انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

عشق ممنوعه



 
فصل نوزدهم
با ورود عروس و داماد مجلس گرم ترشد و همه ي جوان ها به پایکوبی پرداختند.
کامران هم که مرتب منو به همراه خودش می چرخاند و وقتی اعتراض کردم که خسته شده ام با گله مندي گفت:
"شب عقدمون که بغ کرده بودي و نرقصیدي و بعدش هم همه اش نامهربون بودي امشب دیگه نمی ذارم در بري."
با خنده مجبور شدم به حرفش تن در بدم و تا آخر شب همراهی اش کنم. آخر شب همگی به دنبال عروس و داماد
چرخی در خیابان ها زدیم و وقتی آخر شب وارد حیاط خانه ي آینده مون شدیم خاتون همه ي چراغ هاي پائین و بالا
را روشن کرده بود.
آرش به شوخی رو به خاتون گفت:"نکنه این دو تا هم امشب بی خرج عروسی کردند و قراره برن خونشون " .
خاتون خیلی جدي گفت: "نه مادر مگه می شه بدون لباس عروسی و دامادي عروسی کرد. چراغ ها را روشن کردم که
براي ورودتان همه جا نورانی باشه " .
تینا خاتون را بوسید و گفت: "مرسی خاتون " .
وقتی تینا و آرش به خانشان رفتند از در وسطی که باز کرده بودیم وارد حیاط ویلا شدیم و با خستگی روي مبل ها ولو
شدیم. عمه پرستو که اشکش در اومده بود و خاله بهناز با خنده می گفت: "حالا خوبه دخترت راه دوري نرفته که این
طوري می کنی " .
عمه پرستو گفت: "دختر نداري. نمی دونی وقتی از خونه می ره چه سخته " .
فردایش تو خونه تینا مراسم پاتختی برگزار شد و کلی هدیه گرفت و از روزبعد کارهاي من و کامران حسابی زیاد
شد. کارهاي کارخونه را مجبور شدیم کلاً به فرشید واگذار کنیم و خودمان دنبال سفره ي عقد و کارهايدیگه باشیم.
خدا را شکر می کردم که لباس عروس را تو پاریس گرفته بودم و گرنه کلی وقتم را می گرفت.
بابا و عمو هم سعی می کردند که تمام برنامه هایمان را چک کنند تا عروسی با شکوهی برگزار بشه.
بالاخره عید رسید و سر میز هفت سین کامران دستم را در دستش گرفت و باهم کنار خانواده سال را تحویل کردیم
و کامران سینه ریز زیبایی بهم عیدي داد و زیر گوشم زمزمه کرد براي تمام عمرم می خوام این لحظه را همیشه در
کنار هم باشیم.
اولین مهمان بعد سال تحویل هستی کوچولو بود که چهار دست وپا راه می رفت و مامان گل پري با خنده در آغوشش
گرفت و گفت: "سالیان بود که کودکی تو لحظه سال نو وارد خونمون نشده بود. اینو باید به فال نیک بگیریم " .
هستی از عیدي هاي اطرافیان که پر از عروسک و وسایل بازي بود شاد بود و بعد خاله و عمه ها هم سر رسیدند و
دائی بهروز بهم گفت: "فکر کنم امشب عروسیه نه فردا " .
بعد از ظهر هم کارگرها ي خدمات مجلس سر رسیدند و خونه را آن طور که لازم بود درست کردند و میزها و صندلی
هاي شام را هم مرتب کردند و رفتند قرار بود فردا صبح هم سفره ي عقدرا بیاورند.
شب یواشکی به خونه ي خودمان رفتم و چراغ را روشن کردم و به تماشاي وسائل پرداختم.
خونه ي شیک و زیبایی شده بود و دیوارها را هم با نقاشی ها و تابلو فرش هاي
دست خودم تزئین کرده بودم و پرده هاي سالن را سرمه اي زده بودم و اتاق خواب خودمان را که سرویسش آلبالوئی
بود پرده ي آلبالوئی داشت.
دو اتاق دیگر را هم به رنگ یاسی و لیموئی تزئین کرده بودم.
چشم هایم را بستم از خدا تشکر کردم به خاطر تمام موهبت هایی که به من ارزانی کرده بود و ازش خواستم همیشه
در زندگی تنهام نذاره و وقتی چشم هایم را باز کردم با دیدن کامران که روبرویم ایستاده بود ترسیدم و جیغ کوتاهی
کشیدم که هول شد و پرسید: "چیه چرا ترسیدي".
در حالی که دستم را روي قلبم می گذاشتم گفتم: "آخه انتظار دیدنت را نداشتم".
یکی از بروهایش را بالا داد و پرسید: "پس انتظار دیدن چه کسی را داشتی".
با اعتراض گفتم: "لوس نشو کامی. فکر می کردم تنهام تو این جا چکار می کنی".
خندید و گفت: "دیدم یواشکی بدون ژاکت زدي بیرون گفتم بیام ببینم چکار می کنی. دیدم انگار دل تو هم براي این
خونه تنگه
، درسته".
خندیدم و گفتم: "دوست ندارم جاسوسی ام را بکنی. اینو از حالا بگم".
دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:"کنجکاو بودم. حالا بریم بخواب کهفردا روز بزرگ و سختی در پیش داریم".
یکهو گفتم: "کامی من می ترسم." نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
"از چی؟ نکنه از من؟" گفتم:" نه. از این که نتونم از پس همه ي کارها و زندگی بر بیام" .
کاپشنش را روي شانه هایم انداخت و گفت: "نترس قرار نیست همه ي کارها رو تو به تنهایی انجام بدي." کاپشنش
مثل همیشه بوي تند و تلخ ادکلن وسیگارش را به همراه داشت. همان بویی که نه ماه پیش در مشامم پیچید و هنوز
همراهم بود.
با هم به خونه برگشتیم و صبح زود بعد از آوردن سفره عقد و چیدنش توسط مامان گل پري و مامان از خونه به همراه
کامران و تینا خارج شدیم و به آرایشگاه رفتیم.
تازه می فهمیدم که روز عروسی، عروس بدبخت چه قدر زیر دست این آرایشگرها خسته می شه.
بعد از ناهاري که آرش برایمان آورد گفت: "یک ساعت دیگه کامران با ماشین میاد." و خودش پائین منتظر ماند.
وقتی کار آرایشگر تمام شد تینا گفت: "به خدا کامران همین جا سکته می کنه. من تا حالا عروس به این خوشگلی
ندیده بودم." آرایشگرهم تصدیق کرد و وقتی کامران با فیلمبردار وارد شد و خواست دست گل را به دستم بده براي
کامران که فهمید «. چند ثانیه ماتش برد و فیلمبردار به شوخی گفت: "چیه آقاي داماد عروست را تا حالا ندیده بودي
.» این که عروس نیست یه تیکه ماهه »: همه متوجه حالش شده اند سرخ شد و با خنده گفت
نگاهش کردم که تو کت شلوار سفید و کروات قرمزش زیباتر از همیشه شده بود و موهایش را همان طور که همیشه
دل من را می برد قسمتی روي پیشانی ریخته بود.
دسته گلم را که گل هاي مریم و رز بود از دستش گرفتم و صورتم را بوسید و همراهش شدم.
تو ماشین وقتی به سمت ویلا می رفتیم هنوزم باورم نمی شد که واقعاً آنروز روز عروسی ام باشد.
با هلهله و شادي اطرافیان ماشین وارد باغ شد و زیر دود اسپند وارد خونه شدیم. صداي موزیک مبارکباد بلند شد و
سر سفره عقد نشستیم و فیلمبردار شروع کرد به عکس هاي مختلف گرفتن و فیلمبرداري کرد و دوباره براي
فیلمبرداري یک بله از من و کامران گرفتند و بعد صداي شادي و هلهله بلند شد و کادو هاي فراوانی بود که به ما داده
می شد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
موقع دست کردن حلقه ها که رسید تینا حلقه ها را جلو آورد و کامی حلقه ام را در انگشت دستم کرد و آروم
.» این دفعه دلم می خواد هیچ وقت اینو از دستت بیرون نیاري »: گفت
.» تو هم همین طور »: منم در حالی که حلقه اش را در دستش می کردم گفتم
بعد از تمام شدن مراسم سفره مامان اینا همگی یک به یک در آغوشمان گرفتند و آرزوي خوشبختی برایمان کردند و
با ورود همه مهمان ها جشن و پایکوبی شروع شد و من و کامران یک سره تا آخر شب دست در دست هم رقصیدیم.
انگار می خواستیم تمام ناراحتی ها ودل تنگی هاي این چند وقت را یک جا دور بریزیم.
موقع خداحافظی به رسم همیشگی پشتم را به مهمان ها کردم و صدايخنده و جیغ همه ي جوان ها بلند شدهبود که
یکهو همه با خنده دست بلندي زدند و من و کامران برگشتیم و دیدیم دسته گل توي دست ها ي گیتا افتاده و گیتا با
بهت نگاهش می کند. از خوشحالی این که گیتا قراره عروس بعدي باشه در آغوش گرفتمش و بوسیدمش.
بعد از اون با همراهی بقیه با ماشین دوري توي خیابون ها زدیم و به خونه ي خودمون برگشتیم.
غریبه تر ها رفته بودند و فقط خاله ودائی و عمه ها مونده بودند. بابا جلوآمد و دست من را توي دست کامران
هر دو را به دست هم و به دست خدامی سپارم. سعی کنید همیشه دوست و یاور هم باشید و در کنار »: گذاشت و گفت
هم قرار بگیرید. نه روبروي هم، کهفقط این طوري می تونید زندگی خوبیداشته باشید. دعاي خیر بدرقه ي راهتان
.» است و منو کامران را بوسید
بهنوش بس »: مامان که اشکش در اومده بود چند بار منو بوسید و مامان گل پري با خنده از من جدایش کرد و گفت
.» کن ژینا همین جا کنارته حالا خوبه چند ماه اینجا نبود. بیا بریم همگی خسته ایم
با رفتن مامان اینا خونه ساکت شد و احساس دلتنگی کردم. کامران در حالیکه کتش را روي مبل پرت می کرد
.» خب همسر کوچولوي من چطوره »:گفت
واي نکنه کامران بخواد تلافی »: یکهو یادم افتاد که جدي جدي زندگی واقعی ام با کامران شروع شده و با خودم گفتم
.» این مدتی که بهش بی محلی کردم را توي زندگی سرم بیاره و یا نکنه اخلاقش تو زندگی عوض بشه
.» حواست کجاست ژینا. بیا اینجا می خوام یه چیزي نشونت بدم »: که کامران دست زیر بازویم انداخت و گفت
همراهش شدم و در اتاق خواب را که خواست باز کند گفت چشم هایت را ببند. چشم هایم را بستم و همراهش تا
کنار اتاق رفتم که گفت حالا چشماتو وا کن.
چشم هایم را که باز کردم دیدم روي تخت را پر از مریم و رز هاي قرمز و صورتی و سفید کرده و عطرش تو تمام
اتاق پیچیده.
.» نکنه تیغ هایش را در نیاورده باشی و بخواهی امشب روي تیغ ها سوراخم کنی »: با خنده نگاهش کردم و گفتم
من مثل تو بی رحم نیستم که دل عاشق منو با خار قلبت سوراخ کرديمن از گل لطیف تر براي بستر تو»: با خنده گفت
.» چیزي پیدا نکردم
.صورتش را نزدیک صورتم آورد و کنار گوشم زمزمه کرد: تو بهترین آرزوي زندگیم بودي که بهش رسیدم. دلم
می خواد تا ابد کنارم بمونی و نگاهزیبایش را به صورتم دوخت و منم خودم را در دریاي محبتش غرق کردم.
فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم کامران دوش گرفته و در حال خشک کردن موهایش است و زیر لب
سلام خانوم خانوما. »: آهنگی را زمزمه می کند. از توي آینه منو که دید بیدار شده ام با خنده سمتم برگشت و گفت
.» پاشو لنگه ظهره و تو هنوز تو رختخوابی. عصري هم که مهمون داري
.» خوش به حالش »: با دیدن کامران تمام بدنم گر گرفت و وقتینگاه کردم که چه قدر راحت و بی خیاله با خودم گفتم
نمی دونستم چه حالی دارم. هیچ وقت فکر نمی کردم صبح عروسی این قدر از کامران و اطرافیانم خجالت بکشم.
همیشه خیلی راحت و بی خیال کنار کامران بودم و حتی کنارش خوابیده بودم ولی این دفعخ حتی خجالت می کشیدم
به چشم هاي کامران نگاه کنم چه برسد که بلند بشم و با اطرافیانم رو به رو بشم. فکر می کردم حالا منو به چشم یه
زن نگاه می کنند و این برایم خیلی سخت شده بود.
.» اي کاش از تینا پرسیده بودم کهاون چطوري با این قضیه کنار اومدهبود »: با خودم گفتم
آب دهانم را قورت دادم و «. پس چرا جواب سلامم را نمیدي »: کامران کنارم نشست و صورتم را بوسید و گفت
.» سلام »: گفتم
چیزي شده چرا بلند نمی شی. صبحانه هم حاضره. مگه نمی خواي بري آرایشگاه. »: کامران با نگاه پرسشگرش گفت
.» مثلاً امروز پاتختی است
آخه، من رویم نمی شه امروز بقیه را ببینم. فکر می کنم همه یه طور دیگه به آدم نگاه می کنند. »: با من و من گفتم
.» راستش از تو هم خجالت می کشم
من قربون این خانوم کوچولوي خجالتی ام برم. پس بگو براي همینه زیر پتو قایم »: قهقهه ي کامران بلند شد و گفت
شدي و در نمیاي. دختر خوب این که تو خانم خونه ي من شدي که خجالت نداره. هیچ کس هم هیچ جور خاص به تو
با سر اشاره کردم نه. «. نگاه نمی کنه. مگه تو به تینا جوري نگاه کردي
پاشو که اگه کسی رئیس کارخونه کیانی را این جوري ببینه که مثل بچهها زیر پتو قایم شده دیگه کسی »:کامران گفت
تا تو یه دوش بگیري منم صبحانه را »: و با یه حرکت منو از زیر پتو بیرون کشید و گفت «. برات تره هم خرد نمی کنه
.» روي میز چیدم
بعد از دوش گرفتن اولین صبحانه زندگی مشترك را در کنار کامران خوردم و بعد با کامران به ویلا رفتیم و تو حیاط
با دیدن مامان خودم را تو بغلش انداختم.
خونه عروس کنار مادرش باشه بدیش همینه دیگه. دختر می ذاشتی یه ناهار تو خونه خودت می »: تینا با خنده گفت
.» موندي بعد میامدي
ناهار را با مامان اینا خوردیم و بعد با تینا به آرایشگاه رفتیم و براي «. به حسابت می رسم »: موهایش را کشیدم و گفتم
عصر قبل از آمدن مهمان ها برگشتیم.
خاتون و زري خانوم تمام کار ها را براي ورود مهمان ها که همگی خانومبودند انجام داده بودند و زن هاي فامیل
همگی با کادو و پول هاي نقد شروع زندگی را به ما تبریک گفتند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
بعد از رفتن مهمان ها با کلی کادو وسط سالن مونده بودیم که کامران و بابا اینا هم وارد شدند و همگی وسایل را
.» امشب شام خونه ي ما مهمونید و قراره ژینا بهتون فسنجون بده »: مرتب کریم و کامران با خنده گفت
.« کامی چی می گی. من که چیزي درست نکردم »: با تعجب نگاهش کردم و گفتم
.» نترس عزیزم شوخی کردم. شام سفارش دادم الان می رسد »: با خنده گفت
.» ما که حسابی خسته ایم پذیرایی با شما آقایان »: مریم و مهوش و تینا روي مبل ولو شدند و گفتند
.» آرش و کامران که تازه دامادند شما ها هم بنشینید تا ما ازتون پذیرایی کنیم »: مانی و بابک گفتند
.» خوبه از حالا تمرین کنید تو زندگیلازم می شه »: همگی برایشان دست زدند و دائی گفت
شب بعد از رفتن مهمان ها با کمک کامران دو تا چمدان بستیم و براي فردا صبح آماده گذاشتیم.
»؟ قهوه می خوري ژینا »: کامران به آشپزخونه رفت و پرسید
»؟ نیکی و پرسش »: با خنده گفتم
یادته، برات فال گرفتم به زودي ازدواج می کنی و پولدار هم می »: کانی با قهوه ها برگشت و روي میز گذاشت و گفت
.» شی
با خنده به دنبالم گذاشت و منم از دستش در رفتم. «. آره یادمه می خواستی خرم کنی »: گفتم
روز چهارم عید چهار نفري وارد کیش شدیم و سه روز توي کیش به گردش و تفریح مشغول بودیم و روز هفتم عید
مستقیم به شیراز پرواز کردیم و به مامان اینا و خاله اینا که تو شیرازمهمان پدر بزرگ آرش بودند پیوستیم و تا
سیزده به در تو شیراز و اطرافش به گردش مشغول بودیم.
براي سیزده به در هم به ارسنجان رفتیم و کنار دریاچه بختگان در روستاي سنکر مهمان پسر خاله عمو بهنام شدیم و
همگی با قایق به دریاچه رفتیم و حسابی خوش گذشت.
وقتی به تهران برگشتیم روال عادي کار و زندگی شروع شد و صبحها همراه کامران به کارخانه می رفتیم و عصر ها
ساعت چهار بیرون میامدیم و تا به خونه برسیم پنج می شد.
روز به روز کارهاي کارخونه بیشتر می شه و مسئولیتش سنگین تر. یه روز که لیلا و هستی را پیشم آورده بود با خنده
.» که دیپلم خیاطی اش را گرفته است و می خواد که کار کند »: گفت
که می شه تو کارخونه یک قسمت تولیدي »: یکهو یادم افتاد که می خواستم تولیدي راه بیندازم ورو به کامران گفتم
.» هم بزنیم
.» نه، باید یه جایی دیگه پیدا کنیم و مجوز هم بگیریم »: کامران سري تکان داد و گفت
پس به فرشید بگو دنبال کارش باشه و با لیلا هم هماهنگی کنه و چرخ خیاطی ها و وسایل لازم را بخرد و آماده »: گفتم
.» کند. می خوام سرپرستی کارگاه تولیدي را به لیلا و حامد بسپرم
.» مگه سربازي حامد تموم شده »:کامران با تعجب پرسید
.» چند روزي بیشتر نمونده »: لیلا باخوشحالی گفت
خب خدا را شکر حداقل اگه تو و حامد اونجا باشید خیال منم از بابت ژینا راحت تره که هر روز نمی »: کامران گفت
.» خواد یه سري هم به اونجا بزنه
»؟ منظورت چیه »: با اعتراض به کامران گفتم
هیچی عزیزم. فقط منظورم اینه که تو حسابی تو »: کامران در حالی که هستی را روي پایش می گذاشت با خنده گفت
کارخونه خودت را خسته می کنی. چند وقت دیگه هم درس و دانشگاه اضافه می شه. لابد بعدش هم می خواي خونه
براي بچه هاي یتیم درست کنی. خب اگه این وسط کسی مثل لیلا و حامد پیدا بشه کمی از مسئولیت ها را قبول کنه که
.» تو هم قبولش داشته باشی خب ما هم چند ساعتی بیشتر این زن عزیزمان را می بینیم
.» تو خیلی پررویی کامران. از صبح تا شب با همدیگه هستیم بازم غر می زنی »: با خنده گفتم
.» خب این از دوست داشتن زیادي است دیگه. کاریش نمی شه کرد »: کامران ابروي چپش را بالا برد و گفت
کلی درباره ي کار لیلا صحبت کردیم و بعد با فرشید هماهنگ کردیم که دنبال کارها باشه.
مامان گل پري قرار شد تو کارها و انتخاب خانوم هایی که قرار بود کارکنند به لیلا کمک کنه.
یه روز بعد از ظهر وقتی تلویزیون داشت مسابقه فوتبال پیروزي، استقلال را نشان می داد کنار کامران روي مبل
نشستم و همراهش مشغول تخمه شکستن شدم.
خودمو «. چیزي می خواي ژینا »: وقتی پیروزي برد کامران با خنده به طرفم برگشت و نگاه عمیقی بهم کرد و پرسید
.» چرا می پرسی »: لوس کردم و گفتم
تو هر وقت می ذاري من راحت و بی دردسر فوتبال نگاه کنم و هی کانالرا »: دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت
.» عوض نمی کنی می خواي چیزي به من بگی
راستش داشتم فکر می کردم به عسل و نادر تلفن کنم و ازشون بخوام که مسئولیت خانه اي را که می »: با خنده گفتم
خوام براي بچه هاي یتیم تهیه کنمقبول کنند.
با این کارها هم نادر و عسل صاحب کار می شوند هم خیالم از بابت تربیت بچه ها راحته که آدم هاي مطمئنی بالاي
.» سرشان هستند. هر چی باشه آدم هایی مثل نادر تو این دوره زمونه کم هستند و باید از وجودشان استفاده کرد
من که می دونم تو تا این خونه را تهیه نکنی این دل مهربون کوچکت آروم نمی گیرد. پس هر کاري »: کامران گفت
دوست داري بکن. رو کمک منم حساب کن. از نظر منم نادر و عسل گزینه ي خیلی خوبی هستند. ولی اول باید با
مسئولین بهزیستی صحبت کنیم و شرایط مورد نظر اون خونه و امکاناتش و بچه هایی را که می توانیم اسکان دهیم را
.» بدونیم
.» تو خیلی ماهی »: بوسه اي به گونه اش زدم و گفتم
.» چرا، چون هر چی تو می خواي همون می شه »: کامران خندید و گفت
اگه »: و فرار کردم و کامران با خنده دنبالم دوید و گفت « حالا که این طوره خیلی بدي »: موهایش را کشیدم و گفتم
.» راست می گی وایسا
با خنده در را باز کردم و وارد حیاط شدم که با تینا رخ به رخ شدم و کامران بهم رسید و از پشت بازویم را گرفت و
.» خوب گیر افتادي »: گفت
.» یاده بچگی هاتون کردید »: تینا با خنده گفت
.» یک کمی »: کامران گفت
.» خیلی وقته بیرون نرفتیم گفتم، امشب با هم بریم بیرون »: تینا گفت
.» باشه »: گفتم «. من که موافقم تو چی ژینا »: کامران گفت
تینا آرش را صدا زد و چهار نفري به دربند رفتیم و کلی خوش گذشت. وقتی داشتم قلیان می کشیدم کامران به
.» مواظب باش فشارت نیفتد دیگه مثل دفعه پیش حوصله آمبولانس کشی را ندارم ها »: شوخی گفت
.» چطور مگه »:
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
هیچی منظورش همون شب قبل ازمهمانی عمه پریوش است »: با خنده گفتم
بذار ببینم. تو همه ي ماجرا هایی که بین ما پیش می اومده را به »: کامران اخم هایش را در هم کشید و با خنده گفت
زدم روي دستش و «. این تینا می گفتی من اگه می دونستم راز نگه دارنیستی اصلاً باهات عروسی نمی کردم
خیلی هم دلت بخواد. تازه من راز نگه دار نیستم یا تو که زنگ می زدي به تینا می گفتی من که می دانم تو همه »: گفتم
.» چی را می دانی یه کاري بکن ژینا جواب تلفنم را بده
.» اصلاً همش تقصیر این آرش بود که اومد و ژینا را برد خونشون »: کامران با خنده گفت
.» اگه ژینا را نمی بردم که حالا تینازنم نبود »: آرش گفت
ولی نمی دونی اون چند روز چی به من گذشت. خداوکیلی این ژینا خیلی منو زجر داد.چه »: کامران آهی کشید و گفت
قبلاً »: با خنده گفتم «. همچین حرف می زنی انگار من جلادم »: سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم «. اینجا چه تو پاریس
.» آخ آخ پاشید که فیلم داره هندي میشه »: آرش با خنده گفت «. هم گفتم تو جلاد روح و قلب منی
شب خوبی بود و فردایش هم به سراغ نادر و عسل رفتم و از نادر که حالا بهتر شده بود خواستم که مسئولیت این کار
را قبول کند.نادر اول می خواست قبول نکند و بعد وقتی من و عسل اصرار کردیم قبول کرد. چند روزي هم با کامران
دنبال کارهاي بهزیستی بودیم و بعد خانه بزرگ و حیاط دار دوطبقه اي را در شهرك راه آهن خریداري کردیم تا
نزدیک کارخانه باشد و من هروقت خواستم بتونم به بچه ها سر بزنم.وقتی وسایل موردنیاز را تهیه کردیم وامکانات
خونه تکمیل شد قرار شد با کمکعسل و کامران بیست تا از بچه ها را تو سنین مختلف انتخاب کنیم. خیلیکار
سختی بود.به هرکدام از بچه ها که نگاه می کردي دلت می خواس اونو با خودت ببري.ولی این ممکن نبود. بالاخره از
بچه هاي سه سال به بالایی که یتیم بودند تا دوازده سال با کمک عسل پسر و دخترهایی انتخاب کردیم وقرار شد
چندتا از مربی هاي بهزیستی به کمکعسل بیایند البته با هزینه ما. وقتی که می خواستیم به همراه بچه ها که داشتند
سوار مینی بوس می شدند خارج شویم ،پسر کوچولوي سه ساله اي چشم منو گرفت که با محبت دست هایش را بالا
گرفته بود و می خواست که بغلش کنم. دلم هري پایین ریخت و جلویش زانو زدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
آنچنان سخت از گردنم آویزان شده بود که خانم محسنی مدیر آنجا به سختی از من جدایش کرد. به کامران نگاه
خانم «. میشه کارهاي این کوچولو را هم انجام بدید تا همراه ما بیاد »: کردم و کامران رو به خانم محسنی کرد و گفت
محسنی قبول کرد و به تعداد بچه ها یک نفر دیگه اضافه شد. پسر کوچولو که اسمش مهدي بود همراه ما با ماشین
اومد و تمام مدت شیرین زبانی می کرد و من می بوسیدمش.
فصل 37
اون روز با بچه ها که به خانه جدیدشان آمده بودند تا شب سرگرم بودیم و بچه ها با دیدن وسایل نو و زیبایشان کلی
شاد بودند. مجبور شدیم براي مهديهم تخت و وسایل تهیه کنیم.البته مهدي همراهمان بود و کلی از وسایلش را به
خواست و میل خودش تهیه کرد.
هرچی که لازم داشتند »: بچه ها همه به من خاله ژینا و به کامرام عمو می گفتندو شب موقع خداحافظیبه بچه ها گفتم
.» به خاله عسل و عمو نادر بگویند و منم سعی می کنم تو هفته سري بهشان بزنم
عسل و نادر هم به سوئیتی که در طبقه اول از بقیه ساختمان مجزا کرده بودیم نقل مکان کرده بودن و بچه هایشان هم
با بچه ها دوست شده بودند.
به این ترتیب خیالم راحت بود که شبانه روزي زیرنظر عسل و نادر هستند.
موقع خداحافظی خیلی سخت بود و اشکم دراومد.
این طوري که تو مهدي را بوسه باران کرده بودي یواش یواش داشت دیگ حسادتم »: تو ماشین کامران با خنده گفت
می خواي از همین حالا شروع کنی تو که از اول می دونستی من »: چپ چپ نگاهش کردم و گفنم «. به جوش می اومد
.» با تو نمیشه شوخی کرد »: پشت دستم زد و گفت «. چه علاقه اي به انجام این کارها دارم
از فرداي اون روز دوسه بار پشت سر هم به دیدن بچه ها رفتم و با بچه ها اسم خونه را خونه غزل گذاشتیم چون
بزرگترین دختر ما اسمش غزل بود. روز سوم عسل و خانم مرادي که مربی بچه ها بود ازم خواستند هفته اي دوبار
بیشتر اونجا نرم تا بچه ها زیادي بهم وابسته نشوند.
می دونم که دوستشان داري ولی فردا که بري دانشگاه دیگه وقت نمی کنی هر روز بهشون سر بزنی»: عسل می گفت
قبول کردم «. و این بچه ها ضربه میخورند.ولی اگه از همین حالا بدونند که تو کمتر می تونی به دیدنشان بیایی بهتره
و بعد از اون هفته اي دوبار به دیدنشان می رفتم و البته همیشه برايمهدي یک هدیه کوچولو هم می بردم.
وارد تابستان شده بودیم و همه کارها روبراه شده بود.لیلا و حامد سرگرم تولید بودند و هستی هم بعضی مواقع پیش
خاتون می ماند و بعضی مواقع همراهلیلا می رفت.روز به روز خواستنی تر می شد و کلمه هاي کوچکی هم میگفت که
باعث می شد همه قربان صدقه اش بروند.
هوا حسابی گرم شده بود و عصرها با تینا و آرش و کامران به حیاط ویلا می رفتیم و کنار مامان اینا وبقیه بودیم. عمو
آخ که اگه الان نوه خودم به دنیا اومده بود فقط خدا می دونه برایش»: هربارکه هستی را بغل می کرد با خنده می گفت
عمو هم می «. حالا فکر کن که هستی هم نوه خودته »: و مامان گلپري هم با خنده می گفت «. چه کارهاکه نمی کردم
هستی عزیز دل همه است ولی نوه خودم یه چیز دیگه است.می دونی چندساله بچه کوچک نداشتیم.مثل عقده »: گفت
و بابا به این حرف عمو می خندید. «. اي ها شدم
که یکهو اخماي کامران درهم رفت و رو «. که امشب ترگل و فتانه و شهروز میان این جا »: یه روز مامان گل پري گفت
همراهش شدم و وقتی وارد «. ژینا پاشو بریم خونه که باید یه سري بریم خونه غزل .من با نادر کار دارم»: به من گفت
هیچی کاري »: با ناراحتی نگاهم کرد و گفت «. با نادر چی کار داري ما که دیشب اونجا بودیم »: خونه شدیم پرسیدم
اي »: با خنده از گردنش آویزان شدم و گفتم «. ندارم فقط نمی خواستم وقتی شهروز میاد اون جا تو هم باشی
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
دست هایم را از گردنش بازكردم «. حسودخان، من که زن توام چرا ناراحت میشی.اگه کسی باید ناراحت بشه اونه نه تو
در حالی که از حسادتش خوشم «. همین که گفتم یا با من میاي بیرون یا همین جا تو خونه می مونیم»: کرد و گفت
اومده بود همراهش شدم و پیش بچه ها رفتیم.
مرداد ماه بود. چند روزي به شمال رفتیم و حسابی خوش گذشت.راستش بعضی مواقع از این همه خوشبختی کهخدا
بهم داده بود می ترسیدم و با خودممی گفتم نکنه یه موقع همه اینها مثل خواب و خیال از دستم بره. یه روز که این
نترس مادرجان خدا به بنده هاي خوبش همیشه توجه داره.تو داري با»: حرف را به مامان گل پري گفتم با خنده گفت
کارهاي خوبت شکرانه خدا رو به جا می آري و همیشه هم صدقه بده و هروقت هم خیلی احساس خوشبختی کردي
و منم همین کار را کردم. «. سجده شکر یادت نره و همیشه به خدا پناه ببر
روز تولدم کامران تو خانه ي خودمون جشن تولد بزرگی گرفته بود که منبهش گفتم دلم می خواد مثل تو دوتایی با
.» اون وقت بابات می گفت عجب دوماد خسیسی دارم من »: هم بودیم و کامران با خنده گفت
شب تولدم اتفاق جالبی افتاد و نیما از گیتا دوستم خواستگاري کرد و گیتا هم که چند باري نیما را دیده بود قبول کرد.
اون شب کامران یه پیانوي زیبا بهم داد و کلی خوشحالم کرد.
بعضی روزها که خودم غذاي شب را درست می کردم کامران آنچنان به به و چه چه اي راه می انداخت که مجبور می
شدم بهش بگم این قدر لوسم نکن.
کامران واقعاً مرد ایده آل هر دختري بود و من همیشه خدا را شکر می کردم که اونو همسر من کرده بود. خیلی از
شب ها که از کارخونه بر می گشتم خسته بودم و حوصله نداشتم و هی غر غر می کردم یا به کامران محل نمی ذاشتم.
ولی کامران در حالی که خودش هم خسته بود نازم را می کشید و اون قدر سر به سرم می گذاشت تا بخندم و سرحال
بیام و یا وقتی از چیزي ناراحت بودم می رفتم و کنارش روي مبل می نشستم و بغ می کردم موزیک ملایمی می
گذاشت و سرم را روي پاهایش می گذاشت و آن قدر موهایم را نوازش می کرد و جملات آرام بخش می گفت تا
خوابم ببرد و ساعتی همان طور سرمرا روي پاهایش نگه می داشت تا ازخواب بیدار بشم و دوباره سر حال بشم.
راستش به کسی نمی تونستم بگم ولی به کامران می گفتم که احساس می کنم شانه هایم تحمل این همه مسئولیت را
ندارد و بعضی مواقع کم می آوردم. کامران هم سعی می کرد بیشتر کارها را خودش به عهده بگیرد و بعضی روزها
منو به همراه خودش به گردش میبرد و بعد هم غذا بیرون می خوردیم.
یک شب تو شهریور ماه همراه تیناو آرش به شهربازي رفتیم و سوار هر چی می شدیم کامران به من می گفت تا می
از بس جیغ کشیدم صدام در »: تونی جیغ بکش. خیلی خوش گذشت و شب صدایم گرفته بود و رو به کامران گفتم
.» نمیاد
یکی از دوستام که روانشناسه می گهوقتی فشار روانی روي دوش هایت فشار »: کامران در خالی که می خندید گفت
راست می «. میاره باید بري یک جاییو خودت را با جیغ زدن خالی کنی خب بهترین جا هم همین شهربازي است
گفت منم احساس سبک بودن می کردم.
چند روز بعد از ثبت نام دانشگاه شروع شد و من طوري کلاس هایم رابا تینا انتخاب کردیم که تا ظهر بیشتر نباشه و
قرار شد براي ناهار تو کارخونه باشم.
با شروع مهرماه و ورود به دانشگاه یه دنیاي جدیدي وارد زندگیم شد. دختر پسرا همگی تو سنین مختلف با هزار تا
انگیزه و امید سر کلاس ها حاضر میشدند.
با تینا قرار گذاشته بودیم براي این که کسی نفهمه که من از لحاظ ثروت تو چه موقعیتی قرار دارم زیاد با کسی
صمیمی نشیم و فقط در حد دوستی همکلاسی باشه.
ظهرها هم که تینا به خونه بر می گشت و منم سریع سوار ماشینم میشدم و به کارخونه می رفتم و ناهار را کنار
کامران می خوردم و بعد یا پشت کامپیوتر بودم و کارهاي دانشگاهم را انجام می دادم یا در حال نقاشی روي بوم بودم
خدا را شکر که سه روز بیشتر کلاس نداري و »: و یا به کارهاي کارخونه رسیدگی می کردم. کامران با خنده می گفت
.» گرنه معلوم نبود چی می شد
تینا هم بعضی از روزها با من میامد تا از اون جا با آرش بره خونه ي عمهپرستو اینا.
تو دانشگاه بعضی مواقع دخترها با خنده سر به سرم می گذاشتند و میگفتند آدم که خوشگل باشه و بچه درس خوان
هم باشه و پولدار هم باشه و اشاره به تیپ و سر و وضعم و ماشینم می کردند دیگه غم و غصه شوهر پیدا کردن ندارد
و من و تینا با خنده بهم نگاه می کردیم و با خودم می گفتم خبر ندارید که من خیلی وقته شوهر پیدا کردم اونم چه
شوهري یه تیکه ماهه.
وقتی پسرایی را که تو دانشگاه بودند و خیلی هاشون سر و وضع اجق وجق داشتند و فقط فکر خوشگذرانی بودند را با
کامران مقایسه می کردم خدا را شکر می کردم که کامران را سر راهمن قرار داده بود. البته پسرهاي درس خوان و با
اخلاق هم بودند ولی خب کسی که خوب ترین را دارد خوب به چشمش نمی آید.
ترم اول دانشگاه خیلی زودد سپري شد و من طبق معمول با بهترین نمرات قبول شدم.
تینا مرتب غر می زد و می گفت با تمام این که بیشتر از تو درس خواندم بازم نمراتم کمتر شده و کامران با خنده می
» خب ژینا استعدادش بهتر از تو است »: گفت
» و تینا با اخم به کامران نگاه می کرد و می گفت:نتو دیگه چه قدرپاچه خواري. خوبه دیگه زنت شده
تو هم اگه مثل من همیشه فکر کنیوقت کم داري از هر لحظه ات استفادهمی کنی ولی تو »: و من با خنده میگفتم
چون خیالت راحته که وقت هم داري همه چی را پشت گوش میندازي. تازه تو هم که معدلت خیلی خوب شده. حالا
.» اگه ناراحتی من قول می دم ترم دیگه نمره کمتر بگیرم تا تو ناراحت نشی
مگه من حسودم که تو این طوري می گی . من فقط تو این مدت موندم که تو با این همه کار چطوري بازم از »: تینا گفت
.» من بهتر درس خوندي
براي این که تو هم از دلت در بیاد منو تو و آرش و کامران را دعوت می کنم بریم توچال و تو اون سرما یه »: گفتم
.» نهار مشتی بخوریم
.» می بینم که نشست و برخاست با کارگرها لحن حرف زدنت را عوض کرده »: آرش با خنده گفت
.» ما اینیم دیگه. چکارش می شه کرد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
شانه اي بالا انداختم و گفتم
.» خب کی بریم »: کامران از پشت سر بازویم را گرفت را گرفت و گفت
.» همین فردا »: گفتم
روز بعد وقتی سوار تله کابین بالا می رفتیم محکم به کامران چسبیده بودم و پاوین را نگاه نمی کردم.
.» تو که این قدر ترسویی، خب پیشنهاد این جا را نمی دادي »: کامران با شوخی گفت
.» خیلی بدجنسی. من فقط اگه پائین را نگاه کنم حالم بد می شه»: با دلخوري نگاهش کردم وگفتم
اون روز ناهار تو رستوران خوردیم و کلی برف بازي کردیم و موقع برگشتن برف شدیدي گرفت و هوا خیلی سرد
شد. شب که تو خونه بودیم احساس لرز کردم و کنار شومینه نشستم.
.» چیه سرما خوردي »: کامران لیوانشیر داغی به دستم داد و کنارم نشست و گفت
.» احساس لرز می کنم »: گفتم
با این حساب فردا هم تو خونه می »: کامران پتو آورد و رویم انداخت و روبرویم نشست و سیگارش را آتش زد و گفت
.» مونیم. فکر کنم باید از سرماخوردگی تشکر کنم که باعث می شه تو توي خونه بمونی
.» یعنی چی کامی یعنی تو دوست نداري من سر کار یا دانشگاه برم»: با تعجب نگاهش کردم و گفتم
نه عزیزم فقط وقتی دانشگاه می ري و سر کار دیگه وقتی »: خندید از اون خنده هایی که آتش به جانم می زد و گفت
رنجیده نگاهش کردم و «. براي من نداري و ذهنت مشغوله، یا به تولیدي سر می زنی، یا درس داري، یا تو کارخونه اي
» مگه همه اش پیش تو نیستم یا چیزي برات کم گذاشتم »: گفتم
گیشم هستی ولی این قدر ذهنت مشغوله و خسته هستس که بعضی مواقع فکر »: خم شد و چانه ام را بالا گرفت و گفت
می کنم منو نمی بینی. به خدا همهي کارها روي روال خودش پیش می ره. اگه تو این قدر خودت را درگیر نکنی باور
کن هیچ چیزي خراب نمی شه ولی اگه همین طوري ادامه بدي یه روزي هم خودت را از بین می بري هممنو یک کم
.» بیشتر براي خودمون و با هم بودن هاي بدون فکر دیگران بودن وقت بذار
.» اي به چشم همسر عزیزم. بگو حسود شده ام »: با خنده گفتم
چشمت بی بلا. نمی دونم دوست داشتن موجود عزیزي مثل تو حسودي است یا نه ولی بعضی »: کامران خندید و گفت
موقع ها دلم می خواد تمام چیزها، و افرادي را که دور و بر تو هستند و تو را از من جدا می کنند از تو دور کنم و تو را
.» بردارم و از شهر فرار کنم
.» مگه تو نبودي که اون همه اصرار براي ازدواج با من داشتی. پس چی شد خسته شدي »: آهی کشیدم و گفتم
این چه حرفیه. راستش »: دست هاي سردم را در دست گرمش گرفت و نگاه مهربونش را به صورتم دوخت و گفت
بعضی وقت ها با خودم می گم اي کاش بابابزرگ اون وصیت را نمی کرد.
من قبل از این که جریان وصیت نامهپیش بیاد عاشق تو بودم. خودت دیدي چه حالی و روزگاري داشتم.
باور کن اگه مجبور می شدم براي رسیدن به تو، بدزدمت این کار را می کردم. ولی وقتی جریان این جوري پیش رفت
با خودم گفتم چی بهتر از این، بدون درد سر به عشقم می رسم. ولی نمی دونستم همین سرمایه و کار باعث دوري
.» عشقم از من می شه
ولی کامی من که تمام تلاشم را می کنم که کنار تو باشم. اصلاً میخوام بدونم تو چرا عاشق من »: با دلخوري گفتم
.» شدي
می خواي اعتراف بگیري باشه می گم. مگه می شه آدم دختري به خوشگلی و ماهی تو کنارش باشه و »: با خنده گفت
عاشق نشه. براي همینه که می خوام همه ي فکر و وجودت کنارم باشه.
و بعد با خنده « می خوام وقتی دوتاییتنهاییم فقط به من فکر کنی. حالا می خواي بگی حسودم یا هر چی، فرق نمی کنه
منم خیلی خسته «. می خوام این هفته را به خودمون مرخصی بدم »: کنارمنشست و پتو را روي پاهایش کشید و گفت
بودم و قبول کردم.
تو اون یک هفته خیلی به هر دومون خوش گذشت. صبح ها دیگه با عجله بلند نمی شدم که به دانشگاه برسم یا همراه
کامران به کارخونه برم. با خیال راحت کنار کامران تا ظهر می خوابیدم و بعد یه صبحانه ي مفصل که کامران درست
کرده بود می خوردم و بعد هم با هم می زدیم بیرون و سینما و کافیشاپ و گارك می رفتیم و نهار و شامرا هم
بیرون می خوردیم.
آخر هفته هم مامان اینا و لیلا و حامد وهستی و تینا و آرش را به شام دعوت کردم و همه ي کارها را هم خودم همراه
کامران انجام دادم. براي شام هم فسنجون و قرمه سبزي درست کردم و کلی دسر تهیه کردم.
خب بهش »: گفتم «. بهتره فرشید را هم دعوت کنیم مامانش اینا رفتند مسافرت و تنهاست »: عصر بود کهکامران گفت
.» بگو بیاد
.» چرا مشت رجب نیومد »: اولین مهمان هستی کوچولو بود که همراه خاتون اومده بود. گرسیدم
بقیه هم اومدند و خونه «. ناخوش احوال بود سرما خورده نیومد »: خاتون در حالی که هستی را زمین می گذاشت گفت
باید مناسبت این مهمونی را بگی و گرنه تو از این »: شلوغ شد. فرشیدکه اومد کلی سر به سرم گذاشت و گفت
.» ناپرهیزي ها نمی کردي. حالا ببینمشام چی دارین
بشین سر شام می فهمی. تازه همچین حرف می زنی انگار من تماموقتم آزاده و مهمانی نمی دم. »: گفتم
این چه »: تینا جیغش به هوا رفت و گفت «. پس به این تینا چی باید گفت که این قدر تنبله یه شام هم به کسی نمی ده
.» حرفیه. خب من به هر کی می گم بیائید ما می گن شما بیائید
باید به مامان گل پري تبریک گفت که از تو همچنین آشپز »: مامان اومدتو آشپزخونه و سري به غذاها زد و گفت
.» ماهري ساخته
عمو هم که مشغول بازي با هستی بود و آرش هم با «. استعداد خودش بوده مادر »: مامان گل پري تو سالن جواب داد
یه نگاه به »: حامد شطرنج بازي می کرد. منم با مامان و تینا مشغول پذیرایی بودیم که کامران منو کناري کشید و گفت
نگاه فرشید را دنبال کردم و دیدم همین طور به لیلا زل زده است. خنده ام «. فرشید بکن و ببین کجا را نگاه می کند
.» انگار بدجوري گلویش گیر کرده »:گرفت و گفتم
کامران هم خندید و رفت کنار فرشید نشست و مشغول پچ پچ کردن شد.
بعد از شام کلی با هستی بازي کردم و آخر شب که مامان اینا رفتند فرشید هنوز این پا و اون پا می کرد. کامران خیلی
فکر نمی کنی باید بیشتر در موردش فکر کنی. لیلا دختر سختی کشیده اي است و یه بچه هم داره و با »: راحت گفت
خانواده ي تو اصلاً فرهنگش متفاوت است.گه کاري کنی که به تو دل ببنده و بعد خانواده ات اونو نپذیرند ضربه ي
.» مگه فرشید واقعاً از لیلا خوشش اومده »: پرسیدم «. بزرگی بهش می زنی
راستش از وقتی که دنبال کارهاي تولیدي بودم و باهاش همراه می شدم احساس کردم »: فرشید سر تکان داد و گفت
که ته دلم لرزید ولی امشب وفتی نگاهش کردم حس می کردم که واقعاً دوستش دارم و برام مهم نیست که بچه داره.
خب منم می تونم پدرش باشم. ولی حرفی هم که کامران می زنه درسته من اوي باید با مامان اینا راجع به این قضیه
.» صحبت کنم بعد با خود لیلا
.» اگه تو و لیلا با هم عروسی کنید خیلی خوب می شه و هستی هم بدون پدر بزرگ نمی شه ,
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
فصل بيستم
با شروع ترم دوم دوباره سرم شلوغ شد بعضی وقت ها مهد و بچه ها گله می کردند که چرا هفته اي یک بار به
دیدنشان می رم و تمام سعی ام را می کردم که بیشتر به آن ها سر بزنم.
قبل از سالگرد ازدواج من عروسی کرده که مبادا »: تو اسفند عروسی بابک و مهشید برگزار شد و تینا بهشوخی گفت
.» عقب بیفتد
به خاطر همین تا شب هاي عید مرتبمهمونی دعوت می شدیم و همگی دور هم جمع بودیم.
فرشید هم تو این مدت با خانواده اشبحث و گفتگو داشت تا این که یه روز فرزانه خواهرش که دکتر زنان و زایمان
بود به دیدن من اومد و بعد از کلی صحبت با من و این که فرشید واقعاً عاشق شده و پدر و مادرش نگران هستند که
این دختري که با این شرایط دشوار زندگی کرده نکنه نتونه زن خوبی براي فرشید باشه و
می خواست از من که بیشتر لیلا را می شناسم کمک بگیره.
لیلا دختر خوب و مهربانی است. در واقعمن و کامران نگران این هستیم که مبادا اون که این قدر سختی »: بهش گفتم
کشیده تو خانواده ي شما مورد بی مهري قرار بگیرد ولی با همه ي این ها می تونی بیایی و از نزدیک با اون آشنا
.» بشی
اون روز فرزانه همراه من به تولیدي اومد و اتفاقاً مامان گل پري هم اون جا بود. فرزانه، لیلا و رفتارش را که دید و
اراده ي محکم و قوي اش را در محیط کار دید و تعریف هاي مامان گل پريرا هم شنید از من خواست که اگه می شه
بچه ي لیلا راهم ببیند و قرار شد شب به خونه ي ما بیاد.
وقتی اومد همراه فرزانه به بهانه دیدن هستی به خونه ي لیلا رفتیم و فرزانه از نظم و ترتیب لیلا و سلیقه اش خیلی
خوشش اومد و هستی هم با شیرین زبانی هایش حسابی خودش را در دل فرزانه جا کرد.
به نظر من انتخاب فرشید زن خوبیه هر چند که ما آرزوهاي بیشتري براي فرشید داشتیم »: موقع رفتن فرزانه گفت
ولی اگر فرشید بخواد منم پدر و مادرم را راضی
.» می کنم
.» البته باید ببینیم که لیلا هم موافقاست یا نه چون اون هیچ خبري نداره»: رو به فرزانه گفتم
.» درسته نظر اون که از همه مهمتره »: فرزانه گفت
مادر و پدرم راضی شده اند حالا می تونم با لیلا »: دو روز بعد فرشید باخوشحالی توي کارخونه سراغ ما اومد و گفت
.» صحبت کنم یا نه
.» بهتره اول ژینا با لیلا صحبت کنه اگه نظرش مثبت بود این گوي و این میدان. ببینم چه کاره اي »: کامران گفت
اون شب سراغ لیلا رفتم و ازش خواستم که نظرش را در مورد ازدواج با فرشید بگه.
اول کمی سرخ شد وبعد به حامد نگاه کرد وگفت:آخه من یه زن بیوه هستم که تازه دارم با کمک شماها روي پاهایم
می ایستم وفرشید یه پسر مجرده کهخانواده ي سطح بالایی داره.))گفتم:ازنظر فرشید وخانواده اش این مسئله حل
شده است فقط میخوام بدونم اگه توهم از اون خوشت میاد خود فرشید با تو صحبت کنه((.
سرش رو پایین انداخت که حامد گفت:به نظر من فرشید پسر خیلی خوبی است.اگه تو هم خوشت از اون میاد
خجالت نکش وبگو((.
لیلا گفت:میشه اول با خودش صحبت کنم وبدونم چرا میخواد با من ازدواج کنه بعد خانوادش وببینم.))گفتم:چرا
نمیشه((.
فردایش فرشید به دنبال لیلا اومدو با هم بیرون رفتند وعصري هردو با خوشحالی گفتند که می خواهند با همازدواج
کنند وخانواده ي فرشید هم به دیدن لیلا اومدند وقرار شد تو اردیبهشت عروسی کنند.
خانواده ي فرشید می خواستند عروسیبگیرند واز لیلا خواستند که قبول کندولباس عروس بپوشد ودر ضمن براي
هستی شناسنامه به نام فزشید بگیرند تا بعداً بین بچه هاي خودشان و هستی احساس ناتنی بودنپیش نیاید.
منم از فرشید خواستم خونه نزدیک مابگیرند تا من از هستی دور نشم وبتونم راحت ببینمش.
تینا هم روز سالگرد ازدواجشان بابک را پا گشا کرد ومهمونی مفصلی ترتیب داد.
شب عید برام روزهاي خاطره انگیزي بود.اولین بار بود که می خواستم سفره ي هفت سین را توي خونه ي خودم
بچینم.
از بس که توي خونه را پراز گل هاي مختلف کرده بودم کامران پنجره ها را باز می کرد ومی گفت دیگه اینجا شده
گل فروشی((
موقع ماهی خریدن پنج تا ماهی خریدم ووقتی کامران پرسید چرا این قدر زیادخریدي در حالی که ماهی ها را تو
ظرف بلور خالی می کردم وبه جست وخیزشان توي آب نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم وگفتم:دوتایش به نیت
خودمان و سه تاي دیگر به نیت بچه هامون((.
کامران با خنده موهایم را نوازش کرد وگفت:توفکر نمی کنی خودت هنوز بچه اي((.
با اخم نگاهش کردم وگفتم:اگه بچه هستم پس چرا زن تو هستم.)) کامران قیافه ي متفکرانه اي گرفت
وگفت:خب اینم حرفیه((.
موقع سال تحویل دست در دست هم آرزوي خوشبختی وسلامتی کردیم وبعد به دیدن مامان اینا رفتیم.اون سال اولین
بار بود که ما هم براي عید دیدنی بهخانمون می آمدند.روزهاي خوبی بود وهفته ي دوم عید به اصفهان و شیراز
رفتیم.
اردیبهشت بود که بابا وعمو دوستانشان را دعوت کرده بودند و یادي از قدیم ها کرده بودند.اون شبدر حالی که
عمه پریوش و مریم در حال گفتگو بودیم مهوش کنار گوشم زمزمه کرد فکر می کنم نازي هنوز نتونسته کامران را
فراموش کند. نگاه کن چطور جلوي کامران ایستاده وناز وکرشمه میاد.
بلند شدم وبه سمتی که مهوش اشاره می کرد نگاه کردم وبا دیدن نازي که طبق معمول لباس جلفی پوشیده بود
وروبروي کامران ایستاده بودوحرف می زدوهر چند ثانیه یک بار موهایش را با دست تکان می داد،انگار خنجر به
قلبم زده باشند درد در سینه ام پیچیدوخون به تمام صورتم دوید.احتیاجی نبود کسی بهم بگه سرخ شدم چون خودم
از داغی صورتم می فهمیدم که مثللبو سرخ شده ام.
نمیدونستم کامران براي این کارش چه توضیحی دارد چه دلیلی داره وسط این همه آدم فقط با این دختره ي لوس
وننر ایستاده حرف می زند.
اون روزها می گفت به خاطر روابط کاري عمو .باباش با اون حرف می زنه حالا چه دلیلی داشت.دلم می خواست برم
جلو وهمان جا دست دختره را بگیرم واز خونه پرتش کنم بیرون که عمه پریوش که متوجه حال خرابم شده بود
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
دستم را گرفت ومنو روي مبل نشوند و گفت:عمه جون چرا عصبانی می شی.اولاً اگه هر کسی با یه نفر دیگه حرف
زد دلیل خاصی نباید داشته باشه بعدش هم تو که کامران را می شناسی که چقدر دوستت داره. خب دخترداره باهاش
حرف می زنه نمی تونه که بگه برو گم شو((.
با ناراحتی رو به عمه کردم وگفتم:آخه چرا اون.شما که نمی دونید مگه کامران با این همه آدم حرف می زنه من
ناراحت میشم. ولی این دختره یه زمانیمی خواست با کامران ازدواج کند وتو فرانسه هم پیش کامران رفته بود وعمو
می خواست با پدرش شریک بشه(.
عمه خندید و گفت :خودت می گی یهزمانی واونم که نشد وتو زن کامرانی.پس بشین فکرش را هم نکن.))ولی مگه
می شدخون خونم را می خورد وحتی وقتی کامران پیش بابک و مهشید نشست از زور عصبانیت نگاهش نکردم.
موقع شام هم وقتی پرسید چی می خوري برات بریزم رویم را به طرف دیگه اي کردم وجوابش را ندادم که پرسید:
(ژینا چیزي شده؟)) که ازش دور شدم.
تا آخر شب عین یه دیگ بخار در حال انفجار بودم و زودتر از بقبه خداحافظیکردم و به خونه رفتم.وقتی کامران بعد
از چند دقیقه وارد خونه شد وبا تعجب پرسید: ((اگه می خواستی بیاي خونه چرا به من نگفتی و مریم گفت که رفتی؟((
دیگ درونم ترکید وبا دادو فریاد هر چیکه دلم می خواست به کامران گفتموبه قیافه ي بهت زده کامران که نمی
فهمید از کجا خورده هم توجهی نکردم وخواستم برم داخل اتاق ودر را ببندم که کامران پیش دستی کرد و بین من و
در قرار گرفت وگفت: ((خوب هر چی دلت میاد میگی و می ذاري می ري. مننباید بدونم چی شده که این طور می
کنی.))با عصبانیت مشت به سینه اش کوبیدم وگفتم: ((برو بیرون نمیخوام ببینمت.)) واشک هایم سرا زیر شد. به
نرمی پرسید : ((نمی خواي بگی چی شده خانوم من((.
با بغض گفتم: ((من خانوم تو نیستم.یعنی نمی خوام باشم وقتی می ري با اون دختره ي بی شعور خوش وبش می کنی
حق نداري بگی من خانوم تو هستم.)) کامران خندید و گفت: ((نازي رو میگی.پس بگو حسود خانوم دلش از کجا پر
شده وبی محلی می کنه وداد و فریاد می کشدومتهم می کند.آخه دختر خوب من به نازي چکار دارم. یکهو جلوي من
سبز شد و شروع کرد به حرف زدن از این که می خواد براي همیشه بره اروپا واون جا موندگار بشه واین که به
نظرش ما اشتباه کردیم به ایران برگشتیم واز این حرف ها.خب من باید چی کار می کردم می زدم توي دهنش ومی
گفتم برو کنار نمی خوام باهات حرف بزنم((.
با ناراحتی گفتم : ((آره باید همین کاررا می کردي((.
با خنده دست روي چشمانش گذاشت وگفت: ((چشم اطاعت میشه. از این به بعد همین کار را می کنم. حالا برو
صورتت را بشور که بدجوري سیاه شده((.
در حالی که میدونستم رفتارم درست نبوده ونباید اون حرف هارا به کامران می زدم وزیر پتو خزیدم وپشتم را به
کامران کردم.
کامران به طرفم چرخید و گفت: ((هنوز قهري،بیا آشتی کنیم.تو که بدون من نمیتونی بخوابی((
راست می گفت تو این مدت عادت کرده بودم حتماً سرم را روي بازویش بذارم وبخوابم ولی غرورم اجازه نمی داد به
سمتش بر گردم و می خواستم بیشتر نازم را بکشد.
بیچاره کامران همیشه در مقابل از کوره در رفتن هاي من حتی تو کارخونه یا جاهاي دیگه کوتاه میومدوهمین کارش
منو لوس کرده بود.چند باري مامان بهم تذکر داه بود که از خوبی کامران این همه سوء استفاده نکنم ولی گوش من
بده کار نبود اون بعد از کلی منت کشی کامران حاضر شدم آشتی کنم.فکر میکردم کامران همیشه همین طور می
مونه ولی یک هفته بعد از عروسی فرشید ولیلا بود که اون روي کامران بالا اومد.
از عروسی لیلا وفرشید حسابسی خوشحال بودیم و هستی هم پیش خاتون بود تا فرشید و لیلا از مسافرت برگردند که
فرشید اون روز تماس گرفت وگفت برگشته اند ولیلا پیش خاتون رفته وفرشید هم عصري پیش ما میاد.اون روز
کلاس نداشتیم وبا تینا توي خونه يما مشغول درس خواندن بودیم.
این ترم خیلی از بچه ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند که نمی خوام عروسی کنم و نمی دونم چرا مثل این که
شیطون تو جلد من و تینا رفته بود به کسی نمی گفتیم که عروسی کرده ایم.
558
شاید دلیلی نمی دیدیم. چون اصلاً با بقیه صمیمی نبودیم وزندگی خصوصیمان هم به خودمان مربوط می شد.
البته من نگاه هاي مشتاق خیلی از پسر ها را میدیدم ولی خب من که محل نمیذاشتم تا این که چند روز قبل شیرین
یکی از همکلاسی ها با خنده به من گفت؟ ((بهنام یکی از همکلاسی هاي درس خوان و بچه مثبت کلاس که مشخص
وضع مالی خوبی هم دارند از تو خیلی خوشش امده))و منم خیلی رك وبی پرده گفتم : ((غلط کرده((
ولی نمی دونم چرا با خودم فکر نکردم که اگه به شیرین نگم ازدواج کرده ام می تونه برام درد سر درست کنه و اون
روز دردسري که نباید درست می شد درست شد.
عصر بود وفرشید در حالی که هستی رادر بغل داشت به خونه ي ما اومد،
و من هستی را از بغلش گرفتم وبه اتاق بردم و وسایل بازي بهش دادمتا فرشید وکامران با هم حرف بزنند که صداي
زنگ در را شنیدم وبعد از چند لحظه به سالن رفتم و پرسیدم کی بود.
فرشید که در را باز کرده بود گفت یه مرد جوان با یه خانم و آقاي مسن بودند و پرسیدند منزل آقاي کیانی این
جاست منم گفتم، بله و آقاي مسن هم گفت: ((میتونیم چند لحظه مزاحمتون بشیم)) ومنم در را باز کردم.
تینا با اشاره پرسید یعنی کیه که، شانه بالا انداختم وگفتم چه می دونم که وقتی کامران در را برایشان باز کرد وپشت
سر اون خانوم و آقا که سبد گل بزرگی دستشان بود بهنام را دیدم که جعبه شیرینی دستش بود وا رفتم و نمی
دونستم اون اینجا چکار می کند واز کجا آدرس خونه ي مارو پیدا کرده.
کامران با تعجب به او نگاه می کرد پرسید: ((ببخشید شما با کی کار دارشتید((.
559
که پدر بهنام گفت: ((فکر کنم شما حتماً آقاي کیانی هستید)) و کامران با سر تأیید کرد وپدر بهنام با لبخند گفت:
((اگه اجازه بدید بشینیم وما کمی وقتتون را بگیریم. البته می دونم نبایدبی خبر مزاحم می شدیم ولی خب دیگهچاره
اي نبود واین پسر ما عجله داشت
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
کامران که هنوز نمی فهمید موضوع از چه قراره اونارو به سمت مبل ها هدایت کرد وتعارف کرد بشینند. و من وتینا
که با دیدن سبد گل و شیرینی فهمیده بودیم چه سوء تفاهمی پیش اومده وفقط نمی فهمیدم چطوري بهنام خونه ي
مارو پیدا کرده یا چطور بدون اینکهبا خود من حرف حرفی بزند تا روشنش کنم که من همسر دارم به این جا اومده،
نمی فهمیدیم باید چکار کنیم و فقط هر دو با حال خراب سلام کردیم ومن همان طور که دستم به پشتی مبل بود سعی
می کردم که فکرم را جمع کنم تا بیشتر از این خراب کاري نشه کاري کنم، که پدر بهنام رو به کامران گفت:
ببخشید پدر تو منزل نیستند((.
که کامران فکري کرد و گفت: پدر من،نکنه شما از دوستان بابا هستیدواشتباه اومدید. بابا خونه ي بغلی زندگی می
کنه((.
پدر بهنام با سر در گمی به بهنام نگاه کرد وگفت: نه خیر من پدر بهنام جان هستم که از همکلاسی هاي ژینا خانوم
هستندوبراي امر خیر مزاحم شدیم. راستش هر چی بهنام خواسته با ژینا خانوم صحبت کنه ایشون محلش نذاشتند
وبراي همین مجبور شده دنبال ماشینشون راه بیفتد و آدرس اینجا را پیدا کند. ما هم گفتیم اگه بزرگتر ها صحبت
کنند خیلی بهتره.
خواستم حرفی بزنم که دیدم خون توي صورت کامران دویده ورگ گردنش برجسته شده واخم هایش در هم رفته
وبا ناراحتی از روي مبل بلند شد وبا عصبانیت رو به من گفت :اینا چی میگن ژینا یعنی اینا اومدن خواستگاري
تو،درست فهمیدم)) و هر لحظه صدایش بلندتر می شد.
در حالی که از چشم هاي از حدقه در اومده ي کامران حسابی ترسیده بودم ودر عین حال می دونستم که من کاري
نکردم که باعث بشه بهنام فکر کنه می تونه به من پیشنهاد ازدواج بده ولی اگه به بچه ها گفتهبودم که ازدواج کرده
ام این اتفاق نمی افتاد فشارم پایین اومده بود و به نگاه ترسیده ي تینا نگاه کردم و بعد بعد به فرشید که با ناباوري به
این صحنه خیره شده بود وخواستم حرفی بزنم که پدر بهنام گفت آقايکیانی عصبانی شدن ندارد خب براي هر
دختري خواستگار میادو....
کامران با فریاد گفت: بله ،براي هر دختري خواستگار میاد ولی نه براي همسر بنده(
با این حرف هر سه از روي مبل بلند شدند و مادر بهنام با تعجب پرسید مگه ژینا خانوم همسر شما هستند که کامران
با فریاد گفت: بله ،همسر بنده هستند ومن نمی دونم شما چه فکري کردید که الان اینجا هستید((.
بهنام با من من کردن گفت:خیلی می بخشید من اینو نمی دونستم وگرنه همچین جسارتی نمی کردم و اول هم
پرسیدیم این جا منزل آقاي کیانی است یا نه((.
کامران با حرص گفت : بله من کیانی هستم و پسر عمو وهمسر ژیناهستم و الان نزدیک دو ساله که ازدواج کردیم
حالا اگه اطلاعاتتون کامل شد بفرمایید بیرون((.
بهنام که رنگ صورتش سفید شده بود به همراه پدر ومادرش با کلی معذرت خواهی از درخارج شدند وکامران محکم
در را برویشان بست وبا چشم هاي گشاده شده به سمت من که هنوزنمی دونستم باید چی بگم وچکار کنم اومد
وشروع به فریاد کشیدن سر من کرد که معلومه دارم تو اون دانشگاه چه غلطی می کنم و چرا نباید همکلاسی هایم
بدونند که من ازدواج کرده ام ومن دارم از خوبی اش استفاده می کنم.
فرشید که هستی را که گریه می کرد واز فریادهاي کامران ترسیده بود را در بغل داشت روبروي کامران ایستادو
گفت: چرا این طوري میکنی، خب یه سوء تفاهم بوده((.
کامران فرشید را به کناري هل داد ودر حالی که نفس نفس میزد وعرق روي پیشانی اش نشسته بود بازوهایم را
گرفت و محکم تکانم داد وپرسید: چرا جواب نمی دي. نمی فهمی چی میگم.
قبول داشتم که اشتباه کرده بودم ولی من قصد بدي نداشتم.فقط فکر می کردم زندگی خصوصی ام ربطی به کسی
نداره تازه تینا هم همینطور بود. مناز کجا میدونستم یه احمقی مثل بهنام به سرش می زنه و به خواستگاري من
میادولی نمی تونستم رفتار کامران را هم هضم کنم چرا داشت جلو فرشید و تینااین طوري با من رفتار می کرد. از
رفتارش ودرد دستم به گریه افتادم و تینا دست کامران را گرفت وبا عصبانیت گفت: ولش کن،مگه دیوونه شدي
خب من و ژینا با کسی تو دانشگاه دوست صمیمی نیستیم که بخواهیم بهشون از ازدواج یا همسرمون حرفی بزنیم
وخب کسی هم نمی دونه که من و ژینا ازدواج کردیم.
کامران با یه حرکت بازویم را ول کرد که باعث شد تعادلم را از دست بدم وبه زمین بخورم و فرشید دستم را گرفت
وکمک کرد بلند بشم ورو به کامران گفت: خجالت بکش.یه لیوان آب بخور بشین سر جات.مگه چه اتفاقی افتاده که
این طوري می کنی.
کامران که هنوز آمپرش روي هزار بود با پوز خند رو به فرشید گفت: تو که دیدي این خانوم به خاطر عکس هاي
ناتالی با من چکار کرد حالا می گی من بشینم و ببینم همسر عزیز بنده یک ساله میره دانشگاه وبا پسر هاي
جورواجور همکلاسه و اون وقت نمی گه همسر داره اونم زنی که می دونه خوشگلی اش باعث می شه هر کسی دنبالش
بیفته ومن این جا در را بروي خواستگار زنم باز کنم و ببینم اومدند خواستگاري زنم وخیلی راحت بگم سوء تفاهم
پیش اومده .نه خیر، هنوزم این قدر بی غیرت نشدم که ساکت بشینم و نگاه کنم.
و با این حرف به سمت جعبه ي شیرینی روي میز رفت وبا عصبانیت اونوبه آشپزخانه برد وداخل سطل آشغال
انداخت و بعد دوباره برگشت و گل ها ي سبد گل را با حرص تکه تکه کرد وروي زمین انداخت و رو به من که هنوز
توي شوك بودم ونمی توانستم رفتار کامران را بپذیرم گفت:از فردا هم لازم نکرده دانشگاه بري.فهمیدي چی
گفتم.)) وبا عصبانیت در را باز کرد و ازخونه بیرون رفت.
روي مبل نشستم و با هق هق رو بهتینا گفتم: نمی دونم این بساط دیگه از کجا جور شد. من بد بخت که همیشه
سرم تو لاك خودمه وسریع میام و میرم. با دخترها هم دوست نیستم چه برسه با پسرها.
فرشید در حالی که هستی را کمی آرومشده بود روي زمین می گذاشت گفت: عیبی نداره ژینا. کسی فکر نمی کنه
تو مقصري.دیدي که خودشون هم گفتند تو محل نذاشتی. ولی قبول کن براي کامران هم شوك بزرگی بود.
منم شوکه شده بودم چه برسد به اون،خیلی سخت آدم ببینه که براي زنش خواستگار اومده . تمام غروروباورهاي آدم
خرد میشه,
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
با ناراحتی گفتم: ولی خب تینا هم نگفته که همسر داره آرش باید این رفتار را داشته باشه((.
فرشید گفت: ولی براي تینا که خواستگار نیومده براي تو اومده((.
راست می گفت ولی من هنوزم نمی تونستم کامران را بفهمم . شاید هم براي فهمیدن حال کامران باید مرد می شدم و
از زاویه دید اون نگاه می کردم.
» من برم هستی را پیش لیلا بذارم و برم ببینم این پسره ي دیوونه کجارفت » : فرشید گفت
یعنی فکر می کنی نگفتن داشتن همسر به کسی اجازه می داد که بدون این که از »: بعد از رفتن فرشید رو به تینا گفتم
. » طرف بپرسن اصلا تو چه کاره اي یا نظرت چیه سرشون رو بیندازند و برن خواستگاري
نه ، اگه این جور باشه من و تو هم نمی دونیم خیلی از بچه ها چه دختر چه پسر ازدواج کرده اند یا نه . این »: تینا گفت
دلیل نمی شه که هر جور خواستیم درموردشون فکر کنیم . مثلا همین لیلا، کی می تونست فکر کنه با این سن کم
بیوه بشه و بچه هم داشته باشه ولی فرزانه با دانستن این مساله بازهم سراغ تو اومد و پرس و جو کرد . واقعا که این
بهنام دیوونه است . حالا تو شوهر هم نداشتی شاید نامزد داشتی یا چه می دونم عاشق کسی بودي . ولیراستی ژینا
. » چرا واقعا ما نگفتیم ازدواج کردیم
چه می دونم از بس که بی فکر و دیوونه ایم . فکر می کنیم خودمون کاري به کسی نداریم همه هم » : با ناراحتی گفتم
. » مثل خودمون هستند
. » آرش هم رفته خونه ي خاله اینا الانه که بیاد خونه » : تینا آه عمیقی کشید و گفت
یک ربع بعد وقتی تینا شربتی را به دستم داد و خوردم آرش هم که اومده بود چراغ خاموش را دیده بود طبق معمول
که می دونست تینا پیش منه در زد وتینا در را باز کرد و با دیدن اون گل هاي له شده و قیافه ي من با حیرت پرسید :
. » این جا چه خبر شده »
. » چیزي نشده فقط یک کمی دعواشون شده » : تینا گفت
. » کی کامران و ژینا » : آرش پرسید
و خودش را روي مبل ولو کرد « پس کی . نکنه من و تو دعوامون شده و خبر نداریم » : تینا با حرص گفت
. » آخه چی شده این جا زلزله اومده »: آرش کنارم نشست و گفت
این هم کلاسی شما » : و خودش جریان را برایش تعریف کرد و آرش رو به تینا گفت « سر به سرش نذار » : تینا گفت
. » دیوونه است که این جوري پا شده و اومده خونه مردم
» لابد هست دیگه » : تیتا گفت
» خب چرا شما ها نگفتید که متاهلید» : آرش گفت
آي کی یو تو تا حالا دیدي ما با کسی تو دانشگاه دوست صمیمی شده باشیم و » : تینا پایش را به زمین کوبید و گفت
ارتباط داشته باشیم . آخه دلیلی نداره آدم به هر کسی می رسه از زندگی اش تعریف کنه ما هم چیزي در مورد بقیه
. » نمی دانیم
از همه بدتر رفتار بدي بود که کامران کرد . اصلا نمی تونم ببخشمش . ما تو فرانسه هم دعواي» : رو به آرش گفتم
بدي با هم کردیم ولی اون جا مقصر من بودم ولی این جا واقعا من تقصیري نداشتم . حالا خیلی راحت به من میگه حق
. » نداري بري دانشگاه . فکر می کنه من برده ي زرخریدش هستم
خب عزیزم عصبانی بوده انتظار نداريکه بیاد بگه الهی قربونت برم » : آرش با همون آرامش همیشگی اشگفت
. » برات خواستگار اومده
می دونی چیه ژینا تو خیلی پر توقع شدي . از بس که لیلی به لالات »: از حرفش خنده ام گرفت و آرش ادامه داد
. » گذاشته توقع به پیشته گفتن را هم نداري
. » خیلی بدي آرش . به جاي این که از من طرفداري کنی از اون طرفداري می کنی » : با اعتراض گفتم
من دارم واقعیت را می گم . تو همیشه براي من عزیز بودي . خودتهم می دونی وقتی هم خواستی با » :آرش گفت
کامران ازدواج کنی بهت گفتم کامران مرد خیلی خوبیه ولی تو وقتی رفتی فرانسه هم خیلی عذابش دادي ، سر یه فکر
باطل ، هنوزم که هنوزه اگه کامران به کسی نگاه کنه طوفان به پا می کنی چطور انتظار داري که کامران اصلا ناراحت یا
عصبانی نشه.
الان اون این جا نیست ولی بهتره یهخورده بزرگ تر بشی . تو یه کارخونه به اون بزرگی و این همه کارهاي دیگه را
اداره می کنی ولس تو زندگی خودت مثل بچه ها می مونی . هنوز انتظار داري بچه بازي کنی و کامران هم لوست کنه
و نازت را بکشد.
نمی گم نباید نازت را بکشد ولی اگه این رفتارهایت بیش از حد ادامه داشته باشد با بد اخلاقی هایت اونم خسته می
. » شه . می فهمی که چی می گم
می دونستم چی میگه چون چند باري هم تو کارخونه از کوره در رفته بودم و با کامران خیلی بد حرف زده بودم و در
عوض اون با مهربونی تمام سعی کرده بود منو آروم کنه ولی با همهي این حرف ها دلم ازش گرفته بود.
تینا بلند شد و گل ها را جمع کرد و آرش همراه زباله ها بیرون برد . بعد از یک ساعت دیگه کامران همراه فرشید به
خونه برگشت و کامران که هنوز معلوم بود ناراحت است سلامی بههمه کرد و رفت داخل اتاق و در را بست.
آرش و تینا هم همراه فرشید رفتند و تینا سفارش کرد زیاد سر به سرش نذار.
وقتی رفتند سکوت غم انگیزي داخل خونه پیچید . حس این که کامران باهام قهر کرده عذابم می داد تلوزیون
راروشن کردم و جلویش رفتم نشستم. به امید این که کامران بالاخره بیرون میاد و از دلم در میاره گرسنه بودم و
کمی شام گرم کردم و به در اتاق زدم و گفتم شام حاضره و پشت میز نشستم.
» به جهنم نیا » : هر چی صبر کردم بیرون نیومد و منم با خودم گفتم
شام را خوردم و حالا نمی دونستم چکار کنم . غرورم اجازه نمی داد سراغش برم . براي همین همان جا روي مبل
راحتی دراز کشیدم و کوسن را زیر سرم گذاششتم و این قدر به تلوزیون خیره شدم تا خوابم برد.
یکی دو ساعت بعد سردم شد و از خواب بلند شدم . پاورچین پاورگین سمت اتاق رفتم و در را باز کردم.
دیدم چراغ خواب روشن است و کامراندستش را خم کرده و روي پیشا نی اش گذاشته و به سقف نگاه می کند.
یکهو لجم در اومد و با خودم گفتم بیدار بوده و حتی نخواسته یه پتو روي من بکشه.
مگه من چکار کرده ام که این جوري با من قهر کرده . حالا که این طوره ونمی خواد با من حرف بزنه دلیلی نداره منم
این جا بمونم و فکر کنه واقعا من مقصرم و می خوام منتش رو بکشم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  
صفحه  صفحه 13 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق ممنوعه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA