انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

انتقام شیرین


مرد

 
صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!

بی بی – چه لاغر شدی مادر .

- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .

بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .

محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .

بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.

خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟

بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .

از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .

اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟

رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .

بی بی – برو مادر خیالت راحت .

رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .

صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟

- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!

صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟

- صبا .

هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .

-صبا بد طور خوابم میاد .

صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .

- دختره نق میزنه .

همون موقع صدای گریش بلند شد .

رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .

بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – چشمش کور . دندش نرم .

خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟

صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !

بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .

مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .

چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .

سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .

- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .

سینا – کجا ؟

اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !

صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟

خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .

- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟

صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .

- باشه .

زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم

- سلام .

بهداد – سلام . خوش گذشت؟

- عالی . یه دل سیر خوابیدم .

بهداد – مهیا !

- با بی بی خیلی دوست شده بود .

بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟

- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .

بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .

- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .

بهداد – چرا؟

- چون لازم نبود کسی بدونه .

بهداد – آدم مرموزی هستی.

- چه طور؟

بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.

- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .

بهداد – اینم نظریه .

گوشی دائمی خودم زنگ خورد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
- بله بفرمایید .

صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟

- سلام . خودم هستم . شما ؟

= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .

- بجا نمی آرم .

ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!

= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .

ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .

- در مورد؟

ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟

- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .

ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟

- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .

ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .

- متاسفم .

ملکی -  باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .

-حتما .

ملکی – ممنون . امری ندارین؟

- عرضی نیست . خدا نگهدار .

ملکی – خداحافظ.

بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص  خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خوب اینم یه قسمت دیگه امیدوارم دوستان لذت برده باشن
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (9) ::..

فقط دوروز به عید مونده بود . هرسال همین موقع داشتم واسه بچه های بهزیستی خرید میکردم . مجبور بودم از بهداد بخوام بذاره برم بیرون . دم در کتابخونه پیداش کردم .

- بهداد خان .

بهداد – بله ؟

- مخواستم تا شب ازتون مرخصی بگیرم .

بهداد –برای چه کاری؟

- یه سری خرید شخصیه .

بهداد – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میبرمش.

بهداد – خودم می برمت و برت میگردونم.

- معذرت میخوام . نمیتونید همراهیم کنین .

بهداد – پس اجازه این کار رو بهت نمیدم .

و راهش رو کشید و رفت . عجب گیری افتادم . حالا چه طوری خرید کنم واسه بجه ها . خدایا ! چقدر این آدم عوضیه! مجبور بودم راضیش کنم .

- بهداد خان .

برگشت و نگاهم کرد .

- اگه مهیا خونه بمونه من میتونم برم و زود برگردم؟

بهداد – پرستار مهیا باید همیشه پیشش باشه !

- خوب من که میخوام با خودم ببرمش.

بهداد – خیابونا شلوغ و نا امنه! نمیتونم بذارم دست تنها با خودت این طرف و اون طرف ببریش!

-زنگ بزنم با دوستم که ماشین داره برم راضی میشین؟

فکری کرد و گفت – باشه . زنگ بزن بیاد دنبالت . زود هم برگرد .

سریع حاضر شدم و با صبا هم هماهنگ کردم . نیم ساعت بعد اومد دنبالم . دم در بهداد گفت – الان ساعت ده و نیمه . ساعت 7 و نیم خونه باش. در دسترس هم باش باهات تماس میگیرم .

- باشه .

سوار شدم .و صبا راه افتاد .

صبا – وای این شازده چقدر خرده فرمایش داره !

- اوف دیوونم کرد . یه ساعت فک زدم تا راضی شد ! تازه الانم که دیدی با هزارتا شرط و شروط.

صبا – بله میبینم.

- ببینم دسته چکم رو آوردی؟

صبا – آره . تو کیفمه .

اول رفتم بانک و پول گرفتم . بعد هم با صبا رفتیم پاساژ .... . از بچه 1 ساله تا 10-15 ساله خرید کردیم .

همون بین یه سری وسیله هم واسه شب عید مهیا و یه سری کادو واسه ساکنین خونه ملکی!

نزدیکای ظهر مهیا حسابی نق نق کرد . معلوم بود از اون حالت خسته شده .تصمیم گرفتیم واسه تجدید قبا بریم ناهار . رفتیم یه رستوران سنتی که تخت داشته باشه . واسه خودمون سفارش شیشلیک و واسه مهیا سوپ سفارش دادم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
غذای مهیا رو داشتم میدادم که صبا گفت چه نازه.

- آره . تنها دلخوشی که باعث شده من اون خونه رو تحمل کنم همین موجوده .

سرم رو چرخوندم و حس کردم بهداد رو واسه یه لحظه دیدم . ولی بعد هر چی نگاه کردم کسی نبود . با خودم گفتم خیالاتی شدی دختره عاشق خل!

صبا لیوان نوشابش رو سر کشید و گفت – پارسال یادته . یه هفته طول کشید تا انتخاب کنیم . ولی میبینی به چه روزی ما رو انداختی؟

- میبینی که ! به زور ولم میکنن !نمیدونم چرا بهداد اینقدر به مهیا وابستس!

صبا – شاید چون این بچه پدر نداره !

- شاید .

صبا – شایدم به پرستار بچه وابستس !

- صبا ! دیوونه شدی؟ میدونی وقتی همه چی تموم شه و اونا بفهمن من کی هستم چه قشقرقی به پا میشه ! ممکنه حتی دادگاهی بشم!

صبا – حالا هنوز که نفهمیدن!

- دیر یا زود میفهمن . من فقط تا نیمه فروردین وقت دارم . اگه نتونم خانوم های خونه بر میگردن و دیگه امکان نداره بتونم پیداش کنم!

صبا – اون مدارک چیان مهرشید؟

- اسناد مالکیت کارخونه . سهام و هزار جور کوف و زهر مار دیگه ! نمیدونم بابا واسه چی اینا رو با خودش میبرده !

صبا – حتما مهم بودن! اگه پیدا نشه چی میشه !؟

- آقای حسام گفت ملگی یه وکالت نامه برای گرفتن تموم اموالی که به جز خیره وجود داره ، پیش خود داره و نمیدونه چه طوری اونو بدست آورده . فقط میدونم احتمالا جعلی نیست!

چشای صبا گرد شد – نهههههههههههههههههههههه!

- بله !

صبا – پس چرا اصرار داره تورو ببینه !

- نمیدونم ! گیج شدم . اصرار به پسرش واسه ازدواج با من . قرار ملاقات . اصلا نمیفهمم !

صبا – غذا تو بخور یخ کرد .

پتوی مهیا رو پهن کردم و خوابوندمش. بعد از یه کم شیطونی خوابش برد .

- بریم یه جا پنپرزشو عوض کنم .

خندید و گفت – به به چشمم روشن عزیز دوردونه نگفتی اون روز چه طوری یاد گرفتی ؟

- چند روز اول سمانه عوضش میکرد ولی بعدش دیگه به روش نیاورد! منم دیگه دیدم چاره ای ندارم مجبوری یاد گرفتم!

 بقیه خرید ها رو انجام دادین و به سختی جاشون دادیم تو ماشین صبا .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – حالا با این همه خرت و پرت چی کار کنیم؟

عروسک مهیا رو از تو دهنش آوردم بیرون و گفتم – فردا میام باهات اگه شد بریم پخششون کنیم . تو بلد نیستی اینطور جاها رو !

صبا – تو از کجا یاد گرفتی؟

- اتفاقی! یادمه یه بار یکی از دوستای بی بی اومده بود خونمون . واسه رسوندنش رفتم جنوب شهر . یادته که به چه حالی افتادم چند روز ! از اون سال دیگه میبرم . امسال به خاطر شرایط بهت زحمت دادم .

صبا – رحتمه عزیزم . خوشحالم تو کار خیرت شریکم .

آروم بغلم کرد . کنار گوشم گفت – مهری؟

- بله ؟

صبا – خیلی دوستت دارم .

- منم عزیزم. بهتره بریم داره 8 میشه .

راه افتادیم . افتادیم تو ترافیک . ساعت 8 بود که بهداد زنگ زد . بهش گفتم که تو ترافیک گیر افتادیم و احتمالا نیم ساعت دیگه خونه هستم .

همین که رسیدم بهداد اومد جلو . از چهرش نمیشد چیزی رو خوند . مهیا رو گرفت و گفت – نگران شدم .

- نگرانی نداشت . مهیا دختر خیلی آروم و خوبیه .

بهداد – نگرانیم واسه هر دوتون بود . نه فقط مهیا

- نگران نباشید .(با اشاره به خودم) اینی که باهاش بوده کمربند مشکی دان 2 داره!

بهداد – پس همه فن حریفی!

- اگه خدا قبول کنه بله .

خندید و گفت – چیا خریدی؟

- یه مقدار واسه مهیا لباس و اسباب بازی گرفتم . واسه خودم و عیدی اهل خونه هم خرید کردم .

بهداد – اگه فقط خرید داشتی باید میذاشتی من باهات بیام .

- مزش به اینه که هیچ کی ندونه من واسه بقیه چی گرفتم .

بهداد – اینم حرفیه .

- راستش یه خواهش دارم تا نرفتیم داخل بگم .

بهداد – بگو .

- میخوام فردا هم ....

حرفم رو قطع کرد و گفت – اشکال نداره . مهیا رو بذار پیش سمانه و برو به خرید هات برس . حتما مهیا اذیتت میکنه!

از تعجب چشام ورقلمبید!- نه آزار که نداره . بچه رو تو خونه بار آوردین . گناه داره .

بهداد – واسه خودت میگم .

- این یه مورد رو قبول میکنم . چون یه کم خرید کردن رو سخت کرده ولی دفعات بعد حتما می برمش . ممنون.

بدون شام از خستگی خوابم برد . صبح حدود 7 بیدار شدم . سفارش مهیا رو به سمانه کردم و زنگ زدم به صبا .

اومد دنبالم .تو اون کوچه پس کوچه های تنگ به سختی رفتیم . به یه جا رسیدی که دیگه نشد بریم جلو تر . لذت دعای خانومی که شوهر دو سال پیش از داربست افتاده بود و خودش سرپرست اون خانواده 6 نفره بود ، شادی بچه ها از گرفتم کفش نو ، لبخند مادربزرگی که چادر نو میگرفت اشک تو چشامون نشوند .

هر دومون ساکت بودیم . صبا یهو زد زیر گریه و ماشینو کشید کنار اتوبان و پیاده شد .

رفتم کنارش – چی شده صبا ؟

صبا – نمیدونم چم شد . بغضم رو نگه داشتم واسه الان . مهرشید چقدر ما سهل انگاریم .حالا میفهمم چرا هر موقع میومدی خونمون و چند مدل غذا داشتیم لب نمیزدی ومجبورمون میکردی یه مدل بپزیم ! بعضی از این آدما به نون شبشون محتاجن و ما بیخودی هر چی میپزیم رو دور میریزیم فقط واسه چشم و هم چشمی ! میدونی وقتی  اینا رو دیدم از خودم متنفر شدم مهرشید! از ریخت و پاش های اطرافیانم ! از غذاهای مفصل! از حرص پولدارا واسه پولدار تر شدن ! از اونایی که همین بد بختا رو میذارن زیر پاشون و پله میکنن واسه این که روی پولاشون پول بذارن! از قشر بی درد متنفرم !

حالش واسه رانندگی مساعد نبود . رسوندمش خونه و هر چی اصرار کرد ماشینشو ببرم قبول نکردم و راه برگشت رو با تفکر به امروز و حرفای صبا پیاده گز کردم!

رسیدم خونه . همه داشتن شام میخوردن و صدای گریه مهیا میومد . سلام کردم و رفتم داخل. برگشتن طرفم و سلامم رو جواب دادن .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
ملکی – شام خوردی؟

- ممنون میل ندارم .

سمانه با مهیا اومد از آشپزخونه بیرون . مهیا دستاشو سمت دراز کرد و با گریه کلمه ماما رو پشت سر هم تکرار کرد . ماتم برد . تعجب ملکی و بهداد هم کمتر از من نبود . سمانه مهیا رو آورد و داد دستم و گفت – هلاک شد از بس گریه کرد . چرا اینقدر دیر اومدی؟

- ببخشید . کار داشتم . مجبور شدم برم . شام خورده ؟

سمانه – نه ناهار خورده نه شام . همه رو عاصی کرد .

آروم مهیا رو نوازش کردم . به هق هق افتاده بود.

- شیشه شو بیار بالا . معدش خالیه غذا بهش بدم دل درد میگیره .
سر درد رو بهونه کردم و رفتم اتاقم .مهیا سفت بهم چسبیده بود و ماما گفتن هاش کلافم کرده بود . شیر رو بهش دادم و خوابوندمش. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و به همون حالت نشستم و فکر کردم . به خودم به وضعیتم به آدما . چرا همیشه ما منتظر یه تلنگر هستیم تا به خودمون بیایم .
***
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..::انتقام شیرین (10)::..
تقه ای به در خورد .
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم  . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و  نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو  که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم  و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

انتقام شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA