انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

انتقام شیرین


مرد

 
درخواست ایجاد تاپیك "انتقام شیرین" رو در تالار داستانهای ادبی داشتم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (1) ::..

مثه تموم 5شنبه هایی که میومدم اینحا بازم اومدم . با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . مثل همیشه .
اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و با گلاب شستمش . 7 ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز...
همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی - سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم . من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . قول میدم . قول میدم نذارم خونت بی تقاص بمونه .
با گل آخری همه زندگیم اومد جلوی چشام !
اولین گلبرگ : منو به یاد بچگی هام انداخت . یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ . با یه پدر مهربون . مادر نداشت خونمون . موقع تولد من فوت شد . دیگه من عشق بابام بودم و امید زندگیش .میگفت من همه کاری رو به امید اون چشای قشنگت میکنم بابایی . تو چشای مامانتو داری . همونایی که منو جادو کرد .

گلبرگ دوم : به یاد مدرسه رفتنم . فقط یه دوست صمیمی داشتم . صبا . همیشه روی یه نیمکت بودیم . با هم میرفتیم . با هم بر میگشتیم . سینا هم باهامون میومد تا مواظبمون باشه .

گلبرگ سوم : راهنمایی . جوشای پر دردم و اشکایی که به خاطر جدا شدن از صبا بود .

گلبرگ چهارم : دیگه تنها شده بودم . اما متکی بار اومدم . محکم و نترس . و هر بار که به یاد صبا می افتادم به خودم فحش میدادم که چرا شماره تلفنشو نگرفته بودم .

گلبرگ پنجم : رفتم دبیرستان . صبا رو پیدا کردم . رفته بود تجربی . به خاطرش رشتمو عوض کردم . رفتم تجربی . شروع کردیم به خوندن . شد همه خانوادم . مادرم . دوستم . خواهرم .

گلبرگ ششم : سینا ازم خاستگاری کرد . سوم دبیرستان بودم . به قول صبا من اصلا تو این فازا نبودم . ردش کردم . گفت منتظرم میمونه . تا هر موقع که بخوام .

گلبرگ هفتم :  خاستگارام زیاد شدن . به قول بی بی دختر بر و رو دار مال مردمه . نه میخواستم و نه میتونستم . دنبال یکی بودم که با دیدنش دلم بلرزه .

گلبرگ هشتم : کنکور دادیم . هر دومون تو اوج بودیم و بهترین رو میخواستیم . اما بهم قول دادیم تو دانشگاه هم  رشته باشیم .

گلبرگ نهم : قبول شدیم . هر دو با هم . هیچ کدوم از رشته ها جز مدیریت بازرگانی به دلمون ننشست . سینا هم فوق لیسانس قبول شد و خوشحالی خانواده دو برابر شد .

گلبرگ دهم : زندگی خیلی خوبی داشتیم . فارغ التحصیل شدیم . صبا تو یه شرکت معتبر استخدام شد و منم شدم ناظر کارخونه بابا . سینا شرکتش رو زده بود و هنوزم منتظرم بود اما من به قول خودش دل نداشتم چون اگه سنگ بود تا حالا نرم شده بود.

گلبرگ یازدهم : با تجربیاتی که در طول تحصیلم تو کارخونه داشتم پیشرفت زیادی کردم و 60 درصد کارخونه رو بابا به نامم کرد . فقط شش ماه از شروع کارم گذشته بود و باعث تعجب اکثر سهلامدارا شده بودم . و بازم خاستگارام به خاطر پولم جلو میومدن و من هیچ کدوم رو نتونستم قبول کنم .

گلبرگ دوازدهم : تولد بابا بود . زودتر برگشتم خونه . با بی بی خونه رو تزئین کردم . میخواستم بهش بگم من فوق لیسانس قبول شدم .

گلبرگ دوازدهم : بی بی روی مبل خوابش برد . ساعت 11 است .

گلبرگ سیزدهم : بابا هنوز برنگشته . هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه . ساعت دوئه

گلبرگ چهاردهم : گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت روی دیوار 3 و چهل و پنچ دقیقه صبحه . شماره باباست ولی پشت خط بابا نیست !

گلبرگ پونزدهم : بابا مرد . خاکش کردم . پلیس نتونست اونی رو که بهش زده بود پیدا کنه . سر خاکش قسم خوردم اون نامردو پیدا کنم !

گلبرگ شونزدهم : با کنار هم گذاشتن همه چی رسیدم به سرنخ اصلی . اونی که دستورشو داده .

گلبرگ آخر : آدرس توی کیفمه . اومدم از بابا بخوام کمکم کنه .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
هنوز نمیدونم چه طوری باید بینشون نفوذ کنم و حتی نمیدونم میخوام چی کار کنم . فقط میدونم باید انتقام مرگ پدرمو بگیرم . باید نشون بدم من یه معتمدم .

گوشیم زنگ خورد . صباست .

- سلام صبا .

صبا – سلام خانومی . کجایی؟

- جای همیشگیم .

صبا – نمیای بریم بیرون ؟

- چرا میام . کجا همو ببینیم ؟

صبا – بیا دنبالم . سینا ماشینمو برده .

- باشه حاضر شو من نیم ساعت دیگه اونجام .

صبا – اوکی . منتظرتم .

- فعلا .

پاشدم . خودمو تکوندم . نگاهی انداختم به سنگ سیاه رنگ و گفتم – من دارم می رم بابا . میرم تا نشون بدم من یه معتمدم!

مثه همیشه شیطون و پر انرژی نشست تو ماشین – سلنگ

راه افتادم - علیک سلام . خوبی؟

صبا – خوبم . باز چرا این زیر چشات این طوری رفته تو . نشستی تا تونستی گریه کردی آره؟

- کاری نمیتونم جز این بکنم.

صبا – بی بی چه طوره؟

- بیچاره خیلی تو خودشه!

صبا – بنده خدا ... میگم بیا این تعطیلات بین دو ترمت ببرش یه آب و هوایی عوض کنه.

- فعلا نمیتونم . شاید نوروز بردمش . ولی الان نه.

صبا – خوب چی کار کردی؟

- پیداش کردم!

صبا – کجاست خونشون ؟

- طرفای ما . خیلی پولدارن!

صبا – می خوای چی کار کنی؟

- نمیدونم . فعلا باید نقشه درست و حسابی بکشم و برم تو اون خونه!

صبا – مطمئنی می خوای انجامش بدی؟

-آره

صبا – اگه یکی تورو بشناسه چی؟

- مثلا کی؟

صبا – مگه نمی گی نزدیکای شمان . شاید یکی پیدا بشه آشنا که تورو بشناسه !

- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!

بعد از چند دقیقه سکوت گفتم - امروز آقای حسام زنگ زد .

صبا – وکیل پدرت؟

- آره .

صبا – چی گفت؟

- گفت طبق وصیت بابا جمعه هفته آینده وصیت نامه باید باز بشه . من باید به همه خبر بدم بیان .

صبا – عمو خسروت که نمیاد ؟ میاد؟

- حتما میاد! اگه بوی پول به دماغش بخوره میاد!

صبا – خدایا شکرت . به این بد بخت کشل فامیل ندادی ندادی وقتی هم دادی عمو خسروشو تلپی انداختی تو دامنش ! حکمتتو شکر!

پوزخندی زدم و به رانندگیم ادامه دادم – کجا بریم؟

صبا – نمیدونم . هر جا دوست داری .

- پس بریم خونه ما . بی بی تنهاست .

صبا – باشه بریم .

در رو باز کردم و صداش زدم – بی بی جون ...

صدای مهربونش از توی آشپزخونه اومد – اومدی مهرشید جان ؟

- آره بی بی  . صبا اومده شما رو ببینه .

رفتیم آشپزخونه و بهش سلام دادیم . با دو تا فنجون چایی گرم ازمون پذیرایی کرد .

بی بی  - چه طوری صبا جون؟

صبا – خوبم بی بی . ماشالله هزار ماشالله و هر وقت من شما رو میبینم جوون از دفعه قبل شدی . رازتون رو بهمون بگین چیه  .

صبا میدونست با گفتن این حرف بی بی شروع میکنه به حرف زدن و تا یه عالمه داروهای گیاهی رو برامون تشریح نکنه ول نمیکنه . ولی بازم هر موقع میومد اینجا بی بی بنده خدا رو مجبور می کرد همه اینا رو از نو براش تعریف کنه!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (2) ::..

آخرین هماهنگی ها رو برای خوندن وصیت نامه انجام دادم . آقای حسام ساعت 6 میاد خونه ما...

تلفنا رو به اونایی که لازم بود زدم .

- آقای محسنی حسابدار شرکت ... آقای احمدی دوست معتمد پدرم ...

عمو خسرو نمیدونم از کجا ولی می دونست سهمی تو این وصیت نامه نداره . نیومد!

بعد از نوشیدن چای آقای حسام وصیت نامه رو خوند . پدر دو سوم اموالش رو به من و بقیش رو بخشیده بود به خیریه . به آقای محسنی و آقای احمدی هم سفارش کرده بود تا موقع ازدواجم واسم پدر باشن و مراقبم باشند . و در آخر یه نامه داخل پاکت بود . روش نوشته شده بود برای دختر عزیزم مهرشید .

آقای حسام اون نامه رو داد و هر سه رفتن . بعد از بدرقشون رفتم اتاقم و پاکت رو باز کردم .

دختر عزیزتر از جانم . مهرشیدم

سلام بابایی.

میدونم الان که نامه رو میخونی من چند ماهیه پیشت نیستم . امیوارم غصه نبودن منو نخوری و روی پاهای خودت وایسی . دخترم من تو زندگیم همیشه باهات صادق بودم و تو رو هم صادق بار آوردم ولی باید بگم متاسفم عزیزم . خیلی سخته واسم گفتنش ولی وقتی تو به دنیا اومدی مادرت نمرد . بلکه تو فقط سه ماهت بود که مارو ترک کرد . اون ازم طلاق گرفت و از زندگیم رفت بیرون . من عاشق مادرت بودم واسه همین به خواستش تن دادم و طلاقش دادم . نمیخواستم با خودخواهیم پیش خودم نگهش دارم . اون از اول هم عاشق من نبود ! به زور و اجبار پدرش باهام ازدواج کرد . وقتی تورو باردار بود پدرش مرد . و از همون موقع بنای ناسازگاری گذاشت . منم بهش قول دادم وقتی به دنیا اومدی طلاقش بدم و همین کار رو کردم . اونم بعد از طلاق با عشقش ازدواج کرد و از کشور رفتن . من هیچ وقت پشیمون نشدم که این کار رو کردم . امیدوارم درک کنی دخترم که این کار لازم بود تا زندگی تو خراب نشه .

مراقب خودت باش و پدرت رو ببخش عزیزم .

دوستت دارم .

 

صدای جیک جیک گنجشک ها منو به خودم آورد . بدن خشک شدم رو تکون دادم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم . ساعت 5 و نیم بود و من شب تا صبح همون طوری خشکم زده بود ! مادرم ! اسطوره عشق من ! اون یه خائن بود . اون من و پدرمو انداخت دور ! خدای من! نمیبخشمش . هیچ وقت !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بدن خستم رو روی تختم ولو کردم و خوابم برد  .

صدای زنگ تلفنم بیدارم کرد . ساعت 7 و نیم بود .

جواب ادم – بفرمایین .

صبا بود – سلام تنبل پاشو دیگه .

- صبا تورو خدا ول کن . لیسانس بس نبود تو فوقشم تو باید با من قبول می شدی نکبت؟

خنده ای دلنشین کرد . علشق خنده هاش بودم – خیلی بی ادبی مهرشید.

- حرف نزن . خوابم میاد . بذار کپه بذارم! راستی واسه من این ترم مرخصی رد کن .

با تردید پرسید – مطمئنی مهرشید ؟

- آره . مطمئنم!

صبا – مهرشید .

- کوفت صبا . عصر بیا با هم حرف بزنیم . من خوابم میاد .

گوشیمو خاموش کردم و بازم خوابیدم .

حدودای ساعت 2 بود که بی بی اومد بیدارم کرد. بعد از ناهار یه دوش گرفتم و کنار شومینه به آتیش خیره شدم. تصویر مادرم و اون کسی که پدرم رو کشته بود جلوی چشام می رقصید .

اول باید اون آدم کش رو به سازش برسونم! بعد برم سراغ مادرم .

صبا رسید . یه قهوه بهش دادم که گفت – ووی چه سرد شده هوا .

- آره . خدا اخوان ثالث رو بیامرزه .

صبا – اوهوم . چه خبره ؟

- از کجا ؟

صبا – وصیت نامه .

- دو سومش ما منه بقیش خیریه . میدونی نمیتونم تو این خونه زندگی کنم. خاطرات بابا عذابم میده .

صبا – می فهمم . اتفاقا سینا هم گفتش بهتره خونتو بفروشی .

- نه صبا دلم نمیاد .

صبا – پس چی کار می کنی ؟

- میرم یه جا دیگه با بی بی زندگی می کنم .

صبا سری تکون داد و هیچی نگفت .

- صبایی ؟

صبا – جانم .

- می ترسم . یه جورایی نمیدونم باید با اون یارو اسی چی کار کنم !

صبا – چیا میدونی ازش؟

- طبق اون اطلاعاتی که دارم یه مرد حدودا 50 و خرده ای ساله به نام اسفندیار  ملکی . تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنه . خیلی هم اوضاعش توپه ! یه پسر داره . یه دختر و یه نوه که با خودش زندگی می کنن . زنش هم اون طوری که همساشون می گفت چند ماهه رفته فرانسه برای مداوا .

صبا – خوب خانوم مارپل نقشه چیه ؟

- اولین کار رفتن تو اون خونست . باید بدونم چه طوری می تونم برم تو اون خونه !

صبا - اینو میتونیم یه کاریش بکنیم .

-چه طوری!؟

صبا – ببین اینا خونشون بزرگه . مجبوری کاری روبکنی که هرگز نکردی !

- چی ؟

صبا - خدمتکار شی!

- چی؟

صبا – اهههههههههه داد نزن! خوب چه غلطی می خوای کنی ؟

- نمیتونم مستخدم شم ! من کارا خودمم به زور می کنم !

صبا – ببین مهرشید واسه یه هدف باید هر چی می تونی تلاش کنی !

-حتی مستخدمی .

صبا – من فعلا همین راه به ذهنم می رسه !

- خوب دربارش فک می کنم .

صبا – راستی من مرخصی برات رد نکردم!

- مگه قرار نشد رد کنی؟

صبا – تو هنوز مطمئن نیستی می خوای این کارو بکنی!

- من مطمئنم صبا ولی نمیدونم چه طوری! ولی اگه خدا بخواد یه کاری می کنه که من برم تو اون خونه!

متفکر بهم نگاه کرد و چیزی نگفت!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
.::انتقام شیرین 3::.

آروم گونه مهیا رو بوسید و رفت بیرون . از در اتاق مهیا رفتم توی اتاقم . واو چه اتاق قشنگی. یه اتاق که تموم در و دیوار و لوازمش کرم بود . و من عاشق رنگ کرم و قهوه ای .
وسایلم رو گذاشتم تو کمد و یه شومیز سبز بلند تا زیر زانو با جوراب شلواری ضخیم سفید و یه صندل راحتی پوشیدم . روسریم رو هم سرم کردم و رفتم اتاق مهیا . ساعت 6 بود . آروم بغلش کردم و روی مبل کنار اتاقش نشستم و صداش زدم – مهیا جون . مهیا خانومی. پا نمیشی گل من ؟
آروم چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد . با انگشت اشارم گونش رو نوازش کردم و به چشای قشنگ و درشتش نگاه کردم . یه نگاه آشنا بهم کرد و لبخند زد .

- به به ساعت خواب . بخواب بیشتر . نمیگی دل من واسه چشای خوشکلت تنگ شده ؟

زیر لب حرفای نامفهومی زمزمه کرد که متوجه شدم میخواد از من تقلید کنه و حرف بزنه .

- بله عزیزم بله . شما راست میگی . بریم صورتشو بشوریم تا تمیز بشه . بعدم به به بهش بدیم بخوره .

بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین . سمانه و لیلا تو آشپزخونه بودن.

-سلام .

برگشتن و بهم سلام کردن و به گرمی تحویلم گرفتن .

- سمانه جون ساعت غذایی سمانه دقیقا چیاست ؟ میشه یه فهرستی واسم بگی بدونم .

سمانه – برو تو پذیرایی یه چایی برات بریزم . میام پیشت.

رفتم توی پذیرایی . نشستم روی مبل و مهیا رو نشوندم روی پام . شمانه هم با یه سینی چایی اومد .

سمانه – ساعت این خونه هم روی این بچه اعمال میشه . در واقع قانون قانون اسفندیار خانه!

- خوب جالب شد .

سمانه – هفت صبح بیدار باشه  . حتی خانوم و بهداد خان و بهاره خانوم باید بیدار باشن .

آقا و بهداد خان ساعت 8 بعد از صرف صبحانه میرن کارخونه . ناهار رو فقط با خانوم و بهاره خانوم سزو می کنیم . مستخدم ها توی آشپزخونه غذا میخورن . ساعت 5 عصرونه سرو میشه . و ساعت 9 شام . ساعت 11 هم خاموشیه مگه این که مهمون داشته باشیم .

- چه قانون سفت و سختی .

سمانه – آقا خیلی سخت گیره . مواظب باش آتو دستش ندی. چون خیلی راحت مثل قبلی ها اخراجت میکنه .

- میگم پدر مهیا کجاست ؟

سمانه – راستش بهاره خانوم و شوهرش از هم جداش شدن و شوهرش رفته آلمان .

- اوه چه بد .

سمانه – آره بهاره خانوم به این قشنگی افتاد زیر دست یه مرد احمق ! شد قربانی معاملات پدرش .

مهیا با کنجکاوی بهمون نگاه می کرد . بهش گفتم – چیه خانوم خانوما ؟ باهات حرف نزدم دلخور شدی ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
با همون زبون بامزش چند تا کلمه جوابمو داد . سمانه خندید و گفت – شیرین زبونیاش شروع شد . راستی پوشکشو خودم عوض می کنم . غذاشم ساعت داره که راس ساعت بهش میدیم .

- به جز ساعات دارویی که باید دقیق باشه بقیش بستگی به بدن بچه داره . چرا اینطوری باهاش رفتار میشه . گناه داره !

صدای بهداد از پشت سرم و درست جلوی در وروردی سالن اومد – کی گناه داره ؟

- اونی که گوش وا میسته!

بهداد – اتفاقی بود . سمانه یه نسکافه بهم بده .

سمانه رفت تا نسکافه بهداد رو بیاره  .

بهداد با همون لباس بیرونی و میخواست مهیا رو بغل کنه . نذاشتم – جناب ملکی لطفا مهیا رو بغل نکنین .

بهداد متعجب گفت – باید از شما اجازه بگیرم !؟ یادم نمیاد از مادرش اجازه گرفته باشم و بغلش کنم !

- اولا من مادرش نیستم پرستارشم . دوما لباس شما لباس بیرونه و پر از آلودگی . سوما خودتون شمردین تعداد جاهایی رو که با دستتون لمس کردین ؟

بهداد متفکر بهم نگاه کرد و حرفی نزد .

نشست روی مبل روبروی من و بهم خیره شد . زیر نگاه ترسناکش معذب شدم . خوشبختانه تلفنش زنگ زد ولی از جاش تکون نخورد و همون طوری جواب داد .

بهداد – سلام ... ... نه نیست خونه ... رفته خرید بر نگشته هنوز ...مهیا هم خوبه . پیش پرستار جدیدشه ... بله ... بله ... بله ... اینجان روبروی من ... باشه منتظرم . .. خدانگهدار .

سمانه نسکافه بهداد رو آورد و گذاشت جلوش . مهیا تموم مدت با دستبند یادگاری که از پدرم داشتم و چند تا قلب کوچولو و خوشکل داشت بازی کرد ولی دیگه خسته شد و نق نق اش در اومد .

از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .

- لیلا جان غذای مهیا آمادست ؟

لیلا – بله  آمادست . بدین من بهش بدم .

- نه ممنون میشم اجازه بدی خودم بهش غذا بدم .

لیلا – باشه بریم تو اتاق غذا خوری بشینه روی صندلیش.

بردیمش توی ناهار خوری. لیلا مهیا رو از من گرفت و نشوندش روی صندلی ولی مهیا اذیت کرد و نخواست بشینه .

لیلا رو به مهیا – ای وای بشین بچه . چرا این روزا اینقدر اذیت می کنی ؟

مهیا شروع کرد به گریه کردن .

لیلا آروم زد روی گونش و گفت – خاک به سرم . الان بهداد خان داد میاد منو می کشه !

مهیا رو ازش گرفتم و آروم تکونش دادم و گفتم – نه عزیزم گریه نکن . باشه باشه . آروم آروم .

کمرشو نوازش کردم تا آروم گرفت . رو به لیلا گفتم - چند لحظه مهیا رو نگه می داری؟

لیلا – نه تورو خدا بازم گریه می کنه . کلا مهیا به جز مامان و داییش با همه مشکل داره .
ای خدا . باید بدمش به بهداد ! ولی اون که لباس بیرون تنشه . رفتم کنار بهداد و گفتم – آقای ملکی .

بهداد – لطفا تو خونه خودم بهداد صدام کنین .

- چشم . بهداد خان من مهیا رو میذارم روی این مبل . لطفا یه لحظه مواظبش باشین تا من برگردم . امکانش هست ؟

بهداد – دست هم حتما بهش نزنم .

- اگه لازم نبود نه لطفا . ممنون .

گذاشتمش روی مبل رو سریع اومدم طبقه بالا . یه پتو و ملافه تمیز از داخل کمدم برداشتم و بردم کنار شومینه همون طبقه پهن کردم و برگشتم . دیدم نشسته روبروی مهیا و داره باهاش حرف میزنه .

- ممنون بهداد خان . مهیایی بریم به به شو بخوره .

مهیا رو بغل کردم و از لیلا خواستم غذاشو بیاره بالا . بهداد کنجکاو گفت – واسه پدرم خوشایند نیست جز ناهار خوری جای دیگه ای غذا بخوریم .

- البته زمانی که موقع غذاست و افرادی که همسن مهیا نیستند . اگه توضیح خواستند بنده بهشون توضیح می دم .

نشوندمش روی ملافه و تکیش دادم به خودم که نیوفته . ظرف غذاشم گذاشتم جلوش و قاشقو دادم دستش . اول چند باز زد توی ظزفش و باهاش بازی کرد . شیطون کوچولو چه خنده های نازی داشت . آروم دستشو که قاشق بود توش گرفتشو زدم توی ظرف و کمی گذاشتم دهنش تا یاد گرفت . آخر ماجرا کلی خندیدم . تموم ظرف رو روی لباسش و صورتش مالیده بود .

- مهیا دایی این چه وضعیه ؟

سرم رو بلند کردم و به بهداد که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم .

- غذا خورده .

خندید  و گفت – لباساشم که غذا داده .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI   
مرد

 
مهیا از خنده بهداد نگاهش کرد و یه چند تا کلمه نا مفهوم گفت .

بهداد اومد طرفش و گفت – ببین دایی چه خوشمزه ای . خاله ندا میگه بوست نکنم .

- خاله نمیگه بوسش نکنین دایی . میگه لباس و دست و صورتتون که تمیز باشه اشکال نداره .

صدای اسفندیار خشن و ترسناک اومد – بهداد چه خبره اینجا .

بهداد – سلام پدر . خسته نباشین .

از جام بلند شدم و همون طور که شکم مهیا رو گرفته بودم ایستادم و با بدبختی نفرتم رو پنهون کردم – سلام .

نگاهی مشکوک به من کرد و گفت – شما ؟

- پرستار جدید مهیا .

ملکی – آهان پس تو همونی هستی که بهاره دربارت حرف زده بود .

حرفی نزدم .

سکوت منو که دید گفت – مثل اینکه قانون اینجا رو نمیدونی ؟!

- تا حدی آشنام .

ملکی – پس میدونی که جز اتاق ناهار خوری نباید جای دیگه ای غذا خورد .

- توضیح می دم براتون .

ملکی – بعد از شام توی کتابخونه منتظرم .

-حتما.

لباسای مهیا رو عوش کردم و تمیزش کردم . توی اتاقش مشغول بازی بود و منم توی تفکر عمیقم برای پیدا کردن راهی که مدارک رو بردارم . ساعت 8 بود که بالاخره بهاره اومد . بعد از سلام و احوال پرسی گفت – واقعا معذرت می خوام . قرار نبود برم ولی دیگه مجبور شدم و دیر شد .

- خواهش میکنم .

بهاره – مهیا که اذیت نکرد ؟

- دخترتون فوق العاده شیرینه . من که ازش سیر نمی شم .

بهاره خندید و گفت – شنیدم یه قانون شکنی بزرگ رخ داده . قضیه چی بوده .

- خبر گزاریتون کامل تعریف نکرده براتون ؟

بازم خندید و گفت – چرا گفته . و این که پدرم از نترس بودنت خوشش اومده .

- نترس بودنم؟

بهاره – آره این که جلوش ایستادی و گفتی توضیح میدی و اصلا معذرت خواهی نکردی.

- خوب من بی خودی از هیشکی معذرت خواهی نمیکنم .

بهاره سری تکون داد و گفت – اوممممم . واسه خودت تز های جالبی داری. من می خوام بمونی . پس هیچ وقت در مقابل پدرم نترس .

سری تکون دادم و حرفی نزدم . شام رو تو آَشپزخونه خوردم و بعد از شام با راهنمایی سمانه رفتم کتابخونه .

ملکی متفکر پشت یه میز بزرگ نشسته بود و  قهوه می نوشید . رفتم جلو . تعارفم کرد بشینم . تشکر کردم و روی نزدیک ترین مبل به خودم ولو شدم . نمیدونم ترس بود یه نفرت که باعث شده بود مشتم رو محکم نگه دارم . ای لعنت به تو ملکی که زندگی این همه آدمو میخوای به خاطر سود خودت تباه کنی .

ملکی – اسمت چیه ؟

- ندا .

ملکی – چند سالته ؟

- 23 سالمه .

ملکی – چقدر سواد داری؟

- داشنجو ام .

ملکی – چه رشته ای ؟

- مدیریت بازرگانی .

ملکی – چی از بچه داری بلدی ؟

- هیچی !

جاخورد . ولی ادامه داد – پس چه طور اومدی اینجا ؟

- تقدیر .

ملکی – چند تا خواهر و برادر داری؟

- ندارم .

ملکی – پدرت چیکارست ؟

- تو کارخونه کار می کرد .

ملکی – میکرد ؟

- بله چون فوت شده .

ملکی – مادر داری؟

 - خیر . اونم تو بچگیم فوت کرد .

ملکی – پس با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

ملکی – دوتا زن توی یه خونه تنها ! نمیترسی؟

- نه .

ملکی – دزد بزنه چی ؟

میخواستم بگم خونمون دزد گیر داره . که جلوی زبونمو گرفتم – نمیزنه .

ملکی – چقدر با اطمینان .

- من به همه چی مطمئنم و اعقاد دارم ولی به یه چیزی مطمئن باشم همون اتفاق برام رخ می ده .

ملکی – چرا قبول کردی پرستار مهیا بشی؟

- اولیش این که نیاز به یه تجربه داشتم و یه مطالعه که مهیا میتونه خیلی بهم کمک کنه .

ملکی – مگه موش آزمایشگاهه ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
- اشتباه برداشت نشه . من نه آدمی هستم که درباره بچه ها خونده باشم که بخوام روش آزمایش کنم نه دکترم که داروهامو روش امتحان کنم ! من فقط می خوام رفتاراشو مطالعه کنم .

ملکی – پس علت این که گفتی بی حقوق می خوای کار کنی همینه .

- من حقوقمو می گیرم . مهیا و وجودش بهترین حقوقه برای من .

ملکی- درباره امروز توضیح بده .

- دیدم که مهیا دوست نداره روی صندلیش بشینه . فهمیدم که جاش راحت نیست واسه همین تصمیم گرفتم این طور بشونمش.چون اون صندلی واسه یه بچه کوچیک که تازه میخواد بشینه یه کم سفته . این طور فکر نمیکنین ؟

از این که مخاطب قرارش دادم جا خورد ولی زود جواب داد – موافقم .

-  و این که بچه باید با غذاش بازی کنه تا بتونه غذایی رو که می خوره لمس کنه . این یه حس اطمینان به بچه می ده که داره غذایی رو می خوره سالمه .

ملکی سری تکون داد و گفت – خوب به نظر میاد حرفای بهاره خیلی هم بیراه نیست . منم با موندن شما موافقت می کنم .

-ممنون.

ملکی – سوالی نیست ؟

- درباره مهیا باید با کی صحبت کنم ؟

ملکی – با من و اگه نبودم بهداد .

- پس مادرش چی ؟

ملکی – مادرش از پس فردا نیست .

بعد از کمی سکوت گفتم - اگه اجازه بدین من برم .

ملکی – نه . موفق باشی.

- ممنون .

از کتابخونه رفتم بیرون ولی تموم راه سنگینی نگاهشو حس میکردم .

سه جفت چشم منتظر نتیجه بودن . بهداد ، بهاره و سمانه که داشت چای تعارف می کرد .

بهاره – چی شد ندا خانوم ؟

- هیچی . ایشون گفتن که می تونم بمونم .

بهداد سری تکون داد و بهاره با لبخندی گفت – خدارو شکر . دیگه با خیال راحت میرم .

بهداد – بهار به مامان زنگ بزن و واسه پس فردا بگو میری. منم زنگ میزنم بلیطتو اوکی می کنم .

بهاره زنگ زد و با یه خانومی با محبت خیلی زیاد حرف زد . بهداد هم باهاش حرف زد و قطع کردن .

- بهاره خانوم مهیا کجاست ؟

بهاره – خوابوندمش. بچم منتظرت بود ولی خوب خوابش برد امروز حسابی باهاش بازی کردی خسته شده بود .

با اینکه خسته بودم ولی پیشنهاد چای سمانه رو رد نکردم و نشستم کنارشون . حس نزدیکی بهشون داشتم . منی که هیچ وقت با هیچکی نمیتونستم بسازم اینقدر راحت باهاشون کنار اومدم . پهاره پاشد و گفت – من خستم . میرم بخوابم . شب بخیر .

به احترامش ایستادم و منتظر موندم تا بره بالا . بعد نشستم . چای رسید .

بهداد داشت با لپ تاپش کار می کرد . زیر چشمی چهرشو زیر نظر گرفتم . مقداری از حالات اسفندیار رو داشت . چشمای سردش بیشتر از همه به چشم می خورد . چهره آشنایی  داشت واسم .

یهو سرش رو آرد بالا و غافلگیرم کرد – چیز حدیدی تو چهرم کشف کردین؟

خودم رو نباختم و گفتم - نه فقط داشتم شما رو با پدرتون مقایسه می کردم .

بهداد – چیزی هم دستگیرتون شد ؟

- بله . شما خیلی به پدرتون شبیه هستین .

بهداد – من فرزند ارشد پدرم هستم . پس صددرصد به خانوده پدریم رفتم تا مادریم .

- بله ولی نمیشه گفت صد در صد . چون من خیلی به مادر شبیهم تا پدرم .

بهداد – و البته کمی به مادر من هم شباهت دارین !

جا خوردم -  جدا ؟

بهداد سری تکون داد و گفت – و علت این که اینقدر زود تو خونه ما جاتون رو محکم کردین اینه .

- جالبه .

بهداد – مهیا عاشق مادرمه . واسه همین اینقدر راحت شما رو پذیرفت . البته نمیشه چشاتون در نظر نگرفت !

- چشمام؟

بهداد – چشاتون ...

همون موقع اسفندیار از کتابخونه اومد بیرون و بهداد فوری مسیر صحبتشو عوض کرد .

بهداد – ساعت 10 شب پس فردا پرواز داره .

نقش بازی کردنش حرف نداشت . باید تئاتر رو ادامه میدادم واسه همین منم ادامه دادم – کی بر میگردن ؟

بهداد – معلوم نیست . باید ببینیم  درمان مامان چقدر طول میکشه .

- معذرت می خوام مشکل خانوم چیه ؟

بهداد – مادر سرطان رحم داره .

- خدا شفاشون بده .

بهداد – ممنون .

- خوب من دیگه با اجازتون برم اتاقم .

بهداد – خواهش می کنم . شبی بخیر .

- شب بخیر .

از کنار اسفندیار که رد شدم به اون هم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (4) ::..

تو دلم خوشحال شدم که تونستم تو دلشون جا باز کنم و منو نشناختن. وضو گرفتم و نمازمو خوندم . بعد زنگ زدم به صبا .

-سلام دختره

صبا – سلام . چه طوری؟ چه خبر؟

- خوبم . تو چه طوری؟ خبر سلامتی

صبا – بی بی منتظرته . من گوشی رو می دم بهش .

صدای مهربون بی بی اومد – مهرشید مادر خوبی؟

- سلام بی بی . خوبم . خیالت راحت .

بی بی-  کی رسیدی؟

- یه نیم ساعتی میشه .زود میام بی بی  . قول میدم .

بی بی  - باشه مادر من دیگه برم بخوابم . از نگرانی در اومدم . کار نداری؟

-شب بخیر . گوشی رو میدین صبا ؟

بی بی – باشه مادر خدا نگهدار .

- خداحافظ .

صبا گوشی رو گرفت .

-صبا برو یه جا که تنها باشی .

یه کم منتظر موندم تا صبا رفت یه جا دیگه .

صبا – خوب چه خبر ؟

- خبر خاصی نیست . الان از اتاق اون نامرد میام . گفت بمونم .

صبا – از دوربین و اینا چه خبر؟

- نمیدونم . فکر نمیکنم تو اتاقا دیگه دوربین گذاشته باشن . من فقط چند تا توی محوطه دیدم .

صبا – خانوادش چه طورین ؟

- بد نیستن . با دخترش دوست شدم .  ولی بهداد یه جوری بهم نگاه میکنه انگاری دزد دیده! فک کنم میخواد مچ گیری کنه!

صبا – مواظب خودت باش مهرشید .

- هستم . نگران نباش .

صبا – راستی کارخونه دیگه ادارش با توئه چی کار می کنی ؟

- یه فکری می کنم .

صبا – اسم نوه کوچولو مهیا بود دیگه ؟

- آره .

صبا – اون چه طوره ؟

- خیلی نازه صبا . اصلا نمیتونم ازش دل بکنم .

صبا - وابسته نشی مهشید . هدفت یه چیز دیگست . به خاطر یه بچه عوض نشی و بخوای موندگار شی . فقط یه ترم وقت داری!

- باشه . حواسم هست . در ضمن من سنگدل تر از اونی هستم که یه بچه منو پابند کنه .

صبا – راستی اتفاقاتی رو که میوفته توی یه دفتر بنویس من بعدا بخونم . بهتره خیلی بهت زنگ نزنم تا مشکوک نشن .

- باشه . کار نداری؟

صبا – مواظب خودت باش. شبت خوش.

- شب خوش .

قطع کردم . سرک کشیدم توی اتاق مهیا . دیدم توی تختش نیست . از اتاق رفتم بیرون . دیدم بهداد داره میره سمت اتاقش . آروم صداش زدم – بهداد خان .

برگشت و بهم نگاه کرد – بله .

- مهیا پیش مامانش خوابیده ؟

بهداد – آره این دو شب آخر پیش اونه .

-باشه . شب بخیر .

بهداد – شب بخیر .

شب نسبتا سختی رو گزروندم . دوری از خونه و خوابهای آشفته باعث سردرد بدی شد برام . از خواب که بیدار شدم نمیتونستم چشامو باز کنم  ولی چاره ای نبود . نماز خوندم و پرده های اتاق رو زدم کنار . نور زیادی نبود هنوز . رفتم طبقه پایین تا یه مسکن پیدا کنم تا کمی حالمو بهتر کنه . یه کم تو کابینت ها نگاه کردم ولی هیچی پیدا نکردم . آخر سر توی یخچال پیدا کردم . همین که در رو بستم بهدا رو پشت در دیدم . ترسیدم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

انتقام شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA