ارسالها: 455
#71
Posted: 18 Sep 2012 09:28
ژینا،اگه من کاري »: دستگیره در را چرخاند و یکهو به سمتم برگشت و نگاه ملتمسانه اش را به صورتم دوخت و گفت
و از اتاقم خارج « کردم که دلخور شدي بهم بگو.خودت می دونی داريچی به سرم میاري.بیشتر از این نابودم نکن
شد.به اشک هاي حلقه زده در چشمانماجازه ي فرو ریختن را دادم و روي صورتم جاري شدند.خودم هم نمی دانستم
چرا این طور زجرش می دم.
ولی هر کاري می کردم که بهش اطمینان کنم توي دلم آشوب به پامی شد و دوباره همان فکرها در سرم می
چرخید.یواش یواش گریه ام تبدیل به هق هق شد و هر چی سعی می کردم خودم را آروم کنم موفق نمی شدم.
عزیز »: با تکان دستی سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده هاي اشک مامانم را دیدم که موهایم را نوازش می کرد و گفت
دلم.من که گفتم هیچ اجباري تو این کار نیست و اگه تو نخواي هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه.من و بابات همیشه
.» پشت تو هستی
سعی کردم نفس عمیقی بکشم و گفتم
قبوله.فقط به شرط این که این یکعقد باشه نه عروسی.اگه تصمیم گرفتم با کامران زندگی کنم اون موقع عروسی می گیریم
.» ولی بازم اگه نخواي با اون زندگی کنی این تویی که ضربه می خوري »: مامان گفت
اشکالی نداره عوضش خیلی از کارهایی که می خوام انجام بدم را می توانم بدون »: لبخندي روي صورتم نشاندم و گفتم
.» درد سر انجام بدم و نقشه هایم را عملی کنم
هیچ وقت فکر نمی کردم تو را باناراحتی سر سفره ي عقد ببینم.همیشه برایت »: مامان صورتم را بوسید و گفت
براي این که بیشتر از این ناراحتش نکنم از جایم بلند شدم و در آغوش گرفتمش و «. بهترین ها را آرزو داشتم
مامان یادت رفته که ازدواج با کامران آرزوي هر کدام از دخترهاي فامیله.حالا که این شازده نصیب من شده »: گفتم
.» شاید منم خوشبخت بشم.خدا را چه دیدي
.» امیدوارم که خوشبخت بشی و این فداکاري ات بی پاداش نماند »: مامان محکم فشارم داد و گفت
ولی مامان من بیشتر براي این که بتونم بچه هایی مثل هستی را توي خونه ي خوبی بزرگ کنم این »: خندیدمو گفتم
.» تصمیم را گرفتم
من قربون اون دل مهربون دختر نازمبرم که همیشه به فکر همه هست.تو مثل اسمت زندگی و »: مامان با خنده گفت
.» حیات به دیگران هدیه می کنی
همین جا دارم به همه ي »: به همراه مامان پایین رفتم و شام را که حاضر بود خوردیم.بعد از شام مامان گل پري گفت
.» شماها می گم که اگه قدر فداکاري ژینا خیلی نا سپاسید
اینم از شانس بد ماست.چی می شد بابابزرگ این طوري وصیت نمی کرد.اون موقع نه ژینا مجبور »: یکهو مهوش گفت
.» بود با کامران ازدواج کند نه این طور همه چیز بهم می ریخت
مامان گل پری گفت:
ولی ژینا هنوزم مجبور نیست این کار را بکند و اگه تن به این کار بده داره خودش را فدي همه
ي شماها میکند
عمه جون من از »: شاکت نشسته بودم که عمه پریوش از جایش بلند شد و به سمتم آمد و گونه هایم را بوسید و گفت
.» طرف همه به خاطر این که قبول کردي آینده ات را به خاطر ماها عوض کنی ازت ممنونم.این حرف همگی ماست
ولی من به کامرانم «. من به خاطر تشکر این کار را نکردم.نمی خوام خانواده دچار مشکلی بشه »: رو به عمه گفتم
.» نمی تونم تنهایی به پاریس برم.یک کمی می ترسم »: گفتم
مامان گل پري چاره ي این کار دستشما است اگه قبول کنید.با ژینا به پاریس بیایید مشکل »: کامران بلافاصله گفت
.» ترس و دلتنگی اش حل می شود
.» راست می گه.این جوري خیال منم راحت تره »: مامان گفت
همه موافق بودند و مامان گل پري هم قبول کرد.عمو کنارم روي مبل نشست و سرم را روي سینه اش فشرد و موهایم
هیچ وقت فکر نمی کردم تو عروسم بشی ولی حالا خیلی خوشحالم.چون از تو هیچ کس برایم»: را بوسید و گفت
.» عزیزتر نبود
پدرام این عروسی فقط یک نمایش براي آقاي کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و »: بابا اخمی کرد و گفت
قرار هایمان را گذاشتیم.
پدرام این عروسی فقط یک نمایش براي آقاي کریمی است و یک ساله تمام می شود.ما قول و »: بابا اخمی کرد و گفت
.» قرارهایمان را پذاشتیم.یادت که نرفته
درسته.ولی حالا که تو این یک سال عروسمه.شایدم خدا خواست و تو اینمدت محبت کامران هم »: عمو خندید و گفت
تو دل ژینا افتاد و یاد شهروز از سرش رفت.
منم مثل تو دلم نمی خواست کامران تو ازدواجش شکست بخورد و طلاق بگیرد.ولی حالا که یکسال است و تا سال
دیگه خدا بزرگه
عمو جان ژینا به عنوان مهریه اش تمام ارثیه اي که به من میرسه را می خواهد و من قبول »: کامران رو به بابا گفت
.» کردم
ژینا جان،طبق وصیت بابا بزرگ »: صداي زمزمه ي همگی بلند شد کهاین دیگه چه صیغه اي است.بابا رو به من گفت
اختیار فروش اموال کامران هم بدست توست.فکر می کنم می ترسیده،شاید کامران جوانی کند و سریع بخواهد
.» اموالش را بفروشد.پس بنابراین لزومی نداره این شرط رو بگذاریم
با تمام این که حرف به مذاقم خوش نیامده بود ولی قبول کردم وقرار شد به تعداد سال هاي تولدم سکه مهرم کنند.
.» بهتره براي پس فردا عقد کنیم و فردا هم بریم خرید کنیم »: مامان گل پري گفت
.» اگه قراره این یک عروسی سوري باشد دیگه چه احتیاجی به خرید و این چیزهاست »: من مخالفت کردم و گفتم
.» هر چه باشد من دوست ندارم بدون هیچ مراسمی یا خریدي این عقد بسته شودوشگون ندارد »: مامان گفت
به خاطر مامان قبول کردم و بعد خستگی را بهانه کردم و به اتاقم رفتم.
تا نزدیکی هاي صبح بیدار بودم و صبح به زور از خواب بیدار شدم.بعداز خوردن صبحانه همراه کامران شدم و بدون
این که بپرسم کجا می رود به خیابانچشم دوختم.
چقدر آرزوها براي این روزها داشتم ولی دلم مثل سنگ خارا سخت شده بود و هیچ هیجانی نداشتم.
وقتی کامران ماشین را پارك کرد تازه نگاهی به دوروبرم کردم و دیدمتو میدان محسنی هستیم و کامران با لبخند
.» اگه فکرهایت تو اون سر کوچولویت تمام شده افتخار می دي بریم حلقه انتخاب کنیم »: قشنگی گفت
نگاهش پر از شور و هیجان بود.نخواستم دلش را بشکنم و این روزها را برایش تلخ کنم.شاید هم من در موردش
اشتباه فکر می کردم پس نباید زیاده روي می کردم.همراهش شدم وپشت ویترین ها را نگاه کردم.بعد از چند مغازه .» می پسندي »: بالاخره کامران حلقه اي را نشان داد و گفت
سلیقه اش حرف نداشت و واقعاً زیبا بود.خندیدم
ماً حلقه ي مردانه ي کناري را هم براي خودت می »: سلیقه اش حرف نداشت و واقعاً زیبا بود.خندیدم و
خواهی
.» اگه تو برایم بخري بله.این حلقهها جفته »: با خنده گفت
.» اي واي کیفم را خانه جا گذاشتم »: یکهو یادم آمد که من اصلاً کیفم را هم همراهم نیاورده ام گفت
خنده ي بلندي کرد و گفت
من که فعلاً خودم و آینده ام را به دست تو سپردم انگار از قبل پول هایم را هم »: از حرف خودم خنده ام گرفت و گفتم
.» به تو دادم
.» باشه خانم مایه دار.هر چی باشه پایت حساب می کنم و ازت می گیرم»: خندید و گفت
.» قبوله »: گفتم
شادي و نشاطش کم کم به من همسرایت کرد و همراهش شدم.بعد از خرید حلقه ها به سراغ لباس رفتیم و کامران
کت و شلوار مشکی با بلوز سفید و کراوات زرشکی برداشت و به اصرار کامران من هم پیراهن سفید ساتن که ریش با
حریر ظریفی پوشانده شده بود برداشتم.
کامران نیم تاجی را هم به انتخاب خودش برداشت و من اعتراض کردم که ما که عروسی نمی کنیم که تاج برداشتی و
من که نگفتم تور سرت بیندازي.دلم می خواد روي موهایت تاجداشته باشی. »: کامران اخم شیرین کرد و گفت
روز خرید تینا ما هم »: تسلیم شدم وگذاشتم.هر کاري دلش می خواد انجام بده.یاد خرید آرش و تینا افتادم و گفتم
.» همراهشان بودیم ولی امروز هیچ کس با ما نیامد
آخه عروس اون روز مخالفت با ازدواجش نداشت ولی عروس من نمی دونم »: نگاهی عمیقی به صورتم انداخت و گفت
به کدام گناه ناکرده بر دامادش خشم گرفته و می گه نمی خوادش.خب بقیه هم به این ازدواج به صورت یک معامله نگاه میکنند
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#72
Posted: 22 Sep 2012 14:42
فصل يازدهم
کامران خواهش می کنم.دوباره شروع نکن »: نگاهم را از نگاهش دزدیدم و با اخم گفتم
.» باشه.تو فقط اخمو و ناراحت نباش. من چیز بیشتري نمی خوام »: دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
فکر می کنی »: کلی خرید کردیم و منیک عالمه لباس و اسباب بازي هم براي هستی گرفتم و کامران خندید و گفت
.» اگه تو نباشی دیگه کسی براي هستی خرید نمی کنه
گفتم:ندلم می خواد خودم برایش خرید کنم.خرید براي بچه کوچولوها لذت خاصی بهم می ده.راستی کامران ساعت
محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:نمنو ببخش.آن قدر خوشحال بودم که پاك «. از دو هم گذشته من حسابی گرسنه ام
.» حواسم رفت.حالا بریم دربند یا جاي دیگه
وقتی رسیدیم ساعت از سه گذشته بود و به رستورانی رفتیم که همان اوایل با هم رفته بودیم.
و همان جا نشستیم. سفارش غذا دادیم و کامران درغذاي « جاي دفعه ي قبلی هم خالیست »: کامران با خوشحالی گفت
.» از این به بعد باید عادت کنی از غذایم بخوري و به غذایت هم ناخنک می زنم »: من شریک شد و خندید و گفت
وقتی کامران رفت سفارش قلیان بده یاد اون شب افتادم که روي همین نیمکت از خدا خواسته بودم کاري کنه که من
و کامران بهم برسیم و حالا خدا آرزویم را برآورده کرده بود ولی من ناشکر داشتم با دست هاي خودم روزهاي خوب
زندگیم را خراب می کردم. با خودم عهد بستم که حداقل این چند روزه ي عقد با کامران را بدخلقی نکنم و وقتی به
فرانسه رفتم یواش یواش تحقیقاتم را کامل کنم و ببینم کامران با کس دیگه اي بوده یا نه. بالاخره معلوم میشه.
کامران کنارم نشست و گفت: اینم یک قلیان چاق شده. فقط کم بکش که فشارت نیافته.
بعد از دو پک سر قلیان را به دست کامران دادم و گفتم: می ترسم بیشتر بکشم. خودت بکش.
سینی چاي را جلویم هل داد و گفت: پس یک چایی بریز که خیلی می چسبد.
در حال چاي خوردن به یاد شهروز افتادم و رو به کامران گفتم: کامران؟
با تعجب گفت: جانم.
با خجالت گفتم: می شه این قدر بهمن محبت نکنی.
با تعجب گفت: چرا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: من الان تو فکر شهروز بودم و این که چطور بهش بگم اون وقت تو در جواب من جانم
می گویی. خب من احساس عذاب وجدان می کنم.
خنده ي بلندي کرد و گفت: تو همیشه و در همه حال جان منی. این که تو فکرت چی می گذره ربطی به این موضوع
نداره. با تمام اینکه سخته ولی من شرط تو را قبول کردم ولی مطمئن باش اینقدر بهت محبت می کنم که دیگه نخواي
به کس دیگه اي جز من فکر کنی.
با اخم گفتم: ولی من می خوام خودم تصمیم بگیرم.
خندید و گفت: خب بگیر دختر کوچولو. من که باهات شرط نککردم که تو این مدت دوستت نداشته باشم یا بهت
محبت نکنم.
گفتم: تو دیگه خیلی پررویی. هر مرد دیگه اي بود از فکرش هم زنش را خفه می کرد و تو با این راحتی درباره اش
حرف می زنی.
بادي به غبغب انداخت و گفت: به قول خودت ازدواج من وتو یک ازدواج عادي نیست. پس هیچ دیگه اش هم مثل
ازدواج هاي دیگه نیست. در ثانی من که تا دیروز راهی براي رسیدن به تو جلوي پایم نبود حالا یک زندگی یک ساله
برایم مثل بهشته حتی اگه قرار باشه با همه ي بداخلاقی ها و شرایط تو بسازم. دیگه چی می خواي.
با لبخندي نگاهش کردم و گفتم: اگه اخرش هم مثل برادرم دوستت داشته باشم چی؟
آه عمیقی کشید و گفت:اون وقت میگم با سرنوشت نمی شه جنگید.
خندیدم و گفتم: هیچ فکرش را هم نمی کردم که روزي بخوان این عشقممنوعه را که از بچگی توي گوشمخوانده
بودند که نباید فکرش را هم بکنم، بپذیرم. عشق یک خواهر به برادر خیلی بده، نه؟
آهی کشید و گفت: بله. اگر واقعا خواهر و برادر باشند . ولی تو که خواهرم نبودي.
با شیطنت گفتم: ولی از نظر همه بودم. مگه نه.
با خنده گفت: گور باباي همه. حالا که تو داري زن من می شی.
با دست اشاره کردم که دیگه نگو.
و پرسیدم: تو کی میري؟
فکري کرد و گفت: سه روز دیگه و تو هم یک هفته دیگه باید پیش من باشی. پس چهارروز نمی بینمت. راستی توي
چند روزه می خواي چی کار کنی؟
فکري کردم وگفتم: اول باید از دانشگاه مرخصی بگیرم. بعدش هم با دوستام خداحافظی کنم. باید به کمیته امداد هم
سر بزنم و ببینم باید ماهانه چقدر براي بچه ها بفرستم. چون صبح مامان گل پري گفت: از این به بعدمسولیت این
کار هم با منه.
کامران فکري کرد و گفت: پس قبل از اینکه من برم با هم بریم. خیلی دلم می خواد ببینم چطور جایی است.
گفتم: باشه، حالا بهتره برگردیم خونه.
با اخمی گفت: نه دیگه. امروز اخرین روز مجردي جفتمون است. بهتره با هم خوش باشیم.
گفتم: پس پاشو بریم تو کوچه پس کوچه هاي دربند و نیاوران با متشین دور بزنیم.
به دنبالم راه افتاد و سوار ماشین شدیم و سرازیر شدیم.
به ظهیرالدوله که رسیدیم گفتم: کامران بیا بریم سر خاك بابابزرگ.
توي خیابان پیچیده و پارك کرد و با هم وارد قبرستان قدیمی ظهیرالدوله شدیم. ت قسمت خانگاهچند درویش در
حال رفت و آمد بودند.
کامران پرسید: چطور هنوز این جا اجازه دفن می دهند؟
گفتم: بابابزرگ از زمانهاي دور براي خودش و مامان گل پري کنار همسراولش قبر خریده بود.
سر قبر بابابزرگ فاتحه خواندیم و توي دلم بهش گفتم برام دعا کند که کامران واقعا دوستم داشته باشد و زندگی
خوب و خوش شود و منم بتونم با کارهایم به هدف هاي بابابزرگ کمک کنم. بعد از ان سر قبر فروغ فرخزاد رفتیم و
فاتحه اي خواندیم و خارج شدیم.
کامران گفت: راست گفته اند که هر وقت خیلی شاد یا خیلی ناراحت هستیسري به قبرستان بزن. واقعا در هر
صورت ادم احساس سبکی می کنه.
بعد از کمی گردش گفتم: بریم خونه. من خیلی اضطراب دارم.
نگاه شیطنت امیزي بهم کرد و گفت: چرا؟ من که نمی خوام مثل بقیه دامادها تو را به خانه ام ببرم.
از حرفش سرخ شدم و بعد با یادآوري اینکه تا چند روز دیگه باید به فرانسه برم. گفتم: تو که عقد کرده اش را می
خواهی ببري تو خانه ات آن هم تو یک کشور غریب.
با نگاهی پر از تمنا گفت: اگه تو قبول می کردي من عروس خانه ام را به همراهم می بردم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#73
Posted: 22 Sep 2012 14:45
با التماس نگاهش کردم و گفتم: کامران. من همین حالاش هم حالم بداست. هی سر به سرم نگذار.
با مهربونی گفت: باشه. من دیگه چیزي نمی گم. خانم خوشگلم را پیش مامانش می برم تا خوب از اینروزها استفاده
کند و کمتر دلتنگی کند.
واي که خوب حرف دلم را می فهمید.من چطور می توانستم این مه مدت از مامان اینا دور باشم. وقتی رسیدیم اول با
کامران پیش لیلا رفتیم و خریدهاي هستی را دادم و به لیلا گفتم که فردا اون هم با هستی سر عقد بیایند. لیلا صورتم
را بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی و این یک ازدواج پایدار باشه.
خاتون گفته این یک ازدواج یک ساله است ولی من ارزو می کنم که هر دویتان در کنار هم احساس ارامش کنید و
همیشه کنار هم باشید ولی بهتره من نیام چون میگن خوبیت نداره کهیک زن بیوه سر عقد کسی باشه.
گفتم: این حرفها همش خرافات هست. پس در اینصورت مامان گل پري هم نباید سر سفره بیاید هرچند که این همه
اش یک عقد سوري است. ولی براي هستی دلم خیلی تنگ می شه.
بعد به خانه رفتیم و دیدیم ارش و تینا هم امده اند. تینا خریدهایم را بیرون ریخت و با شادي و خنده به همه نشان داد
و می دیدم که مامان هم شاد است وهم نگاهش پر از حسرت.
آخر سر طاقت نیاورد و اشک هایش جاري شد و گفت: اي کاش این خریدها پشتش یک عروسی واقعی بود.
مامان گل پري دلداریش کرد و گفت: عزیزم این مثل یک نامزدي می مونه و اگه بخوان می شه که این تبدیل به یک
عروسی واقعی بشه.
کامران رو به مامان گل پري گفت:براي شهروز چی کار کردید. ژینا میگهچطور بهش بگه؟
مامان گل پري گفت: من امروز به ترگل گفتم و موضوع را برایش توضیح دادم و اونم عصري تماس گرفت و گفت
شهوز ناراحت شده ولی گفته این یک سال صبر می کنه و منتظر جوابژینا می مونه. حالا که اینطور شده مجبوره که
تحمل کنه.
کامران پوزخندي زد و گفت: ازدواج مارو باش. هنوز عقد نکرده مردم منتظر جدا شدن زن ما هستند. برایمان نقشه
می کشند تا وقت جدایی سر برسد.
عمو گفت: حالا به این حرف ها فکر نکنید. شما دو تا باید به فکر فردا باشید و اصلا به سال دیگه و شهروز و هر ادم
دیگه اي فکر نکنید.
با تینا به اتاقم رفتم و تینا مرتب سعی می کرد دلداري ام بدهد و مطمئنم کند که کامران واقعا دوستم داره با اهی بلند
گفتم: خدا کنه. خودت که بهتر می دونی من از خدامه که بهم ثابت بشه اشتباه کردم.
وقتی کامران بالا امد و صوایمان کرد که شام حاضره به پایین رفتم و آخرین شام مجردي را خوردیم.
توي نگاهم مامان دلشوره می دیدم و نگاه بابا مثل بچگی هایم که مریض می شدم پر از نگرانی بود.
تینا و ارش مرتب سعی می کردند جو را شاد کنند. ان شب هم با تمام دلشوره ها نگرانی هایم به سر آمد و روز دهم
شهریور رسید. صبح با نوازش دستهاي گرم مامان چشمهایم را گشودم و مامان را در اغوش کشیدم. حس از دست
دادن من رو داشت مثل من. سرم را سخت به سینه اش فشردم. سرم را بالا گرفت و گفت: گریه نکنی ها. شکون
نداره. من همیشه براي همچین روزهایی ارزو داشتم. ولی نمی خوام با همه ي این فکرها و نگرانی ها که براي آینده
تو دارم امروز را خراب کنم. پاشو کهخیلی کار داریم.
بعد از حاضر شدن به پایین رفتم و با همه صبحانه خوردیم. چشمم که به لبان خندان کامران می افتاد دلم بیشتر شور
می زد. با خودم می گفتم: نکنه به حرف هایش عمل نکند و بعد از عقد بگه تو حالا زن منی و قانونا هر کاري دلم
بخواد می کنم. نکنه تو کشور غریبهر طور دلش می خواد با من رفتار کنه.
همچین حواسم پرت بود که چایی ا روي دستم ریختم و بلند ناله کردم آخ سوختم. صداي خنده همگی بلند شدو
کامران بلافاصله از جایش پرید و دستم را گرفت و نگاه کرد و گفت: چیزي نشده. زیاد داغ نبوده.
عمو خندید و گفت: از قدیم دامادها چایی را روي خودشان می ریختند تو چراچایی را ریختی.
گفتم: عمو من می ترسم.
بابا از جایش بلند شد و سرم را در اغوش گرفت و گفت: بابایی الان هم اگه پشیمونی بگو.
خودم را لوس کردم و گفتم: نه ولی می ترسم.
مامان گلپري گفت: همه دختر و پسرها سر سفره عقد می ترسند. الان اگه تو دل کامران هم باشی می بینی که داره
می لرزه.
کامران خندید و گفت: آره ولی مال من از عشق می لرزه نه از ترس.
اخمی بهش کردم و گفتم: منو دستمیندازي. نگذار بزنم تو برجکتحالتگرفته بشه ها.
خندید و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: من لال بشم خوبه. شما راضی هستید.
فکري کردم و گفتم : نه بابا. ااگه لال بشی تو غربت با کی حرف بزنم.
با لبخند گفت: با جاي شکرش باقیه. منو به خاطر هم صحبتی تحمل می کنی.
مامان گفت: بهتره عجله کنید و به ارایشگاه برید.
با اعتراض گفتم: مامان
اخمی کرد و گفت: حرف نباشه. نمی شه که همین طوري باشی. اینو بایدبه عنوان یه نامزدي کوچک قبول کنی تا بعد
یک سال هر کاري دلت خواست بکن.خواستی جدا بشو و خواستی جشن عقد بگیر. خواستی هم یک دفعه عروسی
بگیر. حالا پاشو برو که دیر می شه.
توي راه کامران مداوم زمزمه هاي عاشقانه می کرد و من همه را مثل همهمه اي دور می شنیدم و غرق در رویاهاي
شیرین و کابوس هاي وحشتناکی که با هم در سر در حال جنگ بودند شده بودم تا با تکان دادن دست کامرانبه
خودم اومدم. یدم به ارایشگاه رسیدیم و تینا دم در منتظرمه. مدام به تینا غر می زدم . تینا گفت: اي خدا،خودت به
این دختر عقل بده. خدا یک عالمه پول و یک پسر خوشگل انداخته تو بغلش. بازم این ناشکره.
دیدم تینا بی راه نمی گه. من خیلی دارم ناشکري می کنم و خودم می خواستم که این امتحان را از سر بگذرانم. وقتی
کارم تموم شد و تو اینه نگاه کردیم دیدم از همیشه خوشگل تر شدم. نیم تاج روي موهایم با لباسم هماهنگ داشت و
تینا هم که حاظر شده بود با سوتی گفت: این جوري که تو خوشگل شدي کامران بیچاره سکته می کنه.
و نگاهی به غذایم که نخورده برجامانده بود کرد و گفت: ناهارت را که هنوز نخوردي. فشارت پایین نمیاد.
گفتم: از بس اضطراب دارم اشتها ندارم.
خنده اي کرد و گفت: یادته وقتی من اضطراب داشتم تو چقدر خونسرد بودي.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#74
Posted: 22 Sep 2012 14:48
گفتم: قضیه من با تو فرق می کنه. تو به کاري که کردي مطمئن بودي ولی من هنوزم شک دارم.
کامرام به دنبالمان آمده بود و وقتی منو دید گفت: آخ. قلبم.
با تشویش پرسیدم: چی شده؟ گفت: داره قلبم از سینه بیرون میاد واي که چه خوشگل شدي.
با ناز پرسیدم: مگه دفعه اولته که منو می بینی.
آه عمیقی ککشید گفت: نه، ولی اینوطري ندیده بودمت.
تینا پرسید: پس چرا کامران حاضر نشدي؟
کامران گفت: اینقدر عجله داشتم که بیام گفتم وقتی رسیدم خونه سریع لباس می پوشم.
توي ماشین مرتب نگاهم می کرد و لبخند می زد.وقتی رسیدیم خاتون با اسپند به استقبالمان امد و مامان با دیدنم
اشک شوق در چشمانش نشست و در اغوشم گرفت.
همه خانواده آمده بودند و دایی و پروانه هم از راه رسیده بودند.
خاله گفت: انشالله همه چی اونجوري بشه که خودت می خواي.
کامران تو چند لحظه لباسهایش را عوض کرده بود و موهاي خوش حالتش را روي پیشانی اش ریخته بود و ادکلن
مخصوص خودش را خالی کرده بود. نگاهم که بهش افتاد دلم لرزید و از خدا خواستم ایم موجود دوست داشتنی واقعا
مال خودم باشه و منو براي خودم خواسته باشه.
نگاه قشنگش را که دلم را می برد به صورتم دوخت و گفتک بهتره بیایی اینجا بشینیم تا عاقد خطبه را بخواند. ولی
عاقد گفت: اول دفترها را امضا کنید.
و بعد از آن وقتی سوال کرد که وکیلم یا نه دوبار تینا و مهوش و مریم با خنده مرا به گل چینی فرستادند. دستهایم یخ
کرده بود و تپش قلبم بالا رفته بود.
انگار صداي عاقد را دیگر نمی شنیدم که دست گرم کامران دستم رافشرد و گفت: ژینا حالت خوبه. دست هایت یخ
کرده. چرا جواب نمی دي. نکنه پشیمون شدي.
با بهت به دستم که در دستش بود نگاه کردم و گر گرفتم. نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم که دیدم با سر اشاره
می کنند که می تونم جواب بدم. عاقد براي بار چهارم پرسید: وکیلم؟
با صدایی که از ته چاه میامد گفتم: بله.
همگی دست زدند و تبریک گفتند. احساس کردم صورتم داغ شده و به کامران که بوسه اي بر گونه امنشانده بود
اخمی کردم و از خجالت سرم را پایینانداختم. تینا حلقه ها را آورد و اول کامران به دستم کرد و بعد هم من به دست
او.
بابا و مامان همگی در آغوشم گرفتند و از بغل یکی به بغل آن یکی پاس داده می شدم.
بابک و مانی موزیک روشن کردند و دوتایی شروع به رقصیدن کردند و دخترها را هم وسط کشیدند. آرش هم دست
منو و کامران را گرفت و به وسط برد.
کامران در حالی که دستم را گرفته بود شاد و خوشحال سعی داشت منو به رقص بیاره. ولی من هنوزم تو حال خودم
بودم. در اثر هیجان و اضطراب زیادي که داشتم و غذا نخوردن صبح احساس کردم حالم بد است و روي اولین مبلی
که کنارم بود ولو شدم.
کامران با نگرانی رسید: چی شده؟ گفتم: فکر کنم فشارم پایین اومده.
بلافاصله رفت و با لیوانی شربت و کیک برگشت و به زور به خوردم داد. وقتی بچه ها خسته شدند مامان گل پري
گفت: بچه ها بیایید کیک بخورید رقص و پایکوبی را هم بگذارید برايعروسی واقعی. مگه نمی بینید ژینا حالش
خوب نیست. بچه ام رنگ و رویش پریده.
مامان با نگرانی به طرفم آمد که تینا گفت: آخه ظهر نهار نخورده.
مامان با اخم گفت: اگه قرار باشه از الان بچه بازي دربیاري بهتره که اصلا نري.
گفتم: آخه اشتها نداشتم.
کامران با محبت گفت: زن عمو نگران نباشید خودم مواظبش هستموتپل و مپل تحویلتان می دمش.
مامان خندید و صورت کامران را بوسید و گفت: تو هم از ححالا واقعا پسر من شدي. نمی دونم بگم خواهرت رو
سپردم دستت یا زنت را.
کامران اخم شیرینی کرد و گفت: وايزن عمو بذارید من امید وار باشم که ژینا براي همیشه زنم می شه و کنارم می
مونه.
و دستش را دور بازویم حلقه کرد و بازویم را فشرد. از کارهایش حالت سردرگمی پیدا کرده بودم. فشار دستش خون
را در رگهایم به جریان انداخت و در عین اینکه از فشار دستش لذت بردمولی احساس کلافگی می کردم. فکرنمی
کردم کامران بخواد به این سرعت خودمونی رفتار کند. با ناراحتی بازویم را ازاد کردم و ازش دور شدم.
آخه کامران مرتب سعی داره دستم یابازویم را بگیرد و »: با دلواپسی گفتم «. چیه گرفته اي »: تینا به ستم آمد و گفت
.» بعد از خطبه هم صورتم را بوسید
خب بگیره. حقش است. حالا اون بهت محرم شده. مثل من و آرش. البته اولش »: تینا خنده ي بلندي کردو گفت
سخته آدم حس کنه یک مرد بهش دست بزند ولی به این فکر کنی کهاون مرد محرم توست دیگه ناراحت که نمی
شی هیچ از حمایت و گرمی دستش لذت هم می بري. این حسی است که خداوند در وجود ما آدم ها گذاشته تا از
.» محرم هاي هم لذت ببریم
می دونم. بچه که نیستم ولی من می ترسم که کامران با همین رفتارهایش بخواد منو به خودش »: با کلافگی گفتم
وابسته کنه و نگذارد درست تصمیمبگیرم یا اینکه یکهو بخواد با من مثل زن واقعی اش رفتار کند و از این فکر تمام
.» صورتم سرخ شد
برو »: پایم را روي زمین کوبیدم و با حرص گفتم «. خب مگه تو زن واقعیش نیستی »: تینا با خنده و نگاه شیطنت بار گفت
.» خودت رو مسخره کن .تو که می دونی منظورم چیه
نفس عمیقی کشیدم «. شوخی می کنم. خیالت راحت باشه »: دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت
.» خدا کنه »: و گفتم
تو که »: گفتم «. قبل از شام بهترههمگی عکس بگیریم »: موقع شام بود و مامان شام مفصلی تهیه دیده بود ولی آرش گفت
اونا عکس هاي موقع عقد بود.حالا بگذار من بگیرم.این ها همه اش یادگار می »: گفت «. همان اول کلی عکس انداختی
.» ماند
.» نگار همه امیدوارند که این ازدواج ماندگار بشه جز من بیچاره که تو دلم غوغا به پاست »: در دلم خندیدم و گفتم
با همگی عکس انداختم و موقع شام کامران براي من وخودش کشید و منو به همراه خودش به حیاط برد و روي
دهانت را باز کن تا خودم اولین قاشق را در دهانت »: صندلی کنارم نشست و قاشق را پر کرد و به سمتم گرفت وگفت
.» بگذارم
قبول کردم و «. دستم را رد نکن »: با نرمی گفت «. کامران لوس نشو این کارها مال جلوي دوربین است »:
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#75
Posted: 22 Sep 2012 14:53
غذا را خوردم و کامران به صورتم زل زده بود و نگاهم می کرد.
براي اینکه می خواهم این لحظه ها و این صورت زیبا »: با خنده ي قشنگی گفت «. چرا این طوري نگاهم می کنی »: گفتم
تو باید بیشتر »: با خنده کمی غذا خورد و گفت «. ولی این طوري غذایت سرد می شه »: گفتم «. را در ذهنم ثبت کنم
.» بخوري تا وقتی میاي پاریس قواي کافی براي کار در کارخانه را داشته باشی
مدیریت هم خیلی کار سختی »: لیوان نوشابه اش را سر کشید و گفت «. مگه قراره کارگري کنم »: خندیدم وگفتم
و دستش را دور شانه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و بوسه اي بر گونه ام زد. «. است
من از این نزدیک شدن به تو احساس خجالت »: گفتم «. جان کامی»: گفت «. کامی »: نگاهم را پایین انداختم و آروم گفتم
.» می کنم
اینم براي این که زودتر به »: و دستمرا بوسید و گفت «. من قربون خجالتاین خانوم خوشگله برم »: بلند خندیدو گفت
و سیگاري آتش زد و دودش را به هوا فرستاد. «. من و بوسه هایم عادت کنی.دیگه این یکی را نمی توانی ازم بگیري
دوباره بوي دوست داشتنی سیگار و ادکلنش مرا به یاد روزهاي آمدنش انداخت و که با این بو تمام تنم گر می
گرفت.دلم می خواست سرم را روي شانه هایش بگذارم و تمام فکر هاي بد را دور بریزم و با تمام وجودم بهش عشق
بورزم ولی چه کنم که این تردیدها توي دلم مانعم می شد.نفس عمیقی کشیدم و این بوي دوست داشتنی را در ریه
هایم حبس کردم.
تعجب نکن از همان دفعه ي اول که تو آشپز خانه »: نگاهش کردم و گفت «. چیه از ادکلنم خوشت میاد »: خندید و گفت
.» خیلی بدي کامی »: با خنده گفتم «. سینه به سینه ام شدي فهمیدم که بوي ادکلنم گیجت کردهو هوش از سرت برده
.» ولی تو خیلی ماهی عزیزم »: دستش را زیر چانه ام گذاشت و به چشم هایم خیره شد و گفت
ببخشید خلوت عشاق »: با صداي سرفه ي آرش چانه ام را ول کردم و به سمت آرش بر گشتیم.آرش با شیطنت گفت
.» کیه آرش »: پرسید «. را بهم زدم ولی کامران را پاي تلفن می خوان
کامران خواست از جایش بلند شود که «. دوستت فرشید می گه همراهت جواب نمی ده خاموش است »: آرش گفت
صبر کن قبل از رفتن می خواستم بهت بگم اگه ژینا رو ناراحت کنی»: آرش دستش را روي شانه اش فشار داد و گفت
.» با من طرف هستی یادت باشه من جاي برادر ژینا هستم
.» منم انگار تا دیروز برادرش بودم.حالا هم که معلوم نیست برادرم یا شوهر » : کامران خندید و گفت
از حرفش من و آرش هم خندیدیم و کامران رفت.
واقعا خوشحالم که کنار کامرانی.امیدوارم که تمام فکر هایی که در موردش کردي اشتباه باشد و کنارش »: آرش گفت
.» خوشبخت بشی ولی هر کجا که باشی می تونی روي کمک و حمایت من حساب کنی
ازش تشکر کردم و همراهش وارد سالن شدم.شب را با شوخی و خندههاي بچه ها که از بچگی و قدیم یاد می کردند
به نیمه رساندیم و بعد همگی خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از بوسیدن مامان و بابا و مامان گل پري و عمو خواستم به اتاقم برم که نگاه منتظر و پر از اشتیاق کامران را دیدم
: ولی به روي خودم نیاوردم و شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم که ضربه اي به در خوردو گفتم
در حالی که در گیر باز کردن نیم تاجو «. فکر نمی کنی منم سهمی داشتم »: کامران وارد شد و با خنده گفت «. بفرمایید
.» بیا این نیم تاج را از موهایم باز کن »: مو هایم بودم و موهایم درد گرفته بود با ناله گفتم
با خنده نیم تاج را از لاي موهایم در آورد و دستی روي موهایم کشید و خم شد و بوسه اي به موهایم زد.از روي
یادت باشه اینم »: صندلی بلند شدمو خواستم بهش اعتراض کنم که بالبخند قشنگی بوسه اي بر گونه ام زد و گفت
سهم منه.بهتره بدونی من رسما و شرعا همسرت هستم و این حق منه و اگه تمام حقم را ازت نمی خوام فقط به خاطر
و ناگهان محکم در آغوشم کشید و سرم را روي سینه اش «. اینه که دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت رفتار کنم
فشار داد.
احساس کردم استخوان هایم در حال خرد شدن است و نفس در سینه ام حبس شده بود و ضربان قلبم آن قدر زیاد
شده بود که صدایش قابل شنیدن بود.غرق در بوي تنش که با ادکلن و سیگار مخلوط بود نفسم بند آمده بود و با تمام
این که دوست داشتم ساعت ها در این حالت بمانم سعی کردم خودم را از آغوشش بیرون بکشم.
براي اینکه یادت بمونه من اگه بخوام می تونم هر طوري دوست دارمرفتار کنم »: دستانش را کمی شل کرد و گفت
.» ولی به خاطر تو صبر می کنم
چرا براي این که دوستت دارم و در آغوشم حس خوبی »: با لبخند شیطنت باري گفت «. خیل یبدي کامی »: با اخم گفتم
در حالی که سعی می کردم حس خوبی را که پیدا کرده بودم از لحنم متوجه نشه به عقب هلش دادم و «. پیدا کردي
گمشو کامی. می خواي بگی که زورت به من می رسه.منم می دونم که تو حق حقوقی داري ولی من و تو قول و »: گفتم
.» قراري با هم گذاشتیم.یادت که نرفته
نه یادم نرفته،ولی یک روزي تلافی این »: در حالی که با چشمان زیبایش سراپایم را بر انداز می کرد با لحن گرمی گفت
ابرویی بالا انداخت و «. مثلا می خواي چکار کنی بهم بی محبتی کنی »: خندیدم وگفتم «. همه بی محبتی را سرت در میارم
این یعنی این که زودتر برو »: گفت «.حالا اجازه می دي بخوابم خیلی خسته ام »: با خنده گفتم «. حالا »: گفت
.» شب تو هم به خیر »: گفتم «. باشه.شب به خیر خانومم »: گفت «. نه فقط خسته ام »: گفتم «. گمشو
22
وقتی از در بیرون رفت نگاه حسرت باري به من انداخت و در را پشت سرش بست و بعد از رفتنش خودم را روي
تخت انداختم و اتفاقات آن روز را جلوي نظرم آوردم و دیدم در تمام لحظاتی که در کنارم بود حس خوب و دوست
داشتنی اي داشتم و از بودن در کنارم احساس شادي و لذت کردم ولی خود درونم مانع ابراز این شادي است.غرق در
فکر و رؤیاها به خواب رفتم و صبح با بوسه اي از خواب بر خواستم و نگاه حیرانم به صورت کامران دوخته شد که در
سلام خانوم کوچولوي »: جواب نگاه سرد من با خنده دستی به موهایم کشید و موهایم را نوازش کرد و گفت
.» خودم.نکنه یادت رفته دیگه سر و همسردار شدي
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#76
Posted: 22 Sep 2012 14:56
اولا سلام.دوما من »: گفت «. مگه تو خواب نداري »: با یادآوري اتفاقات دیروز خنده ام گرفت و روي تخت نشستم و گفتم
کلی کار دارم و اول از همه باید خانوم خانوما رو به دانشگاه ببرم تا جریان مرخصی ات را ردیف کنی و بعد هم مگه
.» نمی خواي به کمیته امداد بري ،منم که باید فردا شب برم
اول بهتره یه دوش بگیري که با این سر و وضع »: خندید و گفت «. الان حاضر می شم »: کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم
باشه الان می »: خندیدم و گفتم «. تو دانشگاه راهت نمی دهند و اشاره به موهاي درست کرده ام و آرایش صورتم کرد
.» رم
.» پس من هم برم یک تلفن به فرشید بزنم بگم که فردا شب حرکت می کنم »: بلند شد و گفت
بعد از دوش گرفتن مانتو و مقنعه ام را برداشتم و مدارك مورد نیازم را جمع کرده و به پائین رفتم.مامان اینا همه تو
در حالی که سرپایی کنار میز «. بهتره عجله کنی تا دیر نشده.سریع صبحانه بخور و برو »: سالن بودند و مامان گفت
صبحانه ام را می خوردم به این فکر افتادم که چقدر خوبه که رفتار مامان اینا هیچ تغییري نکرده و مثل هر روزهو
گرنه اگه می خواستن به رویم بیارن که در هر صورت ازدواج کرده امخجالت می کشیدم.ولی همه چیز عادي بود.
با کامران از خانه خارج شدیم و آن روزتا بعد از ظهر با تینا و کامران درگیر کارهاي دانشگاه بودیم.هر چی به تینا
.» منتظر می مونم »: اصرار کردم کهحداقل اون به دانشگاه بره قبول نکرد و گفت
عصري خسته و کوفته به خانه برگشتیم و مامان گل پري کلی مدارك جلویم ردیف کرد که مربوط به بچه هاي بی
سرپرست بود وبرایم توضیح داد که فردا باید به کمیته امداد پیش خانم امیري برم و اون نحوه ي پرداخت و واریز و
کارهاي دیگر را برایم توضیح خواهدداد.
شب را با دائی اینا و خاله و عمه پرستو و عمه پریوش اینا به فرحزاد رفتیم و شام را مهمان کامران شدیم.صبح روز
بعد با کامران به کمیته امداد رفتیم و با خانم امیري آشنا شدم و کلی از بابابزرگ و مامان گل پري تعریف کرد شرایط
را برایمان توضیح داد و من هم پرسیدم اگه بخوام که خانه اي تهیهکنم و بچه هایی که هیچ کس ندارند و تنها هستند
را سرپرستی کنم آیا امکانش هستیا نه او هم جواب داد که بله تحت نظریکی دو نفر از افراد بهزیستی این امکان
وجود دارد و هستند کسان دیگه اي کهاین کار را کرده اند ولی آن ها معمولا افراد مسن و کسانی بودند که وارثی
نداشتند ولی از شما که خیلی جوانید خیلی عجیبه.
خب شما دارید کار آقاي »: گفت «. خب اگه این طور باشه سرپرستی این بچه ها هم باید عجیب باشه »: خندیدم و گفتم
من بعد از بابابزرگم وارث ثروت زیادش شدم و حالا می خوام همان طور که »: با لبخند گفتم «. کیانی راادامه می دهید
خودش خواسته به نیازمندان کمک کنم و این یکی از آرزوهایم بوده که بتوانم چند تا بچه را سرپرستی کنم و توي
یک خانه واقعی زندگی کنند و بتوانند تحصیلات عالیه داشته باشند حالا هم می خواهم بدونم اگه این عملی است بعد
از این که اختیارات اموالم را به دست گرفتم این خانه را تهیه کنم و از شماها می خوام بچه هایی را که شرایطش را
دارند در نظر بگیرید.
از نظر ما هیچ اشکالی نداره و همیشه از خدا می خواهیم که آدم هاي دل پاکی مثل شماها را سر»: خانم امیري گفت
.» راه ما قرار بده
با خانم امیري کارهایمان را هماهنگ کردیم و بیرون آمدیم.
.» از این سیستم خوشم آمد فکر نمی کردم به این خوبی اداره شود »:کامران گفت
به پیشنهاد کامران ناهار را بیرون خوردیم و بعد از کلی خرید کرد و خشکبار هم خرید .تو بازار تجریش درحالی که
که با کامران »: دستهایمان از خرید پر بود با سارا و مهتاب روبرو شدیم و بعد از احوالپرسی آروم در گوش سارا گفتم
اي بی معرفت.بی خبر کارهایت رو می کنی و به »: که یکهو جیغ خفیفی کشید و در آغوشم گرفت و گفت «. عقد کرده ام
.» ما هم هیچی نمی گی
اون طوري که تو فکر می کنی نیست .این یک عقد سوري است که به خاطر مسائل ارثی بابابزرگم »: خندیدم و گفتم
بسته شده و کارمران هم امشب می ره پاریس و من هم تا چهار روز دیگه می رم.فردا با بچه ها براي ناهار بیائید خونه
.» ي ما به تینا هم میگم و همه چیز رو برایتان تعریف می کنم.باشه
ولی اگه من جاي تو باشم این پسره ي خوش تیپ را نمی گذاشتم از دستم »: و مهتاب هم زیر گوشم گفت «. باشه »: گفت
خندیدم و خداحافظی کردم. «. در بره
کامران تا به ماشین برسیم ساکت بود و دیگه شوخی نمی کرد.وقتی داخل ماشین نشستیم نگاهش کردم که اخم
هایش را در هم کشید و در سکوت سیگاري آتش زد و ماشین را روشن کرد.
.» چرا به سارا گفتی این یک عقد سوري است »: با ناراحتی نگاهم کرد و گفت «. چرا اخم هایت تو هم است »: پرسیدم
چرا،ولی دلیلی نداره براي همه جار بزنیم.شاید هم از اینکه »: سرش را تکان داد و گفت «؟ مگه نیست »: باتعجب گفتم
.» بگی من شوهرتم احساس ناراحتی می کنی
ببین کامران،من هنوز خودم نتونستم با این موضوع کنار بیام و هنوزم فکر می کنم تو همون پسر »: خندیدم و گفتم
عموي دوست داشتنی من هستی که تو این چند وقته مدام زیر گوشم زمزمه هاي عاشقانه می کرده ولی هنوزم باورم
نمی شه که من و تو زن و شوهر هستیم.اون هم به این سرعت و به خاطر موضوعی که اصلا من و تو تصمیم گیرنده
...» اش نبودیم و به خاطر دیگران اینکار را کردیم،پس
ولی من به خاطر دیگران با تو ازدواج نکردم و به خاطر »: حرفم را قطع کرد و انگشتش را روي لبانم گذاشت و گفت
.» دل خودم بوده ولی اگه تو منو دوست نداري حرف دیگه ایست
نمی گم دوستت ندارم می گم نمی تونم مثل یک همسر دوستت داشته »: انگشتش را از روي لبانم بر داشتم و گفتم
باشم چون منم براي خودم فکرهاییدارم که نمی تونم بهت بگم.قبول کن که منو تو شاید قبل از وصیتنامه اگه ازدواج
می کردیم قضیه خیلی فرق می کرد ولی من حالا به این قضیه مثل یک معامله نگاه کرده ام.اگه بخوام طور دیگه اي
نگاه کنم باید خیلی چیزها برایم روشن بشه و احتیاج به زمان دارم.هنوزم می گم بعد از مامان اینا تو و تینا برایم
عزیزترین افراد هستید.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#77
Posted: 22 Sep 2012 15:01
خوبه دیگه عزیزي من و تینا برایت یک »: پوزخندي زد و در حالی که دود سیگارش را توي صورتم فوت می کرد گفت
.» اندازه است.ما را باش که چه خیال ها که نداشتیم
کامی بیا امشب که داري می ري از همدیگه »: دستم را روي دستش که روي دنده ي ماشین بود قرار دادم و گفتم
دلخور نباشیم.چون من حتی اگه بعد از یک سال نخوام باهات زندگی کنم می خوام همیشه برام اون کامی دوست
.» داشتنی باشی که طاقت ناراحتی منو نداشت
من با این دل از کف رفته ام چه کنم که طاقت مخالفت با تو را »: دستشرا از دنده سوا کرد و دستم را فشرد و گفت
.» ندارد
باید برم سریع چمدان ها را ببندیم و من آماده ي »: خندید و گفت «. پس بخند و اخم هایت را باز کن »: خندیدم وگفتم
.» رفتن به فرودگاه بشم
خسته می شی.چند روزه دیگه هم تو باید »: گفت «. تنهایی می خواي بري.یعنی من نیام فرودگاه که می گی برم »: گفتم
تو فرودگاه همه ي این مراحل را طی کند . فردا هم که مهمان داري و خسته می شی پس بهتره تو خونهخداحافظی
. » کنیم
. » بریم پیش هستی ببینمش که دلم براش تنگ می شه » : قبول کردم و وقتی به خانه رسیدیم کامرانگفت
بعد از بغل کردن هستی و بوسیدنش به دست من سپردش و کیف پولش را در آورد و چند تا تراول در آورد و به لیلا
. » این براي خرج هاي احتمالی براي هستی است و هر چی احتیاج داشت برایش بگیرد » : داد و گفت
واي نه کامران خان . ما به اندازه کافی به شماها زحمت داده ایم . بهنوش خانم هر چی ما احتیاج داریم » : لیلا گفت
. » برایمان تهیه می کنند و ما را شرمنده می کنند
این کادوي به دنیا آمدنش است و پا قدمش که براي » : کامران بوسه اي به دستان کوچک وظریف هستی زدو گفت
و از لیلا خداحافظی کرد و بیرون رفت.« من خوب بود و ژینا را به من رساند
به مامان سپردم هر وقت هستی بزرگتر شد و توانستی پیش خاتون بگذاریش ، تو رو به کلاس خیاطی »: به لیلا گفتم
. » بفرستد تا زودتر سرگرم بشی ویواش یواش دستت راه بیفته
خدا همیشه » : گفتم « . اگه خدا تو راسر راه من قرار نمی داد نمی دونستم چکار کنم » : صورتم را بوسید و گفت
« . بزرگه . تو فقط براي من دعا کن که وقتی پاریس می رم با اون چیزي که دلخواهم است روبرو بشم ونا امید نشم
چشمی گفت و هستی را به دستش دادم و به کمک کامران رفتم که چندتا چمدان را می خواست پر کند.
کامران جان ، ساعت هشت شده . بیا شام » : با شوخی و خنده وسائلش را بستیم و مامان به اتاقکامران آمد وگفت
از این به بعد تمتم کارها بدوش تو » : بعد از شام عمو کلی سفارش بهش کرد و گفت « . بخوریم که دیرت می شه
ژینا است و وقتی ژینا بیاد کارهایت سنگین تر می شه چون هم باید با محیط آشنایش کنی هم با کارهاي کارخانه ،
پس فرشید را چکار » : کامران خندید و گفت « . چون بعد از این اون مدیر عامل کارخانه است و تو معاونش می شی
. » کنم
فرشید هم کارهاي قبلش را انجام می ده و تو به کارهایش باید نظارت داشته باشی . سعی کن قبل از » : عمو گفت
چشمی گفت و چمدان هایش را درون ماشین جا « . آمدن ژینا قرارداد ماشینآلات را بسته باشی تا وقتت آزاد باشه
. » ژینا عکس هاي سرعقد را که دیروزچاپ کردیم کجا گذاشتی » : داد و رو به من گفت
نمی » : تو اتاق نگاهی به آلبوم عکس ها انداختم که کامران وارد شدو گفت « . تو اتاقم . الان برایت میارم » : گفتم
دونم چطوري بدون تو برم و فقط عکس هایت را ببرم . وقتی داشتم به ایران می آمدم هیچ وقت فکر نمی کردم تو
. » این دو ماه و نیم زندگی ام زیر و روبشه و نتونم بدون تو زندگی کنم وآروم و قرارم از بین بره
لبخندي به صورتش زدم و سعی کردم بغضی را که از رفتنش توي گلویم نشسته بود فرو برم ولی نتوانستم و اشک
هایم بی اجازه روي صورتم دویدند . کامران که اشک هایم را دید سخت در آغوشم کشید و صورتم را بوسید و اشک
من فداي اون چشم هاي چون دریایت بشم . همین اشک ها منو تا آمدنت سر پا » : هایم را با دستش پاك کردو گفت
. » نگه می دارد
با این که می دونستم با این کار خودم را لو داده ام که از دوري اش دلتنگم ولی از این که سرم را در سینه چهنش قایم
کنم ابایی نداشتم و سرم را بالا گرفتم و بوسه اي بر صورتش براي اولین بار نشاندم . برق شادي در چشمانش
. » اگه می دونستم رفتنم این همه میارزد زودتر عزم رفتن می کردم » : درخشید و با خنده گفت
. » دیرت شد » : در حالی که خودم را ازآغوشش بیرون می کشیدم گفتم
با تمام این که دلم نمیاد این لحظه هیچ وقت تمام بشه ولی مجبورم که برم . » : کامی نگاهی به ساعت کرد وگفت
با خنده در حالی که « . بلیطم را عوض نمی کنند » : خندیدم وگفتم « . مواظب خودت باش و هر چه زودتر پیشم بیا
دستم را در دست گرم ومهربانش می فشرد و به سمت پائین پله ها رفتیم و عکس ها را داخل کیفش جا دادو با
مواظب این همسر کوچولوي من باشید تا این گرگ » : همگی روبوشی و خداحافظی کرد و رو به مامان گل پري گفت
. » هایی که در اطرافم کمین کرده اندتا بره معصوم من را از چنگم در بیارن موفق نشو٢٧٠
. » خیالت جمع باشه و راهی اش کرد» : مامان گل پري گفت
وقتی سوار ماشین شد و به همراه عمو رفت و نگاه قشنگش را به صورتم ریخت و با دست خداحافظی کرد همان جا
روي تاب نشستم و به رو به رو خیره شدم.
انگار با رفتنش تکه اي از قلبم را کنده بود و به همراه برده بود . احساس غم سنگینی را روي دلم داشتم فکر نمی
کردم منی که این چند روزه مدام به خودم گفته بودم که نباید وابسته اش باشم که اگه واقعاً منو به خاطر پول خواسته
باشه ضربه بخورم تا این حد از رفتنش دلتنگ شده باشم.
مامان اینا بدون این که حرفی بزنند تنهایم گذاشتند و ساعتی را همان طور روي تاب نشستم که به یاد فردا افتادم و به
صبح زود » : داخل رفتم و با تینا تماس گرفتم و جریان مهمانی فردا راگفتم . کمی سر به سرم گذاشت وبعد گفت
. » میام که مبادا جاي خالی کامران را حس کنی
گفتم « . بیدارت کردم عزیزم» : صبح با صداي موبایلم از جا پریدم و گفتم بله . کامران پشت خط بود و گفت:
یکی دو ساعتی است که رسیدم . با تمام این که این جا دو ساعت و نیم اختلاف » : گفت « باید بیدار می شدم . رسیدي
زمانی داره و صبح زود است باید برم کارخانه . اول به تو زنگ زدم کهبگم خیلی دلم تنگ شده و براي آمدنت لحظه
. » شماري می کنم
تنها که نه . پروین خانم و بهمن آقا » : گفت « ؟ تنهایی » : ناگهان شیطان به جلدم رفت و با لحن طعنهداري چرسیدم
گفت : همان خدمتکار زن وشوهري که بابا سالیانه استخدام کرده و این جا « ؟ اینا کی هستند » : پرسیدم « . هم هستند
. » زندگی می کنند
. » منظورم اونا نبود . بلکه دوست دختري یا نامزدي که منتظر برگشتن جنابعالی بوده » : گفتم
با لحنی که سعی می کردم سرد « پس بگو ، رگ حسادت خانوم اول صبحب گل کرده » : خنده ي بلندي کرد وگفت
بس کن دیگه . » : حرفم را قطع کرد و گفت « ... به من چه مربوطه . تو زندگی خودت را داري ومن هم »
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#78
Posted: 22 Sep 2012 15:24
فصل دوازدهم
گفتم:اول صبحی روزم را خراب نکن و پاشو به چیزهاي خوب فکر کن
بعد از تلفن کامران به پائین رفتم وتینا هم آمد و با هم ساعتی را حرف زدیم و بعد از آن بچه ها آمدند و شروع به
سر به سر گذاشتن من کردند.
ولی به نظر من آدم نباید به راحتی از همچین شوهري بگذره . تو » : تینا ماجرا را برایشان تعریف کرد و مهتاب گفت
همین فامیل خودتان چند نفر کشته مرده داشت. روز جشن تینا معلوم بود که هر دختري دور و برش می گشت
. » فکري جز ازدواج نداره
من می گم حتی اگه کس دیگه اي قبلاً تو زندگیش بوده و تو را به خاطر پول خواسته باشد که بعیده» : سارا گفت
چون تو این قدر خوشگلی که هر پسري دلش می خواست باهات ازدواجکند ولی حالا که اون شوهرتوئه وتوباید اگه
. » دختریا زن دیگه اي هم در کار باشد از میدون بدرش کنی و کامران را براي خودت نگه داري
. » براي چی باید این کار را بکنم » :با اعتراض گفتم
براي این که احمق جون تو فکر کردي هر پسري که زن می گیره زنش اولین زن زندگی اش بوده . » : سارا گفت
شاید تعداد کمی هم این طوري باشند ولی خیلی کم . یادت باشه کامران مردي است که هر دختري آرزوي همسري
اش رو داره و وقتی از تو محبت ببینهفقط و فقط مال خودت می شه ولی اگه هر روز از تو سردي ونامهربونیببینه هر
چه قدر هم واقعاً عاشقت باشه بالاخره یک روز خسته می شه و حتی اگه زنی هم توي زندگی اش نباشه به سمت اولین
زنی که بهش محبت کنه می ره و تو اونو براي همیشه از دست می دي .نمی خوام نصیحتت کنم چون تو همیشه
خودت دختر عاقلی بودي براي همینم لابد پدربزرگت همچین مسئولیت سنگینی را به دوشت گذاشته ولی فکر کنم
. » کمی دچار توهم شدي و یا زیاد از این فیلم و کتاب هایی که مردها همشان خیانتکارند دیده اي و خوانده اي
من هم همینو می گم . اولاً که من شاهد رفتار کامران بودم و دیدم چطور عاشقانه با ژینا رفتار می کند »: تینا گفت
خیلی بیشتر از آرش که همسرم است. آرش هم همینو می گه . ولی به نظرم ژینا خیلی بدبینانه به موضوع نگاه می
کنه . دوماً اگه کامران فقط به فکر پول بود واز این وصیت نامه خبر داشت می توانست اونم مثل ژینا بگه کس دیگه
اي را دوست داره و این ازدواج را به خاطر ارثیه انجام می ده و هم اون و همژینا بعد از یک سال برن پی زندگی
خودشان . دلیلی نداشت این همه براي رسیدن به ژینا خودش را دلداه نشان بده و یا حالا هم بی قراري کند.
ژینا واقعاً عاشق شهروز نیست ولی خیلی راحت به کامران گفت که می خواد با اون ازدواج کند در صورتی که کامران
مرد بود ومی توانست بگه غیرتشقبول نمی کنه که حتی اگه این عقد سوري هم باشه تو این مدت زنش به مرد دیگه
اي فکر کند تازه خودش هم می تونست بگه کس دیگه اي را دوست دارد مگه ژینا کاري می توانست بکند . فوقش
مثل حالا که گفته مثل خواهر و برادرکنار هم می مانند آن موقع هم هر دو این حسن را داشتند و دلیلی نداره کامران
. » التماس کند و ژینا هم ناز کند
منم موافقم . ولی هیچ کدام ما جاي ژینا نیستیم و نمی توانیم به جاي اون » : گیتا که تا آن موقع ساکت بود گفت
. » تصمیم بگیریم
. » منم همینو قبول دارم . فقط خواستم یه سري چیزها را قبل از رفتنش بهش یاد آوري کنم » : تینا گفت
. » راستی اگه اون جا بهت احتیاج داشتم پیشم میاي » : رو به تینا گفتم
البته که میام از خدامه که پیش تو باشم . هر وقت که خواستی تماس بگیر . هر چند که می دونم اون جا اون» : گفت
. » این چه حرفیه . ت. همیشه خواهر عزیز منی » : گفتم « . قدر سرت شلوغ می شه که از ما یادي نمی کنی
بعد از آن بحث کامران را عوض کردیم و روز را به شوخی و خنده گذراندیم . این سه روزه را هم تینا و آرش مرتب
کنارم بودند و کامران روزي سه مرتبه تماس می گرفت و حالم را میپرسید و مدام از دلتنگی هایش می گفت و من
همچنان مهر سکوت بر لب داشتمو از دلتنگی هایم چیزي نمی گفتم . سعی می کردم مدام تو این مدت با هستی
بیشتر باشم و خودم را بیشتر به مامان و بابا بچسبانم و بوي تنشان را به مشامم بکشم و به یاد بسپارم.
عین بچه هاي کوچولو که می خواهنداز مادر و پدرشان دورش کنند احساس دلتنگی داشتم . روز آخر به کمک تینا و
مامان چند تا چمدان را پر از لباس ها و وسایلم کردم و وسایلی که مورد علاقه ام بود را برداشتم.
وقتی بري اون جا کامران آن قدر لباس هاي شیک وگران قیمت می خرد که این لباس » : تینا می خندید و می گفت
. » هایت به چشم نمیاد . همیشه شیک پوشی خانوم هاي پاریسی معروف بوده
مامان هم که مرتب نگران این بود که مبادا چیزي را فراموش کرده باشم . چون شب پرواز داشتیم همگی ظهر در
خانه ي ما جمع شده بودند و دائی اینا هم که دو سه روزي خانه ي خاله اینا بودند و به خانمان آمدند و خاله کلی
دلداري ام داد و مهوش که معلوم بود هنوزم از این که نتوانسته با کامران ازدواج کند ناراضی است . ولی به روي
خودش نمی آورد سعی می کرد خودش مهربان تر نشان دهد.
لحظه هاي آخري که می خواستیم به فرودگاه بریم کامران دوباره تماس گرفت و گفت وقتی رسیدیم تو فرودگاه
امیدوارم این مدت علاقه » : منتظرمانخواهد بود . تو خانه با همه خداحافظی کردیم و عمو در آغوشم گرفت وگفت
تو فرودگاه مثل بهت زده ها و آدم خاي « . ي هر دویتان نسبت به هم بیشتر بشه و براي همیشه عروسم باقی بمانی
دچار شک شده بودم و نمی دانستمآیا واقعاً من این طور زندگی را می خواستم یا این که باید همین حالا برگردم
ترس وتردید و دو دلی چنگ در وجودم انداخته بود و از طرفی می ترسیدم نتوانم جلوي محبت هاي کامران طاقت
بیارم و به عشقم اعتراف کنم وآن وقت هیچ وقت نتوانم به احساس واقعی کامران پی ببرم.
فصل بیست و سوم
در ماندهشده بودم و نمی خواستم مامان اینا را هم بیشتر از این ناراحت کنم ولی در هر صورت و با همه این شرایط
حالا تو هواپیما نشسته بودم و به پیشواز سالی پر حادثه می رفتم.
با تکان هاي هواپیما هر از گاهی مامان گل پري که خوابش برده بود بیدار می شد و دوباره به خواب می رفت .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#79
Posted: 22 Sep 2012 15:27
وقتی مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندیم و تا چند لحظه دیگر تو فرودگاه پاریس خواهیم نشست تپش قلبم زیاد
از همین شد و اظطراب به جونم افتاد . وقتی چراغ هاي هواپیما محکم به زمین خورد مامان گل پري رو به من گفت
حالا زندگی جدید تو شروع می شه . امیدوارم با درایت ولیاقتی که در تو سراغ دارم به خوشبختی برسی و روحشاهرخ
. » ولی من می ترسم » : با اظطراب دست مامان گل پري را گرفتم و گفتم « . خان را هم شاد کنی
. » نترس . فقط به خدا توکل کن» : مامان گل پري لبخندي زد و گفت
تودلم به خدا توکل کردم و بعد از ایستادن هواپیما همراه مامان گل پري پیاده شدم و بعد از کنترل پاسپورت و
مدارکمان براي تحویل گرفتن چمدان ها رفتیم و کامران را دیدم با دسته گل زیبایی به استقبالمان آمده بود. وقتی
دیدمش تازه فهمیدم که جه قدر ازدیدنش خوشحالم و این چند روزه چه قدر جایش خالی بود.
مامان گل پري را بوسید و در آغوش گرفت و بعد بدون این که مجالی براي مخالفت من بگذارد منو در آغوش کشید
و بوسید . داشتم از خجالت آب می شدم . احساس می کردم مردم تو سالن فرودگاه دارند به ما نگاه میکنند . و به
کامران گفتم بس کن . مردم نگاه می کنند.
خندید و منو از خودش جدا کرد و منو چرخاند و گفت بقیه را ببین نگاه کردم دیدم هر کسی سرش به کار خودش
گرم است و کسانی هم که منتظر مسافرشان هستند با دیدن آن ها همدیگه را در آغوش می کشند و هیچتوجهی به
ما ندارند.
خیالم کمی راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کاملی انداختم و با یاد آوردن سفر چند سالپیش که
تقریباً بچه محسوب می شدم و به همراه بابا بزرگ و همه ي خانواده بود اشک توي چشمانم حلقه زد و کامران با
»؟ چی شد ؟ ناراحت شدي » : تعجبپرسید
کامران در حالی « . هیچی . یاد بابا بزرگ و سفر قبلی به پاریس افتادم» : در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم
که به پسر باربري که چمدان هایمان را روي چرخ دستی اش حمل می کرد اشاره کرد که به دنبالمان بیاید دستش را
مامان گل پري خیلی خسته است . می بینی چطوري زودتر » : زیر بازویمحلقه کرد و منو به دنبال خودش برد و گفت
خنده ام گرفته بود چون واقعاً با عجله می رفت . فشار دستش روي بازویم بیشتر شد و « . به سمت بیرون می ره
. » خیلی دلم برات تنگ شده بود » :سرش را پائین آورد و کنار گوشم گفت
نگاه به صورت جذابش کردم و دیدمبلوز آستین کوتاه سفید وشلوار سفیدبا کراوان سرمه اي زده و خیلی خوشتیپ
شده.
داشتم به این فکر می » : خندیدم و گفتم « . چیه ، چرا این طوري نگاهم می کنی » : از نگاهم خنده اش گرفت و گفت
. » کردم که تو این نیمه شبی چه حوصله اي داشتی و تیپ زدي
اولاً که من همیشه براي عزیزم حوصله دارم . ثانیاً اگه من شلخته می آمدم نمی گفتی » : بادي به غبغب انداخت وگفت
. » این چه شوهریه
به مامان گل پري رسیده بودیم و کامران به سمت ماشینش که پژوي شیک وزیبایی بود رفت و در را براي من و مامان
گل پري باز کرد و چمدان ها داخل صندوق گذاشت و حرکت کرد.
. » آره تو خونه خوردیم » : توي راه پرسید که شام خورده ایم یا نه که من گفتم
نگاه من به چراغ هاي زیباي شهر دوخته شده بود و برایم جذابیت خاصی داشت.
آره . می » : گفتم « . خب معلومه دیگه منظورم شهره » : خندید وگفت« ؟ چی » : گفتم « قشنگه ؟ نه » : کامران پرسید
. » دونی وقتی بچه بودم یک جور دیگه نگاه می کردم و حالا یک طور دیگه می بینم
نزدیک نیم ساعتی زاه رفتیم تا به خانه رسیدیم . کامران با کنترل در را باز کرد و داخل شدیم . حیاط مثل همان سال
ها سبز وخرم بود و پر از گل و درخت وچمن هاي مرتب شده که بویشان در فضا پیچیده بود و معلومبود تازه امروز
زده شده اند . نرده هاي بیرون همگی با برگ هاي پیچک پوشیدهشده بودند و حیاط را مستور کرده بودند.چراغ هاي
رنگی باعث شده بودند،درختان زیباتر به نظر برسند.
کامران ماشین را از راهی که از وسطحیاط کشیده شده بود و حیاط را به دو قسمت تقسیم کرده بود به جلوي خانه
رساند و پارك کرد.با صداي پارك شدن ماشین چند نفر به دم در امدند.نگاهی به نماي سفید و زیباي خانه ي
دوبلکسی که بابابزرگ خریده بود انداخت و بعد کامران پروین خانوم و بهمن اقا رو که دم در امده بودند را به من
معرفی کرد چون مامان گل پري همه را می شناخت و بعد به فرانسه به سه نفر زن فرانسوي که خدمه منزل بودند منو
معرفی کرد و گفت که ژینا زن من و خانوم خونه است.به فرانسه با اونها احوالپرسی کردم که خوشحال ازاینکه من
فرانسه می دانم همراهم به داخل امدند اثاثیه ي داخل خانه خیلی تغییر کرده بود و همه ي مبلمان ها جدید بود.
مامان گل پري خودش را روي اولین مبل ولو کرد و گفت:از خستگی دارم میمیرم اتاق من اماده است یا نه؟
کامران با لبخندي گفت:البته که اماده است ولی قبل از خواب بهتره که چیزي بخورید.
مامان گل پري از روي مبل بلند شد و گفت:نه من چیزي نمی خورم،فقط می خوام بخوابم.ساك هاي منو بیار تو اتاقم.و
به سمت اتاقی که سمت راست سالن بود رفت و کامران هم چمدان هایش را به داخل اتاق برد و بعد از خارج شدن در
را بست و خندید و گفت:بقیه چمدان ها مال توست،نه؟
گفتم:اره،خیلی زیاد شد.
کامران به بهمن اقا گفت که وسایلم را داخل اتاقم بگذارد و رو به من گفت:الان برایت یک فنجان قهوه ي عالی می
ریزم تا خستگی ات در بیاد.و رو به پروین خانوم که منتظر ایستاده بود گفت:شماها بربد بخوابید.کاري ندارم.
بقیه هم با پروین خانوم رفتند و من پرسیدم:همه شب اینجا می خوابند.
کامران گفت:نه،فقط پروین خانوم و اقا بهمن.بقیه روزها می ایند امشب را مانده بودند همسر منو ببینند.
خندیدم و گفتم:پس همه جا جار زدي زن گرفتی.روي مبل کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و منو
بهخودش نزدیک کرد و گفت:پس چی.می خواستی بگم خواهرم داره میاد.حالا قهوه ات را بخور تا سرد نشده.
طعم قهوه خیلی خوب بود و خمیازه اي کشیدم و گفتم:اتاق من کجاست؟گفت:طبقه ي بالا کنار اتاق خودم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#80
Posted: 22 Sep 2012 15:29
چرخی داخل خانه زدم و به اتاق ها سرك کشیدم و پرسیدم:چیدن وسایل خانه سلیقه ي توست یا عمو؟گفت:همه اش
سلیقه ي خودم است ولی اگر هر چیزي را دوست نداشتی خوذت عوضش کن.
به تابلوها و عکس هاي روي دیوار نگاه کردم و بعد از پله ها بالا رفتم و به اتاق خواب ها رسیدم.کامران تک تک اتاق
ها را نشانم داد.
نگاهی به اتاقم انداختم که تختی دو نفره با چوب ابنوس در ان قرار داشتو میز توالت شیک و گرانقیمتی در کنارش
بود.با اخم رو به کامران کردم و گفتم:انگار مزاحم شدم و صاحب اتاق را فراري دادهام.
کامران با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم کسی است که قبلا با تو روي این تخت می خوابیده است.
خندید و گفت:باز شروع کردي تو.این تخت را همین امروز اورده اند واتاق من هم اتاق کناري است.و دري را که
مابین دو اتاق بود باز کرد و اناق بغلی را که تخت یک نفره داشت و به سبک اتاق هاي جوان هاي امروزي مبله شده
بود نشانم داد.گفتم:پس چرا براي من تخت دو نفره خریدي نکنه فکر کردي قراره دو نفره بخوابیم.
نگاه حسرت باري به من انداخت و اهی کشید و گفت:اي کاش اینطور بود ولی بهت قول دادم که نباشد.ولی تو خونه و
جلوي اقاي کریمی و دیگران باید کاري می کردم که فکر کنند ما واقعا زن و شوهریم یا نه.
با تعجب پرسیدم مگه قراره اقاي کذریمی اینجا هم بیاد
با خنده گفت:اقاي کریمی هم چون اکثر وقت هایی که تو فرانسه بودهبا،بابابزرگ گذرانده و اینجا بوده بعد از ان
پیش بابا و من میاد.حالا هم بعید نیست بیاد و در ضمن عادت داره تو اتاق ها هم سرك بکشد.البته اگر یکبار ببیند
اینجا اتاق خواب ما است دیگر نمیاد ولی براي همان یکبار هم باید فکري می کردم این اتاق را هم انتخاب کردم که
در وسطش رابط بین من و تو باشدو هروقت کاري داشتی راحت به اتاقم بیایی.
با کمک کامران لباس ها و وسایلم راجا به جا کردم و نزدیکی هاي صبح بود و دو ساعت و نیم اختلاف زمانی کمک
زیادي بهم کرده بود.
خسته و کوفته روي تخت افتادم و کامران بوسه اي بر موهایم زد و کنارم نشست.پرسیدم :تو مگه خوابت
نمیاد.گفت:چرا ولی اینجا کنارت می نشینم تا شب اولی یا بگم صبح اولی احساس تنهایی و دلتنگی نکنی.در حالی که
دستم را نوازش می کرد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم خودم را روي تخت دو نفره دیدم یکهو از جا پریدم و دور و
برم را نگاه کردم که یادم افتاد کجا هستم.کش و قوسی به بدنم دادم و حوله ام را برداشتم و به حمام داخل اتاق رفتم
و دوشی گرفتم.
در حال خشک کردن مو هایم بودم کهکامران از در وسطی وارد شد و خنده کنان گفت:ظهر بخیر عزیزم و کمک کرد
تا موهایم را سشوار یکشم.پرسید:گرسنه نیستی؟ گفتم خیلی
گفت پس زود باش بریم پائین پرسیدم تو هم خواب بودي؟ گفت:نه دو ساعتی است که بیدار شدم و مامان گل پري
هم صبحانه اش را خورده و توي حیاط مشغول قدم زدن است.
پائین رفتم که دیدم میز صبحانه مفصلی چیده شده است و مري و ژولی دو طرف میز اماده ایستاده اند.کامران صندلی
ام را عقب کشید و وقتی نشستم مريبلافاصله برایم قهوه ریخت و ژولی هم نان و عسل را نزدیکتر اورد و لیوانی شیر
گرم برایم پر کرد.
رو به کامران گفتم:من از این جور کارها خوشم نمیاد دلم می خواد اینجا راحت باشم.همین که کارها را انجام می دهند
کافی ست.دوست ندارم بالا سرم بایستند.
کامرانگفت:بابا می خواستیم کلاس بگذاریم و اولین صبحانه را در خانمان براي همسرمان با شکوه برگزار کنیم.
خندیدم و گفتم:این یکبار را به خاطر تو قبوله ولی وعده هاي بعدي نه.چشمی گفت و مشغول خوردن شدیم از کامران
پرسیدم:این ها اصلا فارسی نمی دانند؟ با سر اشاره کرد که نه.پسراحت بودم و فقط پروین خانوم و اقا بهمن که
ایرانی بودند فارسی حرف می زدند.
مامان گل پري هم امد و گفت:صبحمامان و بابات تماس گرفته بودند.خواستم برم تماس بگیرم که کامران گوشی اي
بهم داد و گفت:این موبایل را براي اینجا گرفتم.شماره اش را بهشان بده.شماره ي مامان گل پري را هم بده.بعد از
تماس با مامان اینا که خیلی هم دلتنگ بودند کامران پیشنهاد داد این یکی دو روزه را در شهر گردش کنیم و با شهر
هم اشنا بشیم.
قبول کردم و شلوار جین و بلوز زرشکی پوشیدم و اماده ي رفتن شدم.
وقتی دیدم مامان گل پري داره تلویزیون نگاه می کنه پرسیدم:مگهشما نمی ایید؟ مامان گل پري گفت:نه عزیم.من
طاقت این گشت و گذارها را ندارم و خیلی این جاها رفتم.بهتره شما دوتایی برید.
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و اخر سر من با کامران راهی شدیم.اول از همه به برج ایفل رفتیم و وقتی کامران
پرسی:دلت می خواد به بالاي برج ایفل بریم؟ گفتم:نه من از ارتفاع می ترسم.پس از ان به دیدن موزه ي لوور رفتیم و
من براي دومین بار تابلوي مونالیزا را از نزدیک دیدم و ناهار را هم در رستوران ماکسیم که رستوران بزرگ و
معروفی بود خوردیم.البته ناهار ما ساعت چهار بود و بعد از ان به شانزه لیزه رفتیم و کمی خرید کردیم.کامران مرتب
دستم را با دستش می گرفت یا دستش را دور شانه ام حلقه میکرد تامنو به خودش نزدیکتر کند.قدم زدندر خیابان
هاي پاریس در کنار کامران برایم بسیار لذت بخش بود اما به روي کامران نمی اوردم.
شب شده بود و خسته و کوفته به خانه برگشتیم.
ان شب را هم با صحبت درباره ي کارخانه ادامه دادیم تا نزدیکهاي ساعت 10 فرشید دوست کامران امد و کامران ما
را به هم معرفی کرد.فرشید سعیدي پسري بیست و نه ساله بود با موهاي خرمایی و چشمان عسلی و قد بلند و صورت
روشن مثل خود کامران شوخ و شنگ و زود جوش بود.
در حالی که روي مبل می نشست با خنده گفت:کامران خیلی بی معرفتی.اینو جلو ژینا خانوم میگم که بدونه چه
شوهري کرده.بعد از این همه سال رفاقت ادم بی خبر ازدواج می کنه.
خندیدم و گفتم:منو ژینا صدا کنید راحتترم.ازدواج ما یک دفعه اي شد تصیر کامران نبوده.دوست هاي منم خبردار
نشدند
کامران گفت:ژینا فرشید همه چیز را می داند ولی دارد اذیت می کند اخلاقشهمینه.ولی براي اینکه تو کارخانه
حوصله ت سر نرود خوب است.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .