ارسالها: 549
#31
Posted: 27 Aug 2012 23:06
صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!
بی بی – چه لاغر شدی مادر .
- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .
بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .
محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .
بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.
خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟
بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .
از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .
اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟
رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .
بی بی – برو مادر خیالت راحت .
رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .
صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟
- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!
صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟
- صبا .
هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .
-صبا بد طور خوابم میاد .
صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .
- دختره نق میزنه .
همون موقع صدای گریش بلند شد .
رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .
بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#32
Posted: 27 Aug 2012 23:09
صبا – چشمش کور . دندش نرم .
خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟
صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !
بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .
مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .
چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .
سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .
- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .
سینا – کجا ؟
اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !
صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟
خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .
- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟
صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .
- باشه .
زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم
- سلام .
بهداد – سلام . خوش گذشت؟
- عالی . یه دل سیر خوابیدم .
بهداد – مهیا !
- با بی بی خیلی دوست شده بود .
بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟
- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .
بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .
- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .
بهداد – چرا؟
- چون لازم نبود کسی بدونه .
بهداد – آدم مرموزی هستی.
- چه طور؟
بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.
- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .
بهداد – اینم نظریه .
گوشی دائمی خودم زنگ خورد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#33
Posted: 27 Aug 2012 23:15
- بله بفرمایید .
صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟
- سلام . خودم هستم . شما ؟
= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .
- بجا نمی آرم .
ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!
= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .
ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .
- در مورد؟
ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟
- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .
ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟
- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .
ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .
- متاسفم .
ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .
-حتما .
ملکی – ممنون . امری ندارین؟
- عرضی نیست . خدا نگهدار .
ملکی – خداحافظ.
بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#34
Posted: 27 Aug 2012 23:16
خوب اینم یه قسمت دیگه امیدوارم دوستان لذت برده باشن
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#35
Posted: 27 Aug 2012 23:19
..:: انتقام شیرین (9) ::..
فقط دوروز به عید مونده بود . هرسال همین موقع داشتم واسه بچه های بهزیستی خرید میکردم . مجبور بودم از بهداد بخوام بذاره برم بیرون . دم در کتابخونه پیداش کردم .
- بهداد خان .
بهداد – بله ؟
- مخواستم تا شب ازتون مرخصی بگیرم .
بهداد –برای چه کاری؟
- یه سری خرید شخصیه .
بهداد – مهیا رو چی کار میکنی؟
- با خودم میبرمش.
بهداد – خودم می برمت و برت میگردونم.
- معذرت میخوام . نمیتونید همراهیم کنین .
بهداد – پس اجازه این کار رو بهت نمیدم .
و راهش رو کشید و رفت . عجب گیری افتادم . حالا چه طوری خرید کنم واسه بجه ها . خدایا ! چقدر این آدم عوضیه! مجبور بودم راضیش کنم .
- بهداد خان .
برگشت و نگاهم کرد .
- اگه مهیا خونه بمونه من میتونم برم و زود برگردم؟
بهداد – پرستار مهیا باید همیشه پیشش باشه !
- خوب من که میخوام با خودم ببرمش.
بهداد – خیابونا شلوغ و نا امنه! نمیتونم بذارم دست تنها با خودت این طرف و اون طرف ببریش!
-زنگ بزنم با دوستم که ماشین داره برم راضی میشین؟
فکری کرد و گفت – باشه . زنگ بزن بیاد دنبالت . زود هم برگرد .
سریع حاضر شدم و با صبا هم هماهنگ کردم . نیم ساعت بعد اومد دنبالم . دم در بهداد گفت – الان ساعت ده و نیمه . ساعت 7 و نیم خونه باش. در دسترس هم باش باهات تماس میگیرم .
- باشه .
سوار شدم .و صبا راه افتاد .
صبا – وای این شازده چقدر خرده فرمایش داره !
- اوف دیوونم کرد . یه ساعت فک زدم تا راضی شد ! تازه الانم که دیدی با هزارتا شرط و شروط.
صبا – بله میبینم.
- ببینم دسته چکم رو آوردی؟
صبا – آره . تو کیفمه .
اول رفتم بانک و پول گرفتم . بعد هم با صبا رفتیم پاساژ .... . از بچه 1 ساله تا 10-15 ساله خرید کردیم .
همون بین یه سری وسیله هم واسه شب عید مهیا و یه سری کادو واسه ساکنین خونه ملکی!
نزدیکای ظهر مهیا حسابی نق نق کرد . معلوم بود از اون حالت خسته شده .تصمیم گرفتیم واسه تجدید قبا بریم ناهار . رفتیم یه رستوران سنتی که تخت داشته باشه . واسه خودمون سفارش شیشلیک و واسه مهیا سوپ سفارش دادم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#36
Posted: 27 Aug 2012 23:20
غذای مهیا رو داشتم میدادم که صبا گفت چه نازه.
- آره . تنها دلخوشی که باعث شده من اون خونه رو تحمل کنم همین موجوده .
سرم رو چرخوندم و حس کردم بهداد رو واسه یه لحظه دیدم . ولی بعد هر چی نگاه کردم کسی نبود . با خودم گفتم خیالاتی شدی دختره عاشق خل!
صبا لیوان نوشابش رو سر کشید و گفت – پارسال یادته . یه هفته طول کشید تا انتخاب کنیم . ولی میبینی به چه روزی ما رو انداختی؟
- میبینی که ! به زور ولم میکنن !نمیدونم چرا بهداد اینقدر به مهیا وابستس!
صبا – شاید چون این بچه پدر نداره !
- شاید .
صبا – شایدم به پرستار بچه وابستس !
- صبا ! دیوونه شدی؟ میدونی وقتی همه چی تموم شه و اونا بفهمن من کی هستم چه قشقرقی به پا میشه ! ممکنه حتی دادگاهی بشم!
صبا – حالا هنوز که نفهمیدن!
- دیر یا زود میفهمن . من فقط تا نیمه فروردین وقت دارم . اگه نتونم خانوم های خونه بر میگردن و دیگه امکان نداره بتونم پیداش کنم!
صبا – اون مدارک چیان مهرشید؟
- اسناد مالکیت کارخونه . سهام و هزار جور کوف و زهر مار دیگه ! نمیدونم بابا واسه چی اینا رو با خودش میبرده !
صبا – حتما مهم بودن! اگه پیدا نشه چی میشه !؟
- آقای حسام گفت ملگی یه وکالت نامه برای گرفتن تموم اموالی که به جز خیره وجود داره ، پیش خود داره و نمیدونه چه طوری اونو بدست آورده . فقط میدونم احتمالا جعلی نیست!
چشای صبا گرد شد – نهههههههههههههههههههههه!
- بله !
صبا – پس چرا اصرار داره تورو ببینه !
- نمیدونم ! گیج شدم . اصرار به پسرش واسه ازدواج با من . قرار ملاقات . اصلا نمیفهمم !
صبا – غذا تو بخور یخ کرد .
پتوی مهیا رو پهن کردم و خوابوندمش. بعد از یه کم شیطونی خوابش برد .
- بریم یه جا پنپرزشو عوض کنم .
خندید و گفت – به به چشمم روشن عزیز دوردونه نگفتی اون روز چه طوری یاد گرفتی ؟
- چند روز اول سمانه عوضش میکرد ولی بعدش دیگه به روش نیاورد! منم دیگه دیدم چاره ای ندارم مجبوری یاد گرفتم!
بقیه خرید ها رو انجام دادین و به سختی جاشون دادیم تو ماشین صبا .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#37
Posted: 27 Aug 2012 23:21
صبا – حالا با این همه خرت و پرت چی کار کنیم؟
عروسک مهیا رو از تو دهنش آوردم بیرون و گفتم – فردا میام باهات اگه شد بریم پخششون کنیم . تو بلد نیستی اینطور جاها رو !
صبا – تو از کجا یاد گرفتی؟
- اتفاقی! یادمه یه بار یکی از دوستای بی بی اومده بود خونمون . واسه رسوندنش رفتم جنوب شهر . یادته که به چه حالی افتادم چند روز ! از اون سال دیگه میبرم . امسال به خاطر شرایط بهت زحمت دادم .
صبا – رحتمه عزیزم . خوشحالم تو کار خیرت شریکم .
آروم بغلم کرد . کنار گوشم گفت – مهری؟
- بله ؟
صبا – خیلی دوستت دارم .
- منم عزیزم. بهتره بریم داره 8 میشه .
راه افتادیم . افتادیم تو ترافیک . ساعت 8 بود که بهداد زنگ زد . بهش گفتم که تو ترافیک گیر افتادیم و احتمالا نیم ساعت دیگه خونه هستم .
همین که رسیدم بهداد اومد جلو . از چهرش نمیشد چیزی رو خوند . مهیا رو گرفت و گفت – نگران شدم .
- نگرانی نداشت . مهیا دختر خیلی آروم و خوبیه .
بهداد – نگرانیم واسه هر دوتون بود . نه فقط مهیا
- نگران نباشید .(با اشاره به خودم) اینی که باهاش بوده کمربند مشکی دان 2 داره!
بهداد – پس همه فن حریفی!
- اگه خدا قبول کنه بله .
خندید و گفت – چیا خریدی؟
- یه مقدار واسه مهیا لباس و اسباب بازی گرفتم . واسه خودم و عیدی اهل خونه هم خرید کردم .
بهداد – اگه فقط خرید داشتی باید میذاشتی من باهات بیام .
- مزش به اینه که هیچ کی ندونه من واسه بقیه چی گرفتم .
بهداد – اینم حرفیه .
- راستش یه خواهش دارم تا نرفتیم داخل بگم .
بهداد – بگو .
- میخوام فردا هم ....
حرفم رو قطع کرد و گفت – اشکال نداره . مهیا رو بذار پیش سمانه و برو به خرید هات برس . حتما مهیا اذیتت میکنه!
از تعجب چشام ورقلمبید!- نه آزار که نداره . بچه رو تو خونه بار آوردین . گناه داره .
بهداد – واسه خودت میگم .
- این یه مورد رو قبول میکنم . چون یه کم خرید کردن رو سخت کرده ولی دفعات بعد حتما می برمش . ممنون.
بدون شام از خستگی خوابم برد . صبح حدود 7 بیدار شدم . سفارش مهیا رو به سمانه کردم و زنگ زدم به صبا .
اومد دنبالم .تو اون کوچه پس کوچه های تنگ به سختی رفتیم . به یه جا رسیدی که دیگه نشد بریم جلو تر . لذت دعای خانومی که شوهر دو سال پیش از داربست افتاده بود و خودش سرپرست اون خانواده 6 نفره بود ، شادی بچه ها از گرفتم کفش نو ، لبخند مادربزرگی که چادر نو میگرفت اشک تو چشامون نشوند .
هر دومون ساکت بودیم . صبا یهو زد زیر گریه و ماشینو کشید کنار اتوبان و پیاده شد .
رفتم کنارش – چی شده صبا ؟
صبا – نمیدونم چم شد . بغضم رو نگه داشتم واسه الان . مهرشید چقدر ما سهل انگاریم .حالا میفهمم چرا هر موقع میومدی خونمون و چند مدل غذا داشتیم لب نمیزدی ومجبورمون میکردی یه مدل بپزیم ! بعضی از این آدما به نون شبشون محتاجن و ما بیخودی هر چی میپزیم رو دور میریزیم فقط واسه چشم و هم چشمی ! میدونی وقتی اینا رو دیدم از خودم متنفر شدم مهرشید! از ریخت و پاش های اطرافیانم ! از غذاهای مفصل! از حرص پولدارا واسه پولدار تر شدن ! از اونایی که همین بد بختا رو میذارن زیر پاشون و پله میکنن واسه این که روی پولاشون پول بذارن! از قشر بی درد متنفرم !
حالش واسه رانندگی مساعد نبود . رسوندمش خونه و هر چی اصرار کرد ماشینشو ببرم قبول نکردم و راه برگشت رو با تفکر به امروز و حرفای صبا پیاده گز کردم!
رسیدم خونه . همه داشتن شام میخوردن و صدای گریه مهیا میومد . سلام کردم و رفتم داخل. برگشتن طرفم و سلامم رو جواب دادن .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#38
Posted: 27 Aug 2012 23:22
ملکی – شام خوردی؟
- ممنون میل ندارم .
سمانه با مهیا اومد از آشپزخونه بیرون . مهیا دستاشو سمت دراز کرد و با گریه کلمه ماما رو پشت سر هم تکرار کرد . ماتم برد . تعجب ملکی و بهداد هم کمتر از من نبود . سمانه مهیا رو آورد و داد دستم و گفت – هلاک شد از بس گریه کرد . چرا اینقدر دیر اومدی؟
- ببخشید . کار داشتم . مجبور شدم برم . شام خورده ؟
سمانه – نه ناهار خورده نه شام . همه رو عاصی کرد .
آروم مهیا رو نوازش کردم . به هق هق افتاده بود.
- شیشه شو بیار بالا . معدش خالیه غذا بهش بدم دل درد میگیره .
سر درد رو بهونه کردم و رفتم اتاقم .مهیا سفت بهم چسبیده بود و ماما گفتن هاش کلافم کرده بود . شیر رو بهش دادم و خوابوندمش. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و به همون حالت نشستم و فکر کردم . به خودم به وضعیتم به آدما . چرا همیشه ما منتظر یه تلنگر هستیم تا به خودمون بیایم .
***
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#39
Posted: 31 Aug 2012 00:34
..::انتقام شیرین (10)::..
تقه ای به در خورد .
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#40
Posted: 31 Aug 2012 00:36
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام