انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

عشق ممنوعه



 
تيناسرش را نزديك گوشم آورد و گفت:«عجله دارم زودتر داستان رو بدونم چون مي خوام برم تو ويلا تا ببينم دلسپرده ي شما چي برامون سوغاتي آورده.از صبح تا حالا خبري ازش نداريم.» موهايش را كشيدم و گفتم:«بسه ديگه تو هم.مگه قرار نشد بهش فكر نكنم پس منو هوايي نكن وگرنه...» شكلكي درآوردو گفت:«وگرنه چي؟منو مي خوري؟» ليلا ببخشيدي گفت و كمي دراز كشيدو گفت:«مثل اينكه كار داريد و من مزاحمتان هستم.» گفتم:«نه ليلا من مي خوام تا آخر ماجرا رو بدونم وگرنه امشب خوابم نمي بره.پس زودباش بقيه اش رو بگو.»
براي اولين بار برق شادي در نگاهش نشست و گفت:«بعد از عروسي به اتاق محسن كه داخل خانه پدرش بود رفتم و با وسائل كمي كه داشتيم زندگيمان را شروع كرديم.من سعي مي كردم كه خانوادهمحسن ازم راضي باشند.تمام كارهاي خانه را مي كردم و آشپزي هم مي كردم.يك خواهر محسن ازدواج كرده بود و يك خواهر و برادر ديگرش هم درس مي خواندند.من هم شده بودم كمك دست مادرشوهرم. پدرشوهرم كه در اثر كار زياد كمرش ناراحت بود و خانه نشين تمام خرج خانه به دوش محسن بود ولي او هم پسر زرنگي بود و با كار زيادي مي توانست شكم همه را سير كند. شبها وقتي خسته پاهايش را دراز مي كرد پاهايش را مي ماليدم ومي گفتم:خسته نمي شي از اين همه كار.صورتم را مي بوسيد و موهايم رانوازش مي كرد و مي گفت:«نه، عشق تو به من قدرت كاركردن بيشتر رو داده.همين كه تو رو دارم خيلي خوشبختم.
وقتي سرم را روي شانه اش مي گذاشتم تمام سختي هايي رو كه كشيده بودم از ياد مي بردم و فقطمي دونستم كه محسن باعث شد مناز اون زندگي لعنتي بيرو بيام. حامد بعضي شب ها به ما سر مي زد و از اينكه از زندگيم راضي بودم خوشحال بود و مي گفت كه حال آقام روز به روز بدتر مي شه و فتنه هم تمام وقتش صرف پرستاري از آقام مي شه و ديگه فرصتي براي اذيت و آزارمن ندارد.
يه روز صبح زود حامد به در خانمان آمد و گفت كه سريع همراهش برمچون آقام مي خواد من و عمه اكرم را ببيند.سريع حاضر شدم و همراهش رفتم.وقتي به بالاي سر آقام رسيدم ديدم كه تمام صورتش زرد شده و چشمانش به گودي نشسته.گفتم:آخه ، آقا چرا اين جوري شديد؟ دستم را در دستش گرفت و گفت: هركسي يه روزي بايد از اين دنيا بره و من هم ديگه رفتني هستم.خواستم اينجا بياي تا ازت حلاليت بخوام.من به شماها بد كردم.هم به حميد و اكرم،هم به تو و حامد.خدا از سر تقصيراتم بگذره.ولي مي دونم تا شماها منو نبخشيد خدا هم منو نمي بخشه.من نبايد شماها رو از خونه دائي تون به اينجا مي آوردم.حالا تو ديگه شوهر داري و شكر خدا محسن هم پسر خوبي است ولي با همه اينها منآدرس دائي ات را به حامد داده ام كه اگر روزي خواستيد پيشش بريد سرگردان نباشيد.اين برگه محضري را هم بگيريد كه صيغه نامه تو و محسن است.پيش خودت باشه بهتره.حالا فقط مي خوام كه منو ببخشي و حلالم كني.
خم شدم و صورت زرد و نحيفش را بوسيدم و گفتم:من از شما ناراحت نيستم و دلخوري هم ندارم.حالا من با محسن زندگي مي كنم خوشبختم و باعث آن هم شما شديد.دستم را فشار داد و گفت:حلالم كردي. گفتم:حلال كردم آقاجون. گفت:منم دعاي خيرم را بدرقه راهتان مي كنم.حامد بهتره زودتر خواهرت را ببري و عمه ات را بياوري.
با تمام اينكه در اين سالها محبتي از آقام نديده بودم ولي با فكر اينكه قرار به زودي از اين دنيا بره اشك هايم سرازير شد و در ميان اشك و آه،از اينكه دنيا بار ديگر يكي از نزديكانم را از من جدا خواهد كرد از اتاق بيرون آمدم.
فتنه دم در ايستاده بود و با خشم به ما نگاه مي كرد.بدون اين كه نگاهش كنم به همراه حامد بيرون آمدم.چند روز بعد آقام هم راهي دنيايديگر شد و حامد هم براي هميشه از آن خانه بيرون آمد.محسن، حامد را همراه خودش به سركار مي برد.كاشي كاري مي كردند و اتاقي هم اجاره كرده بود و در آن زندگي مي كرد.بعضي شب ها هم به خانه ما مي آمد و گاهي هم هرسه پيش عمه اكرم مي رفتيم.عمه تازه صاحبپسري شده بود و اسمش را حميد گذاشته بود.توي يكي از همين شبها عمه گفت كه به خاطر كاري كه دوست علي آقا برايش در بوشهرپيدا كرده قراره كه به زودي از پيش ما بروند.زير پايم انگار خالي شد.انگارداشتم يكي يكي، اطرافيانم را به نوعي از دست مي دادم.عمه دستي به سرم كشيد و گفت:ناراحتنباش.ما براي هميشه كه نمي رويم.هروقت هم كه علي آقا مرخصي داشت به ديدنتان مي آئيم.شماها هم هروقت توانستيد با حامد پيش ما مي آئيد.
چند وقت عمه هم رفت و من و حامد تنها شديم.سال پيش بود كه حامدگفت مي خواد به سربازي بره و بعد هم اگه بشه شبانه درس بخواندتا بعد از آن دنبال كار بگردد. محسن هم موافق بود و مي گفت:من به خاطر اينكه زود به سربازي رفتم توانستم با ليلا ازدواج كنم و حالا صاحب زندگي باشم.
حامد هم بعد از گذراندن دوره آموزشي در موقع تقسيم شدم نيروها به پادگان نيروي هوايي تهران منتقل شد.
يه شب محسن بعد از شام موهايم را نوازش كرد و گفت:ليلا تا حالا سنت خيلي كم بود ولي فكر كنم حالا ديگه ميشه كه ما هم بچه دار بشيم و يه كوچولوي خوشگل تپل مپل داشته باشيم.
من كه عاشق بچه بودم گفتم:راست مي گي.خودم هم تو اين فكر بودم كه دكتر برم و ببينم داروي لازم دارم يا نه؟
فرداي آن روز به دكتر رفتيم و چند ويتامين به من داد و گفت: تو اين سن ، ما باروري را تجويز نمي كنيم.بايد خيلي مراقب باشيد.
توي دلم خنديدم و گفتم: من چه كارم شبيه ديگران بوده ، كه اين يكي باشه.
دوماه بعد بود كه حس كردم حال و روزم فرق كرده و صبح كه از خواب پا شدم با حال تهوع به دستشويي دويدم.وقتي بي حال به اتاق برگشتم محسن پرسيد: چي شده؟ گفتم:نمي دونم.شايد غذاي ديشب بهم نساخته. ولي ته دلم احساس مي كردم كه مسافري دارم .بعد از رفتم محسن به آزمايشگاه رفتم و همان جا ماندم تا بعدازظهر جواب مثبت حاملگي ام را گرفتم. سر راه شيريني خريدم و به خانه رفتم.محسن زودتر از من آمده بود و با ديدن من پرسيد: كه كجا بودی؟ شيريني را جلويش گذاشتم و جواب آزمايش را به دستش دادم و با خوشحالي گفتم:نوش جان كنيد پدرجان.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
نگاهي به آزمايش كرد و پريد و صورتم را بوسيد و خواست كه بغلم كند و فشارم دهد كه گفتم:آهاي مواظب كوچولوم باش. كه خودش را عقب كشيد و بوسه اي به شكمم زد و گفت:من فداي اين كوچولو و مادرش بشم.بعد با خوشحالي به پيش خانواده اش رفت و خبر حاملگي ام را جار زد.
روزهاي خوب زندگي لبخند مي زد و يك روز محسن با خوشحالي به خانه آمد و گفت:باورت نميشه ليلا از پاقدم اين بچه، توي قرعه كشي بانك صاحب يك پرايد شده ايم.
از خوشحالي پر درآوردم و گفتم:راستميگي.حالا مي خواي چكار كني تو كه گواهينامه نداري. گفت:مي خوام تحويل دادند بفروشمش و يك خانه ي سوا براي خودمان بگيرم تا هم توراحت باشي و هم اين كوچولو اتاق سوا داشته باشد.
آن شب هزار تا رويا براي خودمان بافتيم.محسن مي گفت:بچمون اگه دختر بود اسمش را هستي و اگه پسر بود سينا مي گذاريم.و گفت: ترجيح مي دهم بچمون دختر باشه و شيرين زبان.
پدر و مادرش از تصميم محسن برايجدايي ما راضي نبودند و مي گفتند بهتره ماشين را به مرتضي برادر كوچكتر محسن بدهد تا هم پولي به محسن بدهد و هم كمك خرج خانه باشد. محسن هم مي گفت: الان چندسال است كه من زندگيم را وقف اينا كردم.حالا مي خوام كمي هم به زن و بچه ام برسم.جدا شدن ما دليلاين نيست كه ديگر خرجشان را نمي دهم.
من هم دخالتي نمي كردم.دو روز مانده به تحويل ماشين بود كه شب،ساعت از 9 شب گذشت و محسن نيامد. وقتي مرتضي به دنبالش مي رود نزديك ساختماني كه كار مي كرده جسد محسن را مي بيند كه ماشيني بهش زده و فرار كرده بود و مردمي هم كه درآنجا بودند به پليس زنگ زده بودند و منتظر آمبولانس بودند.
چه شبی بود آن شب . وقتی این خبر رو به من دادند از حال رفتم و باور کردنش غیر ممکن بود . ما تا رسیدن به آرزوهایمان دو روز فاصلهداشتیم و حالابه من می گفتند محسن مرده و دیگه بر نمی گرده . کسی که تو این سه سال روح وجان من شده بود .
همش به خودم می گفتم این یه کابوسه ، صبح که از خواب پاشی همه چی تموم می شه . ولی متأسفانه این هم مثل اون زلزله لعنتی و مرگ پدرو مادرم کابوس نبود . بلکه یه روز زلزله همه چیزم را گرفته بود و حالا یه ماشین که معلوم نبود راننده اش زن بوده یا مرد .
وقتی محسن را به خاک سپردند از خانواده ی من هیچ کس نبود و من و طفل تو شکمم به تنهایی سوگواری کردیم .
خانواده ی شوهرم یکهو اخلاقشان زیر و رو شده بود و به من اهمیتی نمی دادند . انگار نه انگار که اون کسی که مرده شوهر من و پدر بچه ام بوده . حتی از یه دلداری دادن خشک و خالی هم دریغ کردند . من که تو غم و غصه ی خودم غرق شده بودم ولی دلیل رفتار آن ها را نمی فهمیدم .
تا این که بعد از روز سوم پدر شوهر و مادر شوهرم به اتاقم آمدندو خیلی صریح به من گفتند که باید از آن خانه بروم .
اول شوکه نگاهشان کردم و بعد از آن پرسیدم : « چرا ؟ مگه من عروسشان نیستم و این بچه نوه شان نیست . چرا باید بروم . کجا برم . » خیلی خونسرد جواب دادند : « کهمن قانوناً همسر پسرشان نیستم و هیچ مدرکی ندارم . بچه ی صیغه ایهم هیچ چیزی بهش تعلق نداره که تو این جا باشی . »
آه از نهادم در آمد . تازه فهمیدم علت رفتار سه روزشان چی بود . آن هابه خاطر ماشینی که محسن برده بود و می خواستند برای خودشان بردارند و مقدار کمی که پس انداز کرده بودیم منکر وجود من وبچه ام شده بودند . چون اگر قبول می کردند که من همسر محسن هستم پول زیادی گیرشان نمی آمد . با یاد آوری کمک هایی که تو این سال ها محسن به خانواده اش کرده بود و دیدن نگاه های سنگ دلانه ی آن ها از تو شکستم و به آن ها گفتم : « ولی شما خودتان می دانید که امسال قرار بود سند ازدواج ما رسمی شود . آخه من با این بچه ی بی پدر بدون شناسنامه و سند ازدواج کجا برم . به خاطر محسن هم که شده رحم داشته باشید . من که جایی را ندارم برم . »
پدر شوهرم گفت : « این ها که می گی به ما ربطی نداره . فقط فردا صبح نمی خوام دیگه تو این خانه باشی . فقط می تونی لباسها وطلاهایت را ببری » و از در خارج شدند . دنیا رو سرم خراب شده بود . از این همه ظلم حالم بهم می خورد ولی چاره ای نداشتم . این هم قسمت من از زندگی بود که همیشه در به در باشم و کسی هم منو نخواد . حالا به من این طفل معصوم هم اضافه شده بود .
یک لحظه تصمیم گرفتم به خیابان برم و خودم را جلوی یک کامیون بیاندازم و خودم را بکشم تا راحت بشم . ولی با نگاه کردن به عکس محسن که رو به رویم لبخندی می زد و یادآوری حرف هایش که چه قدر دلش می خواست بچه اش را ببیند و بزرگ کند با خودم گفتم : « به خاطر محسن هم که شده باید بچه ام را به دنیا بیاورم و بزرگ کنم . »
فردا صبح عکس محسن و خودم و یکی از لباسهای محسن را که هنوز بوی تنش را می داد برداشتم و نگاهم به خرس پشمالویی که محسن برای بچه خریده بود افتاد و آن را هم در ساک قرار دادم . مقدار کمی پول توی کیفم بود به دستانم نگاه کردم و حلقه و دو تا النگو و یک گردنبند یادگاری محسن بود . شناسنامه وصیغه نامه ام را با خودم برداشتم شناسنامه محسن هم که دست پدر ومادرش بود و مطمئن بودم که به من نمی دهند . وقتی از در خانه بیرون آمدم هیچ سری حتی از داخل اتاق ها بیروننیامد . تا شاهد رفتن من وبچه ام باشند .
هر چی فکر کردم دیدم با این حالم پیش عمه که نمی تونم برم . راه دوری بود . گفتم به تهران می آیم و بالاخره پادگان حامد را پیدا می کنم و با آدرسی که دارم خودم را بهدائی می رسانم .
بلیط اتوبوسی تهیه کردم وبعد از ظهر به تهران رسیدم . با دیدن میدان آزادی و تاریک شدن هوا نمی دانستم کجا برم . هاج و واج نگاه میکردم که یه مردی بهم نزدیک شد و گفت : « کجا می ری خانم و به ماشین اشاره کرد که مسافرکش است . »
من ساده هم گفتم : « می خوام به یه مسافرخانه برم . این جا غریبم . »
دستی به سبیلش کشید وگفت : « بفرما خودم می رسونمت . » من هم ساکم را داخل ماشین گذاشتم ونشستم .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
وقتی شروع به حرکت کرد هوا تاریک بود . من که جایی رو بلد نبودم ولی کم کم احساس می کردم که مسیرها خلوت تر می شه .
یکهو ترس برم داشت و گفتم : « آقا پس چرا نمی رسیم . خیلی دوره .»
خنده ی چندش آوری کرد و گفت : « عجله نکن دختر . فراری هستی یا تازه کاری . »
با عصبانیت گفتم : « این حرف ها چیه آقا . همین جا نگه دار من پیاده می شم . »
قهقه ای سر داد و گفت : « نترس دختر . ما هم این کاره ایم . الان می برمت جایی که دست مأمورها بهت نرسه . خیالت جمع . »
گفتم : « بتو گفتم نگه دار » و خواستم در را باز کنم دیدم که باز نمی شه . شروع به جیغ زدن کردم که ناگهان با دیدن یک ماشین گشت پلیس ، فکری در ذهنم جرقه زد .
بلا فاصله روسری ام را در آوردم و شروع به کوبیدن به شیشه در کردم که دستگیره نداشت و جیغ می کشیدم . راننده هم سعی می کرد یکجوری مرا نگه دارد با یک دست رانندگی می کرد که مأمورها چشمشان به ما افتاد و ماشین را متوقف کردند .
یکی از مأمورها سریع در را باز کرد و به من گفت : « این چه وضعیه . چراروسری نداری » که خودم را از ماشین به پائین پرت کردم و چکمه هایش را گرفتم و گفتم : « سرکار تو رو خدا کمکم کنید . این مرد می خواست منو بدزده . منم روسریم را در آوردم تا شما ببینید . » بلندم کرد و روسری ام را از تو ماشین به دستم داد .
وقتی دستبند به دست راننده می زدند مرتب می گفت : « جناب سروان دروغمی گه . این زن دیوانه است . به من گفته مستقیم و من سوارش کردم و یکهو توی ماشین دیوونه شد و روسری اش را در آورد . » هر دویمان را به کلانتری بردند و بعد از صحبت با من و علت آن جا بودنم یک خانم که در کلانتری مشاور بود پیشم آمد و بعد از کمی صحبت به من گفت : « که بهتره شب را در بهزیستی به سر ببرم تا فردا با مددکاران آن جا به دنبال برادرم بگردم . چون در این شهر غریب نمی توانم به تنهایی با وضعیتی که دارم به سر کنم . »
با کمک اون خانم به بهزیستی رفتم و با کمک مددکار توانستم پادگان حامد را پیدا کنم . وبعد به اتفاق حامدکه یکبار قبلاً به دائی سر زده بود به این جا آمدیم و دائی و خاتون با روی باز از ما استقبال کردند و از خانم بزرگ اجازه گرفتند که من این جابمانم .
این چند روزه را برای مهمانی به خاتون کمک می کردم که دیروز یکهو حالم بد شد و بقیه اتفاقات رو هم که خودتان می دانید . نفس عمیقی کشید و گفت : « می بخشید که ناراحتتان کردم . »
یه نگاهی به تینا که غنبرک زده بود انداختم و سعی کردم غمی رو که از سرگذشت لیلا تو دلم نشسته بود دور کنم و محیط را کمی شاد کنم .
برای همین رو به تینا کردم وگفتم : « خب ، حالا شما بگید خانم مارپل ؟ چه خبر از سیستم جاسوسی شما ؟ » تینا با اخم رو به من کرد و گفت : « تو هم حوصله داری ها . یه موقع به خاطر خون روی صورت لیلا کتک کاری راه می اندازی و گریه می کنی وحالا با این همه قصه ی غم ناراحت نشدی . »
از جایم بلند شدم و کنار لیلا نشستم و دستی به شکمش کشیدمو گفتم : « می دونی منم خیلی ناراحت شدم ولی به قول بابابزرگ آدم باید به دوست هایش کمک کند . تو این شرایط هم برای روزهایی که گذشته کاری نمی شه کرد ولی برای آینده چرا. حالا هم ما باید به فکر این کوچولو باشیم که سختی هائی رو که لیلا کشیده اون نکشه . باید خوب فکر کنیم و ببینیم چه کاری می شه کرد . تو هم لیلا سعی کن بهتر غذا بخوری و استراحت کنی و به چیزهای خوب فکر کنی . حالا تو دیگه یه مادری . مطمئن باش همیشه می تونی روی دوستی من حساب کنی . در ضمن ، من می خوام خاله ی این کوچولو باشم . »
لیلا خندید وگفت : « پس حتماً بچه ی خوشبختی است که خاله ای مثل شما داره . » شیرینی رو جلوی لیلا گرفتم وگفتم : « بردار و بخور . ما هم باید بریم تو ویلا تا ببینیم چه خبره . تو هم خوب استراحت کن . می گم خاتون شامت رو بیاره این جا . »
لیلا گفت : « نمی دونم چه جوری از شما ها تشکر کنم . » گفتم : « حرفش را هم نزن . فعلاً خدا حافظ »
7
به همراه تینا از اتاق مش رجب بیرون آمدیم و به سمت ویلا حرکت کردیم . وقتی به کنار استخر رسیدیم ، روی سنگ کنار استخر نشستم و شلوارم را کمی بالا زدم و پایم را در آب استخر فرو بردم . خنکی آب حس خوبی بهم داد ولی با تمام این ها ازداغی مغزم چیزی کم نکرد و تازه بغضی که در گلویم لانه کرده بود سرباز کرد و با صدای بلند شروع به هق هق کردم .
تینا که از کار من سر در نمی آورد و شانه هایم را تکان داد و گفت : « معلومه چته ؟ چرا گریه می کنی ؟ »
گفتم : « آخه تمام مدت تو اون اتاق خودم را کنترل می کردم که مبادا با گریه ام این زن حامله حالش بدتر بشه ولی دلم از این همه بدبختی و ظلم داره می ترکه . »
تینا گفت : « ولی به قول خودت ما که نمی تونستیم کاری بکنیم و... »
حرف تینا تموم نشده بود که یکهو فریادش بلند شد و تعادلش را از دست داد و با سر به داخل استخر پرتاب شد . با دهان باز و چشمان اشکی به پشت سرم نگاهکردم دیدم کامران و بابک و مانی در حال خندیدن هستند و تینا در حال داد زدن و فحش دادن بود که با عصبانیت از جایم بلند شدم و چون مانی نزدیک تر ایستاده بود فکر کردم مانی تینا را هل داده ، برای همین با یک هل محکم مانی را داخلآب پرت کردم و گفتم : « پسره ی بی شعور ، شورش رو در آورده . »
تینا که داشت از آب خودش را بالا می کشید گفت : « مانی نبود ، که ، بابکبود . »
با خشم گفتم : « سگ زرد برادر شغاله . »
با این حرف بابک و کامران با خنده به عقب می رفتند که دست تینا را گرفتم و گفتم : « بیا بریم »
وقتی وارد خانه شدیم مامان با دیدن تینا که آب از لباس هایش می چکید گفت : « ای وای تینا تو خیسی ؟ مگه پیش لیلا نبودید ؟ » با حرص به جای تینا که به سمت اتاق من می رفت گفتم : « چرا بودیم ولی وقتیکنار استخر بودیم سه کله پوک احمق ، هوس خندیدن کردند و تینا را داخل آب انداختند .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
همان موقع مانی هم که خیس آب بود با کامران و بابک وارد شدند و کامران هم خندید و گفت : « و بگو که شما هم یکی را در آب انداختید و یکی را سگ زرد برادر شغاله خطاب کردید فقط معلوم نشد من چی بودم . »
با حرص به قیافه خندانش نگاه کردم و گفتم : « تو یکی هم لابد روباه مکاری شایدم گرگ باشی در لباس بره » مامان با عصبانیت گفت: « این چه طرز حرف زدنه با بزرگتر ،ژینا اصلاً معلوم هست تو چرا این قدرعوض شدی ؟ تو که بی ادب نبودی؟ »
رو به مامان گفتم : « حالا هم بی ادب نیستم . فقط دوست ندارم وقتیآدم تو غم کس دیگه ای ناراحت است دیگران هر کاری دلشان می خواد بکنند و به آدم هم بخندند. »
دیدم که مامان رو به بابا کرده و بابا هم شانه هایش را بالا انداخت یعنی که من هم نمی دونم چی می گه .
نمی دونم احساسی که به کامران پیدا کرده بودم یا حس غم زندگی لیلا اعصابم را تحریک کرده بود که این طور شده بودم .
در هر صورت به اتاقم رفتم و به تینا از لباس هایم دادم تا بپوشد و بعد روی تخت خوابیدم . تینا هم کنارم دراز کشید و هر دو در سکوت به فکر فرو رفتیم .
با ضربه ای که به در خورد هر دو نیمخیز شدیم گفتم : « بفرمایید. » عمو پدرام بود که سرش را از لای در توآورد و گفت : « انگار شام حاضر است. خاتون صداتون می کنه ولی شما هاحواستون نیست . » گفتم : « آره ، نشنیدیم . الان می آئیم . » یه نگاهیتو آئینه به خودم انداختم و دیدم رنگ ورویم پریده . توی سرم هم احساسسنگینی داشتم که شروع یک سردرد میگرنی بود هر وقت ناراحت یا عصبی می شدم این سردرد لعنتی به سراغم می آمد . با این حال به سراغ کمد لباس ها رفتم و شلوار جین آبی با تی شرت زرشکی یقه هفت پوشیدم و سریع آرایش کمی کردم و به همراه تینا که جلوی آئینه موهایش را می بست به پائین رفتیم .
بزرگترها سر یک میز و جوان ها هم سر میز دیگه نشسته بودند و مشغول شده بودند .
نگاهی به غذاها کردم و به خاتون گفتم : « خاتون از همه ی غذاها برای لیلا ببر ، تا از هر کدام که دلش خواست بخورد » و سر میز نشستم .
تو افکار خودم غرق بودم که با صدای دعوای مهوش و بابک که طبق معمول به جون هم افتاده بودند سرم را بالا گرفتم که یکهو چشمم به کامران افتاد که دستش را زیر چانه در هم قلاب کرده بود و با لبخند و نگاهی شوخ به من زل زده بود .
قاشق وچنگالم را روی میز گذاشتم و گفتم : « میشه بگی من شاخ دارم یا دم که این طوری به من نگاه می کنی .»
با این حرف من بابک ومهوش ساکت شدند و به ما نگاه کردند .
خیلی خونسرد وبا لبخند جواب داد : « نه شاخ ، نه دم ، فقط اگه بتونی افکار درهم اون مغز کوچولویت را جمع وجور کنی و در حین فکر کردن این قدر ابروهایت در هم نرود و باز شود و رنگ صورتت تغییر نکند برایمنم جالب نمیشه که بدونم تو چه مشکلی داری که این طوری بهم ریختی . »
از اینکه افکارم روی صورتم منعکس شده بود خجالت کشیدم و برای این که کم نیاورم با عصبانیت از جایم بلند شدم و بشقابم را روی میز کوبیدم و گفتم : « مگه جنابعالی فضول تشریف دارید . جناب پوآرو؟ »
با عصبانیت صندلی را کنار زدم و خواستم به اتاقم پناه ببرم که دیدم تمام اهل خانه ساکت شدند و به من نگاه می کنند.
خواستم چیز دیگری بگویم که بابا به طرفم آمد و با انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت وگفت : « هیچی نگو بابا . می دونم دیشب تا حالا ، به خاطر لیلا ، فشار روحی زیادی رو تحمل کردی . »
خودم را در بغل بابا انداختم و با گریه گفتم : « آخه بابایی ، شما نمی دونید که لیلا چه بدبختی هایی که کشیده . همش تقصیر شماهاست. نباید اجازه می دادید پدر بزرگش اون ها رو با خودش ببره . » بابا محکم فشارم داد و گفت : « دخترک نازک دل من . قانون به ما اجازه ی همچین کاری رو نمی داد . در ضمن امثال لیلا تو این جامعه کم نیستند . بالاخره هر کسی زندگی خاصخودش رو داره و کس دیگری مقصر نیست . حالا تو هم به جای پریدن بهاین وآن بهتره کمکش کنی و هر چی هم که خواستی به من بگو . باشه بابا؟... »
گفتم : « باشه . »
مانی با خنده گفت : « حالا اگه این فیلم هندی پدر و دختر تموم شده . اجازه بدید ما هم سوغاتی هایمان را ازدائی جان و پسر دائی جانمان بگیریم و رفع زحمت کنیم که فردا کلی کار داریم . »
با این حرف در حالی که از خجالت قرمزشده بودم از بغل بابا بیرون آمدم و اشک هایم را پاک کردم و دیدم عمو با سه تا چمدان جلوی رویش روی مبل نشسته و منتظر ماست و گفت : « خب ، حالا بهتره اون چمدان مرا بازکنیم . »
عمو برای هر کدام از اعضای خانواده ،به اقتضای سن وسالشان لباس یا کیف وکفش آورده بود . برای من و تینا هم دو تا لباس شب مشکی حریر، و کیف های مشکی یک شکل آورده بود .
نو بت به سوغاتی های کامران که رسید تینا گفت : « سوغاتی من و ژینا که عروسک است . »
کامران پرسید : « کی گفته ؟ »
تینا گفت : « دائی جون »
کامران سری تکان داد وبابک گفت : « زود باش دیگه پسر . » کامران همکادوی همه را داد و گفت : « حالا می رسیم به کوچولوهای خانواده و از داخل چمدان دو تا عطر کریستند یور یاس در آورد و رو به ما گرفت و گفتاین هم عطر مورد علاقه خانم های پاریسی برای شماها. »
از دیدن عطر از خوشحالی قند ، توی دلم آب شد ولی برای این که متوجه نشود گفتم : « لازم نبود برای این که بگی یادت بوده ما بزرگ شدیم
عطرهایی رو که برای دوست دخترهات گرفتی به ما بدی. ما به همان عروسک ها قانع بودیم.»
به طرف جلو خم شد و با نگاه سرزنش باری گفت: « الحق، که پررویی»
و بعد دو تا جعبه ی بزرگ به دست تینا داد و گفت: « این هم مال شماهاست. برای این که بدونید من حتی رشته درسی شما دوتا فسقلی رومی دونم. خانم های گرافیک دان تینا درجعبه رو باز کرد و با دیدن ست کامل رنگ روغن های وینزور و قلموهایش و پاستل و مداد رنگی های رامبراند، هر دو از خوشحالی بالا پریدیم»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
و عمه پرستو با دیدن این کار ما گفت: « همچین ذوق می کنید که انگار سالی چند تا از این ها رو نمی خرید و ما رو خونه خراب نکردید.»
خندیدم و گفتم: «نه عمه جون ، به خاطر این ذوق کردیم که یک نفر بالاخره تو این خانواده به رشته ی ما علاقه نشان داده و بدون این که ازش چیزی خواسته باشیم وسائل مورد علاقه ی ما رو گرفته وگرنه از نظر شماها، رشته فقط، دکتری و مهندسی است و نقاشی و گرافیک بچه بازیست.»
عمه با اخم سر تکون داد و گفت: «مگه نیست. ببینم کامران تو دیگه چرا قاطی بچه بازی این ها شدی. والله یه دختر داشتیم دلمون خوش بود واسه خودش خانم دکتری می شه مثل بابک، اما چی بگم، اونم دنبال ژینا راه افتاده و رفته گرافیکمی خونه.»
کامران گفت: «عمه جون اینا که شکر خدا نیاز مالی هم ندارند. پس بگذارید هر کاری دوست دارند بکنند.»
از طرفداری اش این قدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم و صورتش را ببوسم ولی جلوی خودم راگرفتم و فقط گفتم: «خیلی ممنون که طرفداری ما رو کردی.»
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «خواهش می کنم. اگه شما همیشهخوش اخلاق باشید ما همیشه طرفداریتان رو می کنیم.»
به تینا نگاه کردم و از نگاه معنی دار تینا که سرش رو تکان می داد هر دو خندیدیم. شب بدون حادثه ی خاص دیگری با حرف ها و تعریف ها گذشت.
صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب پا شدم، سرم رو از شدت درد نمی تونستم بلند کنم. نگاهی به ساعت کردم شش صبح بود. آن روز امتحان طراحی داشتیم و فردایش هم کامپیوتر و دیگه خلاص و خداحافظ مدرسه.
ولی مسئله این بود که با این سردرد چطور می خواستم به مدرسه بروم و امتحان دهم. با زور از جایم بلند شدم و دوش گرفتم و مانتو و مقنعه مدرسه ام را که سرمه ای بود پوشیدم و وسائل نقاشی ام را برداشتم و به پایین رفتم. خانه ساکت و آروم بود فقط صدای جیرجیرکها و گنجشک ها از حیاط می آمد. بابا که دیشب گفته بود صبح با عمو می روند دنبال یه سری از کارهایشان. مامان هم که ساعت ده کلاس داشت و حتماً خوابیده بود. ای کاش بابا یه راننده استخدام می کرد و در این مواقع که خودشان نمی توانستند مرا ببرند، مرا می رساند. با یادآوری زندگی لیلا و بقیه آدم ها، از فکرم خنده ام گرفت و به خودم گفتم تنبل خانم چند ماه دیگر گواهینامه ات را می گیری و راحت میشی. حالا هم بهتره یک قهوه برای خودت دم کنی و یک صبحانه مشتی بخوری تا سرحال بیایی و امتحانت را خوب بدی.
با این فکر به آشپزخانه رفتم و قهوه را دم کردم و برای خودم میز صبحانه مفصلی چیدم و خواستم شروع به خوردن کنم که چشمم به کامران افتاد که آرنج هایش را روی سنگ اُپن آشپزخانه قرار داده و به جلوخم شده و مرا نگاه می کند.
وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «علیک سلام. این همه صبحانه را تنهایی می خواهی بخوری؟»
گفتم: «سلام. می شه بگی صبح به این زودی حاضر و آماده این جا چه کار می کنی؟»
سنگ را دور زد و وارد آشپزخانه شد و گفت: «اگه یه قهوه به منم بدی بهت می گم.»
از جایم بلند شدم تا برایش قهوه بریزم که رفت روی صندلی من نشست قهوه را جلویش گذاشتم و صندلی دیگری را عقب کشیدم و گفتم:«قهوه می خواستی یا جای منو؟»
در حالی که کره و مربا را روی نان میمالید با خنده گفت: «هر دو رو، آخه نمی دونی چه کیفی داره آدم جای یه دختر خوشگل و سرتق بشینه...»
خیلی پررو بود. باید خیلی تمرین میکردم تا ازش کم نیارم. بچه که بودم همیشه لوسم می کرد و هرچی که می خواستم انجام می داد. ولی حالا نمی دونستم چطوری باید باهاش برخورد کنم.
کامران گفت: «هی حواست کجاست؟ مگه تا حالا کسی از خوشگلیت تعریف نکرده بود که ماتت برده؟»
واقعاً دیگه نمی دونستم چی بگم برای همین با عصبانیت گفتم: «گمشو، پسره ی پررو. صبح اول صبح پا شدی منو اذیت کنی. اصلاً کی گفته که تو این جا بیایی و آرامش منو بهم بزنی؟»
خنده ی بلندی کرد و گفت: «اگه منظورت از این جا، این خانه است که باید به عرضتون برسونم که این جا خونه مادربزرگ من است و برای آمدن احتیاجی به اجازه ی یه دختر کوچولو ندارم و اگه منظورت توی آشپزخانه وحالا است باید بگم که دیشب، وقتی رفتی بخوابی عمو گفت، که صبح امتحان داری و حالت هم انگار خوب نیست و چون قرار بود که با، بابا صبح بیرون بروند سوئیچ ماشین را به من داد و گفت، که صبح ساعت 7 تو رو به مدرسه ات برسونم و برگردونم.»
با یادآوری این که بابا حواسش به همه چیز هست لبخندی روی لبم نقش بست که کامران قهوه ام را جلوی صورتم گرفت و گفت: «بخور سرد شد.»
قهوه را یک جا سر کشیدم و دیدم لقمه ای برایم گرفت و به طرفم درازکرده.
خواستم دستش را پس بزنم که با خنده گفت: « بخور دیگه، الان دیرت می شه.» بعد از خوردن صبحانه، بهحیاط رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت مدرسه راه افتادیم.
در حال تنظیم آئینه گفت: «کجا باید بریم؟»
- برو خیابان مژده.
- تا اون جایی که من خبر دارم آن جا هنرستانی نبود درسته؟
- درسته فقط می خواستم از نانوایی تافتونی نون بگیرم و همان نزدیکی هم حلیم فروشی خوبی داره بگیرم و ببرم مدرسه به تینا و چند تا از بچه ها قول دادم.
همین طور که دنده را عوض می کرد، خندید و گفت: «من نمی دونم شما با این پرخوری هایتان چطور چاقنمی شید؟»
گفتم: « برای این که مرتب ورزش می کنیم.»
-هنوزم شنا می ری؟
- نه، دیگه چون تو تابستان ها از استخر خودمون استفاده می کنم، بیشتر مواقع هم اسکیت و دوچرخه سواری می کنم.
- خوبه. همه ی این ها در حیاط خانه قابل انجامه و خرجی هم نداره.
- شاید ولی بیشتر به خاطر اینه که به کارهای مدرسه ام باید برسم و پیانو و نقاشی هم وقت زیادی ازم می گیره. ترجیحاً بقیه وقتم رو هم یا با مامان اینا یا با دوستام می گذرونم.
وقتی به نانوایی رسیدیم کامران نانرو گرفت و بعد هم حلیم رو حساب کرد و بعد مرا به مدرسه رساند. سارا و مهتاب و گیتا و مژده جلو درایستاده بودند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
از ماشین که پیاده شدم کامران همپیاده شد و کمک کرد تا وسایل و نون و حلیم رو به دم در ببرم. بچه هاکه با نگاه های تحسین آمیز به کامران نگاه می کردند با خنده گفتند: «دیر کردی گفتیم یادت رفته صبحانه بگیری.»
گفتم: «نه، یک کمی طول کشید.» ودر حالی که بچه ها وسائل را برمی داشتند پرسیدم: «تینا هنوز نیومده.»
سارا: «نه. اونم دیر کرده.»
سرم را تکان دادم و همین طور وارد مدرسه شدم که با صدای کامران که می گفت: «ژینا»، یادم افتاد که باکامران خداحافظی نکردم و برگشتمو گفتم: «ببخشید یادم رفت خداحافظیکنم. در ضمن ممنونم.» سرش را تکان داد و گفت: «خوبه چه راحت آدمویادت می ره؟ خواستم ببینم کی باید دنبالت بیام.»
اول می خواستم بگم خودم با تینا می آئیم که بعد با یاد درد پام کههنوز کامل خوب نشده بود گفتم: «معلوم نیست شاید، نه و نیم، شایدم ده. بستگی به طرحم داره کهچه قدر کار داشته باشد.»
گفت: «پس تا ساعت ده و رفت.»
تا از جلوی در دور شد بچه ها روی سرم ریختند و گفتند: «ژینا، تو هم به؟داشتیم از ما قایمش کنی؟»
خودم را از وسطشان نجات دادم و گفتم: «کی رو قایم کنم؟»
مژده گفت: «همون آقا، خوشتیپ رو، داشتیم؟»
مقنعه ام رو درست کردم و گفتم: «چیه، فکر کردید روزهای آخر این قدرپررو شدم که با دوست پسرم بیاممدرسه و از خانم ناظم هم نترسم. ایشون رو که دیدید پسر عموی بنده هستند که گفته بودم فرانسه استو کارخانه ی بابابزرگم رو اداره می کنه. پریشب برگشته.»
گیتا گفت: «آخ که من قربونش برم.چه پسرعموی نازی.»
گفتم: «حلیم سرد شد. تینا هم که نیامد. الان امتحان شروع می شه.» که سروکله ی تینا از دور پیدا شد. گفتم: «بدو بیا که تموم شد.»
با عجله حلیم رو خوردیم و به سر جلسه امتحان رفتیم. موقع طراحی کردن تمام مدت حواسم یا پیش لیلا بود یا کامران ولی خب بازم طراحی خوب شد.
وقتی از سر جلسه بیرون آمدم تینا را دیدم که داشت با آب و تاب جریان های مهمانی و لیلا را تعریف می کرد.
با دیدن من گفتند: «باز که شاگرد اول بازی درآوردی و تا آخر جلسه نشستی.»
مقنعه تینا رو کشیدم و گفتم: «تو حرف توی دلت نمی مونه باید همه چی رو، همه جا، جار بزنی.»
چشمکی زد و گفت: «چیزهای خوب خوبشه نگفتم. تو ناراحت نباش راستی چرا نگفتی صبح با کامران اومدی.»
گفتم: «فرصت نشد. فکر کنم الان جلو در ایستاده است. بیا بریم.»
مهتاب گفت: «شما هم این روزهای آخری، زود میرین که چی بشه.»
تینا گفت: «مگه قراره دیگه همدیگر رو نبینیم. آخه می دونید الان آژانس جلو در منتظرمونه. کرایه اش زیاد می شه.» سارا گفت: «مگه چه قدر می شه. صبر کنید دیگه.»
تینا گفت: «بگذار حساب کنم. چون اتومرسی ، حساب می شه، فکر کنمژینا به ازای هر دقیقه تأخیر باید دو بوسه به طرف بده.»
گفتم: «تینا خفه می شی یا خفه ات کنم. الان اینا چی فکر می کنند.»
شانه اش را بالا انداخت و در حالی که به سمت در مدرسه می رفت گفت: «مهم نیست اینا چی فکر می کنند. مهم اینه که اونی که بیرونه چی فکر می کند.» و برگشت و گفت: «بای بای بچه ها. تا فردا» و از در بیرون رفت.
رو به بچه ها کردم و گفتم: «می دونید که تینا چرت و پرت زیادی می گه. فعلاً خداحافظ» و از بچه ها جدا شدم و بیرون آمدم. تینا را دیدم که در عقب ماشین رو باز کرد و نشست.منم در جلو را باز کردم و نشستم و گفتم: «سلام.»
کامران گفت: «سلام خسته نباشید. امتحان خوب برگزار شد.»
گفتم: «آره خوب بود.» تینا هم گفت:«ای بد نبود.»
کامران پرسید: «حالا کجا بریم.»
تینا گفت: «من که مامانم گفته برم خونه ی خاله پریوش، بابک که بیمارستان است و مامان هم از امروز رفته خونه ی خاله تا با هم ترتیب مهمانی فردا شب را بدهند. منم کتابم رو آوردم تا برم همانجا درس بخونم.»
کامران گفت: «مگه قرار مامانت آشپزی کنه؟»
تینا: «نه، ولی با خاله پریوش می خواستند بروند خرید لباس و شاید تا دیروقت طول بکشد. برای همین گفته منم برم آن جا.»
گفتم: «خب چرا نمیای بریم خونه ی ما.» گفت: «برای این که خاله می گه تو همیشه با ژینایی و پیش ما نمیای.»
وقتی تینا رو در خونه ی عمه پریوش پیاده کردیم
کامران گفت: «کجا بریم؟»
گفتم: «خونه سرم درد می کنه» و چشمهایم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم به خانه که رسیدیم خاتون گفت: «که بابا و عمو ناهار نمی آیند و مامان گل پری هم به خانه عمه پریوش رفته است.»
مامان هم که دانشگاه بود و می موندیم من و کامران.
خاتون گفت: «غذا از شب قبل توی یخچال است، همان را می خورید یا درست کنم؟» گفتم: «نه، هرچی باشه می خوریم.»
گفت: «اگه کاری ندارید، من برم پیش لیلا.»
گفتم: «پس غذا هم ببرید که احتمالاً لیلا کم کم گرسنه اش می شه و به ساعت اشاره کردم که یازده و ربع بود.»
خاتون به آشپزخانه رفت و من هم به اتاقم رفتم. لباسم رو عوض کردم و شلوار کرم و بلوز زیتونی پوشیدم و موهایم رو پشت سرم جمع کردم و با گل سر بستم.
وقتی به پائین رفتم دیدم کامران تی شرت سرمه ای چسبانی پوشیده،که بازو و سر و سینه اش را کاملاً برجسته نشان می دهد و در آشپزخانه به دنبال چیزی می گردد.
بابا راست می گفت که کامران از زمان رفتنش چاق تر شده بود ولی این جوری خوش هیکل تر شده بود. وارد آشپزخانه شدم و پرسیدم: «چیزیمی خواستی؟»
- دنبال قهوه می گشتم. می دونی بدجوری بهش عادت کردم.
- دیگه به چی عادت کردی؟ مشروب، حشیش یا....
دستش را تکان داد و گفت: «به هیچ کدام. نمی گم لب به مشروب نزدم ولی شاید چند باری تو مهمانیهای خاص، می دونم که می خوای بگی همین هم خیلی بد، قبول دارم و معذرت می خوام. حالا می شه ازت خواهش کنم یه فنجان قهوه مهمانم کنی؟»
- آره که می شه. چیز دیگه ای نمی خوای؟
با نگاهی خندان گفت: «نمی دونم؟!»
از نگاهش و حرفش خجالت کشیدم و پشتم رو بهش کردم وشروع کردم به درست کردن قهوه و این طور وانمود کردم که منظورش رو نفهمیدم.
در یخچال رو باز کرد و نگاهی کرد وگفت: «چرا گفتی خاتون غذا درست نکنه، من عادت به غذای مونده ندارم.»
در حالی که فنجان را روی میز می گذاشتم گفتم: «خب چی دوست داری برایت درست کنم؟»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
پشت میز نشست و گفت: «تو می خوای درست کنی؟ مگه بلدی؟»
گفتم: «هرچی که دلت بخواد.»
همین طور که با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود گفت: «من فسنجون دوست دارم. این یکی دیگه کار هر آشپز تازه کاری نیست.»
گفتم: «جلوی خودت درست می کنم تا دیگه حرف بی خود نزنی»
- و اگه خوب نشد؟
- ناهار بیرون مهمون من و اگه خوب شد چی؟
- خب شام هرجا که تو بگی مهمون من.
- باشه قبوله.
سریع گردو و مرغ و رب انار را حاضر کردم و زیر ذره بین نگاهش شروع به کار کردم برای این که کمتر نگاهم کنه گفتم: «می شه بری یکاهنگی بگذاری گوش کنیم. من به سکوت عادت ندارم.»
چَشم گفت و رفت. وقتی صدای موزیک بلند شد به آشپزخانه برگشت و گفت: «برنج نمی گذاری.»
گفتم: «چرا اول خورشت رو می گذارم چون باید جا بیفته. بعد برنج هم دم می کنم.»
پاهایش را روی صندلی جلویی گذاشتو پرسید: «می شه بگی جریان لیلا چی بود که این طور دیروز بهم ریختهبودی؟»
پرسیدم: «می خوای بدونی؟»
سرش را تکان داد. گفتم: «ناراحت نمی شی.» گفت: «اگه چیز ناراحت کننده ای باشد، که حتماً هست چون تورو ناراحت کرده ، منم می شم ولیمی خوام بدونم.»
در حالی که غذا رو درست می کردم جریان زندگی لیلا رو اون طور که خودش تعریف کرده بود، برایش گفتم.
در موقع تعریف بعضی از قسمت ها، اشکم سرازیر شدند که کامرانلیوان آبی برایم ریخت و به دستم داد. تمام مدتی که من حرف می زدم ساکت و با چهره ای ناراحت نگاهممی کرد وقتی از مرگ محسن و بلای که به سر لیلا آمد گفتم، دیدم که چشم های سیاهش پر از اشک شده وقتی همه ی ماجرا رو گفتم آه عمیقی از سینه کشید و گفت: «پس حق داشتی که این طور ناراحت بشی. حالامی خواهی چکار برایش بکنی.»
گفتم: «هنوز نمی دونم. ولی اولین کاری که باید بکنم اینه که به بابا بگم کنار اتاق مشت رجب یک سوئیت کامل برای لیلا و بچه اش بسازد که به اتاق خاتون اینا هم راه داشته باشد.»
- خب بعدش چی؟ حتماً همین جا کار کنه؟
- این جا که می تونه کار کنه، کارم نکنه مطمئنم بابا خرجشان را می دهد ولی دلم می خواهد کمکش کنم به مدرسه ی شبانه بره و درسش رو
ادامه بده. اگه بشه حامد هم بعد ازسربازی اش همین جا بیاید و کنار لیلاو بچه اش باشد . در ضمن اگه بتونه یک حرفه ای هم یاد بگیره خیلیخوبه .یادمه چند ساله پیش همراه بابابزرگ تو ماه رمضان به کمیته امداد رفتیم و بابابزرگ که سالانه مبلغی رو برای بچه های یتیم به ان جا می برد به من گفت یادت باشه ، که این ثروت و دارایی موقعی خوشبختی میاره که در کنارش به فکر مستمندان هم باشی.
تو رو من امروز با خودم این جا اوردم تا ببینی و یاد بگیری تا بعد از من و مامان گل پری هم کسی تو این خونواده به فکر بچه های یتیم باشه . تو رو اوردم چون تو از همه ینوه های من دلرحم تر هستی . من شاید تو جوانی ام خطاهایی کردم کهپیش خدا توبه کردم ولی مامان گل پری ات با مهربونی اش به من خیلی چیز ها یاد داد . تو هم اخلاقت بیشتر شبیه اونه .
دلم میخواد وقتی به اون دنیا میریم توروح ما رو شاد کنی . ولی یادت باشه که همیشه ماهی دادن و سیر کردن شکم ها ، کمک نیست بلکه اگه بتونی ماهیگیری یاد کسی بدیبرای همیشه از گرسنگی نجاتش دادی. برای همینه که این جا بعد از یه سنی به بچه های تحت پوشش حرفه ای یاد می دهند تا دیگر محتاج نباشند . بعد از ان روز همیشه سعی کردم تا جایی که میشه به دیگران کمک کنم .
نمی دونی وقتی بابابزرگ فوت کرد چه قدر بچه از بهزیستی به ختمش امدند که بابابزرگ حامی شان بود . حالا هم این کارو مامان گل پری می کند . منم اگه بشه همین طوری به لیلا کمک می کنم.
خنده ای کرد و گفت : (( نه بابا ، پس تو این چند سالی که ندیدمت حسابی بزرگ شدی و دیگه اون دختر کوچولوی ناز نازی نیستی .)) در حالی که به غذا سرک می کشیدم تا ببینم حاضر است یا نه ، گفتم (چرا هنوزم نازنازی هستم . ولی به قول مامان خوبه ادم در عین نازنازی بودن، واقع گرا هم باشد که اگه زندگی رو یک پاشنه نچرخید بتونه گلیم خودش رو از اب بیرون بکشد . برای همینم منو مرتب به کلاس های زبانانگلیسی و فرانسه و المانی فرستاده و حالا دیپلم هر سه شان را گرفتم .))
_ خوبه خیلی خوبه دیگه چه کارهایی یادت دادند ؟
_ تابلو فرش هم بلدم ببافم .اون تابلویی هم که به دیوار پذیرایی پشتی است و عکس یک دختر محلی است هم طرحش مال خودمه هم کار بافتش .
سوتی کشید و گفت : (( باورم نمیشه . اصلا بهت نمیاد اهل این کار ها باشی .))
گفتم ( من کارهای هنری رو خیلی دوست دارم .))
مامان همیشه میگه من عاشق درس دادن بودم و به کارهای هنری جز اشپزی علاقه ای نداشتم حالا که تو روح هنری داری هر کاری که دلت میخواد انجام بده به شرطی که تا اخرش بروی . راستی تو از زندگی توفرانسه راضی هستی؟
چانه ای بالا انداخت و گفت ( نه زیاد . ولی به خاطر کارخانه مجبور شدم بمونم . این جا که مهندسی نساجی ام را گرفتم و راهی شدم توی کارخانه احساس کردم به غیر از اون باید مدیریت بهتری هم داشته باشم برای همین رشته ی مدیریت رو شروع به خواندن کردم و حالا هم احساس می کنم با این مدرکم بهتراز پس اداره ی کارخانه بر می ایم اخه نحوه ی مدیریت بابابزرگ و بابا یواش یواش قدیمی شدند و جوابدهی لازم را برای سود بیشتر نداشتند. بابا میگه با تغییراتی که من به وجود اوردم اوضاع خیلی بهترشده ولی از سودی که به این جا می رسه خبری ندارم .))
در حالیکه غذا را توی ظرف ها می کشیدم و روی میز می گذاشتم گفتم (اقای کریمی وکیل بابابزرگ با مامان گل پری همه ی سود ها را صرف خرید زمین و ساختمان می کنند. این طور که من شنیدم مامان گل پری به سهم دختر و پسری این کارومی کنه ولی دقیق اش نمی دونم .))
پشت میز نشستم و گفتم ( اگه نمی ترسی مسموم بشی بهتره تا غذا سرد نشده و از دهن نیفتاده بخوری .))
نگاهی به غذا کرد و گفت (ظاهرش که خیلی خوبه و بشقابش رو پر از غذا کرد .))
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
قبل از این که قاشق ام رو به دهان ببرم منتظر شدم تا عکس العملش رو ببینم . خیلی جدی شروع به خوردن کرد و بعد از چند قاشق نگاهی به من که منتظر ، نگاهش می کردم کرد و گفت ( پس چرا نمی خوری ؟))
گفتم ( می خواستم ببینم خوشت امده یا نه ؟))
قاشق اش را روی میز گذاشت و گفت ( خوشم اومده ؟ این چه حرفیه . این عالیه حرف نداره .))
پرسیدم ( پس چرا خوردی و هیچی نگفتی .))
با خنده گفت ( برای اینکه ترسیدماگه زود تعریفت رو بکنم زود تر از من خودت غذاهارو بخوری و من گرسنه بمونم . مگه ندیدی بشقابمرو از ترس گشنگی پر کردم ؟)) نمکدون رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و به دیوار خورد و گفتم ( خیلی بی مزه ای . یعنی مناینقدر شکمو ام.))
خندید و گفت ( من تا یه دل سیر از این غذا نخوردم وارد هیچ بحث دیگری نمی شم . بخور که منم خیلی گرسنه ام.))
بعد از تمام شدن غذا گفت ( می شه بگی این غذا رو از کی یاد گرفتی؟))
گفتم (مامان گل پری . در ضمن رب انارش هم مخصوص است و برایمان خاله بهناز هر وقت که به شیراز می رود می اورد و طعمش فرق می کند .))
_ بقیه غذا ها رو هم این جوری درست می کنی یا نه ؟
_ چه جوری ؟
_ این طور خوشمزه .
_ نمی دونم . ولی مامان گل پری می گه شاگرد خوبی برای مامان گل پری بوده ام .
_ راستی ، بقیه دختر های فامیل هم ، مثل تو اشپزی می کنند ؟
_ اگه منظورت تینا است کمی تا قسمتی بله ولی مهوش و مریم در حدنیمرو و املت .
_ چرا؟
_ برای این که می گویند تا ادم اشپز داره نباید به خودش زحمت بده .
_ و تو چرا این طوری فکر نمی کنی؟
به خاطر این که مامانم می گه شاید یه روزی بیاد که ادم اشپز نداشته باشه و خدمتکاری در کاری نباشه . مثل همین حوادث طبیعی ، زلزله ، سیل ، یا هر چیزی که حساب و کتابشدست ما نیست وقتی که رفاه نبود ادم هایی توان زندگی کردن رو دارند که بتوانند روی پاهای خودشان بایستند با این حرف محکم پاهایم را روی زمین کوبیدم .
کامران از جایش بلند شد و گفت ( اجازه می دی ظرف ها رو من بشورم .))
گفتم ( نه ، احتیاجی نیست . تو بهتره چایی بریزی و من هم ظرف ها رو در ماشین ظرف شویی می گذارم.))
_ راستی دو تا خدمتکارا کجا هستند ؟
_ مامان گل پری فرستادشان خونه ی عمه پریوش برای کمک . _ چه قدر خوبه که امروز من و تو تنهاییم.
_ چرا ؟
_ برای این که این طوری می تونیم بهتر و راحت تر صحبت کنیم . اخه میدونی وقتی من رفتم تو یه دختر کوچولوی سیزده ساله بودی و من فقط بچگی ها و شیطنت هایت را می دیدم ولی حالا می تونم روی تو به عنوان یک دختر عموی بزرگ و خانم حساب کنم . دلم میخواد بهتر بشناسمت .
_ تو بزرگ بودی که رفتی ولی برایمن خیلی فرق کردی . اون موقع برام خیلی مهربون بودی و هر کاری می خواستم برام می کردی ولی حالا عوض شدی .
_ چطور ، بد شدم ؟
_ نه ، ولی نمی دونم چرا دیگه خوب نمی شناسمت .
_ خب طبیعیه . وقتی چند وقت بمونم با هم اشنا تر میشیم و راحت تر مثل گذشته ها .
_ شاید.
_ چایی رو کجا بخوریم .
نگاهی به ساعت کردم که سه بعد از ظهر را نشان می داد و گفتم ( تو حیاط احتمالا روی صندلی ها سایه افتاده بریم ان جا.))
از قهوه جوش ، دو تا قهوه هم ریخت و به دنبال من به حیاط امد وقتی قهوه را روی میز گذاشت گفت ( بخور ، این قدر حواست پرت شد که یادت رفت سرت درد می کنه اینو بخور بعد نیت کن برایت فال بگیرم .))
خندیدم و گفتم ( سرم بهتر شده .تو از کی فالگیر شدی ؟))
گفت ( نمی دونم می دونی یا نه ؟ فرانسوی ها ادم های خرافاتی زیاد دارند و به این چیز ها هم زیاد اعتقاد دارند . منم در کنار دوست هایم یه چیز هایی یاد گرفتم .))
در حالی که ته دلم احساس حسادت می کردم پرسیدم ( دوست های دخترت یا پسرت ؟))
خنده ی معنی داری کرد و گفت : ((چیه حسود خانم . ان جا روابط دوستی بین دختر و پسر ها عادی است ولی برای این که خیالت را راحت کنم می گم کهاین دوست من پسر است و معاون کارخانه هم هست.))
با قیافه ی درهمی گفتم : (( به من چه که حسودی کنم . مگه من دوست دخترتم یا نامزدت فقط از روی کنجکاوی پرسیدم .))
دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت : (( می دونی بینی ات عین پینوکیو داره دراز می شه .))
نفسم از این همه اعتماد به نفسش تو سینه حبس شده بود و خواستم هر چی دلم می خواد بهش بگم کهخندید و گفت : (( اگه باور نمی کنی ائینه بهت بدم .))
گفتم : (( خیلی بی شعوری کامی . ))
بلند شدم وبا عصبانیت خواستم برم که گفت : (( از پریشب تا حالا که برگشتم دیگه منو مثل قدیم ها کامیصدا نکرده بودی .))
خیلی پر رو بود . پوزخندی زدم و گفتم : (( خب که چی ؟ کامی دوست بچگی های من بود ولی حالا کامران انگار پدر کشتگی با من داره .))
از جایش بلند شد و با فشار دستهایش وادارم کرد که روی صندلی بنشینم و گفت : (( دختر جون ، جنایی اش دیگه نکن و با قهرم روز خوبی رو که دو تایی شروع کردیم خراب نکن . من اگه چیزی می گم فقط قصدم شوخی است و میخوام مثل قدیم ها دوباره با هم صمیمی بشیم . از پریشب تا حالا همش احساس می کنم با من راحت نیستی و دیگه ژینا کوچولوی من نیستی .
همش سعی می کنی خودتو از من دور کنی . انگار که من غریبه ام و دیگه برایت کامی نیستم .))
اخمی کردم و گفتم : (( خب معلومه که نیستی .))
پرسید : (( چرا ؟ ))
گفتم : (( برای این که بدی.))
با خنده گفت : (( چرا بدم ؟))
گفتم : (( برای این که حالا هم داری زورت رو به رخم می کشی ؟))
خندید و سر جایش نشست و گفت : (( زور همه ی مرد ها زیاده . تا حالا باهاشون در نیفتادی . حالا هم اگه لطف کنی و یه چایی بریزی ممنون می شم .))
گفتم : (( باشه . تو هم تا من چایی می ریزم و قهوه ام را برمی گردونماز تو یخچال کیک شکلاتی بیار تا بخوریم که فکر کنم دوباره داره قند خونم پائین میاد .))
وقتی به داخل خونه رفت خواستم از حس دوست داشتنش فرار کنم که ته قلبم یه کسی گفت : (( خودت رو گول نزن تو داری قلبت رو از دست می دی . اگه یه کم دیگه کوتاه بیایی ، صدای شکستن قلبت رو می شنوی و باید با جارو و خاک انداز جمعش کنی . تو که می دونی بابا هیچ وقت اجازه نمی ده تو با کامران ازدواج کنی برای چی خودت رو می خوای پای بندش کنی .))
تو همین افکار بودم که کامران گفت : (( تو که هنوز نه چایی ریختی ،نه قهوه ات رو خوردی !))
به دروغ گفتم : (( حواسم پیش لیلا بود . کیک اوردی .))
گفت : (( اره )) و تکه ای از کیک را که به سر چنگال زده بود به طرفم گرفت و گفت : (( بخور تا حالت بد نشه . ))
از دستش گرفتم و قهوه را هم خوردمو روی نعلبکی برگرداندم و جلویش گذاشتم و شروع به خوردن کیک و چایی کردم .
در حالی که کیک را می خورد داخل فنجانم را نگاه کرد و گفت : (( لباس عروسی برایت افتاده .))
با تعجب نگاهش کردم که گفت : (( این می گه صاحب فال به زودی ، سفر خارج از کشور میره . دختر دل نازکیه و دوست داره به دیگران کمککنه . خاطر خاهم زیاد داره ولی به تازگی دل یه پسری رو تو راه دور برده که خیلی زمین خورده اش شده . قراره به زودی هم یه کادوی خوب بگیره و پول زیادی هم به دستش میرسه . می گه اگه قلب اون پسری رو که دوسش داره قبول کنه ، حتما خوشبخت میشه . صاحب دو تا دختر و یک پسر قشنگ و ناز هم می شه ...
فنجان رو از دستش گرفتم و گفتم : (( بسه کامران . این قدر چرت و پرت نگو منم باید برم یه نگاهی به کتابم بیندازم که فردا امتحان دارم واز جایم بلند شدم .))
بلافاصله از صندلی اش بلند شد و گفت : (( پس قرار شام امشب چی می شه ؟ ))
گفتم : (( حالا کی شکمو است من یا تو . که هنوز چیزی از وقت ناهار نگذشته فکر شامی . در ضمن شام مامان و بابااینا می ایند . ))
شانه اش را بالا انداخت و گفت : (( خب بیایند من به دختر عمویم یه شام باختم باختم و باید بدهی ام را بدهم . فکر نکنم از نظر کسی ایرادی داشته باشه .))
گفتم : (( این پسر عمو باید صبر کند تا من اول سری به لیلا بزنم و بعد هم کمی کتابم را دوره کنم و بعد برای ساعت هفت و نیم شاید وقتم ازاد باشه . ))
گفت : (( پس من منتظرم و به داخلرفت .))
منم پیش لیلا رفتم و حالش را پرسیدم و چیزهایی را که توی فکرم بود رو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت اگه اشکالی نداشته باشه دلش میخواد خیاطی یاد بگیره و کار کند . چون با این کار می تونه همیشه کنار بچه اش باشد.
گفتم : (( فکر خوبیه می تونی همین جا کار کنی و دوست ها و اشنایان ما هم مشتری ات می شوند .)) از خوشحالی لیلا شاد شدم و به خانه برگشتم و با خودم گفتم : (( در اولین فرصت با مامان اینا در این باره صحبت می کنم . ))
وارد سالن که شدم تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم . مامان گل پری بود پرسید : (( که کامران خانه است یا نه ؟ )) و من گفتم : (( که بله .))
گفت : (( بهش بگو اگه می تونه سری به خونه ی عمه پریوش بزنه.))
گفتم : (( چرا به موبایلش زنگ نمی زنید .)) که گفت خاموش کرده .
گفتم : (( بهش می گم که باهاتونتماس بگیره و خداحافظی کردم .))
به در اتاقش رفتم و در زدم گفت : (( بفرمایید .))
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
فصل چهارم
وارد شدم و دیدم کنار تخت با یک بلوز چسبان مشکی نشسته و سیگار می کشد . بوی اتکلن و سیگارش اتاق را پر کرده بود . از جایش بلند شد و به سمتم امد و گفت : (( چیزی شده ؟ ))
من که حواسم پرت شده بود که چی می خواستم بگم ، گفتم : (( نه))
گفت : (( پس چرا این طوری منو نگاه می کنی ؟ ))
_ اخه نمی دونستم زیبایی اندام کار می کنی و بدنت رو ورزشکاری کردی . و بعد پیغام مامان گل پریرا بهش رساندم و خواستم از در بیرون برم که دستش را روی در گذاشت و گفت : (( یه دقیقه صبر کن . ))
و به سمت کمدش رفت و جعبه ی کوچکی را در اورد و به سمتم گرفت و گفت : (( این یه هدیه مخصوصه وقتی به ایتالیا رفته بودمبرایت گرفتم . نمی خواستم جلوی بقیه بچه ها بهت بدم گفتم شاید حسودی کنند.))
در جعبه را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر زمرد نشان داخلش که کار ظریف و زیبای جواهر سازان ایتالیا بود چشم هایم برقی زد و بلافاصله به طرفش گرفتم و گفتم : (( من اینو نمی تونم قبول کنم .))
در حالی که گردنبند رو در می اورد گفت : (( اینو از طرف مامان گل پری برایت گرفتم . ))
همان روزهایی که عکس و فیلم هایت را برایم می فرستاد گفت : ((که عاشق زمردی و اگه به ایتالیا رفتم برایت سرویس قشنگی بگیرم . ))
با تعجب گفتم : (( برای چی مامان گل پری عکس هایم را می فرستاد ؟ ))
گردنبند را نزدیک گردنم را گرفت و درحالی که چفت ان را پشت گردنم محکم می کرد با لحن خاصی گفت: ((نمی دونم شاید برای این که دلو دین منو ببره ))
نگاه تحسین بر انگیزی بهم کرد وگفت : (( واقعا که دختر های فامیل حق دارن بهت حسادت کنند ، تو روزبه روز بیشتر شبیه مامان گل پری میشی و خوشگل تر ، حتی رنگ و مدل موهایت . ))
سریع از اتاق بیرون رفتم . مرتب به خودم فحش دادم تا به اتاقم رسیدم، نمی دونم چرا عین عروسک وایستاده بودم و گذاشته بودم هر جور که دلش می خواست منو نگاه کنه و بهم بگه که موهایم چه جوری بهتره . چرا بهش همچین اجازه ای رو می دادم .
دوباره قلبم گفت : (( برای این که خودت دوست داری که این نگاه ها رو ببینی و نظرش رو جلب کنی . ))
بعد از کمی که سعی کردم افکارم را متمرکز کنم کتابم را برداشتم و شروع به مرور کردن کردم . خوشبختانه چون همیشه بچه زرنگ کلاس بودم و درس هایم را حفظ بودم زود تمام شد و با امتحان عملی هم که مشکلی نداشتم .
بعد از بستن کتاب به ساعت نگاهی کردم و دیدم از هفت و نیم هم گذشته.
تو آينه نگاهي به خودم کردم و ديدم صورتم حسابي خسته نشان ميدهد.از اتاق که بيرون آمدم صداي عمو و مامان بابا رو شنيدم که مشغول صحبت و خنديدن بودند.
از پله ها آروم پايين رفتم ومي خواستم که نفهمه من پائين اومدم و بترسونمش که سريع برگشت و گفت:
«اومدي ژينا؟»
نقشم نگرفته بود و با ناراحتي گفتم:«اِ خيلي بدي!»
سرش رو به عقب برگردوند و با نگاه قشنگي گفت:«چرا؟چون چند ساعته اين جا منتظرم تا سرکار خانم تشريف بياريد و اين غم تنهايي رو از بين ببريد.»
با خونسردي بهش نگاه کردم و پرسيدم:«مگه بيرون نرفته بودي؟»
پوزخندي زد و گفت:«اگه رفته بودم که الان اينجا نبودم.يعني نمي گذاشتند که برگردم.»
نگاهي به مامان اينا کردم که مشغول خوردن ميوه بودند و جلو رفتم و گفتم:«سلام بر ماماني و بابايي و عمويي،که يادي از ما نمي کنند.»
جواب سلامم را دادند و مامان گفت:«چرا اين قدر صورتت درهم و خسته است .»با خنده گفتم:«براي اينکه امروز اين پسرعموي بد ما از من بيگاري کشيده و مجبورم کرده تا کلي از ظهر رفته برايش غذا بپزمو چايي و قهوه دم کنم.بعد هم که درس خواندم خب از خستگي مُردم.»
عمو رو به کامران گفت:«آره بابا. نگفتي ژينا امتحان داره؟»
کامران که از جايش بلند شده و از روي ميز سيبي برداشته و در حال گاز زدن بود .گفت:«مگه عيبي داره،خواستم بدونم دخترعمو کوچولوم،چه قدر مهمانداري اش خوب است و آشپزي اش چطوره.از قراره معلوم بقيه دختراي خانواده ي کياني رو که بايد ترشي بيندازيد چون از هنر خانه داري چيزي بلد نيستند ولي حالا شايد بشه براي اين يکي يه شوهري ،نوکري،چيزي ،
پيدا کنيم و رو دستمون نمونه و قاه قاه شروع به خنديدن کرد.»
جيغم به آسمون رفت و گفتم:«خيلي مزخرفي.کوفتت بشه فسنجوني کهخوردي.»
خنديد و گفت:«بابا تو چه قدر کم ظرفيتي دختر.شوخي کردم .آخه بابا نمي دوني که ظهر چه قدر هوس فسنجون کرده بودم وقتي ژينا گفت هر چي بخوام درست مي کنه منم تعارف نکردم ديگه.جاتون خالي که چه قدر هم چسبيد.باورم نمي شد که بتونه همچين غذايي رو درست کنه.»
مامانم خنديد و گفت:«دختر مارو دستکم گرفتي کامران ،دختر من با نازک نارنجي هاي ديگه،فرق هايي هم داره.يه پا هنرمنده.تو هر کاري که بگي.»
بابا و عمو گفتند:«پس شام هم کهداريم.»
کامران گفت:«شما بله.چون ظهر کلي اضافه آمده ولي من چون با ژينا شرط بسته بوديم که اگه غذاخوب بشه من شام مهمون کنم و اگه بد بشه برعکس.حالا بايد در خدمت خانم خانوما باشم و هر کجا که دستور دادند مهمانش کنم.»که عمو خنديد و گفت:«که اين طور.پسبراي
خودتان برنامه چيديد و لابد ما پير و پاتال ها هم مزاحميم.»
سريع گفتم:«اين چه حرفيه عمو جون.خب با هم مي ريم .»که بابا گفت:«نه بابا جان،ما هم حسابي خسته ايم.شماها بريد و خوش باشيد.راستي تو فردا امتحانات تمام مي شه.»
گفتم:«آره.ديگه از دست مدرسه خلاص مي شم.»
مامان گفت:«همچين حرف مي زنه ،انگار شاگرد تنبلي بوده که حالا داره راحت مي شه.»
گفتم:«حالا ديگه همين که آدم از مدرسه بيرون مياد حس مي کنه قاطي بزرگترها شده و خودش کيفي داره.راستي مامان يادم رفت بگم کامران از طرف مامان گل پري برايم سرويس زمرد آورده که معرکه است.»
مامان:«راستي؟خب کو؟»
_بالاست.ميارم ببينيش.
کامران گفت:«ژينا من که حاضرم تو نمي خواي حاضر بشي بريم.»
_چرا الان حاضر مي شم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
و به اتاقم رفتم کمي آرايش کردم ومانتوي سفيد و شال زيتوني پوشيدم و سرويس جواهر را هم با خودم پائين بردم و به مامان اينا نشان دادم که کلي تعريف کردند و بعد کيف زيتوني ام را برداشتم و کتاني سفيد پوشيدم و گفتم:«من حاضرم و از بقيه خداحافظي کردم و همراه کامران سوار ماشين شدم و به راه افتاديم.»
***
کامران پرسيد:«کجا بريم؟»
_دربند
_چشم.
و به سمت دربند بالا رفتيم.هواي مطبوع و خنک را در ريه هايم فرو دادم و گفتم:«نمي دونم چرا اين قدراينجا رو دوست دارم.»نگاهي به صورتم کرد و گفت:«شايد
خاطره ي خوشي از کسي اينجا داري.»
_خاطره که اين جا زياد دارم.چه با مامان چه با دوستانم.ولي بيشتر به خاطر صداي رودخانه و آب است که لذت مي برم.
در حالي که ماشين رو سربند پارک مي کرد گفت:«خوبه شنبه بود و شلوغ نبود وگرنه مجبور بودي کليپياده بيايي.»
اشاره به کتاني هايم کردم و گفتم:«من مجهز آمده ام و ترسي ازراه رفتن هم ندارم،از دختر هايي هم که اين جور جاها با کفش هاي هفت سانتي می آیند و آخ و واخ می کنند بدم میاد.چون هر چیزی جایی داره.کوه هم کفش ورزشی می خواد.
خندید و گفت:خوبه،فکر همه جاش رو کردی.پس بزن بریم.
وقتی به رستوران همیشگی رسیدیم روی تختی که نزدیک آب بود نشستیم و کامران گفت:خب چی سفارش بدیم؟
-من که کباب می خورم.
-خب منم جوجه می خورم و با هم شریک میشیم چطوره؟
-موافقم.غذا را سفارش دادیم که خیلی زود اوردند و مشغول خوردن شدیم که تلفنش زنگ زد و نگاهی کرد و جواب نداد.
پرسیدم:کی بود؟
-عمه پریوش
-چرا جواب ندادی؟
-برای اینکه دلم نمی خواد اون لحظات خوب رو با سوال و جوابهاش خراب کنه وتکه ای از جوجه را به طرفم گرفت که گفتم:من با استخوانش رو می خورم.
و از توی بشقابش برداشتم و به دندان کشیدم و گفتم:این جوری بهتره
خنده ی بلندی کرد و گفت:خیلی باحالی دختر.خوشم میاد که با تمام باکلاسی بی خیال هر چی کلاس گذاشتنی.
-هر کاری در حد خودش خوبه.
راستی اگه تینا فردا بفهمه که ماامشب بدون اون اومدیم اینجا ناراحت میشه
-تقصیر خودشه می خواست نره تولونه زنبور تا بتونیم خبرش کنیم.
از مثالی که درباره ی خانه ی عمه زد خنده ام گرفت و به تلفنش اشاره کردم که زنگ میزد.
خاموشش کرد و گفت:«امشب مي خوام براي همه به جز تو ،در دسترس نباشم.»از اين حرفش حس خوبي بهم دست داد و بعد از خوردن شام گفتم:«خب ،حالا که شام خورديم بهتره برگرديم خونه.»
سرش رو تکان داد و گفت:«مگه ديوونه ام که بعد از کلي انتظار کشيدن ،حالا که يه خانوم خوشگله تو اين هوا و شب خوب کنارمه ،برگردم خونه.»
خودم رو لوس کردم و گفتم:«آخه فردا امتحان دارم.»
پوزخندي زد و گفت:«داشته باش،منونمي توني با اين بهونه ها از سرت وا کني تازه مي خوام سفارش چاي و قليان بدهم .همين جا باش تا برگردم.»
به پشتي تکيه دادم و آهي کشيدم و با خودم گفتم:«اي خداي مهربون،يا اين عشق رو از دلم بيرون کن ،يا خودت کاري کن که اون مال من باشه.»
بعد به خودم نهيب زدم و گفتم:«بدبخت مگه پسرنديده اي که اين طور دلتو باختي؟»
وقتي نگاهم بهش افتاد که با يک ظرف پر از آلو جنگلي به سمتم مي آمد با خودم گفتم:«آخه اون مهربوني هايش مردونه است.نه مثل اين جوون ژيگولوها که فقط فکر مد و اين
جور چيزها هستند.وقتي موقع اومدن ديد که به آلو جنگلي ها نگاه ميکنم رفته برام گرفته مثل باباهاي مهربون.»
وقتي نشست و ظرف آلو رو جلوم گذاشت و گفت:«بخور.تا چاي و قليان را هم بيارند.»گفتم:«چطور يکهو رفتي آلو گرفتي؟»در حالي که يکي در دهانش مي گذاشت
گفت:«براي اين که موقع اومدن ديدم چشمت دنبالش بود.»خنديدم و گفتم:«شايد من چشمم دنبال خيلي چيزها باشه.»
سرش رو جلو آورد و گفت:«هر چي باشه برات جور ميکنم.»براي اينکه حس واقعي اش رو بدونم گفتم:«حتي اگه ازت بخوام که واسطه بشي تا من با يکي از اون پسرهاي خوش تيپ که روي تخت اولي نشستند دوست بشم.»
اخم شيريني کرد و آروم پشت دستمزد و گفت:«ميشه خواهش کنم ازت که محبتم رو پاي حماقتم نگذاري؟»پشت چشمي نازک کردم و گفتم:«همين طوري مي خواستي برام شوهر
جور کني که ترشيده نشم.»
قليان و چايي رو آورده بودند که پکمحکمي زد و گفت:«هنوزم رو حرفم هستم شوهري برات جور ميکنم که دهن تمام فاميل وا بمونه.حالا تو يه چايي بريز و کميقليان بکش.فقط
کم بکش که فشارت نيفته و خرما هم بخور.»
چند تا پک که به قليان زدم گفت:«راستي ،مي خواستم بپرسم که واقعا توي زندگيت پاي پسري در ميون نيست؟»
خنديدم و گفتم:«چيه،فکر کردي با يه قليان مي توني حواسم رو پرت کني و زير زبانم رو بکشي.»
با چشمان سياهش عميق نگاهم کرد و گفت:«نه ،مي پرسم چون مي خوام تکليف خودم رو بدونم.»_که چی بشه؟_این که بدونم کارم آسونه یا سخت و باید کسی رو هم از قلبت بیرون کنم.
خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:«برای چی باید کسی رو از قلبم بیرون کنی.»
نگاهی بهم کرد که تا ته قلبم راآتش زد و آهی کشید و گفت:«یعنی می خوای بگی نمی دونی که چطوری دل و دینم رو بردی؟با این که چه طوری بی قرارت شدم و جلوی خودم رو می گیرم
که داد نزنم و از این عشق با همه وجودم فریاد نکشم.نگو که نمی دونی که باور نمی کنم .شما دخترها تیزتر از اونی هستید که نفهمید با دل بیچاره ی پسرها چه کردید.»
و با این حرف دست هایش رو در موهایش فرو برد و گفت:«ژینا ،نگو که نمی دونی دیوونه ام کردی.»
از این اعتراف صریح قلبم توی گلویم شروع به تپیدن کرد و فشارم سقوط آزاد.زبانم سنگین شده بود و نمی دونستم چی باید بگم.فکر نمی کردم با توجه به مسئله ی مخالفت پدرهایمان با ازدواج دختر عمو و پسرعمو با این صراحت و به این زودی بخواد سدی بین خودش و من درست کنه.چون اگرچیزی نمی گفت شاید می تونستیم علاقمون رو توی دل هامون مخفی کنیم ولی نمی دونستم با این اعتراف چرا می خواست همه چیز رو خراب کنه؟
وقتی سکوتم را دید پرسید:«تو حالت خوبه؟»با سر اشاره کردم کهنه.
با اخم شیرینی گفت :«گفتم که زیاد نکش ،زود باش این قند و خرما را بخور وگرنه یه میت روی دستم می مونه.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق ممنوعه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA