیعت زیارت کنم!

-پژمان دستی به ماشین نازنین زد و گفت:

-با همین عروسک تشریف میبرید مسافرت خانوم فروتن؟ لطفا به جاي من هم گاز بدید!

-نازنین لبخند زد. پژمان خطاب به محمد گفت:

-اگر براي ماشین عروسی محسا چنین عروسکی پیدا میکردییم خیلی خوب بود! محسا هم حسابی بهش خوش میگذشت!

-همون ماشین هم خوبه.

-کلاس پژو با این ماشینهاي شاسی بلند خوشگل خیلی وقته اومده پایین ما نی جون...

نازنین از ماشین پیاده شد که نیما گفت:

-چرا اومدي پایین؟ مگه نمیخواي بري؟

-چرا، ولی هوس کردم یک کم قدم بزنم! انگار بوي بهار از همین حالا میاد!

-پس ماشین چی؟! میخواي بذاري همینجا بمونه؟!

-آقاي معتمد زحمت بردنشو میکشه! البته باید قول بدند که قبول کنند

اگر احتمالا اتفاقی افتاد آخر کار از حسابتون کم میکنیم آقاي معتمد نگران نباشید

امیدوارم بهتون خوش بگذره و پیشاپیش ساله خوبی براتون آرزو میکنم. براي ماشین هم واقعا مچکرم. عمري باشه همه

محبتهاي شما رو جبران کنم.

زیر باران زمستان به آرامی قدم برمیداشت و جاي پایش راهی براي آبهاي شناور باز میکرد و دوباره در سینه هم فشردهمیشدند. حتا خودش هم تکلیفش را با احساس تازه و عجیبی که در وجودش شکل گرفته بود نمیدانست.

***

محمد با بیحوصلهاي پشت پژمان زد و گگت:

آروم بگیر بچه!چرا مثل فنر بالا و پایین میري؟ مگه فلفل خوردي؟

خیلی دختره لارجیه عمو! فکر کنم اگر میگفتی ماشینت براي خودم باز هم دو دستی تقدیمت میکرد . مثل اینکه هم صدات

مورد توجه مریم خانوم قرار گرفته هم خودت.

محمد عصبی گفت:

بس میکنی یا نه پژمان؟

عجب مریم نازیه این دختر من که حض کردم.

یک بره دیگه بگی مریم من میدونم با تو، فهمیدي؟

خیلی خوب چرا جوش اوردي عمو؟ ما به همون خانوم فروتن اکتفا میکنیم. خیلی صمیمانه تره ش مثل نیما نازنین خانوم

صداش میکنیم. مریمش بمونه براي شما...

محمد با عصبانیت گفت:

برو پایین اعصابمو به هم ریختی اصلا من اشتباه کردم تورو با خودم آوردم اینجا میدونستم روز خوش برام نمیزاري.

حالا چرا انقدر عصبانی شدي عمو؟ مگه حرف بدي زدم!

محمد به روبرو اش نگریست. تصویر رویایی مریم حتا براي لحظهاي از مقابل چشمهایش دور نمیشد. هنوز فضاي ماشین از

عطر وجودش پر بود، سر مست از عطر بوي مریم، اما نمیدانست که چرا مریم رویاهایش باید او باشد! کسی که جرات ابراز

محبت به او حتا در سینهٔ خودش را نیز نداشت...

سرش را روي فرمان اتومبیل گذاشت. دوست داشت در تنهایی و انزوا بر سر دل بیقرارش فریاد بکشد. دوست داشت به جایی

پناه ببرد که دیگر آن دو چشم معصوم و رویایی را در آسمان زندگی آاش نبیند اما انگار هرچه بیشتر این احساس را در دلسرکوب میکرد، شعله عشقی ناخواسته پیش از پیش در قلبش زبانه میکشید...

فشار دستی گرم را روي شانه اش احساس کرد و سرش را بالا آورد. با دیدن چشمهاي شاد و همیشه خندان پژمان لبخندي

محو روي لبهایش نشست پژمان گفت:

اگه باعث ناراحتیت شدم معذرت میخوام

دستش را به طرف در برد اما قبل از آنکه در را بگشاید محمد گفت:

میخواي عمو رو تنها بذاري و بري پژمان؟

تو حت شده مانی؟! چرا یک دفعه اینطوري شدي؟واقعا انقدر از من عصبانی شدي یا....

فقط خستم! کلافگی و خسته روزهاي پایان سال یک کمی بهم فشار اوورده و تو هم بعنوان اولین نفر دم دستم قرار گرفتی!

تاحالا سر من داد نزده بودي اینو میدونستی؟

براي بار اول جذبه خوبی برات گرفتم؟

شدیدا!!

پس مواظب باش دیگه زیاد به پرو پاي نپیچی و هرچی گفتم بگی چشم!

***

پژمان ماشین اصلاح صورتش را بالا آورد و فلفور خط پهنی روي صورت محمد کشید، ماشین را روي زمین انداخت و مثل تیري

از کمن رها شده از اتاق محمد بیرون دوید که محکم به سینه مهناز برخورد کرد و پشت سرش صداي فریاد محمد به هوا

برخاست.

مهناز در حالی که با دست سینه آاش را میفشرد گفت:

باز چه دست گلی آب دادي پژمان؟

پژمان هنوز جوابی نداده بود که محمد با حرصمیکشمت پژمان یک بالایی سرت بیارم...

صداي خنده مهناز حرفش را بورید و پژمان که خودش را پشت مهناز پنهان کرده بود گفت:

ساله نو اومده عروسی خواهرت هم هست خوب اصلاح کن اون صورتت رو عمو! بذار پوستت یک کم هوا بخوره

تو مگه فضول منی؟ صد دفعه بهت نگفتم سرك تو کاره من نکش؟

مهناز گفت:

حالا که صورتت خراب شده مامان خوب خودت قشنگ تره ش کن تا این ورپریده به فهمه از خودش شیک تر و قشنگ تر هم

هست!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پژمان گفت:

تازه کلی هم طرفدار پیدا میکنه و داماد ساله آینده میشه!

محمد گفت:

حالا به عنوانه تنبیه دیگه اون ماشین اصلاحت رو بهت نمیدم که مجبور بشی یکی دیگه بخري و یاد بگیري پاتو تو کفش من

نکنی!

خوب از اول میگفتی ماشین اصلاح منو میخواي دیگه خودم بهت میدادم اینکه دیگه خجالت نداشت!

نگاهی خیره به پژمان انداخت و در حالی که به سمته اتاقش میرفت گفت:

خیلی پرویی پژمان میدونستی؟...

***

عاقد براي سومین بار شروع به خواندن خطبه عقد کرد و با پاسخ محسا همه با صداي بلند شروع به کاف زدن کردند و سپس

یکی یکی براي تبریک جلو رفتند.

مینا که اول از همه تبریک گفته و عقب آماده بود با خنده صورت پژمان را بوسید و گفت:

ایشالا دامادي تو باشه شیطوپژمان خندید:

البته اگر بنده رو به غلامی قبول کنید عمه جون!

نه که خیلی با راه یحه میسازي؟!

اون موقعه دیگه پسر خوبی میشم عمه، فقط شما قول بدین تبلیغات منو پیش دختر عمه من بکنید اون وقت...

رایحه ضربه یی با آرنج به پهلوي پژمان زد و گفت:

براي خود شیرینی انقدر خودتو به مامان من نچسبون که نظر کسی عوض نمیشه!

تو هم به داییت رفتی که عادت داره طرفدارهاشو دپرس کنه؟!

_البته ! بچه ي حلال زاده به داییش میره دیگه!

از رفتار ان دو ، اطرافیان به خنده افتادند . محمد ارام از مینا پرسید:

_واقعا قضیه جدیه یا پژمان از روي شیطنت این حرفها رو می زنه ؟

_بگم خودم هم هنوز سر در نیاوردم باور می کنی ؟

محمد با لبخند سر تکان داد که مینا افزود:

_حالا تو چرا امشب مثل دامادها شدي ؟! یعنی اعلام می کنی که داماد اینده خودت هستی و بوي یک پلوي دیگه داره میاد ؟

_هر وقت رویاهام شکل حقیقی به خودش گرفت حتما با خبر می شی!

_یعنی فتانه رو به طور کامل کنار گذاشتی مانی ؟

_یعنی چی ؟! مگه تا الان نظر خاصی بهش داشتم ؟

_خب نه ! این ما بودیم که همیشه این بحث رو پیش می کشیدیم ولی فکر نمی کردیم تو ناراضی باشی.

_فراموشش کن ، لطفا به همه تفهیم کن مینا جان ؛ من هیچ کششی به فتانه ندارم.

این را گفت و از مینا فاصله گرفت.ن! به او نزدیکمشغول خوش و بش با عمه مهرخ بود که پژمان کنارش نشست و گفت:

ته کشید عمو ؟!

محمد نگاهی به پژمان انداخت و گفت:

_چی ؟!

_بچه هاي بابا محمود ! حالا دیگه نوبت نوه ها شده!

مهرخ با نگاهی به محمد گفت:

_پس این دسته گل چیه شیطون ؟!

_ایشون بنا به گفته ي خودشون در رویا زندگی می کنن و عجله اي براي اومدن به واقعیت ندارن!

_حالا چرا اینقدر هول می زنی ؟ مگه قراره قحطی دختر بیاد ؟!

_قحطی دختر که خدا نکنه ، ولی عمه ي من فقط یه دونه دختر داره که می ترسم از دستم بپره!

مهرخ با خنده گفت:

_پس تو هم قراره داماد عمه ات بشی وروجک ؟!

محمد ضربه اي به پژمان زد و گفت:

_چرا داري حرف درست می کنی بچه ؟ تو هنوز دهنت بو شیر میده!

_تو دوست داري بیشتر از این تامل کنی و رویایی فکر کنی به من چه مربوطه ؟ اگه همه بخوان مثل تو فکر کنن که نسل ها

منقرض می شه!

_لودگی بسه پسر جون ! تو واقعا به رایحه علاقه داري یا...

_دیگه یا نداره عمو ، معلومه که دوسش دارم!

_یعنی منتظر جواب مثبت عمه مینا_عمه مینا براي چی ؟ منتظر جواب رایحه هستم!

_و اگه بله رو بهت داد چی ؟

_فی الفور یه عروسی راه می اندازم!

_اخه بچه جون تو هنوز بیست سالته!

_بیست و یک سال که تا شش ماه دیگه می شه بیست و دو سال ، پس تو سر مال نزن!

سپس با لحنی مظلومانه در حالی که خود را مثل گهواره تکان می داد گفت:

_عاشق شدم من در زندگانی

بر جان زد اتش عشق نهانی

جانم از این عشق بر لب رسیده

اشک نهانم بر رخ چکیده

یک سو غم او یک سو دل من در تار مویی

در این میانه دل می کشاند ما را به سویی

مهرخ دستش را دور گردن پژمان حلقه کرد ، صورت او را بوسید و گفت:

_قربون این دل کوچیکت برم عمه جون ، باید به محمود بگم یه فکري واسه تو بکنه!

محمد در حالی که سعی می کرد لبخند بزند زیر لب گفت:

_چقدر خوشبختی پژمان ! این قدر راحت حرف دلتو می زنی ، اونم به این قشنگی!

نگاهی به پژمان انداخت و لبخندي محو روي لبهایش نشست.

با بلند شدن صداي تلفن همراهش و دیدن شماره ي نیما به گوشه ي دنجی رفت و گوشی را روي گوشش گذاشت که نیما پیش

دستی کرد و گفت: موندي ؟ ش_عید شما مبارك اقاي معتمد ، سال خوبی برات ارزو می کنم!

_همچنین رئیس ! کجایی که اینقدر اطرافت خلوته ؟

_واقعا ببخشید ، اصلا یادم نبود وسط عروسی دارم زنگ می زنم ! از بس کلافه شده بودم یه دفعه یاد تو افتادم.

_ما که دعوت کردیم نیما خان ، مجالس ما به مزاج شما سازگار نبود و افتخار حضور ندادید!

_داري چوب کاري می کنی مانی ؟ گفتم که اگه کاري نداشتم حتما میام!

_فعلا که از بی کاري افتادي به جون تلفن و...

_بچه ها می خواستن براي تعطیلات یکی یکی برن ، من هم گفتم همه با هم برید ، ولی روز پونزدهمهمه با هم استودیو باشید

، این شد که از دیشب بی کار شدم!

_پس تا عروسی تموم نشده بیا اینجا . البته اگه قابل هستیم!

_اخه دیگه براي شام خوردن می رسم پسر خوب ، خیلی زشته!

_خونه ي داییم هنوز بزنامه داریم ، اتفاقا به موقع می رسی.

_پس منتظر باش!

و با خنده و خداحافظی گرمی ، تماس را قطع کرد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پژمان کنار نیما نشست و گفت:

_شما هم مثل عموي من بلد نیستید برقصید یل خجالت می کشید ؟!

_هیچ کدوم ، فقط کسی از ما دعوت نکرده!

محمد خطاب به پژمان گفت:

_پس از ایشون دعوت کنید و بفرمایید وسط!

نیما گفت:د و گفت: _ما هر جایی بریم دو تایی با هم می ریم ، پس لطفا منو تک ننداز!

محمد گفت:

_همه می دونن که من رقص بلد نیستم ، می بینی که کسی هم به من پیله نمی کنه!

پژمان گفت:

_خب از امشب شروع کن ، یاد می گیري!

محمد گفت:

_دست از سر ما بردار پژمان ! مثل اینکه می خواهی دوباره برات فیوز بپرونم ؟!

پژمان گفت:

_اگه فیزت اتیش هم بگیره من امشب می برمت وسط ، شوهر خاله!

نیما با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت:

_شوهر خاله ؟!

محمد گفت:

_ایشون عادت داره چرت و پرت بگه ، تو توجه نکن!

بعد خطاب به پژمان گفت:

_بس می کنی پژمان ؟

و چشم غره اي به او رفت که نیما با نیم نگاهی به فتانه گفت:

_پس دلیل این همه نگاه ایشون به طرف ما تویی مانی ! من فکر می کردم به من نگاه می کنه ، نگو دنبال تو به اینجا چشم

دوخته!

پژمان خندید و گفت: _به امید خدا قراره بعد از سیزدهم عموي ما هم بره قاطی مرغ ها!

محمد با نگاهی عصبی بهپژمان خیره شد که او ادامه داد:

_به جان عمو همین چند شب پیش از حرفهاي مامان و بابا فهمیدم که قراره سرت کلاه بره و بفرستنت قاطی مرغ ها!

نیما گفت:

_بالاخره دوست داري عموت ، شوهر خاله ات بشه یا نه ؟!

پژمان گفت:

_براي ما فرق نمی کنه ، مهم اینه که دلش به مریمش پیوند بخوره!

محمد گفت:

_سخنرانیت تموم شد ؟!

پژمان گفت:

_اگه نیایی وسط تا صبح حرف می زنم و حرصت می دم!

نیما نگاهش کرد و پرسید:

_یعنی تو واقعا نمی خواي برقصی ؟

_باور کن بلد نیستم و اگه بیام وسط فقط صاف می ایستم!

_خب پاشو بخون ، این کارو که شکر خدا بلدي!

_خوندن من به درد این مجلس نمی خوره!

_ارکسترتون اشناست ؟ یعنی اگه بخوام اهنگشون رو با صداي تو تنظیم کنن بهشون بر نمی خوره ؟

به جاي محمد ، پژمان جواب داد:

_نه اقا نیما ! مشکلی نیست...

بچه هاي ارکستر به قدري از رفتار نیما لذت بردند که ظرف مدتی کوتاه ، همه گوش به فرمان دستورات او شدند و با نواختن

اهنگهاي لذت بخش و شاد ، مجلس را به اوج هیجان رساندند.

با نزدیک شدن به ساعات پایانی شب ، دوستان محمد به همراه نیما اهنگ همیشگی او را نواختند و باعث شدند تا او براي اولین

بار در میان جمع کثیري از اشنایان و فامیل با صداي مخملی اش بخواند و شبی زیبا و رویایی را براي همه به یادگار بگذارد.

دست نیما را محکم در میان دست خود فشرد و گفت:

_امشب دیگه براي اوردن ماشین خیلی دیره ، فردا که هستی ؟

نیما گفت:

_حالا چه عجله ایه ؟ صبر کن نازنین که اومد تحویل خودش بده.

_براي تشکر از خودشون که شخصا خدمت می رسم ، ولی قراره دو سه روز بریم سفر و خونه خالیه ، اگه ماشین تو پارکینگ

خودتون باشه من خیالم راحت تره.

_هر طور مایلی ، من تا فردا بعد از ظهر خونه هستم ، پس فردا صبح

میرم اصفهان

پس آدرستون رو لطف کن تا من مزاحم بشم

حالا براي سفر کجا قراره برین

من بی خبرم هر کجا که خانواده ما رو بکشونه

قدر خانواده تو بدون مانی اگه مثل من این قدر تنها بودي اون وقت می فهمیدي خانواده یعنی چی

تو که شکر خدا توي خانواده ات مشکلی نداري پس

خیلی چیزها دیدنی نیست گفتنش هم خیلی سخته و از همه بدتر اینه که روشن ترین نور هر خونه اي که مادره خاموش بشه

حبابی ظریف و شکننده از جنس نازکترین بلور در دل محمد شکمگه شما مادر ندارید

نه مادرم 4 ساله که فوت کرده همه مون از این موضوع ضربه بدي خوردیم خصوصا نازنین

واقعا متاسفم امیدوارم سایه پدرتون تا سال ها بالاي سرتون باشه و مایه دلگرمی شما

شب قشنگتو خراب کردم مانی امیدوارم تو جشن عروسی خودت شرکت کنم البته بعد از بیرون آمدن آلبومت و موفقیت در

کار

محمد با لبخندي صمیمانه دست او را فشرد اما غمی عمیق به دلش چنگ انداخته که خودش هم نمی دانست چیست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA