مهناز نگاهی به محمد انداخت و گفتزود بر می گردي مانیبله مادر فقط ماشین و بذارم و بیام کار دیگه اي ندارمامشب مهسا و داوود رو دعوت کردم تا قبل از رفتنشون دور هم باشیمبالاخره کجا قراره برن این زوج خوشبختفرشته براشون دو تا بلیط تهیه کرده به مقصد مشهدامیدوارم بهشون خوش بگذرهمن هم امیدوارم تو با همسرت بري ماه عسل عزیزم در ضمن امیر گفته براي تو هزینه سفر به هر نقطه دنیا رو که دوستداشته باشی فراهم میکنهخیلی متشکرمبا گفتن این حرف به طرف در رفت که مهناز با من و من گفتتو هنوز نظرت راجع فتانه عوض نشدهست و با صدایی آرام گفت عجب داستانی شده آخه من میخواهید به زور بکنید تن منحالا چرا انقدر با حرص حرف میزنی مادراگه قراره با خانواده فرخی همسفر بشید من نیستم مادر از حالا گفته باشم دیگه حوصله جر و بحث راجع این موضوع رو ندارممخصوصا با امیرولی ما برنامه ریزي کردیم مانی خان قرار گذاشتیم بریم شمالخوش بگذره لطفا منو معاف کنیداین را گفت وبا عجله از در خارج شدنیما با لبخند گفتپسر چقدر تو خوش قولی آخه آم که این همه پاستوریزه نمیشهاتفاقا براي یه بارهم که شده میخوام پاستوریزه نباشمجدا از کی تا حالااز همین یک ساعت پیش که جریان یه سفر اجباري رو برام ترتیب دادنآفرین به تو چه شجاع شدي حالا چه کار میخواي بکنینمی دونم ولی شاید برم جنوبحالا چرا جنوب اونجا گرمه حوصله داري خب برو شمالنه خانواده ام دارن میرن اونجااگه واقعا قصد سفر داري بیا با من بریم اصفهان من هم از تنهایی در میاممیام اما به یه شرط وقتی رسیدیم من میرم سمت خودم اگه قبول کنی باهات میامیعنی میخواي سریع از دست من فرار کنیکی نظري راجع فتانه داشتم که حالا بخواد تغییر کنه همیشه خودتون بریدید و دوختید حالامگه تو خونه اقوامتون نمیري اون وقت نمیگن سر سال نو این مهمون ناخونده چیه براي ما آورديباشه هر طور مایلی هر چند که اقوام من چنین خصلتی ندارند پس فردا صبح منتظرتمپژمان رو به مهناز کرد و پرسیدمانی کجاست مامان مهنازصبح زود رفتکجابا آقاي فروتن قرار داشت گفتم میخوام برم استودیو کار دارماستودیو براي چی کسی اونجا نیست همه بچه ها رفتن تعطیلات ضمنا خود نیما هم امروز صبح میخواست بره اصفهان پیشخانواده اشمیترا با تعجب پرسیدیعنی دروغ گفته مامانپژمان به طرف تلفن رفت و شماره ي محمد را گرفتمحمد گفتمگه قراره همه جا دم من باشی بچهپژمان گفت یعنی حالا دیگه تنهایی حال میکنی و با غریبه ها می پرينه فضول خان داریم با آقا نیما میریمحتما می رید سیزده بدر و هوا خوريآره کاملا درست گفتی میخواستم یه دروغی سر هم کنم ولی خودت حقیقت رو گفتیباشه امیدوارم خوش بگذره
فصل هفتـمدیگه فرمایشی نیستاگه من جاي شما بودم فرار نمیکردم می ایستادم و حرفم رو میزدمرفتنم هم همین معنی رو میدهمی دونی اگه برادر محترمتون بفهمه چه آتیشی می گیرهخب تو خاموشش کن مگه بلد نیستیخوب مسافرت ما رو داري خراب می کنی ها دستت درد نکنه ولی امیدوارم بهت خوش بگذرهمتشکرم به تو هم همین طور به همه سلام برسوندر مقابل چشم هاي متعجب همه نگاهی به مهناز انداخت و گفتخوب دوره تون زده مامان مهنازماشین را کنار جاده کشید و با زدن ضربه آرامی روي شانه ي نیما گفتساعت خواب نیما خان قصد بیدار شدن نداريرسیدیم یعنی من اینقدر خوابیدمتو دنبال همسفر بودي یا راننده راستشو بگوواقعا عذر میخوام تقصیر خودته خب بیدارم میکردياز اینجا به بعد مجبوریم از هم جدا بشیممن خیلی گرسنه ام مانی میاي بریم یه چیزي بخوریم بعد خودم می رسونمت یه هتل شیک موافقیبه شرطی که منو نبري به هتلی که حقوق یک سال کارم رو ازم بگیرننترس یه هتل 5 ستاره ولی کم هزینه می برمت خوبهاونم تو اصفهانهر دو با صداي بلند خندیدند و حرکت کردندمحمد نگاهی به اطراف شهر انداخت و گفتاگه جایی براي اقامت من پیدا نمی کنی خودتو به دردسر ننداز من خودم بالاخره یه جایی رو پیدا میکنماتفاقا دارم می برمت یک جاي دنج و آروم که حسابی بهت خوش بگذرهپس چرا داري وارد خیابون هاي فرعی می شی فکر کنم هتل یا مهمانسرا وسط شهر باشه نه وسط ساختمان هاي مسکونینیما با لبخندي معنا دار داخل کوچه ي پهن و زیبایی پیچید که از نماي ساختمان هایش کاملا مشخص بود منطقه اعیان نشینشهر است مقابل خانه اي بزرگ توقف کرد و چندین مرتبه بوق ماشین را به صدا در آوردمحمد با تعجب گفتمنو آوردي خونه ي.....اگه بذاري بري واقعا به من بی احترامی کردي مانی هم به من هم به خانواده ام چون اطلاع دادم که با هم میاییمنیما این جا خونه ي اقوام شماست آخه من این وسط چه کاره امنخوديهردو با هم لبخند زدند که نیما ادامه داداین جا خونه مامان توران مادربزرگم... تنها زندگی می کنه و در حال حاضر فقط پدرم اینجاست نازنین هم با بچه هاي عمومرفته ..... یعنی اونا بردنش که تنها نباشه حالا خیالت راحت شدنازنین خانم که غریبه نیستنیما گفتجدا اگه دوست داري زنگ بزنم نازي بیادمحمد خندید و نیما ادامه دادحالا اگه خجالت کشیدن هاتون تموم شد بفرمایید تو دم در بدهپدر نازنین در نگاه محمد مردي بسیار آرام و متین به نظر آمد که کم حرفی اش یاد آور نازنین و چهره مردانه اش یادآور نیمابودتوران ظرف میوه را مقابل آنها روي میز گذاشت و پس از تعارفات معمول نیما آرام کنار گوش محمد گفتخسته شدياصولا شما آدم هاي کم حرفی هستید درست برعکس خانواده ي منالبته براي خانواده شما فقط پژمان کفایت میکنه تا در و دیوار هم به حرف در بیان امروز کسی اینجا نیست پدر هم زیاد اهلصحبت کردن نیست ولی سیزدهم کاملا بهت خوش میگذره اینو قول میدمامروز هم به من کلک زدي تو عمل انجام شده قرارم دادي پس براي سیزده بدر دیگه حرفشو نزنخواهیم دید که چطور با خودم می برمتمتعاقب جمله نیما صداي زنگ آیفون بلند شد نیما براي باز کردن در به طرف آیفون رفتنازنین روي مبل نشست و با لبخندي ملیح گفتواقعا به ما افتخار دادید آقاي معتمد مطمینم که روز سیزده بدر امسال خیلی به یادموندنی و خاطره انگیز میشهنیما گفتبراي فردا صبح اولتیماتوم صادر کرده میخواد برهنادر با لبخندي گفتایشون مهمون عزیز ما هستند و باید قول بدن که ما رو تحمل کنن چون اگه ترك ما رو بکنن کاملا مشخص میشه که ما میزبانخوبی نبودیم و از دست ما فرار کردنمحمد با فروتنی گفتطبع آرام شما خیلی هم با روحیه ي من سازگاره آقاي فروتن و مطمین باشید از بودن در کنار شما کاملا لذت میبرمنیما گفت پس دیگه دلیلی براي فرار کردن نداري تازه فردا توي باغ برات کلی برنامه دارن باید برامون بخونینادر گفتشنیدن صداي ایشون که از برنامه هاي قطعی فرداستمحمد تشکر کرد و نیما رو به پدر پرسیدشما صداي نیما رو شنیدید بابابا سوال نیما نازنین آهسته خندید که نیما معترض گفتبهت نگفتم صداي خواننده ي منو لو نده نازي خانممثل اینکه من کشفشون کردم آقا نیما یادت رفتهخانواده عمو و عمه چیاگه بچه ها بفهمن خواننده اون ترانه اینجاست و سیزده هم قراره با ما باشه واقعا چی میشهپس همه ي اصفهان مانی رو شناختند خواننده اي از تهران که در اصفهان شناخته شدسپس به نادر نگریست و گفت
شماهم با صداي نادر رویایی شدي بابا میشه بگی چه حسی بهتون دست میدهنادر نگاهی به نازنین انداخت و گفتبه جاي من نازنین غرق رویا میشه بهتره از خودش بپرسیمحمد نگاهی به نازنین انداخت و او با لبخندي محو از جا برخاست و به طرف مادر بزرگش رفتفضاي سر سبز باغ که از اقسام درخت هاي میوه پوشیده شده بود و عطر گلهاي بهاري تمام حواسش را به جانب خود معطوفکرده بود نیما با لبخند دست به روي شانه اش زد و نگاه محمد را به طرف خود کشیدبدجوري غرق طبیعت شدي آقاي با احساس بچه ها میگن قول دادي بعد از ظهر واسه شون بخونیمن کی چنین قولی دادم که خودم خبر ندارمنازنین از طرف تو قول داده تازه برات خیلی هم خوبه کمترین حسنش اینه که خجالتت یه مقدار میریزهمگه عروسی مهسا نخوندمدرسته قبول ولی جمع ما به قول خودت کاملا برات غریبه است اینجا بتونی بدون تپق زدن بخونی خیلی هنرمنديباشه من هم صاف زل میزنم به تو تا هیچ کس رو نبینم در ضمن مریم خانم هستدر یک آن متوجه اشتباه لفظی اش شد و خواست موضوع بحث را عوض کند که نیما گفتمطمینم این مریم خانم برات شخصیت عزیزیه که مدام ذهنتو اشغال کرده و مرتب اسمشو می بري حالا بگو ببینم کیهباور کن همینطوري اومد به زبونم و گرنه شخص خاصی نیستنیما نگاه دقیق و خیره اي به او انداخت که محمد گفتشعر و آهنگی که برام ساختی و مدام تکرارش میکنم اسم مریم رو انداخته روي زبونم به خاطر همین اشتباها زیاد این کلمه روبه کار می برمکلمه اون شعر رو هم که خودت عوض کردي و گذاشتی مریم پس....باشه من به اسم مریم خیلی علاقه دارم حالا خیالت راحت شداسم مریم , گل مریم , یا خود مریم.......محمد لبخندي زد و چیزي نگفتنیما ادامه دادتو دیگه کی هستی حتما به جاهاي حساس ماجرا برسی میري تو تاریکیهمان لحظه نازنین از پشت سر نیما پیدا شد و گفتبیاین دیگه بچه ها منتظرنمحمد لبخندي زد و هر سه به طرف سایرین پیش رفتندمحمد آرام کنار گوش نیما گفتمیشه از خیرش بگذري من اصلا....بچه ها خواننده تون زده زیرش و نمی خواد بخونه می فرمایند صدام گرفته در نمیادخوب آبروداري کردي متشکرمقابلی نداشتدیانا گفتواقعا آقاي معتمد پشیمون شده پسر عمومحمد به جاي نیما گفتباعث افتخاره که شما از صداي من لذت می برید خانم فروتن منظور من این بود اگه همه اون شعر زیبا رو حفظ شدید با همبخونیمخیلی آب زیر کاه شدي مانی یادم میمونهاتفاقا یادت بمونه بد نیست به درد میخورههر دو خنده ي آرامی سر دادند نازنین گیتار سرخ رنگش را درون دستش جابجا کرد و گفتما براي هم نوایی با آقاي معتمد آماده ایم شما راهنمایی میکنید استادنیما سرخم کرد و با تنظیم گیتار درون دستش دستوراتی به همه داد و با گفتنآماده یک دو سههمراه با نازنین پنجه بر سیم هاي گیتار کشیدندلحظه اي صداي خوش طنین محمد در فضاي باغ پیچیدتو به شفافی شبنم روي برگیمن مث یه برگ زردي که می افته از درخت هاتو مثل طراوت گل مریم توي دستممن نوشتم بی تو هرگز نمی ري از توي قلبمتو مثل ستاره اي توي شبهاي سیاهممی درخشی و می شی جون پناهمتو مثل یک تیکه ابري توي آسمون آبیپاك و ساده مثل رویا مثل خوبیبگو یکبار آره یکبار بر میگرديآره اما هنوزم بی تفاوت یخی سرديبین من و تو فاصله غوغا میکنهیاد حرف هاي قشنگت منو رها نمی کنهتو منو گذاشتی رفتی توي روزگار وحشیتوي کوچه هاي غربت دنبالم حتی نگشتیابیات آخر را همه باهم و اغلب جوان ها با صداي محمد تکرار میکردند و شور و شعفی در قلب همه ایجاد شده بود هیچ کداممایل نبودند شعر و صداي محمد پایانی داشته باشدهنوز همه زمزمه میکردند که دست نیما روي سیم هاي گیتار کشیده شد و خودش به عنوان اولین نفر شروع به کف زدن کردو دیگران را نیز به این کار ترغیب کردفضاي باغ در صداي کف زدن غرق شده بود که رعد و برقی هوا را تیره و روشن کرد همه از جاي خود برخاستند و هرکس بابرداشتن وسیله اي به داخل ساختمان پناه برد ذرات کوچک باران روي سر و صورت همه باریدن گرفت و کم کم تبدیل بهرگباري شدید شدپشت پنجره ي باغ ایستاده و به تماشاي باران چشم دوخته بود و زیر لب با خود زمزمه میکرد محمد آرام کنارش ایستاد و با اوزمزمه کردتو مثل طراوت گل مریمباي صداي خوش طنین محمد به سمت او چرخید و با لبخند گفتفکر کنم شما به گل مریم علاقه خاصی دارید که جاي گل نرگس رو توي شعر با گل مریم عوض کردید اینطور نیستشما از کجا می دونید من این کلمه رو تغییر دادم مگه شما شعر رو خونده بودیدلبخند زد وتنها به تکان دادن سر اکتفا کرددوست دارم شاعر این شعر و پیدا کنم و بابا شعر قشنگش بهش تبریک بگماین شعر با صداي گرم شما دلنشین شدهبا تشکري صمیمانه گیتار سرخ رنگ نازنین را به سمتش گرفت و گفتبارون بهاري مثل رگباري میمونه که تند و سریعه و زود هم فروکش میکنه اما شما از ترس خیس شدن گیتارتون رو فراموشکردید
چه تعبیر قشنگی از بارون بهار کردید درست مثل تب تندي که زود عرق میکنهدر یک لحظه تب سردي بر بدن محمد نشست و با اخم زیبایی پرسید: منظورتون چیهنازنین به طرف پنجره چرخید و به گلی که در آغوش باد اسیر شده بود و می رقصید خیره ماند و زیر لب زمزمه کرددل افسرده ي منپشت پا خورده ي منشب بی مهتابمروز بی آفتابماي در بسته شدهاز همه خسته شدهاي شکسته تن مندل غمدیده منمطمینم منظورتون از خوندن این ابیات اینه که دل ور دردي دارید ولی گلی به خوشبویی مریم تنها گلیه که حتی وقتی از بوتهاش جدا میشه هنوز هم یکتاست وهمتا نداره و تنها گلیه که در آب هم غنچه عشقش هنوز باز میشه و ثمر میده حتی وقتیگلبرگ هاي سفید مریم خشک میشه عطرش هنوز همه رو مست میکنهتصویري از غنچه زیبا و نوشکفته ي عشق در نگاه زیبا و آرام محمد قلبش را در سینه به تلاطم انداخت لبخندي تلخ و حسرتبار روي لب هاي زیبایش نشست و آرام گفتهر چه بیشتر به شما و احساس پاکتون نزدیک میشم بیشتر به خودم می بالم که در انتخابم شک نکردمانتخاب فقط براي ترانه و قصیده و غزلنازنین ابرو در هم کشید در خالی که نگاهش میکرد دنبال جمله اي می گشت اما چیزي به ذهنش نمی رسیدمحمد گیتار را روي لبه ي پنجره گذاشت و به آرامی قصد رفتن کرد اما صداي آرام و رویایی نازنین او را از حرکت بازداشتخسته شدید آقاي معتمد کارتون زیادهنگاهی معنی دار و عمیق جواب سوالش بود محمد لبخندي تلخ زد که تلخی آن گویا به کام نازنین هم چکیده شد و قلبنازنینش را براي اولین بار به لرزه انداخت ولی محمد آرام و بی صدا ترکش کردبا توافق نادر و محمد و نازنین ماشین را گوشه ي دنجی کنار جاده متوقف کرد و یکی یکی پیاده شدندنازنین نفس عمیقی کشید و گفتواقعا چه هواییه کاش همیشه همین طور باشهنیما گفتراست میگی این جا تو این هوا جون میده آدم بشینه و شعر بگه مگه نه نازنین خانمآره مخصوصا کنار اون سنگ بزرگی که نزدیک آب افتادهمی ریم همون جانادر کش و قوسی به بدنش داد و گفتآفتاب بهاري آدم وکرخت میکنه من با اجازه می رم توي ماشین یکمی استراحت کنمنیما گفتمن هم همین جا یکم دراز میکشم یک ساعت دیگه راه می افتیمبا موافقت همه نادر به طرف ماشین رفت و نازنین نیز از جایش برخاست و روي تخته سنگ کنار آب نشست و مشغول نوشتنشدکاملا غرق در افکارش بود که محمد گفتشما شعر میگید خانم فروتنیه چیزایی می نویسم اگه بشه بهشون شعر گفتاتفاقا خیلی بهتون میاد افرادي که ظاهرشون آرومه باطن پیچیده و پر رمز و رازي دارند وخیلی پر معناخصوصیات خودتون رو گفتیید آقاي معتمد
خندید و لحظه اي بعد محمد گفتشما چرا مثل نیما منو خطاب نمی کنید خانم فروتناین که گله نداره خب شما هم همین الان منو به نام خانوادگیم خوندیدولی شما رو به اسم کوچیک بارها صدا کردم اون قدر که تمام ذهنمو پر کرده به نظر من شما زیباترین نام رو دارید و خیلی هممقدس مریمنازنین با حالتی خاص نگاهش کرد و گفتچرا مریم شما چرا منو به این اسم صدا می کنیدمحمد با لرزشی محسوس که در صدایش موج میزد به آرامی گفتقصدم آزردن شما نبود خانم فروتن از این که پامو فراتر گذاشتم و بی ادبی کردم منو ببخشید و مطمین باشید....منو مریم صدا کنید آقاي معتمد یاد مادرم افتادم بعد سال ها بهم آرامش دادیدخیره در نگاه محمد به نرمی لبخند زد و از جا برخاستنگاهی به گیتار سرخ رنگ نازنین انداخت و گفتهدیه مناسبت میخواد مریم خانمنازنین نگاهش کرد و با لبخند ملیحی گفتمناسبتش زنده کردن نام منه حالا قبولش کنیدنگاه پر التهابش را به چشم هاي مریم رویاهایش دوخت از تلافی دو نگاه شیدا و عاشق نازنین فورا دیده اش را پایین انداخت وآهی پرسوز از سینه بیرون داداز درون گوشی پرسیدحاضري مانیمن خیلی وقته آماده اممثل همون دور اول بخون خیلی عالی بودو با گذاشتن هدست روي گوش هایش کار را آغاز کردپژمان در حالی که ویولنی در دست داشت و صدایی ناهنجار از آن خارج می کرد وارد استودیو شد و صدا زدعمو.....عمو جون ..... عمو مانی .....کجایینیما با عصبانیت گوشی اش را روي میز انداخت و داد زداین چه صداییه مگه این جا صاحب نداره که این قدر سرو صداست نمی بینید ضبط داریمعطا وارد اتاق شد و گفتاین جغجغه است دیگه نیما تا ما بجنبیم و ساکتش کنیم همه جا رو گذاشته رو سرشنیما بدون آن که دوباره از میکروفن داخل اتاق رژي استفاده کند چندین بار با تکان دادن دست به محمد اشاره کرد و چون اورا متوجه خود ندید با لحنی عصبی تر گفتبرو اون مجنون رو بیدار کن هنوز مثل مجسمه نشسته واسه خودش میخونه بگو ضبط فعلا تعطیله این قدر بوق به صداش نکنهعطا با خنده از اتاق خارج شدمحمد از اتاق بیرون آمد و پرسیدچی شده چرا کار و قطع کردي نیمابه این پژمان یاد ندادي وارد استودیو میشه سر و صدا نکنه هنوز مثل بچه 2 ساله باید بهش بگی ساکتدر همین حین پژمان داخل آمد و با صداي بلند سلام کرد که نیما گفتکار ما رو ریختی به هم خوشت هم اومده که این قدر سر حالیحالا خوبه بیکار ایستادید و دارید صحبت میکنید اگه مشغول ضبط بودید حتما سر منو می بریدیدگوش کن ببین کارم ایرادي نداره رییسدکمه پحش را فشرد و هدست را روي گوش هاي پژمان گذاشتاین صداي سوت چیه مثل این که کارتون ایراد دارهصداي ساز بد صداي خودت رو هم نمیشناسی بچهمیخواستم خودمو بزنم به اون راه ولی مثل اینکه نشدبرگردید سرکارتون نصف شب شد ولی ما هنوز این کار و تموم نکرديعطا گفتتقصیر این جغجه شد والا تا الان تمومش کرده بودیممحمد رو به پژمان کرد و گفتمگه نگفتی امروز نمی یام اینجا چی شد نظرت عوض شددلم واست تنگ شده بود مانی جون در ضمن بابام گفته کت بسته و دست بسته ببرمت خونه مونتلفنی هم میتونستی خبر بدي و باعث خرابکاري نشینازنین جرعه اي از دوغش را سرکشید و بی مقدمه پرسیدبا یه کنسرت موافقی نیمانیما حیرت زده نگاهش کردکنسرت منظورت چیه نکنه منظورت مانیهآره یکی از آهنگ هاشو پخش کن بعد با یک تیزر تبلیغاتی عالی و چند تا پوستر خوشگلیا دو سه تا آهنگ نازنیننه تا آلبومش کامل بشه و مجوز پخش بگیره دست کم دو سال طول میکشه خوب اول ترتیب یک کنسرت رو بده بعد آلبومش
رو پخش کن اون وقت نتیجه اش هم چندین برابر میشهحرفتو قبول دارم ولی دو سه تا ایراد وجود داره که اولین و مهمترینش خود مانیه به نظر تو اون میره روي سن برنامه اجرا کنهآره چرا نره مگه عیب و ایرادي داره تازه کلی هم جذابشیک پوش شده بود و از اون سادگی سابق در اومده بود!_مطمئن باش مانی پاشو روي صحنه نمی ذاره ! اگر هم با هزار مکافات قبول کنه هنوز نرفته روي سن یا غش می کنه یا اینکه از زور خجالت همه شعر هایی که باید بخونه یادش می ره!_این قدر هم کم رو نیست ، داري شلوغش می کنی!_اجراي کنسرت دردسر داره نازنین . گذشته از اون ، من وقتش رو ندارم .مگه این که بعد از اتمام البومش بیفتم دنبال کار ها._تو کار خودتو انجام بده ، برگزاري کنسرت با من!_فکر هزینه اش رو هم کردي نازنین ؟ به نظر من بهتره اول البومش بیرون بیاد ، بعد._من حتم دارم که با اجراي کنسرت ، البومش خیلی بهتر و بیشتر می فروشه . در مورد هزینه هم...نگاهی به پدرش انداخت . نادر گفت:_من به شرطی اسپانسر می شم که اولا حد اقل پول خودمو بهم برگردونید ... ثانیا راجع به شرکت من هم تبلیغات کنید!_مطمئن باشید پدر ! من حتم دارم چند برابرش بر می گرده._تو خوشحال باشی براي من کافیه عزیزم . هر کاري دوست داري بکن!نازنین با ارامش لبخندي زد و تشکري صمیمانه کرد.نیما گفت:_موافقی همون شعر اولی رو لو بدیم نازنین ؟_بهتره در این مورد از خودش نظر خواهی کنی._من حتم دارم که مانی مخالفت می کنه!_اگه مخالفت کرد من باهاش صحبت می کنم._عجیب این که خیلی به حرف تو گوش می کنه ، تا اسم تو میاد صاف سر جاش می ایسته و سر تا پا گوش می شه تا ببینه چیمی گم!_بده این قدر حرف گوش کنه ؟!_نه ، چرا بد باشه ؟ ولی خدایی هر چی این مانی اقاست بر عکس ، برادرش عبوس و بد اخلاقه مثل جناب..._این چه طرز صحبت کردنه نیما ؟ زشته!_خیلی به چشمم اشنا بود ، اما هر چی فکر می کنم نمی فهمم کجا دیدمش!_کیو می گی ؟!_پدر پژمان رو ، برادر مانی ! از شب عروسی خواهرش مدام توي ذهنم مونده که کجا دیدمش!_اوم هم متقابلا همچین حسی داشت ؟_نه ! مدام سرش به کار خودش بود ، فقط براي سلام و خداحافظی اومد جلو!_بالاخره کشف می کنی کجا دیدیش ! فعلا به فکر کار خودت باش و اهنگ هایی رو که قراره بسازي!_چشم ! تو قشنگ تر فکر کن تا شعر هاي ناب تري بگی خانم!
فصل هشتم_باز چی گفتی که این طور فرار کردي زلزله ؟_به ... خاله جون ! شما اینجا چه کار می کنی ؟!_فکر کنم اینجا اتاقه منه!_چه اتاق تاریکی داري ، قلبم گرفت!فتانه بلند شد و کلید برق را فشرد . پژمان گفت:_اخیش ، چه روشن شد!و با نیم نگاهیبه فتانه ، ادامه داد:_چرا اقاي دکتر بعد از این رو رد کردي فتانه ؟ ادم بدي به نظر نمیاد!_نمی دونم ، زیاد به دلم ننشسته.پژمان بی مقدمه پرسید:_تو واقعا مانی رو دوست داري ؟!فتانه شانه بالا انداخت:_اصراري هم ندارم ، ولی خیلی از این اقاي دکتر بهتر و قابل تحمل تره!_دستت درد نکنه ! حالا دیگه عموي منو با این کوتوله خان مقایسه می کنی ؟!فتانه با صداي بلند خندید.پژمان گفت:_برا عموم صف کشیدن ، چی فکر کردي ؟!_خب حالا ! نمی خواد این قدر بازار گرمی کنی!_ولی عموم مشکل پسنده!فتانه جواب داد:_بالاخره اون هم حق انتخاب داره . شاید بخواد فرد دیبگه اي رو براي زندگیش در نظر بگیره._در نظر گرفته!با ان که ته دلش خالی شد ، اما عزمش را جزم کرد و با نگاهی مصمم پرسید:_تو مطمئنی ؟!_بیشتر از هفتاد در صد مطمئنم مانی علاقه ي خاصی به مریم داره ، ولی سعی می کنه چیزي بروز نده._مریم کیه ؟!_همون دختري که رو صداش سرمایه گذاري کرده!_مگه اونم باهاش همکاره ؟!_نه ، ولی استودیویی که توشضبط داریم متعلق به برادرشه و اونم تقریبا هر روز به اون جا سر می زنه . از طرز برخورد مانی بامریم می شه حدس زد که تو دلش یه خبرایی شده ، هر چند سعی می کنه خودددار باشه ! اما کاملا مشخصه مانی فرق کرده ،اینو همه ي خانواده اش هم فهمیدن!لبخندیتلخ روي لبهاي فتانه نشست و پرسید:_اگه واقعا بهش علاقه داره پسش چرا نمی ره سراغش ؟_نمی دونم ! مانی ادم خوددار و کم حرفیه ، زیاد نمی شه فهمید تو سرش چه خبره ولی اگه بره سراغ مریم من مطمئنم جوابرد نمی شنوه!_یعنی اونم به مانب علاقه داره ؟!_اونم بد تر از مانی ! اصلا نمیشه فهمید توي سرش چه خبره ، ولی از رفتارش حدسمی زنم بی علاقه نیست!
_خوشگله پژمان ؟ _نمی تونم براتتشریحش کنم ، فقط می تونم بگم یه چهره ي مینیاتوري رو فرض کن به جز ابروهاي پیوسته ! چشم هاش یهچیزي بین عسلی و سبزه و پوستش هم گندمیه . واقعا کلمه ي خوشگل براي یه ثانیه است ! از خدا می خواستم یه چند سالیزودتر به دنیا اومده بودم تا به جايمانی این نازي خانم رو قورت می دادم ولی...._اگه به رایحه نگفتم این چشم هاي هیزتو از کاسه در بیاره ! حالا صبر کن!_جون خاله به رایحه حرفی نزنی ، شوخی کردم باهات!_اره جون عمه ات!پژمان نگاهی مظلومانه به او انداخت که فتانه گفت:_خب حالا ! این طوري مظلوم نمایی نکن بچه پر رو ! مگه نگفتی اسم این دختره مریمه ، چطور یکدفعه شد نازي ؟! نکنهعموي سر به زیرت ، دو تا دو تا می خواد زن بگیره ؟!_عموي ما عرضه به خرج بده نصفش رو بگیره ما کلاهمون رو می اندازیم هوا ! اما این دختره مثل خود مانی ، دو اسم اس!_یعنی چی ؟!_اسمش نازنین مریمه ... ببین ، من دیگه می رم بیرون . مثل اینکه اتش بس شده!فتانه به خنده افتاد که پژمان چشمکی زد و گفت:_حرفایی که از من شنیدي تا اطلاع پانوي نشنیده بگیر خاله جون!****نیما با نگاهی به محمد گفت:_فردا همون جوري که گفتم تشریف بیار ، مفهومه اقا مانی ؟_مگه چه خبره که باید فکل کراوات کنم ؟!_مانی ؟!_باشه ، چشم ! یادم رفته بود می خواهیم عکس یادگاري بگیریم!_عکس یادگاري چیه پسر ؟ قراره پوستر بشی و بچسبی پشت مجله!_حالا نمی شه در تاریکی صفحات گم و گور بشیم و گمنام باقی بمونیم ؟_چرا ؟! کوري یا کچل ؟! حنما از این که عکستو دخترا ببینن خجالت می کشی!_باور کن همین طوري بهتره نیما . یه عکس سیاه و سفید ، سایه روشن بنداز و فقط اسمم رو زیرش بزن . من هم راحت ترم!_شما دیگه نظري ندارید ارائه کنید مادام کوري ؟!محمد چنان خنده اي سر داد که نازنین پشت سرش گفت:_من فکر می کردم فقط با خنده ي نیما سنگ کوب می کنم!_قول می دم دیگه تکرار نکنم مریم خانم!_چرا ؟ اتفاقا برام جالب بود ! تا الان فکر می کردم فقط بلدید لبخند بزنید!نیما کمی جلوتر امد و گفت:_تو نازنین رو چی صدا کردي مانی ؟!_مثل همیشه ، خانم فروتن ! ایرادي داره ؟_ولی انگار من یه چیز دیگه شنیدم!_حالا مگه تفاوتی داره ؟ از خانم بودن ایشون که کم نمیشه!_من که بالاخره سر از کار تو در نمیارم ، پس فعلا تا می توانی زیر ابی برو!_پس فعلا اجازه ي مرخصی هست جناب رئیس ؟_فردا صبح سر موقع این جا باش ، یادت نره!****مهسا کنار مینا نشست و گفت:_خیلی با مزهمی شه اگه دو تاشون پسر باشن یا دختر ، نه ؟!دست هاي میترا را در میان دست هایش فشرد و با بغض گفت:_خیلی برات خوشحالم . بالاخره بعد از این همه دکتر و ازمایش و دارو داري مادر میشی ، اونم بعد از هشت سال!_من هم براي تو خوشحالم خواهر کوچولوي عجول!در همین حین مینا با سینی چاي وارد شد ، ان را روي میز گذاشت و با نگاهی به انها پرسید:_چه خبره شما دو تا این طوري جفت هم نشستین ؟!مهسا در حالی که کنترل اشک هایش را از دست داده بود گفت:_میترا داره مادر می شه مینا ، باور می کنی ؟!با حرف مهسا ، مینا به شدت تکان خورد و با حیرت به میترا خیره شد . سپس اب دهانش رافرو داد و گفت:_میترا ... مهسا راست می گه ؟ یعنی...میترا خندید و گفت:_هنوز یعید نمی دونه مینا . نمی دونم چطور بهش بگم ! یه کمی اضطراب دارم.یک باره صداي پژمان به گوش رسید:_من می گم عمه میترا ، فقط برام توضیح بدین چی بگم ، حالا هر چی باشه!هر سه با تعجب به طرف پژمان چرخیدند که مینا گفت:_تو چرا یکدفعه از در و دیوار ظاهر می شی و می پري جلوي ادم پژمان ؟ کجا بودي ؟_خب به من چه ؟ کسی که بیرون رفته یا داخل اومده هول بوده و یادش رفته درو ببنده ، من هم اومدم تو!مینا گفت:_مگه قرار نبود از مانی برامون اطلاعات بیاري ؟ پس چی شد ، این طوري قول دادي ؟_به جون عمه این روزها خیلی سرمون شلوغه ، تا نصف شب اقا نیما مارو نگه می داره!نیترا پرسید:_کارش داره تموم می شه ؟_چرا از خودش نمی پرسید ؟مهسا گفت:_اخه ماکی مانی رو ببینیم که بخوایم چیزي بپرسیم ؟ تازه خودتو رو هم فقط باید خونه ي مینا پیدا کنیم!_پس چی ؟ دیگه جاي من ایجاست ! حالا این همسر عزیز من کجاست ؟!مینا گفت:_بازم گفتی پژمان ؟_پس چی ؟ صبر کنم تا اون پسر عموي بی ریختش رایحه رو از چنگم در بیاره ؟_می گی چی کار کنیم ؟_بریم محضر و عقد کنیم ! اون وقت تا هر موقع که شما گفتید صبر می کنم!_باشه ، مشورت کنم بهت خبر می دم._باز سر کاریم عمه ؟_فعلا از مانی بگو تا بعد!_به من چه ! تا تکلیف خودم مغلوم نشه حرفی نمی زنم!و به طرف اتاق رایحه رفت که مینا گفت:_دوباره در نرب توپژمان ! این دفعه چشماتو در میاره!میترا و مهسا به خنده افتادند و پژمان بعد از تلنگر کوچکی که به در زد ، وارد اتاق شد.مینا گفت:_الان دوباره صداي داد و فریاد رایحه می ره هوا ، صبر کنید!هنوز ثانیه اي از حرف مینا نگذشته بود که صداي فریاد رایحه بلند شد!میترا گفت:_چرا تکلیفشون رو معلوم نمی کنید مینا ؟ ببرید عقدشون کنید تا هر وقت که اماده شدید._همین کارم مونده ! هنوز خبري نشده من نمی تونم پژمان رو کنترل کنم، واي به روزي که عقد هم بشن!_پس می خواي چی کار کنی ؟ یعنی مخالفید ؟_من که ابدا ! فقط می خواستم خیالم بابت رایحه راحت بشه که اونم خیالم رو راحت کرد._چه طور ؟_دیشب شهرام در مورد پژمان و پویا پسر عوش ، با رایحه صحبت کرد و کمی از پویا و موقعیتش بیشتر تعریف کرد . درواقع خواست نظر رایحه رو بفهمه که رایحه گفت من یه تار موي پژمان رو باهیچ کس عوض نمی کنم.همان لحظه پژمان با حالتدو و خنده از اتاق رایحه بیرون امد و به دنبالش رایحه با اعتراض بیرون دوید و گفت:_مامان ، نگفتم هر وقت این دیبوونه میاد اینجا به من بگو در اتاقم رو قفل کنم ؟پژمان گفت:_پس نامزدم شدي براي چی ؟_کی منو نامزد تو کرده ؟!_خودم!_بیخود کردئیپررو!با این حرف ، به طرف پژمان خیز برداشت که پژمان گفت:_خطرناك نشی رایحه ! جون اون پسر عموي کج و کوله ات نزن تو سرم!_پسر عمو کیلویی چنده تا وقتی پسر دایی به این خوش تیپی و خوشگلی دارم!
پژمان سوتی گشید و مینا با چشم هایی از حدقه در اونده گفت:_رایحه!!_خب گناه داره مامان ، تکلیفشو معلوم کنید که اینقدر بی خودي نرهو بیاد ! اون وقت اگه خسته لشه و پشیمون ، دیگه رایحهاي براش نمیمونه ها!پژمان مثل اسپند رو اتش از جا جهید که مینا گفت:_کجا داري می ري پژمان ؟_می رم بابامو بیارم ، می ترسم این عروسک خانم پیمون بشه!رایحه گفت:_مطمئن باش پشیمون نمی شم و تا اخر عمر وبال گردنت هستم ! فقطبدون خودت خواستی واسه خودت دردسر درست کنی اقا پژمان!-من فداي این دردسر خواستنی بشم! حالا اجازه هست برم با والدینم برگردم؟مینا گفت:-من هم دیگه اینجا برگ چغندرم دیگه، نه؟!رایحه گفت:-اختیار دارید، شما سرور هستید!و رو به پژمان اضافه کرد:-فعلا بیا کمی از دایی مانی تعریف کن بعد برو....****انگار ثانیه ها و لحظه ها، روزها و شبها براي او رنگ عشق به خود گرفته بود. در تب و تاب عجیبی غرق شده بود و هیچ کس ازدل پر التهابش خبر نداشت. دل به دریا زد، گوشی تلفن را برداشت و شماره اشنایی را که بارها گرفته و سپس بی حاصل قطعکرده بود گرفت. با زدن اولین بوق، عرق سردي روي پیشانی اش نشست. بوق تلفن براي دومین و سومین بار در گوششپیچید که ناگهان صدایی گرم و اشنا تمام وجودش را سرشار از حرارت عمیق ساخت.با لحنی مرتعش گفت:-شب بخیر مریم خانم! می تونم براي چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟-بفرمایید اقاي معتمد، گوش می کنم.-باز شدم آقاي معتمد؟-شما چیزي فرمودید؟-نه، نه، فقط خواستم اگه امکان داره....-مشکلی پیش اومده؟ 1از لحن حرف زدن او کمی عصبی شد، مانده بود چطور حرفش را بیان کند که نازنین دوباره گفت:-دچار اضطراب شدید؟-بله، ممکنه این برنامه رو حذف کنید؟ من اصلا به خودم اعتماد ندارم!-ولی می دونید که همه چیز اماده است و ماه اینده شما باید براي اجرا آماده باشید! تمام برنامه هاتون هم خوب پیش میره وکارتون هم خیلی عالیه! چرا ي دفعه تغییر عقیده دادید؟-ببخشید... ولی من نظرم عوض شده، کنسرت رو اجرا می کنم... از این که بد موقع مزاحم شدم عذر می خوام.-من فکر می کنم شما اصلا براي به هم زدن کنسرت زنگ نزده بودید، اینطور نیست؟قلب محمد در سینه به تلاطم افتاد. از تیزهوشی نازنین متحیر مانده بود که باز هم صداي خوش طنین او زخمه بر دل اشوبزده اش کشید.-راحت حرفتونو بزنید، مطمئن باشید شنونده خوبی خواهم بود.-فقط می خواستم صداتون رو بشنوم و ارمش بگیرم، درست مثل اسمت که بهم ارامش میده مریم!براي نخستین بار همان طور که دلش می خواست او را به نام صدا زد و احساس کرد قلبش سبک تر شده و به او نزدیک تر...
فصل نهـم نازنین با لبخند گفت:-همین احساس رو من هم متقابلا به صداي شما دارم، پس با هم مساوي هستیم!-فقط همین؟-منظورتون چیه آقاي معتمد؟-چرا دوباره شدم معتمد؟ فکر می کنم اسم داشته باشم.صداي کلافه و عصبی و محمد برایش تازگی داشت. با طمانینه گفتک-اگر از اضطراب شما کم می کنه هرطور که مایلید صداتون می کنم، خوبه؟-دوست دارم براي تو فقط مانی باشم مثل توکه براي من فقط مریمی!وجودش با حرفهاي محمد به اتش کشیده شد. اصلا او را نمی فهمید و یا شاید مدت ها پیش نمی خواست او را بفهمد و فرار میکرد اما ایا قادر به فرار کردن از احساس عجیب خود نیز بود؟محمد با استطال پرسید:-فردا می آیی استودیو؟!-فکر نمی کنم. سالن اجرا هنوز کلی کار داره، بعد هم باید برم پیش اقاي واحدي...-جمعه چی؟-فردا جمعه ست، حواستون کجاست؟-حواسم....لحظه اي سکوت کرد و سپس با سردرگمی گفت:-حالم خوب نیست، شب و روزم رو نمی فهمم، فقط.... فقط دلم می خواد بخونم مریم... براي تو... مگه همینو نمی خواستی....بغض راه گلویش را بسته بود. با صدایی گرفته گفت:-صداي شما همیشه ارومم می کنه، ولی بذارید براي بعد، چون صداتون مدام داخل ضبط صوت و توي گوشمه، پس....حرفش را برید و با صداي خوش طنین زمزمه کرد:منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شهتا سکوت هر شب من با هجومت روبرو شهبا خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشههر شب حافظه ي من پر تصویر تو میشهبا من غریبگی نکنبا من که درگیر توامچشماتو از من برندارمن مات تصویر توام....حس کرد دستی قوي گلویش را می فشارد. با اضطراب میان حرفش امد و گفت:پشت خطی دارم آقاي معتمد، شب به خیر....گوشی را روي میز ارایشش پرت کرد و در حالی که به شدت می گریست سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:من می دونم که اومدي زندگی منو دوباره به سمت باتلاق بکشی و احساسم رو به لجن، اما نمی دونم چرا اشتباه کردم و من همبه طرفت اومدم! من اومدم که سوز دلم رو با صداي تو تسکین بدم، نه این که تو هم اتیشی بشی به وجودم و من روبسوزونی/ 1 نه... اجازه نمی دم، دیگه اجازه نمی دم....روي تختش نشست و تا ساعت ها به حال زار خود اشک ریخت و در تمام این ساعت ها فقط زمزمه کرد:دیگه اشتباه نمی کنم، از زندگیم بیرونت می کنم.... بیرونت می کنم!...****با صداي ارام و پی در پی مادرش، دیده از هم گشود.ساعت نزدیکه هشته مانی، نمی خواي بري سر کار؟به سرعت از جا پرید و گفت:-چرا زودتر بیدارم نکردي مادر؟ می دونید براي چندمین باره که دیرم می شه؟-تو عادت نداشتی من بیدارت کنمف همیشه...-من اصلا این روزها حواسم به خواب و بیداري ام نیست! شما لطف کنید هر روز سر ساعت هفت مو بیدار کنید...و با عجله در حالی که مرتب به ساعت نگاه می کرد مشغول پوشیدن لباسهایش شد...نگاهی به رسول، همکار محمد انداخت و گفت:-آقاي معتمد هنوز تشریف نیاورده؟-چرا جناب رئیس!-پس چرا ایشون رو نمی بینم و مشتري هااي باجه اش تا دم در صف کشیدند؟!-پشت سرتون هستند، یعنی دارن تشریف میارن اقاي محبی!صداي محمد از پشت سرش بلند شد:-صبح به خیر اقاي محبی!-صبح شما هم بخیر، چه عجب اقاي معتمد.-گفتد تا سه نشه... در هر حال بنده متاسفم اقاي محبی!-پس مراقب باش بار چهارم نشه، در غیر اینصورت مجبور می شم قرعه کشی رو دوباره انجام بدم و حقت رو ضایع کنم!-عذر می خوام جناب محبی، متوجه منظورتون نشدم؟-تا براي بانک شیرینی نخري هیچ توضیحی نمی دم!-اخر وقت میخرم. فقط لطفا بگید چی شده!-خودت حدس می زنی چی شده باشه؟!-بار کنید ذهنم به هیچ جا قد نمی ده....در همین حین یکی از مشتریان بانک، ضربه اي به باجه زد و گفت:-والله زیر پامون درخت چنار سبز شد! لطفا بعداً خوش و بش کنید، الان چکم برگشت می خوره! لطف کنید پول ما رو تحویلبگیرید....-ببخشید، بفرمایید.صندلی را مقابل باجه کشید و تا پایان وقت اداري، حتی نیم نگاهی به اطرافش نچرخاند...کش و قوسی به بدنش داد تا کمی از خستگی اش کاسته شود که رسولی جلو امد و گفت:-من اگه به جاي تو بودم الان رو زمین و اسمون بند نبودم، نه این که بچسبم به صندلیم.-راستی... صبح چه خبر بود؟ من هنوز نفهمیدم!-فعلا به کارت برس، هنوز وقت داري!محبی به همراه سایر کارمندان به انها نزدیک شد و گفت:-از شیرینی که خبري نشد، ولی امیدوارم باهاش عروست رو به خونه ببري!با صداي کف زدن بچه ها مثل فنر از روي صندلی پرید و گفت:-منظورتون اینه که ماشین قرعه کشی رو من بردم؟!با لبخند محبی و همکارانش دوباره روي صندلی افتاد.ناخودآگاه به دنبال قدم هاي مبارکی در زندگی اش می گشت....****محمد با کلافگی گفت:-به نظرتون کدوم ارگان دولتی یه همچین مرخصی طولانی اي به کارمندش می ده، اونم بانک؟نیما گفت:-مرخصی بدون حقوق بگیر!-نمی شه، غیر ممکنه چنین مرخصی طولانی اي به من بدن! خیلی تلاش کنم و خودمو بکشم یک هفته!-خب استعفا بده، بعدش هم بیا اینجا با هم کار کنیم! اخه مگه کار دولتی چقدر درآمد داره؟-متشکرم! ولی من براي به دست آوردن همین شغل به قول تو کم درآمد، کلی دوندگی کردم و مصاحبه انجام دادم و بدبختیکشیدم تا موفق شدم، حالا به خاطر یه ماه از دست بدمش؟-من نمی دونم، خودت یه کاریبکن! فقط حواست باشه که فعلا هیچی مهم تر از کنسرتت نیست!در همین حین عطا و اسی که هر کدام چندین پوستر در دست داشتند، داخل امدند. عطا گفتک-واقعا عالی شده... نازنین خانم سنگ تموم گذاشته!نیما یکی از بزرگترین پوسترها را برداشت و با کمک عطا و اسی ان را روي دیوار نصب کرد. نتیجه کارش پوستر رنگی زیبایییبود که نصف دیوار را پوشانده بود و تصویري بسیار زیبا از محمد را درون خود جا داده بود. جالب تر از خود تصویر، طراحیساده اما شیک و خوش نمایی بود که در انتهاي پوستر توجه هر بیننده اي را به خود جلب می کرد:براي نخستین بارنوازش دهید روح خود را با صداي روح نواز " محمد مانی معتمد! "نگاهی به محمد که او نیز مانند بقیه محو پوستر شده بود انداخت و......گفت"-باروت می شه داري در قلب میلیون ها ادم رخنه می کنی؟-هنوز که اتفاقی نیافتاده!عطا گفت:-همون یکی دو اهنگی که پخش شده نشونه ي ظهورته مانی خان! پس بارو کن اتفاقی که باید بیافته داره می افته!اسی گفت:-فقط کافیه پاتو بذاري روي سن و اولین لهنگ رو اجرا کنی، دیگه همه چیز تمومه.-مهم همون اولیشه!این را گفت و با نگاهی به بچه ها از استودیو بیرون امد. چشم هاي روي پوستر رنگارنگ و متفاوتش که همه جا را پر کرده بودبه دنبال نامی اشنا می گشت.... نامی که گویی هنوز هم تنها در حد یک رویا بود....