انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

انتقام شیرین


مرد

 
- ممنون . کاری ندارید؟
بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن .
- چشم . خدانگهدار .
بهداد – خداحافظ .
مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد.
صدای گوشیم اومد . صبا بود .
- سلام صبایی .
صبا – سلام گلم . خوبی ؟
- خوبم . تو چه طوری؟
صبا – منم خوبم . کجایی؟
- دارم می رم بهشت زهرا .
صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم .
صبا – می خوای بیام ؟
- نه عزیزم . ممنون .
صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی!
- خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون .
صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟
- باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه .
صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای .
- وضع منو که می دونی . نمیتونم .
صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟
- بگو.
صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره !
- طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه !
صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم .
- متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم .
صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد .
- اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – نه خانومی مواظب خودت باش .
- تو هم خدا حافظ
صبا – بای
بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟
قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها .
- بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ...
روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود .
چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم .
یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش .
خدا یا بهم کمک کن.
وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده .
اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه .
زنگ زد – سلام
- سلام .
بهداد – خوبی؟
- ممنون .
بهداد – کی رسیدی؟
- همین یه ربع پیش .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله داره میوه شو می خوره .
بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
بهداد – خداحافظ.
ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد .
بهداد - اجازه هست بیام تو ؟
- اجازه بدید .
روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود .
-سلام .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟
- ممنون . بفرمایید .
بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟
- بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین .
بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ...
- اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم !
بهداد – باشه . این واسه توئه .
گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم .
- ممنون.
بهداد – قابلی نداره .
و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا..
مهیا با دیدنش گفت – دادی ....
و دستاشو به طرفش دراز کرد .
بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون .
مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد  و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش.  نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم .
- بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم .
سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش .
دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد .
قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟
بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟
جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره  . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه .
سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم .
از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره  .
مهیا هم گفت – ماما
و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم .
- عزیزم غذاتو نخوردی هنوز .
گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم .
چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو .
از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم .
- نخیر تنبل خانوم . باید راه بری .
تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در .
بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده .
بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ...
سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا .
تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟
- بهتره بریم . دیر میشه  .
مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود  . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم .  آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ...
بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟
اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید .
بهداد – چته خاله ؟
- هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم .
نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم .
با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار .
بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم .
- پس من و مهیا میریم شما بمونین !
همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین .
- بهداد خان خواهش میکنم .
بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟
- من فرار نمیکنم .
بهداد – پس بگو چته .
- میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟
بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم .
چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن .
بهش نگاه کردم .
بهداد – چته خاله ؟
خدا چی بگم که ولم کنه-  یاد پدرم افتادم .
بهداد – پدرت ؟
- بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم.
چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟
حرفی نزدم .
ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی .
سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (11) ::..

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته  . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت .  مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم  و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات  . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

  - دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا  و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

انتقام شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA