ارسالها: 455
#61
Posted: 18 Sep 2012 06:51
بعدازظهردرحالی که کامران برای ناهارازاتاقش بیرون نیامده بودوسردردرابهانه کرده بودباتینابه آرایشگاه رفتیم وموهایمان رادرست کردیم وبه خانه برگشتیم وآرایش کردیم ولباس انتخابی کامران راپوشیدم وبه پائین رفتم.خیلی ازمهمان ها آمده بودندودیدم کامران باکت وشلوارکرم وکروات لیمویی،موهایش را روی پیشانی ریختهوحسابی خودش رابرای بردن دل من آماده کرده.
به خودم گفتم:«محکم باش وجلوی تاپ وتوپ قلبت رابگیر.»
مهمان ها همگی بهم تبریک گفتندوشهروزکه تیپ اسپرت زده باخوشرویی به سمتم آمدوگفت:«واقعاًزیباشدی.» تمام سعی خودم راکردم که باهاش مهربون تربرخوردکنم گفتم:«ازتعریفت ممنونم.»توی چشم های سبزش برقی درخشید وگفت:«ژینامی تونم ازت خواهش کنم که دوباره روی پیشنهادمن فکرکنی.»
گفتم:«آخه من می خوام درس بخونم وهنوزم آمادگی اش راندارم.»
باسماجت گفت:«خب این که مشکلی نیست من می تونم تا اون موقع صبرکنم وتوهم بیشترمنو بشناسی.»
درحالی که نگاه سنگین کامران را روی خودم حس می کردم گفتم:«باشه.ولی درحدآشناشدن نه بیشتر.اگه ازهمدیگه خوشمان نیامدهیچ گله ای نباشه.»
شهروزباخوشحالی گفت:«قبوله وبه سرعت به سمت فتانه رفت.»
کامران به سمتم آمدوگفت:«کارخودتوکردی.»
در حالی که سعی می کردم به خودممسلط باشم، گفتم:«فکر نمی کنم کارهای من ربطی به تو داشتهباشه. همان طور که من به این که تو دیشب را کجا بودی کاری ندارم.»
باخشم گفت:«ولی من نمی گذارم اینکار را بکنی و از من دور شد.»
دوستانم یکی یکی از راه رسیدند و سعی کردم کامران و شهروز را نادیده بگیرم ولی نمی شد و هر چند لحظه یکبار یکیشان سر راهم سبزمی شدند و یکی اظهار عشق می کرد و دیگری گله گذاری می کرد. وقتی نیما و روجا به همراه سعید وارد شدند باز هم دلم به سوی کامران کشیده شد که با مهربانی و سخاوت باعث شده بود سعید همدر کنار روجا باشد.
مامان به افتخار تولدم پشا پیانو نشست و با مهارت تمام چند آهنگ تولد را پشت سر هم نواخت و همگی با سوت و دست همراهی اش کردند. بعد با بابا و مامان یک دور رقصیدیم و همگی به دورم حلقه زدند و به پایکوبی پرداختیم. وقتی شهروز در کنارم قرار گرفت گفت:«هیچ می دونی با این لباس فوق العاده شدی.»
کامران که هکان نزدیکی بود خودش را به ما رساند و گفت:«به خاطر این که این لباس را من انتخاب کردم.»
شهروز گفت:«خوش به حال ژینا که همچین پسر عموی خوش سلیقه ایداره.»
کامران با ژست خاصی گفت:«من همیشه خوش سلیقه بودم و بهترین ها را برای خودم می خواستم. هر کس هم که بخواد مخالفم باشهبد می بینه.»
شهروز گفت:«خدا رحم کرد که ژینا را نخواستی.»
کامران خواست که بگه که این طور نیست و منو می خواد که من گفتم:«حالا باید بریم شام که بعد کیک را بیاوریم.»
موقع شام کنار بابا نشستم تا هیچکدامشان کنارم نباشند.
بابا با زیرکی خاصی پرسید:«ببینم نظرت راجع به شهروز عوض شده؟»
گرسیدم:«چه طور مگه؟»
بابا گفت:«آخه می بینم امشب بیشترباهاش گرم می گیری و تحویلش گرفتی.» در حالی که شانه هایم را بالا انداختم گفتم:«ازم خواسته که بیشتر با همدیگه آشنا بشیم که منمقبول کردم.»
بابا خندید و گفت:«پس یک جورایی ازش خوشت اومده.» تو دلم در حالی که می گفتم من از کس دیگه ای خوشم میاد، به بابا گفتم:«ای بگی، نگی.»
بابا گفت:«به نظر پسر بدی نمیاد. ولی بیژن به نظرم پسر عاقل تر و محجوب تری است.» گفتم:«خب آره و به خوردن شام ادامه دادم.» وقتی کیک را آوردند کلی عکس گرفتیم و موقع خاموش کردن شمع عا همگی برایم آرزوی خوشبختی کردند و کادوها را باز کردیم.
مامان یک سرویس جواهر خیلی زیبا و بابا و مامان گل پری سند و کلید یک ویلا تو نمک آبرود که من عاشقش بودم و کامران و عمو هم کلید یک ماشین پژوی آلبالویی را بهم دادند.
بقیه کادوها هم قابل توجه بود و اکثراً طلا و لوازم تزئینی بود. شهروز هم دستبند زیبایی بهم داد که بعد از تمام شدن کادوها به دستم بستم و لج کامران در آمد و شهروز روحش از خوشحالی پرواز کرد. عمه پریوش با کنجکاوی همیشگی اش گفت:«چطور تو تمام طلاها فقط دستبند شهروز را به دستت کردی.»
گفتم:«شاید به خاطر این که در موردش فکر کنم.»
عمه رو به مامان گفت:«فکر کنم باید بعد از تولد به فکر عروسی همباشی. انگار ژینا از شهروز بدش نمیاد.»
مامان با لبخند پرسید:«آره ژینا؟»
گفتم:«حالا دارم در موردش فکر می کنم. شاید بتونم باهاش کار بیام شایدم نه.»
آخر شا بع از رفتن مهمان ها خاله ترگل و فتانه و شهروز. کمی صبر کردند و فتانه از بابا خواست اگه اجازه می ده بعضی روزها شهروز به دنبال من بیاد و بیرون بریم تا ببینم با همدیگه تفاهم داریم یا نه و اگه هر دو راضی بودیم بعداً در مورد نامزدی و این جور کارها حرف بزنند. بابا هم که فهمیده بود من می خوام باهاش بیشتر اشنا بشم قبول کرد و به کامران کارد می زدی خونش در نمیامد.
بعد از رفتن مهمان ها به سراغ ماشین رفتم و عمو پرسید:«دلت می خواد یک دور باهاش بزنی.»
کامران با لحن معنی داری گفت:«ژینا اهل خلاف کردن نیست. فردا تازه باید امتحان بده.»
صبح روز بعد اول صبح به همراه دائی به شهرک رفتیم و امتحان دادمو قبول شدم و برای ظهر با شیرینی قبولی ام به خانه برگشتیم. ظهر همگی توی ویلا جمع بودند مامان به خاله هم گفته بود بیاد و دائی هم که همان جا بود.
همگی منتظر وکیل بابابزرگ بودند تا بیاد و وصیت نامه را بخواند. آقای کریمی بین ایران و فرانسه هر چند ماه یک بار در سفر بود. ساعت یک بود که آقای کریمی وارد شد و با همگی خوش وبش کرد و تولدم را تبریک گفت و ناهار را به همراه ما صرف کرد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#62
Posted: 18 Sep 2012 06:54
فصل نهم
بعد از ناهار از همگی خواست که در سالن پشتی جمع شوند و یک جا باشند تا بتواند وصیت نامه را بخواند و کنار مامان گل پری نشست و رو به همگی گفت:«من از متن وصیت نامه خبر دارم چون خودم تنظیمش کردم. گل پری خانوم هم کاملاً مطلع است و این وصیت نامه کاملاً قانونی است و اگه هر کدام از شرایط آن اجرا نشود من موظفم که حتی ریالی به ورثه پرداخت نکنم. حق هیچ گونه اعتراضی هم ندارید چونبا سلامت عقل نوشته شده است. و اون خدا بیامرز طبق حرف هایی که بین من و همسرش گفته با دلایل خاصی این وصیت نامه را نوشته که بعد از انجام شرط اول بعد از یک سال وصیت دوم باز می شه و اون کسی که وارث اصلی است می تونه طبق آن عمل کنه.»
عمه پریوش پرسید:«منظورتون از وارث اصلی چیه؟ مگه همه ی ما وارث بابام نیستیم.»
اقای کریمی گفت:« نه، متأسفانه، و فقط با شرطی که گذاشته شده اگه بهآن عمل بشه وارث اصلی می تونه به مقداری کق شاهرخ خان تعیین کرده از سود ارثیه به بقیه خانواده بدهد و کل سرمایه تقسیم نمیشه و سر جایش باقی میماند.»
زمزمه ی اعتراض بلند شد که آقای کریمی گفت:«اعتراض فایده نداره. فقط همین قدر بدانیدکه تو این مدت هم از سود کارخانه، گل پری خانوم، مرتب برای همه ی اعضای خانواده ملکی تهیه کرده و به نامش کرده. بعنی همه ینوه ها هم دارای ملکی هستند که سندشان پیش گل پری خانوم است. حالا اگه اجازه بدید می خوام وصیت نامه رابخوانم و شروع به خواندن کرد.»
هر چه جلوتر رفت زمزمه ی حیرت همگی بیشتر شد در آخر سر صدای بلند نه گفتن مامان شنیده شد و گفت:«من اجازه نمی دم با سرنوشت بچه ی من بازی کنید.»
خاله از جایش بلند شد و سریع لیوانی آب به مامان داد و گفت:«صبر کن بهنوش جان. بگذار آقای کریمی حرفش را تمام کند.»
من که تو بهت وشک به سر می بردم با تمان دست تینا به خودم آمدم و نگاهی به کامران که برقشادی چشم هایش را نمی توانست گنهان کند انداختم. باورم نمی شد.این چه کاری بود که بابابزرگ کرده بود.
آقای کریمی که دید همه هنوزم در بهت هستند گفت:«انگار باید دوباره برای همگی خودم توضیح بدم.»
شاهرخ خان کیانی وصیت کرده که بعد از هیجده ساله شدن ژینا، تمام دارایی اش: از کارخانه گرفته تا حساب های بانکی و غیره به دو نوهی پسری اش ژینا و کامران به طور مساوی برسد به شرطی که تا دو هفته بعد از خواندن وصیت نامه ژیناو کامران با هم عروسی کنند و به فرانسه بروند و امور کارخانه را رسیدگی کنند. در ضمن کامران بدون موافقت ژینا اجازه نداره هیچ قسمت از این ارثیه را به فروش برساندو بعد از این که یک سال این دو نفر با خوبی با هم زندگی کردند، وصیت دوم که شامل اختیارات کاملارثیه به دست ژینا می باشد باز می شود و ژینا اجازه خواهد داشت در صورت تمایل به چیزی که دوست دارد تبدیل کند ولی برای بقیه وراث که شامل پسرها و دخترهای شاهرخ خان می باشد ژینا بر اساس سودی که به نسبت سهم دختر و پسری، شاهرخ خان در نظر گرفته میتونه به بقیه پرداخت کند و ار اصل ارثیه چیزی نباید کم شود. البته بگم که این سود سالانه مبلغ قابل توجهی شامل چند میلیارد تومان میباشد که خودش ارث بزرگی است.
ولی با همه ی این ها فقط در صورتی که کامران و ژینا طبق خواسته ی پدربزرگشان ازدواج کنند عملی می شود. در غیر این صورت من موظفم که ریالی هم به کسی پرداخت نکنم و آن طوری که شاهرخخان خواستند عمل کنم. در ضمن تمام کارهای دعوت نامه و ویزای ژینا را هم انجام داده ام. حالا هم با اجازه یهمگی من باید برم. اگه تصمیمتان را گرفتید من را خبر کنید و همگی را در نهایت بهت و حیرت بر جا گذاشت و از در خارج شد.
همهمه ای به پا شد که نگو. تنها کسانی که لبخند رضایت بر لبداشتند کامران و مامان گل پری بودند.
سرم داشت می ترکید. بابابزرگ واسه چی این کار را کرده بود. آخه چرا من. صدای بحث و گفتگوی عمه ها و بابا و عمو هر لحظه بیشتر می شد. از همهمه فرار کردم و بهاتاقم گناه بردم.
تینا هم به دنبالم آمد و گفت:«می دونی ژینا این یعنی چی؟ یعنی این که به همه ی آرزویت می رسی. هم به ثروت فراوان، هم به کامران.»
من که هنوز گیج از این وصیت عجیب و این ارث فراوان که نه می دونستمباهاش چکار می تونم بکنم و نه می دونستم که برای چی بید به منبرسه با شنیدن اسم کامران یک لحظه خنده ی پیروزمندانه و برف شادی چشم هایش جلوی چشم هایم آمد و فکری مثل برف از ذهنم گذشت و بلند گفتم نه.
تینا با حیرت گرسید:«چرا نه؟ می دونی تو این دو ماهه هر لحظه داشتی دعا می کردی که یک اتفاق بیفته و تو بتونی به کامران برسیو دائی اینا مخالفت نکنند. همین دو سه روز پیش را یادت رفته.»
با حالتی عصبی شروع به قدم زدن کردم و با کنار هم چیدن اتفاقات این چند وقته رو به تینا گفتم:«هیچ می دونی، من تمام این مدت بازیچه ی دست کامران شده بودم.
تینا پرسید:«برای چی؟»
با در ماندگی از فکری که تو سرم افتاده بود گفتم:«بگذار برات بگم.تمام این عشق و عاشقی ها وتمام اینمحبت ها و دوست داشتن ها فقط یکنقشه بود. می دونی چرا؟ چون من فکر می کنم یعنی مطمئنم که کامران هم مثل مامان گل پری، از متن وصیت نامه خبر داشته و تمام این کارها را کرده که منو عاشق کندو وقتی وصیت نامه خوانده می شه منم از خدا خواسته با این ازدواج موافقت کنم و کامران هم به ثروتش برسد و هم یک زن خوشگل پولدار عاشق نصیبش بشه و با هر چی که می خواد موافقت کنه. مگه نشنیدی که بابابزرگ گفته اگه موافقت من نباشه اون نمی تونه هیچی را بفروشه. وقتی توی سالن برق چشم هایش را دیدم باید می فهمیدم فکر کرده که منو خر کرده و این طوری به مراد دلش می رسه. من احمقو بگو که تو این مدت چطوری حرف هایش را باور کردم و فکر کردم واقعاً عاشق منه و با مخالفت بابا این ها بازم زو حرفش است.
تینا گفت:«صبر کن ببینم. یکهو زده به سرت. نکنه این ثروت زیادیعقلت را از سرت برده. خود آقای کریمی گفت که جز اون مامان گل پری کس دیگه ای خبر نداشته؟»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#63
Posted: 18 Sep 2012 08:24
به طرف تینا که روی تخت نشسته بود خم شدم و گفتم:«چرا نمی فهمی؟ خب مامان گل پری بهش گفته. همون موقعی که گفت مامان مامان گل پری عکس های منو برایش می فرستاده باید می فهمیدم. حتماً زیر پای مامان گل پری نشسته و ازش خواسته کمکش کند.»
تینا با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:«تو دیواته ای. لابد نمایش چند روز پیش هم که با دائی دعوا کرده بدون این که بدونه تو آن جا هستی هم الکی بوده.» فکری کردم و دیدم راست می گه ولی این فکر که تو این مدت بازیچه ی دست کامران شده بودم فقط به خاطر ارثیه رهایم نمی کرد و با سماجت گفتم:«خب اونم به خاطر این بوده که به بابا بفهمونه عاشق منه تابعد بابا راحت رضایت بده.»
تینا گفت:«من نمی دونم چی بهت بگم. فقط همینو می دونم که الان این خانواده به موقعیتی که برای توپیش آمده حسادت می کنند و تو احمق این جا نشستی و این اراجیف را بهم می بافی. من نمی دونم بابابزرگ چرا این همه ثروت را به نامتو کرده ولی حتماً دلیلی داشته. و حالا تو نباید این موقعیت را به خاطر فکرهای بیهوده خراب کنی.» در همین موقع خاله در را باز کرد و بهداخل آمد و گفت:«معلومه شماها کجایید. پایین بلوایی به پا شده. از یک طرف پرستو و پریوش و دامادهاحتی عمو به این نتیجه رسیده اند که اگه ازدواج تو و کامران سر بگیرد درست تر است تا ایت ثروت از دستبره.»
بهروز هم از کامران پرسید:«که آیا تو ژینا را دوست داری و می خوای این کار بشه. کامران هم گفته که عاشق ژینا است و به بابا و عمویش هم گفته.»
«ولی پرویز و بهنوش همچنان محالفند و می گن احتیاجی به این ثروت ندارند و ژینا به شهروز علاقه داره و تا حالا از علاقه اش به کامران نزده. دیلیل نداره که زندگی ژینا به خاطر این ثروت خراب بشه. زود باش دختر بیا بریم پایین و به بقیه بگو که تو هم کامران را دوست داری.»
تمام حس لجبازی درونم را جمع کردمو گفتم:«ولی من دیگه به کامران علاقه ای ندارم.»
خاله هاج و واج به من وتینا نگاه کردکه تینا برایش حرف های منو تکرارکرد و خاله در حالی که سرش را تکان می داد گفت:«اگه اون طوری که ژینا می گه باشه حق با ژیناستولی اگه نباشه چی؟»
گفتم:«ولی خاله من مطمئنم. یعنی وقتی همهی اتفاق ها و حرف ها را کنارهم می چینم به این نتیجه می رسم. حتی وقتی پای شهروز و بقیه یا دیگری هم پیش می آمد کامران می گفتکه من مال اونم. ولی من نمی خوام تو این قضیه یک فریب خوردهباشم. از کجا معلوم که کامران به زن دیگه ای علاقه نداشته باشه و بخواد بعد از رسیدن به ثروت با اونازدواج کنه.»
خاله گفت:«دیوونه شدی دختر. بابابزرگت دو سال پیش فوت کرد وقبل از اون کامران می توانست ازدواج کنه. تازه از کجا معلوم شهروز یا هر پسر دیگری باهات صادق باشن. از قدیم گفتند ازدواج مثل هندونه ی در بسته است و تا زیریک سقف نری طرفت را نمی شناسی چه بسا که همان جا هم نفهمی به چه طور آدمی زندگی می کنی.»
حرف های خاله و تینا منطقی بود ولی دیو بدبینی که هر لحظه تو وجودم بیشتر رشد می کرد و ریشه می دوانید می گفت نه این طور نیست و کامران و کامران قصد فریبت را داشته. خاله که حال و روزم رادید که سر در گم و کلافه قدم می زنم گفت:«بهتره بیای پائین و هر تصمیمی گرفتی به بقیه هم بگی ولی به نظرم بهتره بیشتر رویش فکر کنی.» به دنبال خاله و تینا به پایین رفتم که عمو سعید بادیدن من گفت:«به به، وارث اصلی، این همه بحث نکنید و ببینم تصمیم خود ژینا چیه؟»
قبل از این که من حرفی بزنم مامان گل پری همه را به سکوت دعوت کرد و من در برابر لبخند کامران رویم را به طرف دیگر کردم و به بهادر چشم دوختم.
مامان گل پری خیلی شمده گفت:«همه ی حرف هایتان را زدید و نفهمیدید که چرا شاهرخ خان این کار را کرده. حالا من برایتان می گم. تو گدرام و تو پرویز یادتان است چه روزهایی که پدرتان را متهم به خودخواهی کردید و گفتید به خاطر عقاید سنتی و قدیمی اش پریوش را به پسر عمویش داده، در صورتی کهپدرتان پریوش را مجبور به ازدواج نکرد و با رضایت خودش ازدواج کرد و به خاطر پریوش هم که می خواست جدا بشه کلی پول به اون پسره ی از خدا بی خبر داد. ولی شماها دنبال زندگی خودتان رفتید و با همین عقیده در ازدواجتان فقط نظر خودتان مهم بود. به خصوص تو پدرام با اون انتحابت هم زندگی خودت را جهنم کردی هم کامران بدون مادربزرگ شد هم ممن و پدرت هر روز غصه ی زندگی ات را خوردیم. پدرت نگفته بود با دختر عمویت ازدواج کنی چرا که بعد از پریوش خودش به کلی از برادرهایش بریده بود. فقط به خاطر پریوش با دیدن اون ها احساس ناراحتی نکنه.
ولی ببینم مگه من دختر عموی پدرتنبودمو مگه بیست سال ازش کوچکتر نبودم. پس چرا خوشبخت بودم. حتی مادر خدابیامرز پریوش هم که همسر اول شاهرخ بود دختر عمویش بود. ولی همین مسعود خانی که این جا نشسته و مزه پرانی می کند و پسر عمه ی شماهاست ولی مگه تا حالا جز این که با ثروت پدرتان زندگی کند کار دیکری کرده.یکی از دلایلی که شاهرخ گفتنمی خواد ثروتش را به دختر و پسرهایش بدهد همین بود.
تو، پدرام کلی از اموال پدرت را خرج قمارهای زنت کردی. درسته که بعد ازاون حسابی جبران کردی و به کار چسبیدی. ولی پدرت گفت که نمی دونه اگه زن دیگری توی زندگیت واردبشه دوباره چطوری اموالت را به بادمیدی و پریوش که همه اختیار اموالش را به مسعود می دهد که با ندانم کاری هایش تا به حال چندین بار ور شکست شده و اگه پدرتان نبود معلوم نبود کارشان به کجا بکشد. درسته که پرویز انتخاب عاقلانه ای داشت و با تخصص خودش زندگی اش را روبراه کرد و همسر خوبی هم انتخاب کرد و یا پرستو زندگی نسبتاً خوبی داشت ولی این ها هم بدون حمایت پدرتان به این موقعیتی که الان هستند نمی رسیدند. اگه پدرتان آقای مهروزی را راضی به ازدواج نمی کر پرویز خان الان همسر خوبی مثل بهنوش نداشت ولی عقلش را به دست تو داده بود و همیشه می گفت ازدواج دختر عمو پسر عمو بده.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#64
Posted: 18 Sep 2012 08:27
پدرتان خواست به همین پرویز بفهماند که وقتی پای مسائل مادی در میان بیاد هیچ کس پای حرف خودش نم ایستد نه پریوشی که یکعمر با مظلئمیت گفته قربانی عقیده سنتی پدرش شده و داد سخنداده که با
ازدواج دختر عمو پسرعموها مخالف است . نه پدرام که می بینی همین حالا حاضره به هر قیمتی شده ژینا وکامران با همدیگه ازدواج کنند و این ثروت از دست نره و دلیل دیگه این کهشماها همگی نود درصد مواقع فقز به فکر خودتان هستید
ولی خوشبختانه ژینا غیر از شباهتش به من اخلاق و رفتارش هم به من رفته و همان مهربانی هایی را دارد که روزی پدرتان به خاطر آن عاشق من شد برای پدرتان دختر زیبا کم نبود ، ولی اون عاشق مهر و محبت من شد.
مهر و محبتی که نثار همسز بیمار ودختر کوچکش کردم و تو همه ی اینسال ها بین پریوش و شماها هیچ فرقی نگذاشتم» در این موقع عمه پریوش سرش را به علامت تایید تکان داد و مامان گل پری ادامه داد:«ژینا با خصلت های شبیه من و تربیت خوب بهنوش همون کسی بود که پدرتان بهش علاقه خاصی داشت و مطمئن بود بعد از خودش و من از این که می تونه از اموالش به خوبی نگهداری کنه به فکر مردم فقیر و نیازمند هم هست و به بچه هایی که پدرتان توسط کمیته امداد سرپرستیشان را به عهده گرفته رسیدگی خواهد کرد. همان طور که هیچ کدام شمارا با خودش به آنجا نبرد ولی ژینا را برد تا از نزدیک با این بچه ها آشنا شود.
نتیجه ی این کارها هم مهر و محبتی است که ژینا به لیلا می کند و مثل خواهرش برایش دلسوزی می کند ولی اگه به شماها بود حتی نگاهی هم بهش نمی کردید از بی که مغرورید.تینا هم اگر با شماها فرق دارد به خاطر اینه که مدام با ژینا نشست و برخاست داره وگرنه من حتی نتونستم تو پرستو دختر خودم را مثل خودم کنم چون هم تو هم پریوش ذات عمه هایتان را به ارث بردید . آنها هم همیشه مغرور بودند مثل پدرتان ولی شاهرخ زمانی که با من ازدواج کرد غرورش را شکست و زیر باهایش گذاشت و یادگرفت اگه خدا به انسان مال و ثروت می بخشد برای امتحان کردنشاست و فردا روزی باید حساب پس بدهد که چرا وقتی می توانست گره از مشکلات بندگان خدا باز کند ، نکرد. حالا هم اگه ژینا و کامران خودشان قبول کنند که ازدواج کنند این ارثیه بدستتان می رسد ولی اگه راضی نباشد هیچ چیزی گیر کسی نمیاد. حالا می توانید خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید»
چند لحظه سکوت حکمفرما شد و بعد از آن بهادر با لحن بچه گانه اش گفت :«بابایی یعنی ژینا جون می خواد عروس عمو کامران بشه.» با این حرف همه نگاه ها به طرف من چرخید و من که با تمام لجبازی درونم تصمیمم را گرفته بودم و میخواستم بازی دادن خودم توسط کامران را کاملا جبران کنم در مقابل نگاه و لبان خندان کامران با صدایی که خودم هم آن را نشناختم گفتم :«نه ، بهادر . من عروس عمو کامران نمی شم چون می خوام عروس شهروز جون بشم .»
صدای نه گفتن عمه ها و عموها را شنیدم و لبخندی که بر لبان کامرانخشک شد و خودش را روی مبل رها کرد و رنگ و رویش پرید را دیدم برایاولین بار ازش خوشحال شدم و تو دلم گفتم :«چیه ، کامران خان، نقشه هایت نقش بر آب شد، فکرش را هم نمی کردی دستت را بخوانم . گفتی ژینا بچه است و ساده دل و مهربون . هر طور که بخوام روی انگشتم می چرخانمش ولی کور خواندی .»تو افکار خودم غرق بودم که صدای بابا باعث شد به خودم بیایم .
بابا داشت خیلی قاطع به بقیه می گفت :« وقتی دختر من به شهروز علاقه داره ، وقتی همین دیشت به فتانه قول دادم که با همدیگه معاشرت کنند چطور می تونم بگم با کامران عروسی کنه . درسته که من هم از این ارثیه نمی تونم چشم بپوشم ولی آینده ی دخترم را هم نمی تونم خراب کنم »و بعد روبروی عکسنقاشی شده ی بابا بزرگ ایستاد و بلند گفت :«آخه ، بابا این چه کاری بود که کردید » و بعد رو به مامان گل پری گفت :«بابا فکر نکرد کهاگه کامران ازدواج می کرد چی می شد؟»
مامان گل پری خیلی خونسرد جواب داد :«کامران اگه می خواست ازدواج کنه بدون اطلاع من وباباش این کار را نمی کردو اون موقع من مجبور بودم برایش توضیح دهم و اگه من هم نبودم این وظیفه ی آقای کریمی بود که مرتب با کامران و کارخانه درتماس بود و اگه باز هم این اتفاق می افتاد تمام ثروت به ژینا می رسید . اون موقع می توانست تصمیم بگیرد.
حالا هم که انگار ژینا نمی خواهد با کامران عروسی کند و همه چیز منتفیمی شه» و از جایش بلند شد و به حیاط رفت.صدای همهمه دوباره پیچید و عمه پریوش به سمتم آمد و گفت :«ژینا ، تو که عاشق شهروزنیستی ، خودت گفتی که می خوای فقط در موردش فکر کنی ،کامران همه جوره از شهروز بهتره تازه ، تو از کجا می دونی اخلاق شهروز چطوریه و اون جا چطورزندگی کرده . ولی کامران عاشقته و همه جوره هم می شناسیش ، به خدا اگه کامران عاشق دخترای من بود بدون لحظه ای فکر بله را می گفتم . خودت خوب می دونی که همه ی دخترهای فامیل دوست دارند با کامران ازدواج کنند»
با پوزخندی گفتم:«درسته ، همه غیر ازمن ، به قول مهوش من خودم خوب می دونم که نباید هیچ وقت روی ازدواج با کامران حساب کنم چون همه می دونند این کار نشدنی است.یا به قول عمو و بابا کامران مثلبرادر من می مونه ، من همیشه به کامران مثل برادرم نگاه کردم و نمی تونم مثل یک شوهر بهش نگاه کنم»
عمه پرستو گفت:«ولی عزیزم این حرفها مال قبل از این بوده ، تو فکر کن همین الان کامران از تو خواستگاری کرده و همه هم موافقند. مگه تینا قبلا به آرش فکر می کرد وقتی بهش پیشنهاد داد تازه در موردش فکر کرد و دیدی هم که خیلی سریع جواب داد.»
مامان از جایش برخاست و گفت:«خواهش می کنم پرستو بهتره دست از سر ژینا بردارید . تا حالا همیشه به خاطر پریوش بهت گوشزد می کردید که نباید به کامران فکر کنه حالا هم می خوایید بگویید کامران بهترین انتخابه ولی این طور نیست. حتی شهروز هم دلیلنیست چون ممکنه ژینا نخواد با اونمازدواج کنه . بچه ی من با هر کس که دلش بخواد ازدواج می کنه و کن نمی گذارم به خاطر ارثیه بهش فشار بیاورید»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#65
Posted: 18 Sep 2012 08:31
از این که مامان حمایتم می کرد خوشحال تر شدم و در حالی که عمه ها سعی درراضی کردن مامان و بابا داشتند به همراه تینا از خونه خارج شدم و به لب استخر رفتم . هوا گرم و سوزان بود و پاهایم را در آب فرو کردم و خنک شدم.
تینا پرسید «می خوای کمی شنا کنیتا خنک شوی .»
گفتم :«حوصله اش را ندارم»
هر دو در سکوت نشسته بودیم و در فکر بودیم که صدای کامران را شنیدم که به تینا گفت ما را تنها بگذارد. تینا هم دستی به شانه ام زدو رفت.
کامران کنارم نشست و با صدایی پر از احساس گفت :«ژینا عزیزم .این چهکاریه که می کنی . چرا داری با زندگی هردیمان بازی می کنی . تا حالا این همه التماست کردم و ازت خواستم که با من ازدواج کنی تمام مدت بهونه ی مخالفت بابا اینا را داشتی ، حالا که خدا خواسته و اونها مجبورند تازه به من و تو التماس می کنند که ازدواج کنیم تا اونها همبه حقشان برسند چرا لجبازی می کنیتو که شهروز را دوست نداری . پساین حرفها چیه ؟»
صاف تو چشمهای سیاهش زل زدم و تمام قوایم را جمع کردم تا با نگاه کردن بهش صدایم و دلم نلرزد و گفتم :«ولی من این طور فکرنمی کنم من که بهت گفتم تصمیمم را گرفته ام . یعنی بهتر بگم هر چی فکر می کنم می بینم شهروز را دوست دارم»با لحن ملتمسانه گفت :«نه ژینا،این کار را با من نکن . تو که منو دوست داشتی اگه اشتباه می کنم بگو»با شنیدن لحن ملتمسش نزدیک بود خودم را ببازم که به خودم نهیب زدم و گفتم :«که دختر نباید خودت را ببازی .داره با احساست دوباره بازی می کنه.»
و از جایم برخاستم و گفتم :«آره دوستت داشتم ولی حالا می بینم که شهروز زا از توبیشتر دوست دارم .»
صورتش از خشم سرخ شده و بعد ازجایش بلند شد و منو یکدفعه به داخل اب پرتاب کرد و من که غافلگیرشده بودم داخل آب با عصبانیت گفتم :«پسره احمق. فکر کردی کیهستی که این رفتار را با من می کنی الان میام بیرون به خدمتت می رسم خود خواه »در حالی که از آن خنده هایی که آنش به جانم می کشید می کرد گفت:«انداختمت تو آب شاید مغزت که از یکدفعه صاحب میلیاردها پول شدن داغ کردهخنک بشه»
از پله های استخر بالا آمدم و در حالیکه از لباسهایم آب می چکید و موهایم روی صورتم ولو بود به طرفش رفتم و گفتم :«خودت می پری توی آب یا خودم پرتت کنم تو آب»زورم بهش نمی نمی رسید و محکم سر جایش ایستاده بود که یک پشت پا برایش گرفتم و تعادلش را از دست داد و به داخل آب افتاد و قبل از افتادن پایش به لبه استخر خورد و صدای ناله اش بلند شد . دلم خنک شد و به سمت خانه رفتم.
تینا که با پروانه مشغول صحبت بود با دیدن من گفت :«چرا خیسی با لباس شنا کردی پس کامران کو؟»
گفتم:«منو انداخت توی آب منم انداختمش »
پروانه گفت :«ای وای اون پایش هنوز بخیه هایش را نکشیده و زخمش آب می کشد و چرکی می شود»
تازه فهمیدم صدای ناله اش به خاطر بخورد پتی زخمی اش با لبه استخر بوده و دلم ریش شد ولی با سرع خودم را به اتاقم رساندم و دوشگرفتم و لباس هایم را عوض کردم.
همین موقع تلفن زنگ خورد شهروزبود و گفت :« می خواستم بپرسم می تونم بیام دنبالت و بریم کمی بگردیم»
با خودم گفتم :«بهتر از این نمی شه »و به شهروز گفتم :«باشه بیا»
با خوشحالی کفت:«پس من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت و خداحافظی کرد»
من هم از لج کامران آرایش غلیظی کردم و مانتو و روسری ام را پوشیدم و به پایین رفتم . بابا با دیدنم در حالی که داشت پای کامران را بتادین می زد تا پانسمان کند گفت:«کار خوبی نکردی ژینا ، اگه پای کامران چرک کنه تو مقصری »در حالی که شانه هایم را بالا می انداختم گفتم :« می خواست منو تو آب پرت نکنه»
مامان که با دایی مشغول صحبت بود گفت:«کجا می ری ؟»
گفتم :«شهروز تلفن زد و قراره الانبیاد دنبالم و بیرون بریم »
مامان گفت:«پس زیاد دیر نکنی . می بینی که مهمون داریم»
عمو مسعود به سمت عمو برزو سری به علامت تاسف تکان داد و گفت : « می بینی چه گیری افتادیم»
وقتی شهروز وارد خانه شد و با همگی احوالپرسی کرد همه دلشون می خواست شهروز را خفه کنند ولی جلو خودشان را نگه می داشتند . از همه بدتر کامران بود که پایش هم درد داشت و دلش هم پر بود . وقتی به اتفاق شهروز خواستم ازدر خارج بشم نگاهی به کامران انداختم که رنگ از رویش رفته بود و سرش را با اندوه تکان داد و قطرات اشک را که توی چشمش جمع شده بود رو دیدم و دیدم که شکست ولی گوشهایم را بستم تا صدای فرو ریختن غرورش را نشنوم . با همه ی دل پری که ازش داشتم بازم دوستش داشتم ولی به خودم میگفتم وقتی برده عادت می کنی و با شهروز همراه شدم .
با هم به پارک قیطریه رفتیم و کمیقدم زدیم . شهروز از خودش می گفتو زندگی در آلمان ، از این که چه چیزهایی را دوست داره و وقتی دید من همچنان در سکوت همراهی اش میکنم ، روبرویم ایستاد و گفت : « من این همه حرف زدم ولی تو هیچی نمیگی . مگه قرار نشد با همدیگه حرف بزنیم تا بیشتر با همدیگه آشنا بشیم.»
گفتم:«خب داریم همین کار را می کنیم . تو از خودت می گی می شنوم.»
با پرروئی توی چشمهایم زل زد و گفت :«ولی منم می خوام بشنوم میخوام بدونم عزیزمن چه فکر هایی داره .»
از عزیز گفتنش حس بدی بهم دست داد . چه قدر کامران قشنگ منو غزیز دلش خطاب می کرد و دلم هری پایین می ریخت ولی الان بدم اومده بود.
با سردی گفتم :«ببین شهروز باید به من وقت بدی من هیچ احساسی نسبت به تو نداشتم و حالا فقط می خوام ببینم از رفتارو اخلاقت خوشم میاد یا نه؟»
با نگاه ملتمسانه ای گفت:«مس دونم عاشقم نیستی ولی من عاشقم قول می دم ازت عشق نخوام همین که کمی دوستم داشته باشی و در کنارم باشی برایم کافیه . باور کن دختر های زیادی توی زندگیم بودند ولی هیچ کدامشان مثل تو منو دیوونه و شیدا نگردند. من باید هفته ی دیگه برگردم تا انتخاب واحد کنم.ولی نمی تونم تا وقتی از تو جواب نگرفتم برم»
سرم را از روی بی حوصلگی تکان دادم و با خودم گفتم :«عجب کار احمقانه ای کردم . من با که با خودم درگیرم چرا این بدبخت را درگیر کردم.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#66
Posted: 18 Sep 2012 08:34
و رو به شهروز گفتم :«می دونی من فعلا حال خوبی ندارم خواهش می کنم منو درک کن من نمی تونمبه این زودی تصمیم بگیرم»
با ناراحتی پرسید:«چرا، مشکل منم ؟»گفتم :«نه فعلا توی خونه ی ما شرایطی پیش اومده که من حسابی بهم زیختم خواهش می کنم برگردیمخانه، سرم درد می کنه.»
با دلخوری قبول کرد و به سمت خانه یه راه افتادیم هنوز همگی مشغول بحث و گفت و گو بودند.
مامان گل پری هیچ حرفی دراین رابطه با من نمی زد انگار هیچ اتفاقینیوفتاده شب که بقیه رفتند توی باغ فقط صدای خنده های کودکانه یبهادر می پیچید برای اینکه زیر ذره بین نگاه کامران نباشم با بهادر با دیروقت پیش هستی رفتیم و با هستی بازی کردیم . وقتی بهادر خوابش برد بغلش کردم و به خانه برگشتیم. پروانه بهادر را در آغوش کشید و با خود برد. همه در سکوت نشسته بودند و مشخص بود تا قبل از ورود من در مورد من و کامران صحبت می کردند.
کامران هم جلو تلویزیون نشسته بود و مجله ای می خواند ، نگاه غمگینی بهم انداخت و دوباره سرشرا پایین انداخت . وقتی خوابیدم تا صبح کابوس دیدم و توی خواب کاران را می دیدم با یک زن و بچه کناری ایستاده و قاه قاه به من می خندد و هرچه سعی می کردم ازش دورشم مثل جادوگرها با حرکات دستانش مرا به سمت خودش می کشید وآخر سر هم مرا در قفسی انداخت و درش را قفل زد . هر چه سعی می کردم قفل را باز کنم موفق نمی شدم و با صدای بلند کمک خواستم. وفتی چشمهایم را باز کردم مامان و بابا بالای سرم بودند و مامان سرم را در سینه اش می فشرد و گفت :«چیزی نیست عزیزم خواب می دیدی »تازه فهمیدم که توی خواب فریاد زدم و مامان و بابا به اتاقم آمده اند.
تمام تنم پراز قطرات عرق بود ولی سردم بود . بابا دستی به پیشانی ام کشید و گفت سرش کمی گرم است و کامران با نگرانی گفت:«چی شده»
مامان گفت:«دیشب تب کرده بود وکابوس دیده بود.»
کامران گفت :«نکنه به خاطر تو آب افتادن دیروزه و سرماخورده»
مامان گفت :«نه بابا ، تو این هوا گرم که توی آب سرما نمی خوره»
هنوز صبحانه تمام نشده بود که بهادر بدوبدو آمد و گفت:«مهمونا»
مامان پرسید :«کیه»
بهادر با لحن حق به جانبی گفت :« همونا که دیروز دعوا می کردند »از حرف بهادر فهمیدم که عمه ها آمدند . عمه پرستو و عمه پریوش تنها اومده بودند و با عمو و بابا درحال ببحث بودند.
عمه پریوش روبه بابا گفت:«تو شاید وضع مالی ات خوب باشد و مامان هم این خانه را حتما به نام تو می کند ولی خودت خوب می دونی که حالا که بابا هیچ ارثس به ما نداده نمی تونیم از سود ارثیه هم چشم بپوشیم . تو باید هر طور شده ژینا را زاضی به ازدواج کنی »
بابا هم سر عمه فریاد کشید:«من مگه مترسک شما هستم که هرجور دلتون بخواد منو بچرخونید و یک عمرتوی گوشم خوندی که منو به زور شوهر دادند و ازدواج پسر عمو دختر عمو یک ستم است و من یک عمر به ژینا گفتم کامران مثل برادرشه حالا بیام و بگم بیا به زور به خاطر همان کسانی که تا دیروز می گفتند بزرگترین گناه ازدواج دختر عموبا پسر عموشه بیا و بدون علاقه زن کامران بشو . نه خواهر من ، تو روی پدرم به خاطر تو ایستادم ولی بچه ام را نمی توانم مجبور بهکاری کنم .ژینا همه زندگی منه اگه راضی نشه من از همه چیز چشم می پوشم.»
دوباره لرز کردم و کامران که متوجهحالم بود کنارم نشست و با لحنی آروم گفت :<<این قدر به خودت فشار نیار .اگه ازدواج با من بخواد اعصابت را بهم بریزه و به این حال و روز من راضی نیستم . من حتی حاضر نیستم یه خاره کوچیک به پات فرو بره چه برسه به این که بایس ناراحتی ات بشم . نمیدونم چیشد این طور با من سره لج افتادی والی اگه تو منو نخوای من مجبورت نمیکنم و منم از اون ارثیه میگذرم.منخودتو میخوام نه اون ارثیه را .خودت خوب میدونی که چند وقته دارم التماست میکنم >>نگاهی به چشمانه سیاهش کردم که حس کردم داره با چشم هایش جادویم میکند و سریع چشم هایم را دزدیدم . صدای پر مهرش را میشنیدم ولی نمیدونم چرا هر کاری که میکردم نمیتونستم بهش اعتماد کنم .مدام یکی توی سرم میگفت داره دروغ میگه باور نکن همش یه نقشه است .میخواد وقتی که به هدفش رسید ولت کنه و بره سراغه زنه خودش .تمامه تنم داغ شده بود و قطراته درشته عرق از سرو صورتم میریخت و در همان حال لرزه شدیدی به جانم افتاده بود طوری که وقتی صدای بابا و عمه بالا گرفت بد تر شود و احساس میکردم دندان هایم بههم میخورد .
کامران با نگرانی صدایم میزد و من نمیتونستم جواب بدم .وقتی کامران با یک پتو نزدیکم شد و خواست بدورم بپیچد احساس کردم که میخاد منو منو درون قفس بیندازدو فریاد کشیدم .تبم بالا بود و داشتم هذیون میگفتم بابا و مامان به سمتم دویدن و من رو به اتاقه خودم بردن . بابا و دائی بالای سرمبودند . شنیدم که دائی به بابا گفت:<< دچاره حمله عصبی شده
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#67
Posted: 18 Sep 2012 08:55
فصل دهم
طاقته این همه اتفاق رو نداشته و نتونسته باهاش کنار بیاد . احتیاج به استراحت داره و تو
این محیط که مرتب شما ها میخواید جنجال به پا کنید حالش بد تر میشه<<.
مامان گل پري به دائی پیشنهاد داد که منو با خودش به شمال ببره از این خانه دور کنه تا این خواهر و برادر ها به
نتیجه برسن . میگفت ژینا همیشه دریا را دوست داشته و دریا بهش آرامش میده . دائی بهم آرامبخشی تزریق کرد و
خوابم برد . یک بار که چشمانم را باز کردم کامران را دیدم که در اتاق راه میره و با خودش زیره لب حرف میزنه .
دوباره چشم بستم و وقتی بیدار شدم مامان گل پري رو بالا سرم دیدم . دستی به موهام کشید و گفت:<< عزیزم تو
هر تصمیمی که بگیري واسه من و بابا بزرگت عزیزي پس به خودتفشار نیار که سلامتی تو از هر چیزيمهم تره
.>> میخواستم به مامان گل پري بگم که چه فکري منو اینطور بهم ریخته و احساسه پوچی و حقارت میکنم . احساسه
فریب خورده ها را دارم ولی زبانم در دهانم نمیچرخید و فقط صورتم را در دستانه مهربانش گذاشتم و گریستم.
با مهربانی گفت :<<پاشو گریه نکنمیخوام با داییت به شمال بري و چند روزي فکر کنی به خصلت هاي خوبه کامران
، تو این مدت بلاخره خوب شناختش با شهروز مقایسش کن و هر تصمیمی که بگیري براي من قابلهاحترامه<<.
در حالی که هنوز حالم خوب نبود در مقابله نگاهه نگرانه مامان و بابا و کامران خانه را به همراهه دائی ترك کردم
.مامان به دائی سفارش میکرد << خیلی مواظبش باش مبادا بلائی سره خودش بیاره نظر تنها بره لبه دریا .>>دائی هم
گفت : <<نگران نباش ژینا افسرده نیست فقط ي کم شوکه عصبی بش وارد شده که با کمی آرام بخش اروم میشه
.>>توي راه برعکسه سفري که با کامران داشتم اصلآ بهم خوش نگذشت و فقط ساکت و اروم به بیرون
خیره شده بودم و درخت ها و مناظر اطراف را نگاه میکردم . حتی بهادر هم متوجه بد حالی من بود و بازیگوشی
نمیکرد . با خودم گفتم :<<تو همین رودخونه باید عشق کامران رو در بریزم تا به دریا برسم براي همیشهاز نظرم
دور بشه ولی
نمیشه >> دوباره با خودم در جدال بودم که تب و لرزم شروع شد پروانه که متوجه حالم بود به دائی گفت
:<<نگهدار>>و دائی یک آرامبخش بهم داد و تا آخره راه خوابیدم . وقتی رسیدیم پروانه یکی از اتاق ها را برام
آماده کرد ولی من گفتم ترجیح میدم پیشه بهادر باشم تا تنها نباشم.انگار وجوده بهادر بهم آرامش میداد . حال و
روزه خوبی نداشتم که دائی میگفت :<<این خودش یک نوع از هزاران نوع افسردگی است . میگفت من با چیزي
مواجه شدم که انتظارش رو نداشتمو مثل
این میمونه که یکهو یک تاج امپراتوري را جلویم گذاشتن و ازم خواستن که تصمیم بگیرم که زندگی آرومی داشته
باشم یا اینکه امپراتوري را با همه يزرق و برقش ولی با تمامه دردسر هایش بپذیرم .>>خوب سخته که آدم انتخاب
کنه .دچاره ترس میشه . تازه از من خواسته اند برخلاف باورهایم به مردي فکر کنم که قبلا از فکر کردن بهش منع
شده بودم . همه این تضاد ها در درونم به جدال بر خواسته اند و حاله من رو از انچه که بود بد تر کرد.دائی حق
داشت من بهم ریخته بودم . با بهادر و پروانه کنار دریا رفته بودیم وآتیشی روشن کرده بودم . با نگاه به شعله هاي
آتش یاد چند وقت پیش افتادم که کنار همین دریاي خروشان توي اغوشه کامران آرزوي رسیدن بهش رو داشتم . در
حالی که رو به مرگ بودم . والی حالاچی ؟به جاي خالیه کامران در کنارم خیره شدم و با خودم زمزمه کردم:
منم تنهاي تنها ، تو این شب هايگرما
منم عاشقه رسوا ،توي دشت ملامت ها
پرستو ها کجایید ، بیاید تا ببینید
که این عشقه نهانی ،مرا کند رسوايرسوا
بهادر با کنجکاوي بچگانه اش پرسید : << ژینا جون شعر میگید ؟<<
دستی به سرش کشیدم و گفتم :<< نه عزیزم داشتم با خودم حرف میزدم<<.
دائی پروانه را صدا زد تا من تنها باشم و درضمن مراقبم باشند با فاصله ي کمی شروع کردن به قدم زدن .بهادر هم
جستو خیز کنان روي شن هاي ساحل دنبالشان دوید لبخندي روي لبانم نشست و توي ذهنم به کامران که کنارم نبود
گفتم توي پیچ و خمه جاده ي هزار چم ،توي سبزي رو به سیاهی جنگل ،کناره رود سرد چون یخ ، خنجرزدم بر قلبم
، شاید بیرون بره ز قلبم ، این آتشه نگاهت . اما چه فکره عبثی ، عینه آتشه سرخی که فرو در آتش کنی ، شکل
میگیره و ثابت و ماندگار میشه .این شراره ي آتشه نگاهه تو . آخه کجا برم . به کی پناه ببرم . به کی رازه دلم رو بگم
که با ملامت ها روبرو نشم . دست هاي کودکانه ي بهادر که چشم هایم را گرفته بود منو به خودم اورد و دست هایش
را از روي چشم هایم برداشه و در آغوشش کشیدم .دائی و پروانه همراهم شدن و به ویلا برگشتیم .2 یا 3 روزي
توي شمال با خودم درگیر بودم و هراز گاهی دوباره دچاره تب و لرز میشدم اونم موقعی که دیو بدبینی وجودم،تمامه
حسه نفرتم را از بازي خوردن بر علیهکامران میشوراند و غوغایی در دلم بر پا میکرد . خودم میدونستم که حرف
هایی که میزند زیاد منطقی نیست ، ولی نمیتونستم ازش فرار کنم.
روز چهارم بود و یک هفته بیشتر تا مهلت تعیین شده آقاي کریمی باقی نمانده بود.تو این چند روز مامان بابا مرتب با
دایی در تماس بودند.توي تراس نشسته بودم که آرش و تینا روبرویم سبز شدند و با خنده دو تایی گفتند سلام بر
دوست و یار بی وفا و تینا بغلم کردو بوسیدم و گفت:چیه هنوز دستت بهپولها نرسیده خودت رو گرفتی و مارو
فراموش کردي.در آغوش تینا حس کردم پناهگاه امنی پیدا کرده ام که فقط اون میدونه تو دلم چی میگذره و
اشکهایم بی محابا روي صورتم جاري شدند و به هق هق افتادم.
تینا گفت:الهی بمیرم چرا اینطوري گریه میکنی.
دایی که شاهد ماجرا بود گفت:بگذار عقده هاي دلش را به صورت تب بیرون میریزد با اشکهایش خارج کند.
بعد از اینکه آروم گرفتم احساس بهتري داشتم نگاهم به بهادر افتاد که بغض کرده بود و منو نگاه میکرد.به سمت
خودم کشیدمش و سرش را نوازش کردم.
آرش بهادر را بغل کرد و گفت:دایی با ژینا صحبت کردید یا نه؟
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#68
Posted: 18 Sep 2012 09:00
دایی گفت:نه منتظر بودم شماها بیایید خودتان بگویید هر چی باشه شماها جوونید و حرف همدیگه را بهتر میفهمید.
رو به تینا پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
تینا صندلی اش را نزدیکتر آورد و گفت:این چند روزه خانه شما قیامتی به پا بود..مامان اینا با دایی اینا هر روز در حال
بحث و دعوا بودند راستش را بخواي بابا بزرگ با این وصیتش همه چیز را بهم ریخت.هیچکس فکرش را هم
نمیکرد.همانطور که تو بهم ریختی بقیه هم همینطور.خاله پریوش اعصابش بهم ریخته و مامان و دایی اینا هم نمیدونند
چکار کنند. مامان گل پري هم میگوید کاري از دستش بر نمی آید چون وصیت قانونی است.
گفتم:ولی حال هیچکس مثل من بد نیست و افکارم بهم ریخته است.من تا حالا اینطوري نبودم ولی از آن روز تا حالا
مرتب انگار یکی دیگه تو مغز من حرف میزند مثل دیوونه ها شدم دایی میگه افسردگی گرفتی ولی من خودم دیدم
آدمهاي دیوونه یکی دیگه باهاشونحرف میزنه.منم دارم دیوونه میشم و با این حرف اشکهایم ریخت.
تینا گفت:گریه نکن.این که تو میگی فقط بخاطر اینه که یک دفعهبه کامران شک کردي شاید منم بجاي تو بودم
همینطور میشدم سخته آدم فکر کنه کسی بخاطر پول دوستش داشته باشه و ذهن ناخودآگاهت داره با عشقی که قبلا
توي قلبت و روحت بوده مبارزه میکنه.ولی این فقط یک فرضیه است نه واقعیت.منکه بحال خراب کامران نگاه میکنم
مطمئن میشوم که واقعا دوستت داره.هیچ آدمی نمیتونه اینطور واقعی نقش بازي کنه.خودش به عمه گفته که حاضره
از این ثروت چشم بپوشه ولی حال روحی تو بهم نریزه و اشکهایش جلوي همه سرازیر شده بنده ي خدا حتی نمیتونه
بفهمه دلیل مخالفت تو چیه.چون باورنمیکنه که با خاطر علاقه شهروز باشه هر چی هم از من میپرسد میگم به منم
گفتی شهروز رو دوست داري.وقتی اینو از زبان من شنید باور کن داغون شد و شکسته شدنش را دیدم.
تو روي مامانم و خاله ایستاد و گفت:وقتی ژینا منو دوست نداره من حاضر نیستم از عشقش جدا بشه و با من زندگی
کنه.با تمام اینکه میدونم اگر کنار مرد دیگه اي ببینمش قالب تهی میکنم ولی راضی به ناراحتی اش نیستم.
با حرفهاي تینا شمع کم سویی ته دلم روشن شد و گفتم:یعنی میشه من اشتباه کرده باشم ولی هنوز نمیتوانستم اعتماد
کنم.
آرش گفت:حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم .نگاهش کردم که گفت تو و تینا هر دو در یک دانشگاه قبول شدید.
با خوشحالی از جایم بلند شدم و گفتم:راست میگی؟
آرش با خنده گفت:عجب ما لبخند سرکار خانم را دیدیم.راست میگفت تواین چند روزه این تنها خبري بود که باعث
خوشحالی من شده بود.درسته هر کیجاي من بود و اینهمه ثروت را به ارث میبرد سرازپا نمیشناخت ولی براي من
افسردگی و بدحالی بهمراه اورد.
تینا گفت:فردا براي ثبت نام باید بریم ولی شاید مجبور شدیم سال دیگه به دانشگاه بریم.
با تعجب پرسیدم:براي چی؟
تینا گفت:اگه تو بخواي بري فرانسه منهم تصمیم گرفتم صبر کنم و دوتایی یکسال مرخصی بگیریم و بعد سال اینده
با هم بریم.
نگاه عمیقی به تینا و آرش انداختم وگفتم:منظورت از فرانسه رفتن چیه؟منکه گفتم نمیرم.
تینا گفت:ببین ژینا من میخوام چیزي راکه بزرگترها جرات نکردند بهت بگن با کمک آرش بهت بگم.
با نگرانی پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
تینا مکثی کرد و گفت:ببین ژینا تو همیشه راحتی دیگران را به راحتی خودت ترجیح دادي .حالا من از طرف تمام
خانواده ازت میخوام یک فداکاري بزرگ بکنی.درسته که هیچکس حق نداره از تو بخواد زندگی ات را خراب بکنی
.ولی تصمیمش با خودته اگه خودتخواستی تمام خانواده تا آخر عمر مدیونت میمانند و این فداکاري ات قابل چشم
پوشی نیست.
خواستم حرفی بزنم که آرش گفت:ببین ژینا تو عاشق کامرانی اینو خودت و من تینا خوب میدونیم.حالا به هر دلیل به
عشق کامران شک کردي که شاید تو را بخاطر پول بازي داده درسته؟با سر اشاره کردم که اره.
آرش گفت:ببین خاله و عمو پرویز با همه ي خانواده بخاطر تو جنگیدند ولی مامانم که تو جریان اتفاقات است و مثل
مامانت فکر نمیکنه یک پیشنهادي داده که اگه تو قبول کنی همه هم به ارثیه میرسند هم تومیتونی از عشق واقعی
کارمان مطلع بشی.
ابرویم را بالا دادم و گفتم:چی جوري؟
تینا گفت:اینطوري که تو و کامران تو همین هفته به عقد هم در بیایید و من و تو از دانشگاه مرخصی بگیریم و من تو
این مدت منتظر تو بمونم تا با همبه دانشگاه بریم.
با پوزخندي گفتم:اینکه شد وصیت بابابزرگ فقط تو چرا از دانشگاهت بیفتی.
آرش گفت:نه این فرق میکنه.اگه تو قبول کنی که براي یکسال عقد کرده کامران بشی و به همراهش به فرانسه بري
و کارهاي شاهرخ خان را انجام بدي بعد از یکسال اختیارات اموال بدست تو میفته و هرطور بخواي میتونی عمل
کنی.ولی لزومی نداره که بعد از یکسال با کامران زندگی کنی .مثل من و تینا که عقد کرده هستیم و بعد از یکسال اگه
خواستی با کامران زندگی کنی و اگه مطمئن شدي که کامران بخاطر پول دنبالت بوده که تو این یکسال معلوم میشه و
تو میتونی ازش جدا بشی.
با تعجب گفتم:جدا بشم پس وصیت بابابزرگ چی میشه؟
تینا گفت:خب تو وصیت بابابزرگ این پیش بینی نشده که اگه تو و کامران از هم جدا بشید این مال از بین میره.او
فقط خواسته که شماها با هم ازدواج کنید و لابد چون مطمئن بوده با هم زندگی میکنید این پیش بینی را نکرده ولی تو
اگه مطمئن شدي که کامران مرد دلخواهت نیست میتونی بعد از یکسال جدا بشی و با هر کی دوست داشتی ازدواج
کنی.
با ناراحتی گفتم:اونوقت من میشم یک زن بیوه.
تینا گفت:اولا که دایی گفته برات شناسنامه پاك پاك میگیره ثانیا اکه من تو یا هر دختر دیگه اي ازدواجکنیم
میدونیم که ازدواجمان تا آخر همانطور خوب و خوش است یا نه ولی با همه ي اینا گفتم که این یک فداکاري بزرگ
است که برمیگرده به خودت و اینکه آیا حاضري به خاصر بقیه خانواده تن به این فداکاري بدي و پاتو راهی بگذاري
که از آینده اش مطمئن نیستی.
رو به آرش کردم و گفتم:یادته وقتی بابا پرسید اگه کامران تو این مدت ازدواج میکرد چی میشد و مامان گل پري
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#69
Posted: 18 Sep 2012 09:05
گفت بهش میگفتند خب اینم یه دلیلدیگست که من احتمال میدم که کامران میخواسته ازدواج کند و مامانگل پري
هم جریان وصیت نامه را برایش گفته و کامران تصمیم گرفته اینطوري براي من نقش بازي کند.
آرش نفس عمیقی کشید و گفت:ولی منم یک پسرم .خوب میدونم که نگاهی که توش عشق موج میزنه با نگاهی که از
سر هوس یا بازي است فرق میکند.ناراحت نشی ولی من فکر میکنم تو رو دنده ي لج افتادي و گرنه نگاه کامران پر
عشقه در صورتیکه نگاه شهروز اینطور نیست.
خواستم اعتراض کنم که گفت:نگاه شهروز بتو نگاه پسري است که میخواد یک جنس خوب را خریداري کنهفقط
براي اینکه بگه منم اینو دارم.چون خوشگله و نازه .ولی شهروز نگاه پاکی نداره و مطمئنا با دخترهاي دیگه هم
ارتباطهاي مشابهی خواهد داشت من اینو گفتم که بدونی ولی تصمیم باخودته.
بلند شدم کلاه و عینکم را برداشتم و گفتم:میخوام کمی قدم بزنم.
آرش گفت:پس ما هم میریم کمی با هم قدم بزنیم.
آرام آرام کنار دریا شروع به قدم زدن کردم و پاهایم را در ماسه هاي خیس فرو بردم.موجهاي آرام دریا باضربه اي
دلشنین به پاهایم برخورد میکرد و خنکی دلچسبی را توي هواي گرم بوجود می آورد.خیلی با خودم فکر کردم و بالا و
پایین کردم.از یک طرف تو این چند ماهه ارزو داشتم که با کامران ازدواج کنم و از طرف دیگه حس بدبینی درونم
بدجوري ازارم میداد.اي کاش بابابزرگ اینکار را نمیکرد .یک دفعه موج تمام لباسهایم را خیس کرد و هوس کردم
توي اب شنا کنم.کفش و کلاه و عینکم را بروي ماسه ها انداختم و با لباس خودم را به اب زدم و بسمت جلو شنا
کردم.
صداي تینا را شنیدم که فریاد میزد ژینا چکار میکنی.فهمیدم ترسیده و خیال کرده با این وضعیتی که من بهآب زدم
قصد خودکشی دارم بلند صدا زدم نگران نباش میخوام کمی شنا کنم.
تینا گفت:با لباس؟
گفتم اشکالی نداره.و دوباره خودم را به آب سپردم .دریا و اب همیشه بهمآرامش میداد .وقتی از شنا کردن خسته
شدم پشت به اب خوابیدم و خودم را بدست آمواج سپردم نور خورشید رويصورت سفیدم را میسوزاند مجبور شدم
برگردم و به شنا ادامه دهم.دریا ساکت و آرام بود و سر ظهر هیچکس جز من دیوانه هوس شنا کردن نداشت.
فصل بیستم
موجی که با ضربه صورتم خورد ناگهان فکري را مثل جرقه تو مغزمروشن کرد.
آرش و تینا درست میگفتند اگه کامران هم منو نمیخواست و برایم نقش بازي کرده بود خوب میتونستمحالش رو
بگیرم .من در واقع با اینکار یک معامله ي بزرگ میکردم .اول اینکه تمام خانواده را خوشحال میکردم دوم اینکه با این
ثروت زیاد میتونستم به آرزوهایی که داشتم برسم.مگه نه اینکه من همیشه میخواستم خانه اي براي بچه هاي بی
سرپرست تهیه کنم و خودم آنها را به جاهاي بالا برسانم.اینجوري بدوناینکه بخواهم از کس دیگه اي کمکبگیرم
میتونم به خیلی ها مثل لیلا و هستی کمک کنم.
درسته بابا بزرگ میدونست من از ایندنیا چی میخوام.هیچ چیزي مثل شاد کردن دل افراد نیازمند نمیتونست منو شاد
کنه و من با اینکار میتونستم به خواسته ام برسم.گورباباي کامران کرده فکر میکنم که مثل همین حالاکه توي یک
خانه زندگی میکنیم یک سال هم توي فرانسه باید با هم زندگی کنیم.اگه واقعا عشقش بهم ثابت شد که چه بهتر و
اگه هم نشد و تو زرد از آب در آمد من در قبال این یکسال زندگی خیلی چیزا بدست میارم بقول تینا مگه همه
ازدواجها تا آخر ادامه داره.
با این فکرها به آرامش نسبی رسیدم و با سرعت هر چه تمامتر به سمت ساحل شنا کردم و وقتی با لباسهاي خیس از
اب بیرون آمدم تینا را دیدم که نگران کنار ساحل نشسته.
خندیدم و گفتم:چیه فکر کردي میخوام خودمو بکشم نترس من حالا حالا ها ارزو دارم و کارهاي زیادي دارم
بهمراه تینا به ویلا برگشتم و بعد از یک دوش و خوردن ناهار و کمی صحبت با دایی از آنها جدا شدیم و همراه تینا و
آرش به تهران برگشتیم.توي راه یک ارامبخش خوردم و تا تهران خوابیدم.هوا تاریک شده بود تینا گفت:رسیدیم
تمام راه را خواب بودي الانه که برسیم فکر کنم همه تو ویلاي شما جمع باشند میخواي اگه نمیخواي با کسی روبرو
بشی بریم خونه آرش اینا.
گفتم:نه من بالاخره باید با این موضوع کنار بیام.هر چه زودتر بهتر چون زودتر یکسالش هم تموم میشه.وقتی وارد
شدیم اول به دیدن لیلا و هستی رفتم و وقتی هستی را در آغوش گرقتم احساس خوبی بهم دست داد و فقط به این
فکر کردم که اگه برم دلم براي هستی خیلی تنگ میشه.
نیم ساعت بعد وارد ویلا شدیم و دیدمهمگی جمعند.اول از همه خودم را تو بغل مامان انداختم و بعد بابا و
بوسیدمشان با همگی سلام و احوالپرسی کردم و دیدم کامران نیست.
انگار اصلا منتظرم نبوده.ببخشیدي گفتم و براي تعویض لباس به اتاقم رفتم و وارد که شدم در را بستم و چراغ را
روشن کردم.با دیدن کامران که کنارپنجره ي تراس ایستاده بود و سیگارمیکشید یکهو جا خوردم و گفتم:تو اینجا
چیکار میکنی؟
با لبخند قشنگی نگاهم کرد و نزدیکم آمد و گفت:دلم برات خیلی تنگ شده بود.لاغر شدي ژینا.با تمام اینکه با
دیدنش تمام وجودم لبریز از خوشحالی شده بود و تازه فهمیدمچقدر دلتنگ صداي گرم و نگاه مهربونش بودم ولی
براي اینکه از همین اول قافیه را نبازمو پررو نشه و فکر نکنه میتونه بامن بازي کنه با خونسردي گفتم:از بس که تو
این مدت زجر کشیدم و فکر کردم.خیلی سخته آدم تصمیم بگیره که با کسی که دوستش نداره زیر یه سقف زندگی
کنه.
با درماندگی گفت:یعنی واقعا تو منو دوست نداري.
با لبخند کجی گفتم:چرا فقط مثل یکپسرعمو همین و میخوام اینو بدونی که عقد شدن من و تو دلیل یک زندگی
دائمی نیست.من فقط براي اینکه بقیه را ناراحت نکنم قبول کردم به عقدت در بیام و به فرانسه بیام.در ضمن میخوام
در تمام کارهاي کارخانه را یاد بگیرم و با این ثروت یه خیلی ها کمک کنم .البته تو هم بی نصیب نمیمانی و به ارثیه
ات میرسی و اونوقت هم من هم تو میتونیم تصمیم بگیریم با کی ازدواج کنیم و راه زندگیمان را مشخص بکنیم .با
حالتی عصبانی گفت:من نمیدونم چرا تو یکهو اینجوري شدي .تو که گفتی اگه بابا اینا راضی بشن حرفی نداري لابد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#70
Posted: 18 Sep 2012 09:07
همه اش بخاطر اون پسره شهروزه از همون روز اول فهمیدم که...
حرفش را قطع کردم و گفتم:ببین کامران هیچ دوست ندارم فکر کنی چون قراره به اصطلاح یکسال زنت بشم برایم
تصمیم بگیري یا بجایم فکر کنی یا بهم بگی باید چه کسی را دوست داشته باشم یا نداشته باشم این منم که در نهایت
میگم میخوام با کی زندگی کنم و شاید هم نخوام با هیچکس زندگی کنم.
با لبخند قشنگی که دلم برایش ضعف میرفت گفت:هر چی که تو بگی قبول فقط بگذار یک کم خوب نگاهت کنم
چون باید بزودي از پیشت برم.
با تعجب پرسیدم:کجا؟
آهی کشید وگفت:فرشید همون دوستم که گفتم معاون کارخانه است و گفتم اهل فال گرفتنه تماس گرفته و کفته
چند تا از دستگاههاي اصلی کارخانه دچار مشکل شده و قسمتی از کار کارخانه خوابیده و خواسته هر چه سریعتر
برگردم تا دستگاهها را تعویض کنیم چون اینطور که میگه قابل تعمیر نیستند و باید خودم برم تا بتوانم از نایندگی
اش سریعتر دستگاهها را تهیه کنم.این چند روزه هم که اینجا بمونم کلی کار لنگ میمونه.
پرسیدم:مگه خودش نمیتونه اینکار رابکنه یا عمو بره.
سرش را تکان داد و گفت:مسئول اینکارها خودم هستم .همین که فرشید تو این مدت مسئولیت همه کارها را قبول
کرده بازم خیلی از کارهاي خودش را کنار گذاشته تا بتونه اینهمه کار راسر و سامان بده.حالا وقتی بیاي میبینی
کارخانه داري کار راحتی نیست و از صبح تا شب وقتت را پر میکند.بابا هم تصمیم گرفته تو این مدت به پاریس نیاد و
من و تو خودمان کارخانه را بچرخانیم میگه میخوام استراحت کنم.
یکهو نگرانی در وجودم لانه کرد و گفتم:یعنی هیچکس با من نمیاد.
خندید و گفت:پس من چیکاره ام؟
گفتم:منظورم تو نبود مثلا بابا و مامان یا مامان گل پري.
گفت:مامان بابات که کار دارند ولی شاید مامان گل پري را ازش خواهشکنی همراهت بیاد تا نترسی دختر کوچولو.
با حرص گفتم:از چی باید بترسم.
پوزخندي زد و گفت:چه میدونم شاید از من میترسی.لابد فکر میکنی میخوام بخورمت.شکلک برایش در آوردم و
گفتم:آره لولو خورخوره حالا هم بهتره بري بیرون.
نزدیکم آمد و صاف توي چشمانم زل زد و گفت:حالا بالاخره چیکار میکنی.همه پایین منتظر جواب تو هستند
بخصوص من که با هر تپش قلبم بیشتر دوستت دارم و میخوام زودتر زنم بشی.
در حالیکه خودم را روي مبل می انداختم گفتم:همچین میگی زنم هر کیندونه فکر میکنه ازدواج ما مثل بقیه است نه
آقا این فقط یک معامله است.
لبخند کجی زد و جلوي پایم زانو زد و گفت:باشه تو بگو معامله.حالا میخوام از این خانم خوشگل و زیبا تقاضا کنم این
عاشق سینه چاك را از خود نرانید و رحمی بهش کنید و تقاضاي ازدواجش را بپذیرید.
در حالیکه آرزو داشتم این لحظه در جوابش منهم شادي ام را نشان بدهم سعی کردم هیجانی در صدایم نباشد و خیلی
خونسرد گفتم:اگه شرایط منو بپذیري قبول میکنم
در همان حالت زانو زده گفت:باشه هرشرطی.
مکثی کردم و گفتم:اول اینکه مهر من باید تمام ارثیه اي باشد که از بابا بزرگ بتو میرسه.
چشمهایش برقی زد و با خنده گفت:چیه میخواي مهرت را اجرا بگذاري و وارث کل ثروت بشی؟
در حالیکه سعی میکردم برق شیطنت چشمهایم را خاموش کنم گفتم:تو اینطور فرض کن قبول داري؟
با این حرفش کمی آرام تر شدم و با خودم « به روي چشم هایم »: دستهایش را روي چشم هایش گذاشتو گفت
پس می شه امیدوار شد که منو بهخاطر پول نخواسته باشه شایدم فکر می کنه من هیچ وقت مهرم را نمی »: گفتم
.» خواهم
.» به چی فکر می کنی.آیا شرط دیگه اي هم هست »: پرسید
آره،شرط مهم تر اینه که من و تو قراره بهم نامحرم باشیم ولی مثل دو تا »: آروم در حالی که سختم بوداینو بگم گفتم
.» حواهر و برادر باشیم نه زن و شوهر
می دونی داري چی از من می خواي.منبراي رسیدن به تو ثانیه شماري کردم حالا »: اخم هایش در هم رفت و گفت
...» تو
من که از اون اول گفتم این ازدواج را فقط به خاطر بقیه خانواده انجام می دم و بعد از »: حرفش رو قطع کردم و گفتم
یک سال تصمیمم را براي ماندن یارفتن می گیرم پس نمی خوام با زنو شوهر واقعی شدن غل و زنجیري به پاهاي
خودمان بزنیم.می خوام با راحتی و بدون هیچ مسئولیتی نسبت بهم تصمیم بگیریم.می دونی که من هنوزبا شهروز هم
صحبت نکردم.شاید هم تو این مدت نسبت به کس دیگه اي احساس پیداکردم دلم نمی خواد این عقد باعث از بین
.» رفتن آینده ي هر دو ما شود.فکر نمی کنم کار سختی باشه در قبال بدست آوردن این همه ثروت
یعنی من را فقط به خاطر رسیدن به»: با صداي گرمی که رنج درون آن به وضوح معلوم بود و دلم را می لرزاند گفت
.» ثروت می خواهی که منم تو را این طور بخوام
آره.من دلم می خواد آزادي »: با مکثی در حالی که سعی می کردم دقیقاً عکس العملش را در مقابل حرفم ببینم گفتم
.» داشته باشم تا بتونم با هر کسی که دلم بخواد زندگی کنم حالا شهروز باشه یا هر کس دیگه.این شرط دوم منه
از چشمانش آنچنان آتش حسد زبانه کشید که عرق بر تنش نشست و رگ هاي گردنش متورم شد و صورتش از
خشم سرخ شد و با صدایی که از خشم می لرزي گفت
» هستی که من دیده ام
و از جایش بلند شد و با عصبانیت شروع به قدم زدن در اتاق کرد و یکهو با خشم به سمتم خم شد.ترسیده بودم.تا
حالا این جوري ندیده بودمش.شراره خشم توي چشمانش زبانه می کشید ولی با صدایی که هنوز گرم و مهربان بود
می دونی چقدر دوستت دارم ولی نمی دونم چرا با من این »: ولی با لحنی که رنج در آن به وضوح شنیده می شد گفت
طور رفتار می کنی.ولی براي اینکه بهت ثابت کنم اون قدر عاشقتم که حاضر نیستم ناراحتی ات رو ببینم باشه هر چی
نمی ئونستم به نگاه خشمگینش اعتماد کنم یا به لحن گرم و مهربانش. «. تو بگی و بخواي قبوله
.» این طوري که تو روي من خم شدي کم مونده که منو بکشی »: با صدایی که سعی می کردم خیلی آروم باشه گفتم
اگه من دلشو داشتم که تو را بکشم که خوب بود.بدبختی من اینه که طاقت ناراحتی ات را »: حنده تلخی کرد و گفت
.» من می رم پایین.همه براي شام منتظرند زود بیا »: و به سمت در رفت و گفت « هم ندارم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .