ارسالها: 455
#111
Posted: 27 Sep 2012 08:09
دوباره نگام به نگاهش افتاد و معذب شدم و پالتویم را روي پایم با صداي شهروز که گفت « چرا نمی شینی » :
انداختم و نشستم . از نگاه شهروز وبودن تو اون جمع که همگی تو حال عادي نبودند ناراحت بودم ولی نمی دونستم
باید چکار کنم.
کامران کاري کرده بود که نه می تونستم به خونه برگردم نه جاي دیگه اي را غیر از این خونه داشتم . یکی از دخترها
لیوان مشروبی جلویم گرفت که گفتم نمی خورم و اون با خنده در حالی که لیوان را سر می کشید روي دسته مبل
. » عجب فامیل مثبتی داري » : شهروز نشست و رو به شهروز گفت
. » یه جورایی شبیه بیژنه » : شهروز خندید و گفت
دختره که دوستانش به نام شري صدایش کرده بودند از جابیش بلند شد و خم شد و بوسه اي بر گونه شهروز
گذاشت و به سمت بقیه رفت . حالمبد شده بود . این جا ، تو این کشور اروپایی هیچ چیزي ارزش حساب نمی سد و
در عوض بی ارزشی ها ، باعث کلاسومدرن بودن می شد . چند دقیقه قبلمی خواستم براي لج در آوردن کامران با
شهروز ازدواج کنم و حالا می دیدم کههمه ي این مردها مثل همدیگه هستند.
اون از عشق و عاشقی کامران ، اینم از ادعاي عشق شهروز که معلوم نیست شبش را تا صبح با چند تا ازاین دخترا سر
می کند . شهروز پایش را روي پایش انداخت و با نگاهی که حالا می دونستم هم مسته و هم پر از دود حشیش بهم
ژینا تو خیلی مثبتی دختر . هنوز بعد از این مدت که این جا زندگی می کنی و با این همه پول نمی » : خیره شد و گفت
خواي خودتو تغییر بدي و مثل بقیه باشی.
یه نگاه به ما بکن و ببین چه قدرخوش می گذرد پس این پول ها به چه دردي می خورد اگه می خواستی اینقدر
مثبت بودن دلیل این نیست که کجا باشم یا نباشم . چه ایران » : گفتم « .مثبت باشی باید تو همون ایران میموندي
چه این جا من خودم هستم . این تو هستی که خودت را گم کردي . مگه تو نمی خواي پزشک بشی . پس بهتر می
دونی که این مشروبات ومواد مخدر چهبلایی سر آدم ها میارن . منو باش که به کی پناه آورده بودم . مگه بیژن مثل
. » تو این جا زندگی نمی کنه
فکر نمی کنم با صورت گریان اومده باشی این جا که منو » : به جلو خم شد و مستقیم تو چشمانم نگاه کرد و گفت
نه نیومدم . اومده بودم چون فکر می کردم تو این شهر غریب دو تا نوه خاله دارم » : با ناراحتی گفتم « . نصیحت کنی
که می تونم رویشان حساب کنم . دوتا انسان ولی حالا می بینم که تو یکی هم نمی شه بهت اطمینان کرد . اگه اشکالی
با سرخوشی از جایش بلند شد و به « . نداشته باشه من می رم دم در تابیژن بیاد و ببینم می تونه کاري برایم انجام بده
» فکر می کنم که کسی که تو این خونه تو رو دوست داره منم نه بیژن » : رویم خم شد و گفت
خنده ي مستانه اي کرد و گفت : « این جوري که با این زن ها و دخترا خوش می گذرونی » : سرم رو بالا گرفتم وگفتم
چی توقع داري . این که تو پیش اون شوهر سوري ات خوش بگذرونی و من اینجا تک وتنها شب وروزم را سر کنم . »
نه عزیزم . اینا سرگرمی هاي من ودوستام هستند و اگه تو رضایت بدي و از کامران جدا بشی و زن من بشی اون موقع
. » به خاطر تو همشان را کنار می گذارم
« . لازم نکرده . برو کنار می خوام برم از اولش هم اشتباه کردم اومدم این جا » : با تندي از جایم بلند شدمو گفتم
تو هنوز نگفتی واسه چی گریه کردي و اومدي که بذارم بري . با به « . مگه من میذارم بري » : جلویم را گرفت و گفت
. » برو کنار شهروز . از همه ي شما مردها بیزارم » : یاد آورن علت گریه ام دوباره بغضم ترکید و با هق هق گفتم
بیا شهروز حالمون » : دو تا از دخترها به سمتمان اومدند و با لوندي از شهروز آویزان شدند و یکیشان با خنده گفت
. » رو نگیر ، ولش کن اگه اهل حال نیست
حالم بد شده بود . حداقل خوبی کامران این بود که تو این مدت از این چیزها ازش ندیده بودم . شهروزدست هایش
و دخترا با غرو غر دور شدند. « . تنهامون بگذارید » : را آزاد کرد و با تشر رو به اون دو تا گفت
ببین ژینا . متأسفم . من اصلاً الان حالم خوب نیست می بینی که . اصلاً » : شهروز با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت
. » انتظار دیدنت را این جا نداشتم . منوببخش
نه اتفاقاً خیلی هم خوب شد . انگار امروز من باید خیلی چیزها را می دیدم. » : کیفم را روي دستم انداختم وگفتم
. » خوشحالم که این دیدار باعث شد من اشتباه دیگه اي را مرتکب نشم
حالا بشین تا بیژن بیاد . قول می دم که » : شهروز که فهمیده بودمن حسابی از دستش دلخور شدم با ناراحتی گفت
. » باعث ناراحتی ات نشم . دیگه هم سؤالی ازت نمی پرسم که گریه کنی . خوبه
و خواستم در را « نه ، مرسی شهروز. تو ببخش مزاحم تو ودوستانت شدم » : در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
با این حال وروز کجا می خواي بري . درسته که حالم خوب نیست » : باز کنم که شهروز جلوي در را گرفت وگفت
ولی هنوز این قدر بی غیرت نشدم که دختر فامیلم و کسی را که دوست دارم تک وتنها تو این هواي تاریک و سرد
بذارم از خونه بره . صبر کن بیژن بیاد منم الان بچه ها را می فرستم برن دنبال کارشان . بعد هم به کامران زنگ بزنم
. » بیاد این جا ببینم تو چرا این طوري شدي
. » نه . به کامران زنگ نزن . نمی خوام بدونه من این جام » : با ناراحتی گفتم
» باشه و بعد دوستانش را صدا زد وگفت که کار داره و اونا باید بروند» : گفت
در حالی که دوباره لرز به سراغم اومده بود و با یاد آوري اون بچه وناتالی هق هق گریه ام بلند شده بود و به دیوار
راهرو تکیه دادم و یکهو از این که با شهروز تنها تو خونه بمونم اونم در حالی که شهروز حالت عادي نداشت ترسیدم
تو هیچ وقت عقل درست وحسابی نداشتی ژینا . اگه داشتی تو یه لحظه عاشق کامران نمی شدي و »: و با خودم گفتم
بعد هم باهاش ازدواج نمی کردي . به تو چه مربوطه که ارثیه خانوادگی چی می شد . تو واسه همه ننه اي واسه خودت
زن بابا . آرش وتینا را اون قدر راحت بهم رسوندي و خودت تو زندگی این طور واموندي.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#112
Posted: 27 Sep 2012 08:12
نه عاشقت درست و حسابی هست و نه شوهرت . حالا هم می شی یه زنبیوه پولدار که هر کسی بخوادت حتماً به
خاطر پولت است . این که پسر عموت بود و فکر نی کردي عاشقتهزن وبچه دار از آب در اومد واي به بقیه . لعنت به
این پول که زندگی ام رو خراب کرد . اگه این پول نبود الان راحت و بی دردسر تو خونه ام بودم و تو دانشگاه درس
می خوندم و براي خودم هزار تا آرزو داشتم ولی حالا چی تو این غربت تک وتنها گیر افتادم و از این جا رونده و از
. » این جا مونده شدم
با این فکرها در را باز کردم و وارد خیابون شدم که شهروز پالتویش راروي دوشش انداخت و بیرون پرید و دستم را
نگاش کردم و دیدم دوستانش بیرون اومدند و خودش با دمپایی بیرون پریده و رو « . صبر کن ژینا » : کشید و گفت
خواستم جوابش را بدم که پشت سر « . این هواي سرد همه چی رو از سرم پروند . حالا حالم بهتره » : به من گفت
شهروز ، بیژن را دیدم که یقه ي پالتویش را برگردانده بود تا گردنش سرما نخورد و با چشمان متعجب و گرد شده
خوب شد اومدي وگرنه » : به من وشهروز نگاه می کرد . آروم سلام کردم که شهروز برگشت و با دیدن بیژن گفت
. » حریف این ژینا نمی شدم . بیا بریم تو سرما می خوریم
هر چند که دلیل این چشم هاي گریان و دمپایی تو برف شهروز را نمی فهمم ولی بفرمایید تو تا » : بیژن با لبخند گفت
. » ببینم چه اتفاقی افتاده
باز این آشغال ها را این جا آورده بوديکی می خواي دست از » : بیژن وقتی پالتویش را در آورد رو به شهروز گفت
. » تو فکر می کنی من هنوز بچه ام که بهم بگی چکار کنم » : شهروز با دلخوري گفت « این کارهات برداري
حال » : و کنار من روي مبل نشست وپرسید « . اگه نبودي که این کارها را نمی کردي » : بیژن سري تکان داد و گفت
می تونم بپرسم تو تنهایی و بدون خبر با این سرو صورت پف »: با سر اشاره کردم که آره وبیژن پرسید « . خاله خوبه
»؟ کرده و گریان این جا چکار می کنی . پس کامران کجاست . نکنه اتفاقی برایش افتاده
اي کاش اتفاقی افتاده بود ولی فعلاً تو زندگی من یک فاجعه بوجود » : با شنیدن اسم کامران زدم زیر گریه وگفتم
. » اومده
. » کامران زن وبچه داره و تو این مدت منو بازي داده بود » : با گریه گفتم « ؟ چطوري » : بیژن پرسید
. » همونی که شنیدي » : گفتم « ؟ چی گفتی » : بیژن نیم خیز شد و پرسید
و بعد ماجرا را برایش تعریف کردم. « با چشم هاي خودم دیدم » : گفتم « ؟ کی اینو گفته » : بیژن گفت
عجب آدمی . حالا خوبه ما هر چی هستیم» : شهروز که نزدیک اومده بود و به حرف هایم گوش می داد گفت
. » خودمون رو بچه مثبت نشون ندادیم . این که این ادعاش می شه چی از آب در اومد
. » تو یکی لطفاً خفه . بذار اول دودحشیش از سرت بره و بتونی درست فکر کنی بعد قضاوت کن » : بیژن گفت
. » چیه مگه دروغ می گم » : شهروزگفت
نکنه وهم ورت داشته که ژینا از کامران جدا می شه و زن تو می شه . خوبه حداقل همین یه روز ، را هم» : بیژن گفت
. » نتونستی خودتو نگه داري . بهت بگم اگه نخواي دست از این کارهات برداري با من طرفی
. » خیله خوب حالا . بذار ببینم ژینا چکار می خواد بکنه » : شهروز گفت
. » با ناراحتی گفتم : چکار می تونم بکنم . همه زندگیم نابود شد
. » حالا کامران کجاست . چرا تماس نمی گیره » : بیژن پرسید
گوشی ام خاموشه و این جا را هم بلدنیست و نمی دونه من کجام . با فرشید بود . حالا هم حتماً با زن عزیزش » : گفتم
. » کنار بخاري نشسته و از دیدن برف لذت می بره
بیژن گفت : بس کن دختر . یه طرفه به قاضی رفتن راضی برگشتنه . بذار من با کامران تماس بگیرم بیاد اینجا تا ببینم
تلفنش را برداشت و با کامران تماس گرفت « این جوري نمی شه ، که » : گفت « نه » : سریع گفتم « . چه اتفاقی افتاده
این » : و بعد از قطع تماس رو به من گفت « . من بیژنم کامران ، ژینا این جاست تو هم به این آدرس بیا »: و گفت
اگه این جا مزاحمت هستم بگو . من با مامان گل پري » : با ناراحتی گفتم « . بدبخت که داشت از نگرانی می مرد
. » تماس می گیرم تا سریع بیاد وتکلیف منو روشن کنه
این حرف ها چیه . حرف من اینه که اگه کامران واقعاً مقصر هم باشه و سوء تفاهم نباشه اون » : بیژن با دلخوري گفت
باید از خونه بره نه تو . اون جا خونه ي توئه و نباید خودت را آواره کنی . خیلی راحت اگه تا این حد دروغگو باشه می
. » تونی پرتش کنی بیرون
بیژن راست می گفت من اشتباه کرده بودم کسی که باید از خونه می رفت کامران بود نه من . دوباره شروع به
ببین تو داري می میري دیگه با این »: لرزیدن کرده بودم و بیژن دستگاهفشار را آورد و فشارم را گرفت و گفت
و بلافاصله شربت و شیرینی درست کرد و به زور بهم داد. « فشار پائین . لرزت هم براي همینه
تا کامران به اون جا برسد صد بار با خودم مرور کردم که چطوري باهاش برخورد کنم و چند جمله اي نثارش کنم که
دلم خنک بشه . باید بهش می گفتمکه ساکت نمی مونم و آبرویش را جلوي بابا اینا می برم . تو همین افکار بودم که
با صداي ممتد زنگ از جا پریدم.
شهروز در را باز کرد و کامران با عجله وارد شد و در حالی که با عصبانیت شهروز را کنار می زد وارد سالن شد و
فرشید هم به دنبالش.
و با خشم زیاد به سمت من اومد و در حالی که رگ « سلام ممنون که بهم زنگ زدي » : بیژن سلام کرد و کامران گفت
معلومه این » : هاي گردنش متورم شده بود و صورتش از عصبانیت سرخ بود بازوهایم را گرفت و منو تکان داد وگفت
. » کارها که می کنی چه معنی داره . تو این دو ساعته هزار تا فکر به سرم زد و هر جایی را که فکر می کردم گشتم
ولم کن . چیخ دست پیش گرفتی عقبنیفتی . » : درحالی که از نکان هایش کلافه و عصبی بودم داد کشیدم و گفتم
و سرم را بالاتر گرفتم و تو « دنبالم می گشتی که چی . مگه من بچه ام که گم بشم . انگار یادت رفته من کی هستم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#113
Posted: 27 Sep 2012 08:15
من ژینا کیانی هستم . نوه شاهرخ خان که صاحب تمام ارثیه اش است و به نظر تمام » : چشمانش زل زدم و گفتم
فامیل خوشبخت ترین دختر . ولی نمی دونند که همین پول با عث بدبختی من شده تا بازیچه دست آدم کثیفی مثل تو
. » باشم
کامران با عصبانیت دستش را بالا برد و با خودم گفتم الانه که صورتم از درد سیلی اش له شود ولی دستش را مشت
. » بیا از این جا بریم . نمی خوام رفتاري کنم که بعداً پشیمون بشم» : کرد و در حالی که نفس عمیقی کشید وگفت
من هیچ جا نمیام تا مامان گل پريبیاد وطلاق منو از تو بگیره . فکر کردي دیگه » : پایم را به زمین کوبیدم و گفتم
. » حاضرم زیر سقفی باشم که تو زیرش زندگی می کنی و منو خر کنی تا به زن وبچه ات برسی
کامران با عصبانیت روي مبل هولم داد و در حالی که احساس می کردم از شدت خشم دلش می خواد خفه ام کنه به
یه بار بهت گفته بودم من اگه عصبانی بشم بد عصبانی می شم الان همون موقع است . پس » : رویمخم شد و گفت
. » بهتره تا بلایی سرت نیاوردم این حرف هاي چرند را بس کنی و دنبالم بیاي بریم خونه
و اگه نیام حتمت کتک می خورم . خب بزن معطل چی هستی . تو که منو بچه گیر آوردي و » : پوزخندي زدم و گفتم
. » زندگیم را خراب کردي حالا هم زورت به یه بچه می رسد چرا معطلی
بلند می » : کامران پنجه در موهایم کشید و چشم هایش را که از شدت خشم سرخ شده بود به صورتم دوخت و گفت
تو انگار دوست داري هر چیزي را » : سرم را به علامت نه تکان دادم وگفت « . شی و به خونه بر می گردي یا نه
و با این حرف یکهو خم شد و با « امتحان کنی . حتی خشم منو . خیلی خبباشه . هر چه دیدي از چشم خودت دیدي
دستان قوي اش منو بلند کرد و رويدوشش انداخت و به جیغ وداد من که با لگد به شکمش می زدم و می گفتم منو
. » کیف وپالتویش را بیار » : بذار پائین توجهی نکرد و رو به فرشیدگفت
. » برید کنار ودخالت نکنید » : بیژن و شهروز خواستند جلویش را بگیرند که فریادي سر هر دویشان کشید وگفت
وارد خیابان شد ومنو به زور داخل صندلی عقب ماشین هل داد و خودش کنارم نشست و به فرشید که پشت فرمان
. » زود برو خونه » : نشسته بود گفت
خواستم در ماشین را باز کنم و خودم را بیرون بیندازم که با چشم هاي خون گرفته اش سیلی سختی به صورتم زد و
. » من امشب تکلیفم را با تو بچه سرتق معلوم می کنم » : مچ دست هایم را گرفت و گفت
در حالی که از درد و سوزش صورتم اشک هایم دو برابر شده بود و سرماي بیرون هم به لرز بدنم کمک می کرد
فشار دست هاي کامران روي دستم بهم حس بد ضعیف بودن و تحقیر شدن می داد . این که مثل یه بره تو دست
گرگ اسیر شده بودم و هسچ کس هم نبود کمکم کنه . حتی بیژن وشهروز هم جلوي رفتار زشت کامران را نگرفته
بودند و اون داشت با من مثل یه بره ، رفتار می کرد.
اونم به خاطر چی . به خاطر کسی ، اون دختره ي عوضی مگه من چی می خواستم . فقط می خواستم رهایم کندتا برم
و به درد خودم بسوزم . چرا می خواست منو به زور به خونه برگردونه . من که بعد از فهمیدن موضوع ازدواجش دیگه
حاضر نبودم باهاش زندگی کنم . پس از جونم چی می خواست.
در حالی که از شدت گریه حالم بد شده بود به صورتش که هنوز خشم ازش می بارید نگاه کردم و باخود گفتم چه
جالبه اون خطا کرده ولی خودش عصبانی و خشمگینه خوبه مردها همیشه زورگو بودند و هستند و بعددر حالی که
دیگه نمی تونستم از ضعف و بی حالی سرم را نگه دارم سرم رو شانه اش افتاد و دوباره از حال رفتم.
وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم تو اتاق خودم هستم و کامران سرم را بالا گرفته و فرشید لیوان آب قندي را با
قاشق به گلویم می ریزد.
برو پائین » : چهره ي کامران هنوز در هم وعصبی بود و بعد از این که من چشم هایم را باز کردم رو به فرشید گفت
فرشید با تردید یه نگاهی به من «. باش تا من صدایت نکردم نه خودت و نه هیچ کس دیگه بالا نیائید . فهمیدي
. » آخه » : ونگاهی به کامران انداخت و گفت
. » همین که گفتم » : کامران گفت
فرشید که داشت از در بیرون می رفت نگاهی به کامران کردم و از دیدن چشم هاي خون گرفته اش و صورت
نرو فرشید . منو تنها » : خشمگینش ترسیدم و با خود گفتم نکنه می خواد منو بکشه و یا بلاییسرم بیاره و با ناله گفتم
. » نذار
جالبه » : فرشید به سمتم برگشتکه کامران با دست به بیرون هولش داد و در را قفل کرد و با پوزخند رو به من گفت
. تو از تنها بودن با شوهرت می ترسی و اون وقت تنها می ري خونه ي اون مرتیکه عوضی شهروز و من بدبخت تو
شهر آواره می شم که زنم با اون حال خرابش کجا رفته ؟
چیه بهت زنگ زده بود پیشش بريحالت بد شد . بگو . حرفتو بزن . بگو عاشق شهروزي و نمی تونی ازش بگذري .
بهونه میاري که من زن وبچه دارم.
نه عزیزم فکر می کنی نفهمیدم تومنتظر تموم شدن این یک سال بودي که زودتر بري سراغ عشقت و فروش
کارخونه برات خوب شد که زودتر بخواي زیر همه چیز بزنی و بري پی عشق وحالت.
ولی کور خوندي یه روز بهت گفتم خدا نکنه من عصبانی بشم و حالا اون روي سگ من بابلا اومده و در حالی که این
حرف ها را می زد با چشمهاي گشاد شده و لبروهاي در هم کشیده به سمتم اومد و در حالی که معلوم بود به حد
ترسان « حالا می خوام بهت نشان بدم که اگه من نخوام نه طلاقی در کاره ونه شهروزي » : انفجار عصبانیاست گفت
ولرزان از روي تخت بلند شدم و خواستم به سمت در وسطی برم و فرار کنم که بازویم را گرفت و فشرد و منو به
و در « کجا خانم خانوما. من تو رو زیادي لوس کردم و حالا می خوام خطایم را جبران کنم » : سوي خود کشید و گفت
هر چه قدر می خواي جیغ بزن . داد بزن کسی » : حالی که تمام پیشانیاش پر از قطرات عرق بود نفس زنان گفت
این جا به کمکت نمیاد . میدونی چرا. چون همه تو این خونه می دونند که تو زن منی غیر خودت و من حالا قصد دارم
. » اینو بهت یادآوري کنم
خدایا کمکم کن . عجب » : در حالی که نمی دونستم چطوري خودم را از دستش رها کنم و خلاص بشم . با خودم گفتم
گرفتاري شدم .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#114
Posted: 27 Sep 2012 08:19
حالا که فهمیده من می دونم زن داره می خواد با این کار منو مجبور به موندن کنه و راه برگشتم رو
. » ببنده
کامران با یک حرکت از جا بلندم کرد و مثل بچه اي در آغوشم کشید ولب تخت نشست و فشار دست هایش را روي
بازوهایم بیشتر کرد و چشم در چشممدوخت و با نگاهی که ذوبم می کرد نگاهم کرد.
چیزي که تو چشم هایش بود که قبلاً ندیده بودم . برق عمیق وخواستنی . هیچ وقت تو این مدت این جوري نبود . در
حالی که از این عشق نفرت انگیز بی زارم و مثل موش تو تله کامران گیر افتاده بودم و احساس ضعف و زبونی می
کردم ولی نمی دونم چرا ته دلم می خواست ناتالی و اون بچه برن به درك و من براي ابد تو اون دست هايقوي و
محکم باقی بمونم و اون نگاه خشمگین ولی خواستنی روي صورتم باقی بمونه ، ولی تمام قوایم را جمع کردم و با
کامران خواهش می کنم . چطوري می تونی بعد از این که غرور و عشقم را له » : درماندگی و با لحنی مستأصل گفتم
. » کردي حالا با من این جوري رفتار کنی
عشق ، مگه تو عشقی هم به من داشتی که من له اش کنم . ت. که همیشه عین یه ماهی از » : کامران با پوزخندي گفت
دست من سر خوردي و فرار کردي و هر موقع امیدوار شدم دوستم داري یکهو صدو هشتاد درجه چرخیدي و عوض
. » شدي
وقتی به خودم می گفتم الانه که بهم بگه دوستم داره و این عقد سوري لعنتی را می خواد به عقد واقعی تبدیل کنه
یکهو مثل مجسمه سرد و بی روح شدي . تینا عاشق آرش نبود ولی صد برابر رفتاري که تو با من داري با آرش
مهربون بود و اون وقت تو می گی من عشق تو را له کردم منی که به گدایی عشق دنبال تو اومده بودمولی امروز دیگه
گدایی نمی کنم بلکه حقم رو می گیرم.
آره من آرش بودم از همون روز اول که دیدمت ولی تو » : با تقلا سعیکردم کمی خودم را آزاد کنم و با ناله گفتم
مثل برق « همه ي این مدت یه فکر مثل خوره وجودم را خورد . فکر دشتن زن وبچه تو . که حالا امروز بهم ثابت شد
با عکس هایی که امروز » : با بغضگفتم « . جدي . از کجا بهت ثابت شد » : گرفته ها منو از خودش جدا کردو پرسید
. » به دستم رسید ودیدم
پائین تو سالن کنار شومینه . امروز با پست سفارشی » : گفتم « کجان اون عکس ها » : با ناباوري نگاهم کرد و گفت
. » برام اومد و آقا بهمن بهم داد
خدا کنه دروغ نگفته باشی تا از دست من » : منو به سمت تخت هل داد و در حالی که به سمت در می رفت گفت
خلاص بشی وگرنه کاري می کنم که تا آخر عمر التماسم کنی طلاقت بدم و منم با یه بچه تو بغلت ولتکنم و دنبالم
. » بدوي
. » دروغ نمی گم . با چشم هاي خودم دیدم » : در حالی که آب دهانم را قورت می دام گفتم
فرشید ظرف . « ببین اگه کنار شومینه عکسی افتاده برام بیار بالا» : کامران در را باز کرد و فرشید را صدا زد و گفت
چند لحظه عکسها را به دست کامران داد و کامران دوباره در را قفل کرد و نگاهی به عکس ها کرده و آه عمیقی
خدایا منو ببخش و با عجله به سمتم اومد و کنارم نشست و سریعمو هایم » : کشید و با ناراحتی به درتکیه داد و گفت
خدا بگم منو چکار کنه که دستم روي تو بلند شد . منو بگو که فکر می کردم تو به « . منو ببخش» : را بوسید و گفت
خاطر شهروز رفتی . نمی دونی بیژنزنگ زد و گفت تو اون جایی چه حالی شدم . رگ غیرتم را انگار چاك چاك
. » کرده بودند . منو ببخش . چرا از اول این عکس ها را به من نشان ندادي
. » که چی بشه . که راحت تو صورتم نگاه کنی و بگی منو ببخش که زن وبچه داشتم و تو را بازي دادم » : با بغض گفتم
نه عزیزم ، درسته تقصیر » : کامران این بار با مهربونی نه با خشونت بازویم را گرفت و توي چشمانم نگاهکرد و گفت
با تعجب « . منه که از تو این ماجرا راقایم کردم ولی باور کن نمی خواستم بهت دروغ بگم فقط به خاطر بابا بود
. » منظورت عموئه . چه ربطی داره »: پرسیدم
همه اش مربوط به باباست . ناتالی زن بابام بود و یه جورایی نامادري من محسوب » : کامران نفس عمیقی کشید وگفت
. » می شه
یادته یه روز بهت گفتم از هر چی عشق وعاشقی به خاطر پوله بیزارم. به » : با نگاه به چشم هاي گرد شده من گفت
در « . خاطر این بود که دو تا زن تو زندگی بابام اومده بودند که هر دو به خاطر پول بود . اول مادرم وبعد هم ناتالی
ولی ناتالی که از تو هم کوچکتر است. » : حالی که باور نمی کردم گفتم
خب باشه . این اولین باري نیست که این اتفاق تو دنیا می افته .ناتالی قبلاً با یه پسر بیکار ازدواج کرده »: کامران گفت
بود و وقتی حامله بود ولش می کنه و می ره . موقع زایمانش بابا خیلی بهش رسیدگی می کنه و اونم از این موقعیت
استفاده می کنه و به بابا که اینجا تنها بوده خودش رو نزدیک می کند وخودش را عاشق بابا نشان می ده و مرتب از
جوون هاي کم سن وسال بدي می گه و بابا هم این وسط تصمیم می گیره با ناتالی ازدواج کند و یواشکی این کار را
انجام می ده . وقتی من به این جا اومدم براي ناتالی خونه اي همین نزدیکی خرید و اون و بچه را به اون جا برد . این
. » بچه هم که تو عکس می بینی دختر ناتالی است . خب من هم به خاطر بابا حضورش را قبول کردم
تنها نگرانی بابا از این بود که مامان گل پري این موضوع را بفهمد . چ.ن مامان گل پري نمی توانست قبول کنه دختري
با این سن کم و در حالی که فقط ظاهراً مسلمان شده و بچه هم داره زن بابام بشه اونم بعد از ماجراهاي مادرم . براي همین بابا به ناتالی گفت که باید موضوع ازدواجشان تو کارخانه مطرح نشه و همه فکر کنند اون منشی سوگلی باباست
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#115
Posted: 28 Sep 2012 03:39
فصل هيجدهم
تا این که قضیه وصیت نامه پیش اومد و بابا به ناتالی گفت که ممکنه مجبور بشه به ایران برگرده و ناتالی که تا اون
موقع فکر می کرده بابا وارث این کارخونه است وقتی می فهمد که بقیه هم در کارخانه شریکند بناي ناسازگاري را می
گذارد و از بابا می خواد که حق وحقوقش را بده و طلاقش بده و میگه معلوم نیست این کارخانه چه قدرش مال
توست و دیگه خسته شده و از این حرف ها.
بابا هم که فهمیده بود ناتالی فقط به خاطر پول باهاش ازدواج کرده با طلاقش موافقت می کنه به شرط این که از
موضوع ازدواجشان کسی جز ما سه نفر خبر دار نشه به خصوص مامان گل پري و ناتالی هم با این شزط که تو کارخانه
با همان شرایط قبل و حقوق بالاتر بماند قبول کرد و بابا کلی هم بهش پول داد . به خاطر همین بود که از کارخانه
بیرونش نکردم . بابام هنوز ته دلشدنبال ناتالی است و در هر صورت اون نامادر یمن است هرچند وقت یکبار به
بهانه اي از من پول می گیره و بابا گفته بهش بدم . ولی از وقتی که فهمید همه ي این ارثیه به تو رسیدهتو را مقصر از
دست دادن ثروتی که فکر می کرد به بابا می رسد و اون ازش استفاده می کند می دونست.
حالا هم که کارخونه فروخته شده و ما گفتیم می خواهیم از این جا بریم با فرستادن عکس ها خواسته زندگی من وتو
را بهم بریزد تا دلش خنک بشه . هیچ فکر نمی کردیم جواب این همه خوبی هاي بابا ومنو این جوري بده.
در حالی که از شنیدن این حرف ها هنوز تو شوك بودم و از اتفاق هایی که امروز با دیدن عکس ها بین منو و کامران
ولی من که باورم نمی شه . چطورمی شه به شما مردها اطمینان کرد . تون از » : افتاده بود ناراحت وعصبی بودم گفتم
. » دائی بهروز که چند سال زن داشت و کسی نمی دونست اینم از عمو . حالا من چطوري به تو اطمینان کنم
. » باز که شروع کردي . نکنه می خواي دوباره منو عصبانی کنی » : کامران خندید و گفت
تمومش کن کامران » : در حالی که از یاد آوري چند لحظه پیش کامران خون توي صورتم دویده بود با دلخوري گفتم
اتفاقاً منم می خواستم تمامش کنم که هر دو خیالمون » : با شیطنت نگام کرد وگفت « . . نمی خوام دوباره شروع کنی
. » راحت بشه
» : چانه ام را در دستش گرفت و گفت « . کامران . بس کن دیگه . طاقت ندارم . حالم خیلی بده » : با اعتراض گفتم
بس نمی کنم اون عشقی که می گفتی له شده و از روز اول وجود داشته را چرا تا حالا قایمش کرده بودي . من اگه می
و خنده اي بلند سر داد و آروم « . دونستم با کمی خشونت می شه زبون تو رو باز کرد زودتر دست به کار می شدم
با سر اشاره « . یعنی تو واقعاً عاشقم بودي » : روي تخت دراز کشید و در حالی که بالش پشت کمرم می گذاشت گفت
پس چرا وقتی جریان وصیت نامه پیش اومد به اون حال وروز افتادي که من فکر کردم از » : کردم که آره و پرسید
. » من متنفري که به اون حالت افتادي و تب ولرز کردي و افسرده شدي
راستش می خواستم اینو تو کریسمس بهت بگم ولی حالا انگارمجبورم که بگم . من از » : نفس عمیقی کشیدم و گفتم
همون شب اول دو در آشپرخونه عاشقت شدم و وقتی می گفتند می خواهند برایت زن بگیرند دلم آتش می گرفت و
. » می خواستم سر همه فریاد بکشم . وقتی مهوش وبقیه دخترا بهم آویزون می شدند دلم می خواست خفشون کنم
نمی دونم اومدن شهروز باعث » : گفتم « . پس چی شد چرا یکدفعه عوض شدي » : کامران دستم را گرفت و پرسید
شد که من بخوام اگه با کس دیگهاي ازدواج کنی بهونه اي داشته باشم تا مورد تمسخر دخترعمه هام قرار نگیرم و
بعدش هم اون اتفاقی که بین تو وعمو توي سالن افتاد و پاي تو برید بهم ثابت کرد که من هیچ وقت نمی تونم با تو
. » ازدواج کنم
. » تو از کجا ماجراي اون روز رو فهمیدي » : کامران پرسید
. » من اون جا بودم و از تو سالن کناري همه چی رو دیدم و شنیدم » : گفتم
. » پس تو که دیدي من چه قدر تورو می خوام پس چرا رفتارت با من سرد شد و رفتی خونه خالت » : کامران گفت
براي این که بتونم گریه کنم و دردم را به خاله وتینا بگم . ولی بعد از خوندن وصیت نامه انگار یکهو یکی تو » : گفتم
سرم بهم گفت که همه ي کارهاي تو نقشه بوده و تو هم مثل مامان گل پري از قضیه خبر داشتی و خواستی منو عاشق
خودت کنی و منم خر بشم وراحت بله را بگم و تو بعد از بدست آوردن ارثیه به دنبال دل خودت بري وبا خود گفتم ،
از کجا معلوم کامران زن وبچه نداشته باشه یا عاشق کس دیگه اينباشه و تمام این فیلم ها به خاطر به دست آوردن
ارثیه بوده و چون می دونسته من پول برایم مهم نیست که بخوام به خاطر این پول باهاش ازدواج کنمخواسته به
وسیله عشق وعاشقی منو بدست بیاره.
ولی وقتی تو شمال بودم آرش وتینا دنبالم اومدند و گفتند می تونم عقد کرده تو باشم و این پول را براي خانواده زنده
کنم . با خودم گفتم من خیلی آرزوها داشتم که می تونم با این پول بهشون برسم که از همه مهمترشون کمک به آدم
هایی مثل لیلا و هستی بودند . فکر کرم می تونم با پذیرفتن این عقد هم به بقیه کمک کرده باشم هم به قول آرش تو
را امتحان کنم و تو این مدت بفهممکه تو آیا واقعاً منو به خاطر پولم می خواستی یا نه . چیزي که تمام این روزها
آزارم می داد و شکنجه می شدم . باهر حرکت خوب یا بد تو بهم می ریختم و حالم بد می شد . هر بار که ناتالی را می
دیدم عین مار زخمی به خودم می پیچیدم ولی با خودم می گفتم نباید بی خودي تو را متهم کنم . ولی امروز با دیدن
این عکس ها به خودم گفتم حس درونی من به من دروغ نمی گفت و این من بودم که می خواستم به خودم دروغ
بگویم و خودم را تو این چند وقت قانع کرده بودم که تو کریسمس به جاي هدیه بهت بگم که می خوامبراي همیشه
. » در کنارت بمونم
پس باید از ناتالی ممنون باشم که با فرستادن این عکس ها باعث شد دعواي » : کامران خنده ي بلندي سر داد وگفت
« . امروز پیش بیاد و تو زودتر به عشقت اعتراف کنی . حالا بگو ببینم آیا منو به خاطر سیلی امروز می بخشی یا نه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#116
Posted: 28 Sep 2012 03:43
سرم را به علامت نه تکان دادم و گفتم
» نه ، نمی بخشم » : کامران سرش را خم کرد و گفت خب عزیزم قبول کن که دیوونه شده بودم . من که نمی دونستم تو چرا رفتی » :
خونه ي شهروز وقتی اون جور می خواستی خودت رو از ماشین پرت کنیبیرون دیگه نفهمیدم چه کار می کنم. تازه
. » تو هم قبلش یه سیلی جانانه بهم زده بودي
. » خب پس می تونیم با هم کنار بیائیم و فراموشش کنیم » : خنده امگرفت و گفتم
باشه قبول . می دونی دلم می خواد زودتر کریسمس بیاد و مامان اینا کهاومدند همراهشان برگردیم » : کامران گفت
. » تهران
کامی هیچ وقت بهم دروغ نگو و » :و سرم را روي شانه اش خم کردم و با ناز گفتم « منم خیلی دلم تنگ شده » : گفتم
. » خیانت نکن که طاقتش را ندارم
. » موهایم را بوسید و گفت : ن تا زنده ام از هیچ چیز نترس که گداي عشقت هستم
صداي ضربه اي که فرشید به در می زد باعث شد کامران بلند بشه و در را باز کند و به فرشید بگوید بیا تو صلح
. » خدا را شکر » : برقرار شد . فرشید که نگران رفتار ما دو تا بود نفس عمیقی کشید و گفت
کامران عکس هایی را که ناتالی فرستاده بود نشانش داد وماجرا را نعریف کرد و از فرشید هم خواست در این مورد
با مامان گل پري حرفی نزند.
. » باشه ولی بیژن این جا اومده ونگرانه » : فرشید گفت
با کامران پائین رفتیم و بعد از این که به بیژن گفتیم یه سوء تفاهمپیش اومده قرار شد شام را همگی بیرون بریم و
دیر میاد و مشکل ما حل شده و بهتره چیزي به مامان گل پري و خاله ترگل » : بیژن با شهروز تماس گرفت و گفت
. » نگوید
فصل سی و چهارم
شام را به یک رستوران معروف رفتیمو کامران بعد از شام قرار شد که بیژن را به خانه اش برساند و به سمت خانه ي
آنها پیچید.برف زیادتر شده بود و برف پاك کن به شدت کار می کرد.سر کوچه ي بیژن اینا یکهو نور شدیدي توي
چشمانمان افتاد و بعد صداي برخوردمحکم ماشین ما با یک کامیون بزرگ که به سمت ما انحراف پیدا کرده بود تو
گوشمان پیچید یک لحظه در اثر برخورد سرم با داشبورد ماشین گیج و منگ بودم و بعد از چند ثانیه متوجه شدم که
کامیون از سمت راننده به ماشین ما زده و تقریبا ماشین را له کرده و کامران و فرشید که پشت سرش نشسته بود لاي
صندلی و ماشین گیر کرده بودند.
بیژن سعی می کرد منو از ماشین در بیاره ولی من به کامران که بیهوش شده بود و جوابم را نمی داد چنگ می زدم با
گریه و زاري صدایش می کردم. فرشید به هوش بود ولی گیر کرده بود و ناله می کرد.بیژن بلافاصله با اورژانس و
آتش نشانی تماس گرفته بود و راننده کامیون با ناراحتی بالا و پایین می رفت و به خودش بد و بیراه می گفت.
عجب روزي بود اون از اتفاقات عصر تا شب اینم از آخر شبمون. در حالیکه گریه می کردم ماموران آتش نشانی
فرشید و کامران را بیرون کشیدند و به آمبولانس منتقل کردند و منم همراه آمبولانس به طرف بیمارستان رفتم.
تمام مدت کامران را صدا می زدم ولی وقتی هیچ عکسالعملی نشان نمی داد بر شدت گریه ام افزوده می شد.تو
بیمارستان بیژن که به کارها واردتر بود جلو افتاده بود و شهروز هم که خودش را رسانده بود سعی در دلداريدادن
من داشت.
ولی من فقط خدا را صدا می کردم وبا خودم می گفتم همش تقصیر منه . اگه من امروز عاقلانه رفتار کرده بودم و از
اول عکس ها را به کامران نشان داده بودم اگه به بیژن نمی گفتم اي کاش اتفاقی براي کامران افتاده بود.
اگه امشب بیژن به خاطر من به خونمون نمیومد این اتفاق نمی افتاد.
مرتب به خدا می گفتم خدایا منو ببخش غلط کردم.اونو دوباره به من برگردون.
در حالیکه به دنبال برانکارد کامران که براي سیتی اسکن و عکس برداري می بردنش می دویدم با خدا هزار تا قول و
قرار می گذاشتم و ازش کمک می خواستم.
نزدیکی هاي صبح بود که بیژن گفت سیتی اسکن سالم بوده ولی هنوز بهوش نیامده.
کنار تخت کامران نشستم و به صورت زیبایش چشم دوختم که زیر چشمش کبود شده بود و دستش را در دستم
گرفتم و شروع به آروم حرف زدن باهاش کردم.
از آرزوهایی که داشتم و می خواستم در کنارش بهش برسم و از بچه هایی که دلم می خواست ازش داشتهباشم که
آروم آروم چشم هایش را باز کرد . پرستار بلافاصله دکتر را صدا کرد و من که از شوق بهوش آمدنش اشک
میریختم همان جا روي زمین سجده ي شکر به جا آوردم.
کامران با ناله گفت : "ژینا کجایی؟"
بلند شدم و صورتش را نوازش کردم و گفتم : "همین جا عزیزم"
با نگرانی پرسید : "تو سالمی . فرشید و بیژن"
گفتم: " من و بیژن سالمیم ولی فرشید دستش شکسته و گچ گرفته اند و بدنش هم ضربدیدگی شدید دارهد و تو
بخش خوابیده".
دکتر بعد از یه سري سوالات از حالکامران بهش گفت که می تونه پاهایش را حرکت بده که یکهو ناله ي کامران به
هوا رفت و گفت : "آخ کمرم و پاهام درد شدیدي دارد ولی حرکت نمی کنه"
به دستور دکتر عکسبرداري و ام آر آي انجام شد و نتیجه فردا ظهر معلوم شد که در اثر ضربه اعصاب کمر و پاهاي
کامران آسیب دیده بود و فعلا قادر به حرکت نبود.
با شنیدن این حرف دنیا روي سرم خراب شد ولی دکتر گفت که "ظرف یک هفته تو بیمارستان توسط دارو و
فیزیوتراپی امکان خوب شدنش وجود دارد".
کامران بعد از شنیدن حرف هاي من اولش باور نمی کرد و فکر می کرد می خوام بهش دلداري بدم وگرنه فلج شده
است ولی وقتی به جون هستی قسم خوردم که بهش دروغ نمی گم باور کرد.
از اون روز کار فرشید و بیژن این بود که مرتب به کامران سر بزنند و شهروز هم می گفت من اگه نمیام نمی خوام
باعث ناراحتی و عصبی شدن کامران بشم.
مامان گل پري و خاله ترگل هم برگشته بودند و بعد از شنیدن خبر تصادف با عجله و هراس خودشان را به بیمارستان
رسانده بودند و بعد از این که کامران کلی التماس کرد مامان گل پري راضی شد به خونه برگرده و ازاین ماجراها
چیزي به عمو نگه و خونه را براي ورود آن ها آماده کنه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#117
Posted: 28 Sep 2012 03:46
پنج روز به کریسمس مونده بود و من از کنار کامران با تمام اصرارهایش تکان نخورده بودم و کامران با خنده می
گفت :"یادت باشه دیگه هیچ وقت از من قهر نکنی که باید این همه ازمپرستاري کنی".
اون روز عصر توي راهرو قدم می زدم که صداي فارسی حرف زدن زنی از داخل اتاقی به گوشم رسید. کنجکاو شدم و
داخل اتاق را نگاه کردم و دیدم زنی حدودا سی و پنج ساله با گریه رو به مردي که روي تخت دراز کشیده بود می
گفت :"نمی دونم تو این کشور غریب باید چکار کنم . این ها دلشان از سنگه".
بی اختیار وارد اتاق شدم و پرسیدم :" می تونم کمکتون کنم ؟"
زن بی اختیار لبخند زد و پرسید:"شماایرانی هستید".
با بغض گفت :" خب معلومه . آدم که تو کشور و وطن خودش نباشد غریب است . شما چی ؟"
گفتم:" منم ایرانیم . صداي شما را که شنیدم کنجکاو شدم".
زن که صورت ملیحی داشت گفت:" ولی شما اگه فارسی حرف نزنید کاملا شبیه اروپایی ها هستید. حتما دورگه
هستید".
گفتم :" نه کاملا ایرانی هستم و فقط چند ماهی است که به فرانسه اومدم.اسمم هم ژینا کیانی است و اگه کمکی از
دستم بر بیاد خوشحال می شم براتون انجام بدم".
زن با لبخند گفت:" منم عسل هستم و این آقا هم نادر میرزائی همسرم است".
گفتم :" خیلی خوشبختم . انگار همسرتان بیمار هستند".
مرد که اسمش نادر بود به زحمت گفت:" اصولا آدم هایی که تو بیمارستان بستري هستند بیمارند ولی من خودم
ترجیح می دادم به جاي این که این جا بستریباشم تو کشور خودم باشم و همان جا راحت بمیرم نه این که اینجا
باشم و ببینم دکترهاي هموطنمان براي خارجی ها کار می کنند و مردم خود ما گرفتار و در به در این جا باشند".
عسل رو به نادر گفت:" باز شروع کردي؟ تو می خواي شهید بشی و زودتر پیش خدا بري و به بهشت برسی ولی بی
انصاف فکر من و اون دو تا بچه ي کوچک را کردي که به تو احتیاج داریم" .
از حرف هاي نادر و عسل فهمیدم که نادر جانباز است . با احترام رو بهنادر گفتم :" می شه بپرسم مشکل شما چیه که
به این جا مراجعه کردید؟"
نادر با خنده گفت:" من هیچ مشکلی ندارم این عسل است که با من مشکل دارد".
عسل با اعتراض گفت :" دروغ می گه. این نادر تمام بدنش پر از ترکش است و یادگاري هاي جنگ تحمیلی را با
خودش حمل می کند ولی مشکل از جایی شروع شد که یکی از ترکشها که توي سرش بوده شروع به حرکت کرده
و الان چند وقت است که با سردردهاي شدید روبرو شده و دکترهاي ایرانی گفتند که اگر هر چه سریعتر عمل نشه
یا کور می شه یا می میره و ما را راهی آلمان کردند و گفتند دکتري ایرانی آن جاست که از پس این عمل به خوبی
برمیاد ولی وقتی به آلمان رسیدیم گفتند این دکتر براي گذراندن تعطیلات به فرانسه اومده و تو اینبیمارستان می
توانیم پیدایش کنیم
با هزار بدبختی و مصیبت به این جا اومدیم و حالا که دکتر را پیدا کردیم میگه من با این بیمارستان قرارداد ندارم و
اگه بخواهید عمل کنید باید تمام مخارج بیمارستان و من را نقدا پرداخت کنید و من فقط تو آلمان می توانم با هزینه ي
موردنظر شما عمل را انجام بدم و پس فردا هم به تعطیلات می ره و ما هم دستمان به جایی بند نیست واگه نادر
زودتر عمل نشه از دست میره. نمی دونم رحم و مروت کجا رفته. نادر بهترین سالهاي جوانی اش را در جنگ از دست
و شروع به گریه کرد. « داده و حالا هم که می خواد بالا سر زن و بچه اش باشد باید این جوري به سرمون بیاد
.» بس کن عسل. من راضی ام به رضاي خدا » : نادر با ناراحتی گفت
صداي هق هق عسل بلند شد و من با ناراحتی و بغض از اتاق بیرون اومدم و پیش کامران رفتم و اشک هایم سرازیر
شدند.
.» چی شده » : کامران پرسید
می دونی کامران من خیلی از خودم خجالت می کشم ما تو ناز و نعمت زندگی » : ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم
می کنیم و اون وقت براي مسائل کوچک احساس بدبختی و ناتوانی می کنیم.
همون شب تو تصادف با خودم می گفتم عجب من بدبخت و بدشانسم که تو به روز اون همه اتفاق برام افتاده ولی حالا
می بینم یه مرد، یه مرد واقعی تمام سال هاي جوانی اش را توي میدان جنگ به خاطر آرامش و آسایش امثال ما و
دیگران از دست داده و این همه درد داره و اون وقت با اون آرامش و صبر می گه رضاست به رضاي خدا. چه قدر این
آدم و جانبازهاي دیگه آدم هاي بزرگی هستند و ما ضعیف و ناتوان هستیم. نمی دونی چه قدر دلم می خواد می
.» تونستم کمکی برایشان باشم
عزیزم تو ناتوان نیستی. خدا قدرتی به تو داده که به هر کسی نمی ده.اونم دل مهربونت است » : کامران با لبخند گفت
که با درد دیگران به درد میاد و از همه مهم تر تو پول داري و با اون می تونی به قول خودت به خیلی ها کمک کنی.
خب شروع کن.
این اولیش. دست، دست نکن. اون دکتر را پیدا کن و هزینه بیمارستان ودکتر را پرداخت کن تا به وظیفه ايکه ما در
.» قبال این ادم ها داریم عمل کرده باشی
کامران راست می گفت خدا به من این شانس را داده بود که به دیگران کمک کنم. بلافاصله سراغ عسل رفتم و اسم
دکتر را پرسیدم و به اتاق مخصوصش رفتم و گفتم تمام هزینهها را پرداخت می کنم فقط هر چه سریعتر نادر را عمل
کند.
مگه پولتان » : دکتر اول فکر کرد من از اقوامشان هستم ولی وقتی فهمید نسبتی ندارم فکر کرد دیوانهشده ام و پرسید
.» را از سر راه آورده اید که می خواید خرج دیگران کنید
نمی دونم شما چطور دکتري هستید که فقط همه چیز را با پول می سنجید ولی تو جواب سؤال شما » : با دلخوري گفتم
.» می خوام بگم مگه نادر و امثال نادر جانشان را از سر راه آورده بودند که براي ما خودشان را به خطر بیندازند
هرچند منطق من و شما با هم فرق می کند ولی اگه پولتان حاضر باشه من همین امروز عملش می کنم و » : دکتر گفت
.» فردا هم ویزیتش می کنم. چون پس فردا باید به تعطیلات برم
بلافاصله با فرشید تماس گرفتم و ازش خواستم که پول لازم را تا یک ساعت دیگه بیمارستان بیاره.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#118
Posted: 28 Sep 2012 03:52
فرشید اول ترسید
. : و فکر کرد براي كامران اتفاقي افتاده که گفتم » نه، ولی زود باش » :
دکتر هم دستور داد نادر را براي عمل اماده کنند.
وقتی به اتاق نادر رفتم و عسل را دیدم که با تعجب به پرستارها که می خواستند نادر را براي اماده شدن همراه
پدربزرگم همیشه می گفت بعضی چیزها قسمت است و قسمت شما» : خودشان ببرند نگاه می کرد و رو به نادر گفتم
.» هم این بوده که به پاریس بیائید و ما هم تصادف کنیم و تو این بیمارستان باشیم و همدیگه را ببینیم
من راضی اش نکردم. همون » : با لبخند گفتم «. نمی فهمم شما با دکتر صحبت کردید چطور راضی شد» : نادر گفت
.» خدایی که گفتید باعث شد راضی بشه
.» خان کیانی تمام هزینه عمل و بیمارستان شما را قبول کردند » : دکتر وارد اتاق شد و رو به نادر گفت
.» ولی من احتیاج به دلسوزي کسی ندارم » : نادر اخم هایش درهم رفت و گفت
این دلسوزي نیست نادر خان. این اداي دین است. من این قدر خدا بهم پول داده که تو » : روبرویش ایستادم و گفتم
این سن کم حتی خودم هم از مبلغش سرم سوت بکشه ولی اگه من و امثال من تو کشورمان راحا و سالمبزرگ شدیم
و زیر دست دشمن نیفتادیم فقط به خاطر وجود ادم هایی مثل شما بوده. پس من به وظیفه ام عمل کردم و همیچ کار
.» دیگه اي نکردم. حالا هم تا دیر نشده زودتر به اتاق عمل برید که تا کمی هم وجدان من آروم باشه
.» پس هنوزم هستند کسانی که قدرفداکاري ما را بدانند » : نادر اشک توي چشمانش پر شد و گفت
.» کم نیستند این آدم ها و ما هنوزم به شماها افتخار می کنیم » : گفتم
وقتی نادر را به اتاق عمل بردند کنار عسل نشستم و برایش کم و بیش تعریف کردم که چرا و چطوري تو پاریس
هستم و براي چی به ایران می خوامبرگردم.
عسل هم تعریف کرد که دختر عموي نادر بوده و تمام این سال ها را منتظر ازدواج با نادر بوده و بعد از ازدواج هم
صاحب یک دختر و پسر شده بودند ونادر به خاطر جانبازي بالایش تمام مدت دچار مشکل بوده و کار سخت هم نمی
تونه انجام بده ولی به خاطر این که اون زمان ادامه تحصیل نداده کار اداري هم برایش نیست و در نتیجه خرج
زندگیشان به روي دوش پدر شوهرش است و خودش هم معلم بهداشت است و حقوق زیادي ندارد.
تا این جا هم که اومدند به کمک بنیاد شهید و خانواده بوده و نمی دونه اگه خدا منو سر راهش قرار نمی داد باید چکار
می کرده.
دست هایش را گرفتم و گفتم نگران نباش خدا همیشه بزرگه. شماره تلفن خونمون تو تهران را بهت میدم تو هم
آدرس و تلفنت را بده. وقتی کارخونهو تولیدي را توي تهران راه انداختیم حتماً یک کار خوب هم بعد از خوب شدن
نادر برایش در نظر می گیرم.
.» تو خیلی مهربونی. خدا هر چی دلت می خواد بهت بده » : عسل گفت
.» خدا خیلی چیزها به من داده و من به شکرانه اش این کارها را انجام می دم » : گفتم
بعد از چند ساعت عمل طولانی دکتر بیرون اومد و خبر خوش سلامتی نادر را داد. من و عسل همدیگه را از خوشحالی
بغل کردیم و بوسیدیم. وقتی نادر به هوش اومد کامران هم که با واکر راه می رفت به دیدنش اومد و این چندروز
باقی مونده را وقتش را با نادر سپريمی کرد.
خدا را شکر یه روز قبل از کریسمس و اومدن مامان اینا کامران کاملاً راه می رفت و دکتر مرخصش کرد. هر چی از
عسل خواستم همراه ما به خونه بیادقبول نکرد و گفت نمی خواد نادر را تنها بگذارد.
فصل 35
شبی که مامن اینا اومدند پاریش سفیدپوش بود و من بعد از این مدت که کلی احساس دلتنگی و خستگی می کردم
احساس خوب با خانواده بودن را دوباره تجربه کردم.
.» که آرش و تینا قصد دارند تو اسفند ماه عروسیشان را بگیرند » : مامان گفت
.» خب ژینا من و تو کی عروسی می گیریم » : کامران رو به من گفت
.» نمی دونم ولی وقتی رفتیم تهران حتماً تو اولین فرصت این کار را انجام میدیم » : با خنده گفتم
.» مگه قصد دارید عروسی کنید » : بابا و مامان و عمو هر سه یکهو پرسیدند
آره بالاخره عروس من راضی شد که زن واقعی و » : و کامران در حالی که دستش را دور بازویم حلقه می کرد گفت
.» دائمی من بمونه
.» ژینا، کامران راست می گه » : مامان با خوشحالی گفت
پس خیلی کار داریم. خرید جهیزیه و کارهاي » : مامان با خوشحالی بغلمکرد و بوسیدم و گفت « آره » : با خنده گفتم
.» عروسی
.» عروسی شما باید تو فامیل تکباشه » : بابا گفت
.» خوشحالم اگه من شانس نداشتم کامران خوش شانسه » : عمو با خوشحالی رو به مامان گل پري گفت
شب کریسمس را کنار برج ایفل در کنار انبوهی از مردم که نظاره گر آتش بازي و شادي و پایکوبی بودند به خوبی
گذراندیم و فرداي آن روز کامران بهاصرار منو با خودش به خیابان شانزه لیزه برد و وارد یک مغازه ي لباس عروس
«. می خواد این هدیه کریسمس یه من باشه » : برد و به اصرار خواست که لباس عروسم را همان جاانتخاب کنم و گفت
آخه » : بعد از کلی نگاه کردن لباس زیبایی را انتخاب کردم و بعد از پوشیدن کامران دست روي قلبش گذاشت و گفت
.» من چطوري تا عروسی طاقت بیارم. عین فرشته ها شدي
تاج زیبایی هم خریدیم و به خونه رفتیم. تو خونه همه با دیدن لباس کلی تعریف کردند و مامان و مامان گل پري دل
تو دلشان نبود که زودتر به ایران برگردیم تا هرچه زودتر کارهاي عروسی را انجام بدیم.
می دونی ژینا، کامران برام تعریف کرده که ناتالی چکار کرده، » : یه روز عصر عمو به اتاقم اومد و با لبخندي گفت
اومدم بگم اگه تو این مدت رفتار ناتالی باعث ناراحتی ات شده منو ببخش. من کلاً تو زندگیم هیچ وقت با چشم باز
زندگی نکردم بابام هم به خاطر همین فکر کرده که اگه کارخونه به دست تو و کامران اداره بشه خیلی بهتره. حالا
.» فقط ازت می خوام که از این ماجرابه کسی چیزي نگی
اعتراف عمو درباره ي ناتالی خیالم «. خیالتون جمع باشه » : از گردنش مثلبچگی هام آویزان شدم و بوسیدمشو گفتم
را کاملاً آسوده کرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#119
Posted: 28 Sep 2012 03:55
چند روز باقی مونده رو با مامان اینا به گردش گذراندیم و کارها لازم را هم انجام دادي و بعد از
خداحافظی از عسل و نادر یک شب به اتفاق خاله ترگل و بیژن و شهروز همگی شام را دور هم خوردیم.
فرداي اون شب یعنی بیستم دي بعداز خداحافظی از آقا بهمن و پروین خانوم که از رفتن ما دلتنگ بودند، از پاریس
خداحافظی کردیم و همگی به سمتتهارن پرواز کدیم، سپیده دم بود که به تهران رسیدیم و با دین تینا و آرش و
خاله که به استقبالمان آمده بودند خودم را در آغوش خاله و تینا انداختمو نمی دوستم از این که دوباره می تونم در
کنار عزیزانم باشم چگونه ابراز شادي کنم.
وقتی به خونه رسیدیم اول از همه پیش لیلا رفتم و هستی را که تپل تر و بامزه تر شده بود و می توانست سینه خیز
حرکت کند در آغوش گرفتم و از بوییکه می داد لذت بردم و غرق بوسه اش کردم.
.» اگه بچه ات را نجات ندي ژینا خفه اش می کند » : کامران با دیدن این صحنه ها رو به لیلا گفت
.» کامران خیلی لوسی » : با اعتراضگفتم
.» واي نمی دونی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود. چه خوب کردید زود برگشتید » : لیلا که می خندید گفت
به همراه هستی و لیلا وارد ویلا شدیمو وقتی به کمک کامران چمدان هایمرا که خیلی زیاد بود به اتاقم بردم و نگاهی
آخیش کامی دیگه از » : به اتاقم و وسایلش کردم و نفس عمیقی کشیدم خودم را روي تخت انداختم و با خنده گفتم
.» دستت خلاص شدم بدون مزاحم می تونم راحت در اتاقم را قفل کنم وبخوایم
.» چیه، نکنه می خواي زیر قولت بزنی » : کامران اخم هایش درهم رفت و با دلخوري گفت
.» شاید » : با شیطنت نگاهش کردم و گفتم
.» جنابعالی غلط کردي، مگه من میذارم » : کامران کنارم نشست و گفت
«. می دونی چیه ژینا، دیگه طاقت ندارم چند وقت دیگه هم براي عروسیصبر کنیم » : و به چشمانم نگاه کرد و گفت
ولی مجبوري چون از فردا کارهاي زیادي داریم. یادت رفته ما باید اول کارخونه و کارهایش را » : خندیدم و گفتم
.» ردیف کنیم
.» خب ولی اول می تونیم عروسی بگیریم » : شانه هایش را بالا انداخت و گفت
.» نه، اون جوري نمی تونیم با خیال راحت به زندگیمون برسیم » : گفتم
و از در بیرون رفت. « بفرمایید » : کامران بلند شد و در را باز کرد و گفت ،» می تونم بیام تو » : با صداي تینا که می گفت
.» قدم ما سنگین بود پسر دائی »: تینا به شوخی گفت
.» نه می رم وسایلم را جابجا کنم » : کامران خندید و گفت
»؟ خب چی شد می خواي با کارمان چکار کنی » : تینا خودش را روي صندلی ولو کرد و گفت
!»؟ قشنگه » : با خنده از جایم بلند شدم و از داخل جعبه لباس عروس را در آوردم و جلوي چشمش گرفتم و گفتم
.» یعنی می خواي جدي جدي عروسی کنی » : تینا با ناباوري نگام کرد ویکهو از جایش پرید و بغلم کرد و گفت
اونه اوم. نه به اینکه نمی خواستی عقدش بشی، نه این که » : خندید و گفت «. لباسم را خراب کردي » : با خنده گفتم
.» لباست را هم از پاریس آوردي. بلهدیگه مردم پول دارند
.» لوس نشو » : خندیدم و گفتم
.» زود باش همه چی را برام تعریف کن » : تینا گفت
کم و بیش از تصمیم هایم گفتم و بدون این که از ماجراي عمو و ناتالی برایش چیزي بگم گفتم که در مورد ناتالی هم
مطمئن شدم و جریان تصادف و عسل و نادر را هم باریش تعریف کردم.
.» خدا نکشدت. تو اون جا هم دست از این مهربون بازي هات برنداشتی »: تینا به شوخی گفت
.» نه، اتفاقاً فهمیدم که باید خیلی بیشتر از این هم مهربون باشم » : گفتم
در هر صورت من که خیلی از این تصمیم تو کامران خوشحال شدم حتماً آرش هم خیلی خوشحال می شه.» : تینا گفت
.» حالا کی عروسی می کنید
.» نمی دونم اول باید یه فکري بهحال کارها بکنیم و بعد تصمیم بگیریم » : گفتم
اون شب عمه پریوش و عمه پرستو و خاله اینا توي ویلا جمع شدندو شب خوبی را گذراندیم.
بابک و مانی مرتب سر به سر کامران گذاشتند و شازده دوماد، شازده دوماد بهش می گفتند. مریم ومهوش هم با
تمام این که مثل همیشه حسادتشان معلوم بود ولی سعی می کردند خودشان را خوشحال نشان بدهند.
خاله و عمو بهرام هم خیلی خوشحال بودند و موقع شام بابا رو به عمو گفت: می دونی مش رجب گفت که خونه بغلی
ما که دو طبقه ي مجزاي دویست متري است را براي فروش گذاشته اند، اگه موافق باشی اونو براي آرش و تینا و
.» کامران و ژینا بخریم. تا کنار ما باشند هم این که تینا و ژینا کنار هم باشند
پیشنهاد خوبی بود و مامان از همه بیشتر خوشحال شد. فردایش همگی به دیدن خونه رفتیم. نسبت به ویلاي ما خیلی
کوچک بود و دویست متر زیربنا هر طبقه بود و یک حیاط سرسبز هشت صد متري داشت. خونه احتیاج به تغییرو
تعمیر داشت ولی با کمی سلیقه می شد خونه ي شیکی ازش در آورد.
از همه مهم تر این بود که می تونستم از حیاط دري به خونه ي بابا اینا بذاریم تا از همان جا رفت و آمد کنیم. همان
روز با صاحبخانه به محضر رفتیم و طبقه ي پائین بنام من و طبقه ي بالا بنام تینا شد.
آرش و کامران هم با خنده می گفتند:"از این به بعد باید مواظب باشیم که اگه دست از پا خطا کنیم زن هایمان از
خونه بیرونمان می کنند".
خرید خونه براي کامران دلگرمی بیشتر شد تا با جدیت به همراه من به دنبال خرید کارخانه باشد. بعد از کلی
دوندگی کارخانه ي مورد نظرمان را در اول جاده ي مخصوص کرج خریداريکردیم.
این جا تقریباً سه برابر کارخانه ي فرانسه بود و ما هنوز کلی پول اضافه داشتیم. چون کارخانه تعطیل بود باید به فکر
نیروي کار و دستگاه هاي بیشتر هم بودیم.
یه روز صبح پیش خانوم امیري رفتیم و جریان را برایش توضیح دادیم.
گفتم: "دلم می خواد از افراد تحت پوشش کمیته امداد نیروهایم را استخدام کنم".
خانوم امیري قول داد که با مسئولین صحبت کند و افرادي را کهمهارت دارند به ما معرفی کند و در ضمن اگه بشه
تعداد دیگري هم آموزش ببینند و وارد کار بشوند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#120
Posted: 28 Sep 2012 03:58
بعد از سه روز خانوم امیري تماس گرفت و آقاي حمیدي رابه ما
معرفی کرد و گفت: "ایشون مسئول مهارت آموزي افراد تحت پوشش کمیته هستند و توسط ایشون می تونید افراد
مورد نیازتان را انتخاب کنید".
آقاي حمیدي مردي خوشرو و بالاي پنجاه سال بود که سالیان تو این کار زحمت کشیده بود. بعد از آشنا شدن با ما از
این که تو این سن کم صاحب همچین کارخانه اي بودم و در عوضبه فکر افراد نیازمند و کمک به آن ها بودم تعجب
کرد که خانوم امیري برایش توضیحداد که من نوه ي شاهرخ خان هستمو در ادامه ي کارهاي اون قصد دارم این کار
را انجام بدم.
آقاي حمیدي با خوشحالی گفت: "خیلیخوشحالم که شماها قدم جاي پاي پدربزگتان گذاشتید. اگه همه ي ایرانی
هایی که در خارج از کشور سرمایه دار هستند سرمایه هایشان را وارد کشور کنند و به تولید مشغول بشوند و نیروي
انسانی از بیکاري نجات پیدا کنند و ما به خط تولید بالایی برسیم در هرزمینه اي می تونیم حرف اول را در دنیا بزنیم.
با توجه به این که دولت هم از این طرح ها استقبال می کند و به این افراد مساعدت لازم را می کند. ما توي افرادمان
همه جور تخصصی را می تونیم پیدا کنیم و اگه لازم باشه آموزش هم می تونیم بدیم".
رو به آقاي حمیدي گفتم: "یک سري از مهندسین و متخصص هاي لازم را به روزنامه آگهی داده ام که استخدامکنیم.
خوشحال می شم اگه شما افراد آماده اي داشته باشید که اول آن ها را استخدام کنیم.
بابابزرگم همیشه می گفت به جاي ماهی دادن ماهیگیري به دیگران یاددادن بهتر است.
به کمک آقاي حمیدي و دیگران و کلیآگهی استخدام و مصاحبه نیروي انسانی کارخونه تکمیل شد و روز پنجم اسفند
کارخونه افتتاح شد.
فرشید به عنوان معاون دوم من بعد از کامران و آرش به عنوان مسئولحسابداري و امور مالی و مانی هم به عنوان
مسئول قراردادها و تدارکات در کنار ما شروع به کار کردند.
فقط آرش به خاطر این که قرار بودبیستم عروسی کنند به طور نیمه وقت به کارخونه میامد و بعد از بیستم هم
مرخصی گرفته بود تا به کیش بروند.
با شروع صداي دستگاه ها انگار روحتازه اي در کارخانه دمیده شد.
اون شب بعد از شام به اتاق کامران رفتم . سرم را روي شانه اشگذاشتم.
کامران خندید و گفت: "می دونی چند وقته یادت رفته شوهر داري و بهشسر نمی زنی".
خندیدم و گفتم: "لوس نشو کامران. ما که از صبح تا شب با همدیگه هستیم. بازم گله می کنی".
کامران نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و گفت: "همه ي زندگی که کار نمی شه. من و تو به محبت همدیگه
هم نیاز داریم. این مدت جز به فکر کار به فکر دیگه اي نبودي. حتی باهستی هم کمتر بازي کردي.
چند روز دیگه آرش و تینا تو خونه ساکن می شوند و من و تو هنوز همفکري به حال خودمان نکردیم".
گفتم : "آخه کامران این کارها واجب تر بود. تازه می دونی که می خوام یه تولیدي لباس هم بزنم که براي زن هایی
مثل لیلا هم کار باشه و بعدش هم"...
کامران انگشتش را روي لبم گذاشتو گفت: "می دونم می خواي یه خونه هم براي بچه هاي بی سرپرست تهیه کنی
تا بتونی براشون امکانات تحصیلی و زندگی فراهم کنی. باشه قبول ولی اول عروسی بعد این کارها مهر هم که بشه می
خواي بري دانشگاه و اون وقت من با این زن پر مشغله نمی دونم چکار باید بکنم".
بهش قول دادم که همان شب با مامان صحبت کنیم و ببینیم باید چکار کنیم.
مامان و مامان گل پري معتقد بودند حالا که کار تعمیر و نقاشی ساختمان به پایان رسیده می تونیم کم کم مثل تینا و
آرش وسایلمان را انتخاب کنیم و بخریم و داخل خونه بذاریم تا بعد از عید تو فروردین به فکر عروسی باشیم.
ولی کامران گفت: "بهتره سریع ترکارها را انجام بدیم تا روز دوم فروردین عروسی را بگیریم که بتونیم از تعطیلات
کارخونه استفاده کنیم و به مسافرت بریم".
مامان گل پري گفت: "من بمیرم براي بچم. خب بگو مادر دیگه طاقت ندارم و می خوام زودتر برم سر زندگیم چرا
بهانه میاوري".
بابا هم گفت: "به نظر من هم بهتره دوم عید باشه." و از فردا شروع به خرید وسایل خونه کردیم.
وقتی تینا و آرش فهمیدند که عروسی ما هم نزدیک است، با موافقت ما بلیطشان را عوض کردند و قرار شد هر چهار
نفر روز چهارم عید با هم به کیش بریم.
مهوش و مریم هم که مرتب دنبال خرید لباس هاي مختلف بودند که تو این دو تا عروسی حسابی بدرخشند.
یه روز جمعه هم به آرش و تینا کمک کردیم تا جهیزیه ي تینا را تو طبقه ي بالا بچینیم. بابک هم که تازگی ها از یه
خانوم دکتر خوشش آمده بود و قصد ازدواج داشت خانواده ي خانوم دکتر را که مهشید نام داشت به عروسی دعوت
کرده بود.
تینا می خندید و می گفت: "چشم به هم بذاري چهار سال هم تمام می شه ولی بعد از اون تو فقط می خواي تو خونه
بمونی".
روي فرش سالنش دراز کشید و گفت: "پس چی خیال کردي می خوام تو خونه بمونم و به بچه هاي تپل و مپلم برسم
و از زندگی ام لذت ببرم".
خنده ام گرفته بود.
من و تینا همیشه آرزوهاي مشترکی داشتیم ولی با نوشته شدن این وصیت نامه زندگی من تغییر کرده بود و من تمام
عمرم مسئول زندگی کلی آدم دیگر هم شده بودم ولی من مطمئن بودم که در کنار کامران می تونم از پس همه ي
کارها بربیام.
تو خرید وسایل خونه به کامران می گفتم: "خب تو هم نظر بده می گفت خونه باید با سلیقه ي خانوم خونه تزئین بشه
پس من فقط همراهی ات می کنم".
موقع نوشتن کارت هاي عروسی وقتی دوستام را از نظر می گذراندم تا کسی را از قلم نیندازم یکهو یاد نیما و روجا
افتادم و به نیما تلفن زدم و دعوتشان کردم و از نیما پرسیدم:"که سعید و روجا چکار می کنند؟" که نیما گفت:
"براي پیدا کردن کار به تهران اومدند ولی این جا هم به جایی نرسیده اند".
آدرس کارخانه را به نیما دادم و گفتم: "بگه بیایند اون جا که براي روجا کار دارم و می تونه به عنوان اوپراتور کار
کند و سعید هم کمی آموزش ببینه می تونه مشغول به کار بشه".
نیما کلی خوشحال شد و گفت: "روجا حتماً از شنیدن این خبر خوشحال ميشه.دائی بهروز اینا هم به تهران اومده بودند و روزهاي شاد و خوبی همگی در کنار هم داشتیم.
روز عروسی تینا و آرش که تو خونهي ما برگزار می شد وقتی کامران من و تینا را به آرایشگاه رساند زیر گوشم
زمزمه کرد که قلبم براي این که چند روز دیگه قراره عروس خودم را به آرایشگاه برسانم داره از سینه بیرون میاد.
خندیدم و گفتم: "پس محکم نگهشدار که من شوهر بدون قلب نمی خوام".
تینا تو لباس عروس فوق العاده زیباشده بود و منم پیراهن سرمه اي زیبایی پوشیده بودم که بعد از آرایش زیباتر هم
به نظر میامد. کامران و آرش هر دو به دنبالمان آمدند و آرش دسته گل عروس را به دست تینا داد و جلوي ماشین ما
حرکت کردند.
کامران گفت: "من که شمارش معکوسم را آغاز کردم".
نگاهی به نیم رخ زیبایش کردم و دستش را فشردم و گفتم: "منم همینطور." فیلمبردار از لحظه ي ورود بهخونه
مدام آرش و تینا را گرفتار کرده بود و به جایش تمام فامیل که با دریافت کارت عروسی ما براي عید غافلگیر شده
بودند مرتب به من و کامران تبریک می گفتند.
مهتاب و سارا و گیتا در آغوشم کشیدند و با خنده می گفتند: "بالاخرهبه مراد دلت رسیدي ولی خدا وکیلی مواظب شوهرت باش و برایش مرتب اسپند دود کن. تو این مجلس لنگه نداره
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl