ارسالها: 455
#21
Posted: 2 Sep 2012 10:00
با اخم شیرینی گفت :«گفتم که زیاد نکش ،زود باش این قند و خرما را بخور وگرنه یه میت روی دستم می مونه.»
به زور قند و خرما رو خوردم و گفتم:«فعلا یخچال فریزرم.اگه افتادم میت می شم.»
خنده ای کرد و گفت:« خیلی پررویی.»
نگاه سرزنش باری بهش کردم و گفتم:«من پررویم یا تو که یه شام بهم دادی و این چرت و پرت ها رو می گی .فکر کردی من بچه ام و میخوای با این حرف ها تو بغلت غش کنم.نه پسرعمو جان من از ایندخترها نیستم که به خاطر پول و تیپ و یک کمی حرف های عاشقانه،گول کسی رو بخورم و دلم رو از دست بدم .تازه ،انگار یادت رفته که حتی اگه به قول قدیمی ها عقد پسرعمو ،دخترعمو تو آسمون ها بسته شده باشه،ولی برای من و تو این مسئله صدق نمی کنه و همیشه گفتند که ازدواج ما هیچ وقت امکان پذیر نیست.یادت رفته همین دیروز مهوش بهت گوشزد کرد.»
مشتش رو محکم روی تخت کوبید و گفت:«گور بابای مهوش و هر کسی رو که بخواد این حرف رو بزنه .
مهم اینه که من دوستت دارم ژینا ،می فهمی.
توی همه ی این سالها که توی ایران بودم و بدش تو فرانسه با این همه دخترای جورواجور که هر کدام می خواستند یه جوری خودشان رو تو دلم جا کنند هیچ وقت دلم به تپش نیفتاد و لرزشی تو قلبم حس نکردم .
ولی پریشب تو دختر کوچولوی چشمآبی وقتی دم آشپزخونه سینه و سینهام شدی و چشم های آبی ات رو که اشک آلود بود به صورتم دوختی قلبم داشت تو سینه ام از کار می افتاد.
هر چی خواستم خودمو کنترل کنم وحرفی نزنم نشد .من آدمی نبودم که دلم رو به این راحتی ها از دست بدم.
حتی وقتی مامان گل پری عکس های تو و بقیه رو می فرستاد این حال رو نداشتم ولی نمی دونم چی به سرم اومد.فقط می دونم که با داشتن تو آروم می گیرم.حالا اگه قرار باشه بخاطرش با هر کس همبجنگم برام مهم نیست فهمیدی؟»
در حالی که از حرف هایش پر در آورده بودم و می خواستم داد بزنم و بگم که به خدا حال منم از تو بدتر است و همان موقع تا حالا رنگ چشم هاو بوی تنت نفس های گرمت منو دیوونه کرده و منم تو رو دوست دارم،ولی با فکر این که من بابا و عمو رو خیلی دوست دارم و نمی خوام با این اعتراف رو در رویاونا قرار بگیرم و اونا رو از خودم ناامید کنم و شاید هم واقعا دلیل اونا برای این مخالفت منطقی باشه سعیکردم تلاطم درونم رو پنهان کنم ونفس عمیقی کشیدم و گفتم:«حتی اگه اون شخص من باشم و باهات مخالفت کنم؟»
سرش رو با ناباوری تکان داد و گفت:«نه ،این غیر ممکنه .نگو که چشمات به من دروغ گفته و من اشتباه کردم که تو هم به درد من مبتلا شدی.»
در حالی که از ناراحتی بغض کرده بودم و مثل یه غده توی گلویم گیر کرده بود به خدا می گفتم:«خدایا عاشق نشدیم ،نشدیم،حالا هم که شدیم و طرف مقابل هم همه جور،خوبه و عاشق،ولی باید به خاطر خانواده ام پا روی دلم بگذارم.آخه این دیگه چه جورشه .همهی خانواده ها از خداشونه که بچه هاشون با فامیل و آدم شناخته شده ازدواج کنند اون وقت به ما کهمی رسه ،دنیا چپکی می شه .ولی باهمه ی این ها نباید آتش به این خرمن بزنم که
دودش تو چشم جفتمون می ره.»
وقتی که با دست هایش شانه ام را تکان داد و گفت:«ژینا ،با توام،به من دروغ نگو.من پسر هیجده سالهنیستم که بتوانی رنگم کنی تو چشم های من نگاه کن و بگو که دوستم نداری.»نگاهم رو ازش دزدیدم که مستقیم به چشمانم نگاه نکنم و گفت:«منو نگاه کن.»
وقتی به چشم هایش نگاه کردم اشک هایی که حاصل شکستن بغض گلویم بود سرازیر شدند و گفتم:«اروپا رفتن بهت یاد داده که به این سرعت عاشق بشی و به همین سرعت هم اعتراف کنی و انتظار جواب مثبت هم داشته باشی.من هیچ شناختی از تو ندارم .نمی خوام که رو در روی خانواده ام قرار بگیرم به خاطر تویی که حتی نمی دونم چند تا زن توی زندگی ات بوده.»
انگشتش را با تهدید تکان داد و گفت:«هیچی نگو ،من نمی گم که با هیچ دختری دوست نبودم ولی فقط دوستی عادی که بین دختر پسرهای آنجا وجود داره و هیچ رابطه ی عاشقانه ای با هیچ کدامشان نداشتم.
به خاطره اینکه همیشه با یاد آوری دعواهای مامان و بابام قبل از مردنمامان و دادهایی که سر هم میکشیدند و همدیگرو متهم میکردند،با یاد لحظه هایی که مامان پای میز قمار با دوستهایش مینشست ومواد مصرف میکرد و یادش میرفت که پسر بچه ای هم وجود داره که که اون مامان میگه و ازش طلب محبت میکنه، با یاد لحظه هایی کهبا بابا دنبالش میگشتیم و مستو خراب، تو گوشهٔ سالنهای قمار پیدایش میکردیم، و یا شبهایی که مادر داشتم و بابا منو در آغوش میگرفت و برام لالایی میخوند تا خوابم ببره و یا روزهای آخری که با، بابا دعوا میکرد و میگفت، اگه اون پیر سگ، یعنی بابا بزرگ خدا بیامرز، خسیسی در نیاره و پول مهرش را یک جا بهش بدهد میره و برای همیشه از زندگی ما خارج میشه.
چون از اولش هم بخاطر پول بابا بزرگ، زن بابام شده و هیچکس برایش مهم نیست و فقط پولش را میخواد و منو بابا هم بریم به جهنم. چه اشکها اون روزها نریختیم.
بچه بودم و هر چه که بود مادرم بود و دوستش داشتم. بابا هم دوستش داشت ولی دیگه شکسته بود. روزی که خبر تصادفش رو بهمدادند و گفتند حتی جسدش هم پیدا نشد ساعتها ساکت نشستم و با خودم گفتم، اگه نمی مرد هم، باز هم از پیش ما میرفت و میگفت که ما هم به جهنم بریم. برای همین اگر در تنهایی هم گریه کردم ولی به خاطره این که بابا بیشتر ناراحتنشه سعی کردم برای همیشه فراموشش کنم.
برای همین هم تا حالا به هیچ دختری دل نبستم و خواستم با کسی ازدواجکنم که مثل مادرم غریبه نباشه و بخاطر پول باهم ازدواج نکنه ولی هیچ وقت هم فکر نمیکردم که عاشق بشم اونم عاشق تو وروجک. ولی انگار اختیار دل آدم دست خودش نیست.
حالا هم هرچی دلت میخواد بگو ولی من باز هم میگم دوستت دارم، دیوونتم، عاشقتم و پای همه چی هم ایستادم.
اگه هم فکر میکنی با این حرفها و چرندیات هم میتونی منو از سر خودت وا کنی کور خندی.
تمام عمرم دنبال یه حس قشنگ توی وجودم بودم که خلع، زندگیم روپر کنه حالا با درس منطق تو فسقلی از میدون به در نمیرم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#22
Posted: 2 Sep 2012 10:04
حالم بد بود و کامران پرسید(میخوای یه چای دیگه سفارش بدم؟))
که گفتم(نه کامی، حالم خوب نیست و فردا هم امتحان دارم، خواهش میکنم زودتر بریم.))با فشار پایین و استرس زیادی که که به خاطره اعترافات بهم دست داده بود به سمت ماشین رفتم.
وقتی به ماشین رسیدیم در رو برام باز کرد تا سوار شوم. بعد خودش هم سوار شد و روی به من گفت(خوبی؟))
نگاهش کردم چه قدر داغون بود.
با لبخند زورکی گفتم: ((هیچ میدونستی شب قشنگی رو که میتونستیم داشته باشیم با گفتن این چرندیات خرابش کردی و نگذاشتی از شام و صدای آب لذت ببرم. اگه میدونستم این کار رو میکنی نه بهت ناهار میدادم نه باهات بیرون میومدم.))صورتش را نزدیک صورتم آورد و نفس داغش به صورتم خورد. فکر کردم که صورتم را میخواد ببوسه و از ترس سرم رو عقب کشیدم که محکم به شیشهٔ پنجره خوردم و اخم در اومد.
در حالی که قاه قاه میخندید گفت(چیه کوچولو ترسیدی. نترس کاریت ندارم. فقط میخواستم وقتی دروغ میگی خوب چشمهاتو نگاه کنم تا ببینم چه شکلی میشه و بعدها بتونم مچت رو بگیرم.
چشمهایم را روی هم گذشتم تا حرکت کند. ماشین رو روشن کرد و سرازیر شدیم. وقتی به میدان ماشینو نگاه داشت و پیاده شد چشمهایم را باز کردم و دیدم بستنی گرفته و داره میاد.
دوباره چشمهایم را بستم وقتی سوار ماشین شد آرام صدایم زد و گفت(خواهش میکنم چشمهایت رو باز کن. با من قهر نکن دیگه. نمی خواستم ناراحتت کنم. حالا این بستنی رو بخور تا حالت بهتر بشهکه با این رنگ و رو بریم خونه فکرمیکنند چه اتفاقی افتاده.))
نگاهش کردم و گفتم(مگه نیفتاده؟فقط به شرطی این بستنی رو میخورم که بهم اطمینان بدی تمام حرف هایو که زدی روی شوخی بود یا من فرض میکنم شاید مست بودی حالت عادی نداشتیو منم نشنیدم و هیچ اتفاقی امشب اینجا نیفتاده.
بستنی رو به طرفم گرفت و گفت(خیلی سنگ دلی، با من اینجورییا با همه؟))در حالی که بستنی میخوردم گفتم(با همه، چون شما پسرا وقتی که موقعش برسه از سنگ هم سنگ ترید. جوابم رو ندادی.))
سرش رو روی فرمان گذشت و بعد از چند لحظه به طرفم برگشت و گفت(اگه تو اینطوری راحت تری باشه. ولی با این کارت نمیتونی حتیذره ای از عشقم نسبت به خودت کم کنی. تو خانم کوچولی خونه خودم میشی آخرش.بیبین اینو چه شب و کجا بهت گفتم.))
سرم رو خم کردم(کامی، خواهش میکنم بس کن. با این حرفها اگه من فردا سر امتحان حواسم پرت بشه و امتحانم رو خراب کنم باور کن نمیبخشمت. بریم خونه.))
چشم بلندی گفت و حرکت کرد نزدیک خونه که شدیم گفت(حالت بهتر شد؟)) سرم رو تکان دادم.گفت(هنوز، قهری؟نمیخوای باهم حرف بزنی؟))گفتم(فقط خستهام و خوابم میاد.))
وقتی وارد خانه شدیم ساعت از ۱۲ گذشته بود و مامان مشغول تصیحورقه بود و بابا و عمو هم تخت بازی میکردند و برای هم رجز میخوندند.
مامان بدون اینکه سرش رو از رویورقه بلند کنه پرسید(خوش گذشت؟))
گفتم(بله خیلی خوب بود جای شما خالی.))
بابا هم گفت(بابا بیا اینجا ببین چطور عموت رو میبرم.))
بدون اینکه به سمتشان برم گفتم(خیلی خستم بابایی، فردا هم باید زود بلند بشم برای امتحان برم. شب همگی بخیر.))
و به اتاقم رفتم. حتی برنگشتم به کامران نگاه کنم چون این همه اتفاق برای این چند روز خیلی زیاد بودو از پا درم آورده بود. وقتی روی تخت خوابیدم بعد از چند ثانیه از خستگی خوابم برد.
صبح وقتی با تکان دستی نه آشنا چشمانم را باز کردم و حیران، کامران را که بالای سرم بود و میگفت(زود باش دختر، که دیرت شد.))را دیدم یک لحظه به قول بچه ها مغزم هنگ کرده بود و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده که کامران تو اتاق من است و میگه زود باش.
یک هو گفت(ژینا، امتحانت دیر شد خواب موندی))با این حرفش تازه یادم افتاد که دیشب از زور خستگی و پریشانی افکارم یادم رفته که ساعترا کوک کنم و خواب موندم. وقتی نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۳۰ را نشان میدهد مثل فنر از جا پریدم و گفتم(وای خدا من دیرم شد چیکار کنم.))
-هیچی زود باش حاضر شو و لباسهات رو بپوش و وسایلت رو بردار تا من ماشین رو روشن کنم.
با عجله حاضر شدم و پله ها رو دو تا یکی پائین رفتم که منجرب شد دوباره درد پیام شروع شود. وقتی سوار ماشین شدم با عجله حرکت کردو بعد ساندیس و نون و پنیری که روی داشبرت قرار داشت اشاره کرد و گفت(بخر با عجله درست کردم که گرسنه سر جلسه امتحان نری.))
در حالی که ساندیس را باز میکردم گفتم(نمیدونم چی شد یادم رفت ساعت رو کوک کنم. اگه بیدارم نکرده بودی بد بخت میشدم ولی تو چطوری فهمیدی که من خواب موندم؟))
خنده ای کرد و گفت(از اثرات بی خوابی دیشب بود که هر کاری کردم خوابم نرفت و توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که یک هو با دیدن ساعت متوجه شدم که تو از خواب بلند نشدی، یک هو به یاد حال دیشبت گفتم نکنه حالت بد شده و از امتحان جا بمونی. برای همین به اتاقت آمدم و دیدم که خوابی.))گفتم(ممنون که به موقع بیدارم کردی اگه تو نبودی به خاطر این سهل انگاریام بیچاره میشدم.))
گفت(تقصیر من بود که دیشب با حرفم منجرب ناراحتیت شدم. ولی حالافقط به امتحانت فکر کن.))
به مدرسه که رسیدیم خداحافظی کردم و سریع وارد مدرسه شدم کهبا دیدن تینا که منتظرم بود و گفت(چقدر دیر کردی بدو.))دستش را کشیدم و همراه هم وارد سالن شدیم. وقتی که از سر جلسه بیرون آمدم دیدم تینا زودتر بیرون ایستاده و منتظر من و بقیه است. دستش را کشیدم و گفتم(بیا بریم.))
تینا گفت(یعنی چی بریم؟.))گفتم(بیاتا برات تعریف کنم که دیروز چه اتفاقهایی افتاده زود باش.))
و در همین موقع گیتا از سالن بیرون آمد و بعد مهتاب و سارا، کمی خوش و بش کردیم و برای چند روز بعد قرار شد با هم قرار بذاریم که همدیگر رو ببینیم.
وقتی از مدرسه بیرون آمدیم با دیدنکامران که به ستون برق تکیه داده بود و دست به سینه ایستاده بود تعجب کردیم و گفتم(تو خونه نرفتی؟))
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#23
Posted: 2 Sep 2012 10:08
با سر علامت نه اشاره کرد و گفت( سوار شوید تا بریم خونه.))
هر سه سوار شدیم و کامران رو به تینا گفت(کجا میری؟))
بجای تینا گفتم(خونه خودمون.))تینا هم حرفی نزد هر سه در راه ساکتبودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردیم و همراه تینا بالا رفتم.
بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتیم و صبحانه خوردیم و بعد به لبه استخر رفتیم تا دور از چشم بقیه صحبت کنیم. در حالی که پاهایمان را در آب کرده بودیم تمام اتفاقات دیروز را برای تینا تعریف کردم و منتظر ماندم تا حرفی بزند که خیره خیره نگاهم کرد و گفت(من هیچ دختر خری مثل تو رو توی عمرم ندیدم. آخه آدم ابله، پسر به این قشنگی و راحتی به عشقش اعتراف میکنه اون وقت تو با حرفهای فلسفی و منطقی به قول خودت، بهش میگی فرض میکنی تو مستی حرف زده.آخه من به تو چی بگم، تمام دخترهای فامیل و آشنا تو حسرت یه نگاه کامران دارند میسوزند و هزار تا آرزو و فکر رو خیال برای خودشان توی ذهنشان درست کردند ولی اون بخت برگشته، زده و دلش پیش تو دختر بی فکر، باخته. اصلا تو چی فکر کردی، فکر کردی دختر چشم آبی مو طلایی تو فرانسه کم دورو برش ریخته، که تو بخوای براش ناز کن. تو که خودت دلت رو باختی، واسه چی این حرفهای احمقانه رو میزنی؟))
یک مشت آب برداشتم و به صورتش پاشیدم و گفتم(تو انگار خوابی، هر کس، حتی خودتو، به جز من، میتونه با کامران فکر کنه و ازدواج کنه ولی من که مرتب میشنوم بابا و عمو با این کار مخالفند چطور میتونم خودم رو بیشتراز این اسیر این احساس کنم. به خدا اگه بدونی وقتی اون حرف هارو بهم زد چه حالی بودم.
دلم میخواست توی جواب دوستت دارم هاش منم بگم بخدا منم عاشقتم ولی با این موقعیتی که خانواده هامون دارند جز این که مساله منجرب دلخوری بابا و عمو بشه و دستاویزی برای خندیه عمه پریوش و دختراش بشیم هیچ چیز دیگه ای نداره. من باید این عشقم، نمیگم باید فراموشش کنم، چون اگه بگم هم دروغ گفتم و نمیتونم،فقط بآید تو دلم پنهانش کنم و از این عشق فقط من و تو با خبر باشیم. قول میدی که در این باره هیچ حرفی با کامران نزنی. نمیخوام وقتی که با مخالفت بزرگترها روبرو شویم خورد شدن خودم و کامی رو ببینم.))
سرش رو تکان داد و گفت(چون تو میخوای باشه. ولی این کار درستی نیست. از من گفتن بود و از تو نشنیدن.))
گفتم(امروز قرار لیلا رو ببرم سونگرافی،تو هم میای؟))
خندید و گفت(چیه؟قراره خودمونو بزنیم به کوچهٔ علی چپ؟))
خندیدم و گفتم(نه بابا، از قبل دکتر امینی گفت بود باید بره تا دقیقا معلوم بش که چند ماهشه آخه، خودش میگه ۴ یا ۵ ماه ولی دکتر میگه باید دقیقا معلوم بشه.))
گفت(پس منم میام.))وقتی داخل ساختمان شدیم پیش مامان رفتم و کم و بیش فکرهایی رو که برای لیلا کرده بودم گفتم. مامان هم موافق بود و گفت(فقط برای ساخت سویت باید اجازش رو از مامان گل پری بگیری، چون هرچی باشه مالک واقعی ویلا اونه.))
گفتم(مامان گول پری ۱۰۰% اجازه میدهد. حالا هم باید بریم سونگرافی.))
تینا هم رو به مامان گفت(وای زن دایی میدونی چه قدر خوب میشه یه بچه کوچولو، اینجا دنیا بیاد و همهٔ ماها خوشحال میشیم.))
مامان دستی به سر هر دوی ما کشید و گفت(مخصوصاً شما دوتا. حالا پاشید بروید که برای شب باید بریم خونه پریوش منم میخوام برم آرایشگاه سر راهم شماها رو میرسونم و خودتون با آژانس برگردید.))
تینا گفت(راستی کامران کجاست؟))
مامان گفت(همین نیم ساعت پیشماشین رو برداشت و رفت.))
خندیدم و گفتم( خوب نیومده صاحب ماشین شده، بذار گواهینامهٔ ام را بگیرم میگم بابا یک ماشین توپ برام بخره.))
مامان گفت(انگار یادت رفته، بیشترسرمایه ای که به این فامیل میرسه بخاطر کامران و عموت که تو غربت مواظب کارخانه هستند و همهٔ کارها رو انجام میدهند وگرنه بابات که اینجا فرصت سر خاراندن هم ندارد چه برسه به سر کشی به کارخانه، عمه ه یت هم که هیچ کدام به هیچ کاری کار ندارند و فقط سهمشان را از مامان گل پری میگیرند. پس انصافا اونا هستند که دارند همهٔ زحمتها رو میکشند و تو هم بهتره، بیشتر احترام کامران رو داشته باشی. حالا زود حاضر بشیدکه بریم.))
مامان منو تینا و لیلا رو دم بیمارستان پیاده کرد و بعد از سفارشات لازم رفت. لیلا که دل تو دلش نبود و مدام میپرسید(یعنی سالمه؟))
تینا هم میگفت(هم سالمه، هم یه پسر تپل مپل.)) منم میگفتم(نه دختر.))
وقتی دکتر میخواست سونوگرافی روانجام بده از دکتر امینی اجازه گرفتیمو ما هم کنار لیلا موندیم. وقتی دکتر با خوشحالی گفت که بچه سالم است و یه دختر کوچولو، ولی لیلا ماه حاملگی اش رو اشتباه کرده است، و حدود ۶ ماه و نیم است، کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم و بعد برای دکتر جریان لیلا و این که پدر شوهرش گفت برای بچه شناسنامه نمیگیرند رو تعریف کردم که دکتر گفت بعد از به دنیا آمدن بچه و آزمایش ژنتیک قانون مجبورشان میکنه که به نامه پدرش براش شناسنامه بگیرند، دکتر سفارشات لازم رو به لیلا کرد و خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم. حس خیلی قشنگی داشتیم انگار که واقعا خودم میخواستم خاله بشم. با آژانس به خانه برگشتیم و به خاتون حسابی سفارش لیلا رو کردم و گفتم که دکتر گفت وزنش به اندازهٔ کافی نیست و باید تغذیه بهتری داشته باشد و از شیر و لبنیات هم بیشتر مصرف کند تا بًچش ا وزن طبیعی به دنیا بیاد.
خاتون صورتم را بوسید و گفت(شاهرخ خان، خدا بیامرز همیشه میگفتین بچه با بقیه نوههام تومانی صنار فرق میکنه و دلش از شیشست. خدا هرچی میخوای بهت بده که دل این دختر بیچار رو شاد میکنی. ما که خودمون بچه نداشتیم حالا انشالله با آمدن بچه لیلا ما هم طعم پدر بزرگ مادر بزرگ شدن رو بچشیم.))گفتم(من که خیلی عجله دارم که زودتر این کوچولو رو که اصلا تا چند روز پیش تو زندگی ما وجود نداشت رو ببینم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#24
Posted: 2 Sep 2012 10:14
وقتی به ساختمان برگشتیم موقع ناهار بود. فقط من و تینا بودیم عمو هم ناهار خورده بود. تینا بعد از ناهار به خانه یشان برگشت تابرای مهمانی شب آماده شود. من هم که حسابی خسته بودم، خوابیدم.اولین خواب بعد از ظهری که دیگه هیچ وقت فردایش مدرسه وجود نداشت. همیشه فکر میکردم اگه مدرسه تمام بشه و قاطیه بزرگها بشم خوبه ولی با این اتفاقتانگار اصلا بزرگ شدن چیز خوبی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و موهام رو خشک کردم. دامنسفید و بلوز سفید مشکی پوشیدم و به پایین رفتم.
مامان با دیدن من گفت(خوب خوابیدی؟اومدم اوتاقت دیدم، خواب عمیقی رفتی.))
گفتم(آره، این چند وقت، خیلی خسته شدم.))
-مگه تو نمیخوای حاضر بشی؟
-اگه اجازه بدید امشب من این مهمونی نیام اصلا حال و حوصلش رو ندارم.
مامان گفت(مگه میشه؟اون وقت عمّت فکر میکنه خواستی بهشون بی احترامی کنی.))
سرم را خم کردم و گفتم(خوب مامانی، من دلم نمیخواد بیام.))مامان که حاضر شده بود باجدیت گفت(بابات ناراحت میشه، عمو و کامران رفته اند منم منتظر تو هستم.))چاره ای نبود باید میرفتم.
وقتی در کمد لباسیهایم را باز کردماول خواستم لباس ساده ای بپوشمولی بعد با فکر این که امشب مهوش و بقیه همه لباسهای آنچنانی تنشان میکنند، از این که جلوی کامران به چشم نیام لجم گرفت، و خواستم یه لباس شب باز بپوشم.
بعد دوباره با فکر این که خودم با این لباسها راحت نیستم، کت و شلوار یشمیم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و موهایم را با گول سر تور در پشت سرم جمع کردم.
خواستم به پایین برم که به یاد سرویس جواهری که کامران آورده افتادم و سریع به گردنم بستم و گوشور و دستبند را هم بستم و خودم رو
تو آیینه نگاه کردم برق سنگها واقعا با چشم هایم زیباتر میشدند میدونستم که این سرویس یک لباس شب میخواهد ولی من بعضی مواقع متفاوت بودن را ترجیح میدادمدلم میخواست امشب مهوش و بقیهاز دیدنش از حسادت بترکند هیچ دلم نمیخواست مهوش یا دیگری توجه کامران را جلب کنند جالب بود من مثل آدم های خودخواه نه خودم میخواستم به کامران توجه کنم نه تحمل این رو داشتم که کس دیگری مورد توجه اش قرار بگیرد
با صدای مامان که از پایین میگفت زود باش دیگه ژینا به خودم آمدم ومانتو و روسری ام رو برداشتم و به پایین رفتم
مامان با دیدنم لبخند زد و گفت خوشگل کردی این جواهرات خیلی بهت میاد ولی با لباس شب بیشتربه چشم می آمد
گفتم میدونم ولی امشب حوصله ندارم ولی نتونستم از برق حسادت تو چشم های مهوش و مریم بگذرم
درحالی که از خونه بیرون میرفتیم گفت تو که این طوری اهل رقابت و حسادت نبودی
این یک مورد فرق میکنه و تو دلم گفتم آخه شما نمیدونید حالا شخصی برای رقابت و حسادت بین ماها قرار داره
وقتی به خانه ی عمه در اقدسیه رسیدیم خانه حسابی شلوغ بود
وارد که شدیم عمه به استقبالمان آمد و گفت پرویز هم تازه رسیده ولی شماها یکم دیر کردید
مامان هم گفت امروز روز شلوغی برای ژینا بود تا حاضر شه کلی طول کشید
بعد از اینکه مانتوام رو در آوردم عمه نگاهی به کت وشلوارم کرد و خواست حرفی بزند که چشمش به گردنبند افتاد و گفت به به چه سرویسی حتما بابات برای فارغ التحصیلی برات خریده درسته
با خونسردی تمام در حالی که نزدیکمهوش میشدم تا روبوسی کنم گفتم نه عمه جون کامران از ایتالیا برام کادو آورده
حال عمه و مهوش در آن لحظه دیدنی بود انگار که یه سطل آب یخ رویشان ریخته باشند
بدون توجه به سقلمه ای که مامان به پهلویم زد و گفت چرا نگفتی هدیه مامان گل پریست
به سمت بقیه مهمان ها رفتم و خوش وبش کردم نمیدونم چرا میخواستم مورد توجه همه قراربگیرم از قدیم گفتن اختیار نه دل نه عقل آدم عاشق دست خودش نیست
وقتی چشمم به کامران افتاد که بامانی و بابک صحبت میکردند بدون اینکه به طرفشان برم راهم رو کجکردم و به سمت عمه خانوم که عمه بابام میشد رفتم و روبوسی کردم
عمه خانوم رو به فرنگیس نوه اش که بیست و پنج سالی داشت کرد و گفت میبینی فری جان ژینا مثلگل پری روز به روز خوشگل تر میشه بهتره تا خواستگارها از چنگمون درش نیاوردند زودتر برای فرزین خواستگاریش کنیم
فرنگیس هم درحالی که تعریف خوشگلی ام و سرویس جواهر زیبایم را میکرد حرف مادربزرگش را تصدیق کرد و گفت باید زودتر فرزینرو پیدا کنم
در حالی که گیر افتاده بودم به عمه خانوم گفتم ولی عمه جان من هنوز بچه ام و قصد ازدواج هم ندارم دخترهای بزرگتر از من تو فامیل ازدواج نکردند
عمه هم خندید و گفت آخه اونا خوشگلی تو رو نداشتند
در همین حین کامران از همان لحظه ورود زیر چشمی نگاهم میکرد به طرفمان آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت ژینا تینا دربه در دنبالت میگرده
به عمه خانم گفتم ببخشید وهمراهش شدم و آروم سلام کردم خندید وگفت خوبه یادت اومد سلام کنی حالا دیگه مارو نمیبینی راهت رو عوض میکنی
تمام شیطنتم رو که تو وجودم بود تو چشمهایم ریختم و با لحن طعنه داری گفتم وقتی این همه ماه پری دورت ریخته نخواستم مزاحمت بشم منو که همیشه تو خونه میتونی ببینی گفتم برات تکراری نباشم
لبخندی زد وگفت هرچی دلت میخواد بگو ولی منم هرکاری دلم بخواد انجام میدم تو اگه نمیخوای جلو چشم من باشی پس واسه چی این سرویس رو انداختی تا رنگ چشم هایت دو برابر خوشگل بشه و منودیوونه کنه
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم مگه تو این جمع پسرهای دیگه نیستن که بخوام فقط تو رو دیوونه کنم
که در همین لحظه شاهد از غیب رسید و فرزین به همراه فرنگیس رسیدند و فرنگیس رو به فرزین گفت اینم خانم خوشگله ما
سلامی کردم که با لبخند معنا داری جوابم داد و گفت خوش به حال کامران خان که میتونند کنار شما ونزدیک شما زندگی کنند
خودم رو به اون راه زدم و گفتم ولی کامران اصلا خوشحال نیست که توی یک خونه با من است واز دست کارهای من دیوونه شد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#25
Posted: 2 Sep 2012 10:18
فرزین خندید و گفت دیوونگی هم عالمی داره مگه نه کامران ؟
کامران با حرص سرش رو تکون داد فرنگیس گفت موزیک رو روشن کردند ژینا جون میای بریم یک کمی برقصیم و فرزین هم تاکید کرد که کامران دستم رو کشید وگفت ژینا جون پایش درد میکند و ناراحت استبهتره نرقصه تا دوباره لنگ نزنه
از حسادتش خنده ام گرفته بود حرفش رو تصدیق کردم که فرزین گفت اوه چه بد
به همراه کامران که دستم رو میکشید به کناری رفتیم و دیدم که تینا داره با خنده به طرفمون میاد
وقتی رسید در حالی که دستش رو رویدلش گذاشته بود گفت خدا خفه ات نکند دختر همه جا صحبت سرویس جواهریست که کامران بهت هدیه داده و هرکس یه نظری میده اگه بدونی مهوش و خاله اینا دارن از حسادت خفه میشوند
کامران نگاه پرسشگرانه ای رو به تینا دوخت که تینا با خنده گفت
خانوم خانوما رفته به مهوش اینا گفته که سرویسش رو تو براش کادو آوردی نگفته کادوی مامان گل پریست
کامران خندید و گفت پس امشب آتیش روشن کردی
در حالی که مامان گل پری به طرفمان می آمد گفتم اونم چه آتیشی
و بعد خودم رو تو بغل مامان گل پری انداختم و گفتم مامانی بابت این سرویس ممنونم
دستی به موهایم کشید و خندید وگفت ولی انگار کامران خودش برات کادو گرفته
گفتم مامانی برای این که دل بعضی ها رو بسوزونم گفتم تو رو خدا ناراحت نشیدها
نه عزیزم حتما دلیلی داشته که اینو گفتی
جوون ها برای خودشان فکرهایی دارند که ما بزرگترها ازش سر در نمیاریم و بعد رو به کامران گفت عمه پریوش کارت داره
کامران هم سری به خنده تکان داد و گفت خدایا خودت رحم کن و رفت
با تینا مشغول صحبت بودیم که مانی و بابک آمدند
ماني رو به تينا گفت:من مي گم تو باعث مي شي من و ژينا رو از همدور كني براي همينه ديگه
تينا:براي چي؟
ماني:همين كه نمي گذاري من دو كلمه با دختر دايي ام حرف بزنم و اون وقت يكي مثل كامران پيدا مي شه و براش سرويس چند ميليوني ميگيره حالا تو بگو من فقير بيچاره چه كار كنم كه خودمو تو چشم بيارم؟
تينا: آخه بدبخت تو اگه سرويس چند ميليوني هم بگيري به چشم منهم نمياي چه برسد به چشم ژينا
ماني كه از اين حرف عصباني شده بود به سمت تينا حركت كرد و گفت:الان همچين حالي ازت بگيرم كه ديگه از اين حرفا نزني و خواست تينا رو بگيره كه يه پشت پا برايش گرفتم كه با تمام هيكل روي زمين ولو شد و با چشماني از حدقه درآمده برگشت منو نگاه كردكه گفتم :يادت نره اگه با تينا كار داشته باشي بايد اول با من طرف بشي
چند نفري از اطرافيان به ماني كه زمين خورده بود نگاه كردند كه سريع از زمين پا شد و ماني هم خنده اش گرفت و گفت:راست مي گن هر چي عوض داره گله نداره
بابك هم سرش رو نزديك آورد و گفت:اين جناب فرزين خان هم بدجوري امشب بهت نگاه مي كنه
تينا گفت:غلط كرده پسره ي پررو
بابك :چيه تينا تو همچين رفتار مي كني انگار كه شوهر يا نامزد ژينايي آخه تو چرا هركي مي خواد بهژينا توجه كنه جبهه مي گيري نكنهداري حسودي مي كني خواهر كوچولو
به جاي تينا جواب دادم : اين چه حرفيهبابك براي اينكه تينا اين قدر به مننزديكه كه احساس منو نسبت به تمام اطرافيانم مي دونه
بابك شانه اي بالا انداخت و گفت: عجب پس خواهر كوچولو مي شه بگي نظر ژينا نسبت به من چيه ؟
تينا:هيچي همون حسي كه من به تو دارم حس يه خواهر به برادرش كافيه
بابك دستهايش را به علامت تسليم بالا برد و گفت :بله بله كافيه
مامان و عمه پرستو در حال صحبتبودند و هر از گاهي به كامران كه در محاصره ي حلقه ي عمه پريوش و مهوش و آقا و خانوم حيدري دوستخانوادگي عمو اينا قرار داشت نگاه مي كردند كه تينا به پهلويم سقلمه اي زد و گفت: نگاه كن عشوه هاي مهوش و مريم كم بود كه حالا گيسو دختر حيدري هم داره بهجمعشون اضافه مي شه
گفتم :بسه پاشو بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
تو حياط نفس عميقي كشيدم و گفتم : چرا امشب اين قدر طول كشيده دلم مي خواد زودتر بريم خونه
تينا آروم زمزمه كرد كه :كجايي اي همخونه كه باهم بريم خونه
گفتم : لوس نشو ديگه قرار نشد من هر حرفي بزنم تو يه چيزي بارم كني
دستم رو گرفت و گفت: من قصد اذيت كردنت رو ندارم فقط دارم همدردي مي كنم گفتم :اگه همدرديت اينه خدا رحم كنه كه دشمنيت چيه
روي صندلي نشستم و گفتم :خيلي دلم مي خواد بريم شمال
- منم همينطور ولي تا كنكور اسيريم
- كو تا كنكور
- بله خانوم بچه زرنگ تشريف دارندبراشون مهم نيست
- نه جدي ميگم كنكور دانشگاه آزاد براي هنر هفته ي اول مرداد ماه است كلي وقت داريم من كه اگه تو هم نخوايي بيايي تنهايي مي رم شمال
كامران كه به آخر حمن رسيده بود با خنده گفت: چرا تنهايي خودم دربست در خدمتتم
دوتايي به سمتش چرخيديم و ديديم كه تنهاست
گفتم :اگه از تنهايي هم دق كنم باتو يكي همسفر نمي شم
سرش رو پايين آورد و گفت: ميشه بپرسم چرا؟ با تبسمي گفتم: همونديروز كه باهات همسفر شدم برايهفت پشتم كافيه
ابروهايش رو بالا كشيد و گفت: واقعا ؟
پشتم رو به طرفش كردم و گفتم : معلومه همين امروز نزديك بود از امتحانم محروم بشم راستي جنابعالياينجا چيكار مي كني؟ مگه مهموني به افتخار حضرت آقا نيست؟ دختر خانوماي محترم تو سالن منتظرتون هستند
با طعنه جوابم رو داد و گفت: اقا پسرها هم منتظر شماها هستند
گفتم :پسرا وظيفشونه منتظر بمونند ولي خانوم ها گناه دارند
خواست چيزي بگويد كه تينا گفت: بس كنيد شما دو تا خوب چرا اومدي بيرون كامران ؟
- براي اينكه ديدم شما دو تا غيبتون زده اومدم ببينم عليه كي توطئه مي كنيد ؟
تا خواستم اعتراض كنم گفت: شوخيكردم راستش از دست عمه و دخترا فرار كردم
تينا گفت:راستي گيسو هم دختر خوبي است فكر كنم يك سالي با هم تفاوت سن بيشتر نداشته باشيد خوب مي تونه شركت كنه
آهي كشيد و گفت: تينا داشتيم تو هم كه رفتي تو جبهه ي ژينا خودت خوب مي دوني يكي مي تونه منو درك كنه كه نمي خواد
تينا شانه اي بالا انداخت و گفت:من كه چيزي نمي دونم
خنديدم و گفتم:خوشم اومد تينا جون پاشو بريم تو كه حالا منو متهم مي كنند كه اين جا هم دست از سر كامران بر نمي دارم دستش رو كشيدم و به داخل ساختمان رفتيم
موقع شام بود عمه دنبال كامران مي گشت كه تينا گفت :تو حياطه
وقتي كه شام كشيديم مامان گل پري كنارمون اومد و گفت: ژينا جان عمه خانوم براي فرزين تو را از منخواستگاري كرده خواستم بپرسم نظرت چيه؟
بدون اينكه حتي فكر كنم سريع گفتم :اصلا ازش خوشم نمي ياد
مامان گل پري گفت :پس بگم نه ؟
گفتم :آره ماماني بگو نه گفت: حتي نمي خواي فكر كني؟
گفتم :نه
گفت:خيلي خب مي گم ژينا فعلا قصد ازدواج نداره
- باشه هر طور شما صلاح بدانيد شام رو كه خورديم ديديم مهوش عين سيريش چسبيده به كامران و مرتب براش عشوه مي ريزه كامراننگاهش به من افتاد از دست مهوش خودش را نجات داد و به سمتم آمد و گفت: چيه چرا تو فكري؟
گفتم :داشتم در مورد خواستگارم فكر مي كردم
با تعجب نگاهم كرد و گفت:چطور تصميم گرفتي در مورد حرفهايم فكر كني؟
خنديدم و گفتم :زياد خودتو تحويل نگير منظورم فرزين بود كه عمه خانوم به مامان گل پري گفته كه نظر من رو درباره اش بپرسد
با نگاه بي قراري پرسيد: خب
- خب كه چي؟
- منظورم نظرته؟
با موذيگري جواب دادم:دارم درباره اش فكر مي كنم
اخم هايش درهم رفت و گفت:باشه خوب فكر هايت را بكن وچرخي زد ورفت
بابا كه همراه عمو بود پيشم آمد وگفت: چرا تنها نشستي بابا . گفتم: خسته شدم، اين جا نشستم تا خستگيم در بره.
عمو دستم را گرفت و گفت: پاشو مگه پيرزني كه مي گي خستگي ام در بره و منو همراه خودش به سمت جمعي كه دختر ها و پسر ها تشكيل داده بودند برد.
ماني با ديدن ما گفت: عجب مارو قابل دونستيد خانوم.
عمو گفت: مواظب حرف زدنت باش كه ميدوني اين عزيز دردونه ي من يدونه برادر زاده است.
بابك خنديد وگفت: يعني ما خواهرزادهها بريم غاز بچرونيم ديگه.
عمو گفت: نه دايي جون،ولي بالاخرهشماها چند تا هستيد ولي اين يه دونست و خيلي عزيزه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#26
Posted: 3 Sep 2012 13:32
فصل پنجم
نازي دختر،دختر عموي بابا. نسرين خانوم كه به تازگي تو بيست وشش سالگي ليسانس زبان گرفتهبود وعادت داشت تو حرف هايش كلمه هاي انگليسي بپراند با ناز و عشوء گفت: پدرام خان ،با اين حساب لابد، عروستون هم هستند.
عمو گفت: اين ها چه ربطي به هم دارند. بي خود براي ژينا حرف درست نكنيد. به كامران نگاه كردم كه رنگ و رويش رفته بود با لبخندي بهش فهماندم كه ديدي من راست مي گم.
كامران از جايش بلند شد و دستم را گرفت بجايش نشاند و گفت:تو اينجا بشين تا من هم بگم كه اگه من مردم بدونيد وارث و جانشين من دختر عمومه
با اين حرف من و همگي به سمتش برگشتيم و گفتم:واي خدا نگنه كامي اين چه حرفيه
با خونسردي گفت :خب آدميزاده منم كه وارث مستقيم ندارم براي همين تصميم گرفتم وصيت كنم كه ثروتم به تو برسه
فرنگيس بدون فكر يكهو گفت:خوش به حالت ژينا جون
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم :يعني چي خوش به حالم مگهمن لاشخورم كه بخوام ارث پسر عموم رو بخورم
فرنگيس كه خودش متوجه شده بود كه حرف بدي زده به تته پته افتاد و گفت:ببخشيد ژينا جون من منظورم اين نبود
مريم كه نزديك كامران ایستاده بوددست كامران رو گرفت و گفت:همش تقصير كامرانه كه اين حرفا رو مي زنه چرا مي خوايي با اين حرفا شبمون رو خراب كني؟
كامران دستش رو بيرون كشيد و گفت :خوب بگذريم از اين حرفا بابك تو از دكتري و بيمارستان بگو
بابك خنديد و گفت:به قول بعضي ها ما دكتر بعد از اينيم ولي با همه ي اينها كلي دختر ترشيده هستند كه دنبالمون باشند و بخوان خونه و ماشين به ناممون كنند
با اين حرف جيغ تمام دخترا به آسمون رفت و هر چي دلشون خواستبه بابك گفتند كه به علامت تسليم دستهايش رو بالا برد و خنديدو گفت:باشه ترورم نكنيد من حرفمرو پس مي گيرم
تينا گفت: داداش جونم انگار، خيلي باورت شده كسي هستي چيزي كه تو خيابونا و پشت تاكسي ها و آژانس ريخته همين دكتر مهندس هاي بيكاره
كامران با تاسف سرش را تكان داد و گفت:براي اينه كه همه به يك سري رشته ها رو ميارن و كلي تخصصي كه جامعه نياز داره ناديده مي گيرند
گفتم:حالا با اين هنرستانها بچه ها دارند رشته هاي مختلف رو مي خوانند ولي هنوزم بعضي ها مي گويند كه رشته هاي فني به درد نمي خورند
تينا گفت: همين مامان من مي گه بابك دكتر ميشه ولي تو چي؟
نازي گفت:آخه تو كشور ما رشته هاي هنري رو زياد جدي نمي گيرند
كامران هم گفت: خوب اين نظر شماست
فرنگيس گفت:ولي خوش به حال شما كامران خان كه تو اروپا زندگي مي كنيد من خيلي دوست دارمبرم اونور آب ولي بابا ميگه تا ازدواج نكنم نمي گذارد بروم
كامران هم خيلي جدي گفت: خب مي تونم براتون يك شوهر آنجايي پيداكنم تا عقدتان كند و برويد
فرنگيس با ذوق و شوق پرسيد راست ميگيد كامران خان ؟
كامران سرش رو تكون داد و گفت: ولي اينكه بتونيد با هم زندگي كنيد و يا نه رو نمي تونم تضمين كنم
فرنگيس :اوه چه بد
نازي گفت: ولي به نظر من مردهايي كه اروپا يا آمريكا زندگي مي كنند خيلي با شخصيت ترند
ماني:دست شما درد نكنه نازي خانوم
كامران : اگه يه مدت اونجا زندگي كني ديگه اين طور فكر نمي كني همانطور كه به نظر من دختر هاياروپايي بدرد ما مردهاي ايراني نمي خورند و همه سعي مي كنند كه با يك دختر خوب ايراني ازدواج كنند و با اين حرف نگاهش رو به صورتم دوخت
منم گفتم: از بس كه اين مردا پرروتشريف دارند هر كاري دلش بخواهد تو اروپا مي كنند و بعد هم ميايند ايران و به ماماناشون مي گن يه دختر آفتاب مهتاب نديده كم سن و سال برامون پيدا كنيد كه هر جور دلمون مي خواد رفتار كنه و با همه چي ما هم بسازه
كامران ابروهايش رو در هم كشيد و گفت: منظورت كه من نيستم
شانه اي بالا انداختم و گفتم:منظورم شخص خاصي نبود بلكه كلي مي گم مثلا براي يكي از دوستانم يه خواستگار اومده بود كه مي گفت تو مونيخ رستوران دارهو چنين و چنان ولي وقتي دايي دختره كه اتفاقي همون جا درس مي خونده براي تحقيق مي ره مي بينه آقا تو رستوران ظرف شويي مي كند و توي يك اتاق اجاره اي زندگي مي كنه ولي مي خواسته دختر مردم رو ببره اونجا و بعد هم بگه همينه كه هست حالا كه نمي خواي طلاق بگير
كامران : خوب از اين مورد ها كه هست ولي تو همين ايران هم كم نيستند ادم هاي دروغ گو و دغل باز
تينا: درسته ولي اينجا امكانات تحقيق بيشتره مهوش كه تا آن لحظه ساكت گوش مي داد گفت: ولي كامي ما كه همه جوره مهر استاندارد داره
با اين حرف همه خنديدند كه من گفتم:بر منكرش لعنت
با صداي عمه كه مي گفت: كامرانجان بيا اينجا عمو مسعود كارت داره كامران از جمع جدا شد و رفت
ماني كنارم نشست و گفت :اين كامران هم انگار خيلي دوستت داره اون از كادوي گرانقيمتش اين هم از ارث و ميراثش كه بهت بخشيدن
گفتم :قضيه رو جدي نگير فقط يهشوخي بود كامران زياد شوخي مي كنه
فرزين هم كه تا اون موقع در جمع ما نبود به ما پيوست و بعد از بلند شدن ماني سريع خودش رو بهمن رسوند و گفت:مي شه بپرسم چرا به درخواست ازدواجم جواب رد داديد ؟ من شرايط يك مرد ايده آل رو براي زندگي دارم و مي تونم هر طور بخواييد براتون امكانات فراهم كنم در ضمن اين كه به شما علاقمندم
از روي مبل بلند شدم و گفتم :اين كه شما مي تونيد مرد ايده آلي براي دختر ها باشيد شكي نيست ولي من فعلا قصد ازدواج ندارم و فكر هاي ديگه اي دارم
روبه رويم ايستاد و پرسيد :پس اگر زماني قصد ازدوج داشتيد مي تونم اميد وار باشم كه روي پيشنهادم فكر كنيد؟
با بي حوصلگي گفتم:نمي دونم حالا تا چي پيش بياد ببخشيد من بايد برم و بدون اينكه منتظر پاسخش بشم ازش دور شدم و پيش بابا رفتم و گفتم: بابايي نمي خواييم بريم من كه خسته شدم
بابا گفت: نه عزيزم هنوز زوده مهمانها نرفتند اگه خسته اي برو استراحت كن
نگاهم به كامران افتادكه همراه عمو مسعود و چند تا از آقايان مشغول صحبت بود دنبال تينا گشتم كه ديدم روي مبلي نشسته و در حال خميازه كشيدنه پیشش رفتم و گفتم: تينا بيا بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#27
Posted: 3 Sep 2012 13:37
با بي حوصلگي گفت :من خوابم مياد ترجيح ميدم تا مهماني تمام شود همين جا چرت بزنم تو اگه ميخوايي برو
گفتم: باشه و به تنهايي به حياطرفتم كمي قدم زدم و بعد روي صندلي نشستم و به فكر فرو رفتم اين كه رفتارم با كامي درست بود يا نه در حال حلاجي كردن مسائل بودم كه خوابم برد با سنگيني چيزي كه رويم قرار گرفت چشم هايم رو باز كردم و ديدم كامران است كه كتش را رويم انداخته بوي بدنش با ادكلن و بويسيگار همه در كتش در آميخته بود نفس عميقي كشيدم و بوي تنش رابه خوبي احساس كردم
كامران كه ديد چشم هايم را باز كرده ام به نرمي گفت: نمي خواستم بيدارت كنم دنبالت گشتم ديدم نيستي اين جا پيدايت كردم گفتم سردت نشه
گفتم:تموم نشد؟
- چي؟
- مهموني ديگه
- خسته اي؟
- خيلي
- مهمانها در حال رفتن هستند تا يككمي چرت بزني رفتيم
چشم هايم رو دوباره بستم و بعد باصداي بابا كه مي گفت: ژينا بابا پاشو مي خواهيم بريم از خواب پا شدم و كت كامران رو به دستم گرفتم و وارد ساختمان شدم اكثر مهمان ها رفته بودند .كت كامران را بهش دادم و گفتم:مرسي
نگاه سنگين عمه پريوش رو وقتي كت كامران رو مي دادم هر دو ديديم
کامران گفت:"ژینا تو حیاط خوابیده بود دیدم سردش میشه کتم رو رویش انداختم" مهوش با حالتی که حسادت در ش معلوم بود گفت:"ای کاش ما هم خوابمون می برد."عمه گفت:"خوب ژینا جان می رفتی تو اتاق می خوابیدی" عمه پرستو گفت:"امروز ان ها خیلی خسته شدند مگه تینا رو نمی بینی روی مبل خوابش برده"به هر صورت از همگی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.من و مامان و بابا با یک ماشین و عمو و کامی و مامان گل پری هم با یک ماشین دیگه آمدند. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی سریع خوابیدم.صبح که نور از پنجرهتابید چشمام رو باز کردم و با یادآوری اینکه دیگه مدرسه ندارم دوباره به خواب رفتم.با تکان های دست مامان گل پری از خواب بیدار شدم و سلام کردم که گفت:"سلامبه روی ماهت,نمی خوای پاشی,ساعت دوازده و نیم است."
لبخندی زدم و گفتم:"خواب بعد از مدرسه خیلی چسبید" موهایم رو نوازش کرد و گفت:"ولی یه روزی میرسه که آدم حسرت روزای مدرسه رو میخوره و می گه ای کاش بزرگ نمی شدم راستی مامانت درباره ی ساختن سوئیت برای لیلا بهم گفته.خواستم بگم هیچ اشکالی نداره. تمام خرجش هم با خودم.هرجور که می خوای درستش کن.امیدوارم حضور لیلا و بچه اش خیر و برکت بیشتری به زندگیمون بده"
خودم رو لوس کردم و گفتم:"مامانی من میخوام برای هستی ,لباس و وسایل بچه بگیرمبهم پولش رو میدید,نمی خوام از بابا بگیرم" با تعجب پرسید:"هستی".گفتم :"آره دختر لیلاست.باباش قبل از مرگ گفته اگه دختر شه اسمشوهستی بذاریم."سرش رو تکان داد و گفت:باشه,می تونی کارت اعتباری منو ببری و خرید کنی .ولی اول بگوببینم تو کارت اعتباریت مگه پول نیست؟" چرا ولی خوب خرید وسایل بچه گران میشه نمی خوام کم بیارم. در ضمن میخوام لیلا را به کلاس خیاطی بفرستم که این روزا کمتر فکر کنه. لبخندی زد و گفت:"کار خوبی می کنی .ببین چقدر خرجش میشه که برات چکش را بنویسم.ولی بهتره اول به کامران بگم چند نفر رو پیدا کنند کار بنایی رو شروع کنند وقتی همه چیز آماده شد بعد وسایل رو بخرید. چرا به کامران بگید؟
برای اینکه بابات و عموت کار دارند ولی کامران فعلا کاری جز گشت و گذار نداره در ضمن نمیشه همه یکارها رو تو انجام بدی بالاخره اونم پسر خانواده ی کیانی است.حالا هم پاشو یه دوش بگیر که حسابی قیافت پف کرده و بیا پایینکه کم کم باید نهار بخوریم. چشمی گفتم و رفتم دوش گرفتم.سرحال شدم و دامن زرشکیو بلوز سفید پوشیدم و پایین رفتم وبه مامان گفتم :"صبح بخیر" مامان خندید و گفت:"ظهر شما بخیر خانم خوشخواب,چایی می خوری یانهار بخوریم"
روی صندلی نشستم و گفتم:"فکر کنم نهار بخوریم بهتره,راستی عمو و کامران خونه نیستن" عمو نه ولی کامران تو اتاقشه,تا زری خانم همراه خاتون غذا رو می کشند تو هم برو کامران رو صدا بزن بیاد نهار بخوره.توی آشپزخانه را نگاه کردم دیدم خاتون ظرف قرمه سبزی رو پر کرده و روی میز گذاشته. گفتم:"آخ جون دستت درد نکنه که هوس قرمه سبزی کرده بودم.راستی برای لیلا هم بردید."دستش را با پیشبندش خشک کرد و گفت:"نه هنوز ,وقتی غذای شما را کشیدم می برم" گفتم:"پس مش رجب کو" گفت:"توی خونه داره کنار لیلا استراحت می کنه و با این حرف خندید" آهسته و بی صدا به اتاق کامران که پشت سالن نشیمن قرار داشت و رو به حیاط بود رفتم و آروم گوشم رو به در چسبوندم ببینم صدایی میاد یا نه؟ که هیچی نشنیدم . آهسته به در زدم که گفت:بفرمایید در را باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده و تی شرت کرمی با شلوارک مشکی پوشیده و مشغول کتاب خواندن است.سلام کردم که از جاش بلند شد و گفت:"سلام به روی ماهت .چی شده؟اینجا اومدی " کتاب رو از دستش گرفتم و گفتم :"ببینم چی میخونی؟دزیره,کتاب خیلی قشنگیه" گفت:"آره من دو سه بار خواندم امابازم دوست دارم بخونم." گفتم:"مامان گفته بیای نهار,حاضره.ولی می خواستم بگم که دیشب مهوش بدجوری بهت نگاه می کرد" خندید و گفت:"خوب تقصیر توئه,نمی گفتی گردنبند رو من خریدم که اون قدر عمه اینا حساس نمی شدند"
پرسیدم:"ناراحتی؟"
در حالیکه در اتاق را باز می کردیم که خارج شویم گفت:"چرا باید ناراحت باشم.تازه کلی هم کیف کردم" گفتم:"خوشحالم"و بعد به سالن رفتیم که مامان و مامان گل پری پشت میز منتظرمان بودند.وقتیچشمش به غذا افتاد گفت:"آخ جون قرمه سبزی.می دونی زن عمو تو فرانسه با تمام اینکه خدمتکارا وآشپزم ایرانی اند ولی هیچ بوی ایران رو نمی ده حتی طعم غذاهایی که درست می کنند"وبا این حرف بشقابغذا پر کرد . مامان گفت:"می دونم اون دو سالی رو که به خاطر تخصص پرویز مجبور بودم تو پاریس بمونم خیلی بهم سخت گذشت.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#28
Posted: 3 Sep 2012 14:08
.حالت رو می فهمم" کامران با خنده گفت:"خوبه دیگه,من باید توتنهایی غربت بسوزم و بسازم اون وقت شماها اینجا همگی دور هم خوش بگذرانید" مامان گل پری گفت:"الهی بمیرم برات مادر,چقدر به این شاهرخ گفتم که شهرام خان,کارخانه را آنجا بنا کرده دلیلی نداره تو هم ادامه اش بدی,گوش نکرد.وگرنه بابات هم تو غربت زنش رو از دست نمی داد,تو هم الانمادر بالای سرت نبود" کامران با خونسردی تمام گفت:"همون موقع که زنده بود بالای سرم نبود و میخواست از بابا جدا بشه.اون اگه توایرانم بود بازم با ما زندگی نمی کرد,اون فقط و فقط پول رو می شناخت" مامان از اینکه کامران به این راحتی درباره مامانش حرف می زد با تعجب نگاهش کردکه گفت:"شما نمی تونید بفهمید چون همیشه و در همه حال برای ژینا مادری کردید.ولی من هیچ وقت طعم مادر داشتن را نچشیدم.حالا هم خودتان را ناراحت نکنید و غذاتون رو بخورید." مامان برای اینکه جو را عوض کنه گفت:"راستی دیشب,نظرت درباره دختر عمه هات و بقیه دخترها چی بود؟" شانه ای بالا انداخت و گفت:"یه مشت دختر لوس و ننر.که عاشق اروپا رفتن هستن و پول براشون عزیزترین چیزه"
خواستم که اعتراض کنم که گفت:"چیه بازم جبهه گرفتی تو رو که نگفتم.نمی دونم این ژینا وقتی این ها رو قبول نداره,چرا ازشون دفاعمی کند" گفتم:"برای اینکه هر چقدر هم بد باشند باز هم از شما پسرها بهتر هستند."
مامان گل پری گفت:"ژینا فرزین آخر شب چی بهت می گفت" گفتم:"هیچی یه مشت چرندیات" کامران گفت:"هنوز داری درباره اش فکر می کنی؟" مامان گل پری گفت:"چه فکری ,این که همون دیشب,بلافاصله جواب رد داد و لحظهای هم مکث نکرد." کامران نگاه پیروزمندانه ای بهم کرد و گفت:"که اینطور" به مامان گل پری گفتم:"نمی خواهید به کامران دستور کارهایش را بدهید تا انقدر فضولی نکند" مامان گل پری هم به کامران جریان ساخت سوئیت روتوضیح داد و گفت:"که به دنبال کارش باشد" در حالی که لیوان آبش را سر می کشید گفت:"چشم,همین الان بعد از اینکه یه چایی بخورم میرم دنبالش "گفتم:"دستت دردنکنه منم الان برات چایی میریزم"وبهسمت آشپزخانه رفتم. زری خانم پرسید:"چیزی لازم دارید؟" گفتم:"نه می خواستم یه چایی بریزم" خواستبرایم بریزد که گفتم:"خودم میریزم" چون مامان اینا عادت به چایی نداشتند دو فنجان چای ریختم و به سالن برگشتم.روی مبل نشسته بود.کنارش نشستم و چای را روی میزگذاشتم و گفتم:"بخور که زودتر بری" خندید و گفت:"چقدر هم عجله داره.ای کاش برای با من بودن همعجله داشتی"
گفتم:"خواهشا لوس نشو.یه کاریحالا ازت خواستم." در حالیکه چایش را می خورد گفت:"تو جون بخواه ,کیهکه دریغ کنه." گفتم:"جون پیشکش.این یه کارو بکن تا بعد"گفت:"باشه تا بعدش رو هم ببینیم"و گفت:"فعلا خداحافظ" بعد از رفتنش تلفن زنگ زد تینا بود و کلیدرباره مهمانی دیشب حرف زدیم و خندیدیم.از تینا پرسیدم برای این چند روزه برنامه ای نداره که گفت :نه چطور مگه؟ گفتم:"چند روزی میخوام برم خانه خاله بهناز و آنجا باشم.اگه کاری داشتی به موبایلم زنگ بزن"خندید و گفت:"چیه,داری از دست سوژه مورد نظر فرار می کنی و میخوای در دسترس نباشی" گفتم :"نه بابا,تو که می دونی من همیشه بعد از امتحانا یه چند روزی میرم خونه خاله اینا"
گفت:"خوش به حالت که با خاله ات صمیمی هستی و با پسر خاله هاتم رفیق" گفتم:"آخه خاله چون دخترنداره و سه پسر به قول خودش زلزله داره,هم خودش و هم عمو بهرام منو خیلی دوست دارند." با حسرت آهی کشید و گفت:"خوش بگذره اگه مهتاب اینا زنگ زدند حتما خبرت می کنم که با هم بریم بیرون" خداحافظی کردم و پیش مامان رفتم و گفتم:"مامان,من میخوام چند روزی برم خونه خاله اینا"در حالیکه تلویزیون تماشا می کرد گفت:"مگه خاله اینا از شیراز آمدند؟"گفتم :"آره,آرش گفته بود دیروز برمی گردند". –خوب به بهناز زنگ بزن ببین خانه هستند یا نه؟ -باشه به خاله تلفن کردم و گفتم:"امشب میرم خانه شان که گفت:قدمت روی چشم عزیزم,می گمآرش سر راه دانشگاه بیاد دنبالت"سیاوش که یک سال از من کوچکتر بود سفارش چند تا کتاب داد که گفت برایش ببرم.به اتاقم رفتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم و بعد از برداشتن سفارشات سیاوش برای کیارش هم که امسال راهنمایی را تمام می کرد چند تا از کتاب های پلیسی ام را برداشتم و شلوار جین وبلوز مشکی پوشیدم و مانتو روسری ام رو برداشتم و وسایل رو توی حیاط روی صندلی گذاشتم. مامان گفت:"داری میری"با سر اشاره کردم آره .گفت :"به آژانس زنگ زدی" گفتم:"نه آرش میاد دنبالم" گفت:"با سیاوش و کیارش آتیش نسوزونید و خاله ات را اذیت نکنید" خندیدم و گفتم:"من اگه خونه خاله روبه آتش هم بکشم خاله و عمو بهرام هیچ اعتراضی ندارند,مگه نشنیدی میگن خونه خالته که هر کاری که دلت می خواد می کنی" مامان گل پری که پشت سر مامان به حیاط آمده بود با شنیدن حرف هایم خندید و گفت:"بچه ام راست میگه دیگه,فقط قبل از رفتنت به کامران که پایین داره دستورات کار را می دهد هر سفارشیداری بکن" گفتم:"مگه کامران اومده؟" گفت:"آره با چند تا کارگر و یکی از مهندسایی که دوست بابات هستند پایین دارن صحبت می کنند" به پایین حیاط رفتم و کامرانرا صدا زدم.از بقیه جدا شد و به سمتم آمد.سلام کردم و گفتم:"من دارم میرم خونه خاله ام,خواستم بگمحالا که داری زحمت می کشی بگو یه واحد دو خوابه اش کنند که بچه بزرگتر میشه مزاحم کار کردن لیلا نباشه.در ضمن یه جوری باشه که از داخل به اتاق مش رجب اینا هم ارتباط داشته باشد که بچه رو تو سرما بیرون نیارند و از داخل رفت و آمد کنند" خندید و گفت:"امر دیگه ای ندارید سرکار خانم,تا کجاهاش رو فکر کرده" گفتم:"راستی نورگیر خانه هم خوب باشد.خلاصه همه چیز رو به خودت سپردم.کی کار رو شروع می کنند" گفت:"مهندس داره گچ نقشه رو میریزه.از فردا شروع به کار می کنند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#29
Posted: 3 Sep 2012 14:20
الان سفارشات جنابعالی رو به مهندس میگم.ولی خودمونیم خوب همه ی کارها رو داری میندازی روی دوش من و در میریها" خودم را لوس کردم گفتم:"آخه می دونی من سلیقه ات را قبول دارم.برای همینه که خیالم جمع است که من نباشم همه چیز رو مرتب می کنی" با خنده نگاهم کردو گفت:"خوب بلدی آدم خر خودت کنی.راستی چرا برای شب مهمانی بهناز خانم اینا نیومدند؟" -برای چند روزی رفته بودند شیراز,پیش فامیل های عمو بهرام اینا,دیروز آمدند. –که اینطور,حالا چند روزی میری؟ - نمی دونم,بستگی داره,شاید دو سه روز شایدم بیشتردر همین موقع مامان صدایم کرد که بیا آرش آمده,کامران که همراهم به سمت خانه می آمد با دیدن آرش بهم گفت:"آرش هم برای خودش مردی شده,چقدر شبیه بهرام خان شده" گفتم:"آمده شبیه شیرازی ها شده,دل و دین دخترا رو میبره"و با این حرف نگاهش کردم که عکس العملش رو ببینم و به خاطر اینکه قدش یه سر و گردن ازمن بلنتر بود مجبور بودم سرم را بالاتر بگیرم که با خنده گفت:"یادت باشه اگه دل و دینت را پیش این پسر شیرازی از دست بدی خودم مجبورت می کنم که پس بگیریش.من هر چیزی رو که بخوام به دستش میارم" از پررویی اش خندهام گرفت و با سرتقی گفتم:"منم اگه چیزی یا کسی را نخوام هیچ کس نمی تونه کاری بکنه"
سرش را نزدیک گوشم آورد و با نفس داغش زمزمه کرد خدا از ته دلت بشنوه که کی رو دوست داری.من بعد از یه عمر گدایی شب جمعه ها رو خوب بلدم .تو داری برایم می میری بعد سرش رو عقب برد و خنده بلندی سر داد. نمی دونستم با اینهمه اعتماد به نفسش باید چه کار کنم ولی برای اینکه کم نیارم پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:"خیلی از خود راضی و بی شعوری.اصلا میرم و تا تو اینجا باشی برنمی گردم.نمی خوام قیافهات را ببینم" و به حالت دو به سمت آرش دویدم. وقتی رسیدم سلام کردم و گفتم :"بریم من حاضرم "و مانتو و روسری ام را برداشتم. آرش گفت:"علیک سلام,صبر کن من با کامران سلام و علیکی کنم بعد بریم"با حرص مانتویم را پوشیدم و شاهد احوالپرسی کامران و آرش شدم. کامران تعارف کرد و گفت:"چرا به این زودی می خواهید بروید" آرش گفت:"فردا امتحان دارم و می خوام کمی درس بخوانم" کامران پرسید:"چی می خونی؟" آرش:"سال آخر الکترونیک هستم اگه خدا بخواد ترم بهمن درسم تموم میشه" من که عجله داشتم زودتر بریم به آرشگفتم:"آرش بریم دیگه ,خاله منتظرهو از بیرون بلند با مامان اینا خداحافظی کردم"و بدون اینکه نگاهی به کامران بیندازم به سمت در حیاط راه افتادم و گفتم:"آرش چرا ماشین را تو نیاوردی؟نمی دونی چقدر باید تو اینحیاط بزرگ راه رفت؟" خندید و گفت:"خوب پولداری هم دردسرهای خودش را داره دیگه" و به دنبالم راه افتاد.
توی راه به سمت خانه خاله که در قلهک قرار داشت، کلی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم.
آرش می گفت که روز به روز به تعداد شاگردهای قالی بافی خاله اضافه می شد و دخترهایی که رفتوآمد می کنند هر کدام بیشتر می خوان دل خاله رو ببرند تا عروسش بشن و منم گفتم:«زیادی خودت رو تحویل می گیری.» وقتی رسیدیم جلوی در خانه چند تا دختر را دیدیم که از خانه بیرون می آمدند.
خانه ی خاله اینا دوبلکس ویلایی بود که شاید حدوداً یک پنجم خانه ی ما می شد ولی من خیلی آن جا را دوستداشتم. بارها قصه ی عاشقی خاله وعمو بهرام را از مامان شنیده بودم.
خاله که از بچگی علاقه ی زیادی به بافتن فرش داشته توی این کار خبرهمی شه و هر چند وقت یکبار با دوستانش نمایشگاه تابلو فرش برپا می کردند که عمو بهرام هم که یکی از تاجرهای فرش شیراز بوده در یکی از مسافرت هایش به تهران که برای کار بوده و پیش دوستش فرزاد تیموری آمده بوده است به پیشنهاد او برای دیدن تابلو فرش ها به نمایشگاهی که خاله اینا برپا کرده بودند می رود و در همان دید اول یه دل نه، صد دل عاشق خاله می شود و همان جا به خاله پیشنهاد ازدواج می دهد و بعد به همراه فرزاد خان به خواستگاری خاله می رود که با مخالفت پدربزرگ و مادر بزرگم مواجه می شود که دلیلشان هم این بود که دختر بزرگشان را نمی توانند به شهر دور بدهند و اختلاف قومی و طرز تفکرها را بهانه می کنند ولی عمو بهرام دفعه بعد موقعی به خواستگاری به همراه خانواده اش می آید که تمام زندگی و فرش فروشی اش را به تهران منتقل کرده بود و آن قدر به همراه خانواده اش اصرار و پافشاری می کند تا خاله هم به کمکش می آید و به پدر و مادرش می گوید که بهرام را دوست دارد و عاشقش است و بلاخره بعد از کلی کشمکش با هم عروسی می کنند و آرش هم اولین نوه ی خانواده می شود و بعداز یک سال و نیم هم که مامان و بابای من با هم ازدواج می کنند و مندومین نوه می شم.
دائی بهروز هم که سالیان سال است که پس از گرفتن مدرک جراحی عمومی اش به نوشهر رفته و آن جا کار می کنه و دلیلش هم این بوده که در شهرهای بزرگ، پر از جراح و دکتر است ولی در شهرهای کوچک مخصوصاً شهرهای شمالی که، روستاها نزدیک به هم و جمعیتزیاد است مردم دسترسی کمتری به دکتر دارند.
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگ هم که به فاصله دو سال اتفاق افتاد، مامان و خاله هر چی اصرار کردند کهازدواج کند، حریفش نشدند و همیشه گفته هر وقت جفت مناسبم رو پیدا کردم، خبرتان می کنم.
خاله هم در این سال ها قسمتی از حیاط رو به صورت کلاس آموزشی درست کرده و به دخترهای جوون بافتن تابلو فرش را آموزش می دهد. من هم یکی از شاگردهایش بودم که حالا به تنهایی هم می تونم کار کنم.
وقتی وارد خانه شدیم کیارش و سیاوش به استقبالم آمدند و طبق معمول شروع کردیم به تو سر وکله ی همدیگه زدن.
سیاوش می گفت:«مردم دیگه درسشون تموم شده، واسه ما کلاس می گذارن و تحویل نمی گیرن. کیارش هم که قد و قواره اش هنوز کوچک بود و به قد من نمی رسید، مدام روی پنجه ی پاهایش بلند می شد و می گفت:«دیگه چیزی نمونده، هم قدت بشم و منم می گفتم به همین خیال باش.» با آمدن خاله به سمتش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#30
Posted: 3 Sep 2012 14:24
خاله بعد از بوسیدنم نگاهی بهم کرد و گفت:«ماشاالله، روز به روز خوشگل تر می شی، خاله جان.»
خندیدم و گفتم:«خاله دو هفته نیست که منو دیدی، باز هم هندونه زیر بغلم بگذار.» گفت:«جدی می گم. خوش به حال کسی که تو زنش بشی.»
سیاوش گفت:«وای به حالش، که این دختر خاله ی ما خونش رو توی شیشه
می کند.»
خاله گفت:«وا، خیلی هم دلش بخواد.» گفتم:«حالا که این طور شد سیاوش خان روزی که بخوای بری خواستگاری، من هم به دختره می گم که تو چه جانوری هستی تا حساب کار دستش بیاد.»
دست هایش را بهم وصل کرد و گفت:«نه، تو رو به خدا، این کار روبا من نکن که من تحمل بی همسر بودن را ندارم. همون دائی مون بدون سر و همسر زندگی می کنه بسه.»
خندیدم و گفتم:«پس مواظب حرف زدنت باش.»
آرش بعد از چند دقیقه از اتاقش بیرون امد و گفت:«منو برای چند ساعتی ببخشید که نمی تونم در جمع عزیزان باشم که باید امتحان فردا را حاضر کنم.»
گفتم:«مسئله ای نیست تو راحت باش.»
من و سیاوش و کیارش هم مشغولصحبت و خنده بودیم که عمو بهرام از راه رسیده و از دیدنم کلی خوشحال شد و گفت:«عجب، یاد ما کردی ژینا.»
گفتم:«عمو بهرام می دونی، که تعارف اومد نیومد داره یکهو دیدید اومدم هفت روز هفته، همین جا موندگار شدم.»
گفت:«کی رو از مهمان می ترسانی، بهرام شیرازی رو؟ همه می دونن که شیرازی ها چه قدر مهمان نوازند. قدم تو برای همیشه روی چشمهایم جا داره. می دونی که، تو جای دختر نداشته ام رو همیشه برای ما پر کردی.»
خاله به سالن امد و گفت:«بچه ها بهتره بیائید چای و کیک بخوریدکه حاضر کرده ام.» خاله آشپز ماهری بود و همیشه خودش آشپزی می کرد،به جز در مهمانی های بزرگ.
بعد از شام اتفاقات این چند روزه و ماجراهای لیلا رو برای خاله اینا تعریف کردم. همه از شنیدنش ناراحت شدند و خاله پیشنهاد داد کهاگه کمکی در رابطه با خرید وسائل برای لیلا ازش برمیاد، انجام بده.
عمو بهرام سراغ کامران رو گرفتو گفت:«مدت هاست که ندیدمش، حتماً یه شب باید دعوتش کنیم.»
خندیدم و گفتم:«فعلاً که مشغول کارگری است و اگه هم وقتی داشته باشد، مرتب برایش مهمانی می گیرند تا دختری رو به همسری اش در بیاورند.»
عمو بهرام گفت:«خیلی ها با امتیازاتی که کامران داره، آرزو دارند که دامادشان شود.»
گفتم:«اولین کاندیدها هم، دخترهای عمه پریوش هستند.»
خاله پرسید:«خب نظر کامران چیه؟» گفتم:«می گه همشون لوسو ننر هستند.»
آرش که تا آن لحظه ساکت بود پرسید:«خودش کسی رو در نظر نداره؟»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم»«من چه می دونم.» و تو دلم به حرف خودم خندیدم.
کیارش رو به من گفت:«ژینا، پاشو بیا بریم یک کمی بیلیارد بازی کنیم.
بابا یک میز کوچک برایمان خریده کهگوشه ی سالن بالا گذاشتیم.» گفتم:«باشه میام.»
بعد از کلی بازی، خاله به سراغمونآمد و گفت:«دیروقته، نمی خواهید بخوابید.»
آرش که گفت:«من که چرا، چون صبح زود باید پاشم. ولی بچه ها رو نمی دونم.» کیارش و سیاوش هنوز می خواستند بازی کنند ولی من احساس خستگی
می کردم و گفتم که خوابم میادو خاله اتاق مهمان را برایم حاضر کرده بود و بعد از شب به خیر گفتن، توی تخت دراز کشیدم. ولی خوابم نمی برد، ته دلم برای کامران تنگ شده بود. خودم می دونستم که با آمدن به خانه ی خالهمی خواستم احساس خودم و او را بیشتر محک بزنم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم از دوازده گذشته، تلفنم که زنگ زد با عجله برداشتم و بله گفتم. صدای گرم کامران رو شنیدم احساس آرامش خاصی کردم. با گرمی و آرام پرسید:«خواب که نبودی؟»
گفتم:«نه، می خواستم بخوابم.» گفت:«زنگ زدم بگم که خیلی بی معرفتی، حالا دیگه خداحافظی نکرده می زاری و می ری.»
گفتم:«تا تو باشی که هی برای من قلدر بازی در نیاری.»
با لحنی که بوی التماس می داد گفت:«ژینا، می شه این قدر منو اذیت نکنی. باور کن از عصر تا حالاکه از خانه رفتی، دلم آروم و قرار نداره. حالا هم هر کاری کردم خوابم نبرد، می خواستم ببینم تو خوابیدی یا نه؟»
گفتم:«منم خوابم نبرده»، با هیجان پرسید:«راست می گی؟»
گفتم:«آره، آخه من هر وقت جایم عوض می شود خوابم نمی بره.»
با حرص گفت:«من احمقو باش که چی فکر می کردم. الحق که سرتقی.»
با عشوه گفتم:«بدت میاد عشقت سرتق باشه.»
با خنده گفت:«چرا بدم بیاد. من فدای اون عشقم بشم. خوب بخوابی عزیز دلم.»
به آرامی گفتم:«تو هم همین طور وخداحافظی کردم.» با حرف زدن باهاش آروم گرفته بودم و چشمهایم را راحت رو ی هم گذاشتم وخوابیدم.
صبح با صدای کیارش که می گفت:«ژینا پاشو، صبحانه بخوریم.» از خواب بیدار شدم و بعد از صبحانه همراه خاله به بیرون رفتیم. خاله می خواست کمی لباس بخرد که منم همراهی اش کردم. آن روز بعدازظهر با پسرها به سینما رفتیم و کلی خوش گذشت. شب هم با داستان های عمو بهرام که از ماجراهای جوانی اش تعریف می کردگذشت. شب قبل از این که بخوابمبه مامان تلفن زدم و حال همگی رو پرسیدم و بعد تلفنم را خاموش کردم تا دوباره کامران تماس نگیرد. دلم می خواست بی قرارش کنم. از این حس که در انتظارم بی قرار است خوشحال می شدم. دو روز بعد را هم به گشت و گذار گذراندم وتلفنم را همچنان خاموش کرده بودم.آرش هم سرش به امتحان ها گرم بود ولی حواسش به ما سه تا هم بود و با ما همپایه می شد. مامان به خاله تلفن کرده بود و گفته بود.مگه ژینا نمی خواد به خانه بیاد که خاله هم گفته بود چکارش داری؟ با بچه ها راحت است.
مامان گفته بود:«مگه نمی خواد برای کنکورش درس بخواند؟» که خاله گفته بود:«ژینا هم مثل آرش است. مطمئن باش این قدر تو این سال ها درس خونده که شب کنکور نخواد درس یخواند.» عصر همان روز با آرش بیرون رفتم و باهم سری به نمایشگاه نقاشی زدیم.
تو راه برگشت، خیلی رک و صریح ازم پرسید که:«آیا کامران به تو علاقه داره؟»
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:«برای چی اینو می پرسی؟» ماشین رو کنار خیابان زد و زیر درختی پارک کردو گفت:«برای این که چند روز پیش که دنبالت آمدم دیدم کامران جور خاصی نگاهت می کند،تو هم از زیر نگاهش در رفتی.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .