انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

انتقام شیرین


مرد

 
ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟

خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت .

آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!!

محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم .

ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه .

- عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین .

سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم .

آناهیتا – دایی جون خوبین ؟

ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون.

آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر .

ملکی رفت و ما تنها شدیم .

آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟

- مدرک ندارم .

آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟

- نه متاسفانه !

بهداد زیرزیرکی داشت میخندید!

آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم ) )

لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده!
مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (7) ::..

بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن .

نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟

پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد !

پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره .

سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟

لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین .

مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن .

دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست .

دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست .

-میشه کتابهارو دید ؟

بهداد – حتما .

سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم .

وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد .

بهداد – لباس تازم خراب شد !

- از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش.

کتاب رو  گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش .

- بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده !

سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد .

خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام  مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش.

بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته!

بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم .

- خوب پس .

صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد!

حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟

- آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد!

بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام .

- میخوای بزنیم .

خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم .

- باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟

بهاره – بهتره به باباجون.

- قول نمیدم ولی سعی میکنم .

بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه .

- خوشحال میشم .

بهاره – پس از من خداحافظ.

- خدا نگهدارت .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم.

- سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟

خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟

- خوبم قربان شما .

خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟

- زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟

خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم .

- اختیار دارین . وظیفست .

خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟

- عرضی نیست .خدا بهمراهتون .

خانوم ملکی – خدا نگهدار.

تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره .  فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم .

 بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت .

مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد .

بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟

ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام!

بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟

ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟

بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش !

ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره .

خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن .

- مهیا ترسیده .

آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن .

سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو .

همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو .

ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت .

دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟

- آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده .

سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره .

- چرا شما نمیبری؟

سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟

- حتما . بدین ببرم .

سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی.

- اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم .

صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه .

در زدم .

بهداد – بله ؟

در رو باز کردم – بیام تو ؟

بهداد – کاری داری؟

سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون .

بهداد – ممنون . میل ندارم .

گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها!

بهداد – تو از کجا میدونی؟

- سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین .

بهداد – عصبی که باشم بدتره !

- میخورین دیگه ؟

بهداد – نه.

-  آدم با سلامتیش که لج نمیکنه .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر.

چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟

- نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره .

بهداد – حوصله حرف زدن داری؟

- حرف زدن یا شنیدن؟

بهداد – هر دو بیشتر شنیدن .

از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره .

بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم .

- فکر کنم به اندازه کافی گفتم .

بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟

- من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟

بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟

بهش فکر نکرده بودم .

- کاری ندارم که برم .

بهداد – با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟

- دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟

بهداد – میتونی با خودت ببریش .  فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت .

- یه سوال بپرسم؟

بهداد – درباره عصری؟

- آره .

بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم  علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش .

- علت مخالفت شما اینه ؟

بهداد - نه .

- پس چرا مخالفین ؟

یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
- ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین .

بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه .

- درسته ولی همه چیز نیست .

بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا .

- معلومه خیلی دوستتون داره .

بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه .

- دوست ؟

بهداد – شایدم کمتر .

- ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه .

شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد .

از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه .  شب بخیر.

بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت.

- ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم .

بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت .

- ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم .

بهداد – منتظرم .

–شب بخیر.

بهداد – شب بخیر .

دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا

- سلام دوستی.

صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟

- خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟

صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله .

- بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش .

صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟

- نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت .

صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که!

- میدونم ولی چاره ای ندارم .

صبا – چقدر می مونی؟

- تا عصر .

صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میارمش.

صبا – بی بی نمیگه این کیه؟

- فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – آفرین چه مخی!

-بله دیگه.

صبا – چه خبر از دلبر شما ؟

- زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته!

صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره .

-اونم یکی لنگه باباشه .

صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن .

- آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم .

صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو!

- داغش بمونه به دلم !

صبا – کی ؟ بهداد !؟

- گاوه رو میگم خره!

زد زیر خنده .

- زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم .

صبا – هنوز سر شبه !

- واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن!

صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر .

-شب تو هم بخیر . خدا حافظ .
تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خوب دوستان اینم یك قسمت دیگه امیدوارم خوشتون اومده باشه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (8) ::..

صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت .

- ممنون خودم میرم و بر میگردم .

بهداد – برسونمت خیالم راحت تره .

ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت .

بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟

بهداد- من دیروز حرفم رو زدم .

ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه!

بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم .

ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر !

بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم .

تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره!

از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد .

رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا .

صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم .

نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین!

سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش.

تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من .

همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش .

حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم .

بهداد – آدرس به نظرم آشناست .

- بله . دائیش معرف من به شماست .

بهداد – فامیلش صداقت نیست؟

- چرا هست .

بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن .

سری تکون دادم .

بهداد – پسرشونم خیلی خوبه .

سرم رو تکون دادم .

بهداد – دخترشونم همین طور!

بازم سرم رو تکون دادم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟

- سرم درد میکنه . خستم .

بهداد – نتونستی بخوابی؟

- نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم .

بهداد – پشیمون شدی؟

دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه .

بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه .

- کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره .

بهداد – به داییش رفته .

- شاید .

بهداد – تو به کی رفتی؟

- بابام .

بهداد – از کجا میگی؟

- من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم .

بهداد – چرا ؟

از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه .

بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه!

- لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم!

بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم!

- از کجا میفهمین ؟

بهداد – منو دست کم گرفتیا!

همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم .

بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟

- زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟

بهداد – معلوم نیست .

کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم .

حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

انتقام شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA