ارسالها: 549
#11
Posted: 22 Aug 2012 00:24
- وای خدا !
دستپاچه شد – فکر نمیکردم بترسی!
- یهویی جلوی من ظاهر شدین ترسیدم خوب .
بهداد – دنبال چیزی می گشتین ؟
قرص رو بهش نشون دادم و گفتم – این .
بهداد – مسکن واسه چی ؟
- سرم خیلی درد میکنه . نتونستم خوب بخوابم .
بهداد – بهتره نخوری . چون خواب آلوده میشی . بعد از ناهار بخور و بخواب .
- سر دردمو چی کار کنم ؟
بهداد – بشین من بهت یه چیزی میدم که بهتره .
نشستم روی صندلی و سرم رو گذاشتم روی میز . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدام زد . یه فنجون گذاشته بود جلوم .
- این چیه ؟
بهداد – حالتو بهتر میکنه .
خودشم نشست روبروم و یه فنجون دستش گرفت و بهم خیره شد .
خسته تر از اونی بودم که علت رفتارشو بپرسم . یه کمی از مایع رو که تو دهنم مز مزه کردم گفتم – دم کرده سیب و دارچین ؟
سری تکون داد و حرفی نزن . راست می گفت . حالم بهتر شد . ولی سرم هنوزم یه مقدار سنگین بود و گیج بودم . ساعت 6 و نیم بود که سمانه اومد داخل آشپزخونه . نگاه کنجکاوشو که دیدم گفتم – سلام . صبحت بخیر سمانه جون .
سمانه – سلام . سلام آقا صبحتون بخیر .
بهداد – سلام سمانه . ممنون .
از جاش بلند شد و گفت – یه ساعت دیگه هم همین دم کرده رو بخورین خوب میشین .
- ممنون بهداد خان.
بهداد از آشپزخونه رفت بیرون .
سمانه – خوبی؟
- یه مقدار سرم درد می کنه . شب نتونستم خوب بخوابم .
سمانه – آهان . طبیعیه . چون جای خوابت عوض شده بود واسه همین بوده حتما .
- آره واسه همینه و یه کم هم استرس دارم که می تونم از مهیا مثل مادرش مراقبت کنم یا نه .
سمانه لبخندی زد و گفت – می تونی . معلومه خیلی درباره بچه ها می دونی .
- نه زیاد . بیشتر اونیه که خودم فکر می کنم درسته .
سمانه – من صبحانه رو آماده کنم که الان آقا میان واسه صبحانه .
- کمک می خوای ؟
سمانه – نیکی و پرسش .
به خودم و پیشنهادم فحش دادم تو دلم . کمکش کردم یه کم کاراشو رو به راه کرد . لیلا که اومد خیالش راحت شد و گفت – بهتره بری بالا یه دوش بگیری . آدم فکر میکنه یه هفتست نخوابیدی.
- باشه . ممنون .
بعد از دوش سرحال اومدم . ساعت 8 بود که رفتم پایین . مردا خونه نبودن . بهاره هم رفته بود بیرون . با خودم فکر کردم چه زود رفته بیرون .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#12
Posted: 22 Aug 2012 00:25
لیلا رو صدا زدم – لیلا جان ؟
از کتابخونه صداش اومد - اینجام ندا خانوم . دارم تمیز کاری می کنم .
رفتم کتابخونه – خسته نباشی .
لیلا – ممنون .
- مهیا کجاست ؟
لیلا – شیرشو خورده . سمانه داره حمامش می کنه .
- باشه ممنون .
صدای زنگ حمام اتاق بهاره باعث شد به قدم هام سرعت بدم و برم سراغشون .
پشت در حموم سمانه رو صدا زدم . یه حوله دور خوش پیچیده بود ومهیا هم توی حولش داد دستم و گفت – زود خشکش کن سرما نخوره .
سریع رفتم کنار شوفاژ اتاق مهیا و شروع کردم به خشک کردنش . فسقلی بعد از اون دوش حسابی قرمز شده بود و آدم دلش می خواست درسته قورتش بده .
شروع کردم به حرف زدن باهاش . چون بلد نبودم پوشکش کنم . سمانه اومد و وقتی پوشکش کرد با کمک هم لباساشو تنش کردیم و دادش بغل من و سفارش کرد فعلا یه جای گرم باشیم تا مهیا سرما نخوره . و وقتی از بابت ما خیالش راحت شد رفت سراغ کاراش .
دستمو گرفت و شروع کرد به تکون دادن و بازی کردن .
یه ساعتی مثل توپ قلقلیش دادم و باهاش بازی کردم تا خوابش برد . آروم بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش و رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم .
همون حین صبحانه از سمانه پرسیدم – میگم این خونه سگ نداره ؟
سمانه – چرا داره ته باغه .
- وای ولش که نمیکنین ؟
سمانه – شبها بازه . با اهالی خونه کار نداره . ولی به خدمت عریبه ها چند بار رسیده!
- وای منم که غریبم . نکنه گازم بگیره .
سمانه خندید و گفت – نه عزیزم . کاری باهات نداره . وقتی بهداد خان یکی از وسایلت رو بگیره جلوش بو میکنه و دیگه واسش شناخته شده ای .
- اینجا خوب دوربین داره . دیگه واسه چی سگ نگه می دارین ؟
سمانه – یه بار دوسال پیش اینجا رو دزد زد . سیستم دوربین ها رو نداشتیم . سگه قبلیمونو کشته بودن و خیلی چیز با خودشون بردن . دیگه بعدش آقا تو محوطه و اتاقا دوربین نصب کرد!
- وای اتاق خوابا ؟
سمانه – نه اتاق کارش و کتابخونه و محوطه عمارت .
دیگه دیدم اگه بیشتر سوال کنم مشکوک میشه .
- دستت درد نکنه سمانه جون . میگم این سگه باز که نیست ؟
سمانه بازم خندید – نه عزیزم خیالت راحت . میخوای بری حیاط؟
- میخوام یه کم هوا بخورم .
سمانه – هوا سرده یه چیزی بپوش و زود بیا . الاناست که مهیا بیدار شه . خیلی این خوابهاش طول نمیکشه .
- چشم قربان .
یه پالتو پوشیدم و رفتم توی حیاط . یه کم چرخیدم و اطراف رو دید زدم . زود برگشتم تو سردم شد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#13
Posted: 22 Aug 2012 00:26
..:: انتقام شیرین (5) ::..
بهاره بازم اشک آلود همه نگاه کرد و رو به من گفت – مهیامو به تو سپردم . مواظبش باش . هستی؟
با اطمینان گفتم – مثل یه مادر.
بغلم کرد و گفت – مرسی .
آروم کمرشو نوازش کردم تا یه کم آروم بگیره . از بلندگوی فرودگاه خواستن مسافرا برن واسه کنترل بلیط . پدر و برادرشو بغل کرد و بوسید و ازمون دور شد . بهداد هم همراهش رفت.
بالاخره رفت . همه پکر برگشتن خونه . ولی من نه . حداقل سعی کردم به خاطر بقیشون روحیمو حفظ کنم . مهیا رو بردم اتاق خودم و روی تخت خودم .میترسیدم تنهاش بذارم . لباس عوض کردم و کنارش خوابیدم .
دردی که توی سرم حس کردم باعث شد از خواب بپرم . مهیا فسقلی داشت موهامو می کشید . به ساعتم نگاه کرد . سه صبح بود .
آروم نوازشش کردم . دیدم داره وول می زنه . پنپرزشو چک کردم . بله ! خودشو خیس کرده . چاره این نبود . از تو اتاقش یه سری لوازم آوردم و با بدبختی عوضش کردم . و کلی به خودم غر زدم ! چه کارا که نبیاد کنم برای چند تا کاغذ!
هر کارش کردم دیگه نخوابید و شروع کرد به نق و نوق و گریه . شالمو انداختم سرم و بغلش کردم و بردمش آشپزخونه . خدایا چی کار کنم این موقع حالا! من غذا از کجا بیارم بدم بهش . چه غلطی کردم اومدم تو این خونه ! مگه قراره مدارک اینجا باشه !؟
داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو خوردم به یه چیزی . ترسیدم .
- یا خدا .
برگشتم . بهداد بود !
بهداد – ببخشید مثل این که باز ترسوندمتون !
- کم نه .
بهداد – چی شده ؟
- گرسنشه . نمیدونم چی بهش بدم بخوره .
بهداد – تو یخچال نگاه کردی ؟
- نه . میشه یه نگاهی بندازین ؟
یه ظرف در دار سوپ آورد بیرون . تو دلم خدا رو شکر کردم . مهیا رو دادم بغلش و سوپ رو گرم کردم .
تا اومدم یه قاشق بهش بدم مهیا دستشو دراز کرد قاشقو بگیره .
- مهیایی خاله تو گشنت مگه نیست . چرا دستتو دراز می کنی ؟ می خوای بازی کنی ؟
دهنن بی دندونش به خنده باز شد .
- چته کچل بی دندون ؟
غذا رو گذاشتم دهنش . تف کرد بیرون .
- یا خدا ... مهیا الان نه . به به بخور بریم لا لا .
بهداد – الان رو مود اذیته . بهاره اگه بود نمیذاشت بیدار بشه . همون موقع میخوابوندش .
حرصم گرفت . انگار داشت می گفت تو بی عرضه ای!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#14
Posted: 22 Aug 2012 00:29
- ببخشید یه سوال! شما چرا هر وقت من بیدارم بیدارین و میاین دنبال من ؟
بهداد – بالاخره یکی باید وقتی همه خوابن حواسش به همه چی باشه !
- آهان . اون وقت چه سودی می برین ؟
بهداد – ببینین ندا خانوم . امیدوارم بهتون بر نخوره ! ولی خانواده من زود به همه اعتماد نمی کنن ! الانم که می بینین اینقدر زود پذیرفته شدین و فیلتری سخت گیری پدرم روتون اعمال نشده به خاطر نگرانیش واسه مامان بود و این که زودتر بهاره رو بتونه بدون مهیا بفرسته اونور! ولی من نمیتونم خیلی راحت به اعضای تازه وارد خونم اعتماد کنم ! واسه همین تا یه صدای کوچیک میاد از خواب می پرم ! امیدوارم جسارتم رو بپذیرین و حرفایی رو که زدم به دل نگیرین .
- نه خواهش می کنم !
بهداد – بهم حق بدین که مواظب خانوادم باشم !
- این طور که پیداست پدرتون هم خیلی مواظبن!
بهداد – پدرم خیلی سخت گیری نکرد در مورد شما ! چون هم بهاره واسه رفتن عجله داشت و هم شما شبیه مامان بودین و بهتون تو خودش اعتماد پیدا کرده !
آروم مهیا رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم . داشت خوابش می برد ولی هنوزم هوشیار بود و به کمترین صدا عکس العمل نشون می داد ! همون طور هم داشتم به حرفای بهداد و تیز هوشیش فکر میکردم ! چه طوری از دستش قسر در برم!
با تکون دست بهداد به دنیای واقعی بر گشتم .
آروم گفت – خوابش برد . برین بذارینش سر جاش .
آروم از جاش بلند شدم و بردمش اتاقم . بهداد آروم سرش رو آورد تو و گفت – ببخشید ...
- بله .
بهداد – چرا تو تختش نمیخوابونینش؟
- نمیتونم تنهاش بذارم . می ترسم !
بهداد – پس مواظب باشین پدر نفهمه . رو این نکات خیلی حساسه .
- بفهمن هم حتما حق رو به من می دن !
بهداد – نمیدونم والا !
عجب گیری داده حالا !
- می خوام با اجازتون بخوابم!
بهداد – آها آها ببخشید . شب بخیر .
و رفت ! چه جذبه ای داشت این دایی مهربون ! باید یه فرصت مناسب پیدا کنم .
* * *
حدود یه هفته از اقامت من گذشته بود که یه روز لیلا پاش در رفت . زنگ زد و گفت باید یه هفته استراحت کنه . سمانه ازم خواست تو نظافت خونه یه کم بهش کمک کنم تا یه نفر دیگه برسه . تا حالا تمیز کاری نکرده بودم . میخواستم رد کنم که یه فکری به خاطرم رسید . میتونستم به بهونه نظافت برم تو اتاق ملکی .
- باشه سمانه جان . غذای مهیا رو دادم . یه کم باهاش بازی کنی میخوابه .
سمانه – باشه . قربون دستت فقط بهداد خان خیلی وسواسیه . یه ذره اتاقش خاک داشته باشه قیامت می کنه .
- حواسم هست . باشه .
ساعت 5 بود . هنوز تا برگشتن بقیه یه ساعتی وقت داشتم .راهی اتاق ملکی شدم . میشد بقیه رو بعدا هم تمیز کرد . فعلا عجله دارم . خوشبختانه اون طوری که گفت اتاق ملکی دوربین نداره . ولی اگه گاو صندوق اونجا نباشه چی ؟
یه کم به دور و بر نگاه کردم و رفتم تو اتاق . با دستمالی که داشتم به ظاهر می کشیدم روی میز و صندلیا و وسیله های چوبی . ولی بیشتر نگاهم به اطراف بود تا گاو صندوقو پیدا کنم . ای خدا گاو صندوقی نیست . دیگه کجا می ذارن گاو صندوقو .
تابلو ها ! آهان . آروم یه تابلو رو کشیدم کنار . بله خودشه . اینجاست . حالا چه طوری باید بازش کنم . تا رمز و کلید نداشته باشم نمیشه . باید همین جاها باشه . یه کم دیگه گشتم که یهو یه صدای پا پشت در اتاق ایستاد . سریع دستمالمو کشیدم به لبه های کشویی که باز کرده بود م و اصلا به روی خودم نیاوردم که داشتم چی کار می کردم . در باز شد و بهداد اومد داخل .
- سلام .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#15
Posted: 22 Aug 2012 00:30
بهداد – سلام . شما اینجا چی کار می کنین ؟
بی تفاوت سرم رو برگردوندم و کشوی اولی رو بستم و کشوی دومی رو باز کردم .
- نظافت .
بهداد – ولی شغلتون یه چیز دیگست!
- البته . همچین هم مشتاق تمیزکاری نبودم ! ولی سمانه دست تنها بود . خواستم بهش کمک کنم .
بهداد – تو کشو ها رو هم تمیز میکنین؟
- خیر آقا ! لبه کشو ها رو .
بهداد – آهان . ولی بهتره اتاق پدر رو دیگه نظافت نکنین !
- ممکنه دلیلشو بپرسم!؟
بهداد – چون وظیفه شما یه چیز دیگست و مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه میاد !
از جام بلند شدم و گفتم – پس اتاقای دیگه نظافت نمیخواد. با اجازه ...
از کنارش رد شدم .
بهداد – ندا خانوم .
-بله .
بهداد – اتاق منم اگه ممکنه تمیز کنین . شب مهمون دارم !
- نگران نباشین . مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه می رسه!
بچه پررو ! فک کرده ازش میترسم!
از پله ها سرازیر شدم . داد زد – من با شما بودم !
سر جام ایستادم !
- بخشید آقا ولی همین الان فرمودین وظیفه من یه چیز دیگست!
با حرص از اون چند تا پله ای که اومده بودم پایین اومد پایین و درست روبروم ایستاد . با این که قد بلند بودم ولی به زحمت به سر شونش می رسیدم . مجبور شدم بهش نگاه کنم . خودم رو نباختم و گفتم – امرتون !
بهداد – با اعصاب من بازی نکنین دختر خانوم . خیلی راحت می تونم شما رو اخراج کنم !
- به نظر نمیاد شما استخدام کرده باشین که بخواین اخراجم کنین !
بهداد – دوست ندارم روی حرفم حرفی زده بشه !
- مسئول تمیز کردن اتاقا من نیستم !
بهداد – پس الان داشتین تو اتاق پدر من چی کار می کردین ؟ در جست و جوی گنج بودین ؟
مرتیکه بیشعور بهم میگه دزد . صدام رفت بالا - بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنین آقا !
پوزخندی زد و گفت – واقعیته خانوم !
داد زدم – شما خجالت نمی کشین به من میگین دزد ؟
بهداد – من اینو نگفتم !
- ولی دارین همینو با کلماتی دیگه بیان میکنین . مگه غیر از ...
صدای اسفندیار باعث شد کمی از هم فاصله بگیریم - اون بالا چه خبره ؟
بهداد – سلام پدر .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#16
Posted: 23 Aug 2012 19:34
-سلام آقای ملکی .
از پله ها اومد بالا .
ملکی – گفتم اینجا چه خبره !؟
بهداد جواب نداد . در عوض به من خیره شد !
- متاسفم . ولی بهتره من دیگه نیام اینجا!
ملکی – دلیل موجهی وجود داره ؟
- بله.
ملکی – نیم ساعت دیگه هر دوتون بیاین کتابخونه !
بهداد – چشم پدر .
از کنارمون رد شد و رفت سمت اتاقش .
بهداد – بهتره خوب فکر کنین که چه حرفایی می خواین در جواب پدرم بزنین !
از پله ها رفتم پایین . تو دلم گفتم – خدایا آخه این چه دشمنی با من داره !
بعد به خودم غر زدم . به من چه فوقش میگه برو دیگه ! نه بابا برم چیه . باید بمونم ! مدارک الان مهمترین چیزیه که باید دنبالش بگردم . اون همه آدم امیدشون الان فقط به همین مدارکه . خدایا چه غلطی بکنم من !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#17
Posted: 23 Aug 2012 19:37
..:: انتقام شیرین (6) ::..
چشم بهم زدم نیم ساعت گذشت . رفتم کتابخونه . بهداد قبل از من اومده بود! فقط دو تا مبل بود . مجبوری نشستم کنار بهداد . بوی ادکلنش خیلی خوب میومد . نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش می داد .
ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین !
رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟
- آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن !
ملکی – ماجرا رو شرح بده .
- به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد!
بهداد – من اینو نگفتم !
ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه !
بهداد – ببخشید .
- جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟
ملکی – بهداد توضیح بده .
بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه !
ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی .
بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم .
براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ...
ملکی – بهداد برو ببین چه کارست .
بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم .
ملکی – به چی فکر میکنی ؟
- به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه !
ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست .
- دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#18
Posted: 23 Aug 2012 21:21
ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .
- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!
ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .
از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !
دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .
- وای مهیا چقدر وول می زنی.
در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .
- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .
- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!
بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .
بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .
بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟
به زور گفتم - دلخور نیستم .
بهداد – پس نگام کن !
- دلیلی نمیبینم !
بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!
باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!
بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!
- میخواین بدونین؟
بهداد – البته .
-نفرت!
جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!
- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !
بهداد – جالبه !
- سلام بهداد !
سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!
بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#19
Posted: 23 Aug 2012 21:25
ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .
- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!
ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .
از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !
دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .
- وای مهیا چقدر وول می زنی.
در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .
- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .
- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!
بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .
بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .
بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟
به زور گفتم - دلخور نیستم .
بهداد – پس نگام کن !
- دلیلی نمیبینم !
بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!
باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!
بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!
- میخواین بدونین؟
بهداد – البته .
-نفرت!
جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!
- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !
بهداد – جالبه !
- سلام بهداد !
سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!
بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#20
Posted: 23 Aug 2012 21:28
آنا – مرسی عزیزم .
از جام بلند شدم .
- سلام . خوش اومدین .
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی.
اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها !
آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟
بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن .
- خوشوقتم .
آنا – همچنین .
اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب .
- ببخشید . نمیتونم اجازه بدم .
جا خورد – وا یعنی چی ؟
- شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه .
بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور .
آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه !
و رفت .
با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن !
آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم .
بهداد – ساکتین ندا خانوم .
زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم .
ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای !
- لطف دارین ...
میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی!
پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد .
مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام