ارسالها: 455
#31
Posted: 3 Sep 2012 14:33
گفتم:«خب منظورت از این حرف ها چیه؟»
گفت:«تو خودت خوب می دونی که من به کی علاقه دارم.»
خواستم حرف بزنم که گفت:«نه، صبر کن، بگذار اول من حرف بزنم.می دونم می خوای بگی تو هم به من علاقه داری ولی علاقه ی دختر خاله، به پسر خاله. ولی من شاید به قلبم اجازه داده ام که بیشتر از اون حس به تو علاقه داشته باشم.
می دونم که باید علاقه دو طرفه باشه، برای همین همیشه سعی کرده ام با این موضوع منطقی برخورد کنم. ولی حرف الان من در رابطه با خودم نیست. من چیزی رو توی چشم های کامران دیدم که اسمش علاقه نیسست بلکه بهش میشه گفت، عشق. و این برق عشق رو تو نگاه تو هم دیدم. نمی دونم چطور خاله اینا تا حالا متوجه این موضوع نشدند. شاید هم من چون به خاطر علاقه ی زیادم به تو، خیلی به تو و اطرافت توجه می کنم، متوجه شده ام.»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«ببین آرش، من نمی دونم چه منظوری داری؟ ولی خوب اینو می دونم که منو کامران به خاطر عقاید پدرانمان نمی توانیم با هم ازدواج کنیم. اینو تو و دیگران هم می دونید. حالا نمی دونم چی می خوای بگی؟»
دستش رو روی فرمان گذاشت و بهسمت من چرخید و گفت:«من هم به خاطر همین می گم. که اگه بخوای دلت رو درگیر احساسی کنی که سرانجام نداره خودت ضربه اش رو می خوری. من خودم تو رو بیشتر از یه دختر خاله دوست دارم ولی با توجه به این که فهمیدم تو حس منو نداری، با خودم کنار آمدم و نخواستم با بیان کردن احساسم بهبزرگترها ناراحتی و دلخوری پیش بیاد. حالا هم به عنوان، یه برادر بزرگتر می خوام بهت بگم یا بایدپای تمام مخالفت ها و ناراحتی هایشبایستی یا از همین حالا پا روی دلت بذاری و تا دیگران مثل من متوجه اینقضیه نشده اند و به قول خودت دختر عمه هایت که دوست دارند سوژه ای داشته باشند تا خرد شدنت را ببینند از این موضوع با اطلاع نشده اند،کاری کنی که رفتارتان تابلو نشود.»
آه عمیقی کشیدم و گفتم:«آرش، توهمیشه به من محبت داشتی، من همیشه به تو، به چشم یه برادرنگاه کرده ام برای همینه که نمی تونم حس عاشقانه نسبت بهت داشته باشم. ولی نمی دونم این عشق یکهو سر و کله اش از کجا توی زندگی من پیدا شده. اول هم تینا به این قضیه اشاره کرد و خواست منو متوجه کند که عاشق شده ام. خیلی با خودم جنگیدم ولی فایده ای نداره. حتی آمدن به خانه ی شما را بهانه کردم تا شاید با دورشدن ازش دلم بگیره ولی نشد.»
آرش پرسید:«بهت گفته که دوستداره؟»
با سر اشاره کردم که آره
پرسید:«و تو چی؟» گفتم:«نه، برایاین که از عاقبتش می ترسم. نمی خوام به قول تو جلوی فامیل خرد شوم و برایم دست بگیرند.»
سری تکان داد و گفت:«نمی دونم. اگه مخالفت پدرانتان نبود این بهترین موقعیت بود. چون کامران شناخته شده بود و همدیگر رو دوست داشتید. ولی علت مخالفت آن هارا نمی فهمم.»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:«فقط می دونم مربوط به قضیه ازدواج اول عمه پریوش با پسر عمویش است. برای همین هم، عمو و بابا حاضر نشدند با دختر عموهایشان ازدواج کنند.
در هر صورت ازت خواهش می کنم از این موضوع با کسی حرف نزنی وپیش خودت بمونه.»
گفت:«باشه. خیالت راحت باشه. حالامنم می خوام یه اعترافی بکنم.»
گفتم:«چه اعترافی؟»
سرش رو پائین انداخت و گفت:«اگهبگم ناراحت نمی شی؟»
گفتم:«برای چی ناراحت بشم؟» آروم گفت:«من مدتیه احساس می کنم به تینا علاقه پیدا کرده ام.»
با خوشحالی دست هایم رو بهم کوبیدم و گفتم:«این که خیلی عالیه. به خودش هم گفتی.»
سرش رو تکان داد و گفت:«نه اگهگفته بودم که حتماً به تو می گفت. تازه من می خواستم اول به تو بگم.گفتم شاید ناراحت بشی و احساس کنی من تو رفتارم با تو صادق نبودم.»
گفتم:« این چه حرفیه. من همیشه می دونستم تو منو دوست داری ولی منمبهت گفته بودم که تو رو مثل برادرم دوست دارم. در ضمن تینا هممثل خواهرم می مونه. من از همه بیشتر خوشحال می شم که شما دو تا با هم ازدواج کنید چون این جوری به خاطر یه آدم غریبه که نمی دونماز من خوشش میاد یا نه مجبور نیستم هیچ کدامتان را از دست بدم.»
خندید و گفت:«ای بلا، پس بگو فکر خودت هستی.»
گفتم:«نه، برای شما ها هم خوشحالم. حالا خودت می خوای بهشبگی یا من باید بگم.»
گفت:«تو چی می گی؟» فکری کردم و گفتم:«خب اگه، خودت بهش بگی، خیلی بهتره. ولی مامان، بابات چی؟»
گفت:«اونا، من هر کسی رو انتخاب کنم اگه دختر خوبی باشه حرفی ندارند. فقط نمی دونم تینا هم قبول می کنه یا نه؟» گفتم:«باید یه قراری بگذاریم تا بتونی به تنهائی باهاش صحبت کنی و حرفهایت رو بزنی. خودم جورش می کنم.»
با لبخندی ازم تشکر کرد و گفت:«ایکاش منم بتونم برای تو کاری بکنم.»
گفتم:«برای من، فقط خدا است، کهمی تونه کاری بکند و منم مثل همیشه امیدم به خداست.» و بعد از این حرف به سمت خانه ی خاله برگشتیم.
تمام شب من و آرش راجع به تینا پچ پچ می کردیم که عمو گفت:«چیه، شما دو تا، این قدر پچ پچ می کنید؟»
خندیدم و گفتم:«تا اطلاع ثانوی، از پخش اخبار معذوریم.»
و عمو گفت:«باشه حالا با ما هم بله؟»
آرش گفت:«هیچی نیست بابا. داشتیمیاد گذشته ها رو زنده می کردیم.»
از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا رفتم و موبایلم رو روشن کردم و بعد از چند روز با تینا تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، هر چی از دهنش
درآمد، گفت و بعد هم با دلخوری گفت: خوب واسه خودت رفتی خوش می گذرونی و یاد منم نمی کنی. تلفنت را خاموش کردی این پسر عموی احمقت رو بچزونی. قبول، چرا به من زنگ نمی زنی خسته شدم اینقدر شنیدم تلفنت خاموش است.
خندیدم و گفتم: من تسلیمم، حق با توئه. ولی اگر کاری داشتی می تونستی با خونه خاله ام تماس بگیری. من اگر تماس نگرفتم می خواستم از هر چیزی که منو یاد کامران می اندازه، خودم رو چند روزیدور کنم تا ببینم بازم احساسم همان طوری است یا نه؟
خندید و گفت: دختره ی احمق. حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#32
Posted: 3 Sep 2012 14:48
گفتم: هیچی، همان طوری که بود.
صدای خنده اش بلند شد و گفت: انصافا که هر دوتون دیوانه اید. این یکی که منو کچل کرده از بس که زنگ زده و خواسته که به تو بگم به خونه برگردی. هی میگه دلم داره می ترکه. طاقت دوری اش رو ندارم.
منم بهش گفتم: چطور پنج سال تو پاریس بودی دلت تنگ نمی شد؟
که گفت: آخه، دختر، اون موقع که من عاشق نشده بودم.
به تینا گفتم: نکنه تو بهش گفتی منم می خوامش؟
گفت: بچه شدی. خودش به من گفت که دلش پیش تو رفته و به خودتم گفته و مطمئنه که منم توی جریانم. چون ما دو تا چیزی رو از هم قائم نمی کنیم. منم بهش گفتم که تو از روزی که به خونه خاله ات رفتی با من تماس نگرفتی.
باور نکرد و گفت: بهت بگم اندازهتمام ستاره های شب دلش برات تنگ شده. و منم گفتم: اگه تونستمباهاش حرف بزنم بهش می گم. حالا که می خوای بیای خونه؟
گفتم: خاله برای فردا شب مامان اینا و کامران اینا رو دعوت کرده، تو هم بیا.
گفت: باشه. پس من میام خونه شما و از اونجا با دایی اینا میام.
گفتم: دلم برات تنگ شده.
گفت: منم همین طور و خداحافظی کردیم. به پایین رفتم و یواشکی به آرش گفتم، که فردا شب تینا هم میاد. گفت: چیزی بهش نگفتی؟
گفتم: نه، این کار دست خودت رو میبوسه.
سیاوش گفت: شماها یواشکی چیمی گید؟
گفتم: هیچی بابا، برای فردا شب تینا رو هم گفتم که بیاد این جا. من بین شما پسرها که کامران هم بهتان اضافه می شه تنها نمونم.
سیاوش خندید و گفت: بمیرم که توچه قدر هم تنهایی.
خاله که حرف هایم را شنیده بود گفت: خوب کاری کردی خاله، می خواستی به خاله ات هم بگی همگی بیایند.
گفتم: من خودم مهمونم. حالا یه نفر دعوت کردم زیادیه، چه برسه همگی رو.
خاله با گفتن این چه حرفیه، به سمت تلفن رفت و با عمه تماس گرفت و همگی را دعوت کرد . بعد هم با گفتن این که، حالا که اینطورشد پس به پریوش هم زنگ بزنم، عمه پریوش اینا رو هم دعوت کنم. به آرش گفتم: کارمان درآمد. حالا باید فردا، بشینیم و ناز و عشوه هایمهوش رو که برای کامران غش می کند، ببینم.
خندید و گفت: تو که می دونی، اون تو رو دوست داره، پس چرا حرص میخوری؟
گفتم: شنیدی حسادت زنانه یعنی چی؟
خندید و گفت: هم شنیدم و هم از آتشی که روشن می کنه، کتابها خونده ام.
گفتم: پس دیگه چیزی نگو.
آن شب و فردا شب هم، همگی به خاله کمک کردیم.
قرار شد شام را از بیرون بیاوردند و دوتا خدمتکار هم که هفته ای یکباربرای تمیز کردن خانه خاله می آمدند،برای پذیرایی آمدند. ساعت پنج که شد دوش گرفتم و سارافون مشکی با بلوز بنفش آستین کوتاهه پوشیدم و تل بنفشی هم به موهایم زدم و آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم آرش با کت و شلوار سفید و بلوز آجری روشن جلوی ایینه موهایش را مرتب می کرد.
نزدیکش رفتم و گفتم: تیپ زدی.
- می خوام امشب تو چشم تینا بهتر جلوه کنم. تو هم خوشگل شدی. هرچند ساده پوشیدی.
- آخه، من که از خانه نیامدم. دیگه بهتر از این همراهم نبود.
- خب می گفتی خاله برات بیاره.
- مهم نیست، من که خودمو تو دلطرف جا کردم. تو برو به فکر خودت باش.
و با خنده از پله ها پایین آمدم. نزدیکی های ساعت هفت بود که مهمان ها یواش یواش آمدند و بادیدن مامان و مامان گل پری خودم را توی بغلشان انداختم و بوسیدمشان. دلم خیلی براشون تنگشده بود. پرسیدم: پس بابا و عمو چرا نیامدند؟
مامان گفت: کامران بالا سر کارگرها بود و داشتند کار می کردند، تازه رفته بود حمام، برای همین ما زودتر آمدیم تا انها با همبیایند.
خاله جلو آمد و مامان اینا رو تعارف کرد که به سالن بروند و خانواده عمه پرستو و پریوش هر دو با هم وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسی همگی در سالن جمع شدیم. مهوش و مریم هر دو لباس باز و کوتاه پوشیده بودند. تینا هم کت و دامن سرمه ای پوشیده بود.
همه مشغول صحبت بودند که تینا به طرفم آمد و گفت: نمی دونمکامران با این همه دلتنگی اش چطور دیر کرده.
گفتم: مردها فقط لاف عاشقی می زنند.
بعد با دیدن آرش که گوشه ای ایستاده بود و با چشم و ابرو از من می خواست که موقعیتی رو برای حرف زدن با تینا برایش جور کنم، حرفم را عوض کردم و گفتم: البته همه مردها که نه، ولی به همشون نمی شه اعتماد کرد. راستی، به نظر تو، آرش امشب خوش تیپ تر نشده؟
تینا نگاهی به آرش کرد و گفت:
چرا، انگار به خودش رسیده، نکنه خبریه هان؟ لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: چه جورم، خبر پشت خبر.
تینا با هیجان گفت: راست می گی؟ خب طرف کی هست؟ خوشگله، چند سالشه؟
متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: طرف چشم و ابرو مشکی داره، خوشگله، پوست مهتابی داره، بینیو دهان کوچک و خوش فرم، موهایمشکی حالت دار بلند، قد و بالای کشیده، خلاصه اش کنم، یه دختر هیجده ساله ی قشنگ.
خندید و گفت: پس حسابی خوش بحالش شده نه؟
گفتم: اون که آره. ولی آرش هم پسر خوشگل و خوش تیپی است. یهپسر شیرازی به تمام معناست. همین حالا هم کلی کشته و مرده داره.
تینا گفت: جای کامران خالیه، ببینه چه تعریفی داری از پسر خاله ات می کنی، تا رگ حسادتش گل کنه.
گفتمک هیس، یواش تر حرف بزن. مگه نمی دونی دیوار موش داره، موشم گوش داره.
و به مریم که به سمتمان می آمد، اشاره کردم و از جا بلند شدم وبه سمت آرش رفتم و بهش گفتم: من یه کم مقدمه چینی کردم ولی بقیه اش رو خودت باید جور کنی.
با اضطراب گفت: یعنی بهش گفتیکه من می خوامش؟
گفتم: نه بابا، گفتم تو یه دختری رو با این مشخصات پسندیدی و کلیهم براش کلاس گذاشتم.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت:جبران می کنم.
در همین حین نگاهم به کامران که با سبد گلی در استانه در با خاله و عمو احوالپرسی می کرد، افتاد و دوباره با دیدنش قلبم به تپش افتاد. تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود و منتظر دیدارش بودم.
همین طور که به همراه بابا و عمو با بقیه احوالپرسی می کرد و به سمتم آمد و آروم گفت:
باشه، تا بعد به خدمتت برسم . و از کنارم دور شد.
منم با عمو اینا احوالپرسی کردم کهعمو گفت: قدم ما سنگین بود که گذاشتی از خونه رفتی یا از ما بدی دیدی؟
خندیدم و گفتم: نه عمو جون. من هر سال بعد از امتحانها برای یه مدت پیش خاله و بچه ها میام تا روحیه امعوض بشه.
گونه ام را بوسید و گفت: انشالله که همیشه روحیه ات شاد باشه.
بابک رو به آرش گفت: فکر نمی کنی موزیک خیلی غمگین است. یه کمی شادش کن.
آرش موزیک رو عوض کرد و رو به من گفت: ژینا میایی بریم حیاط یه کمی قدم بزنیم.
نگاهی به کامران کردم که مهوش و مریم کنارش روی مبل نشسته بودند و مشغول صحبت بودند.
به تینا گفتم: تینا پاشو بریم تو حیاط.
و همراه هم وارد حیاط شدیم. کمی از این در و آن در صحبت کردیم و درباره دانشگاه و رشته ها و بعد یکدفعه از آرش پرسیدم: راستی به نظرت، همسر آینده ات یه کم شبیه تینا نیست؟
تینا که جا خورده بود: جدی، شبیه منه؟
آرش که منظورم رو فهمیده بود. گفت: آره خیلی هم شبیه.
و نگاهی خریدارانه به تینا کرد که صورتش سرخ شد پس خوش سلیقه هستید.
آرش گفت: من که سلیقه ام خیلی خوبه؟ فقط نمی دونم اونم می پسنده یا نه؟
تینا گفت: خب تو هم پسر خوبی هستی. اگه دلش جایی نباشه، حتما باید ازت خوشش بیاد.
آرش گفت: خب، می تونم بپرسم تو دلت جایی بند هست یا نه؟
تینا که منظور آرش رو فهمیده بود، گفت: می شه بپرسم به جنابعالی چه مربوطه؟
آرش گفت: برای اینکه می خوام بدونم اگه دلت جایی بند نیست، می تونی منو دوست داشته باشی یا نه؟
تینا که تا حالا منظور من و آرش را فهمیده بود، با عصبانیت رو به منکرد و گفت: تو می دونستی ژینا و اون وقت منو آوردی اینجا؟
گفتم: من فقط دیشب فهمیدم که آرش به تو علاقه داره، حالاهم اینجاتنهاتون می ذارم. تا با هم حرفهایتان را بزنید. بقیه اش به منارتباطی نداره. با اجازه تون.
و دور زدم و برگشتم. تینا خواست به دنبالم بیاد که آرش دستش را گرفت و گفت: تینا ، فقط چند دقیقه به حرف هایم گوش کن، خواهش می کنم.
من دیگه صبر نکردم و وارد ساختمان شدم. همه سرشان به خنده گرم بود. عمو برزو بابای تینا، با عمو بهرام در حال شطرنج بازی می کردند و برای هم خط و نشان می کشیدند. عمو مسعود و بابا و عمو پدرام هم با همدیگه مشغول بودند و خانم ها در یک سمت مشغول صحبت وقایع اتفاق افتاده در فامیل بودند. از دیدن مهوش و مریم که همچنان به کامران چسبیده بودند لجم گرفت و به سمت بابک که به همراه سیاوش و کیارش مشغول دیدن فوتبال بودند رفتم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#33
Posted: 4 Sep 2012 07:53
کیارش ظرف تخمه را بهم تعارف کرد و گفت: دیر اومدی، نبودی ببینی پرسپولیس چه گلی به استقلال زد. حال کردم.
گفتم: خب تیم مورد علاقه من همیشه باحاله.
بابک و سیاوش که استقلالی بودند گفتند: حالا هنوز یک ربع مونده، دقیقه نود معلوم می شه.
کامران که آرام آمده بود و پشت سر ما ایستاده بود گفت: ولی دقیقه نود هم پرسپولیس می بره.
به طرفش برگشتم و گفتم: تو هم قرمزی؟
سرش را پایین آورد و دم گوشم گفت: من به خاطر تو رنگین کمان هم می شم چه برسد به قرمز.
با خنده نگاهش کردم و به سمت تلویزیون برگشتم و مسابقه را تماشا کردم. آهسته کنارم نشست و گفت: دلم برات یه ذره شده بود، بی معرفت چرا تلفنت را خاموش کردی؟
گفتم: چون دلم نمی خواست یکی هی مزاحمم بشه.
گفت: حالا من شدم مزاحم دیگه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: از اولش هم بودی، خودت خبر نداشتی.
با سوت پایان بازی من و کیارش به هوا پریدیم و دست هایمان را به هم کوبیدیم و شروع به شکلک درآوردن به بابک و سیاوش کردیم.
کامران هم که به رفتار ما خنده اش گرفته بود گفت: یعنی حالا باید من هم مثل بچه ها بالا و پایین بپرم.
خندیدم و گفتم: اختیار دارید، شما نوه بزرگ خاندان کیانی هستید، چه ربطی داره به نوه ی کوچک خانواده. این کیارش رو هم که می بینی نوه آخر خانواده مهرورزی است.
در همین حین مهوش و مریم هم که از سر و صدای ما به طرف ما آمده بودند با لحن خاصی هر دو گفتند: وای بازم فوتبال. تو دیگه چرا ژینا؟!
گفتم: خوب منم فوتبال دوست دارم.
کامران که از جایش بلند می شد زیرلب گفت: ای کاش چیزهای دیگه رو هم دوست داشتی.
بابک که تازه متوجه شده بود آرش در بین ما نیست. پرسید: پس این مهندس کجاست؟
گفتم: فکر کنم یکی از دوستاش دمدر آمده بود و داشتند حرف می زدند.
بابک سری تکان داد و به جمع بزرگترها پیوست.
از مهوش پرسیدم: مانی کجاست؟ چرا نیامد؟
مهوش گفت: با دوستاش رفته شمال.
گفتم: خوش بحالش. چقدر دلم می خواست الان شمال بودیم و کنار دریاروی سنگ های ساحل می خوابیدیم.
مهوش گفت: ولی من که اصلا حوصله رطوبت شمال رو ندارم. و قری به سر و گردنش داد و رفت.
کامران به کنارم آمد و گفت: فکر نکن منم مثل بابک هالو تشریف دارم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم دوست آرش است. از کی تا حالا تینا با آرش دوست شده؟
گفتم: هیس. به تو چه، الان همه شهر رو خبر می کنی.
با خنده گفت: مگه خبریه؟
با درماندگی به آن طرف که بابک سراغ تینا رو می گرفت نگاه کردم وگفتم: میشه، با من به حیاط بیایی؟
با پوزخندی گفت: چیه؟ کارت گیر کرده؟
گفتم: نمی دونم. چرا اینقدر طولش داده. حالا بیا بریم.
و دوتایی وارد حیاط شدیم. پشت ساختمان که رسیدیم دیدیم آرش و تینا روی سکویی نشسته اند و آن چنان غرق صحبت هستند که حتی متوجه حضور ما نشدند. به نزدیکشان که رسیدیم کامران یکهو گفت: معلومه شما دو تا اینجا چی کار می کنید؟
تینا و آرش که هر دو از جایشان پریده بودند دستپاچه گفتند: هیچی. همین جا نشسته بودیم.
کامران گفت: آره. من بچه ام که باور کنم.
تینا رو به من کرد و گفت ژینا تو چیزی گفتی؟
کامران به جای من جواب داد: نه بابا، این بنده خدا، منو دنبال خودش اورده، که کسی نفهمه شما دو تا با هم غیب شدید. مخصوصا عمو برزو و بابک.
تینا مثل مجرم ها و پشت سر من ایستاد و گفت: همه اش تقصیر توئه. حالا خودت درستش کن. ما که کاری نکردیم. فقط با همدیگه حرفزدیم.
کامران صدای خنده اش بلند شد و گفت: حالا چرا ترسیدی. از تو زبون دراز بعیده. من که چیزی نگفتم تو هول کردی، فقط بابک داشت سراغ آرش رو می گرفت ژینا هم برایاینکه کسی چیزی نفهمد مرا همراه خودش آورد تا قضیه ماست مالی کنه.
گفتم: حالا ببینم آرش خان شیری یا روباه؟
آرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:شیر شیرم.
نگاهی به تینا که چشمهایش برقمی زد انداختم و گفتم: پس بالاخره، خیاط تو کوزه افتاد، داشتی برای من می بریدی و می دوختی. حالا دیدی من زودتر لباس رو برایت پرو کردم.
خنده هر سه شان بلند شد و کامران رو به ارش گفت: خوش به حالت، که با یه بار حرف زدن به مراد دلت رسیدی. ولی یار ما از سنگ خارا هم دلش سنگ تره و به رحم نمیاد.
آرش دستی به پشت کامران زد و گفت: منم دعات می کنم تو هم به یارت برسی هر چند که مشکلاتت زیاده. و رو به من سرش را تکان داد.
گفتم: بهتره برگردیم داخل که حتماموقع شام است. فقط بگید ببینم می خواهید با خانوده تان صحبت کنید یا بعدا این کار رو می کنید.
آرش گفت: نمی دونم.
تینا گفت: وای نه. زوده.
کامران گفت: به نظر من بهتره تینا بیاد خونه ما و ارش هم بیاد با هم چند باری بیرون بریم تا این دوتا سنگ هایشان را با هم وا بکنند و بعد به خانواده ها بگویند.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه، شازده پسر، این جا ایرانه، به نظر من اگه هر دویشان با این ازدواج موافقند بهتره، خانواده ها بدونند و بعدا تو فامیل حرف و حدیثی پیش نیاد. عمه اینا رو که می شناسی. فردا فکر می کنند ما توطئه کردیم.
آرش خندید و گفت : نه که، نکردیم. ولی تو راست میگی. نمی خوام فردا فکر کنند از اعتمادشون سواستفاده کردم.
تینا گفت: من هم موافقم. ولی چطور بگیم.
گفتم: یعنی تو هم کاملا ارش رو دوست داری؟
خندید و گفت: حالا شاید بعدا دوستش داشته باشم.
آرش با لحن شوخی گفت: "باشه، داشتیم؟"
گفتم: "خوب، پس همه چیز رو می سپریم دست بزرگ خانواده، جناب کامران خان."
کامران با اعتراض گفت: "چرا من؟" خودم را لوس کردم و گفتم: " تو که میگفتی به خاطر من رنگین کمان هم میشی پس چی شد؟"
ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت: "در عوض چی گیر من مییاد؟"
فکری کردم و گفتم: "خوب، یه شام با همدیگه میریم بیرون. خوبه؟"
سرش را تکان داد و گفت: "نه، بهتره که همگی با هم بریم شمالو کنار دریا، چطوره؟" با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم:"من که خیلی هوای شمال به سرم زده، تو چطور تینا؟"
تینا هم گفت: "من هم همینطور."
آرش گفت: "شما دو تا هم که بی خیال کنکور شدید."
گفتم: "اگه ما قبول نشدیم اون وقتحرف بزن."
گفت: "باشه.
کامران گفت: "پس امشب خودتان رابرای بعد شام آماده کنید." و به راه افتاد.
ما هم به دنبالش وارد ساختمان شدیم که دیدیم میز غذا آماده است و خاله میگه پس این بچه ها کجان؟ که با دیدن ما گفت: "زود باشید شام یخ کرد."
شام رو که در کمال آرامش خوردیم وبعد از اینکه همگی در حال صرف چای بودند کامران به ما اشاره کرد که الان وقتش است و در کنار من و تینا نشست. آرش هم در دو قدمی ما صندلی اش را گذاشت همه مشغول صحبت بودند که کامران با گفتن از همگی معذرت میخوام که صحبتتان را قطع میکنم، همه را متوجه خودش کرد.
کامران ادامه داد و گفت: "می دونم چیزی که میخوام بگم درست نیست از طرف من عنوان بشه ولی من به رسم اروپائیها خیلی بی مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب و با اجازه بهناز خانوم و بهرام خان، از طرف آرش، تینا رو از عمه پرستو و عمو برزو خواستگاری کنم. حالا میمونه جواب عمه و عمو." بعد اش هم خیلی راحت به مبل تکیه زد و به جمعی که از حرف بی مقدمه اش مبهوت و ساکت نشسته بودند نگاه کرد و گفت: "چیه، چرا ماتتان برده، حتما باید برای خواستگاری گل و شیرینی گرفت و از قبل وقت تعیینکرد؟"
بابا که زودتر از همه به خودش آمده بود گفت: "به به چه وصلت خوبی پرستو، برزو، نظر شما چیه؟"
عمه پرستو سرش رو تکان داد و گفت: "والله چی بگم. من که غافلگیر شدم. اخه تینا هنوز بچه است. در ضمن نظر خود تینا هم مهمه، نه برزو؟"
عمو برزو خندهای سر داد و گفت:"تو چه ساده ای خانوم. اگه نظر تینا مثبت نبود که کامران بغلش نمینشست و داد سخن نمیداد، نه تینا؟"
تینا که از حرف باباش سرخ شده بود گفت: "اون طوری هم که شما میگید نیست بابا، من نظر شماها برام خیلی مهمه."
عمو رو به عمه کرد و گفت: "به نظر من که آرش پسر خیلی خوبیه، خانواده اش رو هم که خیلی خوب میشناسیم من که حرفی ندارم، تو چطور خانوم؟"
عمه گفت: "اگه خود تینا راضی باشه منم حرفی ندارم."
بابا گفت: "پس مبارکه." و شروع به دست زدن کرد و بقیه هم به دنبالش دست زدند و خاله از جایش پا شد و با خوشرویی انگشترش رو از دستش در آورده و به دست تینا کرد و صورتش را بوسید و گفت:"راستش من هم غافلگیر شدم. آرش چیزی در این مورد به من نگفته بود. ما باید رسما خواستگاری میآمدیم ولی حالا این انگشتر از طرف من به دستت باشه تا حلقه نامزدی برایتانبگیریم."
بعد رو به من کرد و گفت: "پس پچ پچهای تو و آرش واسه همین بود درسته؟"
خندیدم و گفتم: "درسته خاله جون، حالا از دستم ناراحتید؟"
خاله صورتم رو بوسید و گفت: "چرا باید ناراحت باشم؟ عروس به این خوبی از کجا میتونستم گیر بیارم. همه اش نگران آینده آرش بودم. میترسیدم خدای نکرده یک موقع تصمیم غلطی بگیره و بعد صورت آرش رو هم بوسید."
همگی به آرش و تینا تبریک گفتندو مامان گل پری گفت: "حالا که این طور شده بهتره یک مراسم نامزدی مفصل هم برایشان بگیریم ورسما به فامیل معرفی کنیم."
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#34
Posted: 4 Sep 2012 08:13
فصل ششم
عمو بهرام گفت: "خوب مراسم رو خانه ما بگیریم یا خانه برزو خان؟"
بابا گفت: "خانه ما از همه جا بهتره. چون به اندازه کافی بزرگ است و همه مهمانها را میتوانید دعوت کنید." با توافق همگی قرار شد که برای سه روز دیگه کهجمعه بود مراسم رو برگزار کنیم و در این دو روزه هم من و تینا و آرش خریدهای لازم رو انجام بدیم. همگی خوشحال و خندان بودند. به جز مهوش و مریم که هر چقدر هم سعی میکردند لبخند مصنوعی راروی صورتشان بگذارند ولی مشخص بود که از این که تینا زودتر از آنها ازدواج میکند ناراحت هستند.
آخر شب همگی خداحافظی کردیم و مامان گل پری با ماشین ما آمد و عمو و کامران هم به تنهائی آمدند.توی ماشین مامان گفت: "ژینا کار خوبی نکردی که موضوع به این مهمی رو از خاله ت پنهان کردی."
گفتم: "من خودم دیشب تازه فهمیدم و امشب هم آرش به تیناگفت و کامران هم قرار شد ماجرا رودرست کنه."
بابا با خنده گفت: "خیلی هم خوب شد، آرش پسر خوبی و به دردتینا میخوره ما هم که فامیل در فامیل میشیم."
به در خانه که رسیدیم ساکم رو به اتاقم بردم و روی تخت دراز کشیدم. هیچ کجا خانه آدم به خصوص اتاق آدم نمیشه. از خستگی با همان لباسها خوابم برد.
فصل ۱۱
صبح مامان صدایم زد و گفت:"آرش گفته مییاد دنبالت که برین دنبال تینا برای خرید." خواب آلود بودم، دوشی گرفتم و سر حال شدم و حاضر شدم. سر و صدای کارگرها از انتهای حیاط به صورت نامفهوم میآمد.
در ترانس رو باز کردم و روی ترانس رفتم و به بیرون نگاه کردم. کامران را دیدم که از انتهای باغ به سمت خانه میآمد. برایم دستی تکان داد که سرم را تکان دادم. به داخل رفتم و پائین رفتم. کامران مشغول صبحانه خوردن بود. سلامی کردم و نشستم.
با لبخند گفت: "سلام خانوم خانوما، حال و احوالتان کوک هست یا نه؟"
گفتم: "مگه فرقی میکنه؟"
"چرا فرقی نمیکنه. اگه خوب باشی شاید امیدوار بشم امروز به من هم لطفی داشته باشی وگرنه فقط بی مهری ت نصیبم میشه."
چائی ام را داغ سر کشیدم و سوختم و گفتم: "آخ سوختم."
گفت: "مگه هولی که اینطور چائی رو داغ میخوری."
گفتم: "اخه قراره آرش بیاد دنبالم بریم دنبال تینا و خرید کنیم."
گفت: "کار دیگه ای نداری؟" گفتم: "چرا، قبلش هم باید یک سری به لیلا بزنم و در ضمن ببینم ساخت خونه اش در چه حالی است؟" و از جایم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم و گفتم:"مامان اینا کجا هستند؟"
"توی حیاط دارند چائی میخورند." به سمت حیاط رفتم و بعد از حال و احوال با مامان اینا به پیش لیلا رفتم. به نظر شکمش برجسته تر میآمد. سرم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:"هستی کوچولو، منم خاله، خوبی؟"
لیلا خندید و گفت: "وای ژینا خانوم شما رو که توی زحمت انداختم. حالا کامران خان هم اسیر شده و مرتب سر ساختمان است."
گفتم: "انگار سقفش را هم زده اند. دیگه کاری نداره." با لیلا بیرون آمدیم و به کارگرهای مشغول کار که تعدادشان زیاد بود نگاه کردیم.
کامران گفت: "به خاتون بگید اثاثیه اتاق را جمع کنند که دیواررا کمی خراب کنیم و در مابین را کار بگزاریم."
پرسیدم: "خیلی دیگه کار داره؟"
گفت: "نه، داخل را هم سفید کرده ام. در و پنجره ها هم دو سه روزی فکر کنم کار داشته باشه. راستی کف را سرامیک میکنید؟"
گفتم: "نه، برای بچه موکت بهتره که جای خالی هم نباشه کهاز روی فرش به زمین بیفتد. چقدر کارگر اینجاست، اگه تا جمعه کار تمام نشود بد میشود."
خندید و گفت: "اگه اینهمه کارگر نبودند که کار به این زودی تمام نمیشد. حداقل سه برابر کار شده، خیالتم جمع باشه، اگه تا نیمه شب هم نگهشان دارم و حقوق دو برابر بدم، کارت پنجشنبه تمام میشود."
گفتم: "خیلی ممنون. دستت هم درد نکنه." گفت: "خواهش میکنم. اگه هر کاری که تو رو خوشحال کند به من بگی، من با کمال میلانجام میدهم." لیلا گفت: "پس من برم به خاتون خبر بدم."
گفتم: "امروز به ویلا برو تا کارگرها کارهاشان را تمام کنند." و رو به کامران کردم و گفتم: "مندیگه باید برم الان است که آرش سر برسد. تو با ما نمیای؟"
دستی به صورتش کشید و گفت: "اگه من بیام کی این کارها رو انجام بده، برید خوش باشید. فقط به یاد این کارگر بیچاره همباش."
گفتم: "هیچ میدونی کارگر خوشگلی هستی؟"
تمام صورتش پر از خنده شد و گفت: "پس معلومه امروز حالت خوبه، خوش به حال آن دو که همراهت هستند."
جوابش رو ندادم و به سمت خانه رفتم و حاضر شدم. بعد از آمدن آرش به دنبال تینا رفتیم و مرتب به مراکز خرید مختلف سر زدیم. تمام مدت با تینا سر به سر آرش گذاشتیم و کلی خرید کردیم.
آرش میگفت: "ژینا تو خیلی ماهی، باورم نمیشه که به این سرعت کارها درست شده باشه."
تینا هم مراتب ورد زبانش کامرانبود و میگفت: "این بدبخت داره ازغصه دق میکنه، یک فکری بکن."و من که همچنان میدانستم عمو وبابا راضی نمیشوند میگفتم:"وقتی کاری نمیشه، چرا خودم رو تو دهان مهوش و مریم اینا بیندازم که تا آخر عمر سوژهٔ مسخره کردن منو داشته باشند. ماجرای شما که به این خوبی و سرعت انجام شد، دیشب داشتند از حسادت میترکیدند. اگه میتوانستند دیشب کله کامرانو تو را با هم از جا میکندند. شماهافکر میکنید آسونه آدم چشماشرو به روی این همه محبت ببندد. من نمیخوام اذیت اش کنم فقط راه چاره ای ندارم. این هم شانس منبدبخت است که عاشق نشدم، نشدم، عاشق کسی شدم که هم پدرش هم پدرم با این موضوع مخالف هستند. دیشب وقتی بابا اون طوری برای شما دو تا ذوق میکرد، مجسم کردم که اگه همین حرف رو کامران درباره من میزد چه ول وله ای به پا میشد."
تینا دستهایم را که از ناراحتی یخ کرده بود در دستهایش گرفت و گفت: "خدا را چه دیدی؟ شاید آنهاهم راضی شدند، حالا غصه نخور که من هم غصه دار میشم."
به هر صورت دیر وقت بود که به خانه برگشتم، وقتی وارد شدم همه در سالن جلوی مشغول تلویزیون نگاه کردن بودند، سلام کردم و نشستم. از خستگی پایم ذوق ذوق میکرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#35
Posted: 4 Sep 2012 08:15
مامان گل پری پرسید چه کارها کرده ایم و من هم توضیح دادم، کامران هم گفت: "بهتره بری پاهایت را در آب گرم مالش دهی که فردا پس فردا هم مرتب به این پاها احتیاج داری."
عمو گفت: "من و پرویز هم وسایلجشن را سفارش داده ایم صبح جمعه بیارند ولی کیک را باید فردا شماها سفارش بدید."
به کامران گفتم: "خونه لیلا چی شد؟"
لبخندی زد و گفت: "نگران نباش،فردا خرده ریزهایش هم درست میشود."
پرسیدم: "تو هم فردا با ما میائی؟"
گفت: "نه، باید بالا سر کارگرها باشم."
عمو گفت: "نه بابا، من میمونم وکارها رو درست میکنم. تو هم این چند وقت خسته شدی و جائی هم نرفتی، با بچه ها برو." خوشحال از آمدن کامران به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح با صدای کامران که بالای سرم ایستاده بود و میگفت: "پاشو تنبل خانوم، از خواب بلند شدم."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم شلوار کرم با بلوز آستین کوتاه لیموی پوشیده است و اصلاح کرده و ادکلن زده، بالای سر من ایستاده.
خمیازهای کشیدم و گفتم: "کی گفته صبح به این زودی، در نزده وارد اتاق من بشی."
خندید و گفت: "اولا ساعت ۹ صبح است و تینا و آرش هم پائین منتظر تو هستند. دوما، تینا هر چقدر صدایت کرد پا نشدی من رو جلو انداخت گفت شاید با صدای تو پاشه."
گفتم: "تینا غلط کرد."
لب تخت نشست و گفت: "چیه، ملوسک من خیلی خسته شده؟ میخوای بگم نمییای."
از روی تخت با عجله بلند شدم و گفتم: "نه، نه، الان یه دوش سریع میگیرم و سر حال میشم. تو هم برو بگو الان مییام."
نگاهی حسرت بار به اتاق انداخت و آروم گفت: "کی میشه هر روز صبح خودم این دختر ناز نازی رو از خواب بیدار کنم و اون چشمها قبل از این که به چیز دیگه ای نگاه کند به صورت من نگاه کند."
با خنده به طرف در هلش دادم و گفتم: "هیچ وقت، زود باش برو پایین تا حاضر بشم."
نیم ساعتی طول کشید و تینا مرتب نق میزد و میگفت: "زود باش."
پایین که آمدم کامران لیوان شیر کاکائو را با یه تکه کیک به دستم داد و خواستیم حرکت کنیم که بابک به همراه عمه اینها سر رسیدند. عمه اینها هم برای کمک به مامان گل پری آمده بودند تا مقدمات جشن فردا را آماده کنند.
مامان هم که برای ردّ کردن نمرهها به دانشگاه رفته بود و خدا را شکر تابستانها کلاس نمیگرفت.
به بابک گفتم: "تو همراه ما نمیای؟"
بابک دو دل بود که عمه گفت:"کلی کار هست که باید راست و ریستش کند. الان بهناز و بهرام خان هم میآیند. اگه سرش خلوت بود باهاتون تماس میگیره و میاد." قرار شد با ماشین آرش بریم. من و کامران هم عقب نشستیم. موقع خرید لباس آرش کت و شلوار کرم برداشت و تینا هم لباس سفید ساتن که تماماً روش کار شده بود. نیم تاج قشنگی هم برداشت که با لباسش هماهنگ بود.
کامران گفت: "تو نمیخوای لباسبخری؟"
گفتم: "من اینقدر لباس نپوشیده دارم که لازم ندارم."
گفت: "ولی امروز دلم میخواد با من لباس بخری و خودم لباست روانتخاب کنم."
وقتی نگاه مشتاقش رو دیدم قبول کردم و پشت ویترینها رو نگاه کردم. بعد از نشان دادن چند لباس، بالاخره لباس زرشکی بلندی رو که روی سینه و پشتش و بازوها گیپور کار شدهبود را انتخاب کردیم. وقتی تو اتاق پرو پوشیدم دیدم خیلی بهم میاد. کمرم رو حسابی باریک نشان میداد و قدم را بلندتر. صدایش زدم و وقتی مرا در لباس دید سوتی زد و گفت: "خیلی ماه شدی، همین رو میخریم." بعد از خرید لباس به سراغ حلقه ها رفتیم. مشغول انتخاب بودند که بابک تماس گرفت و گفت نزدیک ما شده و آدرس گرفت. با رسیدن بابک، شوخی ها و خنده ها شروع شد.
بابک به آرش میگفت: "سرت کلاه رفت. نمیدونی خواهر زبون دراز من با این ژینا چه بلأیی به سرت مییارن."
و آرش هم میگفت: "خودت سرت بی کلاه مونده، ناراحتی؟"
پشت ویترین جواهر فروشی ها، کامران زیر گوشم گفت: "نمی خوای تو هم یک انگشتر انتخاب کنی."
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم :«چیه ، مگه قراره من نامزد کنم » با حسرت گفت:« نه ، اگه قرار بود تو نامزد کنی که ، بهترین حلقه رو برایت می گرفتم که گران تر از اون وجود نداشته باشه.»
ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:« کی گفته من قرار با تو نامزد کنم که تو برایم حلقه بخری.»
خیلی خونسرد گفت :« من می گم .اگه با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی خودم یه بلایی به سرش میارم که هفت پشتش رو یاد کنه .»
گفتم :« آخ نگو ، که ترسیدم.»
بابک به شانه کامران زد و گفت:« فکر کنم بالاخره پسندیدند.»
بعد از خرید حلقه ، دنبال لوازم آرایش بودند که چشمم به لباسبچه ها و عروسک ها افتاد . با ذوق دست کامران را کشیدم و گفتم:« بیا این جا بریم برای هستی یک کم خرید کنیم.»
خوشحال شد و گفت :« تو خیلی بچه دوست داری. دارم مجسم می کنم وقتی خودت بچه دار بشی چکار می کنی؟»
از حرفش خجالت کشیدم و گفتم:« آخه من همیشه تنها بودم . هیچوقت دوست ندارم یه دونه بچه داشته باشم . خواهر یا برادر نعمتیه که نه تو داری ، نه من .»
خندید و گفت :« ولی اگه من خواهریا برادری داشتم اون هم از دست مامانم غصه می خورد ولی قضیه تو فرق می کرد .» وارد مغازه ها می شدیم و از هرکدام لباس یا عروسکی می خریدیم . وقتی به بچه ها پیوستیم دست هایمان پر از کیسه بود .
آرش خندید و گفت :« آمدید خرید عروسی یا سیسمونی؟» گفتم:« سیسمونی که کلی وسیله داره . حالا این ها رو برای دلخوشی لیلا خریدیم.»
کامران به ذوق و شوق من نگاه می کرد و می خندید و مدام زیر گوشم ابراز محبت می کرد . من هم برای اینکه روزش را خراب نکنم با تبسم و لبخند جوابش را می دادم . ناهار رو تو خیابان ولیعصر خوردیم ، و عصر بود که به خانه برگشتیم.
رفت و آمد خدمتکارها و خاله و عمه و عمو و همگی خانه را پر از هیاهو کرده بود . خاله به تینا گفت :« برای فردا از یک آرایشگر خوب وقت گرفته و گفت که بهتره ماها استراحت کنیم .»
به کامران گفتم :« وسائل هستی رو به خانه ی مشت رجب ببریم .» دوتایی به پائین باغ رفتیم و از دیدن خانه که رویش راهم کنتکس سفید کرده بودند خوشحال شدم . درش را باز کردم و سوئیت قشنگی رو دیدیم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#36
Posted: 4 Sep 2012 08:19
گفتم :« بعد از جشن باید داخلشرا تمیز کنند و موکت کنیم تا کمی هم وسیله ی زندگی بخریم.»
کامران گفت :« خیلی چیزها لازم دارد. از فرش و وسائل آشپزخونه تا چیزهای دیگر.»
گفتم :« اون ها رو مامان گل پری ترتیبش رو می ده . » پیش لیلا رفتیم و وسائل رو که باز می کردیم اون هم پا به پای من ذوق می کرد و لباس ها و عروسک ها را بغل می کرد . اشک توی چشماهایش حلقه زد و گفت :« نمی دونم چطوری از محبت هایت تشکر کنم . ای کاش ، محسن زنده بود و این کارها رو خودش می کرد.»
کامران با خونسردی گفت :« با سرنوشت نمی شه جنگید، شما فقط به فکر هستی باشید که غصه نخوره .»وسائل رو گوشه ایگذاشتیم و گفتم از شنبه به بعد کار خانه را تکمیل می کنیم .تو هم بهتره به خودت برسی و مواظب بچه باشی . فردا شب هم اگر سروصدا اذیتت نمی کنه به ویلا بیا تا کمی دلت باز بشه . گفت :« حتما و باز هم تشکر کرد» بیرون آمدیم و به کنار استخر رفتیم و نشستیم و پاهایمان را در آب فرو کردیم تا خنک شود .
به کامران گفتم :« نمی دانم چرا خدا به یکی این قدر مال و ثروت می دهد و به یکی هیچی .وقتی لیلا ازم تشکر می کنه از خودم خجالت می کشم و ناراحت می شم که چرا این قدر بین ما باید فرق باشه و این طوری زندگی کنه.»
کامران با تفکر گفت :« خدا به آدم ثروت می دهد تا امتحانش کند. اگه به فکر بنده های دیگر هم بودی که از امتحان سرافراز بیرون آمدی و گرنه روز حساب راه فراری نداری. ولی بابا بزرگ راست می گفته که تو از همه ی نوه هایش دلسوزتری.»
گفتم :« نمی دونم شاید، ولی مننمی تونم نسبت به درد و رنج اطرافیانم بی خیال باشم . می دونی همیشه دوست داشتم خودم این قدر پول داشتم که بتونم چند تا بچه ی بی سرپرست رو توی یک خانه ی خوب نگهداری کنمو برایشان امکانات خوب بگذارم وبه جاهای بالا برسانمشان .» خندید و گفت :« اگه تو بخوای منحاضرم برایت این پول رو خرج کنم.»
گفتم :« ممنون ولی دلم می خواد مال خودم باشه.»
با لحن شوخی گفت :« تو اگه به من بله بگی ، تمام اموال من مال خودت می شه.» دستم رو به لبه ی استخر فشار دادم و گفتم :« بس کن کامران .» و از جایم بلند شدم.
یه مشت آب به طرفم پاشید و با خنده گفت :« فرار کردن راه چارهنیست عزیز دلم . باید یه کم شجاع باشی و مبارزه کنی .»
زبونم رو برایش درآوردم و فرار کردم و گفتم :« نکنه ، تو هم مثل پاریس ، پسرپریام و هکوب ، که عامل اصلی جنگ تروا شد می خوای باعث جنگ خاندان کیانی بشی.»
یکی از گل های سرخ را کند و به سمتم آمد و یکی از زانوهایش را روی زمین گذاشت و گل را دو دستی به طرفم گرفت و گفت :«تو اگه بخوای پاریس می شم ، اگه بخوای مارس خدای جنگ می شم.» و با لحن ملتمسانه ای گفت:« تو فقط منو بخواه.»
با نگاه به چشم های سیاه ملتمسش تمام دلم لرزید و آروم گفتم :« تو مثل اروس می مانی که تیر و کمانی به دست گرفتی و می خوای قلب منو هدف بگیری و عاشق کنی . پاشو از زمین که اگه کسی ببینه بد میشه.»
بلند شد و گفت :« آره من خدای عشقم ولی باید عاجزانه از خدای خودم بخوام که منو به تو برسونه ، آفرودیت من .» خندیدم و گفتم :« بسه دیگه ،هر کی اینجا باشه فکر می کنه تو نمایشنامه ی هومر گیر افتاده.» گل را به طرفم گرفت و گفت:« بگیرش ، مال توئه.»
گل را گرفتم و بوئیدم و گفتم:« همه ی گلهای خدا قشنگند و زیبا .»
آروم زمزمه کرد :« مثل تو »
صدای کیارش که منو صدا می زد ما رو به سمت خانه کشاند.
کیارش با ذوق و شوق گفت :« بیا ببین بابا چی می گه.»
گفتم :« چی می گه؟»
- می گه بهتره یه صیغه ی محرمیت امشب بین آرش و تینا خوانده شود تا بعدا عقد و عروسیرا یک شب بگیریم.
گفتم :« خب؟»
- حالا فرستاده دنبال یه عاقد تا بیاید .
کامران گفت :« پس امشب شام عقد کنان داریم و وارد ساختمان شدیم.»
به مامان گل پری گفتم :« تینا کجاست؟»
گفت:« رفته حمام اتاق تو، شما دو تا کجا بودید؟»
گفتم :« پیش لیلا» خندید و گفت :« بقیه اش رو کجا بودید؟ زیر درخت ها؟» و بعد به سمت خالهبهناز رفت.
مامان گل پری همیشه تیزبین بود . به اتاقم رفتم و تینا رو دیدیم که مشغول خشک کردن موهایش بود . گفتم :« تینا الکی الکی امشب داری شوهر می کنی ، می فهمی؟»
خنده ی ریزی کرد و گفت:« ازدواج به همین آسونی است ، تو خیلی همه چی رو سخت گرفتی.» گفتم:« نمی خوای گیتاو مهتاب و سارا رو دعوت کنی؟»
گفت:« ای وای این قدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که یادم رفت تو این کار را بکن . مامان گل پریهم تازه به خاله پریوش خبر داده که برای امشب بیایند.»
یکهو از جایش بلند شد و دستهایم رو گرفت و گفت :« ژینا ، من می ترسم . همه اش مثلخواب و خیاله، من اصلا تصمیم ازدواج نداشتم . حالا می گن امشبباید عقد کنم. نمی دونم کار درستی می کنم یا نه؟»
دستهایش را فشار دادم و گفتم:« به قلبت گوش کن ببین دوستش داری یا نه ؟ چون بقیه یموارد تأیید شده است.»
لبخندی زد و گفت :« قبلا هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم ولی وقتی اون شب بهم ابراز علاقه کرد دیدم منم بهش علاقه دارم.» خندیدم و گفتم :« پس فکرش رو نکن و بگذار کمکت کنم موهایت رو درست کنی که عاقد پیدایش می شود .»
وقتی تینا حاضر شد من هم کمی آرایش کردم و کت و شلوار شکلاتی پوشیدم و به همراه تینا پائین رفتم . آرش به وسط پله ها آمد و دست تینا رو گرفت و با هم پائین رفتند . عمه پریوش اینا هم آمده بودند . بعد از آمدن عاقد صیغه ی محرمیتبینشان خوانده شد . صورتش را بوسیدم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم . مجلس شاد و گرم بود.
بابک به افتخار عروس و داماد یکرقص حسابی با سیاوش و کیارش کرد و بعد هم من عروس و داماد رو بلند کردم و همگی به دورشان حلقه زدیم و به پایکوبی پرداختیم. مامان گل پری به هردویشان سکه داد و بابا و عمو هم کلی شاباش دادند .شام که حاضر شد همگی حسابی خسته و گرسنه بودند . کامران که از هر فرصتی استفاده می کرد و دم گوش من زمزمه می کرد که من و تو هم باید این جور باشیم و این طوری جشن کوچک و بزرگ بگیریم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#37
Posted: 4 Sep 2012 08:22
آخر شب همگی که خسته بودند به جز تینا و عمه پرستو و آرش به خانه هاشان برگشتند . صبحجمعه همه در تکاپو بودند و خانه را پر از صندلی و میز کرده بودند. تینا از ساعت یازده به آرایشگاه رفت و من گفتم بعدا پیشت میام . کامران و بابک حسابی بدو بدو می کردند .
با وجود آن همه خدمتکار چند نفر هم باید مرتبا به کارها رسیدگی می کردند.
خیلی از اقوام و آشنایان را دعوت کرده بودند . حتی خاله نسرین خاله ی عمه پریوش هم دعوت بود . خاله گلناز خاله ی بابا هم با پسر و دخترهایش دعوت بودند.
ساعت سه بود که به کامران گفتم، منو به آرایشگاه ببره، توی راه گفت :« می دونی ژینا یه عروسی برات می گیرم که تو فامیل زبانزد باشه، لباس و تمام وسائلت را هم از پاریس می گیریم. چطوره؟»
خندیدم و گفتم :« می خوای وسوسه ام کنی. من هنوزم حرفم یکی است و دو تا نشده . من می خوام مثل تینا و آرش با موافقتخانواده ها ازدواج کنم. »
اخم هایش در هم رفت و گفت :« مگه من می خوام بدزدمت که این جوری می گی. ولی برای موافقت بابا و عمو اول تو باید منو مطمئن کنی.»
پوزخندی زدم و گفتم :« من اگه می تونستم خودم را متقاعد کنمکه خوب بود و رویم را به طرف خیابان کردم »
وقتی رسیدیم گفت:« کی بیام دنبالت .»
گفتم:« زحمت نکش ، آرش میاد» و خداحافظی کردم. وقتی وارد شدم تینا رو که دیدم خیلی ناز شده بود . ولی آرایشگر با دیدن من گفت :« وای خدای من ، پس امشب دو تا عروس داریم ، این دختر دائی تون تینا خانوم یه تیکه ماهه.»
گفتم:« ممنون از تعارفتون ولیامشب ، فقط تینا از همه خوشگل تر خواهد بود.»
حاضر که شدیم آرش به دنبالمانآمد آرش مرتب تینا رو نگاه می کرد و لبخند می زد.
تینا رو به آرش گفت:« می بینیژینا چه ماه شده، حالا لباس زرشکی اش رو هم که بپوشد دیگه کامران امشب ، هر کسی به ژینا نگاه کند ، سکته می کند.»
آرش گفت :« امشب هی با این و اون گرم نگیری بیچاره رو دق مرگ کنی ، مثل این می مونه اگه کسی بخواد به تینا نگاه کنه که من می میرم.»
تینا پشت دست آرش زد و گفت:« یعنی چی ؟ می خوای بگی حسود تشریف داری؟»
آرش گفت :« نه بابا ، منظورم کامران بود.» به خانه که رسیدیمکلی از فامیل آمده بودند. خاتون اسپند دود می کرد و زیر لب دعا می خواند . همه تبریک می گفتند. من به اتاقم رفتم و سریع لباسم رو پوشیدیم و سرویس جواهر زمرد را انداختم و به پائین برگشتم.
هنوز به وسط پله ها نرسیده بودم که کامران با کت و شلوار مشکی و بلوز شیری و کراوات زرشکی جلویم سبز شد . ادکلن را روی خودش خالی کرده بود و موهای خوش حالتش را کمی روی پیشانی ریخته بود. کنارم قرار گرفت و صورتش را نزدیک گوشم کرد و آروم زمزمه کرد: خیلی ماه شدی ژینا، به خدا امشبهرکی بخواد به تو نگاه کنه،من از حسادت خفه می شم و می میرم.نگاهم به عمه پریوش افتاد که با اخم و موشکافانه به من و کامران خیره شده بود و سری تکان داد و به سمت بابا رفت.
با عصبانیت رو به کامران گفتم :« تو آدم نمی شی، دیدی عمه پریوش چه نگاهی به ما کرد ، معلوم نیست داره الان به بابا چی می گه؟»
کامران گفت:« بذار هر چی دلش میخواد بگه ، مهم نیست.» و با خندهازم دور شد.
وقتی وارد سالن شدم تعداد مهمان ها خیلی زیاد شده بود و به سختی به سمت تینا و آرش رفتم . تینا پرسید:« معلومه کجایی؟ چه قدر هم ماه شدی؟»
با حرص گفتم :« تو دیگه شروع نکن ، همین ماه شدن نزدیک بود کار دستم بده.»
برایش جریان رو تعریف کردم که خنده اش بلند شد و گفت :« بیچاره کامران.»
آرش که نزدیکمان شده بود گفت:« چرا کامران بیچاره شده؟» تینا آروم جریان رو تعریف کرد که آرش با قیافه ی متفکرانه ای گفت:« به نظر من تو باید امشب از بغل ما تکان نخوری که می ترسم با این حال و روز کامران ، اگه هرکسی بخواد با تو گرم بگیره ، طرف رو بزنه و ناکار کنه.»
گفتم:« لوس نشو، آرش»
بابا به سمتمان می آمد صدایم زد و گفت :« بیا خاله گلناز دنبالت می گرده.»
و در همین حین خاله گلناز که برعکس مامان گل پری تیپ سبزه و مشکی داشت به سمتم آمد و صورتم رو بوسید و گفت:« ماشاءالله روز به روز بیشتر شبیه گل پری می شی، خیلی خانوم شدی عزیزم.» تشکر کردم وحال مینو و مرجان و خسرو ، بچه هایش رو پرسیدم.
با خنده گفت :« همگی خوبند و این جا هستند ، نوه هایم هم آمدند. راستی پرویز ، بیژن هم امشب با ما آمده.»
بابا پرسیده :« مگه بیژن آمده.»
خاله گلناز گفت:« آره ، پریشب آمده خانه ی ما و من امشب با خودم آوردمش.»
به بابا نگاه کردم که با خنده گفت :« ژینا، بیژن رو نمی شناسه، هر چند من خودم هم الان دیگه نمی شناسمش . بچه که بود به آلمان رفتند.» و رو به منگفت:« بیژن ، پسر فتانه ، دختر خاله ترگل ، که تو آلمان زندگی می کنند ، است.»
سرم را به علامت این که فهمیدمتکان دادم و گفتم :« یعنی خاله ترگل هم آمده؟»
خاله گلناز گفت :« نه ، عزیزم. ترگل همیشه برعکس من و گل پری ، زندگی در اروپا رو ترجیح داده. بیژن هم دندان پزشک شده و حالا هم برای دیدن اقوام و دوستانش به ایران آمده. قراره ترگل و فتانه هم تو همین ماه یه سری بیایند . خیلی سال می شه که ندیدمشان، بیژن دیشب که شنید کامران هم آمده خیلی خوشحال شد.»
آرش به سمتمان آمد و بعد از عذرخواهی گفت:« ژینا ، بیا تینا رو بلند کن کمی برقصد . هر چی من می گم پا نمی شه.»
از بابا این ها جدا شدم و تینا رو بلند کردم و به همراه آرش به وسط فرستادمش جوانترها همگی حلقه به دورشان زدند و آهنگ مبارک باد رو ارکست پخش کرد و همه مشغول پای کوبی شدند . کیارش دستم رو کشید و به وسط برد.
از خوشحالی آرش و تینا من هم شاد بودم.
در همین حین نگاه سنگین یک مرد چشم و ابرو مشکی و قد بلند و چهارشانه رو به روی خودم حس کردم.
هر بار که می خواستم از زیر نگاهش دربرم باز هم می دیدم که به من خیره شده. از آرش پرسیدم که اونو می شناسه که با سر اشاره کرد که ، نه.
وقتی کامران به جمعمان اضافه شد رو به آرش گفت:« امیدوارم همیشه شاد باشید و کلی شاباش به من و آرش و تینا داد.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#38
Posted: 4 Sep 2012 08:26
با این کارا ، همگی به آرش و تیناشاباش فراوان دادند و صدای موزیک لحظه به لحظه زیادتر می شد.
من که خسته شده بودم آروم به گوشه ای رفتم تا روی صندلی بنشینم و خستگی در کنم.
داشتم به مهوش که حسابی خودش رو به کامران چسبانده بودنگاه می کردم که همان مرد چشم و ابرو مشکی در حالی که دو تا لیوان شربت دستش بود به سمتم آمد و کنارم نشست و بی مقدمه لیوان رو به طرفم گرفت و گفت :« خسته شدید. بخورید که تو این شرایط بدن به نوشیدنی نیاز بیشتری دارد .»
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم :« ببخشید، من شما رو قبلا ندیدم.» دستش رو با حالتی خاص بر پیشانی اش زد و گفت :« منو ببخشید ، یادم رفتخودم رو معرفی کنم ، من بیژن فرجاد نوه ی خاله ی پدرتان هستم.»
لبخندی زدم و گفتم:
-از آشنایی با شما خوشبختم همین امشب تازه اسم شما رو از بابام و خاله گلناز شنیدم.
خندید و گفت:
-یکی از عیب های توی غربت زندگی کرد همینه که فامیل هم آدم رو فراموش می کنه من هم اگر شباهت فوق العاده شما با خاله گل پری نبود متوجه نمی شدم که شما ژینا خانم هستید.
پرسیدم:
-شما بچگی منو دیده بودید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-حدود دوازده سال پیش که به ایران آمده بودم شما تازه مدرسه می رفتید.
خندیدم و گفتم:
-اون وقت شما چند ساله بودید.
گفت:
-من هیجده ساله بودم و حالا هم سی ساله ام.
گفتم:
-پس شما دو سالی از کامران بزرگترید.
کامران که با دیدن ما به سمتمانآمده بود با خنده گفت:
-نه بابا این بیژن همسن بابای منه
و به پشت بیژن کوبید.
بیژن هم از جایش بلند شد و با هم روبوسی کردند.
من هم که نگاهم به مهتاب و ساراو گیتا افتاد که وارد سالن شده بودند ببخشیدی گفتم و به سمت آنها رفتم.سارا خنده کنان سوتی کشید و گفت:
-وای دختر معرکه شدی امشب با این خوشگلی تو دیگه هیچ کس به ماها نگاه نمی کنه ما رو باش که فکر می کردیم شاید امشب بخت ما هم باز بشه.
گفتم:
-لوس نکن خودتو خیلی خوش آمدید تینا و آرش هم وسط مجلسهستند بیایید این جا تا یک کم پذیرایی شوید.
با بچه ها مدتی خندیدیم و سر بهسر هم گذاشتیم تا این که مانی و بابک به طرف ما آمدند و با بچهها آشنا شدند و بعد مانی گفت:
-با بیژن آشنا شدی؟
گفتم:
-آره
گفت:
-به نظرت خیلی با جذبه نیست؟
گفتم:
-چرا به خاطر ابروهای پر پشت و سیاهش است و نگاهش هم خیلی با جذبه است.
بابک گفت:
-انگار تو فرانسه پیش کامران رفته بود چون با هم خوب قاطی هستند.
گفتم:
-آره می بینم.
با دست زدن همگی کیک را آوردند وما هم به تینا و آرش نزدیک شدیم وقتی کیک را بریدند حلقه ها را در دست هم کردند.
موقع شام کامران برایم غذا کشید و با بابک و مانی سر یک میز نشستیم.آرش و تینا هم به اتاق کامران رفتند تا راحت شام بخورند.وسط های غذا بود که مریم و مهوش هم به جمع ما پیوستند.
مانی رو به مهوش و مریم گفت:
-بهتره اخلاقتون رو خوب کنید تا امشب یه شوهری هم شماها پیدا کنید می ترسم ژینا هم شوهر کنه و شما دوتا رو دست من بمونید.
و شروع به خندیدن کرد.
مریم و مهوش هر دو موهایش را کشیدند که گفت:
-آی آی اگه ول نکنید الان داد می زنم به همه می گم شما دو تا چه عفریته هایی هستید.
مهوش گفت:
-شب که رفتیم خونه به بابا می گم خدمتت برسه
و خواست از سر میز برود که دستش را کشیدم و گفتم:
-بشین شامت رو بخور مانی رو همه می شناسند.
مانی گفت:
-دستت درد نکنه ژینا.
با لبخند گفتم:
-خواهش می کنم.
بعد از شام با گیتا و سارا مشغول صحبت بودیم که سارا یک دفعه گفت:
-ببینم این کامران نامزد کرده؟
گفتم:
نه چطور مگه
گفت:
-آخه یه دختره بدجوری بهش آویزون شده.
خندیدم و گفتم:
-حتما مهوش را می گی.
سرش را تکان داد و گفت:
-نه بابا مهوش رو که می شناسماین دختره ی مو شرابی رو می گم.
مثل فنر از جا پریدم و به سمتیکه سارا اشاره می کرد نگاه کردم یه دختر با لباس شب مشکی کهفوق العاده باز و جلف بود و موهایش را هم شرابی کرده بود و هرکدام از قسمت های موهایش مثل برق گرفته ها از یک طرف بیرون شده بود و به قول معروفمد روز درست کرده بود.
تا حالا ندیده بودمش.همچنین به بازوی کامران چسبیده بود که انگار زنش بود با عصبانیت به سمت کامران رفتم تمام بدنم از خشم می لرزید پسره ی بی حیا همین چند ساعت پیش برای من ادای عاشق ها رو در میاورد و حالا دوست دخترش رو تو خونه ی ما دعوت کرده وقتی به کنارش رسیدم صورتم از خشم سرخ بود.
کامران که نزدیک شدن منو دیده بود سعی می کرد دختره رو از بازویش جدا کند.نگاهش که به من افتاد گفت:
-نازی دختر آقای صفوی دوست بابا هستند.ایشون هم ژینا دختر عموی من هستند.
نگاهی پر از خشم به صورت این نازی خانوم انداختم که قدش متوسط بود و به زور کفش های پاشنه بلندش باز هم به قد من نمی رسید صورت سبزه که با زور کرم پودر فراوان باز هم تیرگیش مشخص بود.بینی عملکرده که خط عملش روی کنار بینی اش باقی بود و لب های درشتش که با رژ تیره درشت ترش نشان می داد و چشم های قهوه ای سیر که نگاه مشتاقشرو به صورت کامران دوخته بود کامران بالاخره موفق شد بازویش را رها کند و نازی با عشوه گفت:
-وای کامران نگفته بودی دختر عموی به این خوشگلی داری.
کامران که خوب علت سرخ شدن صورت منو می دونست دستپاچه گفت:
-ژینا جان نازی و پرد و مادرش دوباری به پاریس امدند و آن جا با هم آشنا شدیم قراره بابا با آقای صفوی تو ایران هم یک کار شراکتی انجام بدهند.چون ایشون تاجر پارچه هستند.
من که همچنان با خشم به کامران نگاه می کردم گفتم:
-خیلی از دیدنشون خوش حال شدم خوب شد که خیلی زود باهاشون آشنا شدم
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم به سرعت از آنها درو شدم.بغض توی گلوم داشت خفهام می کرد چه قدر راحت دختره ی پررو بهش چسبیده بود و به من معرفی اش می کرد.
خیلی دلم می خواست همان جا سیلی ای توی صورتش بزنم و خودم را راحت کنم.
به من می گه اگه هر کس دیگه ای بخواد تو دلت باشه خودم خدمتشمی رسم و حالا خیلی راحت با نازی جونش گرم می گیره.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#39
Posted: 4 Sep 2012 08:29
از زور عصبانیت فرزین رو ندیدم و محکم بهش برخورد کردم.
هر دو خجالت کشیدیم و ببخشید گفتم آرش که متوجه تغییر حالت من شده بود پرسید:
-چی شده ژینا چرا بهم ریختی.
با بغض گفتم:
-هیچی یه نگاه به کامران و دوستعزیزش بیندازی می فهمی چی شده.
آرش با آرامش گفت:
-بعد از شام فهمیدم دختره مثل کنه بهش چسبیده ولی نفهمیدم کیه.
با حرص گفتم:
-به ظاهر دختر دوست باباش ولی در باطن که می بینی جقدر با هم صمیمی هستند.
آرش خندید و گفت:
-حسود خانم کاملا مشخصه که دختره داره به زور خودش رو می چسبونه این قدر عصبانی نباش شب نامزدی من و تینا است بیا بریم پیش تینا که رفته پیش دوستانتان و گرم گرفته است.
همین موقع کامران خودش را به ما رساند و گفت:
-ژینا صبر کن کارت دارم.
با تندی بهش گفتم:
-من با تو کاری ندارم می خوام برم پیش دوستانم تو هم برو با نازی جونت سرگرم باش.
با حالت عصبی گفت:
-این چه حرفیه تو داری اشتباه می کنی.
با بغض گفتم:
-برو دست از سرم بردار نمی خوام ببینمت.
آرش که شاهد بگو مگوی ما بود رو به کامران گفت:
-فعلا تنهایش بذار.
و جلوی کامران را که می خواست مانع رفتن من شود گرفت به کنار تینا که رسیدم با ناراحتی خودم را روی صندلی انداختم و تینا پرسید:
-چته ژینا چرا ماتم گرفتی؟
سارا آرام گفت:
-انگار با کامران دعواش شده.
تینا با تعجب پرسید:
-چرا؟
با ناراحتی گفتم:
-پسره ی پرو دوست دخترش رو آورده اینجا خیلی راحت به من می گه که دوبار هم به فرانسه رفته و آن جا بوده.
گیتا با دست به پشتم زد و گفت:
ژینا خودت می دونی آن جا روابط دختر و پسرها مثل اینجا نیست و خیلی آزادند.
با حرص گفتم:
-ولی این دختره مال اینجاست در ضمن هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه ولی حق نداره به من بگه فقط دیوونه ی منه فکر کرده هالو گیر اورده.
یکهو چهارتایی زدند زیر خنده و گیتا گفت:
-پس تینا دروغ نمی گفت که یکخبرهایی هست.
از این که خودم رو لو داده بودم خنده ام گرفت و گفتم:
-اگه هم بود همه چیز تمام شد.
سارا نگاهی به ساعت کرد و گفت: بهتره یه آژانس بگیریم و بریم. دیگه داره دیر می شه.
تینا هم به سمت آرش رفت و بعد از اینکه آژانس آمد بچه ها رفتند و مهمان ها هم یکی یکی عزم رفتن کردند.
کامران هم مرتب سعی می کرد جوری خودش را به من نزدیک کند و با من حرف بزند.
من هم تمام مدت به هوای خداحافظی با مهمان ها تنها جایی نمی ماندم.فرزین هم موقع خداحافظی با لحن آرامی گفت: خواهش می کنم بازم در مورد پیشنهادم فکر کن.
و من هم گفتم: فعلا اصلا قصد ازدواج ندارم.
خاله گلناز با بیژن درهنگام رفتن گفتند که حتما دوباره همدیگه رو بببینیم. وقتی دیدمنازی و پدرش در حال خداحافظی با عمو و بابا و کامران هستند جلو رفتم و وقتی نازی با کامران دست می داد به هوای رد شدن از کنارش محکم با پاشنه بلند کفشم روی پای کامران کوبیدم. که نفسش رفت و گفت: آخ.
سریع از آنجا دور شدم و بعد از رفتن مهمانها از تینا و ارش خداحافظی کردم و خودم را روی تخت انداختم. تمام وجودم را یاس و خشم پر کرده بود. با خودم گفتم: همین چند ساعت پیش همچین اینجا ادای عاشق ها رو در میآورد که واقعا دلم براش سوخته بود. ببین چطور از همه چیز بی خبری راست گفته اند سن و سالما، خیلی خطرناک است و عاشقی، آدم را کر و کور می کند. آخه دختر تو چی از زندگی چند ساله کامران تو فرانسه می دونی که دلت رو بهش باختی؟و با فکر این که کامران با چند تا دختر بوده و شاید زن و بچه هم داشته باشند بغض گلویم ازاد شد و اشک هایم سرازیر شدند و زیر گریه خوابم برد.
صبح با صدای پرنده های داخل حیاط از خواب بیدار شدم و از سر و صدای پایین فهمیدم که کارگرها مشغول جمع و جور کردن خونه هستند. از خستگی دوباره خوابم برد که با صدای مامان گل پری از خواب بیدار شدم.
دست مهربانش را روی موهایم کشید و گفت: ژینا، عزیزم پاشو.
چشمهایم را به سختی باز کردم وگفتم: چی شده؟ با دلواپسی گفت: دیدم ساعت دو شده و تو نیامدی پایین. دلم شور افتاد. مامان هم گفت شاید حالت بد شده منم آمدم بالا.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: مامان کجاست؟
گفت: پایین، بنده خدا از صبح تا حالا بالا سر کارگرها ایستاده،خانه خیلی بهم ریخته است. پاشو نهار بخوریم که الان ضعفمی کنی. صبحونه نخوردی که در ضمن خاتون صبح می گفت: لیلاکمی درد داره. می ترسم با این شرایطی که داره و با این همه استرس یک موقع بچه اش هفت ماهه دنیا بیاد.
از جایم پریدم و گفتم: مگه می شه.
گفتم: آره عزیزم. برای همینم بهتره سریع بعد از نهار، با کامران برید و برای بچه خرید کنید.
به بابات گفتم که به دوستشکه مغازه لوازم خانگی داره تماس بگیره وسائل لازم برای خانه اشبگیره. به خاله بهنازت هم گفتم به بهرام خان بگه همین امروز موکت و فرش خانه را اماده کند. مامانت هم دو تا کارگر فرستاده تا خانه را تمیز کنند.
گفتم: پس پرده چی می شه؟
گفت: لووردراپه می زنیم. سریع می شه.
گفتم: تلویزیون چی؟
گفت: بابات می گیره. همه رو گفتم بگیره خودم حساب می کنم . تو فقط لوازم بچه رو تکمیل بخر.
با یاد کار دیشب کامران با ناراحتی گفتم: حالا چرا باید با کامران بروم.
مامان گل پری در حالی که از جایش بلند می شد گفت: برای اینه همه درگیر کار هستند و تازه خالهترگل هم صبح تماس گرفته و گفته تو همین هفته با فتانه به تهران میان، وقتی بیایند اینجا، همه میایند. حالا می بینی چقدر کار داریم؟ اگر لیلا هم وضع حمل کنه دیگه همه چیز بهم می ریزد. بهتره عجله کنی. مامانت داره لیست وسائل بچه را می نویسد تا با خودتان ببرید. زود باش دیگه. سریع دوش گرفتم و موهایم را برس کشیدم و حاضر و اماده پایین رفتم. خونه حسابی بهم ریخته بود و کارگرها مشغولتمیز کردن بودند. به اشپزخانه رفتم و با دیدن مامان که لیست بلند بالایی را می نوشت گفتم: نمی شه مامان شما هم بیایید. مامان سری تکان داد و گفت: می بینی که چقدر کار روی سرم ریخته . بهتره عجله کنی و غذایت رو بخوری کامران تو حیاط منتظرت است.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#40
Posted: 4 Sep 2012 08:33
سریع غذایم را خوردم و مامان گل پری مقداری تراول بهم داد و گفت:اگه کم آوردی از کامران بگیر و مرا راهی کرد. قبل از رفتن به لیلا سر زدم و دیدم حال و روز خوبی ندارد.
خاتون کنارش نشسته بود و گفت» فکر می کنم بچه زودتر دنیا بیاید.
پرسیدم: دکترش رو خبر کردید.
خاتون گفت: آره گفته هر وقت درد شدید شد ببریمش بیمارستان.
صورت لیلا را بوسیدم و گفتم:نترس، هستی کوچولو جون می دونه خاله اش خیلی عجله داره ببیندش داره زودتر میاد. الان هم ما داریم می ریم وسائلش را بخریم.
با ناله گفت: دستت درد نکنه. من باعث زحمت همتون شدم.
گفتم: حرفش رو هم نزن.
به سمت ماشین که رفتم دیدم کامران قدم رو می ره و بدون اینکه حرفی بزنم در ماشین را باز کردم و نشستم. بلافاصله سوار شد و با خنده گفت: سلام خانم قهرو.
رویم رو به طرف بیرون کردم و گفتم: زود باش برو وقت نداریم.
توی راه نگاهش هم نکردم و همچنان به سکوتم ادامه دادم. نزدیکی های خیابان بهار که رسیدیم، ماشین رو نگه داشت و به طرفم چرخید و گفت: تا کی می خوای حرف نزنی.اصلا فکر نمیکردم این قدر بی منطق باشی.
با عصبانیت گفتم: من بی منطقم یا تو خیلی بی شعوری که می خوای از احساسات یه دختر هیجده ساله استفاده کنی. باید می دونستم همه شما مردها همتون عین هم هستید. دروغگو و پنهان کار. حالم ازت بهم می خوره. حالا هم اگه بخاطر هستی نبود حاضر نبودم یک دقیقه هم کنارتبشینم. تو یه آدم پست فطرتی.
ابروهایش را بالا انداخت و بلند خندید و گفت: این همه بد و بیراهبه خاطر اون دختره ی لوس است؟
با حرص گفتم: چطور وقتی دیشب از بازویت آویزان شده بود لوس نبود. نفس عمیقی کشید و با حرص دندانهایش را فشرد و رو به من گفت: ببین عزیز دلم. اگه خوب دقت می کردی میدیدی من می خواستم اونو از خودم جدا کنم ولی موفق نشدم. راستش رو بخوای تو سفر قبلیشون به پاریس بابا و اقای صفوی حرف ازشراکت زدند و اقای صفوی هم گفت: اگه این شراکت تبدیل بهفامیل شدن هم بشه خیلی بهتره. بابا هم حرفی نزد و در لفافه به من گفت: که این ازدواج می تونه خیلی برای کارخونه خوب باشه. و من هم بهش گفتم: اصلا حرفش رو هم نزنید. چون قرار نیست زندگی منبه خاطر کارخانه رقم بخورد و من اصلا از این دختره جلف و لوس خوشم نمیاد. ولی نازی روی حرف باباش احساس می کنه که روزی می تونه با من ازدواج کنه. دیشبهم بعد سلام و علیک یهو بازوی منو گرفت و اصرار داشت با هم برقصیم. من هم در حال اوردن بهانه بودم و می خواستم خودم را نجات دهم که یکهو تو رسیدی. توباید بدونی که من به جز با تو، با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم. من دلم رو باختم. نمی تونم جای دیگه ببرمش.
در حالی که سعی می کردم بغض گلویم را نشکند گفتم: ار کجا معلوم که دلت رو قبلا جای دیگه ای نباخته باشی یا حتی زن و بچه ای نداشته باشی.
و ناخود آگاه اشک هایم سرازیر شد.
دستمالی از روی داشبورد ماشین برداشتو گفت و به دستم داد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. دلم کباب شد دختر. این چه حرفیه. من اگه زن و بچه داشتم که بابام می فهمید. من که تنها نبودم. در ضمن من او قدر دوستتدارم که هیچ وقت اجازه نمی دادم بااحساساتت بازی کنم.
آهسته گفتم: ولی من هنوز حرفات رو باور ندارم.
خندید و گفت: می خواهی همین جا خودم را جلوی ماشین ها بندازم و بکشم تا باور کنی.
در حالی که هنوز ته دلم مطمئن نبودم گفتم: نه لازم نیست. بهتره زودتر برگردیم. تا دیر نشده کلی خرید داریم.
در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: ولی خودمونیم خوب نقطه ضعفت رو پیدا کردم.
دیدم بدجوری رو دست خوردم برای همین گفتم: اصلا به من ربطی نداره که تو با کی باشی یا نباشی. برای من چه فرقی می کنه، من فقط می خواستم بگم که بچه نیستم که گول حرف هایتو رو بخورم.
با خنده گفت: آره جون خودت. تو حسودیت شده و فقط ادم عاشقمکه حسود می شه.
بلند داد زدم: هیچم اینطور نیست کامی.
دست راستش رو به علامت تسلیم برد بالا و گفت: بابا من تسلیم داد نزن. هر چی تو بگی.
به خیابان بهار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم و شروع بهخرید کردن از روی لیست مامان کردیم. هر تکه از لباس یا وسائل را که می خریدیم کلی ذوقمی کردم و کامران هم پا به پای من می خندید و جلو می رفتیم. چند باری مجبور شدیم وسائل را در ماشین بگذاریم و دوباره خرید کنیم. گهواره کوچکی خریدیم و بعد از چند ساعتی برگشتیم. کامران گفت: من که دختر خیلی دوست دارم، تو چطور؟
از تصور داشتن یه دختر کوچولوی تپل مپل شیرین زبانلبخندی روی لبانم نقش بست. گفتم: منم خیلی دختر دوست دارم. راستی می دونی خاله ترگل قراره بیاد.
سرش را تکان داد و گفت: آره خیلی ساله که ایران نیومده. احتمالا می خوان برای بیژن زن بگیرن.
گفتم: بیژن به نظر پسر عاقل و جا افتاده ای میاد.گفت: آره. چند باری که اومد پاریس پسر خیلی عاقلی بود و اصلا دنبال خوش گذرونی نبود.
پرسیدم: تو چطور؟
اخمی کرد و گفت: بازم شروع کردی؟
- راستی چیزی به کنکور نمونده.من باید برم خونه عمه پرستو تابا تینا درس بخونم.
اخم هایش درهم رفت. نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: چیه، بازم می خوای فرار کنی و منو نبینی.
از حدس درستش خنده ام گرفت و گفتم: نه، بابا بچه لیلا که بیاد کلی حواسم پرت می شه. خاله ترگل اینا هم که بیان خونه حسابی شلوغ می شه و نمی تونم درس بخونم. تو هم که مزاحمی و باعث دردسر.
خندید و گفت: باشه، ولی بعد از کنکور حتما بریم شمال و یک کم تفریح کنیم.
- باشه. قرارش رو با مامان اینا بذار چون بابا باید جراحی نداشته باشه تا بتونیم بریم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl