انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 14:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  13  14  پسین »

عشق ممنوعه



 
بعد از رفتن پروانه دایی از اتفاقات این چند وقته پرسید و من هم از جریان لیلاتا کامران و ارش و تینا و سفر شمال را برایش گفتم و اضافه کردم نیما و روجا را هم پیدا کردم. دایی گفت: خوشحالم. منم دلم می خواست ازشون خبر داشته باشم ولی با تمام این که شهر کوچک است با هم برخوردی نداشتیم.
بعد از امدن پروانه، از دایی خواهش کردن تا اجازه بده با مامان و خاله تماس بگیرم و بگم به آن جا بیان. دایی به پروانه نگاه کرد و گفت: پروانه این بهترین موقعیت است تا بهادر با خانواده اش آشنا بشه.
پروانه در حالی که معلوم بود مضطربه گفت: هر طور خودت صلاح می دونی.
دایی گفت: پس ژینا تماس بگیر.
به مامان تلفن کردم و گفتم: دایی راضی شده ازدواج کنه وی گفته می خواد همین الان شما و خاله را تنها ببینه.
مامان کلی خوشحال شد و گفت که تا یک ربع دیگه میان. من هم پروانه ودایی را تنها گذاشتم و پیش بهادر که بازی می کرد رفتم و بغلش کردم و گفتم: بهادر تو پسر دایی منی و من ژینا دختر عمه تو هستم . الان هم عمه بهنوش و عمه بهناز میان اینجا تا او را ببینند.
با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت:راست میگی. منم عمه دار می شم. نازنین دوستم هم دو تا عمه داره.
پرسیدم: خونه نازنین کجاست؟
با سر به حیاط بغلی اشاره کرد و گفت: اون جاست.
وقتی مامان و....
خاله وارد حیاط شدند در حالی که با بهادر به سمتشان میرفتم به بهادر گفتم اون خانمی که مانتو سفید پوشیده مامان من و عمه بهنوش تو و اون یکی عمه بهناز تو است
مامان با اشاره به من پرسید که این بچه کیه در همین موقع بهادر ازبغل من پایین رفت و به سمت مامان دوید و گفت سلام عمه بهنوش
مامان با تعجب خم شد و صورتش رو بوسید وگفت سلام عزیزم و بهادر به سمت خاله رفت و گفت سلام عمه بهناز من بهادرم
خاله گونه اش را بوسید و گفت چه بچه بامزه ای این بچه کیه ژینا
با لبخند در حالی که دست بهادر را که بالا و پایین میپرید گرفتم و به سمت ویلا رفتم و گفتم خب خودش کهگفت شماها عمه اش هستید پس اونم برادرزاده تونه
خاله گفت وایسا ببینم این اراجیف چیه که میگی
شانه ای بالا انداختم و گفتم خودتان بیایید و ببینید مامان و خاله با عجله آمدند و وقتی با دایی بهروز و پروانه روبرو شدند من بهادر را با خودم به لب دریا بردم تا اگه صحبتی پیش میاد بهادر در جریان قرار نگیره یک ساعتی از بازی من و بهادر لب ساحل میگذشت که صدایدایی راشنیدم با بهادر به حیاط برگشتیم و دایی گفت خیالت راحت همهچیز به خوبی پیش رفت و من همه چیز را توضیح دادم و حالا هر سه مشغول خوش و بش کردن هستند و عمه خانومها میخوان بهادر را ببینند و بهادر را در آغوش گرفت و به سمت تراس برد و من شاهد در آغوش کشیدن های بهادر توسط خاله و مامان بودم و قربان صدقه هایی که میرفتند و بهادر هم که از پیدا کردن ناگهانی این عمه ها شاد بود و میخندید و با زبان شیرینش بیشتر خودش را در دل ما جا میکرد پروانه هم خوشحال و خندان بود و رو به من گفت اگه امروز تو سرزده به این جا نمی آمدی معلوم نبود این قایم موشک بازی تا کی ادامه پیدا میکرد گفتم خب اینم کار خدا بود
بعد از ساعتی که به صحبت و خنده گذشت
مامان گفت بهتره برگردیم میترسمخاله ترگل و گلناز ناراحت بشن چون بیخبر اومدیم خداحافظی کردیم و سه تایی برگشتیم
توی راه مامان و خاله باهم صحبت میکردند که چطوری دایی اینا رو دعوت کنند و یک جشن حسابی بجای عروسی برایشان بگیرند و قرار شد با خود دایی مشورت کنند وقتی وارد ویلا شدیم جوانها تور والیبال را بسته بودند و مشغول بازی بودند تینا مریم و مهوش درگروه آرش و کامران بودند و با دیدن من گفتند که من هم به جمعشان ملحق شوم که بهانه آوردم و گفتم خسته ام و به داخل رفتم
مامان و خاله برای بقیه اتفاقات خانه دایی را تعریف میکردند روی مبل نشستم و به تلویزیون چشم دوختم با صدای شهروز که ببخشیدی گفت و کنارم نشست به طرفش برگشتم و با لبخند بهم گفت تو همیشه این جوری یک دفعه غیب میشی گفتم نه بعضی مواقع یک دفعه هم ظاهر میشم
به نرمی گفت میدونی خیلی زیبایی از بعد از ظهر که دیدمت دلم آروم نمگیره خواستم از روی مبل بلند شمکه گفت صبر کن خواهش میکنم نگاهش کردم چشم های سبزش مشتاقانه نگاهم میکرد وابروهای سیاه وبهم پیوسته اش صورتش را جذابتر میکرد خیلی جدی بهش گفتم ببین شهروز خان من از اون دخترایی که فکر میکنی ....
حرفم رو قطع کرد و گفت نیستی خودم میدونم خاله مرجان و خاله گلناز خیلی تعریفت را کرده بودند ولی من فکر نمیکردم همین قدر که زیبایی خانوم هم باشی راستش دخترهای خوشگل خیلی زود به خودشون غره میشن و خودشان را تحویل میگیرن اگه ناراحت نمی شی بهت بگم که امروز وقتی آروم از ویلا رفتی من کنجکاو شدم ببینم این طور آروم کجا میری و دنبالت اومدم گفتم بهترین موقعیت است که تنها باهات حرف بزنم ولی هرچی سوت زدم تو سرت رو پایین انداخته بودی و راه خودت را میرفتی وقتی وارد اون ویلا شدی برگشتم دیدم کامران هم دنبالت میگرده تا این که تینا گفت رفتی پیش داییت
ابروهایم رو بالا کشیدم و گفتم خب حالا با این حرفها میخوای من چیکار کنم اگه فکر کردی من حوصله شنیدن حرفهای دختر خر کنی را دارم اشتباه میکنی آدرس عوضی است من هم طرف مورد نظر نیستم واز جایم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتمکه دیدم سینه به سینه ام ایستاد و گفت چرا بیخبر رفتی گفتم کامران خسته ام بعدا برات میگم
با ناراحتی گفت برای گل گفتن و گلشنیدن با شهروز خسته نیستی از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم بیا بریم لب دریا تا برات تعریف کنم
گفت باشه سری به آشپز خانه زدم و آب خوردم با کامران به لب آب رفتیم دریا طوفانی تر شده بود و کامران گفت بهتره برگردیم
روی یکی از سکوها نشستیم و کامران روبه رویم دست به سینه ایستاد و گفت خب چرا نمیگی چرا بیخبر رفتی خندیدم و گفتم مگه ازم طلبکاری که این طور وایستادی شانهای بالا انداخت و گفت شاید باشم
پرسیدم چرا باید باشی
با پرخاش بهم گفت اون از اینکه همین طوری میری و این پسره شهروز دنبالت میافته و این هم از حالا که کنارش نشستی و خوش و بش میکنی
خواستم بگم به شهرز چی گفتم که یکهو شیطون تو جلدم رفت و با خودم گفتم حالا که کامران روی شهروز حساس شده حتما بقیه هم میشن این بهترین موقغیته که اگه کامران با بابا اینا حرف بزنه و مخالفت کنند که حتما هم میکنند کسی فکر نکنه من دلم پیش کامرانه ومن هم کسی را داشته باشم که مهوش اینا فکر کنند شایدبهش جواب مثبت بدم
نمیخوام اونا فکر کنند من عاشق کامرانم و برایم دست بگیرند چون خودم خیلی راحت میتونم به شهروز نه بگم تو همین افکار بودم که کامران گفت چیه ساکت شدی برای نازی که خودش آویزان من شدهبود اون همه قهر و غضب راه انداختیحالا خودت با این پسره گرم میگیری و انتظار داری من ناراحت نشم راست گفتند از قدیم نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم خیلی بدی کامی تو فقط هر چیزی راکه میبینی قضاوت میکنی خب من که نمیتونم به خاطر تو که خودت هم تکلیفت را با عمو و بابا نمیدونی بزنم تو دهن مهمونمون
خواست حرفی بزند که گفتم صبر کندر ضمن این قدر فکر خودتی جناب خودخواه به من تبریک نگفتی ابروهایش را در هم کشید و گفت برای چی با خنده گفتم برای این که من هم صاحب زن دایی و پسر دایی شدم اونم چه پسر دایی بامزه ای با تعجب نگاهم کرد که گفتم من که میگم نمیشه به شما مردها اطمینان کرد و معلوم نیست الان توزن و بچه داری یا نه
با حرص گفت باز کی چی کار کرده تو یقه من بدبخت رو چسبیدی
خندیدم و گفتم دایی ام زن گرفته بچه هم داره چشم هایش گشاد شد و گفت نه بابا کی
جریان رو برایش تعریف کردم و آخر سر گفت پس جریان از این قرار بود گفتم و اگه من امروز بی خبر نمیرفتم این اتفاق کشف نمیشد
گفت ژینا خواهش میکنم از این شهروز دوری کن از ظهر تا حالا که دور و برت میگرده اعصابم بهم ریخته
خودم را لوس کردم وگفتم قول نمیدم آخه میدونی ما دخترا از شنیدن حرف های قشنگ لذت می بریم ولی سعی ام را میکنم با اخم شیرینی گفت بالاخره یه روز بهم میرسیم
قدم زنان به سمت ویلا برگشتیم و دیدیم ارشیا و شهروز زیر آلاچیق نشسته اند و تخته بازی میکنند بیژنو بابک ومانی هم با قلیان سرگرم بودند نگاهی به جمع کردم و گفتم تینا و آرش کجا هستند
بابک با خنده گفت زن داییت مبارک تینا و آرش رفتند دیدنشان خانه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  ویرایش شده توسط: Farhadxxl   

 
فصل هشتم
به کامران گفتم بیا با هم بریم اگهبدونی این بهادر چقدر بامزه است
مانی گفت پس ماهم این جا غازیم دیگه مثلا با هم آمدیم مسافرت تینا و آرش که رفتند مریم و مهوش هم قاطی خانوم بزرگ ها شدند و شما هم که میخواین برین گفتم خب شماهم بیایید
بابک پایه بود ولی بیژن اینا گفتند که ما خجالت میکشیم سرزده بریم بابک هم به خاطر آنها ماند و ما به مامان گفتیم و رفتیم دایی از دیدن کامران خیلی خوشحال شد و پروانه هم میخندید و میگفت اگه میدونستم این جور دور وبرمان شلوغ میشه زودتر با فامیل آشنا میشدیم
به اصرار دایی و پروانه شام را آنجا ماندیم و کامران کلی با بهادر توپ بازی کرد
بعد از شام دایی گفت برای پس فردا قرار شده که یک مهمانی بگیرد و همگی مهمان های ما دعوت هستند __________________
شب كه به ويلا برگشتيم به اتاقم رفتم و مامان گل پري خوابيده بود. من هم خوابيدم و صبح زود بيدار شدم. كمي توي حياط قدم زدم و بعد به كنار دريا كه همچنان طوفاني بود رفتم و برگشتم.
بعد از صبحانه كه به همراه مامان گل پري خوردم چون بقيه خواب بودند با تلفن نيما تماس گرفتم و آدرس روجا را گرفتم. به مامان گل پري گفتم كجا مي رم و از ويلا خارج شدم و با يك تاكسي به آدرس خانه ي روجا رفتم. وقتي رسيدم نيما دم در منتظرم بود و با هم به بالا رفتيم. روجا در آپارتمان را باز كرد و همديگر را در آغوش گرفتيم. چقدر عوض شده بود و صورتش كاملاً زنانه شده بود. از اين چند مدتي كه همديگه را نديده بوديم تعريف كرديم و ياد گذشته ها را زنده كرديم.
خانه نقلي تر و تميزي داشت. عكسهاي عروسي اش را آورد و نگاه كرديم. سعيد شوهرش ظاهراً پسر خوبي به نظر مي آمد و خود روجا مي گفت كه تو اين دو ساله خيلي زندگي خوبي داشته و حالا به خاطر اين چك ضمانت زندگيمان به هم ريخته.
نيما گفت:«من خيلي اين در و اون در زدم تا بتوانيم پولي قرض كنم ولي مبلغش زياده.» پرسيدم:« مگه چه قدره.»
روجا با ناراحتي گفت:«بيست و پنجميليون. ما فقط دو ميليون پس اندازداريم. كارگاه و اين خونه هم كه اجارهاي است و اگه مي تونستيم از كسيقرض بگيريم سعيد مي آمد بيرون و خودش كار مي كرد و قسطش را مي داد.»
فكري كردم و گفتم:«من تو حسابم بابا حدود سه ميليوني گذاشته. رفتم تهران مي تونم به حسابت بريزم.»
روجا با عجله گفت:«نه، ژينا جون ما اين حرف ها را نزديم كه تو اين كار رو بكني. يه درد و دل دوستانه بود.»
گفتم:«هيچ عيبي نداره. بعداً بهم پس مي دهيد. ولي با اين حساب باز هم پنج ميليون بيشتر نمي شه. ولي بازم فكر مي كنم تا ببينم ميشه از جايي قرض الحسنه گرفت يانه؟»
ناهار را پيش روجا ماندم و عصري به ويلا بر گشتم مهوش و تينا و مرجان از بازار برگشته بودند . چند تايي صنايع دستي گرفته بودند. خاله ترگل و گلناز و مامان گل پري تويتراس نشسته بودند و صحبت مي كردند. بابا و عمو هم همراه بقيه آقايان در حياط مشغول درست كردن كباب بوند و وسائلش را آماده مي كردند. به اتاقم رفتم و لباس هايم را عوض كردم و بلوز و شلوار زيتوني پوشيدم و به پايين رفتم.
از مامان پرسيدم:«كامران كجاست؟ بيرون رفته؟»
مامان گفت:«نه، فكر كنم لب دريا رفته باشد.» آرام وقدم زنان به ساحل رفتم و ديدم كامران و بيژن كنار هم نشسته و در حال صحبت كردن هستند.
15
آروم شروع به قدم زدن كردم و پاهايم را در ماسه هاي خيس كردم و به موج هايي كه آرامتر شده بودند اجازه دادم پاهايم را خيس كنند. تو حال و هواي خودم بودم و بدون اينكهبه سمت كامران اينا برم جهت مخالف را در پيش گرفتم و با خودم مي گفتم اگه به كامران جريان روجارو بگويم كمكم مي كنه يا نه؟ كه يكهو صداي فرياد برو كنار پسري را شنيدم تا خواستم برگردم ببينم چي شده پسري را ديدم كه با دوچرخه اش به سرعت به طرفم آمدو تعادلش را از دست داده بود و به من برخورد كرد.
همه چيز در يك لحظه به هم ريخت.صداي فرياد من و اون پسر با هم بلند شد و بعد من با شدت به داخل آب پرت شدم و دوچرخه هم برويم افتاد و همان موقع موج بلند و سنگيني بر روي سرم آوار شد. دوچرخه روي پايم افتاده بود و گير كرده بود و من از زير موج سنگين مورد هجوم سنگ هاي ريز و درشتي كه در اثر طوفان جابجا مي شدند قرار گرفته بودم و تمام بدنم در اثر ضربه ها و فشار سنگين موج داغون شده بود.
چون شناگر خوبي بودم نفس زيادي داشتم و سعي مي كردم پايم را از زير دوچرخه در بيارم. موج كه عقب نشست فقط توانستم نفسي بگيرم و داد بزنم كامي كمك. در همان لحظه كامي را ديدم كه در اثرفرياد هاي پسر كه خودش در اثر تصادف با من به بيرون پرت شدهبود به سمت ما دويده بود بدون اينكه بدان كسي كه در آب افتاده من هستم.
موج سنگين بعدي دوباره من رو بهزير آب فرو برد و اين دفعه چند موج پياپي كه پشت هم به ساحل مي خورد و كشش دريا كه مرا به همراه سنگ ها و ماسه ها به عقب مي كشيد و ضربات موج سنگين ديگه رمقي برايم نگذاشته بود ولي مي دونستم اگه تسليم بشم كارم تمومه.
تو يك لحظه فقط تو دلم خدا را صدا زدم و كمك طلبيدم نمي دونم تمام اين اتفاقات در چند لحظه اتفاق افتاده بود ولي براي من مثل چند ساعتي گذشته بود كه دست هاي قوي اي منو به بالا كشيد و حس كردم سنگيني دوچرخه از روي پايم برداشته شد.
موج عقب نشست و صاحب دستان قوي كه كسي جز كامران نبود مرا به آغوش كشيده و با زحمت در حالي كه آب از سر تا پاي لباس هاي خودش مي چكيد مرا به بيرون كشيدو در يك لحظه بيژن را ديدم كه دوچرخه را به سمتي ديگر پرت كرد و پاهايم را گرفت و به كامران كمك كرد تا سريعتر از آب خارج شويم و از دست موج بعدي نجات پيدا كنيم.
كمي دورتر از آب كامران در حالي كه مرا در آغوش داشت روي زمين زانو زد و با نگراني صدايم زد و گفت:«ژينا، خواهش مي كنم جواب بده. حالت خوبه.» چشمانم را كه پر از ماسه بود به زحمت باز كردم و نگاهش كردم. چشمان سياهش پر از نگراني و تشويش بود.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
بيژن پرسيد:«ژينا آب خوردي يا نه.» من كه بر اثر اين فشار خونم هم پائين آمده بود و زبانم سنگين شده بود فقط توانستم سرم را به علامت نه تكان دهم و دوباره چشم هايم روي هم افتاد.
صداي كامران را مي شنيدم كه به آن پسر مي گفت:«تو كه اينو كشتي.» و با عجله دوباره منو بغل كرد و به سمت ويلا دويد.
صداي درهم و برهم كامران و بيژنرا مي شنيدم كه اهالي ويلا را صدا مي زدند. كامران مرتب صدايم مي زد و مي گفت:«ژينا عزيزم. چشماتو وا كن. من بميرم الهي. آخه تو چرا اينجوري شدي. من مي دونم و اون پسره ي احمق.» مي خواستم جوابش را بدم ولي نمي تونستم رمقي برايم نمانده بود ولي با همه ي اين ها از اين كه كامران در آغوشم كشيده بود و نگران و مضطرب بود خوشحال بودم. اگه اين اتفاق نمي افتاد شايد هرگز اين طور به كامران نزديك نمي شدم و بوي تنش را حس نمي كردم. تو همين حال و حس بودم كه ديگه صداي كامران را هم نشنيدم و كاملاً از حال رفتم.
نمي دونم چه مدت بيهوش بودم كه چشم هايم را باز كردم و چشمم به دائي افتاد كه با روپوش سفيد بالاي سرم ايستاده بود و نگران نگاهم مي كرد و گفت:«خدا را شكر كه چشم هاتو باز كردي عزيزم. نمي دوني چه قدر همه نگرانند.»
چشمم را چرخاندم و كامران را ديدم كه كنارم نشسته و تينا پائين پايم ايستاده بود. با صدايي كه از ته چاه در مي آمد گفتم:«مامان»
دائي گفت:«حرف نزن عزيزم. حالت اصلاً خوب نيست. مامانت كه تو رو تو اين وضعيت ديده حالش بد شده و تو اتاق بغل زير سرم است و بابات هم پيش اونه. الان صدايش مي كنم.»
با خارج شدن دائی کامران دستم را گرفت و گفت : خدا را شکر که سالمی. من که مردم و زنده شدم و اشک توی چشم های سیاهش جمع شد.
تینا با بغض گفت : وقتی کامران تو را با اون حالت درآود همه فکر کردیم که غرق شدی.دائی و زندائی و کامی با عجله تو را به بیمارستان رساندند و ما هم همگی پشت سرشان آمدیم.خدا را شکر دائی بهروز خودش تو بیمارستان بود و همه ی کارها را انجام داد.حتی سیتی اسکن هم کرد که ببینه بر اثر ضربه های سنگ ها خدای نکرده مشکلی برات پیش نیامده باشد.
آهسته پرسیدم : شما از کجا فهمیدید که سنگ توی سرم خورده.
صدای خنده ی تینا و کامی بلند شد و کامی گفت : اگه صورتت را توی آیینه ببینی می فهمی که از کجا فهمیدیم.سر و صورتت کبود شده بر اثر ضربات.خدا تو را دوباره به ما داده.فقط چون نفست را حبس کرده بودی و دهانت را باز نکردی آب نخوردی و گرنه الان باید معده و ریه ات را دستکاری می کردند و توی آی سی یو می ماندی.
در همین لحظه بابا به همراه مامانکه سرم اش در دست بابا بود وارد شدند و مامان با گریه در آغوشم گرفت و بعد نوبت بابا بود.
مامان با گریه می گفت: خدایا شکرت.گفتم از دست دادمت.وقتی کامران تو رو درآورد فکر کردیم رفتی تو آب و غرق شدی.
به سختی خندیدم و گفتم: یعنی این قدر بی عقلم. بابا صورتم را غرق بوسه کرد و گفت : نه عزیزم.تو زندگی مایی.
خاله ، مامان گل پری و عمو و عمه ها هم یکی یکی آمدند و اتاق شلوغ شد.دائی داخل شد و گفت : خواهش می کنم برید بیرون.این همه آدم که نمی تونید این جا بمونید.بهتره همه به ویلا برگردید و فقط تینا بماند.
خاله گفت:من می مانم ، دائی گفت:باشه می گم یک تخت هم برای بهنوش بیارن تو هم با تینا دو تائی پیشش بمانید.
پرسیدم:من چند ساعته این جوری ام؟
دائی گفت:تقریبا پنج شش ساعت .الان نیمه شبه .در واقع فردا شب یا بهتر بگم امشب چون ساعت از دوازده گذشته هم مهمان خانه ی من هستید.پروانه و بهادر هم این جا آمدند ولی برگرداندمشان.نمی خواستم بهادر تو را در این وضع ببینه.
خاله گفت:ولی ژینا با این حال و روز نمی تونه به مهمانی بیاد.
دائی گفت:چرا می تونه.فقط یک کم باید صورتش را بیشتر آرایش کند تا جای سنگ ها زیاد معلوم نباشد.
به بینی ام دستی کشیدم و پرسیدم : بینی ام که نشکسته دائی؟
دائی خندید و گفت : هیچ جایت نشکسته.تا صبح استراحت کنی و سرم و داروهایت را مصرف کنی خوب میشی.فقط تا مدتی بی حال و بی رمقی و تمام بدنت کوفته است و جای کبودی ها درد میکنه.اون هم بعد از چند روزی خوب می شود.
تینا بعد از این که خاله و مامان خوابشان برد آهسته کنار گوشم گفت:نمی دانی کامران وقتی تو را در آغوش گرفته و آورده بود چه اشکی می ریخت.همه حیرون مونده بودند.نمی دونستند به حال تو توجهکنند یا به حال بد کامران که دستکمی از تو نداشت و نزدیک بود خودش هم از پا در بیاد.تمام این مدت هم تا تو حالت جا بیاد، از این جا و کنار تو و من دور نشد.
خاله پریوش هم می گفت:خب ژینا برای کامی حکم خواهر کوچکتر را داره و برایش تحملش سخت است.ولی ای دل غافل خبر ندار کامی عشقش را در آغوش کشیده بود ولی تو چه شرایط بدی.آروم دوتایی خندیدیم و خوابم برد.
صبح که چشمم را باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود و تینا خوابیده بود.بعد از این که دائی آمد و حال و روزم را چک کرد اجازه ی مرخصی داد و به همراه بابا که بدنبالمان آمده بود به خانه برگشتیم.توی راه از بابا پرسیدم:اون پسره که با من برخوردکرد چطور شد؟
بابا پرسید: چه طور مگه؟ گفتم:چون تو اون حال خرابم شنیدم که کامران براش خط و نشون می کشد.
بابا گفت:بنده ی خدا دیشب تا دیروقتپشت در ویلا نشسته بود چون نمی دونست ما کجا رفتیم و وقتی دیشب گفتم حالت بهتر شده رفت.
وقتی رسیدیم مامان گل پری برایم اسپند دود کرد و همه بدورم حلقه زدهبودند.بعد ازچند دقیقه بابا دورم را خلوت کرد و به اتاقم برد.می خواستم دوش بگیرم که بابا مانع شد و گفت:باید یک غذای حسابی بخوری تا دوباره از حال نری و تینا را صدا زد و گقت یک صبحانه حسابی برایم بیاره.تینا هم به همراه کامران با یک سینی بزرگ صبحانهآمدند و کامران کنارم نشست و برایم لقمه گرفت و تینا هم برایم شیر ریخت و گفت روز تا حالا کلی لاغر شدی !!!!!!!!!!!!فکر کنم از درد و اضطرابه.
گفتم :نمی دونی چه حال بدی بود.یک لحظه تمام امیدم را از دستدادم.دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.فقط از خدا کمک خواستم که دست های کامی به دادم رسید.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
کامران خندید و گفت:من اولش با دادو بیداد این پسره که می گفت:وای خدایا غرق شد به دادش برسید به آن سمت دویدم و بیژن هم به دنبالم.ولی یک لحظه تو را دیدم که فریاد زدی کامی کمک و تازه فهمیدم که تو داری غرق می شی و پسره فریاد زد که دوچرخه رویش افتاده و ما خودمان را به آب زدیم و درمبارزه با موج سنگین یک لحظه توانستم بگیرمت و بیژن هم دوچرخهرا برداشت.
تینا گفت : من برم برایت چای هم بیارم و از در خارج شد.کامران گفت:هیچ دلم نمی خواست اولین باری که در آغوشت می گیرم این طوری باشه.خندیدم و گفتم:شاید آخرین بار بود.
اخم قشنگی کرد و گفت:هیچ می دونی این قدر منو اذیت می کنی این طور شدی.
تینا به داخل آمد و گفت:این پسره اومده میخواد تو رو ببینه.
کامی گفت:بی خود کرده.گفتم:اشکال نداره.بگذار بیاد بالا.منو ببینه خیالش راحت بشه.تینا رفت و با اون پسر وارد شد که گفت:من منصور هدایتی هستم.خیلی منو باید ببخشید.من یک لحظه دوچرخه ام لیز خورد و تعادلم را از دست دادم.اگه شما اتفاقی برایتان می افتاد منم مجبور بودم تو همین دریا خودم را غرق کنم چون وجدانم آرام نمی گرفت.
کامران گفت:حالا هم کم اتفاقی نیفتاده.ببین به چه حال و روزی افتاده.خندیدم و گفتم:باز جای شکرش باقیه که خودت با دوچرخه رویم نیفتادی که حتما خفه می شدم.
خندید و گفت:بازم نمی دونم چه طوری از شما معذرت خواهی کنم.
تینا گفت:این سبد گل و شیرینی خامه ای را هم که تو دوست داری آقای هدایتی آوردند.
گفتم:خیلی ممنون.شما این جا زندگیمی کنید.گفت:نه این جا ویلای عمومه و با پسر عموهایم برای گردش امده بودم.
بعد از رفتن این منصور خان تینا جعبه ی شیرینی را باز کرد و کلی شیرینی خوردیم.بعد کامی رفت ومن هم دوشگرفتم.و به جاهای کبود روی صورتمو بدنم نگاه کردم.با خودم گفتم بااین صورت درب و داغون امشب اصلا نباید عکس بگیرم.
ظهر بر ای نهار پایین رفتم و بابا مرتب برایم کباب می گذاشت و به زور می گفت:بخور.به بابا گفتم:من که خونریزی نکردم.شما این قدر به من میدید بخورم.مامان گفت:کلی از دیروز تا حالا ضعیف تر شدی مامان جان.
شهروز با نگاه غمگینی گفت:تنهاکسی که تازه برای اولین بار ژینا رادید من بودم.لابد من چشمش کردم.
از این حرف لقمه در دهان من و تینا پرید و هر دو با هم به سرفه افتادیم وبقیه هم خندیدند.عصری زودتر حاضر شدیم و همگی به ویلای دائی رفتیم ومن هم که لباس خاصی با خودم نبرده بودم سارافون مشکی با بلوز آبی پوشیدم و صورتم را تا می توانستم با کمک تینا با کرم پودر بهتر کردم و کمی آرایش ملایم هم کردم و رفتم.
پروانه به کمک چند خدمتکار ویلا را حسابی مرتب و آماده ی پذیرایی کرده بود .با دیدنم صورتم را آهسته بوسید و گفت:خدا را شکر که سالم می بینمت.وبهادر از گردنم آویزان شد و گفت:ژینا جون چرا اوف شدی؟مگه نمی دونی دریا بدجنسه وآدم ها را می خوره.
گفتم:دریا بدجنس نیست. من بی احتیاطی کردم و کنار دریای طوفانی راه رفتم.
با سماجت پایش را به زمین کوبید و گفت:نه دریا بدجنسه، من دیگه دوستش ندارم که تو را اذیت کرده.
بوسیدمش و گفتم:راست میگی.دریا وقتی طوفانیه بدجنسه و تو هم هیچ وقت نزدیکش نشو.وقتی صاف میشه و مهربون میتونی با مامان بابات بری دریا.ولی هیچ وقت مثل من تنها نرو.باشه.
گفت :" باشه و به سمت تینا رفت که بغلش کند ."
داخل سالن رفتیم و همگی با پروانهو بهادر آشنا شدند و مهمانی به گرمی پیش می رفت . کامران و بیژن سر به سرم می گذاشتند و میگفتند که با دوچرخه تو آب شنا کردم و باید رکورد جهانی ثبت کنم .
مانی و مهوش میگفتند :" یارو پسر ، خوش تیپ بوده و از دیدنش از حال رفتی ."
گفتم :" آره ، این قدر که حاضر شدم بمیرم براش ."
کامران رو به مانی گفت :" خودم همین الان ونم این دریای خوش تیپ را نشانت بدهم تا یه کمی تو هماز حال بروی .
مانی با خنده گفت :" اوه ، مگه من چی گفتم خواستم شوخی کرده باشم."
موقع شام کامران گفت :" تو بنشین من برایت میکشم." و وقتی کامران رفت شهروز سریع کنارم نشست و گفت :" میدونی حتی با این کبودی ها هم باز خوشگلی ."
گفتم :" میشه از این حرفها نزنی . اصلاً حوصله اش را ندارم ." در حالی که چشمهای سبزش برق می زد گفت :" منو با این حرفها نمیتونی از سر خودت باز کنی ."
کامران با بشقاب های غذا به سمت مان آمد و به شهروز گفت :"پاشو شامت سرد شد . اینقدر هم بیخ گوش دختر عموی من پیچ پیچ نکن . یکدفعه غیرتی میشم ها ."
شهروز که از هیچ چیز خبر نداشت و فکر می کرد کامران شوخی می کنهچشم بلندی گفت و از جایش بلند شد و رو به کامران گفت :" فکر کنم باید رسماً به خواستگاری بیام تا از پسر عموی خانوم کتک نخورم واز ما دور شد ."
کامران بشقاب غذایم را به طرفم گرفت و نشست کنارم و گفت :" پسره ی پررو . بزنم ناکارش کنم . نه به اون برادر ساکت و آرومش ونه به اون بچه پررو چی بهت می گفت ."
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم :" می گفت خیلی خوشگلم ." با حرص گفت:" غلط کرد ."
اخمی کردم و گفتم :" یعنی نیستم ؟"با نگاه پر مهری نگاهم کرد و گفت :" چرا عزیزم تو خوشگلترین دختری ، ولی دوست ندارم که هر کسی از راه برسه بخواد اینو به توبگه ." گفتم :" مگه عیبی داره که بهکسی بگن خوشگلی ؟"
لیوان نوشابه اش را تا ته سر کشید و گفت :" اگه با منظور شهروز بگن آره ، منو دیوونه میکنه." پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم :" خیلی حسودی کامی . من از مردهای حسود خوشم نمیاد . یادت باشه ."
بعد از شام وقتی دایی با همه عکس می گرفت و به من گفت بیا عکس بگیریم :" گفتم با این صورت بدترکیب چطوری عکس بگیرم
دایی خندید و گفت :" اولاً بدترکیب نشدی ، دوّماً همه این چیزها یادگار میمونه . یادگاری سفری که باعث شدی من و همسرم و بچه ام به جمع فامیل برگردیم .اگه جار نمیزنی که یک چیزی هم می خوام بهت بگم ."
گفتم :" چی ؟"
گفت :" من و پروانه می خواهیم تا چند وقت دیگه یه دختر کوچولو هم به فرزندی قبول کنیم ."
با خنده گفتم :" چرا یکی ؟"
پرسید " چرا نه ؟"
گفتم :" اگه دو تا بیارید ، خیلی بهتره ."
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
دایی گفت :" پس باید به نوبت باشه . چون نمیشه به دوتا یشان رسیدگی کرد ."
وقتی عکسم را گرفتم رو به مامان وخاله کردم و گفتم :" آهای خبر خبر قراره دایی یه نی نی دیگه هم بیاره تا شماها دوباره عمه شوید ." همه خوشحال شدند و دایی گفت :" خوبه من گفتم جار نزن . اگه نمی گفتم چیکار می کردی ؟" با خنده گفتم :" هیچی بوق و کرنا دستم می گرفتم وتوی شهر جار می زدم ."
شب خوبی بود و وقت به تختم رفتم تا بخوابم تمام تنم درد میکرد و لهٔشده بود . تا صبح مامان گل پری از ناله های من خوابش نبرد و فردا تبّ و لرزه کردم .
بابا و دایی می گفتند این تبّ و لرزه درداست و مسکن بهم دادند و گفتند کهاستراحت کنم . تا بعد از ظهر در رختخواب ماندم و بچه ها همگی تو اتاق من جمع شدند و با صحبت و خنده سعی در سرگرم کردن من داشتند . بعد از ظهر از پنجره رو به دریا نگاه می کردم و دیدم آروم شده. گفتم :" خیلی دلم می خواست دریا برم ولی با این درد بدن حتی فکرش را هم نمیتونم بکنم ."
شهروز بالافاصله گفت :" خب ما هم نمیریم تا تو دلت نخواد بری ."
ارشیا گفت :" آخه دلش میخواد بره . این که نشد راه ."
آرش و کامران با هم گفتند :" خب همگی با قایق می ریم گردش ." تینا و من و مهوش و متین کلی خوشحال شدیم و قرار شد پسرها دو تا قایق خبر کنند و به دریا بریم .نیم ساعت بعد من و آرش و تینا و کامی و بیژن در یک قایق و بقیه هم در قایق دیگه نشستیم و به سمت فانوس دریایی و کشتی ها رفتیم.
گفتم :" خیلی دلم می خواد سوار کشتی بشم ." که کامران گفت :" وقتی به فرانسه بیایی به نیس میریم و سوار کشتی های تفریحی میشیم ."
آرش خندید و گفت :" تنها دعوت می کنی دیگه ؟"
کامران گفت :" شماها هم تشریف بیارید ، قدمتون روی چشم ."
غروب تو دریا زیباتر از همیشه بود و وقتی تاریک شد و به ویلا برگشتیم ، بهادر و پروانه هم آمده بودند و همگی خوش بودند . روز بعد به جنگل رفتیم و تا غروب ماندیم . جای کبودی ها یواش یواش بهتر می شد و کامران مرتب بهم رسیدگی می کرد .
آرش و تینا هم مدام به هر بهانه ای غیب می شدند و تنها به گردشمی رفتند .
به کامران گفتم :" ارشیا نگاه خاصیبه مریم می کند . فکر کنم بعد از من به فکر تور کردن مریم افتاده."
کامران پوزخندی زدن و گفت :" مریم اونو تور نکنه خوبه . ارشیا پسر خوبی است . اگه بتونه با مریم و مخصوصا خواهر زنی مثل مهوش کنار بیاد خوبه ، ولی در هر صورت ارشیا تو این مدت چیزی نگفته
شب بود و همگی در حیات ویلا جمع شده بودیم که فتانه رو به بابا کرد و گفت :" پرویز خان ، می خواستم و اجازه شما ژینا را برای شهروز خواستگاری کنم . اگه این جا این کار را می کنم به دلیل عجله ی شهروز و چون می خواد به آلمان برگرده دلش می خواد زودتر این خواستگاری انجام بشه ."
در یه لحظه به صورت شهروز کهخندان بود و به صورت کامران که رنگ از روش رفته بود نگاه کردم و شنیدم که بابا گفت :" راستش نمیدونم چی بگم . ژینا تازه چند وقتهدیگه هجده سالش تمام میشه و تازه کنکور داره بعدم تا جایی که من میدونم علاقه ای به زندگی در خارج از کشور ندارد . من و مهوش هم علاقه ای به زود ازدواج کردن ژینا نداریم چون همین یک دختر را داریم ."
فتانه گفت :" اینا همش حرفه .مهم اینه که دختر و پسری همدیگه را بپسندند . بقیه موضوع ها را با خودشان حل می کنند . شهروز ما یک دل نه صد دل عاشق شده و حالا باید نظر ژینا جون را بدانیم ."
من که تمام نگاه ها را متوجه خودم دیدم نمیدونستم چی بگم . نگاه ملتمسانه کامران را که با تمام وجود منتظر نه گفتن من بود روی خودم حس می کردم و از آن طرف نگاه مشتاق شهروز روی صورتم خیره شده بود .
عمه پریوش گفت :" عمه جون خب یه چیزی بگو دیگه ."
با صدائی که از ته چاه در می آمد وخودم به زحمت می شنیدم گفتم :" من الان اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم . نه به شهروز نه به کس دیگه ای." و با این حرف نفس راحتی کشیدم . چون در این صورت کسی نمی گفت که دلش پیش کامران بوده و از این حرفها .
فتانه با اصرار گفت :" عزیزم ازدواج که آمادگی نمی خواد مگه همه ی ماها چطوری ازدواج کردیم ؟"
نگاهی به صورت کامران که یواش یواش خون به صورتش برگشته بود انداختم و گفتم :" من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی اش رو ندارم . خواهش می کنم دیگه اصرار نکنید ." و می خواستم به داخل برومکه شهروز جلویم ایستاد و گفت :" و اگه آمادگی اش رو پیدا کردی چی ؟ آیا میتونم امیدوار باشم ؟" گفتم :" اون موقع درباره اش فکر می کنم ."و به داخل برگشتم و تلویزیون را روشن کردم و روبروش نشستم .
تینا و مهوش به دنبالم آمدند و مهوش گفت :" به نظر پسر خوبیه." گفتم :" من نگفتم خوب نیست ، فقط گفتم الان آمادگی ندارم . مگه تو خودت تا حالا ازدواج نکردی ناراحتی ، تینا هم قضیه ش فرق میکنه ."
مهوش با لبخند گفت :" من خواستگار آیده ال نداشتم وگرنه تا حالا شوهر می کردم ولی تو با این همه موقیعتی که داری چرا لگد به بخت خودت میزنی ؟"
گفتم :" خودت میگی این همه خواستگار . پس چرا عجله کنم ؟"
پرسید :" یعنی اصلا ازش خوشت نیومده ؟" گفتم :" بدم نیومده ، شایدم یه موقع نظرم عوض شد ."
تینا گفت :" بسه دیگه ، بیاین بریم لب آب و آتش روشن کنیم ."
بلند شدیم و هر سه با هم بیرون رفتیم . بقیه هر کدام به طرفی رفته بودند و جمع چند لحظه پیش بهم خورده بود . سه تایی به لب ساحل رفتیم و با هیزم های جمع شدهتوسط آقا اردشیر آتشی روشن کردیم وکنارش نشستیم و به صدای امواج دریا گوش سپردیم . صدای کامران راشنیدم که گفت ژینا بیا اینجا کارت دارم . نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم کنار دریا قدم میزند . از جایم بلندشدم و به سمتش رفتم و گفتم :" چیه . چی شده ؟"
نفس عمیقی کشید و گفت :" چرا تنهایی لب ساحل نشسته عید ؟ شب است و خطرناک ." گفتم :" خب شماها همتون غیب شدید ."
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
گفت :" شهروز دمغ بود . بیژن با بچه ها شهروز را با خودشان بردند بیرون . آرش هم رفته شیرینی بخرد ." گفتم :" برای چی ؟" گفت :" امشب تولد خاله ترگل است ." گفتم :" جدی ،چه خوب . حداقل امشب آخر شب شادی داریم . راستی چقدر گرسنمه ."
گفت :" بیا کنار آتش پیش بچه ها را برم یه چیزی برای خوردن بیارم وبه داخل رفت و با چهار تا ساندویچ کالباس که درست کرده بود آمد و خوردیم و کنار آتش چسبید ."
مهوش گفت :" من که هنوزم جا دارم، راستی شام چی داریم ؟"
کامران گفت :"عمو پرویز سفارش ساندویچ داده . فکر کنم بیژن اینا بگیرن ." گفتم :" زیر نور آتش همه چیز زیبا میشه و آدم دلش میخواد ساعتها بشینه و به آتش نگاه کند."
تینا یکدفعه گفت :" راستی ژینا تا تولد تو یک هفته بیشتر نمانده ."
گفتم :" آره ، اول شهریور منم مثل تو هجده ساله میشم ." و مهوش گفت :" به جمع بزرگترها خوش آمدی ."
خندیدم و گفتم :" هنوز یک هفته مانده."
مهوش گفت :" فردای تولد تو وصیّت نامه بابا بزرگ هم خوانده میشه ."
تینا خندید و گفت :" و خیال عمو مسعود هم راحت میشه که هی نگران تولد هجده سالگی تو بود ."
کامران :" پاشیم بریم تو ."
همگی بلند شدیم و وارد حیاط شدیم و به سمت ویلا رفتیم. بقیه هم آمده بودند و مامان گل پری شیرینی ها را که در ظرف گذاشته بود آورد و تولد خاله ترگل را تبریک گفت . بقیه هم آهنگ تولد را خواندند و تبریک گفتند . بعد از شام بابا همان جا برای روز جمعه که تولد من بود همگی را دعوت کرد و گفت:" این تولد ژینا با همه تولدهایش فرق داره ، چون به سنّ قانونی میرسه . امیدوارم که تولد نود سالگی اش را هم جشن بگیرد ."
همه سرشان به کاری گرم بود و شهروز مدام نگاه سوزانش را به من دوخته بود که کامران با عصبانیت گفت :" پاشو بیا بریم تا این پسره را نزدم . دیگه داره حرصم را در میاره ."
همراهش شدم و گفتم:" اون بیچاره که از دل تو خبر نداره ، تازه از دل من هم خبر نداره ."
با خوشحالی گفت :" یعنی قبول کردیدلت پیش منه ."
با شیطنت گفتم :" من همچین حرفی نزدم . فقط گفتم از دلم خبر ندارد . تو هم نداری . شاید منم ازش خوشم اومده ."
با حرص گفت :" من آدم لجبازی مثل تو ندیدم . آخه تو از شهروز چی میدونی ؟" برای اینکه حرصش را بیشتر در بیاورم گفتم :" من فقط اه و ناله سوزناکش و نگاه عاشقش و حرف های عاشقانه اش را می بینم." خواست حرفی بزند که گفتم :" کامی اگه یه کاری ازت بخوام برمانجام میدی ؟"
در حالی که اخمهایش درهم بود گفت :" چی میخوای ؟" سرم را پایین انداختم و آروم گفتم :" بیست و پنج میلیون تومان ." با تعجب پرسید :"چی گفتی ؟" حرفم را تکرار کردم و گفتم :" اگه بهم میدی بگو وگرنه سوال دیگه ای نکن ." روی سکو نشست و گفت :" آخه من نباید بدونماین پول را برای چی میخوای ؟ چون میدونم هر چقدر که بخوای عمو بهت میده ولی چرا با اون نگفتی و به من میگی ، اتفاقی افتاده ؟`
با ناراحتی گفتم :" مگه خودت اون روزلب استخر نگفتی هر چی داری مال منه. یا شاید چون جوابتو ندادم پشیمانشدی ؟ تازه من اینو به عنوان قرض می خواستم ."
لبخند زیبایی زد و گفت :" من هنوز سر حرفم هستم ، حتی تو زنم نشی هر چهبخوای در اختیارت میگذارم ولی آخه باید بدونم این پول رو برای چی میخوای ؟"
گفتم :" اگه میدی بگم ." پایش را روی پایش انداخت و گفت :" آره ، میدم . ولی اگه همین الان بخوای ندارم و باید به تهران بریم تا از حسابی که دارم برداشت کنم ."
جریان دیدن نیما و روجا و اتفاقی که برای روجا و شوهرش افتاده را برایش تعریف کردم و گفتم که خودمسه میلیون دارم و آنها هم دو میلیون ولی اگه تو همه اش را بدی آنها راحت تر کارشان انجام میشه و بابا هم بعدا نمی گه پولت را چیکار کردی . البته نیما چک هم برای تضمینش میده . به نرمی گفت :" باشه بگو نیما پس فردا صبح کهتهرانیم بیاد و بگیره ."
با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم :" تو خیلی ماهی کامی ." با شیطنت خندید و گفت :" خب چرا این ماه مهربون رو نمی بوسی تا ازشتشکر کنی ."
اخم هایم را در هم کشیدم و با لبخند گفتم :" دیگه لوس نشو ، تو که پررو نبودی ." سرش را به طرفم خم کرد و گفت :" من هر کاری که تو را خوشحال کند با جون و دل انجام میدم. شادی تو برایم یک دنیا ارزش داره."
موبایلش را گرفتم و همان جا با نیماتماس گرفتم و گفتم که پس فردا تهران باشه و برای تولدم هم نیما و روجا و شوهرش را که حتما تا آن موقع آزاد میشد ، دعوت کردم .
نیما خیلی تشکر کرد و گفت :" حتما جبران می کنه ."
گفتم :" من که کاری نکردم ، پسر عمویم داره این پول رو میده و خداحافظی کردم ."
کمی قدم زدیم که به آرش و تینا برخورد کردیم که آرش رو زمین نشسته بود و به درخت تکّیه داده بود و تینا هم سرش را روی شانه اش گذاشته بود .
کامران خندید و گفت :" از این کارها جلوی بچه های زیر هجده سال نکنید .بد آموزی داره ." خندیدیم و همگی به ویلا برگشتیم .
فردایش تا بعد از ظهر شمال بودیم و بعد از خداحافظی و دایی و پروانه و بهادر به تهران برگشتیم. من با ماشین خودمان و مامان گل پری و عمو به همراه کامران آمدند . من چون خسته بودم بیشتر راه را خوابیدم وقتی رسیدیم مامان بیدارم کرد و به اتاقم رفتم و خوابیدم . فردا صبح با کامران به بانک رفتیم و نیما را خبر کردم و پول را دادم و چکش را گرفم و گفتم هر وقت توانستند چک را پاس کنند خبرم کنند و اگه کار دیگه ای هم بود روی من حساب کنند .
نیما هم بعد از کلی تشکر راهی شمال شد و قول داد برای تولد منبه همراه روجا و سعید برگرده.
کامران منو به خانه رساند و خودش به دنبال کاری رفت . منم پیش لیلا رفتم و با هستی بازی کردم . خاتون ولیلا که اتفاق شمال را از زبان مامان شنیده بودند گفتند که خیلی خدا رحم کرده و خاتون صورتم را بوسید و گفت :" اینها همه اش لطف خداست و به خاطر خوبی های خودت و دل مهربونت است که خدا به جوونی ات رحم کرده و تو را برای همه ما نگاه داشته ." روز خوبی را گذراندم و دوستانم را برای تولدم دعوت کردم .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
دو روز بعد به همراه کامران به خرید رفتیم و لباس شب زیتونی زیبایی انتخاب کردم که با موهایم هماهنگی خوبی داشت .
کامران وقتی به خانه رسیدیم به اتاقش رفت و من هم پیش هستی رفتم و سرگرم شدم . تقریبا یه ساعتی گذشته بود که خاتون آمد و گفت :" ژینا جون ، بین کامران خان و پدرش دعوا شده و صدایشان بالا رفته ." گفتم :" چرا ؟" گفت :" اولش سر صحبت ازدواج کامران خان شد که نمیدونم چی گفتند که دعوایشان بالا گرفت ."
هستی را به لیلا دادم و به سمت خانه رفتم . پشت پنجره که رسیدم آروم وارد سالن شدم و صدای کامران و عمو را شنیدم که تو سالین پشتی مشغول بگو مگو بودند .
مامان گل پری گفت :" بس کنید دیگه ."
عمو گفت :" مگه من حرف بدی میزنم . میگم به فکر زندگیت باشو ازدواج کن . منم دلم میخواد خیالم جمع باشد و وقتی میخوام سر پیری توی ایران زندگی کنم بدونم که تو هم صاحب زن و بچه ای و آدم های ناجور سر راحت قرار نمی گیرند ."
کامران گفت :" بابا جون من ، این دخترهایی که شما برای من تیکه گرفتید ، باب دندان من نیستند . نه این نازی ، نه ستاره . هیچ کدام را نمیخوام ."
صدای بابا را که شنیدم فهمیدم بابا و مامان هم داخل جریان هستند و بابا گفت :" خب دختر خوب زیاده ، پدرام تو همین تولد ژینا کلی دختر دعوت دارند . یه دختر خانم خوب را انتخاب میکند . همین فرنگیس عمه خانم هم دختر خوبیه ولی بازم تا تولدصبر می کنیم . دوستهای ژینا ، فامیلها و دوست های منم چند تایی که دختر دارند دعوتند ."
مامان گفت :" تازه تو دانشجوهای من هم چند تا دختر خوشگل و خوب هستند . اگه بخوای میتوم باهاشون اشنایت کنم ."
عمو گفت:" دیگه چی میخوای . نه نازی ، نه ستاره . این همه دختر اگه از یکیشان خوشت نیاد دیگه من میگم خودت یک عیب و ایرادی داری ."
صدای کامران بلند شد و گفت :" اره، یک عیب بزرگ دارم . اونم اینکه نمیتونم حرف دلم را بزنم ."
بابا گفت :" چرا عمو جان اگه خودت کسی را میخوای بگو . اگه دختر خوبیباشه خب چه عیبی داره ." عمو هم تصدیق کرد . آروم پشت ستون رفتم تا خوب بتونم سالن را ببینم . قلبم داشت از تو سینه ام بیرون میزد .
گفتم :" الانه که کامی همه چیز رو خراب که ." نگاهی به کامران که روی مبل خودش را انداخت و چنگ در موهایش انداخت کردم و دیدم از ناراحتی نزدیکه منفجر بشه .
یک هو از جایش بلند شد و روبروی عمو که لیوان چای دستش بود ایستاد و گفت :" عیبش اینه که من دلم رو پیش دختری باختم که شماها باهاش مخالفید. نه با خودش بلکه با ازدواج کردن من و اون ولی اینو بگم که من به جز با اون با کسی ازدواج نمیکنم . حالا میخوای بزنی تو گوشم بزن می خوای از ارث محرومم کنی بکن . ولیمن حرفم همینه ."
عمو خنده ای عصبی کرد و گفت :" پس حتما از اون دختره جواب مثبت گرفتی و دلت گرمه ."
کامران با حرص گفت :" به خدا اگهجواب مثبت بهم می داد ، هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا نمیخواستم ."
بابا از جایش بلند شد و گفت :" خب عمو جان این کسی که جواب مثبت همبهت نداده کی هست ؟ شاید من بتونم راضی ش کنم ."
کامران سری با تأسف تکان داد وگفت :" بدبختی همینه که شما خودتان باید راضی بشید ."
عمو با تندی گفت :" منظورت چیه ؟"
کامران دل رو به دریا زد و گفت :" منظورم اینه که من عاشق و شیدای ژینا شدم ، حالا راحت شدید ."
صدای نه گفتن مامان و بابا و عمو با هم بلند شد . تنها کسی که لبخند بر لب سرجایش نشسته بود .مامان گل پری بود . طوفانی که ازش می ترسیدم شروع شده بود .
عمو با فریاد گفت :" تو چی گفتی ؟ژینا مثل خواهر تو میمونه ، تمام این مدت که دوربر ژینا می گشتی ما به اطمینان این که مثل خواهرت مواظبش هستی بودیم ."
کامران رو به بابا گفت :" خدا شاهده که من ذره ای از اعتماد شما سو استفاده نکردیم . ولی من چند وقت پیش حتی قبل از آمدنم به ایران ژینا را مثل خواهرم میدونستم . اونم به خاطر حرف های شما و بابا .ولی شبی که وارد شدم و سینه بهسینه ژینا دم آشپزخانه برخورد کردم دلم ریخت و دیگه نتونستم هیچ جوری جمعش کنم . آخه عمو جون شما بگید من چطوری میتونم فرشته ای مثل ژینا را که کنارمه ول کنم و برم سراغ کسی دیگه ای ."
عمو از زور عصبانیت لیوان چایش را به جای اینکه روی میز بگذارد لب میزگذاشت و با صدای دلخراشی روی سنگ کف خانه شکست . انگار صدای شکسته شدن دل کامران بود .
عمو با حالتی عصبی گفت :" ژینا عزیز منه . ولی این خواسته تو قابل قبولنیست . میدونی من و پرویز سالیانه که همه جا نشستیم و گفتیم که با ازدواج دختر عمو پسر عمو مخالفیم . بعد از اتفاقی که برای پریوش افتاد ، هیچ وقت گریه های پریوش را فراموش نمی کنم . اون نامرد اگه پسر عمو یمان نبود . آنچنان بلایی سرش می آوردیم که مرغ های آسمانبه حالش گریه کنند . برای همین من و عموت با غریبه ازدواج کردیم ."
بابا گفت :" درسته کامران جان . فامیل چی میگن . همه به ما می خندند . میگن سالیان سال کهٔ یک حرفی را زدند و حالا درست برعکسش عمل می کنند . اون وقت دیگه هیچ کس رو حرف آدم حساب وانمی کنه ومیگه حرفشون باد هواست . تازه ازدواج فامیلی از نظر بچه دار شدنهم خوب نیست ."
کامران گفت :" بچه دار شدن این همه فامیل مشکل نداشته ، تازه الان علم ژنتیک هست و میشه همه چیزرا پیش بینی کرد . شما همیشه خودتان میگفتید که آدم نباید برای حرف مردم زندگی کنه . در ثانی شمابا زن عمو خوشبخت شدید ولی بابای من چی ؟ با این تصمیمش و با مخالفت بابا بزرگ ، چه چیزی نصیبش شد ؟ یک زن بی قید و بد که نه برای اون زن بود و نه برایمن مادر . بابا تو یک دفعه انتخاب کردی و زندگی خودت و منو به آتش کشیدی . یک عمر چه موقعی که زندهبود و چه موقعی که مرد من حسرت مادر داشتن را داشتم و با این حرف اشکهایش روی صورتش جاری شد ."
با صدای به بغض نشسته اش رو به عمو کرد و گفت :" تو یک بار زندگی منو به عنوان بچه ات با انتخاب همسرت خراب کردی و من تو تمام این سالها دم نزدم و هیچ شکایتی نکردم . ولی این دفعه نمی گذارم .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
عمو با عصبانیت دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت کامی نواخت که تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت .
صدای فریاد مامان گل پری که به سمت عمو پدرام هجوم برد و سیلیدوم را توی صورت عمو نواخت و گفت :" پسره بی شعور ، من تو رااینطوری بزرگ کردم ؟ مگه دروغ میگه که مادرش مادر نبود . فکر میکنی از هیچ چیز خبر ندارم ؟" با صدای ناله کامران که پایش روی یک تکه شکسته لیوان رفته بود و بریده بود درهم آمیخت و مامان که تا اون لحظه فقط ساکت نگاه میکرد با عجله به سمت کامران رفت و گفت :" الهی بمیرم ببین پسره پاش چی شد . بس کنید . شماها با این حرفها و ایده های سی سال پیشتان من اصلاً نمی فهمم زندگی پریوش چه ربطی به ما داره .زود باش پرویز عجله کن این پا بخیه می خواد و کمک کرد که کامران روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری از پشت مبل دور زد و سر کامران را در آغوش گرفت و گفت :" الهی مامان گل پری فدات بشه ، خیلی درد داری مادر ؟"
کامران گفت :" خیلی فکر کنم تو پام گیر کرده ."
مامان که جلوی پای کامران زانو زده بود و پای کامران را نگاه داشته بود با صدای گرفته ای گفت:" اره یک تکه خیلی بزرگ هم است."
عمو که حسابی از کاری که کرده بود ناراحت بود با صدای گرفته ای گفت :" الان پرویز ماشینو می اره جلوی در ، تو هم بیا دستت رو بنداز دور گردن من و پایت را روی زمین نگذار" دلم ریش شده و از این اتفاقات و حرفها حالم خراب بود که با دیدن کامران دلم آتش گرفت .می خواستم برم و همان جا جلوی پایش بنشینم وزار زار گریه کنم ولی با حرفهایی که عمو و بابا زده بودند هیچ راه دیگری نبود . بهتر بود فکر می کردند من هیچی چیز نمیدونم .
با تمام نگرانی ام که برای کامرانداشتم سریع خودم را به آشپزخانه رساندم و از در آشپزخانه به حیاط رفتمو گوشهٔ ای نشستم . کامی را دیدم که دست در گردن بابا و عمو لی لی می کند و به سمت ماشین میرود. صورتش از درد تیره شده بود .
دستم را روی قلبم که تیری کشید گذشتم و مامان گل پری را دیدم که به دنباله سوار ماشین شد . مامان هم با ناراحتی تا دم ماشین همراهیشان کرد و مرتب سفارش می کرد که مواظب باشند تمام شیشه را در بیارن .
بابا با سرعت حرکت کرد و به ته باغ رفت و با بوق ممتد مشت رجب را خبر کرد تا در را باز کند . مامان سری تکان داد و به داخل برگشت ،من هم آروم از پشت درختها به خانهلیلا رفتم و وقتی وارد شدم بغضم را رها ساختم و گوشهٔای نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم و تا توانستم اشک ریختم . بیچاره لیلا و خاتون که نمیدونستند چه اتفاقی افتادهسعی در آروم کردن من داشتند .
با گریه ی هستی که از خواب بیدار شده بود سرم را بلند کردم و رو به خاتون گفتم :" از قضیه امروز و خبر کردن من در رابطه با دعوای عمو و کامران به هیچ کس حتی مامان گل پری چیزی به کسی نگویند ، نمیخوام بدونند من چیزی دیدم یا شنیدم ."
خاتون که از جریان سر در نمی آورد گفت :" باشه چیزی نمیگم ولی تو چرا این طوری گریه میکنی ."
با هق هق گفتم :" چیزی نیست خوب می شم." حالم خوب نبود و لیلا شربتی برایم درست کرد و کمی دراز کشیدم تا حالم بهتر شد . از خانه لیلا بیرون آمدم و میخواستم لباسم را بردارم و به خانه خاله برم که ماشین بابا وارد حیاط شد و جلوی ویلا نگاه داشت .
وقتی کامران با پای لنگان و باند پیچی شده پیاده شد . دلم ضعف رفت ولی خودم را بی خبر نشان دادم و گفتم :" بابا چی شده ؟"
عمو گفت :" هیچی دخترم و کمک کرد کامران به داخل بره و روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری کوسنی زیر پای کامران گذاشت و کامران نشست و پرسید :" حالت خوبه کامران ؟"
کامران هم گفت :" اره مامان جان ."
من روی مبل کناری نشستم و گفتم:" آخه چی شده ؟"
مامان در حالی که لیوان شربت بید مشک به دست کامران میداد ، گفت:" لیوان شکسته بود کامران حواسش نبود پایش را رویش گذاشت و شیشه در پایش رفت ."
چقدر راحت همه وانمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده . پس من هم باید همین کار را می کردم . رو به کامران کردم وگفتم :" میشه بشینمچی شده ؟"
کامران گفت :" نه ، چند تا بخیه زدند ."
اصرار کردم و گوشهٔ پانسمان را بلند کردم و با دیدن پایش که چندین بخیه خورده بود حالم بدتر شد . و وقتی خواستم از جایم بلند شوم تعادلم را از دست دادم و زمین خوردم .
مامان فریاد زد که چی شد. بلندم کرد و بابا و عمو هر دو یک صدا گفتند :" آخه چرا پایش را نگاه کردی."
روی مبل نشستم و لیوان شربت بیدمشک کامران را سر کشیدم و کامران خندیدند و گفت :" خب بگو ، مامانم برأت شربت آورده حسودیم شده دیگه ."
خمده ام گرفت و گفتم :" تو این طورفرض کن ."
مامان زری خانم را صدا زد و گفت :" که ناهار را بیاره چون دیر وقت شده ." و به کامران گفت :" امروز قورمه سبزی داریم که خیلی دوست داری ."
کامران با نگاه مهربونی گفت :" دستت درد نکنه زن عمو ."
مامان گفت :" پاشید که هر دو تایتان از گشنگی الان ضعف میکنید ."
سر ناهار همه سعی میکردند طبیعی رفتار کنند و چیزی به روی خودشان نیاورند . بعد از ناهار گفتم :" من می خوام برم خانه خاله ." مامان گفت :" تنها میری ؟" گفتم :" نه با تینا میرم."
با تینا تماس گرفتم و گفتم خودت رابه خانه خاله برسان و حاضر شدم و ساک کوچکی برداشتم و به پایین رفتم .
بابا گفت :" برای چی ساک برداشتی ؟" گفتم :" شاید شب بمونم ." منتظر آژانس شدم و کنار کامران نشستم و گفتم :" خیلی درد داری ؟"
کامران گفت :" نه زیاد ، ذوق ذوق می کنه . تحملش میکم ، تو چرا داری میری ؟"
آروم گفتم :" دلم گرفته میخوام برم با تینا کمی حرف بزنم ." منتظر بودم حرفی از جریان امروز بزنه که هیچی نگفت . نمیدونم با حرف هایبابا و عمو جا زده بود یا نه !
آژانس که آمد خداحافظی کردم و به خانه خاله رفتم . تینا چند دقیقه قبل رسیده بود . وقتی وارد حیاط شدم خودم را در آغوش تینا انداختم و گفتم:" دیدی چطور شد ! هر چی به کامی گفتم اینها مخالفند گوش نکرد که نکرد ."
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
تیناگفت:«مگه به دائی ایناگفت.»
باگریه هرچی اتفاق افتاده بودبرایش گفتم.خاله که ازبه داخل نرفتن مانگران شده بودبه حیاط آمدوگفت:«خاله بمیره.چی شده عزیزمن این جوری اشک می ریزه.»بابغض گفتم:«هیچی نشده.»آرش که تازه در رابازکرده بود و واردشده بودبادیدن ماحیران ومتعجب ایستادوگفت:«اتفاقی افتاده.»
تینادست منوگرفت وبه داخل بردوگفت:«بیاین توتابراتون بگم.»مانتو وروسری ام راروی مبل انداختم وهمان جاولوشدم.خاله باچندلیوان شربت برگشت وبه همه تعارف کردونشست وگفت:«حالابگیدچی شده.»
تیناپرسید:«کیارش وسیاوش خونه نیستن.»خاله باسراشاره کردکه نه وتیناخیلی شمرده تمام این اتفاقات این چندوقته را ازموقع ورودکامران تاچندساعت پیش برای خاله تعریف کردوخاله سری تکان دادوگفت:«منتوبیمارستان ازکارهای کامران متوجه شدم که علاقه ی زیادی به ژیناداره ولی منم به خاطرپیش زمینه ی قبلی پرویزوپدرام فکرمی کردم که کامران هیچ وقت این علاقه را ابراز نکند ولی نمی دانستم که قبلاًباژیناحرف زده وژیناهم دلش رفته.حداقل ژینابایدمحکمتربرخوردمی کرد.»
روبه خاله گفتم:«خاله شماخودت عاشق شدی.می دونستی که خانواده ات مخالفند.ولی اصرارکردی وحالاهم خوشبختی.من اختیاردلم باخودم نبودولی باهمه ی این هاسعی کردم کامی راامیدوارنکنم وهمیشه بهشیادآوری کردم که باباایناموافقت نمی کنند.دلم می خواست دادزنم عاشقتم ولی همش ناامیدش کردم فقط به خاطرهمین اتفاقی که پیش بینی می کردم امروزبیفته وافتاد.
من نمی دونم چکارکنم.حالابااین اتفاق دیگه توخونه راحت نیستم.چون اگه هرحرکتی ازجانب کامران یامن پیش بیاد دیگه مثل حتی همین صبح بهش نگاه نمی کنندومن طاقت ندارم.»ودوباره اشک هایم سرازیرشد.
آرش گفت:«خوب توهم بایدبگی کهکامران رادوست داری.شایدقضیه فرق کند.»
گفتم:«توکه نبودی ببینی عموچطوری زدتوی گوش کامران.پای کامران بیچاره ازکجاتاکجابخیه خورده ومگر گناهش چه بود.چطوروقتی ارشیایاشهروزیافرزین یاهرکس دیگه ای بگه منودوست داره هیچ بدنیست.ولی کامران بایدبه این روزبیفته
تیناگفت:«برای اینکه دائی ایناروی این موضوع همیشه حساسیت بی خودنشان دادندولی بازم شایدگفتنش ضرری نداشته باشدو»
روبه تیناگفتم:«تودیگه چرا؟توکه می دونی عمه پریوش ودختراش منتظرن تاهمین موضوع رابفهمندوتا آخر عمر حتی باهرکس دیگه ای ازدواج کنم بگن که من عاشق کامران بودموبهش نرسیدم.وقتی باگوش های خودم شنیدم وباچشم هایم دیدم که بابااینابههیچ عنوان راضی نیستندمن فقط خودم راکوچک می کنم.این جوری حداقل جلوی دیگران شکسته نمی شم.»
خاله سردرگم بود.گفت:«می خوای بابهنوش صحبت کنم شایداون بتونه پروین را راضی کنه.»گفتم:«نهنمی خوام این موضوع بازبشه خواهش می کنم.شماهم تمام این حرف هاراپیش خودتان نگه دارید.
کامران هم تا تولدمن این جامی مونه به خاطروصیت نامه وبعد میره.مرورزمان شایدهردویمان را آروم کند.می گم آروم چون درموردخودم می دونم که نمی تونمفراموش کنم.»
آرش گفت:«خداراچه دیدی.شایدم کامران بتونه حرفش رابه کرسی بنشونه.»
خاله باتاسف سری تکان داد وگفت:«من پرویزراعاقل ترازاین می دانستم که بخوادبه خاطراتفاقی که سی سال پیش برای خواهرناتنی اش افتاده زندگی دخترش راخراب کند.چون حتی اگه ژیناعاشق کامران نبود،کامران برای ازدواج ایده آل هردختری است.پسری که پنج سال زندگی توپاریس وبااین همه ثروتی که زیردست وپایش ریخته بوده،ازراه منحرف نشده وهنوزپاک ودرست زندگی می کندواقعاًجای تحسین داره.توهمین جاخیلی پسرهاهرروزبا یکی میرن ومیان.آخرش هم اگه زن بگیرن پایبندزندگی نیستند.اگه به من بودکهدعوای حسابی باهاش می کردم.»
تیناگفت:«دائی پریزهم تحت تأثیردائی پدرام وخاله پریوش است.خاله پریوش که اصلاً دوست نداره ژیناوکامی بهم برسن.چون حسادت می کنه.بنابراین اگه بفهمهدائی راتحریک می کندکه این کارنشه.»
آرش گفت:«عجب گیری افتادیم .»
خاله گفت:«نظرت نسبت به شهروز چیه؟»
گفتم:«نظرخاصی ندارم.اگه قرارباشه به کامران نرسم عاشق هیچ مرد دیگه ای هم نمی شم.»
خاله گفت:«حالاپاشوتابهرام وبچه هانیامدند دست وصورتت رابشورکه چیزی نفهمند.اگه قسمت شمادوتاباهم باشد سیمرغ هم نمیتونه جداتون کنه.نمونه اش زندگی من وبهروز.شایدطول کشیدولی شد.»
عموبهرام وبچه هاوقتی آمدندبی خبرازدل پردردم خنده وشوخی راشروع کردندومرتب سربه سربقیه می گذاشتند.
آرش که دیدحوصله ندارم پیشنهاد داد شام رابریم بیرون وسه تائی به رستوران رفتیم.اصلاًاشتها نداشتم وبه زور یک سیب زمینی خوردم.مامان تماس گرفت وپرسید می مونم یابرمی گردم که گفتم:«می مونم.»شب تیناهم موندوآخرشب باکامران تماس گرفتم. نگرانش بودم.وقتی گوشی رابرداشتگفت:«کجایی بی وفا.نه به من که جونم رابه خاطرت تودریاداشتم فدامی کردم ونه به توکه خیلی راحت منوتنهاگذاشتی ورفتی.»
باصدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشدپرسیدم:«خوبی،دردت کمترشده.»گفت:«یک کم.ولی خودت می دونی دردمن یک چیزدیگه است ودرمونش هم توئی.»
درحالی که بغض کرده بودم گفتم:«کامی خواهش می کنم.خودت می دونی که نمی شه.بهتره برایزندگی ات یک تصمیم بهتری بگیری ومنم درموردکس دیگه ای فکرکنم.این جوری بهتره.»
باعصبانیت فریاد زدوگفت:«تومی فهمی چی می گی.مگه دل من رودخونه است که هر روزیک جابره.»درحالی که اشک هایم سرازیرشده بودگفتم:«تورانمی دونمولی من تصمیم خودم راگرفتم.نمی خوام بیشترازاین خودت را اسیرمن کنی.خداحافظ.»
گوشی راکه قطع کردم های های گریه کردم وتیناگفت:«دختر،تودیوونه شدی.این حرف هاچی بودبه این بدبختزدی.»
گفتم:«وقتی ازمن طمع کن بشه،راحت ترمی تونه فراموش کنه.نمی دونی امروز از زجرکشیدنشچه زجری کشیدم.نمی تونم درد وغصه هایش راببینم.بگذارفکرکنه من دوستش ندارم.اون که خبرنداره من امروزچی دیدم.این جوری ممکنه خیلی ناراحت بشه ولی حداقل می ره دنبال زندگی اش.مگه چندسال دیگه می تونه صبرکنه شایدنظر باباایناعوض بشه.اون ده سال ازمن بزرگتره.منم نمی دونم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
چکارکنم.شایدفردابرم شمال پیش دائی.تاکامران توخونه است نمی تونم برم وجلوی خودم رابگیرم ونگم که دوستش دارم.»
تیناگفت:«دیوونه شدی.دو روز دیگه تولدت است.دائی ایناهم حتماًزودترمیان.تواگه می خوای کسیچیزی نفهمه بایدرفتارت طبیعی باشه.مثل خود دائی اینا.مگه نمی گی ظهرطوری رفتارکردندکه انگارهیچ اتفاقی نیفتاده.»
گفتم:«نمی دونم.فقط خیلی خسته اموفکرم کارنمی کند.»وهمان جاخوابیدم صبح روزبعدبه همراه تینابهتجریش رفتیم وبه تیناگفتم خیلی دلم می خوادبرم امامزاده صالح وباهمدیگه به زیارت رفتیم وازخداکمک خواستم.وقتی بیرون آمدم حس بهتری داشتم واحساس سبکی می کردم.ظهربه خانه رفتیم ومامان گفت:«که دائی عصری میاد.»
تیناپرسید:«کامران کجاست؟اومدم عیادتش.»
مامان گفت:«صبحی گفت که پیش یکی ازدوستانش می ره وکارداره.»
پرسیدم:«بااون پا می تونه راه بره.»مامان گفت:«کمی پایش راکج می زاره ولی می تونه راه بره.»
پیش لیلارفتم ولباسی راکه برای تولدم برای هستی گرفته بودم تنشکردم ودیدم اندازه است.عصری که دائی اینا آمدندبهادررابردم وهستی رادیدوکمی بازی کردیم.
مامان که می دیدحوصله ندارم پرسید:«حالت خوبه.نکنه مریض شدیوگرمازده شدی.»
گفتم:«نه،استرس هیجده ساله شدناست.»خندیدوصورتم رابوسیدوگفت:«امشب کلی صندلی هم سفارش دادم بیارن.»
شب لوازم مورد نیازرا آوردند وباباهمه کارهارابه این خدمات مجالس هاسپرده بودتاخودشان همه کارهارابکنند.
به باباگفتم:«مگه عروسی می خوایم بگیریم که این همه کارکردید.»
باباگفت:«مگه مایک دختردردونه بیشترداریم که هیجده ساله می شه.»
شب شدوکامران نیومد.عمونگران شدوباهاش تماس گرفت که گفته بودپیش دوستش مونده وفردا میاد.
تیناگفت:«فکرکنم ازدستت دلخورشدهورفته
باناراحتی خوابیدم وصبح بانوازش دستان گرم مامان بیدارشدم وگفت:«عزیزم تولدت مبارک.توهیجده سال پیش ساعت ده به دنیا آمدی ومنوشادکردی وبه آرزویم رساندی.»صورتم رابوسید و منم صورتش راغرق بوسه کردم وازجایم بلندشدم.
تاخواستم برم دوش بگیرم باباومامان گل پری آمدندوتولدم راتبریک گفتند.بعدازدوش گرفتن به پائین رفتم ودیدم تمام خانه آماده است وتیناهم حاضروآماده نشسته ومی گه زودباش دیگه ازگرسنگی مردم.صبحانه راخوردیم که کامران آمد.صورتش ته ریش داشت وصورتش قشنگ ترشده بود.درحالیکه کمی سخت راه می رفت به سمتم آمد و گفت:«تولدت مبارک وامیدوارم باشهروزجونت خوشبخت بشی»وبه اتاقش رفت.مثل یخ وارفتم. تیناگفت:«حقته.مگه همینونمی خواستی.خوب شد روز تولدت باهاتسرسنگین شد.
باعصبانیت به دنبالش به اتلقش رفتموبدون این که دربزنم واردشدم ودیدم روی تخت درازکشیده،تیناهم واردشد وکامران باپوزخند گفت:«چیه،قشون کشی کردی.»
گفتم:«خیلی بی شعوری.معلومه دیشب کجابودی وپیش کی بودی که حالامی خوای منوبه شهروزببندی؟»بلندشد و روی تخت نشست وگفت:«چیه،مگه خودت نگفتی کس دیگه ای را می خوای.»
پایم رابه زمین کوبیدم وگفتم:«من اینونگفتم.» بلندشد و باچشم های غمگینش نگاهم کردوگفت:«چراگفتی توخیلی خودخواهی.فقط دوست داری من دنبالت راه بیفتم ونازت رابکشم وبگمدوست دارم ولی توچی؟حتی ازیک باردل منوشادکردن دریغ می کنی.حالاهم که می گی تصمیم خودتوگرفتی.هرچندکه من نمیذارم هرکاری دلت می خوادبکنی وبچه بازی دربیاری.اگه شده باشه خودم شهروز را خفه کنم این کار را می کنم.حالابروهرکاری دلت می خوادبکن.منم یادم می مونه،موقعی که خودم رابه دریازدم وبرای نجاتت جونم رابه خطرانداختم ولی تو پریروز حتی نخواستی بدونی پای چپ من چی شده؟»
باتمام این که تودلم حق رابهش می دادم ولی انتظارنداشتم این جوری باهام حرف بزنه وبرای من خط ونشانبکشه.حرصم درآمده بود وبدون این که به عواقب حرفی که می زنم فکرکنم فقط برای لجبازی باکامران گفتم:«حالاکه این طورهمین امشب می خوام به شهروزجواب مثبت بدم تاببینم می خوای چکارکنی.فکرکردی کی هستی که برای من تصمیم بگیری.من هرکاری دلم بخواد می کنم.اینو توگوشت فروکن.برای همیشه.»
وباعصبانیت ازاتاق بیرون آمدم وبه ژینا گفتن هایش توجهی نکردم وتیناپشت سرم راه افتاد.به اتاقم رفتموخودم را روی تخت انداختم.
تیناگفت:«دیوونه،این چه حرفیه که زدیتوکه شهروز رادوست نداری.»
گفتم:«اون که منودوست داره.منم ازش بدم نمیاد.مگه توازاول عاشق آرش بودی.وقتی اون بهت ابرازعلاقه کرد قبول کردی.»
تیناگفت:«ولی قضیه من فرق می کردمن عاشق کس دیگه ای نبودم ولی توعاشق کامرانی ونمی تونی به همین سادگی یکی دیگه روتوقلبت جابدی.»
باحرص گفتم:«توچرانمی فهمی.من کی خواستم شهروز راتوقلبم جابدم.من فقط چون کامران رادوست دارم نمی خوام عذاب بکشه و زندگی اش راخراب کند.اگه من باشهروز گرم بگیرم کامران ازمن دلسردمی شه ومیره پی زندگی اش.منم اگه تونستم باشهروزکناربیام که چه بهتر.اگه نتونستم که مجبورنیستم باهاش ازدواج کنم.مگه من تاحالا چندتاپسرتوی زندگیم بوده.خب وقتی کامران این همه بهم ابراز علاقه میکنه ومحبت می کنه معلومه که منمبهش علاقمندمی شم.اگه این فرصت رابه شهروزبدم ازکجامعلوم که بهترازکامران نباشه.فقط موقع بدی توزندگی من واردشد.موقعی که به کامران دلبستهشده بودم.»
تینادرحالی که موهایش راباحرص دورانگشتش می پیچیدگفت:«توعاشق کامرانی نه علاقمند نه دلبسته.حالاشاید روزی به شهروزعلاقمندبشی.ولی دارم بهت می گم توبااین فداکاری احمقانه اتهم زندگی خودت هم کامران را بهم می ریزی.این راهش نیست که ازجلوی مشکلات فرارکنی وازیک راه دیگه بری .من بازم می گم که این کارت درست نیست وپشیمون می شی.یک روزی که هیچ توضیح قانع کننده ای برای کامران نداری.اون بایدبدونه که نومی دونی چه اتفاقی بین اون ودائی ایناافتاده.»
گفتم:«حرفش راهم نزن.من نمی خوام بیشترازاین توروی باباش وایسته وباعث ناراحتی بشم.»
تینادرحالی که به تراس می رفت گفت:«هرچی بگم بازم همون احمقهمیشگی هستی.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  
صفحه  صفحه 6 از 14:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق ممنوعه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA