انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 14:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  پسین »

عشق ممنوعه



 
ببین خواهر کوچولو مدت هاست که همه ي ما فهمیدیم شاهرخ به تو علاقه » : خواستم اعتراض کنم که ترگل گفت
داره . از نگاه هاي عاشقانه اي که به تو می کنه . از رفتارش با تو . حتی نگین هم متوجه شده بود . می دونی یه روز
امیر شوهرم با شاهرخ تو یه مهمونی بودند و شاهرخ مست بوده به امیر گفته اگه به خاطر گلپري نبود حاضر نبودم
خونه برم . امیر که فکر می کنه شاهرخ از مستی اسم زنش رو اشتباه گفته می گه زنت که اسمش نگینه و شاهرخ می
گه می دونم نگفتم بخاطر زنم گفتمبه عشق اون چشم هاي آبی می رم خونه که با محبت نگام می کنه . وقتی امیر اینو
. » بهم گفت من نگران شدم و اومدم به نگین گفتم
من مدت هاست که می دونم شاهرخبه عشق گل پري خونه میاد. من بهتر از تو » : و نگین سري تکون داد و گفت
نگاه هاي شوهرم را می بینم . ولی گل پري این طوري نیست و به عشق من و پریوش میاد . حتی بعضیمواقع دیدم
که سعی می کند وقتی شاهرخ این جاست نیاد . حس می کنم از شاهرخ می ترسه . از بس که شاهرخ دعوا می کنه
. » اونم از این جا فراري شده
. » خب تو که می دونی شوهرت چشمش به خواهر منه ، چرا کاري نمی کنی » : منم بهش گفتم
چه کار می تونم بکنم . تازه اگه به عشق گل پري به خونه میاد به خاطر اون دختره ي رقاصه از خونه » : نگین گفت
فراري بود و اون خیلی برام خطرناك بود ولی گل پري که براي من خطري نداره . چون شاهرخ هر چه قدر هم
. » دوستش داشته باشه نمی تونه علاقه اش را به خاطر عمو اینا به زبون بیاره
واي خداي من ، بیچاره نگین چه زجري کشیده از دیدن من من به خدا نمی » : سرم رو توي دستام گرفتم وگفتم
. » دونستم وگرنه اصلاً جلوي شاهرخنمیومدم
. » تقصیر تو که نبوده . تو این جا زندگی می کردي . نگین هم اینو می دونست » : ترگل گفت
ولی نگین مریض بود خودم دیدم چطوري شاهرخ دوستش داشت و نگرانش بود . اون نگین رو » : با ناراحتی گفتم
. » درسته نگین رو دوست داشت ولی عاشق توئه . دلش نمی خواست زنش بمیره » : گلناز گفت « . دوست داشت
ولی وقتی نگین ازش خواست که با تو ازدواج کنه مخالفتی نکرد چون از خداش بود.
تازه از همه ي این حرف ها که بگذریم خواسته ي تو در این مورد اصلاً مهم نیست.
چون بابا وعمو تصمیم خودشان را گرفته اند و می خوان که بعد از شش ماه تو و شاهرخ رو به عقد هم در بیارن و بعد
از سال نگین عروسی بگیرند.
وا رفتم نمی دونستم چکار کنم . این دیگه خیلی بی رحمی بود چطور می تونستند به این سرعت نگین رو فراموش کند
.
. » نه . من نمی تونم » : با گریه وزاري گفتم
گلناز و ترگل سعی کردند منو آروم کنند ولی نشد و براي این که از دست حرف هایشان فرار کنم به باغپناه بردم و
همان طور که با گریه می دویدم با شاهرخ روبرو شدم و با نگاه پرسشگرش منو نگاه کرد و وقتی دیدمن همان طور با
بهش نگاه کردم و سریع نگاهم راازش دزدیدم. « . چرا گریه می کنی » : گریه ازش دور شدم به دنبالم اومد و گفت
. » چیه . سرت رو پائین می اندازي مگه دفعه اولت است که منو می بینی » : با لبخند گفت
نه قبلاً هم دیده بودمت ولی نمی دونستم که می تونی این قدر پست باشی که نگین رو به این سرعت » :با حرص گفتم
این تصمیم بزرگترهاست ، می گن من و تو مثل آتیش و پنبه می مونیم» : ابرویش را بالا برد وگفت « . فراموش کنی
و لبخندي زد. « . نباید نامحرم باشیم
. » دوستت ندارم . ازت متنفرم » : با بغض گفتم
. » باشه ، تو دوستم نداشته باش ولی من دوستت دارم . عاشقتم و اینو همه جا فریاد می زنم » : با مهربونی گفت
خیلی جالبه » : از پر روئی اش حرصم گرفته بود . انگار جوون بیست ساله بود . سعی کردم بغضم را فرو بدم و گفتم
نگین که این همه دوستت داشت ، تودوستش نداشتی و باعث مرگش شدي اون وقت منی که دوستت ندارمرو
. » عاشقمی
من باعث مرگ نگین نشدم . حاضر بودم هر کاري بکنم تا زنده » « از این حرف فرو ریخت و دستم را ول کردوگفت
. » بمونه . خودت که شاهد بودي حتی خواستم ببرمش اروپا . خودش نخواست
براي این که می خواست بمیره تا از دست تو بی رحم خلاص بشه . توئی که بهش نشون داده » : با بی رحمی گفتم
. » بودي عاشق منی
با این حرف شکست و فقط نگاه غمگینی به من انداخت و از من دور شد.
خودم از بی رحمی خودم حیرت کردم.
حقش بود . چه قدر نگین عذاب کشیده بود وقتی فهمیده منو می خواد منم حالا که منو می خواد » : ولیبا خودم گفتم
. » عذابش می دم
فصل سی ام
اون شب شاهرخ ساکش رو بست و براي سه ماه از خونه رفت . تو اون سه ماه کلی خوشحال بودم کهرفته و می گفتم
شاید این وسط هم با کس دیگه اي عروسی می کنه و دست از سر من بردارد.
روزها اکثر وقتم را با بازي با پریوش پر می کردم و تمام سعی ام را می کردم که نبود نگین را حسنکند . یه روز تو
از مامان « . مامانی چرا بابا خونه نمیاد » : عمارت عمو شهرام ، پریوش سرش را روي پایم گذاشت وبا بغض گفت
گفتنش حالم خراب شد و تا خواستم بگم پریوش من مامانت نیستم نگاه زن عمو مریم را دیدم که با التماس نگاه می
میاد عزیزم . به همین » : کرد که دل بچه را نشکن و چیزي نگم دهانم را بستم و موهایش را نوازش کردم و گفتم
. » زودي ها
« . این بچه بد جوري به تو دل بسته امیدش را ناامید نکنی گل پري » : وقتی خواستم از خانه خارج بشم زن عمو گفت
این چه سرنوشتی بود که من ونگینپیدا کردیم اون که عاشق شاهرخ بود » : با ناراحتی بیرون آومدم و باخودم گفتم
« و بچه اش ، باید زیر خروارها خاك بخوابد و من که هزاران آرزو براي خودم داشتم ازم بخوان که جاي اونو پر کنم
تو همون روزها چند تا خواستگار عالی برایم اومده بود و از بابام خواسته بودند که اجازه بده براي صحبت بیایند ولی
بابا اجازه نداده بود و من بعداً از ترگل می شنیدم.
من نمی تونم رو حرف شهرام حرف بزنم و اون گل پري را عروس خودش می دونه و از » : ترگل می گفت با با گفته
. » همه مهمتر سفارش نگین است و این طفل معصوم که بعد از مادرشبه گل پري دلبسته است را چکار کنم
من همه ي این حرف ها را می شنیدم و آه از نهادم در میامد ولی چاره اي نداشتم و فقط به این امیدوار بودم که
بعضی مواقع هر چی دعا می » : شاهرخ تو این مدت سراغ کس دیگه اي برود . وفتی اینو به ترگل گفتم با خنده گفت
کنی فایده اي ندارد چون اگه قسمتت به شاهرخ باشه هیچ کارينمی شود کرد و در ضمن مگه شاهرخ دیوونه است
ولی با همه این حرف ها من از اون روز لعنتی « . که دختر به این خوشگلی را ول کنه و بره سراغ کس دیگه اي
شاهرخ می ترسیدم . از مست کردن هایش از اون نگاه وحشی اش ، از صداي استخوان هایم که حس کردم شکستند ،
از همه وهمه می ترسیدم و از همه مهم تر ته دلم چرکین بود دست خودم نیود اونو مقصر مرگ نگین میدونستم در
صورتیکه درس خونده بودم و می دونستم سل یه بیماري است ولی ازبس نگین را دوست داشتم دلم می خواست یه
نفر را مقصر بدونم و سرزنشش کنمکه اونم شاهرخ بود.
خورشید پائیزي چند روزي بود که از لاي درخت ها باغ سرك می کشید و منم دوباره عازم مدرسه شده بودم .اون
روز عصر پنجشنبه بود و من بلوز سفید و سارافون آبی پوشیده بودم و توي باغ براي خودم قدم می زدمکه یکهو در
باغ باز شد و ماشین شاهرخ وارد شد و آه از نهادم درآمد و با خودم گفتم چه زود برگشت.
وقتی کنارم رسید ماشین را نگه داشت و پیاده شد و با لبخند قشنگی سلام کرد. شلوار شکی و بلوز سفیدي تنش بود
که دو تا دکمه بالایی را باز گذاشته بود و نگاه سیاهش را کهانگار خواستنی ترین نگاه دنیا بود به صورتم دوخت و با
صدای گرمش گفت: چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
فصل شانزدهم
ولی من لب از لب باز نکردم چون آنچنان قلبم تپش پیدا کرده بود که حس می کردم الان شاهرخ از پشت لباسم هم
بالا و پایین رفتن قلبم را می بیند. فقط اینو فهمیدم که یک حس غریبولی خوشایند توي بدنم شروع به دویدن کرده
و انگار سالها منتظر اومدن شاهرخ و دیدن این لحظه بودم.
انگار تمام این مدت دلتنگش بودم و مرغ دلم تو قفسه سینه بال بالمی زده و حالا با دیدنش می خواد که به بیرون پر
بکشد. منی که تا چند لحظه قبل می گفتم چرا زود یکهو برگشته، طوري شده بودم که با خودم می گفتم واي خداي
من، چقدر دلتنگ دیدن این چشم هاي سیاه و نگاه زیبایش بودم.
با صداي شاهرخ که پرسید: گل پري حالت خوبه؟ چرا جوابم رو نمی دي؟
به خودم اومدم و گفتم: سلام.
و خواستم قبل از اینکه خودم را لو بدهم و از حال وروزم بفهمه چه بلایی به سرم اومده و چه حالی دارم ازش دور بشم
که با خنده گفت: گل پري صبر کنمی دونم که می خواي سر به تنم نباشه. راستش چند باري تصمیم گرفتم که
همون جا تو پاریس بمونم ولی هرکاري کردم نتونستم این چشم هاي آبی تر از دریا را فراموش کنم. دلم تو سینه
آروم نداشت و مدام بهونه ات رو می گرفت. بهونه اخم کردن ها و بداخلاقی هات، بهونه نگاه خواستنی ات و موهاي
چون طلایت را. آخ که نمی دونی دختر تو با دل این شاهرخ بیچاره چه کردي.
در حالی که تمام بدنم از شنیدن حرفهایش گر گرفته بود سعی می کردم صورتم سرخ نشه. می خواستم بگم که منم
دلم برایش تنگ شده و تازه همین الان فهمیدم ولی عقلم بهم گفت یادت باشه شاهرخ اگه بفهمه دوستش داري تا
آخر عمر افسارت را به دست می گیره. اون همیشه باید دنبال چیزي کهمی خواهد بدود تا قدرش را بداند. براي
همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پریوش خیلی دلتن بود و بهانه ات را می گرفت.
اخم هایش در هم رفت و گفتف: فقط پریوش دلتنگ بود. یعنی تو دلتنگم نبودي.
با سرتقی تمام موهایم را روي شانه ام جابه جا کردم و گفتم: براي چه باید دلتنگ می شدم. نه که خیلی خوبی. راخت
رفتی خوش گذرانی و نگین بیچاره روفراموش کردي و انتظار داري یک نگین بدبخت دیگه هم دلتنگت بشه. نه پسر
عموي عزیز. همچین خبري نیست. من نگین نیستم و عاشق تو هم نیستم که بخوام چشم روي کارهاي تو ببندم.
و چرخی زدم و با سرعت ازش دور شدم. سنگینی نگاهش را روي خودمتا در عمارت احساس می کرم. وقتی داخل
خانه شدم تازه صداي ماشینش را شنیدم که به سمت خونه عمو می رفت. اون شب شام را هم به خونه عمو شهرام
نرفتم. زود به بهانه سردرد به رختخواب رفتم و وقتی بابا به دنبالم آمد و دید خوابیده ام، رفت.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم و گفتم نباید به دلم اجازه بدم عاشق شاهرخ بشه. مگه ندیده بودم که با نگین چکار
کرده بود. ولی مگه دل این چیزها سرش می شه. من عاشق شده بودم و اینو از تپش قلبم و سرخی گونه هایم بهتر می
فهمیدم. تا به شاهرخ فکر می کردم صورتم سرخ می شد و وقتی یاد نگین می افتادم بدنم یخ می کرد و با خودم می
گفتم شاهرخ همان بلایی را که سرنگین آورد سر منم میاره.
فردا صبح زود به مدرسه رفتم و تو زنگ هاي تفریح براي مینا درد و دل کردم.
مینا گفت: تو نباید راحت زن شاهرخ بشی. هر چقدر هم که دوستش داشته باشی باید به روي خودت نیاري و مدام
بهونه بیاري و آخر سر هم طوري وانمود کنی که دیگه در برابر این همه التماس و اصرار راه دیگه اي نداري. تو باید
کاري کنی که اون به خاطر دوست داشتن تو خیلی اخلاق هاي بدش را کنار بگذاره.
دیدم که مینا هم با من هم عقیده است.
عصر آن روز وقتی وارد باغ شدم دیدمشاهرخ با پریوش بازي می کند. بدون اینکه به سمتشان بروم راهمرا کج
کردم و به سمت خانه رفتم. با عجله خودش را به من رساند و گفت: صبر کن گل پري. فرار نکن دیگه.
با خونسردي به سمتش برگشتم و گفتم: براي چی باید فرار کنم پسر عمو.
خنده اي عصبی کرد و گفت: خب از منفرار می کنی. دیشب هم که نیومدي سوغاتی هات رو بگیري.
عزمم را جزم کردم و مستقیم توي چشماش نگاه کردم و گفتم: من سوغاتی لازم ندارم بهتره اونا رو براي رقاصه
روسی ببري.
صورتش از خشم سرخ شد و مشت هایش را گره کرده بود که گفتم: چیه. بازم می خواي بزنی تو گوشم.مگه دروغ
می گم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود و مشت هایش را باز کرد که دوباره گفتم: نترس بزن. ولی
بدون این دفعه منم سیلی سخت تريبه صورتت می زنم.
دستم را گرفت و با صداي لرزانی گفت: ببین گل پري خواهش می کنم این قدر منو عذاب نده. می دونم یه خورده
عصبی ام و طاقت حرف درشت رو ندارم. ولی باور کن تو عمرم هیچ کس رو به اندازه تو دوست نداشتم. حاضرم هر
کار به خاطر تو بکنم. لطفا سعینکن با عصبانی کردن من ، منو واداربه خشونت بکنی. چون وقتی دستم روي تو بلند
می شه قلب خودم صد تکه می شه. در ضمن فکر نکن با بداخلاقی و قهر کردن می توانی از دست من خلاص بشی. تو
چه بخواي چه نخواي زن من می شی.
از پررویی اش حرصم گرفت و با ناراحتی گفتم: اگه این طوره و حرف، حرف زوره دیگه چرا دنبال من راه افتادي و
نازم رو می کشی.
با مهربونی گفت: آخه عزیزم من هر چقدر هم ناز تو را بکشم بازم کمه. منظورم اینه که چرا خودت و منو اذیت می
کنی. باور کن دیگه طاقت دوري ندارم.
با سرتقی تمام نگاهش کردم و گفتم: یه نگاه به خودت کردي. تو بیست سال از من بزرگتري در ضمن چطور می
خواي من نگین رو فراموش کنم. من که مثل تو نیستم.
اخم هایش را در هم کشید و گفت: ببین گل پري من نگین رو دوستش داشتم اما عاشقش نبودم. اینو به خودش هم
گفته بودم و قبول کرده بود. اگه هم زنده می موند مطمئن باش هیچ وقت به تو ابراز علاقه نمی کردم و این عضقو
براي همیشه توي قلب خودم نگه می داشتم و به زبون نمیاوردم.
پوزخندي زدم و گفتم: براي همین بودکه نگین به ترگل گفته بود که می دونه تو منو دوست داري.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
دستش را با کلافگی تو موهایش کرد و گفت: شما زنها حس و شامهقوي اي در مورد این جور مسائل دارید ولی باور
کن حتما از نگاه من چیزي فهمیده بود و گرنه به جان پریوش قسم من هیچ حرفی در این باره نزده بودمو اگه نگین
زنده می موند هم هیچ وقت نمی زدم. جریان اون رقاصه یک اشتباه بزرگ بود که تا دم مرگش هم ازش خواستم منو
ببخشه و اونم منو بخشید.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: ولی من نمی تونم ببخشمت.
در همین موقع پریوش که همان اطراف بازي می کرد دامنم را چسبید و خواست که بغلش کنم، منم بغلش کردم و
صورتش را بوسیدم.
شاهرخ با خنده گفت: اي کاش ذره اي از محبتی که به پریوش داري را به پدرش داشتی.
با خونسردي گفتم: به همین خیال باش.
و با پریوش از جلوي چشمانش دور شدم. از وقتی شاهرخ برگشته بود یک هفته اي می گذشت و دوباره سر وکله
ترگل و گلناز پیدا شده بود و از طرف بابا و عمو ماموریت داشتند کهمنو راضی کنند.
گلناز می گفت: عمو گفته خوبیت نداره آتش و پنبه کنار هم توي یه خونه باشن و به هم محرم نباشن. اگه شاهرخ به
گل پري چشم نداشت هیچ مشکلی نبود ولی حالا قضیه فرق می کنه و بهتره هر چه سریعتتر بینشان محرمیتی ایجاد
شود.
منم رو به گلناز گفتم: خوبه دیگه نظر منم اصلا مهم نیست. حتی نمی خوان در این مورد با خودم صحبت بکنند و
شماها را واسطه کردند.
ترگل در حالی که همین فتانه را حامله بود و به سختی از جایش بندمی شد گفت: اي بابا گل پري، تو هم فکر کردي
چون چند کلاس درس خوندي حالا همه باید طبق نظر آدم هاي به اصطلاح روشن فکر رفتار کنند. یادت رفته اگه
همین شاهرخ نبود تو حالا مدرسه هم نمی رفتی چه بخواي به این کهبخواي شوهرت را انتخاب کنی. مگه ماها
شوهرامون رو خودمون انتخاب کردیم.هر چی بابا گفت گفتیم چشم.
با لجاجت گفتم: اما قضیه شما ها فرق می کرد. طرف من بیست سال بزرگتره و زنش مرده و یه بچه هم داره.
گلناز گفت: ولی با همه این حرفها از شوهرهاي ما خیلی سره. باور کن تو همین فامیل چه دخترهایی که آرزوي یه
نگاه شاهرخ را دارند تا کنیزي اش رابکنند نه مثل تو که شاهرخ اینقدر عاشقته که مدام به زبون میاره. طوري که زن
عمو مریم می گه این پسره حیا رو خورده یه آبم روش.
از اینکه می دیدم و می شنیدم شاهرخ این همه بی تابه غرق شادي می شدم ولی به روي خودم نمی آوردم. تا اینکه
اواخر مهر ماه بود که بعد از تعطیل شدن مدارس با مینا سر خیابان دربند می خواستیم به سمت بالا بیاییم که مینا
گفت: یه پسره کت و شلواري پشت سرمون راه افتاده.
گفتم: خب به ما چه اینقدر راه بره که خسته بشه.
ولی هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که خودش را به ما رساند و کاغذ تا شده اي را توي دست من گذاشت و
خواست از ما دور شه که نمی دونم یکهو از کجا سر و کله شاهرخ پیداشد و با عصبانیت یقه پسره رو گرفت و شروع
به ناسزا گفتن کرد و چندتا سیلی محکم به پسره زد و اونو به سمتی پرت کرد و با خشم به سمت من که از پیش
اومدن این اتفاق می لرزیدم اومد و در حالی که رگ هاي گردنش متورم شدهبود گفت: دست من درد نکنه.
فرستادمت مدرسه که این کارها رو یاد گبیري.
و محکم کاغذ رو از دستم گرفت و بازکرد و نگاهی بهش انداخت و با خشم گفت: چه غلط ها آقا عاشقته و نامه
عاشقانه می دهد. هنوز اینقدر بی صاحب نشدي که از این غلط ها بکنی.
در حالی که اشک می ریختم با ناراحتیگفتم: ولی به خدا من اصلا اونو نمیشناسم. مینا شاهده.
مینا که بیشتر از من ترسیده بود با لکنت گفت: راست میگه.
با عصبانیت دست منو کشید و چند فحش دیگه به پسره داد و منو با زور به دنبال خودش کشید و دستم از فشار
دستش به درد اومده بود. جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم که ببینم مینا داره میاد یا نه.
وقتی فشار دستش برایم غیر قابل تحمل شد ناله اي کردم و گفتم: دستم درد گرفت.
با خشم غرید: می دونی اگه به عمو بگم چه اتفاقی افتاده چه بلایی سرت میاره. حالا میگی دستم درد گرفت. با ناله اي
گفتم: ولی من که کاري نکردم. اون یه دفعه کاغذ رو توي دستم گذاشت ومن قبل از اینکه بفهمم چی شده تو یکهو
جلو پریدي.
با پوزخند گفت: منو باش که اومده بودم دنبالت تا با هم کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
نزدیکی هاي خونه که رسیدیم زدم زیر گریه که قدمهایش را شل کرد و نگام کرد و گفت: ببین بهت چی میگم. همین
امشت به بابا اینا میگم تکلیف توو منو روشن کنند و اگه بخواي بازي دربیاري جریان امروز رو به عمو می گم.
از تهدیدش خیلی ناراحت شده بودمولی با خودم گفتم: خب من که اول وآخر به قول ترگل باید زنش بشم پس بذار
فکر کنه منو با زور به دست آورده نه با رضایت.
براي همین قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: از کجا معلوم که این پسره رفیق خودت نباشه و این بازي ها رو راه
انداختی که به من زور بگی. می دونم که دوره زور گفتن شما مرد هاست ولی منم به وقتش تلافی می کنم.
در حالی که در باغ را باز می کرد منو به داخل برد و گفت: هر طور دوست داري فکر کن. مهم اینه که من به خواسته
ام برسم.
در حالی که دستم را مالش می داد گفتم: فکر نکن به این راحتی هاست.
عصر اون روز همگی تو خونه ما جمعشده بودند و شاهرخ خوشگل تر و خوش تیپ تر از همیشه کنار عمو نشسته
بود. حتی عمو فرید اینا هم اومده بودند و بعد از اینکه گلنار چاي و شیرینی تعرف کرد عمو شهرام گفت: این عروس
ما نمی خواد خودش به ما چایی بده.
در حالی که غم توي صورت زن عموفرید می دیدم با ناراحتی گفتم: عمو جون شما خیلی زود می خواین نگین رو
فراموش کنید. از کجا معلوم که بعد از من هم این کار را نکنید.
عمو فرید بلند شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: عموجون این خواست خود دختر ما بود و خواسته قلبی ما هم هست.
شاهرخ نمی تونه بی زن بمونه و پریوش مادر می خواد. پس چه بهتر که خواسته ي نگین زودتر اجرا بشه.
در حالی که به فکر هایی که از ظهر آماده کرده بودم فکر می کردم رو به عمو شهرام گفتم: می دونم که این به نظر
شما پرروئی است که دختري این جورمواقع حرف بزنه ولی من درس خوندم و شایديه فرقهايي بابقيه داشته باشم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
دلم می خواد حرفها و شرط هایم را بشنوید.
عمو گفت: اشکالی نداره بگو.
در حالی که سعی می کردم نگاهم کاملا بر روي صورت شاهرخ باشه گفتم: من یک ماه به شاهرخ فرصت می دم که
خودش را درست کتع و دست از قمار و کافه رفتن و اون دختره رقاص و مشروب برداره و گرنه حتی اگر خودم را
بکشم حاضر نیستم با شاهرخ زندگی کنم. این حرف اول و اخر منه.
همه نگاهها به سمت شاهرخ چرخید و شاهرخ از اینکه من با این صراحت این حرفها را در جمع زده بودم سرخ شد و
گفت: من حرفی ندارن اگه اون عشق و علاقه اي که دنبالشم تو خونه ام بدست بیارم مطمئن باشید که دنبال هیچ کدوم
از این کارها نمی رم.
با خونسردي گفتم" پس جلوي همه باید به بابام امضا بدي که اگه اینکارها رو کردي بدون هیچ چک و چونهاي منو
طلاق بدي.
صداي بابام دراومد که گل پري این حرفها چیه؟ خجالت بکش. کی تا حالاطلاق گرفته که تو اسمش رو به زبون
میاري. همینه که گفتم دختره بره مدرسه پررو می شه.
عمو شهرام گفت: فریبرز ساکت باش. حق با گل پري است. شاهرخ یک بار امتحانش را پس داده و منو جلوي فرید
خجالت زده کرده. این بار اگه بخواد به کارهایش ادامه بده من خودم طلاق گل پري رو می گیرم. براي گل پري
خواستگار زیاده پس شهرخ باید حسابی قدرش رو بدونه و آدم بشه. تو این یک ماه هم حق نداره بدون گل پري به
بیرون بره تا این کارها از سرش بیفتد.
شاهرخ خواست اعتراض کند که عمو گفت: حرف نباشه. از امروز هم یک صیغه محرمیت بینتان خوانده می شهتا بعد
از یک ماه تکلیف عروسیتون اگه آدم شده بودي معلوم بشه.
اون شب بعد از خواندن صیغه محرمیت زن عمو مریم با خنده شاهرخ را به اتاقم فرستاد و گفت: تا شما دو تا حرف
هایتان را می زنید ما هم شام را اماده می کنیم.
از اینکه با شاهرخ تو اتاق تنها مونده بودم احساس ترس شدیدي کردم به خصوص که نگاه شاهرخروي صورتم خیره
بود.
آروم آروم عقب رفتم و شاهرخ با خنده به سمتم آمد و گفت: پس منظورت از تلافی این حرفها بود.
گفتم: این تلافی نبود. اگه منو می خواي باید آدم بشی.
شاهرخ با خنده قشنگی گفت: چشم،به خاطر تو حتما من آدم می شم. حالا ببین عزیزم.
از فرداي اون روز سر کلاس هوش وهواس نداشتم و فقط به مینا ماجراي نامزدي ام را گفته بودم. میدونستم که بعد
از عقد دیگه نمی تونستم به مدرسه برم و دلم براي همه معلم ها و دوستهایم تنگ می شه ولی شاهرخ بهم قول داده
بود که تو خونه کمکم می کنه تا درس بخونم . براي درسهاي سختم معلم هایی را خصوصی به خونه بیاره تا متفرقه
امتحان بدم تا زمانی که دیپلم بگیرم. شاهرخ طبق گفته عمو بدون من بیرون نمی رفت و وقتی منمیامدم یا وقتش را
در خانه ما می گذراند و یا با من به تفریح و گردش می رفتیم.
روزهاي نامزدي روزهاي خیلی قشنگاست.
من هر روز سعی می کردم شاهرخ رابه کارهاي خوب تشویق کنم و اون هر روز به من بیشتر ابراز عشق میکرد و
من مرتب بهش یادآوري می کردم که باید بیشتر به پریوش محبت کند که جاي خالی مادرش را حس نکند. ولی بازم
به روي شاهرخ نمیاوردم که عاشقش شدم و وانمود می کردم کهبه خاطر بزرگترها به این کار تن دادم.
می دیدم که براي شاهرخ ترك عادت سخته ولی تمام تلاشش را می کرد که خودش را عوض کند. بهقول خودش این
معجزه عشق بود که این طور دست و پاهیش را به سمت کار خلاف بسته بود. یک روز در حالی که با پریوش توي
حیاط بازي می کردم شاهرخ اومد و گفت: بیا بریم می خوام یه چیزي نشونت بدم.
به همراه پریوش به تجریش رفتیم واون وارد مغازه پارچه فروشی شد و با خنده چرخی دور خودش زد و گفت:
چطوره؟
پرسیدم: چی؟
گفت: مغازمون. از بابا خواستم این جارا برام بخره تا سرگرم شم.
خیلی خوشحال شدم. بعد از چرخی که تو مغازه زدیم با هم برگشتیم.
شاهرخ گفت: هر چی فکر کردم دیدم بهتره سرم رو با کار گرم کنم تا دوباره هوایی نشم و در ضمن باید به فکر تو و
بچه هایم باشم.
از فکر اینکه قراره منم براي شاهرخ بچه هایی بدنیا بیاورم سرخ شدم که خندید و گفت: چیه خجالت کشیدي. بچه
دار شدن که خجالت نداره. دلم می خواد همه بچه هام به خوبی خودت باشن.
اون روز از شاهرخ قول گرفتم که وقتی صاحب وارث پدریش شد هیچ وقت خودش را گم نکند و خدا را فراموش
نکند و همیشه در راه خیر قدم بردارد.اونم از من قول گرفت که کمکش کنم تا بتونه این راه را درست طی کند.
بعد از یک ماه که شاهرخ حسابی سر به راه شده بود مراسم بله برون را برگزار کردند و قرار شد بهخواسته من تو
خونه ما زندگی کنیم چون من طاقت نداشتم جایی که نگین زندگی کرده بود را اشغال کنم. این جوري هم از بابا جدا
نمی شدم هم توي زندگی سابق شاهرخ وارد نمی شدم و حریم زندگینگین پا می ماند. بعدها پریوش میتوانست از
یادگاري هاي مادرش استفاده کند.
حالا نوبت خرید جهزیه بود که همیشه این کارها را مادر خوانده انجام میداد ولی من که مادر داشتم و گلناز و ترگل به
همراهم می آمدند.
البته شاهرخ هم مرتب همراهی ام می کرد. از بهترین جاهایی که اون موقع بود و به کمک دوستانش وسائل چوبی
ساختنی را فراهم می کرد. بابا بهترین فرشهاي بازار را برایم تهیه کرده بود و وقتی وسایل را در خانه جاي می دادیم
خانه شیک و مدرنی شده بود. روزي که فامیل براي دیدن جهزیه اومده بودند به راحتی می شد برق حسادت را در
چشمان تک تک زنان و دختران فامیل دید که من همچین جهزیه اي بابا برام فراهم کرده و هم شاهرخ عاشقم شده.
خیلی ها آرزو داشتند که به همسري شاهرخ دربیایند و اون روز سعی می کردند با یادآوري اسم نگین و اینکهچقدر
زود فراموش ده منو آزار بدهند و همین موضوع باغث شد که من اشکم سرازیر بشه و وقتی عمو شهرام منو دید با
ناراحتی پرسید: عروس گلم چرا گریه می کند؟
با ناراحتی برایش توضیح دادم و با بغض گفتم: دیدید همه فکر می کنند من می خوام جاي نگین رو بگیرم.
عمو شهرام عصبانی وارد مجلس شد و با صداي بلند به همه گفت: اینو دارم به همه میگم. خودي و غریبه هم سرم نمی
شه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
اگه کسی یک بار دیگه بگه ما نگین را فراموش کردیم دیگه حق نداره پایش رو توي خونه من بذاره. این عروسی
به اصرار نگین و سفارش خودش داره سر می گیره چون نگین توي این فامیل کسی رو مهربونتر و خانمتر از گل پري
سراغ نداشت و گل پري هم به اصرار نگین و ما تن به این ازدواج داده. پس بهتر نخ و سوزن غیبت کردن هایتان را
پاره کنید که اگر نکنید من مجبورم دهان همه شما را بدوزم.
و با عصبانیت سالن را ترك کرد.
عمو شهرام همیشه پشتیبان من بود و اینو بعدها هم ثابت کرد. قرار شد عروسی هم بیستم آذر ماه تو خونه عمو
شهرام برگزار بشه. شب حنابندون هم آرایشگر به خونه اومد و صورتم را اصلاح کرد و آرایش ملایمی کرد و موهایم
را با زیبایی تمام درست کرد. لباسم را که یاسی رنگ بود و خیلی قیمتی به تن کردم و شاهرخ وقتی وارد اتاقشد با
دیدنم دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: واي قلبم.
من که هول شده بودم با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ که خندید و گفت: هیچی عزیزم. فقط قلبم از دیدن این همه
زیبایی که خدا یک جا در تو آفریده نزدیک بود از حرکت بیافته.
با دلخوري گفتم: خیلی لوسی. ترسیدم.
بوسه اي بر گونه ام گذاشت و گفت:من فداي ترس این خانم کوچولو بشم.
تو اون لحظه اگر سایه نگین و یاد عزیزش توي ذهنم باعث غم و اندوهم نمی شد می تونستم به جرات با نگاه کردن
به چشم هاي زیبا و پر از عضق شاهرخ بگم که خوشبخت ترین ادم روي زمینم.
اون شب با همه شادیهاش گذشتو روز بعد از صبح زیر دست آرایشگر بود و با ارایش غلیظ و زیبا که صورتم داشت
و موهاي زیبایم که تاج قشنگی آنهارا زینت داده بود به گفته تمام اطرافیانم زیباترین عروس فامیل شده بودم.
وقتی کنار شاهرخ سر سفره عقد نشستم و عاقد صیغه دائم را بین ما جاري کرد صداي هلهله و شادي بلند شد و بابا و
عمو هم صورتم را غرق بوسه کردند. توي اون لحظه جاي مادرم خیلی خالی بود و اشک به چشمهایم آورد که با دیدن
بابا که اونم اشک هایش را پاك می کرد به یاد این افتادم که بابا تو این سالها جاي خالی مامان را هم پر کرده است.
شاهرخ با دیدن حلقه اشک توي چشمم با دلولپسی پرسید: چیه نکنهپشیمون شدي؟
گفتم: نه یاد مادرم افتادم.
دستم را محکم در دستانش گرفت و گفت: مطمئن باش خودم جاي همه رو برایت پر می کنم.
اون شب وقتی بابا منو و شاهرخ را دست به دست داد و من با شاهرخ تنها موندم خیلی می ترسیدم ولی شاهرخ اون
قدر خوب و مهربون بود که به من گفت: نمی خواد از من بترسی. تا زمانی که بهم عادت نکنی کاري باهات ندارم.
.اون شب من راحت و اسوده کنار همسر مهربانم خوابیدم. زندگی من وشاهرخ از فرداي پاتختی شروع شد و
پریوش هم مدام در خونه ما و عمو شهرام در حال رفت و آمد بود. نه دلش می اومد از ما جدا بشه و نه می تونست از
عمو اینا دل بکنه. براي همین در هر دو خونه اتاق داشت و هر جا که دوستداشت می موند و من تمام سعی ام را می
کردم که بیشتر از نگین بهش رسیدگی کنم که مبادا احساس ناراحتی کند و مرتب به شاهرخ می گفتم که بیشتر به
پریوش محبت کند.
فصل سی و یکم
اون سال زمستان سختی بود و شاهرخ مرتب شبها در درسهایی که معلم هایی بهم خصوصی می دادند کمکم می کرد و
صبح ها به مغازه می رفت و براي نهار برمی گشت. بعضی روزها باباو عموبه بازار می رفت و سعی می کرد از تجربه
هاي بابا و عمو براي کار در بازار بزرگ و همین طور معاملات فرانسه ونحوه مدیریت کارخانه از آقاي کریمی که
وکیل عمو شهرام بود استفاده کند.
زمستان رو به اتمام بود و نزدیک عید که زن عمو مریم از من پرسید: پس کی می خواي مادر بشی؟
خودم خیلی دوست داشتم هر چه زودتر مادر بشم ولی تا اون روز این اتفاق نیافتاده بود. اون روزها مثل حالا نبود که
دخترها چند سال دوست دارند تفریح کنند و بعد بچه دار بشوند اون موقع اگه دختري دیر حامله می شد می گفتند
نازاست و از این حرفها.
منم اون روز با تمام این که شاهرخ هر روز عشق و علاقه بیشترينثارم می کرد تنم می لرزید و با خودم می گفتم
نکنه منم مثل بعضی از زنها نتونم مادر بشم. درسته که شاهرخ بچه داره ولی اگه همین مسئله باعث بشه که منو ترك
کنه و بگه بازم بچه می خواد اون وقت من چیکار کنم.
همین فکر باعث ککنج اتاق بنشینم و هاي هاي گریه کنم. راستش منی که عاشق شاهرخ شده بودم و تو این مدت هم
جز مهر و محبت از شاهرخ ندیده بودم و این شاهرخی که با من زندگی می کرد اصلا قابل اقایسه با شاهرخ زندگی
نگین نبود حتی از دیر کردن شاهرخ بال بال می زدم چه برسد که یه روزبخواد منو به خاطر بچه طلاق بده.
اون زمان زیاد می شنیدم که مردها به خاطر هوس دلشان زن دوم و سوممی گرفتند چه برسد به اینکه زنشانحامله
هم نشود. تو افکارم غرق بودم و در حال گریه که پریوش با دست هاي کوچکش اشک هایم را پاك کردو گفت:
مامانی چرا گریه می کنی؟
پریوش را بغل کردم و سخت فشارش دادم و صورتش را بوسیدم. دوباره پرسید: مامانی غصه خوردي؟
با سر اشاره کردم آره و پریوش از تو بغلم پرید بیرون و رفت و چند دقیقه بعد در حالی که دست شاهرخ در
دستانش بود وارد اتاق شد و گفت: ببین بابا، مامانی غصه می خوره.
شاهرخ پریوش را بوسید و از اتاق بیرون فرستاد و کنارم نشست ئ با مهربونی پرسید: چی شده عزیز دلم. نبینم این
دریاي قشنگ چشم هایت بارونی باشه.
با بغض گفتم زن عمو چی گفته، که شاهرخ خندید و گفت: خو مادرم که حرف بدي نزده. می خواسته ببینه کی نوه دار
می شه.
در حالی که سکسکه می ردم گفتم: خب منم براي همین دارم گریهمی کنم. اگه من بچه دار نشم... و جمله ام را ادامه
ندادم.
حتی به زبون اوردن فکرش هم می ترسیدم. شاهرخ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: دختره دیوونه این فکر ها چیه
می کنی. نکنه ترسیدي من بم زن بگیرم.
وقتی نگاه ترسان من را دید قهقههاي زد و گفت: دیوونه. من که عاشق نگین نبودم سرش زن نیاوردم حالا میام سر
عشق کوچولوم زن بیارم. تو با بچه و بی بچه تنها عشق و زن زندگی منی. فهمیدي؟
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
با سر اشاره کردم که اره و شاهرخ موهایم را بوسید و با خنده به پریوش که از لاي در سرش را تو آورده بود گفت:
بیا اینجا موش کوچولو. تو هم یه بوس به بابا بده. و پریوش دوان دوان خود را در آغوش من و شاهرخ انداخت.
هفته آخر اسفند بود و اون شب همهخونه خاله بابام دعوت بودیم. خونه ياونها تو یکی از باغهاي اوین بود و قرار بود
که شب را هم بمانیم و جمعه را هم انجا باشیم. بعد از نهار بابا و پریوش به همراه بقیه رفتند و من گفتم چون به
شاهرخ نگفتم نمیام و اگه شاهرخ اومد و خسته نبود همراهش میام. بابا هم گفت: آره بابا جون آدم شوهرش را تنها
نذاره بهتره.
بعد از رفتن بابا یه قرمه سبزي عالیپختم و لباسهایم را عوض کردم و آرایش کرده منتظر شاهرخ نشستم. خودم می
دونستم شاهرخ خونه خاله نمی ره براي همین به بابا اون طوري گفتم. ولی ساعت ها گذشت و هوا تاریک شد و
شاهرخ نیومد. شاهرخ عادت داشت قبل از تاریکی خونه باشد ولی وقتی ساعت از هشت هم گذشت و نیومد از
دلشوره نمی دونستم چکار کنم. هیچ کس هم خونه نبود که نبالش بره. چشمم به تلفن که تازگی ها تو بعضی از خونه
اعیانی وصل بود خشک شده بود کهشاید خبري بشه ولی خبري نشد. همین طور که هزار فکر به سرم زده بود که چه
بلایی سرش اومده متب تو سالن بالا و پایین می رفتم که چشمم به عقربه ي ساعت افتاد که یازده و نیم را نشان می
داد.از ظهر هم لب به چیزي نزده بودم و ضعف کرده بودم. دیگه مطمئن شده بودم که بلایی سرش اومده و زار زار
گریه کردم. نمی دونستم چی کار کنم که یکهو در باز شد و شاهرخ با سر و وضعی آشفته تلو تلو خوران وارد شد و با
سرخوشی کتش را روي مبل پرتاب کرد و به سمتم اومد.
از بوي بد نفسش فهمیدم که مشروب خورده و مست کرده. از عصبانیتم داشتم خفه می شدم.
تمام مدتی که من داشتم از نگرانی می مردم و فکر می کردم بلایی سرش اومده اقا داشته با دوستانش خوش می
گذرونده و معلوم نیست با کدوم زناوقاتش را پر می کرده، براي همین با عصبانیت به عقب هولش دادم که نگاه
مستش رو به صورتم دوخت و گفت:چرا گریه کردي؟ آرایشت بهم ریخته وصورتت خراب شده.
از عصبانیت به خودم می لرزیدم و دستم بالا رفت و سیلی محکمی توي صورتش خواباندم که باعث شود صورتش پر
از خشم شود و دستم را محکم بپیچونه و در حالی که رگ هاي گردنش بیرون زده بود با دست دیگرش موهایم را
گرفت و دور دستش پیچید و با خشم گفت: تو دختره نیم وجبی دست رو من بلند می کنی. انگار یادت رفته من کی
ام.
در حالی که موهایم و دستهایم درد گرفته بود با گریه گفتم: نه یادم نرفته. تو همون مرد پست و هرزه ايهستی که
روزها نگین را چشم انتظار میذاشتی و پی الواطی می رفتی و من گولت رو خوردم و فکر کردم آدم شدي ولی حالا می
بینم که نه هیچ فرقی نکردي و در حالی که من اینجا دارم از نگرانی دیوونه می شم و گریه می کنم تو داري به کثافت
کاریهات می رسی.
با گفتن ایم حرف شاهرخ کشیده محکمی به صورتم زد که از درد بهخودم پیچیدم و بعد خواست با زور دراغوشم
بگیره که خودم را از دستش خلاص کردم و به سمت میز دویدم و گلدانچینی اي را که روي میز بود به سمت اش
پرتاب کردم که بهش نخورد و روي زمین افتاد و شکست.
شاهرخ که در حالت عادي نبود و به خاطر رفتار من حسابی خشمگین شده بود با خشم گفت: لوس شدي از بس که
نازت رو کشیدم حالا امشب بهت می فهمونم زنی گفتن مردي گفتن، یعنی چی دست روي من بلند می کنی. عمو
کجاست که ببینه چه دختري تربیت کرده که دست روي شوهرش بلند می کنه.
یکهو از دهنم در رفت و گفتم: بابا رفته خونه خاله اینا و گرنه حسابت رو می یرسید.
خنده ي بلندي سر داد و گفت: چه خوب. امشب خوب می تونم این اسب سرکشو رام کنم و تربیت بشه تا بفهمه
چطوري به شوهرش احترام بذاره.
و به سمتم جهید که از دستش در رفتم و خواستم به سمت پله ها بدوم و به اتاق پناه ببرم و در را ببندم تا مستی از
سرش بپره که یکهو پایم رو روي گلدان شکسته گذاشتم ئ فریادم به هوا رفت و تعادلم را از دست دادم وبا دست
به زمین خوردم که تکه دیگري در دستم جاي گرفت و جیغم را به اسمانبرد.
شاهرخ که با جیغ من به خودش اومده بود نگاهی به تکه هاي گلدان و دست من که خون ازش می ریخت انداخت ئ
با کلافگی با پاهایش گلدان شکسته را به کنار ریخت و کنارم روي زمین نشست و با حالتی عصبی دستم رو گرفت و
گفت: ببین لعنتی با خودت چی کار کردي؟
خواستم پایم را تکا دهم که ناله امبلند شد و چشمش به پایم افتاد و خواست دوباره باهام دعوا کند که چشمش به
صورت گریانم افتاد و دلش سوخت و با کلافگی دست تو موهایش کرد و گفت: حقت بود که امشب...
و حرفش را ناتمام گذاشت و من با گریه گفتم: چی حقم بود. اینکه یه کتک مفصل ازت بخورم. صدایم هم درنیاید که
تو چه غلطی کردي و زیر قولت زدي. این بود اون عشقی که ازش دم می زدي. به همین زودي فروکش کرد. بچه گیر
آوردي و خرش کردي. حالا که خرت از پل گذشته می خواي مثل یه حیوون رامش کنی و تربیتش کنی، آره؟ ولی
کور خوندي من آدمی نیستم که با یه وحشی مثل تو زندگی کنم. و هق هق گریه ام به اسمان رفت.
شاهرخ که کمی مستتی از سرش پریده بود و ناراحت و پشیمون نگام می کرد گفت: ببین گل پري من اصلا حالم
خوب نیست وتو هم سر به سرم گذاشتی. بهت یاد ندادن این جور مواقع ادم سر به سر شوهرش نمی ذاره.
با حرص گفتم: نه یادم ندادند. ولی بابام گفته ادم مست به درد زندگی نمی خوره و باید ازش ترسید.
شاهرخ با یک حرکت از جا بلند شد و زیر بازویم را گرفت و با یک حرکتمنو از زمین بلند کرد و روي مبل گذاشت
و گفت: باید بریم بهداري و گرنه این جوري خون بند نمیاد.
با سرتقی گفتم: من هیچ جا نمیام.
در حالی که کتش را می پوشید پالتویم را رویم انداخت و دوباره بغلم کرد و سوار ماشین کرد و بدون هیچ حرفی به
سمت بهداري دربند رفتیم و اون جا یکی از پرستارها دست و پایم را پانسمان کرد و به خانه برگشتیم و دوباره منو
روي مبل گذاشت و با غر غر به سمت آشپزخونه رفت و با صداي بلند گفت: به به قرمه سبزي داريم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
و صداي کبریت زدنش را شنیدم که زیر خورشت و پلو را روشن کرد و بعد از چند دقیقه با ظرف غذا اومد کنار پایم
زانوزد و غذا را کنار گذاشت و سرش را روي دامنم گذاشت ئ با صداي گرفته گفت: عزیز دل من منو می بخشه؟
و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و منتظر جوابم شد. خودش هم می دونست که من در قبال نگاهشو خواسته
هایش زود نرم می شدم و خام می شوم ولی با خودم گفتم: اگه سریع ببخشمش پررو می شه.
به همین خازر گفتم:خیلی پررویی. بعداز این همه بلایی که امشب سرم آوردي به همین راحتی می خواي ببخشمت.
یادت رفته همین یک ساعت پیش مثل وحشی ها موهایم را کشیدي و کتکم زدي تازه می خواستی تربیتم کنی.
با ناراحتی گفت: منو ببخش عزیزم. تو حالت عادي نبودم. خواهش می کنم.
با پوزخندي گفتم: مگه حالا حالت عادیه؟
سرش را تکانی داد و گفت: نه کاملاولی اینقدر حواسم جمع شئه که بفهمم چه غلطی کردم و ازت بخوام که منو
ببخشی.
با اندو گفتم: ولی تو به من قول داده بودي دیگه سراغ مشروب نري.من چطور می تونم ببخشمت و دوباره روز دیگه
اي همین کارو بکنی و بگی منو ببخش. من نمی تونم. بهت گفته بودم و براي همین فردا به بابا و عمو می گم تا طلاق
منو از تو بگیرند.
اشک توي چشمانش پر شد و با صدایی که می لرزید گفت: نگو گل پري این حرف رو نزن. من بدون تو می میرم.
گفتم که غلط کردم. امشب همه دوستاي قدیمی ام اومدند دم مغازه و به بهانه اینکه به عروسی دعوتشان نکرده بودم
منو به کافه بردند و گفتند باید شیرینی عروسی ات رو بدي و به اصرار گفتند که لبی تر کنم. و من وقتی گفتم به زنم
قول دادم که نخورم همه شان خندیدند و گفتند زن ذلیلی و هی اصرار کردند و مننم براي این که جلویشان کم نیاورم
یه کم خوردم و نفهمیدم چطوري ادامه دادم و تا اینکه خنه اومدم.
با پوزخندي گفتم: و با کدوم زن بودي؟
با حرص نگام کرد و گفت: حالا هر چیدلت می خواد بگو. به جون کی قسم بخورم که باور کنی فقط مشروب خوردم.
اگه با زنی بودم که به خونه نمیومدم.
گفتم: تو که فکر می کنی اگه مشروب نخوري زن ذلیلی همون بهتر که از من جدا بشی تا کسی بهت زن ذلیل نگه.
دستم را بوسید و گفت: هزار دفعه می گم غلط کردم حاضرم از این به بعد هر که بگه زن ذلیلی بگم آره هستم و
بهش افتخار می کنم چون دیگه طاقتندارم این چشماي دریایی را بارونی کنم. الهی دستم بشکنه که روي عشق
قشنگم بلند شد.
آهسته گفتم : خدا نکنه. در حالی که لبخند روي لباش می نشست با خوشحالی گفت: پس بخشیدي. آشتی کردي. در
حالیکه از خالت بچه گانه اش خنده امگرفته بود و به یاد حرف ترگل افتاده بودم که می گفت مردها حتی اگه پیرم
بشن بازم مثل بچه ها می مونند گفتم( نمی تونم به همین راحتی ببخشمت. اگه تکرار بشه چی؟(
از جایش بلند شد و به ارامی گفت: قول می دم. اگه تکرار شد تو براي همیشه از زندگیم برو بیرون. تو فقط همین یک
دفعه رو به بابا و عمو چیزي نگو . خواهش می کنم.
با خودم فکر کردم به اندازه کافی به اشتباه خودش پس برده اگه بخوام منم این مساله را ادامه بدم شاید نتیجه
برعکس بگیرم. منکه طاقت دوري اش را نداشتم شاید اگر گناهش را ببخشم و از بقیه پنهان کنم و بابا اینا فکر کنند
که شاهرخ واقعا سر به راه شده نتیجه بهتري بگیرم تا اینکه این ماجرا را پخش کنم و آبروي شوهرم را ببرم. براي
همین به شاهرخ که چشم انتظار نگاهم می کرد لبخندي زدم و گفتم: با تمام اینکه خیلی از دستت دلخورم ولی همین
یک دفعه را می بخشمت.
با خوشحالی بشقاب غذا را بالا آورد وقاشقی را بالا آورد و گفت: پس بخور که دیگه مطمئن بشم ناراحتنیستی. وقتی
لقمه غذا را قورت دادم لبخندي زد و گفت: قول می دم که این کارت را هیچ وقت فراموش نکنم و تا آخر عمرت از
این کارت پشیمون نشی.
فرداي اون روز کلی نازم را کشید و غذا از بیرون گرفت و شب که بابا اینا برگشتن به دروغ گفتم: موقع تمیز کردن
میز دستم به گلدان خورده و شکسته و اومدم تمیز کنم دست و پایم را زخمی کردم.
تردید را تو نگاه بابام دیدم ولی به روي خودم نیاوردم. از اون روز محبت شاهرخ بیشتر و بیشتر شد و من فهمیدم که
کار درستی را انجام داده ام که به کسی چیزي نگفتم.
اولین عید ساعت زیباي طلایی را هدیه گرفتم که هنوزم نگهش داشتم. تو همون روزها بود که شاهرخ گفت قصد داره
منو به پاریس ببره و این خبر مثل توپ توي فامیل پیچید. چون من اولین زن توي فامیل بودم که قرار بود به اروپا
بیام.
عمو شهرام و بابا زیاد موافق نبودندو می گفتند خوب نیست زن به این جوونی را به اروپا ببري ولی شاهرخ حرف هیچ
کس را گوش تکرد و پریوش را به مادرش سپرد و ما راهی پاریس شدیم.
راستش اون سفر فقط گردش و تفریح و خاطرات خوش رو برام به همراه داشت و شاهرخ برام سنگ تموم گذاشت.
هر روز یه گردش و تفریح عالی و عذاهاي خوب و کلی خرید و همان موقع بود که من اولین بار کارخانه را دیدم و با
آقاي کریمی هم آشنا شدم.
بعد از سه هفته که به خونه باغ برگشتیم همه دلتنگ بودن به خصوص پریوش. خرداد ماه بود که احساس کردم حالت
تهوع دارم و وقتی صبح حالم به هم خورد شاهرخ با شادي در آغوشم کشید و با خنده گفت: مهمون کوچولویی که
منتظرش بودم انگار تو راهه. از حس اینکه دارم مادر می شم خون زیرپوستهایم دوید و شاهرخ با خنده گفت: چرا
سرخ شدي؟
گفتم: خوشحالم. خیلی خیلی از این که دارم از تو صاحب بچه اي می شم.
سرم را بالا نگه داشت و گفت: چرا این قدر خوشحالی. سرم را بالاتر گرفتم و تمام عشق و علاقه ام را توي نگام ریختم
و به چشاش نگاه کردم و گفتم: براي اینکه تمام این مدت عاشقت بودم و حالا حس می کنم که عاشق تر شدم.
با خنده منو از خودش جدا کرد و گفت: اي بدجنس کوچولو. تو عاشق من بودي و دم نمی زدي. بگو ببینم از کی؟
خودم را لوس کردم و گفتم: نمی دونم شاید از همون نه سالگی ام که از فرانسه اومدي و تمام دخترهاي فامیل آرزو
داشتند زنت بشن و من بچه بودم. شایدم از همون روزي که تو باغ منو بوسیدي و من ازت ترسیدم و ازت متنفر شدم.
شایدم همون عشقی بود که ازش فرار می کردم و از فکر کردن بهشاحساس گناه می کردم و مطمئنا از همون روزي
که بعد از سه ماه برگشتی و تو باغ دیدمت.
شاهرخ با خنده دوباره بغلم کرد و گفت: واي خداي من تو چه چونوري هستی که تو تمام این مدت منو دق دادي و
من بیست سال از خودت بزرگتر را رنگ کردي و من فکر می کردم تو تمام این مدت به اجبار زنم شدي. حالاکه
حقیقت را گفتی بزار منم یه اعترافی بکنم. اون پسره که نامه به تو داد برادر یکی از دوستام بود و من می خواستم با
این کار و با تهدید تو زودتر بهت برسم.
با خنده گفتم: من از همون اولش هم شک داشتم. در حالی که روي تخت کنار من می نشست گفت: بیا بهم قول بدیم
حالا که اینقدر همدیگه رو دوست داریمهمیشه همینطور بمونیم و تا آخر عمر به فکر همدیگه و بچه هامونباشیم.
گفتم: ولی اول از همه باید به فکر پریوش باشیم بعد بچه اي خودمون. من به نگین قول دادم. بعدش هم بفکر آدم
هاي نیازمند باشیم.
تو دوران بارداري ام شاهرخ مرتب نازم را می کشید و باعث خنده همه خانواده میشد. همان روزها بود که خاتون را
براي کمک آوردم و با تولد پدرام زندگی ما شیرین تر از قبل شد و بعد هم پرستو و پرویز و حسابی دورمان شلوغ
شد و منم تو بیست سالگی دیپلم گرفتم و بقیه زندگی ما هم که زندگی شماها و بچه ها شد و تويهمه این سالها
شاهرخ یه عاشق واقعی موند و تبدیل به ادمی شد نیکوکار و بعد از انقلاب هم که به کمک کمیته امداد سرپرستی کلیه
بچه را به عهده گرفت که حالا به عهده شما دوتا است و منم خوشحالمکه ثمره ي زندگیم شماها هستید.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
فصل هفدهم
وقتی حرف هاي مامان گل پري تمام شد ساعت از دو شب هم گذشته بود و ما متوجه گذشت زمان نشده بودیم.
کامران درحالی که به بدنش کش و قوس می داد گفت: عجب بابا بزرگی داشتیم نه ژینا. با خنده گفتم: واقعا مرد
جالبی بوده و شما هم مامان گل پري خیلی زیرك بودید.
مامان گل پري در حالی که به سمت اتاقش می رفت با خنده گفت: تو هم خیلی شبیه منی.
کامران با خنده گفت: اي که راست گفتی مامانی.
با کمک کامران بالا رفتم و خوابیدم وقرار شد فردا پایم را باز کنند و قول دادم که مواظب خودم هم باشم. فردا پایم
را باز کردم و به همراه کامران ناهار را بیرون خوردم و برگشتم.
عصري فرشید به همراه آقاي کریمیبه خانه آمدند و در رابطه با فروش کارخانه و نقل و انتقالات آن با هم صحبت
کردیم و آقاي کریمی آخر سر بسته اي به مامان گل پري داد و گفت: می دونید بچه ها شاهرخ خان نگراناین بوده
که مبادا این سرمایه از دست بره و حیف و میل بشه ولی به من گفته بود اگر ژینا و کامران تصمیم درستیدر مورد
کارخانه گرفتند لازم نیست تا یکسال پس از ازدواجشان صبر کنند و می توانند هر موقع که تو و خانم صلاح دیدید
این ارثیه را تحویل بگیرید. پرسیدم : یعنی وصیت دوم همین بود.
آقاي کریمی گفت: بله همین بود و شما می توانید از فردا کارخانه را بفروشید و یا هر کار دیگه اي بکنید ولی قسمت
اصلی وصیت که مان تقسیم سود بین ورثه است همان طور می ماند و شما باید به آن عمل کنید. کامران هم نمی تونه
بدون موافقت شما چیزي بفروشد.
بعد از رفتن آقاي کریمی و فرشید نگاهی به کامران که کنار شومینه نشسته بود و نور زیباي آتش صورتش را زیبا تر
کرده بود کردم و محو صورت جذابش شده بودم که مامان گل پري گفت: ژینا حواست کجاست مگه تا حالا کارانو
ندیدي.
با حرف مامان گل پري کامران به طرفم برگشت و با خنده گفت مگه چی شده مامانی؟ خندیدم و گفتم:هیچی داشتم
فکر می کردم تو چقدر می تونی شبیه بابابزرگ باشی.
مامان گل پري گفت: شاهرخ می گفت قیافه ي کامران عین منه و اخلاقش شبیه تو.
گفتم: با اولیش موافقم ولی تو دومی اش شک دارم.
کامران با اعتراض گفت: چرا مگه من چکار کردم که شک داري؟
خواستم جوابش را بدم که مامان گل پري گفت: بچه ها می خوام باهاتون صحبت کنم.
هر دو گفتیم: چه صحبتی؟
مامان گل پري گفت: بچه ها حالا که تصمیم گرفتید کارخونه رو بفروشید و برگردید ایران نمی خواهیددر مورد
زندگی خودتان فکري بکنید.
پرسیدم: چه فکري؟ گفت: این که شما قرار بود یک سال را بخاطر ارثیه با هم زندگی کنید و بعد نصمیم بگیرید. حالا
که دیگه اجباري تو کار نیست و شما هم تو این مدت خوب همدیگه رو شناختید. اگه مشکلی با هم ندارید بهتر به
فکر عروسی و جشن باشید و برید سر خونه زندگیتون.
کامران دست هایش را به هم کوبید و با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت: این که عالیه من از خدامه. ولی من سرم
راتکان دادم و گفتم: نه مامان گل پري الان وقتش نیست. وقتی به ایرانرفتیم در موردش فکر می کنیم. ما فعلا کار
زیادي داریم.
کامران با دلخوري گفت: یعنی تو این همه مدت نتونستی منو بشناسییا اینکه من اصلا تو قلب تو جایی ندارم.
خندیدم و کنارش نشستم و سرم را رو شانه اش گذاشتم و گفتم: همچینمی گه این همه مدت انگاري سه چها رماه را
چند سال دیده. در ضمن تو همیشه در قلب من هستی البته به عنوان پسر عمو و شوهر قلابی. در مورد شوهر واقعی
بودن باید بهم زمان بیشتري بدي. چپ چپ نگاهم کرد و بلند شد و رفت.
مامان گل پري رو به من کرد و گفت: کار درستی نمی کنی ژینا. من قصه ي زندگیم را الکی که تعریف نکردم خواستم
شماها درس بگیرید. تو عاشقی ولیچرا با کامران این رفتار را می کنی من نمی دونم.
زیر لبی گفتم: شما اشتباه می کنید وچشم به تلویزیون دوختم.
چند روز بعدي را تو کارخونه حسابی سرم شلوغ بود و آقاي کریمی فرشید با کمک چند حسابرس تمام دارایی
کارخانه را حساب کردند و با چند مشتري مذاکره کردند. قرار بود کارخونه به همان صورتی که بود واگذار بشه تا
کارگرها و کاکنانش دچار مشکل بیکاري نشوند.
آخر هفته با یکی از مشتري ها به توافق رسیدیمو قرار شد مبلغ سه چهارم را پرداخت کنند و براي دو سه روز بعد
دفاتر و اسناد را منتقل کنم. خودم هم ازرقم بالاي چک سرم سوت کشیده بود و تو فکرم هزار تا نقشه برایش می
کشیدم.
توسط آقاي کریمی پول به حسابم در ایران واریز شد و اون روز تمام بچه هاي دفتر پکر بودند و از اینکه مامی
خواستیم برگردیم حسابی ناراحت بودند. با لوئیز و ژان پل و بقیه ناهار خوردیم و قول دادیم هر وقت بهفرانسه
اومدیم به اونا سري بزنیم و از آنهاهم خواستم براي دیدن ایران بیایند وببینند ما چه کشور با عظمتی داریم.
مامان گل پري و خاله ترگل هم براي چند روزي به نیس زفتند و منو کامران هم به تفریح و گردش مشغول شدیم.
کامران مرتب سعی می کرد هر طوري شده منو عاشق خودش کنه ومنم تو دلم بهش می خندیدم و می گفتم خبر
نداره که عاشقم و با خودم گفتم نزدیک دو هفته تا کریسمس مونده.
از کامران خواسته بودم مامان اینا رو براي کریسمس دعوت کنه و می خواستم همان موقع بهش بگم کهمی خوام تا
آخر کنارش بمونم. محبت هاي کامران و لوس کردن هایش باعث می شد روي ابرها راه بروم. با خندهبهش می
گفتم: این قدر خوش خدمتی نکن لوس می شم و عادت می کنم.
چشمهایش را که برق نگاه گربه هاي شیطون را داشت به ورتم می دوخت و می گفت: تو این قدر نامهربان نباش من
حاضرم تا اخر عمر نوکریت را بکنملوس کردن که جاي خودش را دارد.
منم با تمام وجودم خوشحال بودم و به این نتیجه رسیده بودم که کار درستی کردم و به عقد کامران در اومدم. سه روز
بعد تمام کارهاي کارونه انجام شد و به صاحب جدیدش تحویل داده شد.
فرشید هم دنبال کارهایش بود تا همراه ما به ایران برگردد و می گفت وقتی با خونه تماس گرفتم گفتم می خوام
برگردم همه از خوشحالی پر در آورده بودند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
اون روز فرشید و کامران تو سالن کناري مشغول بازي بیلیارد بودند و منم کنار شومینه نشسته بودم و به کارهایی که
تو ایران می خواستم انجام بدم فکر می کردم که آقا بهمن صدایم زد و رشته افکارم را پاره کرد. سرم را بالا گرفتم و
بهش نگاه کردم که آقا بهمن گفت: این بسته سفارشی براي شما رسیده. و بسته را به من داد و رفت. بسته را باز کردم
و از ادرسش که نزدیک همین خانه بود تعجب کردم ولی اسم فرستند رویش نبود.
بسته را که باز کردم دسته اي عکستوش بود که برداشتم و با دیدن عکس ناتالی که با لباس بازي روي مبلی نشسته
بود تعجب کردم و با خودم گفتم ناتالی چرا برایم عکس فرستاده که یکهو با دقت یه عکس نگاه کردمو دیدم این
همان مبل سالن کناري است و به سرعت عکس بعدي را نگاه کردم که ناتالی روي تخت دو نفره اي که من رویش می
خوابیدم و کامران گفته بود براي من خریده خوابیده و با خنده به دوربین نگاه می کرد تمام تنم شروع به لرزیدن
کرده بود و نمی دونستم باید چه فکري کنم و چکار کنم. می ترسیدم عکس هاي بعدي را ببینم و حق داشتم چون
عس هاي بعدي ناتالی و کامران را درحیاط کنار استخر در کنار هم نشان می داد و بعدي هر دو کنار هم روي مبل به
همراه بچه ي تپل مپل دو ساله و دیگري هر دو کنار عمو پدرام.
تو یه لحظه احساس کردم زمین و زمان روي سرم آوار شده بودند و من زیر فشار سنگ هاي ساختمان استخوان هایم
در حال خرد شدن بودند و نمی تونستم نفس بکشم. می خواستم فریاد بکشم ولی صدایم در نمی آمد.
فقط تمامی این مدتی که من به کامران شک داشتم و فکرهایی که در موردش می کردم جلوي چشمانم شروع به رچه
رفتن کردند و نمی دونم چند لحظه تو بهت و حیرت مونده بودم فقط می دونم این توهماتی که جلوي چشمانم جان
گرفته بودند دیگه توهم نبود و نمی تونستم خودم را گول بزنم.
تمامی این مدت دلم بهم دروغ نگفته بود و من ساده ي احمق را بگو که چطور زندگی خودم را باخته بودم و خیلی
راحت می خواستم کنارش بمونم. ضربه اي از این سنگین تر نمی تونستم بخورم. درحالی که از شدت ناراحتی و فشار
اعصاب دوباره دچار حمله عصبی شده بودم و مثل قبل از عقد دچار تب و لرز شده بودم یاد نگاه هاي سرد ناتالی و
رفتارش با خودم افتادم و گفتم خوب بیچاره حق داشته من اومده بودم و شوهرش را از چمگش در آورده بودم و بچه
اش را از پدرش دور کرده بودم ولی به خاطر پول و ثروت این مدت جداییرا تحمل کرده و گذاشته کامران در کنار
من باشد. تا بعد از اینکه خوب سر من را شیره مالیدند و منم خر شدم و سهم کامران را دادم به ریشم بخندند و با هم
زندگی کنند.
دلم می خواست خودم و کامران را تکه تکه کنم و این ناتالی از خود راضی را زیر چرخ هاي ماشین له کنم. چطور
تونسته بودند با زندگی من اینطور بازي کنند. وقتی نگام دوباره روي عکس افتاد و عمو پدرام را هم کنار آن دو دیدم
که چطور در کنار آنها بود تمام وجودم آتش گرفت و با خودم گفتم پس عمو پدرام هم تو این بازي قرار داشته. پس
بی خود نبود که نمی خواست من و کامران با هم ازدواج کنیم و بعد یادم افتاد که بعد از وصیت چطوري عروسم
،عروسم می کرد درد شدیدي تو قلبم پیچید و وقتی خواستم به زور از جایم بلند بشم بسته سفارشی به همراه عکس
ها کنار مبل به طرف شومینه افتادو من هم نمی تونستم خودم را کنترل کنم تعادلم را از دست دادم و محکم به زمین
خوردم و دستم به گلدان روي میز برخورد کرد وبا صدا روي زمین افتاد و روي سنگ ها خرد شد و صدایش در فضاي
خونه پیچید و منم روي زمین از حال رفتم . نمی دونم چه قدر توي اون حالت بودم و زجر کشیدم و به خودم پیچیدم
که چه بلائی به سرم اومده بود.
دلم نمی خواست دیگه هیچ وقت چشمانم را باز کنم و این دنیاي پر از پلیدي و کثیفی را که به خاطر پول هر کاري می
کردند را ببینم ولی با سوزش آمپولی که در دستم فرو رفت و ضربه هایی که کامران به صورتم می زد و ژینا ژینا می
کرد آروم آروم چشمانم را باز کردم و دیدم کامران و فرشید با دو تا دکتر اوژانس بالاي سرم هستند و وقتی چشمانم
به هوش اومده ولی باید براي یه سري آزمایشات به بیمارستان بیاریدش که » : را که باز شده بود دیدند دکتر گفت
. » ببینیم چرا دچار این حمله شده و شوك عصبی بهش داده
هنوز زبانم سنگین بود و نمی توانستم حرف بزنم ولی با دیدن کامران یادم افتاد که چه اتفاقی افتادهو اشک هایم بی
محابا روي صورتم جاري شد . دکتر اوژانس در حالی که خارج می شد رو به کامران سفارشات لازم را کرد و رفت .
هنوز دست وپابم سنگین بودند و می دونستم که قند خونم دوباره سقوط آزاد کرده بود . کامران سرمرا بلند کرد و
دلم می خواست بکشمش ولی قدرت حرکت و حرف زدن نداشتم. « ؟ حالت خوبه » : پرسید
. » آخه چرا این طوري شد » : فرشید رو به کامران پرسید
نمی دونم ولی قبلاً هم قند خونش اینطوري چائین افتاده بود . ولی وقتی عصبی می شه به این حال » : کامران گفت
. » میفته
که من با نیمه جونی که « صبرکن» : دحالی که سعی می کردم خودم را بلند کنم کامران شانه هایم را فشار داد و گفت
در تنم بود مقاومت کردم و بلند شدم و در حالی که به زور از جایم بلند می شدم و تلو تلو می خوردم با این فکر که
باید هر چه سریعتر از این خونه و کامران دور بشم به سمت جالباسی رفتم و کیف وپالتویم را برداشتم و به زور تنم
کردم و در مقابل چشمان حیرت زده ي کامران وفرشید که دلیل رفتار منو نمی فهمیدند، خواستم از خونه خارج بشم
معلومه کجا داري میري . تو تا همین چند لحظه ي پیش داشتی میمردي و منو » : که کامران جلویم را گرفت وگفت
. » نصف جون کردي . حالا هم با این حال و با این گریه ها و بدون این که حرفی بزنی کجا داري می ري
در حالی که از دیدنش و صدایش حالم بدتر می شد و بیشتر می لرزیدم سعی کردم به خودم مسلط بشم ولی با هق
دارم میرم . چون من این جا جایی ندارم. تو که زن وبچه داشتی خب به من می گفتی تا این همه ازشون » : هق گفتم
. » دور نشی ، ما که از اولش عقدمانسوري بود پس چرا خواستی منو به خودت وابسته كني
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
: کامران به طرفم خیز برداشت و شانه هایم را گرفت و گفت این دري وري ها چیه می گی زن وبچه کدومه »
خواست منو در آغوش بگیره که با لگد محکم به ساق پایش کوبیدم و دست هایش شل شد و بلافاصله سیلی سختی به
. » اینم به خاطر تمام این مدتی که احساسات منو به بازي گرفتی دیگه نمی خوام ببینمت » : صورتش زدم وگفتم
تو یه مرد پستی . » : و نگاه سرد ویخ زده ام و پر از کینه ام را به کامران که دستش روي صورتش بود دوختم وگفتم
و با هق هق شروع به دویدن کردم و وارد حیاط شدم و جلوي اولین تاکسی اي را که رد می شد گرفتم و خودم « همین
وقتی ماشین حرکت کرد « . برو فقط از این جا دور شو » : گفتم « ؟ کجا » : را داخل ماشین انداختم . راننده پرسید
فرشید وکامران را دیدم که به خیابان رسیدند و با داد وفریاد سعی داشتند منو متوقف کنند به راننده که می پرسید
و اسکناس درشتی از تو کیفم در آوردم « . شما فقط بچرخید تا من فکر کنم نگران پولتان هم نباشید »: کجا برم گفتم
و به سمتش گرفتم که خیالش بابت پول راحت باشه و فکر نکند با این صورت گریه کرده دیوونم و میخوام اذیتش
کنم.
در حالی که گریه می کردم با خودم فکر کردم حالا با این اتفاقی که افتادهباید کجا برم و چکار کنم . دیگه نمی
خواستم با کامران روبرو بشم . نمی خواستم از حس علاقه ام به خودش سوء استفاده کنه و بخواد دوباره خرم کنه
وبگه ناتالی را طلاق می ده و این یه اشتباه جوانی بوده و از این حرف ها . بارها تو مجله خونده بودم که دخترها این
طرف آب ها با شوهرانی روبرو می شدند که زن وبچه داشتند ولی حالا خودم قربانی این مسئله شده بودم.واي که چه
سخته آدم تو غربت و تنهایی اسیر بشه و ندونه حرف دل و غم و غصه اش راکجا ببرد.
الان اگه تو ایران بودم هر اتفاقی میافتاد خودم را در آغوش مامان وبابام می رسوندم و زار زار گریه می کردم تا
آروم بشم . ولی حالا کجا باید می رفتم.
حتی مامان گل پري هم تو نیس بود و نمی تونستم خودم را بهش برسونم . با به یاد آوردن مامان گلپري یکهو یاد
درسته خاله ترگل همراه مامان گل پري است ولی حتماً شهروز وبیژن خونه » : خاله ترگل افتادم و با خودمگفتم
و با این فکر دست داخل کیفم کردم و بدنبال کارتی که شهروز بهم داده بود گشتم و وقتی پیدایش کردم « . هستند
دیدم آدرس کامل را نوشته و بدون لحظه اي تأمل کارت را به سمت راننده گرفتم و گفتم منو به این آدرس ببر.
راننده سري تکان داد و مسیرش را عوض کرد و به سمت راست پیچید در حالی که از رفتار کامران با خودم دیوانه
شده بودم و به فکر تلافی بودم با خودم گفتم این بهترین راهه . اون خونه شهروز را هم بلد نیست . تازهاین جوري
وقتی بفهمد من کجام از حرص دق می کند . باید بفهمد بازي دادن منچه عواقبی دارد.
حتی اگه زن شهروز که عاشقش هم نیستم بشم ولی براي این که حال کامران را بگیرم این کار را می کنم. بذار مامان
گل پري خبر دار بشه وبیاد همین جا طلاقم را می گیرم و میرم زن شهروزمیشم.
پول ها هم که همه به حساب من رفته خالا ببینه بهش میدم یا نه . اگه از اولش رو راست به من می گفت که زن وبچه
داره ولی به خاطر وصیت باید از اونا بگذره و نمی تونه منم کمکش میکردم و عقد سوري را قبول می کردم تا آقاي
کریمی نفهمد . نه این که تو این مدت منو بازي بده و اداي عاشق ها رو در بیاره . شاید وقتی اومده ایران با خودش
گفته حالا که چند وقتی با ناتالی بودم چه عیبی داره دو تا زن داشته باشم . تازه دومی هم خوشگله و هم پولدار . عجب
پست فطرتی بود این کامران . در همین لحظه صداي زنگ موبایلم بلند شد و گوشی را نگاه کردم و اسم کامران را که
» چکار داري » : دیدم با عصبانیت گفتم
. » کجایی ژینا . می خوام باهات حرف بزنم » : کامران پرسید
فکر کرده بود می تونه با « . من حرفی با آدم دروغگویی مثل تو ندارم و گوشی را قطع کردم » : با داد وفریاد گفتم
حرف زدن سرم شیره بماله . وقتی راننده جلوي خانه اي دو طبقه شیک ایستاد و اشاره کرد که این جاست پیاده شدم
برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و زمین را سفید « . صبر کنه که اگه نبودند همراهش برم » : و به راننده گفتم
پوش کرده بود . صداي پایم روي برف ها وله شدن برف ها زیر چکمه هایم مثل صداي له شدن غرورم بود.
وقتی زنگ در خونه شهروز به صدا درآوردم صداي موزیک بلندي از داخل خونه به گوش می رسید و بعد از چندزنگ
دختر لاغر اندامی با لباسی زننده در راباز کرد و در حالی که معلوم بود رويپایش بند نیست پرسید با کی کار دارم
» شهروز یا بیژن » : گفتم
دختر در حالی که اشاره می کرد داخل بشم با صداي بلند شهروز را صدا کرد و خودش جلوتر رفت . با سر به راننده
تاکسی اشاره کردم که بره داخل شدم و در را بستم و همان جا ایستادم و شهروز را دیدم که با خنده به سمتم اومد و
و بعد با نگاه به صورت گریه « به به. چی می بینم . دختر خاله ي خوشگل ما . چی شده ما را سرافراز کردید » : گفت
به جاي جواب سؤالش « . گریه کرديژینا » : کرده ي من در حالی که سعی می کرد خنده اش محو نشود پرسید
آره . یه مهمونی دوستانه است . چند تا از بچه ها این جا » گفت « . مزاحمتشدم . انگار مهمون داري » : پرسیدم
همراهش شدم و به داخل سالن که بعد از یه راهروي « . هستند و سرگرم بودیم . بیا تو بشین ، ببینم چی شده
دومتري بود رفتم و چشمم به چند دختر و پسر افتاد که همگی لباس هاي جلفی پوشیده بودند.
شهروز با صداي بلند به همه گفت که من دختر خاله اش هستم و همگی ابراز خوشحالی کردند از آشناییم.
. » بیا کنار شومینه بشین که سردته و بگو چی شده » : شهروز گفت
پالتویم را که در آوردم و خواستم بشینم چشمم به شهروز افتاد که تو مبل روبرویم فرو رفته بود و با نگاه گستاخی
سراپایم را برانداز می کرد و سیگارش را دود می کرد . بوي سیگار تو خونه عجیب بود و بانگاهی به دور و برم و پسر
دختر ها فهمیدم که حال درستی ندارند و احتمالاً این همان حشیشی بودکه می گفتند داخل سیگار ازش استفاده می
کنند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  
صفحه  صفحه 11 از 14:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق ممنوعه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA