ارسالها: 455
#91
Posted: 23 Sep 2012 08:34
مکثی کردم و نگاهی به کامران و مامان گل پري انداختم و
می دونید من هر چی فکر کردم دیدم اگه این کارخونه رو بعد از یک » : گفتم
سالی که بابابزرگ گفته بخوام نگه دارم از پس من بر نمیاد.
چون من دوست ندارم توي یک کشور غریب زندگی کنم. از همه مهمتر
پیش خودم حساب کردم وقتی این کارخونه رو با تمام امتیازات و
سرمایه اش بفروشم خودش سرمایه کلانی است حالا اگه تبدیل به پول ما
بشه که چندین برابر می شه و من می تونم اطراف تهران به عوض یک
کارخانه چندین کارخانه بزنم و با این کارها باعث می شم کلی به اقتصاد
کشورم کمک کنم و چندهزار کارگر را صاحب کار و زندگی کنم. ولی این جا چی.
کار و تلاش ما وزندگی توي غربت وسختی هایش باعث می شه این
کارگرهاي فرانسوي استفاده اش را ببرند و یا واسطه هاي این جا. خب وقتی
یک فرانسوي این جا رو بخره سودش هم حقشون است.
ولی من چرا سرمایه ام را این جا نگهدارم. در صورتی که تو اولین قدم
باعث می شم هم مامان گل پري به سر خونه و زندگیش برگردد و هممن و
کامران، از این غربت دور بشیم همینفرشید که همین الان می گه تو تهران
کاري ندارم می تونه با همین سمت و شغل در کنار خانواده اش باشه البته اگه
.» دوست داشته باشه
چرا دوست نداشته باشم. ولی فکر می کنی » : فرشید با خوشحالی گفت
.» این کار شدنی است و اون جا می تونی این کار را بکنی
چرا نتونم. اولاً که هر جا » : در حالی که قهوه ام را سر می کشیدم گفتم
سرمایه بگذاري می تونی کارخونه بخري.
دوماً دولت از این طرح ها و ورود سرمایه به کشور و ایجاد اشتغال
استقبال می کنه.
در ضمن کامران می دونه اون جا خیلی از خانواده ها تحت پوشش کمیته
امداد هستند که با این کار چند خانواده زندگی شان عوض می شه وچه
سرنوشت هایی تغییر می کند.
از قدیم گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه، چرا ما باید
سرمایمون را صرف راحتی کسانی بکنیم که هم وطن ما نیستند. این جا
کارخونه با همین روال کارگرانش کار خودش را می کند فقط صاحبشعوض
می شه. ولی ما می تونیم چندین کارخونه را اون جا راه اندازي کنیم.
»؟ حالا نمی دونم نظر کامران و مامان گل پري چیه
مامان گل پري در حالی که لبخند می زد و خوشحالی تمام صورتش را پر
عالیه عزیزم. بابابزرگت و من مطمئن بودیم که تو » : کرده بود گفت
کوچولوي خانواده همیشه بهترین راهها را انتخاب می کنی. باید به آقاي
.» کریمی هم خبر بدم که تو چه تصمیمی گرفتی تا کمکت کنه
نگاهم را به کامران دوختم که با بی خیالی خیاري پوست می کند و گفتم:
»؟ تو چی کامران «
من سر پیازم و یا ته پیاز که » : نگاه شوخش را به صورتم دوخت وگفت
.» نظر بدم شما صاحب اختیارید و وارث اصلی
.» لوس نشو کامران. من و تو، توي این مال شریکیم » : گفتم
آره. فقط من اجازه ي فروختن این مال رو ندارم. » : خندید و گفت
.» نمی دونم چه جوري مال منه
.» اذیت نکن. با موافقت من که می تونی بفروشی » : گفتم
و اگه دلم نخواد بفروشم چی. می تونی » : با شیطنت نگاهم کرد و گفت
.» مجبورم کنی
من که به قول خودت زورم بهت نمی رسه من دارم ازت » : با ناز گفتم
.» خواهش می کنم
از کی تا حالا مظلوم شدي و خواهش می کنی؟ تا جایی » : با خنده گفت
که من یادمه چند وقتی است که رئیس شدي و حرف، حرف خودته،
»؟ مگه نه
.» ا، کامی » : معترضانه گفتم
آخه قربون تو برم من که از اولش هم گفتم من » : نگاه منو که دید گفت
چکاره ام. همه ي این ثروت مال خودته. اختیارشو داري هر کاري دلت
می خواد باهاش بکنی. گردن منم از مو نازکتره. اگه حرفی زدم خودت سرمو
.» جدا کن. خوبه
.» حالا همچین حرف می زنه انگار من جلادم » : با خنده گفتم
.» تو جلاد روح و قلب منی عزیزم » : نگاه قشنگی بهم کرد و آروم گفت
پاشو خودتو لوس نکن. امشب فرشید » : نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم
.» مهمونمونه. بهتره به فکر شام باشی
.» مگه پروین خانوم شام درست نکرده » : بلند شد و گفت
.» نمی دونم ولی من امشب هوس کردم برام رو آتیش جوجه درست کنی » : گفتم
.» اي به چشم » : دستش را روي چشمش گذاشت و گفت
شب خوبی را در کنار شوخی و خنده هاي فرشید و کامران گذراندیم. با
دیدن فرشید و کامران دلم براي دوستانم تنگ شده بود و تماسی با بچه ها
گرفتم که کلی سر به سرم گذاشتند و به بی وفایی متهمم کردند.
هفته ي بعدي به آرومی و بی دردسر سپري شد واز صبح تا غروببه دنبال
کارهاي کارخونه بودیم و فرشید و کامران هم سعی داشتند ببینند می توانند
مشتري خوبی را براي کارخانه پیدا کنند یا نه.
من هم آرامش بیشتري پیدا کرده بودم و دیگر کمتر نسبت به کامران
عمو » : حساسیت نشان می دادم. تا این که یک شب بابا تماس گرفت و گفت
سکته ي خفیفی کرده و حالا توي بیمارستان است. بهتره کامران به تهران
.» بیاد و تو این مدت کنارش باشه
هر چی بابا را قسم دادم که راستشرو بگه و خطري عمو را تهدید
نه بابا جان. فقط نمی خوام کامرانبگه چرا از من قایم » : می کنه یا نه گفت
کردید. به مامان گل پري هم چیزي نگو به بقیه هم سپردم که چیزي
.» نگویند. خودتان یک دروغی سرهم کنید براي آمدن کامران
مستقیم به اتاق کامران رفتم و بعد از کلی مقدمه چینی جریان را بهش
گفتم. خیلی بهم ریخت و سریع با عمو تماس گرفت و وقتی صداي عمو را
شنید راحت شد و گفت با اولین پرواز به تهران می ره.
مونده بودیم به مامان گل پري چی بگیم که نفهمه. بهترین راهش این
بود که بگیم کامران می خواد بره تهران و درباره ي قیمت زمین و کارخانه و
این جور چیزها تحقیق کنه و ببینیم می تونیم فکر من را عملی کنیم یانه.
همین دروغ را گفتیم و کامران فردا شب تو لیست انتظار قرار گرفت و رفت.
اي کاش می شد » : توي فرودگاه اشک هایش رو گونه اش سرازیر شد وگفت
.» تو هم میامدي
اون وقت مامان گل پري می فهمید. تو این سن و سال » : با لبخندي گفتم
.» هیجان و فشار برایش خوب نیستولی منم نمی دونم تو این جا بدون تو چکار کنم
با رفتنش تکه اي از قلبم را با خود برد. ده روز تمام با دلتنگی و اضطراب گذشت.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#92
Posted: 23 Sep 2012 08:48
کامران هر روز دو سه بار تماس می گرفت و می گفت عمو داره بهترمی شه و منم زود برمی گردم.
با تمام این که تو این مدت فکر می کردم می تونم از کامران جدا بشم و من فقط به خاطر وصیت نامه با کامران ازدواج
کرده ام ولی حالا می فهمیدم که چطوري دلتنگ اش هستم.
صبح ها بی حوصله و دمغ به کارخونه می رفتم و عصرها دلتنگ و غمگین برمی گشتم.
فرشید هم هر کاري می کرد تا با شوخی هایش منو سرحال بیاره موفق نمی شد. چند باري ناتالی را توي محوطه دیدم
که سریع از کارخانه خارج می شد.
تو این مدت سعی می کردم اطلاعات و اندوخته هایم راجع به تمام مسائل کارخانه را بالا ببرم تا بتونم در ایران ازش
استفاده کنم.
هر کسی وقتی چیزي را ندارد قدرش را می » : مامان گل پري هم که متوجه دلتنگی هایم بود لبخندي می زد و می گفت
داند تو هم حالا که کامران رفته می فهمی که چه قدر دوستش داري و دلتنگش هستی.
اون روزها که با سردي باهاش برخورد می کردي فکر می کردي همیشه کنارته و نازت را می کشد.
حالا که براي کار رفته این قدر دلتنگی فکرش را بکن اگه بخواي ازش جدا بشی چه حالی داري. تو هیچ وقت دلتنگ
.» شهروز نمی شی چون دوستش نداري
.» وقتی کامران برگرده سعی خودم را می کنم تا مهربون تر باشم » : با خودم گفتم
که داره به ایران برمی » : یک شبخاله ترگل و گلناز سرزده به همراه شهروز به خونمون آمدند و خاله گلنار گفت
.» گرده و اومده خداحافظی کنه
پدر شهروز که سال ها پیش از فتانه جدا شده بود تو آمریکا ازدواج کرده ولی فرزند دیگه اي » : خاله ترگل می گفت
.» جز این دو پسر نداره
.» دلم برات تنگ می شه ولی به خاطر کامران باهات تماس نگرفتم » : شهروز آروم کنارم اومد و گفت
خوب کاري کردي. کامران شوهر منه. در هر صورت و اگه بخوام ازشجدا بشم اون موقع می » : با خونسردي گفتم
.» تونم در مورد تو فکر کنم. پسخواهش می کنم تو این مدت فکر منو نکن
.» سخته ولی به خاطر تو باشه. قبول » : با ناراحتی گفت
ده روزي از رفتن کامران می گذشت که یک شب آقاي کریمی به خونمون آمد و بسته اي را به مامانگل پري داد و
مقداري هم درباره ي پیشنهاد من صحبت کردیم و رفت.
.» مامانی چند وقته که آقاي کریمی رامی شناسید » : از مامان گل پري پرسیدم
.» از وقتی با شاهرخ ازدواج کردم » :مامان گل پري فکري کرد و گفت
.» راستی چرا بابابزرگ کارخانه را تو پاریس خرید » : پرسیدم
شهرام خان پدربزرگ بابات این کار راکرد نه بابابزرگت. بعد از جنگ جهانی » : مامان گل پري خنده اي کرد و گفت
به این فکر افتاده بود که ارثیه کلانی را که بهش رسیده را تبدیل به کارخانه نساجی بکنه و باعث اینفکر هم دوستش
هنري بود که فرانسوي بود و بهش گفته بود که بعد از جنگ همه دوباره به لباس هاي شیک و جامعه ي مدرن رو
خواهند آورد و حرفش هم درست بود وشهرام خان هم این جا را پایه گذاري کرد و این قبل از ازدواج من و شاهرخ
.» اتفاق افتاده بود
هواي این جا خیلی زودتر از ایران سرد می شه و فکر کنم » : پروین خانوم سوپ گرمی را آورد و مامان گل پري گفت
.» یکهو برف هم بیاد
صبح ها با این که پالتو می پوشم بازم سردم می شه. امروز هم که از صبح » : سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم
.» بارون باریده
.» ژینا مدتیه می خوام یه چیزي بهت بگم » : مامان گل پري گفت
»؟ چی » : با خنده پرسیدم
می خوام راستشو به من بگی و بدونم تو واقعاً به خاطر بقیه با کامران ازدواج کردي یا این که » : مامان گل پري گفت
.» خودت هم دوستش داشتی
.» شما چی فکر می کنید » : نگاهم را ازش دزدیدم و به پائین دوختم و گفتم
من فکر می کنم تو کامران رو دوست داري ولی نمی دونم چرا دلت نمی خواست باهاش ازدواج کنی و چرا » : گفت
.» الانم سعی می کنی باهاش نامهربون باشی. منو نگاه کن و جوابم را بده
.» می شه مامان گل پري جواب سؤالتون رو بعداً بدم » : زیرچشمی نگاهی به مامان گل پري کردم و گفتم
من جواب اولم رو که دوست داشتن کامران بود از حالت نگاهت فهمیدم. باشه دومی را صبر » : خندهاي کرد و گفت
و بلند شد و کنار شومینه نشست و سر خودش را با بافتن شالی که نیمه بود گرم کرد. «. می کنم
مامان گل پري تو فصل سرما همیشه عادت داشت کنار شومینه وبخاري بنشیند و بافتنی ببافد.
همان طور که دست هاي مامان گلپري حرکت می کرد یکهو فکري در ذهنم شکل گرفت و رو به مامان گل پري
راستی مامان گل پري به نظرت مامی تونیم تولیدي لباس هم بزنیم ویک سري زن هاي خیاط را استخدام » : گفتم
کنیم تا در تولیدي کار کنند. این جوري می شه کار ما واقعاً از تولید به مصرف باشد. مثلاً همین لیلا اگه خیاطی اش
.» تکمیل بشه می تونه سرپرستخوبی باشه
.» فکر خوبیه. بهتره وقتی رفتیم ایران بیشتر در موردش تحقیق کنی »: مامان گل پري گفت
من می رم » : با شنیدن اسم ایران، دلم براي کامران بیشتر تنگ شد و لبخند تلخی زدم و از روي مبل بلند شدم و گفتم
.» بخوابم
.» چیه دلت تنگ شده و هواي کامران را کردي » : مامان گل پري خندید و گفت
چه قدر راحت می توانست به افکارمپی ببرد. با ناراحتی و دلتنگی به اتاقم رفتم و دیدم خوابم نمی بره و به اتاق
کامران رفتم و بالشش را بغل کردمو به عکسش چشم دوختم تا خوابم رفت.
تو خواب دیدم که توي تاریکی گم شده ام و با فریاد کامران را صدا می زدم و کمک می خواستم.
چی شده عزیزم. ژینا چشماتو وا کن داري خواب » : همین موقع بود که دست هاي گرمی تکانم داد و با نگرانی پرسید
چشم هایم را باز کردم و به کامران نگاهم را دوختم و در حالی که هنوز تو بهت خواب بودم از دیدن «. می بینی
کامران تعجب کردم و نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم که موهایم را نوازش کرد و صورتم رو بوسید و گفت:
.» چیه، چرا این طوري نگام می کنی. مگه تو خواب منو صدا نمی زدي. خب من این جام عزیزم »
تمام دلتنگی و ناراحتی ام را از نبودنش و ندیدنش همراه اشک هایم بیرون ریختم و سرم را در سینه اش پنهان کردم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#93
Posted: 23 Sep 2012 08:54
.» می خواستم غافلگیرت کنم، که کردم » : با خنده گفت «. چرا نگفتی داري میاي » : و با بغض گفتم
.» خیلی بدي کامی » : گفتم
واي که » : و در همین حال بلند شد و گفت «. چرا. چون مچت را گرفتم که دلت برام تنگ شده بود » : با شیطنت پرسید
.» چه قدر خسته ام
واي که چه قدر سرده. تهران از این جا خیلی گرم تر » : و در حالی که لباسش را عوض می کرد کنارم نشست و گفت
.» بود
.» بارون می اومد » : پرسیدم
ولی این جا فکر کنم که برف ببارهو با این حرف روي تخت دراز کشید و» : با سر اشاره کرد که آره بو بعد گفت
.» بیا زیر پتو که سرما نخوري »: گفت
.» نه تو بخواب من می رم اتاق خودم » : گفتم
گفت: خودتو لوس نکن. نمی دونی تو این چند روزه چه قدر دلتنگت بودم.فکر کردي به همین راحتی می ذارم تنهام
.» بذاري. حالا برام تعریف کن این چند روزه اینجا نبودم چه خبر بود
«؟ داشتیم ژینا » : ابروهایش را درهم کشید و گفت «؟ همشو بگم یا با سانسور » : فکري کردم و بعد با خنده گفتم
و بعد تمام ماجراهاي این چند روزه رابرایش تعریف کردم و آخر حرف هایم «. شوخی کردم باهات » : خندیدم و گفتم
خوابش برد و منم خوابیدم
: وقتی صبح از خواب بیدار شدم با لبخندي به رویش نگاه کردم و سلام کردم. با خنده گفت سلام به روي ماهت بلند »
با ذوق و شوق به سمت پنجره رفتم و پنجره را باز کردم و چشم به بارش «. شو ببین که صبح تا حالا داره برف میاد
برف دوختم که تمام حیاط را سفیدپوش کرده بود.
از زیر لحاف گرم بیرون اومدي و یکهو می ري تو جریان » : کامران از کنار پنجره دورم کرد و پنجره را بست و گفت
.» هواي سرد نمی گی مریض می شی. بدو لباس گرم بپوش بریم برف بازي
بدون این که صبحانه بخوریم تو حیاط به دنبال همدیگه گذاشتیم و شروع به برف بازي کردیم. مهارتکامران تو
پرتاب گلوله ها بیشتر بود و چند باري به شدت ضربه هاي گلوله هاي برف را نوش جان کردم.
کامران کی » : از سر و صداي بازيما مامان گل پري از خواب بیدار شده و به حیاط آمد و با خنده رو بهکامران گفت
.» اومدي
.» ساعت سه بود اومدم » : کامران، مامان گل پري را بوسید و گفت
مامان گل پري خندید سرما نخورید به داخل برگشت و من هم از فرصتاستفاده کردم و گلوله ي برفی را کهآماده
پا به «. وایسا الان خدمتت می رسم »: کرده بود از پشت یقه کامران داخل لباسش انداختم که فریادش بلند شد و گفت
فرار گذاشتم و کامران با گلوله هاي برف به دنبالم افتاد، چندتایی را جاخالی دادم ولی چند تایی هم بهم خورد و همین
طور که می دویدم یکهو پایم به لبه ي باغچه گیر کرد و مچ پایم پیچ خورد و با صورت به زمین خوردم و ناله ام به هوا
چی شد ژینا. کجات » : رفت. کامران که بلافاصله بهم رسیده بود با نگرانی از روي زمین بلندم کرد و با دلشوره پرسید
.» درد میکنه. در حالی که اشکم سرازیر شده بود به گونه و بینی ام و مچ پایم اشاره کردم
با کمک کامران «. صورتت که ضربه خورده ولی پایت را زمین نذار تا دکتر ببینه » : کامران نگاهی به صورتم کرد و گفت
.» واي مادر جان چی شد » : به داخل خونه رفتم و مامان گل پري با دیدن ما یکهو از جا پرید و با نگرانی پرسید
و کفشم را از پایم آهسته درآورد که «. خورده زمین » : کامران آروم منو روي مبل راحتی سه نفره خوابوند و گفت
.» بدجورم ورم کرده باید به دکتر زنگ بزنم » : دوباره ناله ام به هوا رفت. کامران نگاهی به پایم انداخت و گفت
کامران بلافاصله با اورژانس تماس گرفت که «. فکر کنم احتیاج به گچ داشته باشه » : مامان گل پري با نگاه به پایم گفت
گفتند بهتره به بیمارستان بریم. با کمک کامران و آقا بهمن به بیمارستان رفتیم که دکتر بعد از دیدن عکس گفت:
و جا انداختش که نفسم از درد رفت و دست هاي کامران را چنگ زدم. بعد از آن هم «. پایت دررفتگی پیدا کرده »
.» بهتره تو این یک هفته سعی کنی کمتر به پاي چپت فشار بیاري » : پایم را با آتل بست و گفت
با کمک عصا به خانه برگشتیم و بامسکن هایی که دکتر داده به رختخواب رفتم. پروین خانوم سینی صبحانه را برایم
.» بخور که ضعف نکنی » : آورد و گفت
اگه می دونستم می خواي خودت را ناقص کنی » : کامران کنارم نشستو به زور چند لقمه برایم گرفت و با خنده گفت
.» اصلاً پیشنهاد برف بازي را نمی دادم
.» نه تقصیر تو که نبود باید مواظب جلوي پام بودم که نبودم» : سرم را تکان دادم و گفتم
.» تا تو استراحت کنی منم یه سري به کارخونه بزنم و بیام » : کامران دو سه تا بالش بزگ پشت کمرم گذاشت و گفت
مامان جان پاشو. » : چشم هایم را روي هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم با صداي مامان گل پري بیدار شدم که گفت
.» مامانت پاي تلفنه. بهش گفتم پات این جوري شده نگرانه
همه جا امن و » : گفت «؟ چه خبر » :با مامان صحبت کردم و از نگرانی درش آوردم و کامران هم از راه رسید پرسیدم
و همراه کامران براي خوردن غذا بهپائین رفتم. « بهترم » : با لبخند گفتم «. امان بود. تو چطوري
.» نه اگه کاري داشتم صدات می زنم تنهایی راحت ترم » : گفتم «. میخواي پیشت بخوابم » : آن شب کامران گفت
نزدیک هاي صبح از درد بلند شدم و وقتی دیدم خوابم نمی بره با کمک عصا کنار پنجره رفتم و به بارش برف که
همچنان ادامه داشت نگاه کردم تقریباً همه جا سفیدپوش بود و شاخههاي درختان زیر سنگینی برف خم شده بودند.
لاي پنجره را کمی باز کردم و هوا خنک را داخل ریه هاي فرو دادم و چشمبه بیرون دوختم و صندلی ام را نزدیکتر به
پنجره کردم و یواش یواش خوابم برد.
این چه کاریه کردي. » : با صداي فریاد کامران از خواب پریدم و به صورت پر از خشمش نگاه کردم. با عصبانیت گفت
.» پنجره را تا صبح باز گذاشتی و کنارش خوابیدي. نمی گی از سرما می میري
خواستم جوابش را بدم که دیدم گلویم از درد داره می ترکه و نمی تونم حرف بزنم. دستم را روي گلویم گذاشتم و
به سختی آب دهانم را قورت دادم و در حالی که به کامران که پنجره را با حرص می بست نگاه می کردم آروم گفتم:
.» واي گلوم »
و با صدایی بلند مامان گل پري را صدا « میگه واي گلوم. برو دعا کن سینه پهلو نكرده باشي.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#94
Posted: 23 Sep 2012 09:03
کامران با پوزخندي گفت چه تبی هم
منو به تختم برد و وقتی مامانگل پري آمد با عصبانیت براش تعریف کرد چکار کرده ام و به سمت تلفن رفت و
با دکتر تماس گرفت تا دکتر بیاد برام شیر گرم آورد و وقتی دست به پیشانی ام گذاشت با ناراحتی رو به مامان گل پري گفت
خب حالا سرما خوردم. همه » : با دلخوري با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم «. کرده. آخه این چه کاريبود کردي
.» تو فصل سرما، مریش میشن
لب هایم را ورچیدم که با مهربانی نگام «. ولی خودشون رو دستی دستی مریض نمی کنند خانوم خانوما » : باحرص گفت
.» خیله خب حالا نمی خواد گریه کنی. منم بخاطر خودت می گم » : کرد و گفت
شانس آوردي ریه هایت چرك نکرده »: دکتر که امد لرز هم به سراغم آمد. دکتر آمپول را برایم تزریق کرد و گفت
و داروهایم را نوشت « انگار داري خوب به خودت صدمه می زنی » : و بادیدن پایم خندید و گفت «. وباید استراحت کنی
و به دست کامران داد . لرز شدیدي کرده بودم و مامان گل پري چند تاپتو برویم انداخت.
کامران با داروها برگشت و مجبورمکرد سوپ گرمی را هم بخورم . حالمخیلی بد بود . چون یک موقع تبم بالا می
رفت و پتوها را پس می زدم و چند لحظه بعد لرز می کردم.
کامران با مهربونی تمام کنار تختم نشسته بود و ازم مراقبت می کرد. از دلسوزي هایش لذت می بردم و بعضی مواقع
از کارهایش خنده ام می گرفت . مثل پدري که فرزندش را سرزنش می کند گاه سرزنشم می کرد و گاه با محبت
هایش غرق خوشحالی ام می کرد . فردا صبح چشم هایم را که باز کردم دیدم کنارم خوابش برده و غرق در خستگی
است . از این که در کنارم بود و عشقش را نثارم می کرد احساس شادي داشتم و خدا را شکر کردم و با خودم گفتم
باید فکر و خیال هاي بد را دور بریزم و منم با محبتم و عشقم اونو خوشحال کنم و همه را از بلاتکلیفی در بیاورم و با
خودم حساب کردم که تا کریسمس مدت زیادي نمونده و می تونم به عنوان هدیه کریسمس بهش بگم که منم
عاشقشم و تصمیم دارم براي همیشه کنارش بمونم.
چیه گربه کوچولو به چی فکر می کنی که چشم هایت برق می زنه . » :کامران چشم هایش را باز کرد و با خنده گفت
«
کمی » : گفتم « . حالت چطوره . بهتري » : بلند شد و پرسید « . مگهتو فضولی » : با خنده موهایش را کشیدم وگفتم
. » بهتر شدم
کامران بعد از دادن صبحانه من و مطمئن شدن از پائین اومدن تب من به کارخونه رفت و چند بار هم تماس گرفت و
عصري برگشت . مامان گل پري همتمام مدت تو اتاقم بود ومنم استراحت کردم.
روز بعد هم به همین منوال گذشت و فرشید هم به دیدنم اومد و ساعتینشست و از کارخونه گفت و رفت . عصر بود
و کامران شیر وقهوه برایم ریخت ومنم کنار شومینه نشستم.
برو تو کمد اتاق من آلبومم هست که مال سالی است » : مامان گل پري در حالی که قهوه می خورد رو به کامران گفت
. » که با شاهرخ به این جا اومده بودیم و بردار بیار این جا
وقتی کامران آلبوم را آورد شروع کردیم به نگاه کردن عکس ها و با هر عکسی مامان گل پري توضیحی می داد .
شما قول داده بودید یه روزي از این» : پایم را که هنوز درد می کرد رو میز عسلی گذاشتم و به مامان گل پري گفتم
که چطوري زن بابابزرگ شدید و این همه دوستتان داشت برامون بگید .حالا که این جا وقت داریم و منم حسابی
. » حوصله ام سر رفته برامون تعریف کنید
. » راست می گه مامان گل پري بگید دیگه » : کامران هم با شوق گفت
فصل بیست و هشتم
مامان گل پري همان طور که به عکس ها نگاه می کرد با یادآوري آن روزها لبخندي روي لبانش نشست و سري
روزگار بازي هاي زیادي داره . وقتی تقریباً نه ساله بودم و بچه آخري بودم مادرم را از دست دادم » : تکان داد و گفت
و تو باغ پدر بزرگم که به بچه هایش ارث رسیده بود همراه عمو شهرام و عمو فرید و پدرم فریبرز زندگی می کردیم
و هر کدام در قسمتی از اون باغ بزرگ تو خیابون در بند عمارتی با شکوه ساخته بودند.
اون موقع هنوز تهرون سرو سامان پیدا نکرده بود و هنوز نیرو هاي خارجی که به خاطر جنگ جهانیوارد تهران شده
بودند کم وبیش خودنمایی می کرد ولی ما که از خانواده هاي ثروتمند و پولدار شهر بودیم هیچ چیز از مشکلات مردم
نمی فهمیدیم چون نه از قحطی خبري براي ما بود نه ازنگرانی غذا نداشتن و لباس نداشتن.
همان سال ها بود که شهرام خانتازه این کارخونه را خریده و مرتب به فرانسه می رفت . شهرام خان عموي بزرگم از
زن اولش سه دختر ودو پسر داشت که ازدواج کرده بودند و همسر اولشدر اثر بیماري مرده بود . بعد از اون با مادر
شاهرخ ازدواج کرده بود که فقط شاهرخ را داشت و جون و عمرش این پسر بود . شاهرخ زیبایی اش را از مادرش به
ارث برده بود و تو تمام نوه هایش هم فقط کامران به اون رفته مثل ژینا که به من رفته . شهرام خان به دو پسر
بزرگش و دخترهایش سهم الارثشان را داده بود و گفته بود هر کاري دلشان می خواهد باهاش بکنند و باقی ارثیه هم
هر چی که بشه به همسرش مریم و پسرش شاهرخ می رسید و پدر من و عمو فرید هم در کنار عمو شهرام مشغول
تجارت بودند . تو اون خونه همه از عمو شهرام حساب می بردند الا شاهرخ که هر کاري دلش می خواستمی کرد و
عمو به خاطر دوست داشتن زیادش مانعش نمی شد که همین بعدها مایه دردسرش شد. تو این سال هایی که به
فرانسه می رفت شاهرخ را با خودش می برد و فرهنگ غرب بدجوري رويشاهرخ اثر گذاشته بود و از او پسري
خوش گذران و بی قید وبند ساخته بود . ولی با همه ي این احوال چشم تمام دخترهاي فامیل به دنبالش بود و من که
تو نه سالگی کنار دست دختر عمو هاي بزرگتر و خواهرهایم می نشستم از حرف هایشان می فهمیدم که همشان
آرزوي ازدواج با شاهرخ را دارند . شاهرخ دو سه سالی می شد به فرانسه رفته بود و قرار بود به ایران بیاد و ازدواج
کند .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#95
Posted: 25 Sep 2012 02:30
. من اون موقع که رفته بود شش سالم بود و ذهنیت زیادي از شاهرخ نداشتم ولی روزي که وارد خونه باغ شد و
همه بدورش حلقه زدند به این پی بردم که واقعاً مرد زیبایی است و تو دلم گفتم اگه منم بزرگتر بودم شاید می
تونستم خودم را در لباس عروس در کنار شاهرخ تجسم کنم ولی حیف که آن قدر کوچک بودم وریزه میزه که حتی
تا چند ساعت بعد شاهرخ متوجه حضور من نشد و وقتی من کنار صندلی اش رفتم تا زیر سیگاري بهش بدم نگاهی به
. » ببینم تو گل پري کوچولو نیستی » : من انداخت وبا تعجب پرسید
با خنده لپم را کشید و از کیف کنار دستش « . چرا خودم هستم » : من که دیدم منو یادش اومده با خوشحالی گفتم
از این « . بیا اینم براي تو خانم خوشگل » : چند بسته شکلات که آن موقع در ایران پیدا نمی شد به دستم داد و گفت
که از خوشگلی ام تعریف کرده غرقدر شادي تا شب با شکلات هایشدر باغ بازي کردم و فردا صبح شنیدم که عمو
شهرام نگین دختر عمویم را براي شاهرخ در نظر گرفته با همه بچگیام احساس کردم چیزي در درونم فرو ریخت .
اون روزها نمی دونستم چرا این طوري ام و حال وحوصله از بین رفته ولی بعد ها فهمیدم که من از همانلحظه ورود
عاشق شاهرخ شده بودم . البته عشقی بچه گانه که دلم می خواست اون چیزي که همه صحبت از خوب بودنش می
کنند مال من باشه ولی هر چه بزرگتر می شدم این عشق شکل وشمایل دیگري به خود می گرفت.
اون زمان نسرین خواهر بزرگتر نگین ازدواج کرده بود و ترگل و گلناز و نگین بودند واي عمو به خاطر این که عمو
فرید بزرگتر از پدرم بود تصمیم گرفته بود که دخترش نگین را به عقد شاهرخ در بیاورد.
یادمه نگین در پوست خود نمی گنجید و از خوشحالی روي پاهایش بند نبود من با همه بچگی ام می فهمیدم که
شاهرخ علاقه اي به نگین نداره و فقط به خاطر پدرش داره با نگین ازدواج می کنه.
مامان گل پري چرا میگی ریزه » : کامران چایی براي مامان گل پري ریخت و لیوان شیري به دست من دادو پرسید
. » میزه بودي . شما که مثل ژینا درشت هیکل هستید و قد بلند
« . اگه یادت باشه ژینا هم قد بلندي نداشت و بعد از سیزده سالگی یکهو قد کشید و بلند شد» : مامان گل پري گفت
من هم همین طور بودم و حتی خیلی ریز جثه تر از ژینا و یکهو تو چهارده سالگی انگار هر روز قد می کشیدم . براي
همین همه به من به چشم بچه نگاه می کردند . به خصوص شاهرخکه بیست سالی از من بزرگتر بود و نگین هم ازش
دوازده سالی کوچکتر بود . آن روزهاترگل و گلناز هم چهارده و پانزده ساله بودند و خواستگار مرتب برایشان می
آمد و تو همان روزها هر دو نامزذ کردند.
منم وقتی می دیدم چطور شوهر خواهر هایم به هر بهانه اي به دیدننامزدهایشان می آیند ولی شاهرخ به هر بهانه
اي از خانه جیم می شود و تا پاسی از شب بر نمی گردد می فهمیدم که شاهرخ به نگین علا قه اي ندارد. نه که نگین
دختر بدي باشد . برعکس نگین دختر خوبی بود فقط خیلی ساده بودو فکر می کرد چون قراره همسر شاهرخ بشه
هیچ تلاشی نباید براي جلب شاهرخ بکنه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#96
Posted: 25 Sep 2012 03:17
فصل پانزدهم
شاهرخ هم که سر به هوا و دوروبرش پر از دوستان ناباب که بهخاطر پول پدرش دوره اش کرده بودند و همان ها
بودند که تو یک اوپرا شاهرخ را به دام زنی رقاصه که روسی بود انداخته بودند و مدام تیغش می زدند . عمو فرید که
اینو فهمیده بود به عمو شهرام گفت و عمو شهرام تصمیم گرفت هر چه سریعتر عروسی را برگزار کند تا شاهرخ از
فکر اون دختره ي رقاص بیرون بیاد.
شب عروسی آنچنان جشنی تو باغ برگزار شد که تا مدت ها ورد زبان فامیل بود و بعد از آن هم فامیل مهمانی می
دادند و مراسم پاگشا کردن برگزار می شد . همان روزها بود که مادر نگین زن عمو فرید پیشنهاد ازدواج پدرم را با
و « تا گل پري سرو سامون نگیره من ازدواج نمی کنم » : یکی از اقوامش که بیوه بود داد و پدرم مخالفت کرد وگفت
منم شاد از این همه علاقه چدرم به گشت وگذار و بازي مشغول بودم.
چند ماه بعد بود که نگین حامله شد و حالت هاي نهوع اش شروع شد . اون زمان موقع عروسی ترگل و گلناز بود که
به فاصله دو هفته عروسی کردند و منو تنها گذاشتند و همین باعث شد که من بیشتر وقتم را در خانه ي عمو شهرام
بگذرانم و در کنار نگین باشم و شاهد رفتار سرد شاهرخ با نگین.
من کنار زن عمو مریم آشپزي یاد میگرفتم و سرگرم بودم . نمی دونم یک روز چطور شد که شاهرخ رو به بابا گفت
. » بهتره گل پري را به مدرسه اي که به تازگی نزدیک خانمون باز شده بفرستید » :
. » من مدرسه اي که پسرها هم توش هستند دخترم را نمی فرستم » :بابا مخالفت کرد و گفت
من که از شنیدن اسم مدرسه خوشحال شده بودم با دیدن مخالفت بابام اشکم سرازیر شد و شاهرخ خان با دیدن
راست می » : و من با خوشحالی گفتم« ناراحت نباش . خودم بهت یاد میدم » : اشک هاي من دلش سوخت و گفت
تو این خونه دخترها جز آشپزي کاري بلد نیستند شاید تو دختر عموي کوچولو » : دستی به سرم کشید وگفت « ؟ گی
. » یک چیزي بشی
. » مگه دخترهاي ما چه عیبی دارند » : عمو با ناراحتی گفت
عیبی ندارند ولی خود شما بابا فرهنگ رفته اید و می دونید زن این دورهزمونه به خیلی معلومات » : شاهرخ گفت
و دو روز بعد منو صدا زد و چند تا کتاب ودفتر برایم آورده بود و « دیگه غیر از این چیزهایی که بلد استنیاز داره
و تند « تو استعداد فوق العاده اي داري » : شروع کرد هر وقت که خونهبود به من درس می داد و همیشه میگفت
تند جلو می رفت . منم تمام سعی ام را می کردم که شاهرخ را از خودم راضی نگه دارم تا بیشتر درس بده. شوقی که
براي یاد گرفتن داشتم تمامی نداشت.
با بدنیا آمدن پریوش هم سر من و هم سر شاهرخ بیشتر به پریوشگرم شده بود . نگین هم با تمام وجود به پریوش
تو آنچنان به پریوش می رسی که انگار کس دیگه اي تو این دنیا » : می رسید . یک روز که تنها بودیم به نگین گفتم
. » برات عزیز نیست
. » براي این که نیست » : نگین لبخند تلخی زد وگفت
اوایل شاهرخ را خیلی دوست داشتم ولی وقتی » : با اندوه سرش را تکان داد وگفت « ؟ پس شاهرخ چی» : پرسیدم
دیدم اون منو دوست نداره و بهم بی محلی می کند منم ازش سرد شدم و محلش نمی ذارم . آخه میدونیاون با یه
دختر روسی رابطه داره و من به چشمش نمیام . خودم می دونم اون قدر خوشگل نیستم که تو چشمش بیام ولی توقع
هم نداشتم این طوري بهم بی محلی کنه و شب ها به سراغ اون بره.
با تعجب نگاهش کردم « . از وقتی هم که پریوش را حامله بودم از بوي شاهرخ بدم میومد و حالت تهوع پیدا می کردم
آره اولش براي خودم هم عجیب بود ولی مامانم می گه بعضی زن ها این طوري میشن . همین هم بهونه اي »: و گفت
شد براي شاهرخ که از من بهتر دوري کنه و دلیل هم داشته باشه . حالا هم یا سرش مشغول درس دادن توئه یا با
. » پریوش سر خودش رو گرم می کند
نه عزیزم . تو هم اگه درس » : با مهربونی در آغوشم کشید وگفت « . می خواي من دیگه درس نخونم » : سریع گفتم
نخونی شاهرخ باز سرش را جور دیگه اي گرم میکنه و از خانه بیرون می زنه . این جوري حداقل خیالم راحته تو خونه
. » است و پیش اون زنه نیست و توهم یک چیزي یاد می گیري
از اون به بعد من شده بودم سنگصبور نگین و شاهرخ هم که مرتب بهم رسیدگی می کرد و تو اون یک سال کلی
درس بهم داده بود و یک روز منو همراه خودش به مدرسه برد و با مدیر مدرسه صحبت کرد و قرار شد چند روز بعد
من به مدرسه برم و همراه سال ششمی ها امتحان بدم و مدرك بگیرم.
شاهرخ « . من تمام این درس ها را به تو دادم » : من خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ مرتب تشویقم می کرد و می گفت
چون خودش تو فرانسه درس خونده بود خیلی به روش هاي آموزشی وارد بود و آخر سر کاري کرد که امتحان بدم و
وقتی خبر قبولی ام را آورد همه ي خانواده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . اون موقع بود که بابام اجازه
داد من به دبیرستان که آن موقع از کلاس هفتم شروع می شد برم . البته دبیرستان هاي دخترانه بود و فقط براي
بعضی از درس ها معلم مرد داشتیم . این طوري شد که من به کمک شاهرخ به تحصیل پرداختم.
. » عجب بابابزرگ روشنفکري داشتیم» : در حالی که پایم را جابه جا می کردم گفتم
ولی حیف که اصلاً با نگین خوب تا نکرد . نه که بگم دست به زن داشت یا اذیتش می کرد ولی » : مامان گل پري گفت
هیچ چیزي براي یک زن بدتر از این نیست که شوهرش بهش کم محلی کند . نگین واقعاً دختر خوبی بود فقط یک
اشتباه کرد اونم این بود که بی محلی شاهرخ را با بی محلی جواب داد. در صورتی که شاهرخ تشنه ي محبت بود و اینو
بعدها فهمید و به من گفت.
سه سال بعد خیلی سریع گذشت و من چهارده ساله شدم و پریوش سه ساله . از وقتی که من مدسه میرفتم شاهرخ
هم بیشتر وقت هایش را بیرون می گذراند و تازگی ها رو به قمار آورده بود و حالا دیگه عمو شهرام هم حریفش نبود
و وقتی بهش اعتراض می کرد دعوا به راه می انداخت و ظرف و ظروف می شکست و از در خانه بیرون می زد و گاهی
شب ها هم بر نمی گشت.
»: ولی نگین لبخندي می زد و می گفت « من شرمنده ي نگین شدم »: عمو بدجوري بهم ریخته بود و مرتب می گفت
. » عمو جون من ناراحت نیستم بالاخره هر مردي یه عیب وایرادي دارد . من شاهرخ رادوست دارم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#97
Posted: 25 Sep 2012 03:21
من تو تربیت شاهرخ اشتباه کردم . مریم می گفت این قدر لوسش نکن. » : عمو هم سري تکان می داد و می گفت
همان روزها بود که من مرتب قد می کشیدم و روز به روز از اطرافیانم می شنیدم که زیبا تر از « . من گوش نکردم
بقیه هستم و غرور خاصی پیدا می کردم.
یک روز تو مدسه با یکی از دوستانمبه نام مینا دردل می کردم که بغضش ترکید و فهمیدم پدرش کارگر ساختمان
بوده و از بالاي داربست افتاده و زمین گیر شده و اون ها پولی براي درمانش ندارند و خرجی شان هم تمام شده و
پدرش می خواد اونو بفرسته کارگري و از مدرسه درش بیاره.
مینا دختر زرنگی بود و حیف بود درسش را ول کند . توي راه هزار تا فکر کردم و دیدم ما چه قدر خوشبختیمو مینا
چه قدر بدبخت.
اون روز دامن زرشکی و لباس سفید با یقه ي تور دار پوشیده بودم و موهایم را روي شانه ام ولو کرده بودم . راستش
وقتی جلوي آئینه خودم را نگاه می کردم و زیبائی ام را می دیدم حس میکردم که بزرگ شده ام و دیگه دیگران به
چشم بچه بهم نگاه نمی کنند.
تو راه مدرسه چند بار نگاه جوان هاي محل را روي خودم خیره دیده بودم و این بیشتر باعث می شد که به سر و
وضعم برسم و هر روز ببینم قدم بلندتر شده یا نه.
همان طور که تو باغ قدم می زدم صداي بوق ماشین شاهرخ منو از جا پروند و بهش نگاه کردم . یک لحظه برقی رو
چیه خانوم خانوما » : توي چشم هایش دیدم که قبلاً ندیده بودم . با خنده سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت
چیه چرا این طوري نگاهم می کنی مگه قبلاً » : و نگاهی به سراپام کرد که پرسیدم « همچین تو فکري که منو ندیدي
چرا دیده بودم ولی دقت نکرده بودمچه قدر بزرگ شدي و خانم شدي. » :با لبخند قشنگی گفت « . منو ندیدي
پوزخندي زدم و گفتم: براي اینکه سرت این قدر گرمه که زنت را هم نمی بینی. چه برسه به من.
اخم هایش در هم رفت و از ماشین پیاده شد و محکم چانه ام را گرفت . گفت: منظورت از اینکه زنم را نمی بینم چیه؟
نکنه نگین چغلی کرده.
نفسش بوي الکل می داد و فهمدیدم مسته. خیلی ترسیده بودم تا عمارت فاصله زیادي داشتیم و ترسیدم همانطور که
تو خونه دعوا راه می اندازه و نگین از ترسش در را روي خودش قفل می کندمی خواد با من دعوا کند . کتم برند. نمی
دونم چطور شد که دستم بالا رفت و محکم توي صورتش فرو اومد و برق از چشم هایش پرید. مثلا خواستم پیش
دستی کنم که کاري بهم نداشته باشه. چون همیشه بابام گفته بود که باید از آدم مست ترسید.
یکهو با خشم و عصبانیت سیلی محکمی به صورتم زد که دردي توي بدنم پیچید. همانطور که اشکم سرازیر شده بود
تتلاش می کردم که خودم را از دستشنجات بدم و با بغض و گریه التماس می کردم که ولم کنه. ولی اون انگار از
التماس هاي من لذت می برد و قهقهه می زد و بیشتر فشار می داد.می گفت: تو روي من دست بلند کردي روي
شاهرخ کیانی. چی فکر کردي دختر.
در حالی که صداي استخوان هایم را می شنیدم و حالم از بوي دهانش بهم می خورد با مشت و لگد خودم را از
دستانش خلاص کردم و خواستم فرار کنم که یکهو مثل چند روز پیش ژینا که زمین خورد پایم به سنگی گیر کرد و با
سر به زمین خوردم و یه لحظه تمام صورتم غرق خون شد و از ترس جیغ کشیدم که شاهرخ با نگرانی زانو زد و کنارم
نشست و سعی می کرد علت خونریزيرا پیدا کند. سوزش و درد را بالاي پیشانی ام حس می کردم و دستم را همان
جا گذاشتم که ناله ام به هوا رفت و شاهرخ جاي زخم را پیدا کرد و با دستمالی که از جیبش درآورده بود رویش را
فشار داد که با ناراحتی و بغض گفتم: برو گمشو کثافت عوضی. حالم ازت بهم می خورده.
شاهرخ بازویم را چسبید و بلندم کرد و گفت: زود باش باید بریم بهداريسر خیابون. سرت شکسته.
با ترس گفتم: من هی جا با تو نمیام.
دستم را محکم کشید و منو به زور داخل ماشین فرستاد وخودش هم نشست و گفت: دختره ي دیوونه. اون موقع
مست بودم. حالا از سرم پریده نمی خواد بترسی.
ماشین را از باغ خارج کرد و منو به بهداري رسوند. همین بیمارستان شهداي فعلی. اون موقع بهداري کوچکی بود و
یک پرستار کمی از موهایم را به اندازه بند انگشت تراشید و برایم سه تا بخیه زد و سرم را بست.
وفتی از بهداري خارج شدیم سوار ماشین شدیم و سرش را روي فرمان گذاشت و چند لحظه به سکوت گذشت. بعد
ناگهان به سمتم برگشت و چشم هاي زیبایش را به صورتم دوخت و گفت: ببینگل پري خواهش می کنمهر چی
امروز بین من و تو گذشته فراموش کنی. من دست خودم نبود. نفهمیدم چی کار کردم. خواهش می کنم نمی خوام
هیچ کس از این موضوع باخبر بشه.
نگاه سرزنش آمیزم را به صورتش دوختم که با لبخندي نگاهم کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: جونمن. جون
پریوش.
نمی دونستم با این ادم پررو چی کار کنم. از طرفی اگه می خواستم به بابا اینا بگم که شر به پا می شد.شاهرخ را از
خانه بیرون می کردند و نگین بیچارههمین حالاشم شوهر نداشت و اون موقع در واقع بی شوهر می شد چون بابا و
عمو از این کار شاهرخ نمی گذشتند و کمترین تنبیه براي او از خانه بیرون کردنش بود. این دیگه جریان اون رقاص
روسی نبود. بلکه آبروي خانوادگی دربین بود. براي همینم به التماس افتاده بود. حالا که این طور شده بود باید ادبش
می کردم. شاهرخ صورتم را به سمت خودش برگردوند و گفت: گل پري به من نگاه کن. من اونقدر ها که تو فکر می
کنی بد نیستم. تو حال خودم نبودم.ولی نمی دونم تو چرا زدي تو گوش من.
سرم را انداختم پایین و گفتم: ترسیدمبخواي منو بزنی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: براي چی باید تو رو می زدم.
نگاهش کردم و گفتم: آخه اون طوري چونه ام رو گرفته بودي و عصبانی بودي. منم ترسیدم. آخه دیدمتو خونه همه
چیز رو بهم می ریزي.
لبخند تلخی زد و گفت: ولی تا حالا کسی رو نزدم ولی امروز براي اولینبار از تو کتک خوردم.
سرم را پایین انداختم گفتم: تقصیر من نبود. تو مست بودي و منم...
حرفم را قطع کرد و گفت: دیگه نمیخواي بگی.خودم می دونم چقدر اخلاقم بد شده. ولی دست خودم نیست وقتی
می بازم اعصابم خورد می شه و وقتی نگین و بابام به پر و پام می پیچند قاطی می کنم. حالا ببینم می تونیم با هم اشتي كنيم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#98
Posted: 25 Sep 2012 03:25
تازه یادت باشه من حق استادي به گردنت دارم.
خنده ام گرفت و گفتم: پس سر شکسته من چی می شه. الان که هر دو غیبمون زده.
شاهرخ گفت: می گیم تو حواست نبوده من یکهو بوق زدم تو هول شدي و خوردي زمین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شرط داره.
پرسید : چه شرطی؟
گفتم: این که رفتارت را با نگین بهتر کنی و دوستش داشته باشی.
صورتش در هم رفت و گفت: می دونی من نگین رو دوست دارم ولی اون زن دلخواه من نیست. من به بابا گفتم ولی
اون گوش نکرد. نگین دختر خوبیه ولی نمی تونه با اخلاق من بسازه.در ضمن اون زیبایی رو هم که من دلم می
خواست نداره. من هم هر کاري می کنم نمی تونم خودم را راضی کنم.
اینو به خودش هم گفته بودم ولی گفت: براش مهم نیست. فقط می خواد کنارم باشه. منم که اینطوري دیدم قبول
کردم چون چاره اي نداشتم. بابا راضی نمی شد من با کس دیگه اي ازدواج کنم.
یکهو از دهنم پرید و گفتم: مثل اون رقاصه؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت: هیچ دلم نمی خواد اسمشو ببیاري.
با پرروئی گفتم: چرا، چون دوستش داري.
سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: نه. به خاطر اینکه ذهن تو پاك تر و زیبا تر از اینه که بخواي بافکر کردن به
همچین ادمهایی آلوده اش کنی.
پوزخندي زدم و گفتم: اگه اینطوره توچرا هر شب را اون می گذرونی.
ابروهایش را درهم کشید و گفت: نمی دونم چطور آلوده اش شدم. فقط می دونم که دوستام منو تو بغلش انداختند و
هی تشویقم کردند. منم بهخودم غره شدم و فکر کردم اون عاشق منه و به خاطر اون بود که پاي میز قمار نشستم ولی
بعدش که باختم دوباره نشستم تا باختم را جبران کنم. چون غرورم لکه دار شده بود. من تو زندگی ام همیشه هر چی
که می خواستم بدست آورده بودم. همین شد که هر روز به امید بردناون جا میرم.
گفتم: خوب چرا این حرفها رو به نگین نمی زنی؟
گفت: یادته گفتم دلم می خواد تو درس بخونی. براي همین بود. افکار من و نگین با هم جور درنمیاد.
و فکر می کنه به قول مامانم هر مردي ایرادي داره ئ بالاخره من درست می شم و به سر زندگی برمی گردم.
با تعجب نگاهش کردم که گفتک چیه فکر نمی کردي من این چیزها رو بدونم خودم شنیدم. شاید اگه نگین هم
کاري روکه تو امروز کردي، با من می کرد این قدر تو منجلاب غرق نمی شدم. آدم ترسو باعث می شهآدم بدي مثل
من به کارهاش ادامه بده.
پرسیدم: یعنی باید می زد تو گوشت؟
گفت: شاید نمی دونم ولی با بی محلی هاش بیشتر باعث می شد منازش دور بشم.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت: واي دیر شد. فکر کنم الان همه دارندنبالت می گردند.
و ماشین را روشن کرد و به خونه باغ رفتیم. دوباره ازم خواهش کرد چیزي به کسی نگم و منم گفتم باید سعی کند از
اون محیط دوري کند و با نگین مهربانتر باشد. وقتی وارد خانه شدیم همه هراسان و نگران به دنبال من می گشتند.
بابا با دید سر بسته من تو سرش زد و گفت: چی شده بابا. کجا بودي نصف عمر شدم.
شاهرخ همان توضیحی را که می خواست داد و بابا گفت: براي چی حواست نبود بابا؟
من که بهانه اي نداشتم فکر کردم چی بگم که گفتم: آخه دوستم مینا به خاطر از کارافتادگی پدرش مجبور به ترك
تحصیل شده و منم ناراحتش بودم وتو فکر بودم. آخه دختر زرنگی بد. حیف است درسش را ول کند.
یکهو شاهرخ که می خواست من ساکت باشم و حرفی نزنم گفت: خبمگه باباش براي چی پول می خواد.
گفتم: براي درمون باباش و خرجیشون پول می خوان.
شاهرخ گفت: خب می خواي با هم بریم خونشون و ببینیم چقدر لازم دارند. من خودم بهشون اون پول رومی دم.
چشم هاي بابا و عمو گرد شده بود و باور نمی کردند شاهرخ از این کارها بکند. خواستم درد سرم را بهانه کنم که با
اشاره عمو ساکت شدم و عمو گفت: بد فکري نیست. خونشون رو بلدي گل پري.
با سر اشاره کردم که آره و عمو در ماشین را باز کرد و منو سوار کرد وگفت: اگه پول بیشتري نیاز بود به خودم بگید.
و شاهرخ از خدا خواسته پشت فرمان نشست و حرکت کرد. تو ماشین اصلا راحا نبودم. راستشو بگم هم از شهرخ بعد
از این کار ترسیده بودم و هم واقعیتش حسی را تجربه کرده بودم که تا حالا نداشتم. شاهرخ در طول راه خانه مینا که
بالاي امام زاده قاسم قرار داشت سکوت کرده بود. براي اینکه من معذب نباشم نگاهم نمی کرد.کلی راه را هم مجبور
شدیم پیاده بریم. وقتی پرسان پرسان خانه مینا را پیدا کردیم و مینا در را باز کرد از دیدن من با سر بسته هاج و واج
مانده بود.
وقتی به داخل رفتیم و براي مینا توضیح دادم که پسر عمویم حاضر شده پول درمون باباش و خرجیشان را بده اشک
از چشمهاي مینا و مادرش جاري شد. اون اولیم تجربه من و شاهرخ در مورد کمک به دیگران بود که حسیفوق
العاده در هر دوي ما ایجاد کرد. به خصوص در من که باعث شد همیشهازخوشحالی دیگران شاد بشم. شاهرخ همه
پولی که همراهش بود به مینا داد وگفت: یکی از دوستانش دکتر است و آدرسش را براي مینا نوشت و گفت: بهش
سفرش می کنم اگر بازم کاري داشتید به گل پري بگویید.
تو راه برگشت به شلهخ گفتم: اینپول ها رو براي قمار توجیبت گذاشته بودي.
خنده اي کرد و گفت: تازه یه مقدارش رو هم باخته بودم. این بقیه اش بود که تو باعث شدي تو راه خیر خرج بشه.
گفتم: حالا این پول رو تو قمار باخته بودي حس بهتري داشتی یا اینکه این جوري خرجش کردي.
نفس عمیقی کشید و گفت: خب معلومه اینطوري. ولی چه کنم که یه جورایی معتاد شدم.
فصل بیست و نهم
شب که به خانه رفتیم به اتاقم رفتم و به بهانه سردرد براي شام خونه عمو اینا نرفتم. چند روزي سعی می کردم
موقعی که شاهرخ خونه نیست پیش نکین برم. یک روز نگین گفت: راستی
ل پري از روزي که شاهرخ به دوستت کمک کرده کمی مهربون تر شده. عمو می گه آدمها کار خوببکنندخودشان
هم حالشان خوب میشه.
خندیدم و گفتم: راست میگه. چون منم حس خوبی پیدا کردم.
ولی مسئله این بود که من از روبرو شدن با شاهرخ می ترسیدم. خودشهم اینو فهمیده بود یک روز که ازمدرسه
برمی گشتم دیدم نگین توي باغ روي زمین نشسته و داره سرفه شدید می کنه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#99
Posted: 25 Sep 2012 03:30
خم شدم و سعی کردم از روي زمین
بلندش کنم که با خونی که گوشه لبش بود ترسیدم و با نگرانی گفتم: واي نکین چی شده لبت داره خون میاد. نکنه
شاهرخ کتکت زده.
سرش را به علامت نه تکان داد و دوباره به سرفه ادامه داد. به زور تونستم به عمارت عمو فرید برسونمش و زن عمو
با دیدنش توي سرش زد. عمو فرید با نگرانی کمک کرد که نگیین را روي تخت بخواباند و من با عجله عمو شهرام و
زن عمو مریم را خبر کردم و پریوش را درآغوشم گرفتم و به سمت خونه عمو فرید دویدم. سرفه امان نگین رابریده
بود. عمو با عجله بیرون رفت و بعد از دو ساعت به خانه برگشت. پریوش را از اتاق بیرون بردم و وقتی دکتر رفت به
داخل برگشتم که دیدم رنگ از روي نگین رفته. با نگرانی رو به عمو کردم که اشکش سرازیر شد و گفت: کتر می گه
سل گرفته.
با ناباوري گفتم آخه چرا...
عموگفت: می گه این روزها سل زیاد شده و شماها هم باید مواظب باشید.
گفتم: حالا باید چکار کنیم؟
عمو گفت: دکتر یه سري دارو نوشته که باید بگیریم و گفته استراحت کنه و مواظبش باشیم.
کنار نگین نشستم و اشک توي چشم هایم حلقه زد و گفتم: آخه چرا؟
مادر نگین نگاه سرزنش باري به عمو انداخت و گفت: من دخترم رو سالم به خونه شما فرستادم. از بس که شاهرخ
دختر بیچاره من رو چزوند که این طوري شد.
عمو سري با تاسف تکان داد و باناراحتی از در بیرون رفت. وقتی شاهرخ فهمید وا رفت و با ناراحتی دست هاي نگین
را گرفت و گفت: تو فقط قوي باش . من هر کاري که لازم بشه میکنم.
و بعد از مشورت با دکتر تصمیم گرفت نگین را براي معالجه به پاریس بیاره ولی نگین مخالفت کرد و گفت: به هیچ
وجه حاضر نیست از خانواده اش دور بشه و از همه مهمتر طاقت دوري پریوش رو نداره.
شاهرخ با التماس گفت: ولی این جوري ممکنه خوب نشی و براي همیشه پریوش را از دست بدي.
ولی مرغ نگین یک پا داشت . بعد ازکلی بحث و بگو مگو شاهرخ تسلیم شد و از اتاق بیرون رفت. وقتیاز اتاق بیرون
آمدم دیدم شاهرخ مثل بچه ها گوشه اي کز کردهو گریه می کند. دلم به حالش سوخت و کنارش نشستم و گفتم: با
گریه کاري نمی شه کرد فقط بایددر کنارش باشی و بهش محبت کنی. تا زودتر خوب بشه.
با چشمان اشک آلودش نگاهم کرد وگفت: فکر می کنی فایده اي داشته باشه؟
گفتم: حتما داره.
از اون روز زندگی ما شده بود رسیدگی بهنگین و پریوش. چون نگین عملا روز به روز ضعیف تر می شد. شاهرخ
دیگه از خونه بیرون نرفت و فقط گهگاهی از خانه خارج می شد. منم که بعد از مدرسه به درسهایم می رسیدم و هم از
پریوش مواظبت می کردم. زمانی که شاهرخ خسته بود و می خوابید پیش نگین می رفتم و ازش پرستاري می کردم.
مادر نگین مرتب غذاهاي مقوي درست می کر و زن عمو مریم هم هر کاري هر کسی که می گفت خوبه برایش اانجام
می داد. وقتی شاهرخ کنار نگین می نشست و دست هایش را نگه می داشت برق شادي را در نگاه نگین می دیدم و
نگین بعد از چند مدت کمی حالش بهتر شد و با کمک من و شاهرخ به باغ میامد و کمی قدم می زد.
یه روز نگین رو به من گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم که شاهرخ رفتارش عوض شده. من وقتی فهمیدم مریضم فکر
کردم حالا حتما شاهرخ می ره و پشت سرش را هم نگاه نمی کنه.
گفتم : نه بابا شاهرخ دل مهربونی داره و به خاطر تو زار زار گریه می کرد.
نگین خوشحال بود و منم اگه غصه ي مریضی نگین نبود خوشحال بودم. وقتی نگین بهتر شد از من خواهش کرد که
به درسهایم برسم و مراقبت پریوش را خودش به عهده بگیرد ولی من قبول نکردم. تو روزهاي بهار بود که یکهو حال
نگین وخیم شد و همه به تکاپو افتادند. طوري که دکتر می گفت اگه کسی بدنش ضعیف باشه باید از نگین دوري کنه
تا اونم مبتلا نشه. شاهرخ به زمین و زمان کوفت ولی فایده اي نداشت.
نگین روزبروز رنجورتر می شد و من هر روز از لحاظ روحیه داغون تر. حتیشاهرخ هم از غصه لاغرتر شده بود و
مرتب به نگین می گفت: منو ببخش. من بهتو بد کردم.
و نگین می گفت: من از دست تو دلخور نیستم. هیچ ناراحتی به دل ندارم. تو این مدت هم اونقدر به من محبت کردي
که سیراب شدم.
یه روز که حال نگین خیلی بد شده بود بابا و شاهرخ به دنبالم به مدرسه آمدند و منو همراه خودشان به خونه بردند.
شاهرخ گفت: نگین مرتب تو رو صدا می زنه و حالش اصلا خوب نیست.
وقتی با نگرانی به بالاي سر نگین رسیدم با دیدنم اشکش سرازیرشد و دست هایم را در دستهاي رنجورش گرفت و
گفت: من دارم می میرم گل پري. ایندم آخري ازت یه خواهش دارم.
گفتم: این حرفو نزن تو خوب می شی.
سرش را به سختی تکان داد و گفت: نه دیگه. رمقی برام نمونده. اینم قسمت من از زندگی بود. خواستم اینجا بیایی تا
جلوي عمو و شاهرخ ازت بخوام بعداز من مراقب پریوش باشی.
گفتم: من همیشه مراقبش هستم.
نگاهی پر از مهر به شاهرخ انداختو گفت: نه منظور من اینه که می خوام بعد از من همسر شاهرخ بشیو براي
پریوش مادري کنی.
خواسته اش غافلگیرم کرد و نمی دونستم چی بگم. نگاهی از روي درماندگی به بابا کردم و دیدم اون هم به شاهرخ
نگاه می کنه. نگین دوباره گفت: خواهش می کنم. می دونم که تو هزار تا خواستگار خوب داري ولی خواهش می کنم
این آخرین خواسته منو قبول کن. می دونم این طوري هم شوهرم با تو خوشبخت می شه و هم بچه ام.
نمی دونستم چی بگم. که نگین رو به شاهرخ گفت: بیا اینجا و وقتی شاهرخ کنار تختش روبروي من نشست دست
. » تو باید به من قول بدي که گل پري و پریوش رو خوشبخت کنی. قول می دي » : هاي شاهرخ را گرفت و گفت
.» ولی تو خوب می شی » : شاهرخ در حالی که اشک تمام صورتش رو پر کرده بود با بغض گفت
. » نه نمی شم می دونم . حالا قولمی دي » : نگین گفت
گل پري » : نگین با التماس نگاهم کرد و گفت « . اگه گل پري بخواد و قبول کنه منم قول می دم »: شاهرخ گفت
همان لحظه چشمم به عمو شهرام و عمو فرید افتاد که کنار بابام ایستاده بودند و اشک هایشان « . خواهش می کنم
سرازیر بود نگین خواسته ي بزرگی ازم داشت و عمو شهرام جلو آمد و بدون اینکه سؤالی از من بکنه دستمنو
. » عموجان تو خیالت راحت باشه »: گرفت و در دست شاهرخ گذاشت
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#100
Posted: 25 Sep 2012 03:35
با دیدن چشمان نگین بغضم به شدت ترکید با گریه خواستم برم که نگین محکم دستم را نگه داشت
دنیا روي سرم خراب شده بود . درسته که شاهرخ یه روزي آرزوي هردختري بود ولی بعد از ازدواج « . پريقول بده
با نگین اونم از دستش عاصی شده بود و منم که جاي خود داشتم و بعد ازاون جریان حتی کمی ازش می ترسیدم .
تازه منم دلم می خواست با یه جوونمجرد ازدواج کنم . فاصله اي سنی من وشاهرخ بیست سال بود . در ضمن این که
من باید یه بچه را بزرگ می کردم و از درس ومدرسه که خود شاهرخ باعث شده بود واردش بشم بیرون بیام .
خواستگار خوب هم که زیاد داشتم و دلم می خواست عروس خوشبختی بشم ولی با اخلاق هاي شاهرخ من به جاي
نگین می ترسیدم چه برسد به این که بخوام زنش بشم.
» : غم از دست دادن نگین یه طرف غم و غصه اي که خواسته اش رو دلم گذاشته بود طرف دیگه . با صداي بابا گفت
نگام به صورت رنجورش افتاد و نگاه ملتمسش رو که دیدم به بابا نگاه کردم که سرش رو « گل پري، نگین منتظره
» قول بده بابا » : تکان داد و گفت
» : و با صدایی که خودم به زحمت می شنیدم گفتم « انگار تا قول ندم . دست از سرم بر نمی دارند » : با خودم گفتم
. » باشه . قول می دم و با گریه از اتاق خارج شدم
اون هفته آخر را با زجر و ناراحتی گذروندم و هر وقت به دیدن نگین می رفتم تا شاهرخ وارد می شد تقریباً از اتاق
فرار می کردم و از نگاهش می گریختم . تا آخرین لحظات نگین رويخواسته اش تأکید می کرد و وقتی براي همیشه
چشم فرو بست . تازه فهمیدم چیبه سرم اومده . اشک وآه خودم از یهطرف ، بابا هم می گفت فعلاً لازم نیست به
مدرسه بري . دنیا رو سرم خراب شده بود . تازه تو مجلس ختم وقتی داشتم چایی می دادم متوجه پچ پچ زن ها شدم
که می گفتند نگین ، گل پري رو به جاي خودش براي شاهرخ گذاشته از ناراحتی می خواستم از تو سالن فرار کنم که
. » همین جا بشین و تکون نخور » : گلناز فهمید و منو کنار خودش نشوند و گفت
مراسم شب هفت که گذشت پریوش هم از دامن من سوا نمی شد . نسرین خله اش بود ولی چون سر خونه وزندگیش
بود زیاد بهش انس نداشت و فقط به من ودو تا مادر بزرگ هایش می چسبید . شاهرخ ریشش بلند شده بود و قیا فه
اي جدید پیدا کرده بود . تو این چند روز چند باري باهاش روبرو شده بودم ولی سعی می کردم از نگاش فرار کنم .
نگاهش غمگین ودلشکسته بود.
بعد از هفت روز زن عمو مریم براي مردها لباس گرفت و مجبورشان کرد مشکی را در بیارن و ریش هایشان را
اصلاح کنند.
شاهرخ وقتی ریشش را زد تازه معلومشد صورتش لاغر شده . با این حرفمامان گل پري از روي مبل بلند شد و
نه مامان گل پري . بقیه » : با ناراحتی گفتم « . هیچ به ساعت نگاهکردید ساعت دو شبه . پاشین برین بخوابید »: گفت
. » من خسته ام مامان جان . باشه براي فردا » : گفت « . اش را بگین . تازه به جاهاي خوبش می خواستید برسید
» : اونشب تا صبح خواب زندگی مامان گل پري رو می دیدم . صبح کامران که داشت به کارخونه می رفت بهش گفتم
. » یه سري بزن زود برگرد . براي شنیدن داستان مامان گل پري بی تابم
و براي ناهار برگشت. « من بیشتراز تو بی تابم . سعی می کنم زود بیام » : کامران در حالی که می خندید گفت
بعد از ناهار هردومان کنار مامان گلپري نشستیم و گفتیم ما منتظریم.
. » انگار خیلی عجله دارید » : مامان گل پري لبخندي زذ وگفت
. » دارم از فضولی می میرم » : گفتم
بعد از هفتم ، شاهرخ که دید من توي خونه هستم پرسید » : مامان گل پري نگاهش را به آتش شومینه دوخت و گفت
. » مگه مدرسه نمی ري
. » نه . بابا گفته نمی خواد بري « : گفتم
دوباره شاهرخ به دادم رسیده بود و « . بذارید بره مدرسه و از این محیط غم زده دور بشه » : با بابا صحبت کرد وگفت
من راهی مدرسه شدم . شاهرخ مدتی توي خونه موند و با پریوش خودش را سرگرم می کرد و منم تمام سعی ام را
می کردم که با شاهرخ روبرو نشم. امتحان هاي اخر سال بود و منم تمام وقتم پر بود و زمانی که می دیدم شاهرخ از
خانه خارج می شد با پریوش بازي می کردم . بعد از امتحان هاي من چهلم نگین هم برگزار شد و زن عمو مریم لباس
مشکی ما جوون ترها را هم در آورد.
بعد از اون بود که ترگل و گلناز نشستند و برایم شروع کردند به حرف زدن درباره ي ازدواج با شاهرخ ،ترگل می
گفت درسته که شاهرخ بیست سالاز تو بزرگتره ولی مطوئن باش که می تونی کاري کنی که تو مشت خودت داشته
باشیش ومنم گفتم ولی من دلم می خواد ازدواجم مثل شماها باشد و با شوهرم نهایتاً هفت هشت سالی فاصله داشته
باشم . تازه من از شاهرخ می ترسم. شما ها ندیدید وقتی عصبانی می شه چطوري وسایل را بهم می ریخت و نگین تو
اتاق قایم میشد . حتی عمو شهرام هم حریفش نمی شه.
می دونی چیه . عمو اینا تصمیمشونرا گرفتند. مطمئن باش چند سال پیش تو اگه بزرگتر بودي عمو » : گلناز گفت
» : گفتم « . حتماً تو را براي شاهرخمی گرفت یه نگاه به خودت کردي ببینی چه قدر روز به روز خوشگل تر می شی
. » خب پس چرا اون موقع شماها رو نگرفت
براي این که ما به خوشگلی تو نبودیم که عمو بخواد دختر برادر وسطی اش را ول کند و ماها » : ترگل خندید و گفت
رو بگیره . ولی حالا نگین خدا بیامرزکه نیست و از تو بهتر هم توي فامیل نیست.
عمو خوب می دونه که همین حالا هم چه قدر خواستگار داري راستشو بخواي حتی قبل از مریضی نگین مادر شوهرم
تو را براي برادر زاده اش از بابا خواستگاري کرد ولی شاهرخ می فهمه با بابا می گه بذار گل پري درسش رو بخونه .
البته اون روز فکرش رو هم نمی کرد که چند وقت بعد زنش ازش بخواد تو رو بگیره . عمو هم که همین براش
بهترین بهونه است و پریوش هم که بهت علاقه داره.
. » همین دیگه شاهرخ به خاطر زنش و باباش می خواد با من ازدواج کنه » : با ناراحتی گفتم
دختره ي ساده فکر کردي واسه چی نگین از شاهرخ خواسته با تو ازدواج کنه . » : گلناز خنده ي بلندي سر داد و گفت
چون می دونست که شاهرخ عاشق توئه و به حرف تو گوش می ده و تو هم پریوش رو دوست داري و برايهمین
. » شاهرخ ، با پریوش بد نمی شه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .