ارسالها: 455
#131
Posted: 15 Oct 2012 01:09
با این فکر محکم در را بهم کوبیدم و با عصبانیت از خونه هم خارج شدم و در ساختمان را هم محکم بهم کوبیدم تا
متوجه بشه که از خونه رفتم و از در وسط با سرعت به ویلا رفتم و از در پشت آشپزخونه که همیشه کلیدش کنار
گلدان بود وارد خونه شدم که یهو زري خانوم که همیشه خوابش سبک بود توي سالن جلوي رویم سبز شد و خواست
جیغ بکشد که با دیدن من دستش را روي دهانش گذاشت و بعد از چند ثانیه دستش را برداشت و پرسید:
-اینجا چیکار می کنید ژینا خوانم فکرکردم دزد اومده
با ناراحتی گفتم:با کامران حرفم شده بود می خواستم توي خونه باشم حالا هم می خوام برم اتاقم و بخوایم.
وبالا رفتم و خودم را روي تختم انداختم و خوابیدم.
صبح با صداي مامان که تکانم میداد بلند شدم و سلام کردم.مامان با نگرانی پرسید:اینجا چیکارمی کنی.زري خانوم
گفته نیمه شب اومدي
بایاداوري کار کامران بغضم ترکید و با قیافه ي حق به جانبی جریان دیروز را براي مامان تعریف کردم و مامان سري
تکان داد و گفت:
-خب عزیزم تقصیر خودته.چقدر بهت گفتم از خوبی کامران سواستفاد ه نکن ولی گوش نکردي
با اعتراض گفتم:ولی مامان من که مخصوصا این کارو نکردم.
مامان گفت:می دونم.منم خیلی کم تو محیط کارم یا دانشگاه با کسی درباري زندگیم حرف میزدم.ولی قبول کن
کامران حق داره.یه مدت که تو بلاتکلیفی بود و نمی دونست تو با اون زندگی می کنی یا نه بعدش همکه عروسی
کردید تمام وقتت براي کار و دانشگاه گرفته می شد و خیلی مواقعخسته اي اگه فقط مثل من کار می کردي خیلی
راحتتر به شوهر و زندگیت می رسیدي خب تو هم حق داري و این مسئولیت بزرگی بود که به دوشتو افتاد،کامران
هم می دونه براي همینه که کمکمت می کنه و اعتراض نمی کنه ولی این یکی برایش خب ضربه ي یزگی بوده.قبول
کن براي اینکه با خودش کنار بیاد اجتیاج داشته که فکر کنه تو نباید این جوري می اومدي قهر خونه ي ما.درسته که
اینحا همیشه خونه ي توئه ولی باید بدونی خونه ي واقعی تو اونجاست.حالا پاشو که دانشگاهت دیر میشه
با ناراحتی پاهایم را توي بغلم جمع کردم و گفتم:ولی کامران گفته دانشگاه نرم.
مامان خندید و گفت:تو هم چقدر حرفگوش کن بودي و ما خبر نداشتیم.اون تو عصبانیت یه چیزي گفته
با سرتقی گفتم:نمیرم.مگه اینکه خودش بیاد و معذرت خواهی کنه
مامان بلند شد و اهی کشید و گفت:از دست تو نمی دونم چکار کنم.منم باید برم سر کلاس.بیشترفکر کن و از در
بیرون رفت.
اون روز تو اتاق موندم و تلاش هاي مامان گل پري هم بی نتیجه موند.
تینا هم هر کاري کرد منو با خودش به دانشگها ببره موفق نشد.بابا و عمو خونه نبودند و از روز قبل به اصفهان رفته
بودند و نزدیک ظهر بود که صداي کامران رو شنیدم که داشت با مامان گل پري حرف میزد.
سریع در اتاق رو قفل کردم و روي تخت نشستم.فهمیدم کارخونه نرفتهو صداي پاش رو شنیدم که از پله ها بالا
میامد.
دستگیره در را فشار داد و وقتی دید قفله صدام کرد و جواش را ندادم
با لحنی که هنوز بوي دلخوري می داد گفت:می دونم صدام رو می شنوي بلند شو در رو باز کن.می خوام باهات حرف
بزنم.
جواب دادم:من با تو حرفی ندارم.نمی خوام ببینمت.
در صورتی که دلم برایش تنگ شده بود و دلم می خواست نازم را بکشد تا من خودم را در اغوش گرمش قایم کنم و
مثل همیشه که بهم می گفت پیشی کوچولو لوسم کند.
کامران چند باري در زد و وقتی جوابشرا ندادم خیلی محکم قاطع گفت:پس من میرم.اگه نیومدي خونه دیگه نیا و
فکر منم از سرت بیرون کن.دیگه از لوس بازیهات خسته شدم.
و صداي پایش را شنیدم که رفت.باورم نمی شد این کامران بود که این طوري با من حرف زده بود و گفته بود از
بهت زده به سمت در رفتم و در را باز کردم و خواستم راه پله رو نگاه کنم که کامران که کنار در پنهان شده بود و
کفش هایش را دراورده بود به داخل اتاق هلم داد و با خنده گفت:رودست خوردي نه
در حالیکه از فریب خوردنم حرصم دراومده بود خواستم با اعتراض بیرونش کنم که اون چشمهاي سیاهش را به
صورتم دوخت و از اون خنده هایی که دلم براش ضعف می کرد رفت و با لحنی خواستنی گفت:منو می بخشی خانوم
کوچولو
ابروم را بالا انداختم که گفت:مثل همیشه دست پیش گرفتی که پسنیفتی.حقش بود یه کتک مفصل بهت میزدم و تو
اتاق زندانیت می کردم که شبونه هوس فرار کردن از خونه به سرتنزنه.
با خشم نگاهش کردم که گفت:حالا که نزدمت نمی خواد چشمهایت را برایم دربیاري.حالا نمی خواي باهام حرف
بزنی.
با دلخوري گفتم تو حتی نخواستی دلیل منو براي نگفتن اینکه ازدواج کرده ام بشنوي و اون طوري رفتار کردي
موهایم را بوسید و گفت:منو ببخش.قبول کن که من چون خیلی دوستت دارم خیلی هم حسودم.قبول کن نگه داشتن
زنی به خوشگلی و پولداري تو خیلیسخته.مدام فکر می کنی نکنه از دستت بره
موهایش را کشیدم و گفتم:تو خیلی احمقی که فکر می کنی من عشقم رو با دنیایی عوض می کنم.
چشمهایش پر از خنده شد و گفت:این عاشق فداي تو بشه حالا بیا بریم خونه.همراهش شدم و به خونه
برگشتم.عصري تینا اومد و گفت:که بهنام کلی معذرت خواهی کرده و منمبهش گفتم:با این بی فکریش باعث دعواي
تو و شوهرت شده
خیلی ناراحت شد و گفت:باعث شرمندگی من است که با این کارم باعث ناراحتی خانوم کیانی شدم.و خلاصه خیلی
ناراحت بود.
فردایش کامران منو و تینا رو رسوند و بچه ها با دیدن کامران زمزمه هاشون شروع و تا خواستند کنجکاوي کنند تینا
گفت:شوهر ژیناست و در ضمن منم با پسر خاله ي ژینا عروسی کرده ام.
وقتی بچه ها چشم هایشان گرد شد و پرسیدند:کی؟
-قبل از دانشگاه
شیرین پرسید:پس چرا نگفته بودید
تینا گفت:دلیلی نداشت
پیمان یکی از بچه ها با خنده گفت:از ماشین همسرتون معلومه کهخیلی مایه دار هستن.
تینا از دهنش در رفت و گفت:خب کارخونه داره دیگه.البته با ژینا شریکهستن.
بچه ها سوتی کشیدن و گفتند:اي بچهمایه دار.فکرکردي اگه بکی باید سر کیسه رو شل کنی
بااخم به تینا نکاه کردم و گفتم:اینچه حرفی بود که زدي
تینا شانه اي بالا انداخت و گفت:خوب کردم.اگه از روز اول می گفتیم اون اتفاق مسخره پیش نمی یومد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#132
Posted: 15 Oct 2012 01:25
چند روزي کامران مرتب دنبالم می یومد تا خیال همه رو راحت کنه که همسر دارم.از کارهاش خنده ام می گرفت
ولی چیزي نمی گفتم که حساس نشه و فکر نکنه من دلم نمی خواد دنبالم بیاد.
یواش یواش با همکلاسی هایم اشنا شد و خیالش راحت شد.پانزده اردیبهشت تولد کامران بود و یه مهمونی مفصل
بدون اینکه خبر دداشته باشه براش ترتیب دادم و عصر به بهانه ي اینکهفردا امتحان دارم و شب هم دوتایی می
خواهیم بریم بیرون زودتر اومدم خونه و حاضر شدم.وقتی کامران به همراه ارش به خونه اومد با دیدن مهمونها
حسابی غافلگیر شد.شب خیلی شاد و خوبی بود.
کادوي تولد کامران تابلوي زیبایی از کامران بود که براش خیلی زحمت کشیده بودم و نذاشته بودم کامران قبلا ببینه و
کامران خیلی خوشحال شد.اون شب بهش گفتم من چیزي بهتراز تو توي زندگیم نداشتم که بهت هدیه بدم.
دستم را بوسید و گفت:این بهترین کادوي زندگیم بود چون می دونم براش پولی خرج نکردي بلکه هنز دستا اونو به
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٤٨
وجود اوردن.
مرداد ماه بود که همراه مامان اینا وعمو و مامان گل پري قرار شد به فرانسه بریم که من به کامران گفتم:که دلم می
خواد حالا که هوا خوب است به المان و اتریش و ایتالیا هم بریم الیته خیلی دلم می خواد ارش و تینا هم همراهمون
باشند.
کامران هم قبول کرد و گفت:دفعه ي پیش زمستون بود و سرد ولی حالا خیلی جاها هست که برالی گردش بریم.
بیستم مرداد همگی به پاریس رفتیم و اقا بهمن و پروین خانوم خیلی از دیدن من خوشحال شدند.چند روزي پاریش
بودیم و بعد به نیس و مارسی رفتیم و بعد به اتریش و المان و ایتالیا.
روز تولدم تو وین بودیم وبه اپرا رفتیم.خیلی خوش گذشته یود و دلمونمی خواست بازم بمونیم ولی باید براي ثبت
نام دانشگاه بر می گشیتم و کامرانبا خنده گفت:این جا رو که ازمون نگرفتن بازم می اییم.
سال دوم دانشگاه مریم با یکی از دوستان مانی به اسم بهزدا ازردواج کرد و بعد از عید هم مهوش با یکی از مهندسین
کارخانه به اسم کاوه ازدواج کرد.
حسابی دوروبرمون شلوغ بود و هر هفته توي خونه ي یکی از ما دوره ي فامیلی می گذاشتیم و دور هم جمع می
شدیم.
فرشید و لیلا هم جز فامیل شده بودند و هستی روز به روز خوشگلتر و بانمکتر میشد.تو یکی از همین مهمونی ها مریم
گفت که سه ماهه حامله است و همه خوشحال شدند.
مهر ماه اون سال کامران و فرشید چند روزي براي کار به اصفهان رفتند و من از ددوري کامران جسابی دلتنگ شدم.
عصر یکی از روزها که به دیدن هستی و لیلا رفته بودم لیلا بهم گفت که حامله است و هنوز به فرشید خبر نداده.
خیلی خوشحال شدم و همان جا بود که احساس کردم دلم می خواد منم مادر بشم.من اشق بچه ها بودم ولی با دیدن
شادي لیلا احساس کردم حس داشتن بچه ي خودم می تونه فوق العاده باشه.
بعد از برگشتن کامران خبر بچه دار شدن فرشید اینا را بهش دادم و خودم را لوس کردم و گفتم:می دونی کامی منم
خیلی دلم می خواست ما هم زود بچه دار می شدیم.
صورت کامران گرفته شد و نگاه عمیقی به من کرد و گفت:اول درسترو تموم کن بعد با این شرایط زندگی تو نمی
تونی به همه ي کارها برسی.
حرف کامران را قبول داشتم ولی با دنیا اومدن دختر مریم که اسمش را هاله گذاشتند وبعد از اون به دنیا اومدن پسر
لیلا که هومن نام گرفت دلم براي بچه داشتن ضعف می رفت و مدام توي فکرش بودم. مدام براي بچه ها خرید می
کردم و به دیدنشان می رفتم.
تمام ترم ها را واحد زیاد میگرفتم تا زودتر درسم تمام شود. تو تمام روزها کامران مثل کوه کنارم قرار گرفته بود و
تمام مشکلات را با خوش اخلاقی و مهربونی حل می کرد.
بعضی از روزها از این که این قدر خسته بودم که حتی حوصله ي یه چاي دادن به کامران را نداشتم خجالت می
کشیدم ولی کامران با محبت چاي میریخت و کنارم می نشست و در جواب شرمنده گفتن من با لبخند می گفت
دشمنت شرمنده باشه. من می دونمکه این همه مسئولیت و کار و درس داره تو رو از پا در میاره این قدر به خودت
فشار نیار من هم سرم را روي شانه اش می گذاشتم و از این که خدا اونو همراهم کرده بود شکرمی کردم.
با تمام این که تینا می خندید و می گفت تا زري خانوم و خاتون هستند کهکارهاي خونه و آشپزي را انجام بدهندنباید
نگران خونه باشی ولی دلم می خواست خودم براي کامران آشپزي کنم و من هم مثل خیلی از زن ها دیگه یه روزهایی
فقط و فقط فکري جز و خونه و زندگیم نداشته باشم ولی با این سرونوشتی که برایم رقم خورده بود این امکان وجود
نداشت.
دلم هم نمی خواست کنار بکشم و کارها را به دوش کامران بیندازم تا همه بگن که پدربزرگ اشتباه کرده بود.
دانشگاهت که تموم بشه کارهایتسبکه و راحت می »: هروقت گله می کردم که خسته شدم مامان و کامران می گفتند
.»
سال سوم دانشگاه ترم دوم یه اتفاق به ظاهر خوشحال کننده، مثل رعد وبرق زندگی ما شد و اون اتفاق حامله شدن
تینا بود.
از یه طرف خوشحالی این موضوع باعث شادي ام شد واز طرف دیگه براي من که چند وقتی بود دلم می خواست بچه
که چند وقتی است که منتظرم ولی هنوز خبري » : دار بشم باعث نگرانی ام شد و پیش مامان رفتم و با نگرانی گفتم
.» نشده
نه » : که گفتم « که این می تونه خیلی طبیعی باشه ولی بهتر نیست تا تموم نشدن درسم صبر کنم » : مامان با خنده گفت
.» مامانی دلم براي بچه ضعف می ره تازه مثل تینا تا بچه بیاد درس ما هم تموم شده
.» بهتره قبل از باردار شدن به دکتر مراجعه کنم و تحت نظر باشمو ویتامین مصرف کنم »: مامان گفت
شب بعد ازکلی بحث با کامران موفق شدم که باهم به دکتر بریم ولی کامران هنوز اصرار داشت که زود است و باید
بعد از دانشگاه به خودم فرصتی براي استراحت بدم ولی من که تو ذهنم صدبارفرزندم را در آغوش کشیده بودم دلم
می خواست با تموم شدن دانشگاهم ماهم فرزندمان را در آغوش داشت باشیم.
من و تینا به خاطر واحد هاي زیادي که گرفته بودیم تابستان سال بعد درسمان تمام می شد و بچه تینا هم آذر ماه دنیا
میومد.
تینا تحت نظر فرزانه خواهر فرشید بود و منم تصمیم گرفتم پیش فرزانه برم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#133
Posted: 7 Mar 2013 18:02
فصل بيست ويكم(قسمت آخر)
اون روز عصر که همراه کامران پیش فرزانه رفتیم فرزانه یه سري آزمایش براي هر دوي ما نوشت و در جواب
شما آزمایش ها را »: کامران که می گفت ژینا با این همه فشار کاري، باعث می شه به خودش و بچه صدمه بزند گفت
بدهید و بعد از مدتی ژینا ویتامین مصرف می کند و به نظر من تو تابستان باردار بشه بهتر است چون وضعیت ژینا با
.» تینا فرق می کنه و هم کار و هم درس به یه زن باردار فشار زیادي وارد می کند
دیدي حق »: کامران هم با شوخی و خنده همراهم شد و باهم رفتیم پارك و کامران کلی سربه سرم گذاشت و می گفت
.» با منه و باید کمی صبر کنی و عجول نباشی. نترس براي این که اندامت به هم بریزه وقت بسیار داري
.» یعنی اگه چاق بشم دیگه دوستم نداري »: و وقتی با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم
این چه حرفیه. من هم فداي تو مامانخوشگه می شم هم فداي اون نی نی تپل مپل »: با مهربونی نگام کرد و گفت
خوشگلم راستش منم دلم براي صداي خنده ها و گریه هاي بچه پر می کشد ولی خب با این همه فشار و خستگی تو
.» باید چند ماه دیگه هم صبر کنیم باشه
قبول کردم ولی قرار شد آزمایش هارا بدیم و جوابش را پیش فرزانه ببریم. که اي کاش این کار را نمی کردیم. روزي
می ترسم فرزانه بهت ویتامین بده و »: که جواب آزمایشها حاضر شد یک هفته به عید مونده بود و با خنده گفت
.» سفارش کنه خودت را تقویت کنیولی تو پشت گوش بندازي و مثل همیشه که فکر خودت نیستی به خودت نرسی
از این که دلواپسم بود خوشحال بودم و باهم پیش فرزانه رفتیم ولیوقتی فرزانه با دیدن آزمایش ها اخم هایش در
هم رفت هر دو بانگرانی به همدیگهنگاه کردیم.
آزمایش هاي تو هیچ مشکلی ندارد ولی کامران دوباره باید آزمایش بدهتا مطمئن »: تا این که فرزانه رو به من گفت
»؟ چی شده نکنه منظورت ایدز است»: با تشویش پرسیدم «. بشم
نه، اصلا می دونی این نوسانی که در این آزمایش مشخص شده، یک مورد نادر است »: فرزانه سري تکان داد و گفت
که فقط مربوط به سیستم اعصاب بدن است که در موارد ضربه خوردن به نخاع پیش میاد ولی نمی دونم چراآزمایش
.» کامران این طور شده
نگاهم که به کامران افتاد دیدم رنگ از رویش رفته و به جلو خم شد وسرش را میان دستانش فشرد و اندوه و ناله
» نه خدایا نه، نباید این طوري می شد »: گفت
»؟ چرا کامران این طوري شده مگه چی شده »: با ناراحتی دستش را از سرش جدا کردم و گفتم
که کامران در حالی که حلقه اي اشک در چشمان « حتما اشتباهی پیش اومده، دوباره باید آزمایش بدي »: فرزانه گفت
نه اشتباه نشده ژینا تصادف اون شب پاریس را یادته، دکتر معالجم از من پرسید که »: سیاهش جمع شده بود گفت
بچه دارم یا نه و وقتی من گفتم نه، به من گفت در اثر ضربه به سیستم اعصاب و نخاع و کمر و پا، ممکنه از هر صد نفر
و با ناراحتی از روي صندلی بلند شد و به « یه نفر نتونه بچه دار بشه و حالا می بینم که من همون یه نفر از صد نفرم
سمت در رفت.
ولی کامران هر مشکلی راه حلی داره تازه ما هنوز مطمئن نیستیم و این هم به این معنی »: فرزانه بلند شد و گفت
ولی کامران بیرون رفت و منم با عجله به دنبالش « نیست که هیچ وقت نتوانید بچه دار بشید. باید با هم صحبت کنیم
روان شدم.
از شنیدن این خبر غم عظیمی روي دلمسنگینی می کرد و انگار آوار روي سرم خراب شده بود، فکر هر چیزي را می
تونستم بکنم غیر از این که بهم بگن نمی تونیم بچه دار بشیم.
و « متأسفم ژینا »: وقتی توي خیابون به کامران رسیدم و صدایش زدم به سمتم برگشت و با ناراحتی رو به من گفت
یک درصد این اتفاق »: باور کن نمی خواستم چیزي را از تو پنهان کنم ولی وقتی دکتر گفت »: دستم را گرفتو گفت
می افته اصلا فکرش را هم نمی کردم این مورد در باره ي من پیش بیاد، بارو کن اگه می دونستم وقتی برگشتیم ایران
.» از تو جدا می شدم
و اشک روي گونه هایش سرازیر شد و شکسته شدنش را دیدم و صداي خرد شدن غرورش را همراه صداي باران که
شروع به بارش کرده بود را شنیدم، در عرض چند لحظه تمام باورهایم از بین رفته بود و حالا داشتمخرد شدن عشقم
را می دیدم و کاري از دستم ساخته نبود، تحمل این یکی را نداشتم.
کامران همه ي زندگیم بود. آن قدر دوستش داشتم که تحمل نداشتم خاري به دستش فرو بره چه برسد به این که،
این جور درهم بشکند. اصلا نمی تونستم فکر درستی کنم. من براي داشتن بچه بال می زدم و از طرف دیگه طاقت یه
لحظه دوري و ناراحتی کامران را نداشتم، فشار روحی سختی بود.
همان طور که دستم در دستان کامران کامران بود و جلوي چشمانمسیاه شد و بندم شروع به لرزیدن کرد و انگار
سرماي خیابان چندین برابر شده باشد به کامران تکیه دادم. کامران که متوجه حال خرابم شده بود، کمک کرد و منو
به داخل ماشین برد و سریع یه شیر کاکائو داغ و شیرین برایم تهیه کرد و به زور به خوردم داد و بخاري ماشین را
روي زیاد گذاشت و به سمت خونه روانه شد.
وارد خونه که شدم هنوز می لرزیدم وکنار شومینه نشستم و کامران شربت قندي برایم درست کرد و پتو رویم کشید
و کنارم نشست. ساعتی در سکوت کنارم قرار گرفت و منم لرز بدنم آروم شد. نمی دونستم با این وضع چطوري باید
کنار بیام ولی می دونستم، که هیچ مشکلی نیست که با توکل به خدا حل نشه درست بود که ضربه يسختی بهم وارد
شده بود ولی باید سعی می کردم طوري رفتار نکنم که کامران احساس ناراحتی و عذاب وجدان داشته باشد.
این مشکل می تونست براي من پیش بیاد تازه اگر اون شب من با کامران دعوا نکرده بودم اون تصادف لعنتی پیش
نمیومد. پس مقصر بودم و حالا بایدسعی می کردم کامران را از ناراحتی در بیارم و بعد با یه فکر درست ومنطقی دنبال
من سردم شده بود، تو چرا این جا»: راه حل درمان باشیم. ولی وقتی به کامران نگاه کردم و با لبخند بهش گفتم
.» نشستی و به فکر شام نیستی، که از گرسنگی مردم
چیه می خواي وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده در حالی که از شنیدنش به اینحال و روز افتادي»:
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#134
Posted: 7 Mar 2013 18:10
لبخند تلخی زد و گفت
:
مگه افتاده لرز کردن منم به خاطر سرما بود. لباسم کم بود، چرا این طوري رفتار »: با دلخوري نگاهش کردم و گفتم
می کنی، انگار که زلزله اومده و همه مردند و چاره اي نیست.پاشو ماتم نگیر، تو هزار دفعه وقتی من نا امید می شدم
.» می گفتی آدم نباید این قدر ضعیف باشه و باید به خدا توکل کند حالا من باید به تو این حرف ها را بزنم
خانوم کوچولو تو نمی خواد به من»: کامران دستش را دور شانه ام حلقه کرد و سرم را روي سینه اش فشرد و گفت
دلداري بدي. من خوب می دونم تو چه قدر عاشق بچه ها هستی همین طور که من هستم. نمی دونم می تونی بفهمی یا
نه ولی باور کن خیلی سخته درحالی که فکر می کنی این قدر پول داريکه می تونی مشکلات خیلی از آدم هارا حل
کنی یا این قدر خوشبختی که همسر دوست داشتنی اي مثل تو در کنارت است و آرزو داري که صداي شاد خنده هاي
کودکانه اش توي خونه ات بپیچد یکهوبه این پوچی برسی که هیچ کدام از این چیزها کمکی به حال و روزت نمی کند.
خیلی سخته ژینا، من این همه مال و ثروت را می خوام چکار وقتی نتونم کوچکترین آرزوي خودم و تو را برآورده
.» کنم و صداي هق هق گریه اش بلند شد
خیلی سعی کردم آرومش کنم ولی نشد که نشد. هرچی گفتم من مقصر بودم که اون تصادف پیش اومد و در ضمن
هزار تا راه براي بچه دار شدن است قانع نشد.
کامران من شکسته بود و من باورنمی کردم که این همون کامرانی باشه که همیشه در برابر سختی ها و مشکلات
لبخند برلب داشت و حالا مثل بچه گریه می کرد.
من که خودم از شنیدن این خبر داغون شده بودم و احتیاج به دلداري داشتم حالا می خواستم اونو دلداري بدم و موفق
نمی شدم وبه سراغ تلفن رفتم و از مامان گل پري خواستم که پیش مابیاد.
می دونستم اگه از مامان کمک بخوام ممکنه کامران ناراحت بشه ولی مامان گل پري حکم هم مادر هم مادربزرگ را
براي کامران داشت.
وقتی مامان گل پري حال و روز ما را دید نگران شد و من برایش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده و این که کامران
بدجوري بهم ریخته.
بلند بشید و خجالت بکشید. خدا این همه نعمت به »: مامان گل پري با تأسف رو به کامران و من سري تکان داد گفت
هر دویتان داده و بازم از توکل کردن به خدا غافل هستید. هیچ گره و مشکلی نیست که به دست خدا باز نشود. این
.» همه راه حل پزشکی. تازه یه آزمایش که نمی تونه صددر صدر چیزي را ثابت کند
فرزانه هم همینو گفت ولی کامران می گه مرغ من یه پا داره و دکتر معالجش چون این حرف را زده دیگه ما»: گفتم
.» بچه دار نمی شویم
اگه تمام راه ها هم نتیجه نده و خدا نخواد که »: مامان گل پري اون شب کلی با هر دوي ما حرف زد و به کامران گفت
شما بچه دار بشوید یه کوچولوي خشگل میارید و بزرگش می کنید. مگه تا حالا این کار را نکردید خب این دفعه یکی
.» را میاورید تو خونه ي خودتون و بزرگش می کنید
حرف ها مامان گل پري کمی منو آروم کرد ولی انگار روي کامران اثر زیادي نداشت و کامران دیگه مثل روزهاي قبل
نشد و هر روز اختلاقش بدتر می شد.
اگه آرامش داشته باشد و از »: در حالی که به اصرار من پیش فرزانه میامد و فرزانه بعد از آزمایش بعديگفت
ولی کامران هر روز بیشتر اخلاقش «. داروهایی که برایش تجویز کرده استفاده کند تا حد زیادي می شه امیدوار بود
عوض می شد و من به توصیه فرزانه و مامان گل پري سعی می کردم در همه حال مراعاتش را بکنم.
مردها برایشان سخته که با این واقعیت کنار بیایند که ممکن است بچه دار نشوند درسته که خانم ها »: فرزانه می گفت
هم ضربه ي بدي می خورند ولی همیشه خانوم ها مقاوم تر هستند و کامران فکر می کند ممکنه به خاطر این مسئله تو
.» را از دست بده
منم تا جایی که می تونستم سعی می کردم محیط خانه را شاد و کنم و اصلا با کامران در هیچ موردي بحث و جدل
نکنم ولی کامران خوب من به کلی عوض شده بودو از هر چیزي بهانه می گرفت.
روز به روز بیشتر سیگار می کشید و به رفتار و کارهاي من حساس شده بود. سه ماه بهار واقعا برایم طاقت فرسا شده
بود اگه دیر به کارخونه می رفتم یا زود برمی گشتم زیر ذره بین کامرانقرار می گرفتم که دلم نمی خواد پیش اون
باشم.
روزهایی که به خونه ي غزل سر میزدم کامران با ناراحتی گوشه اي مینشست و موزیک غمگین گوش می داد.
از لیلا خواسته بودم بچه ها را خونه ي ما نیاورد و خودم به دیدن هستی و هومن می رفتم ولی در تمام لحظاتی که
عاشقانه آن ها را در آغوش می گرفتم دلم ناراحت کامران بود که وقتی بهخونه می رفتم نگاه رنجیده اش را ازم می
دزدید و انگار خودش را ملامت می کردکه نمی تونه منو شاد کنه.
حضور تینا و هوس هاي دوران بارداري اش تا زمانی که کامران درکنار نبود باعث شادي و خنده منو تینا بود و مرتب
سر به سرش می گذاشتم ولی وقتی کامران میومد به وضوح ناراحتی اش را حس می کردم طوري که یه روز تینا بعد از
.» ژینا مطمئنی که حال کامران خوبه، یا شایدم از دست من ناراحته»: رفتن کامران از خونه پرسید
.» این چه حرفیه که می زنی »: با دستپاچگی گفتم
چند دفعه است که می بینم کامران ازدیدنم خوشحال نمی شه و می خواد یه »: تینا با احتیاط روي مبل نشستو گفت
.» جوري از من دوري کنه
در حالی که بغض راه گلویم را بستهبود براي تینا تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.
ولی کامران آدمی نبود که به این راحتی خودش را ببازد چرا این طوري شده. تو که می گی »: تینا با ناراحتی گفت
.» فرزانه گفته امکان بچه دار شدنتان وجود دارد
آره، فرزانه می گه ولی حرف اون دکتر پاریسی بد جوري روي کامران اثر »: با کلافگی سري تکان دادم و گفتم
گذاشته وفکر می کند که فرزانه براي دلخوشی ما می گوید، در صورتی که اگه آرامش داشته باشیم وضعیت خیلی
فرق می کنه ولی کامران سراسر انرژي منفی شده و حتی سعی می کند از بچه ها دوري کنه.
فرزانه می گه دچار افسردگی شده ولی حاضر نیست به حرف من یا فرزانه گوش کند. مدام بهونه می گیره و چند
باري از این که با من ازدواج کرده باعث شده من نتونم بچه دار بشم احساس عذاب وجدان کرده و گفته اي کاش با
تو ازدواج نمی کردم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#135
Posted: 7 Mar 2013 18:14
می دونی تینا، دلم می خواست پول نداشتم ولی الان به جاي تو بودم حس قشنگی را که تو تجربه می کنی داشتم و
برق شادي آرش را درچشمان کامران هم می دیدم.
.» تو می دونی کامران تمام زندگی منه و نفسم به نفسش بسته استچطور می تونم ناراحتی اش را تحمل کنم
غصه نخو، تو و کامران آن قدر دلتون مهربون است که خدا هیچ وقت فراموشتان »: تینا با مهربانی بغلم کرد و گفت
نمی کند. بهتره بیشتر براي کامران وقت بذاري و مطمئن بشهکه تو هیچ وقت ترکش نمی کنی. مشکل بچه دار شدن
چیزي نیست که این دوره زمونه راه حلی نداشته باشد. فقط باید صبر داشته باشید".
بعد از اون تمام سعی ام را می کردمکه کامران را به حالت قبلش برگردونم ولی کامران روز به روز عصبی تر می شد.
یه روز که تو تابستان بعد از دانشگاه که ترم آخرش بود به همراه تینا براي خرید وسایل بچه رفتیم و من که ذوق و
شوق تینا را هم می دیدم فراموش کردم به کامران زنگ بزنم و بگم دیر میام و وقتی یادم افتاد و تماس گرفتم دیدم
گوشی اش خاموش است.
با آرش تماس گرفتم که گفت :" کامران با عصبانیت بیرون رفته و چیزي نگفته".
وقتی به خونه رسیدیم کامران نبود وآرش هم بعد از ما رسید. اون شب کامران ساعت یک شب خونه اومد.
وقتی با نگرانی پرسیدم :" کجا بودي دلم شور می زد؟" کیفش را رويمبل پرتاب کرد و گفت :"همون جایی بودم
که جنابعالی تشریف داشتید".
گفتم :"منظورت را نی فهمم".
با عصبانیت بهم خیره شد و گفت:" دنبال خوشگذرانی بودم. همان طور که تو براي خودت می ري و خبري به من نمی
دي منم دلیلی نداره همیشه در دسترس سرکار خانوم باشم".
با بغض گفتم :" خیلی بی انصافی کامی. من و تینا فقط رفتیم براي بچه خرید کنیم و من یادم رفت زنگ بزنم و وقتی
تماس گرفتم گوش ات خاموش کردهبودي".
با حرص روي مبل نشست و گفت :" مشه ازت خواهش کنم امروز که منویادت رفت براي همیشه منو یادت بره".
کنارش نشستم و گفتم :" من کی گفتم تورو یادم رفت. خیلی بدي کامی من تمام تلاشم را می کنم که از این حالت بد
روحی بیرون بیاییم و تو همیشه با من بدرفتاري می کنی".
نگاه سردي به من کرد و گفت :" همینه که هست ناراحتی طلاق بگیر و راحت شو. حضور تو عذابم میده".
باورم نمی شد. این نگاه سرد و یخزده و این حرف هاي مهر سردي را کامران زده باشد. کامران طاقت قهر منو
نداشت حرف از طلاق می زد.
با خودم گفتم :" عصبانی است و ناراحت از این که بی خبرش گذاشتم."و وقتی به اتاق رفت و در را محکم بست
اشک هایم سرازیر شد.
مرتب از خدا صبر می خواستم و ازش می خواستم هر چه زودتر ما را هم صاحب فرزندي سالم و صالح کند و دل ما
هم شاد شود.
روزهاي امتحانم را با تمام رفتارهاي سرد کامران و بداخلاقی هاي کامران سر کردم و به حرف هایش که مرتب و گاه
و بیگاه زمزمه می کرد که بهتره از هم جدا بشیم و فکر می کند کنار من خوشبخت نیست توجهی نمی کردم و با خودم
می گفتم بعد از تمام شدن امتحان ها همراه هم به یه مسافرت می رویم و سعی می کنم کامران را از این حالت در
بیارم.
باید فکري به حال زندگیم می کردم.دیگه بیش از این طاقت ناراحتی کامران و خودم را نداشتم.
که با پایان امتحان ها خواستم نفسراحتی بکشم و با خوشحالی به خونه رفتم و کلاسورم را روي میز گذاشتم و با
عجله دوش گرفتم و بلوز دامن سرمه اي را پوشیدم و حسابی آرایش کردم و کیک و چاي را آماده کردم و منتظر
کامران شدم.
وقتی وارد شد با خوشحالی به طرفش رفتم و گفتم :"بالاخره تموم شد کامی راحت شدي." یه لحظه برق نگاه
مهربونش را که مدت ها ندیده بودمدیدم و لبخندي زد و با تحسین نگاهم کرد و گفت :" چه قدر به خودت
رسیدي".
با لوندي پرسیدم :"خوشگل شدم؟!"آهی کشید و گفت :"تو همیشه خوشگلی" و پشت میز نشست و برشی از کیک
برداشت و پرسید :"به خاطر تموم شدن درست است یا زندگی مشترکت؟"
با دلخوري گفتم :"دوباره شروع کردي کامران.حوصله ندارم امروز را هم خراب کنی. می خواهم شاد باشم و فردا با
هم بریم شمال. مدت هاست که دلم براي چند روزي بی دردسر بودن در کنار تو تنگ شده"
که نگام به نگاه سردش افتاد کهسري تکان داد و گفت :"متاسفم که شادي ات را خراب می کنم ولی اگه تا امروز هم
صبر کردم به خاطر این بود که امتحان هایت خراب نشه. ولی من تصمیمم را گرفتم و می خوام از تو جدا بشم و با بیوه
که بچه هم داره ازدواج کنم".
خندیدم که گفت :"شوخی نمی کنم. این جوري هم تو با ازدواج با کس دیگه اي به آرزوي بچه دار شدنت می رسی و
این قدر با حسرت به بچه هاي مردمنگاه نمی کنی هم من حس پدر شدن را در کنار بچه دیگري تجربه میکنم".
با عصبانیت لیوان چاي را روي میز کوبیدم و گفتم :"بس کن. خجالت بکش. هر چی من هیچی نمی گم تو پروتر می
شی. اگه ما واقعا بچه دار نشیم می تونیم بچه اي را خودمان بزرگ کنیم دلیلی نداره تو بچه زن دیگه اي را بزرگ
کنی".
در حالی که بلند می شد با خونسردي گفت :"دلیلی نداره به خاطر مشکل من تو از داشتن بچه خودت محروم بشی در
ضمن اینو بهت بگم که من عاشفاون زن شده ام و می خوام در کنارشبه آرامش برسم. چیزي را که هیچ وقت کنار
تو نداشتم".
باورم نمی شد به همین راحتی تويروي من ایستاده بود و دم از عاشقی اش می زد و می گفت کنار من هیچ وقت
آرامش نداشته خرد شده بودم و اشک هایم روان بود که بدون این که نگاهم کند تنها گذاشت و از در بیرون رفت.
با عصبانیت تمام ظرف هاي روي میز را روي زمین ریختم و شکستم و با داد و فریاد شروع به بدو بیراه گفتن به خودم
و کامران کردم که از صداي من تینا پائین اومد با دیدن من در اون حالت وحشت زده پرسید :"چی شده ژینا؟" که با
گریه خودم را در آغوشش انداختم و برایش هر چی را که کامران گفته بودتعریف کردم.
تینا سعی کرد آرومم کنه و گفت :" مگه دیوونه شدي اون ناراحته یه چیزي گفته".
اون شب کامران تا دیر وقت نیومد و تینا پائین کنارم موند و وقتی تینارفت روي تخت دراز کشیدم و پتو را رویم
کشیدم و خنکی شب هاي شهریور رازیر پتو پنهان کردم و چشم به در دوختم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#136
Posted: 7 Mar 2013 18:17
وقتی صداي در را شنیدم خودم را به خواب زدم و با خودم گفتم :"فردا مجبورش می کنم همراهم به سفر بیاد تا از
این حال و روز در بیاد".
وقتی کامران روي تخت دراز کشید صداي آه عمیقش را شنیدم و بوسه اي به گونه ام زد و خوابید با خودم گفتم :"
دیدي هنوزم مثل قبل دوستم داره و بدون بوسیدنم خوابش نمی ره و به خواب رفتم".
فصل چهل و یکم
وقتی چشم باز کردم کامران را در کنارم ندیدم فکر کردم حتما داخل سالن یا حیاط است چون براي سرکار رفتن زود
بود ولی وقتی جلوي آینه دو پاکت دیدم و بازش کردم دنیا سرم خراب شد.
توي نامه کامران برایم نوشته بودکه نمی خواد با من زندگی کند و دنبالش نگردم و طبق وکالت نامه هایی که به من
داده تمام سهمش را از ارثیه به من منتقل کرده بود و طبق وکالت دیگري حق طلاق را به من داده بود تا در نبودش از
اون جدا بشم و ازم خواسته بود که فراموشش کنم و به خاطراین که عاشق زن دیگه اي شده ببخشمش.
دنیا روي سرم خراب شده بود. با دادفریاد داخل خونه و حیاط به دنبالش گشتم و در حالی که نامه در دستم بود با
آرش و تینا روبه رو شدم که با نگرانی روبه رویم ایستاده بودند و آرش پرسید :" چی شده چرا داد می زنی ژینا".
در حالی که تمام بدنم شروع به لرزه کرده بود نامه را به دست آرش دادم و بعد چشمانم سیاه شد و از حال رفتم.
وقتی چشم باز کردم داخل خونه روي مبل بودم و همه دورم بودند. چشم چرخاندم که کامران را ببینم که با به یاد
آوردن نامه ها اشکم سرازیر شد و مامان در آغوشم کشید و پرسید :" ببینم این نامه ها چه معنی داره ژینا. مگه تو و
کامران با هم اختلافی داشتید" در حالیکه بغض راه گلویم را بسته بود به تینا نگاه کردم که تو بگو و تینا به طور
مختصر براي مامان اینا و عمو ماجرا را تعریف کرد و مامان پري گفت :" من فکر نمی کردم این قدر کامران بهم
بریزه"
عمو با عصبانیت گفت :" ولی کامرانتو نامه اش نوشته که عاشق زن دیگه اي شده." با بغض گفتم :" دیروز هم
همین را گفت".
عمو با حرص گفت :" گوشی اش خاموش است و فقط ماشین را همراه خودش برده. پسره ي دیوونهاگه دستم بهش
نرسد".
همه از حال من آشفته شده بودند وهر کس فکري می کرد ومن با گریه رو به مامان گفتم :" مامان منطاقت ندارم.
من عاشق کامرانم بدون اون می میرم".
مامان گل پري مثل همیشه آروم و خونسرد رو به آرش گفت :" تو این چند وقته کامران را با زنی دیده اي یا نه".
آرش گفت :" نه فقط عصبی و ناراحت بود و روي رفت و آمد هاي ژینا حساس شده بود".
مامان گل پري خندید و گفت :" خب همین دیگه. مردي که عاشق زن دیگه اي باشد که روي رفتار زنش حساس نمی
شه. من می دونم کامران چه فکري کرده. چون از علاقه ي ژینا به خودش خبر داشته و خواسته ژینا به خاطر اوناز
علاقه اش به بچه دست نکشد چون اونم عاشقه و طاقت ناراحتی ژینا را ندارد".
بابا گفت :" مامان راست می گه. ولی معلوم نیست کامران کجا رفته".
آرش با نگرانی گفت :" می ترسم یا اون حال و روزي که داشت کار دست خودش بده".
ظهر شده بود و به پیشنهاد بابا همگی به دنبال پیدا کردن کامران رفتند. فرشید که توسط آرش خبر شده بود تا شب
به همراه بقیه دنبال کامران بود و وقتی شب کامران پیدا نشد هق هقگریه من بند نیومد و قرار شد فرداهمراه بابا و
عمو به شمال بریم چون عمو می گفت شاید به ویلا رفته. صبح زود همراه بابا و عمو و مامان راهی شمال شدیم ولی نه
دایی خبري ازش داشت و نه توي ویلا بود.
فردا یا دلی غمزده و نگران به تهران برگشتیم و به پیشنهاد فرشید با تمام دوست هاي فرشید دراصفهان تماس
گرفتیم و بی جواب موندیم.
دلم از نگرانی تو سینه ام آروم و قرار نداشت و از خواب و خوراك افتاده بودم.
همه نگران بودند که یکهو یادم افتاد کامران توي سفرهایمان به شیراز توي حافظیه خیلی احساس آرامس می کرد و
رو به آرش گفتم :" ممکنه به شیراز رفته باشه." آرش گفت :" ممکنه " و قرار شد صبح فردا به همراه آرش و بابا به
شیراز پرواز کنیم.
همه هتل ها را گشتیم ولی خبري از کامران نبود و تا شب هم در حافظیهمنتظر شدیم تا شاید کامران آنجا بیاد. بی
خبري بد دردي است که انسان تا گرفتارش نباشد اونو حس نمی کند.
دلم می خواست فقط یک بار دیگر کامران را ببینم و بهش بگم من اونو با تمام دنیا عوض نمی کنم فقط دیگه این
جوري تنهام نذار.
شب تا صبح توي هتل روي تختم از این دنده به اون دنده شدم و دنبال آغوش گرم کامران گشتم و اشک ریختم.
دیگه نمی دونستم کجا باید دنبالش بگردم که نزدیکی صبح خواب دیدم توي شاهچراغ هستم و کامران را صدا
میزدم. از خواب که بیدار شدم به شاهچراغ رفتم و در حال زیارت یکهو یاد دریاچه افتادم و این که کامران گفته بود
دلش می خواد چند روزي را در سکوت کنار این دریاچه بگذراند. خودش بود شاهچراغ داشت راهم را نشانم می داد.
با عجله چادرم را جمع کردم و بیرون اومدم و رو به آرش گفتم :" باید بهروستاي سنکر پیش پسر خاله عمو بهرام
بریم".
آژانس گرفتیم و بعد از دو ساعت واردروستاي زیبا سنکر شدیم و از آقاي زارع سراغ کامران را گرفتیم که گفت :"
چند روزي است این جا اومده و از صبحتا غروب کنار دریاچه می رود و به پرندگان خیره می شه".
آرش گفت :" پس چرا به ما خبر ندادید." که گفت :" من نمی دونستم بی خبر اومده گفت احتیاج به آرامش داشته و
می خواد این جا خوب فکر کنه منم گفتم قدمت روي چشم. می دونی آدم ها بعضی مواقع احتیاج دارند تا توي تنهایی
فکر کنند. کامران هم هر روز صبح پیاده به دریاچه می ره و غروب بر میگرده".
ماشین آقاي زارع را گرفتم و گفتم می خوام تنهت دنبالش برم. وقتی از پیچکنار آخرین مزرعه گذشتم به ساحل
رسیدم کمی جلو تر که رفتم کامران را دیدم که لب دریاچه ي آروم و بی صدا روي زمین نشسته و زانوانش رتبغل
گرفته و به دریاچه خیره شده.
ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم و آروم کنارش قرار گرفتم ولی انگار حواسش نبود که کنارش نشستم و
صدایش زدم.
از توي رویاهایش بیرون امد و با چشمان گرد شده به من نگاه کرد. باور نمی کرد من باشم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#137
Posted: 7 Mar 2013 18:21
با خنده در حالی که اشک هاي شوقم را روي صورتم روان شده بود گفتم:فکر کردي می تونی از دستم فرار کنی. هر
جاي دنیا که بري دنبالت میام.
و به صورت زیبا و جذابش که آفتاب سوخته بود چشم دوختم و گفتم: نمیخواي حرف بزنی نمی دونی چقدر دلتنگت
دیدنت بودم.
با ناباوري گفت: آقاي زارع گفت که من اینجام؟!
با خنده گفتم: نه،دلم گفت و شاهچراغ راه را نشونم داد. نمی خواي بگی که دلت تنگ شده بود؟
در حالی که اشک از چشمهایش سرازیر شده بود محکم در آغوشم کشید و گفت: فکر می کردم دیگه نمیاي. با خودم
گفتم اگه ژینا واقعا هنوزم مثل قبل دوستم داشته باشه دنبالم می گرده ومی فهمه منو کجا پیدا کنه ولی اگه نیاد معلوم
میشه که داشته مجبوري منو تحمل می کرده و به خاطر دیگران داره از دلش و خواستن بچه به خاطر من می گذره.
موهایش را کشیدم و گفتم: خیلی بدي کامی. نمی دونی این چند روزه چی کشیدم. از خواب و خوراك افتادم. همه اش
می گفتم اگه واقعا کامی منو ترك کرده باشه چیکار کنم. تو دیوونه این. واقعا فکر کردي من به خاطر بچه با تو
ازدواج کردم که بخوام ازت جدا بشم. خیلی دیونه اي پسر.
در حالی که موهایم را می بوسید گفت: نمی خوام مانع بزرگترین ارزوي زندگی ات بشم.
انگشتم را روي لبش گذاشتم و گفتم:دیگه نمی خوام چیز دیگه اي جز دوستت دارم بشنوم. فهمیدي؟
خنده صورتش را پر کرد و با فریاد گفت: به خدا دوستت دارم و بدون تو می میرم.
سرم را روي شانه هایش گذاشتم و گفتم: دیگه هیچ وقت تنهام نذار که طاقتش رو ندارم. حالا بلند شو که بابا و ارش
منتظرمون هستند.
وقتی بلند شدیم مرغابی هایی که به صورت خط زیبایی روي اب قرار داشتند به پرواز درآمدند و با پروازي زیبا به
حرکت درآمدند. با خنده گفتم: واقعا این چند روز جاي زیبایی سر کردي و منو از نگرانی کشتی.
دست به زیر بازویم انداخت و گفت: من زیباتر از تو توي زندگی ام چیزي ندیدم.
با شوخی گفتم: پس اون زنه که عاشقش بودي چی شد.
خندید و گفت: اون فقط یه دلیل براي نفرت تو از من بود که راحت تصمیم بگیري.
گفتم: تو یه دیوونه تمام عیاري.
بابا وقتی کامران را دید در آغوشش کشید و ارش محکم به پشتش زد و گفت: اگه یه دفعه دیگه این خواهر منو اذیت
کنی حسابت را می رسم.
به مامان اینا خبر دادیم و همه خوشحالشدند و شب به شیراز برگشتیم و به پابوس شاهچراغ رفتیم و اون جا نذر
کردیم که خدا به ما فرزندي سالم وصالح عطا کند و ما هم همراهش بهزیارت شاهچراغ بیاییم وقتی به تهران
برگشتیم و به خاطر فارغ التحصیلی من و تینا یه مهمونی بزرگ گرفتیمو کامران دوباره مثل وزهاي قبل خوشحال و
سرحال شده بود.
فرزانه می گفت: این نشانه خیلی خوبیاست.
.و حالا همراه من و تینا و ارش براي بچه خرید می کرد و دوباره به دیدن هستی و بچه هاي غزل می رفت و مرتب
مهدي که حالا مدرسه می رفت بازي می کرد. ماه رمضان شروع شده بود . روز اکرام ایتام چند فرزند دیگه راهم
سرپرستیشان را قبول کردیم. کامران می گفت: حالا دیگه احساس می کنم این بچه ها واقعا بچه هاي خودمان هستند
و احساس پوچی نمی کنم.
فصل چهل دوم
آبان ماه که شروع شد صبح ها با سرگیجه از خواب بلند می شدم و احساس ضغف می کردم.
طوري که کامران نگران شده بود و گفت: شاید کم خون شده اي. و مجبورم کرد ازمایش بدهم.
روز چهارم ابان ماه بود که وقتی آزمایش را گرفتم دکتر آزمایشگاه پرسید: بچه دارید یا نه؟
که جواب دادم: نه، چطور مگه؟...
که دکتر با اطمینان گفت: مبارك باشه. شما دارید مادر می شید.
نمی دونستم باور کنم یا نه ولی وقتی دکتر با اطمینان گفت: که شما باردار هستید و بهتره به پزشک مراجعه کنید.
نمیدونستم چطور از پله هاي ازمایشگاه پایین برمو
وقتی بهخونه رسیدم هنوز برگه ازمایش دستم بود و با خوشحالی در اغوش کامرام قرار گرفتم و با گریه گفتم: کامی
ما داریم بچه دار می شیم باور می کنی.
کامران با ناباوري نگام کرد و گفت: سر به سرم می ذاري.
که ازمایش را نشانش دادم و گفتم : نه باور کن.
کامران محکم در اغوشم کشید و گفت: خدایا شکرت. در حالی که اشک شوق می ریخت سرش را روي زمین گذاشت
و سجده شکر به جا آورد. هر دو بلافهصله نماز شکر خواندیم و از خدابه خاطر این لطفش تشکر کردیم.
خبر بارداریم همه را ذوق زده کرده بود. و هر روز، روز شماري می کردند براي دیدن این موجود عزیز.
اوایل اذر دختر تینا به دنیا آمد و اسمش را نازلی گذاشتند.
کامرام هر روز نازلی را به خانه می اورد و با خنده به تینا می گفت: می خوام تمرین کنم تا وقتی بچه مون بدنیا اومد
کاملا وارد باشم.
برعکس تینا که حالش در دوران بارداري خوب بود من حسابی حالم بد بود. مرتب حالم بهم می خورد. ولی کامران
مرتب با مهربونی هاش در کنارم بود و باعث ارامشم بود. از اینکه این همه نازم را می کشید و مرتب مواظبم بود خدا
را شکر می کردم.
وقتی تو سونوگرافی مشخص شد بچه دختر است از شادي در پوستش نمی گنجید و مرتب عروسک و لوازم دخترانه
می خرید. خیلی زود وسایل بچه را اماده کرده بودیم. اتاقش را تزیین کردیم و کامران باز هم هر روز عروسک تازه
اي در اتاق قرار می داد.
هر روز که شکمم برجسته تر می شد با خنده بهم می گفت: حالا که چاق شده ام خیلی خواستنی تر از قبل شده ام.
می دونستم که می خواد به خاطر بهم خوردن هیکلم ناراحت نباشم ولییه روز بهش گفتم: اگر بدترین هیکل را هم
پیدا کنم مهم نیست. فقط و فقط این موجود دوست داشتنی و سلامتی اش مهم است. نمی دونی وقتی لگد به پهلویم می
زند و اظهار وجود می کند چه قدر شاد می شم یا شبهایی که مجبورم تا صبح روي پهلو بخوابم و فقط و فقط به امید
دیدنش شب را تا صبح سر کنم.
هر روز کامران و من خوشحالتر از روزقبل بودیم بعد از عید فرزانه گفت: به خاطر دردهایی که داري باید استراحت
کنی و سعی کنی کمتر از خانه خارج بشی و کار هم نکنی.
کامران با وسواس تمام مواظبم بود و مامان و مامان گل پري مرتب غذاهاي موردعلاقه ام را درست می کردند و
مواظبم بودند.
روز هاي بهار هم تمام شد و روز سی خرداد ساعت یک و سی دقیقه دختر نازنینم با عمل یزارین چشم بهجهان
گشود.
وقتی به هوش اومدم چهره همه نگران بود و اولین سوال این بود که بچه ام سالم است یا نه که مامان مطمئنم کرد و
وقتی دخترم را در اغوشم گذاشتند انگارخدا بزرگترین موهبت دنیا را به من ارزانی کرده بود.
حس در اغوش گرفتن موجودي دوست داشتنی که از پوست و گوشت خودتاست و ذره ذره بزرگ شدنش ا در
وجودت حس کردي قشنگ ترین حس عالم است.
کامران و من از قبل اسمش را انتخاب کرده بودیم و با تمام اینکه اسمش شبیه اسمم بود ولی روژینا قشنگ ترین اسم
براي دختر ما بود. چون روژینا به معناي روز روشن و تابان بود و روژیناي ما زندگی ما را مثل روز روشنو تابان کرده
بود. ورود روژینا به زندگی ما شادي وعشق را دو برابر کرده بود.
هر کار کوچک روژینا را فیلمبرداري می کردیم و با هر خنده اش به اسمان می رفتیم و با هر گریه اش اشکمان درمی
آمد.
اولین دندان، اولین حرفی که زده شده بود و بابا بود و حرکت سینه خیز رفتنش براي من و کامران دنیاي دگري بود.
روژیناي زیباي ما صورتی زیبا با چشمانی یشمی و موهایی مشکی مایل به خرمایی دارد و بقیه صورتش شبیه خودم
است و همه را یاد بچگی هاي خودم می انداخت. ولی موهایش رنگ موهایمنشده بود. بچه فوق العاده باهوشی بود و
همه از کارهایش لذت می بردند. مامانم عاشقش بود و عمو و بابا براي در آغوش کشیدنش از هم سبقت می گرفتند.
براي عید وقتی نه ماهه بود به زیارت شاهچراغ رفتیم و نذرمان را ادا کردیم. هر کلامی که میگه و هر قدمی که روژینا
برمی داره شور زندگی را در ما زیادتر می کند.
امروز که این دفترم را تمام می کنم روژیناي ما یک سال و هفت ماه دارد وامید زندگی ما است و کامران در حالیکه
وارد اتاق می شه روژینا را در اغوش دارد و در حالی که اونو در اغوشم می ذاره بوسه اي بر صورتش می زنه ومنم
بوسه اي دیگر بر صورتش می زنم و کامران با لبخند میگه میدونی ژینا این بوسه ي عشق من و توست که به صورت
روژینا می زنیم.
راست می گه. روژینا بوسه عشق زندگی من و کامران است . همان عشقی که یک روز ممنوعه بود. چون با اومدنش به
زندگی ما، من و کامران روز به روز عاشق تر و دلبسته تر هم دیگه می شیم.
روژینا بوسه اي بر صورتم می زند که برابر تمام ثروت دنیا است و محکم در آغوشم می کشم و با تمام وجودم می
بوسمش و به کامران نگاه می کنم که تمام نگاهش پر از خنده است.
پـــــ ـــــايـــــ ـــــان
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl