ارسالها: 455
#81
Posted: 22 Sep 2012 15:31
پسر خوبی بود و از اشنا شدن باهاش خوشحال شدم.روز بعد به میدان کنکورد که به یاد ناپلئون ساخته شده رفتیم و
بعد به کلیساي نوتردام و میدان مومغت رفتیم که نقاشان زیادي انجا جمع شده بودند.
و بوم هایشان روي سه پایه بود و در حال نقاشی کردن بودند.واقعا برایم جالب بود.با ذوق به کامران گفتم:منم دلم می
خواد بیام اینجا و نقاشی کنم.
کامران با لبخند گفت:هروقت خواستی می تونی بیاي اینجا مخصوص نقاشاي هنرمنده.تو هم که کاملا هنرمندي.
شب را به کنار رودخانه سن رفتیم و قدم زدیم.به کامران گفتم فکرش رابکن این شهر چه حوادثی را پشت سر
گذاشته خانواده ي سلطنتی والوا و قتل عام معروف سن بارتلمی و کشتار پروتستان ها،به تخت نشستن هانري چهارم
و سلطنت بوربون ها،اعدام لوئی شانزدهم و ماري انتوانت،انقلاب کبیر فرانسه و ناپلئون و جنگهایش تا جنگ جهانی
وجشن پیروزي. در پاریس.فکرش را بکن این رودخانه سالیان سال خون هاي زیادي را در خود شسته و به همراه
برده و جشن هاي زیادي را در کاخ لوورنظاره گر بوده.قدم زنان به رستورانی رفتیم و شام خوردیم.
روز بعد صبح به کارخانه که خارج ازشهر قرار داشت رفتیم و یک ساعتی تا خانه راه بود.
وارد کارخانه که شدم یهو سر و صداي دستگاه ها گیجم کرد و لحظه اي مکث کردم تا بتوانم تمرکز کنم.فرشید به
استقبالمان امد و گفت:اقاي کریمی اینجاست.با راهنمایی کامران به طبقه ي دوم که ساختمان مدیریت بود رفتم و چند
نفري را انجا دیدم که جلوي پایم ایستادند.
فرشید معرفی کرد که پیتر یکی از مهندسین اصلی و ژان پن مسئول فروش و لوئیز که دختري با مزه با صورت کک
مک دار بود مسئول قراردادها و ناتالی با موهاي مشکی و چشمان سبز و بینی سربالا و لب هاي کوچکش و قدي کمی
کوتاه تر از من منشی مدیرعامل یعنی کامران بود
همه با خوشرویی ازدواج ما را تبریک گفتند به جز ناتالی که خیلی
سرد با من برخورد کرد.از برخوردشجا خوردم و با نگاهی دوباره براندازش کردم دختر زیبایی بود و می توانست
خیلی خواهان داشته باشد.
رفتار سردش جرقه اي در ذهنم زد که نکند او که از همه بیشتر با کامرانارتباط داشته با کامران رابطه ي عاطفی هم
داشته که از دیدن من ناراحت شده.با دیدن اقاي کریمی که کوهی از مسائل را جلوي رویم انباشته کرد وتوضیحات
مفصلش در مورد کارخانه و اصل سرمایه و سودها و فروش ها و نحوه ي تقسیم سودها تا بعد از ظهر در گیر بودم و
مجالی براي فکر کردن نداشتم که ناتالی در زد و رو به کامران پرسید که می تونه بره یا نه.
کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت که ایرادي نداره و بعد گفت که از این به بعد باید از خانم کیانی دستور بگیري
چون مسئول تمام کارخانه ایشان هستند.
با تعجب نگاهم کرد و از کامران پرسید:مگه می خواي دوباره به ایران بري.
کامران خندید و گفت:نه.طبق وصیت پدربزرگم مدیر و وارث کارخانه همسرماست و من هم زیر نظر او کار می کنم.
از لحن صمیمی اش با کامران هیچ خوشم نیامد و نیشتر حسادت در قلبمفرو رفت.با خودم گفتم باید بیشتر حواسم را
جمع کنم.تو راه برگشت به خانه از کامران پرسیدم:ناتالی چند وقته اینجا کار می کنه.جواب داد تقریبا شش سالی
میشه دختر زرنگی است.گفتم:حتمت مجرده.سرش را تکان داد و گفت:ارهتقریبا بیست و شش سالی دارد چند مورد
تو همین کارخانه تقاضاي ازدواج کرده اند ولی قبول نکرده.
با زیرکی پرسیدم:شاید دلش جایی گیر است.خنده اي کرد و گفت:شاید.تیرم به سنگ خورده بود.ازلحن کامران
چیزي دستگیرم نشد.براي همین دوباره پرسیدم:امروز چرا بهش اجازه دادي زود بره بقیه هنوز سرکار بودند.
کامران گفت:خوب کار خاصی نداشتیم.حتما کاري داشته که می خواسته زودتر بره.
با لحن طعنه داري گفتم:تو با همه ي کارکنان اینجوري برخورد می کنی.اگه اینطوري باشه که من براي نظم و ترتیب
دادن به امور یه فکر اساسی باید بکنم.
کامران خندید و گفت:بگذار یک روز از ریاستت بگذرد بعد از کارهایم ایرادبگیر.
تو دلم گفتم:ژینا نیستم اگه از کارهایت سر در نیاورم.
وقتی به خانه رسیدیم مامان گل پري پرسید:کارخونه چطور بود.با خستگی خودم را روي مبل انداختم و گفتم:اي بد
نبود ولی به نظرم باید از این به بعد خیلی خسته بشم.اونم منی که عادت به کار ندارم و تنها کاري کهقبلا کردم
مدرسه رفتن و کلاسهاي مختلف رفتن بوده.
کامران خندید و گفت:همه که از اول کار نکرده اند.از یک روزي و یک جاییهر کسی شروع می کند ولی همه به
خوش شانسی تو نیستند که مدیریتیک کارخانه تو فرانسه بهشان پیشنهاد بدهند.
خندیدم و گفتم:نه که تو از همان اول مدیر نشدي.با خنده کنارم نشست و شانه هایم را ماساژ داد و گفت:بگذار من
اول پاچه خواري هایم را بکنم و بعدبهت می گم.
مامان گل پري خندید و گفت:خوبه ادم مدیر شوهرش باشه نه.حساب کار دستش میاد.
با خنده گفتم:اره اگه از فردا تنبلی کنه من می دونم و اون.
مامان گل پري گفت:راستی یادم رفت بهت بگم .ترگل بالاخره گلناز را راضی کرده و با خودش اورده المان.بیژن هم
تصمیم گرفته بیاد پاریش خانه بگیرد.پرسیدم چرا؟
مامان گل پري گفت:شهروز مدارکش رو براي دانشگاه سوربن فرستاده اونها هم قبول کردند بیژن هم یه خاطر
شهروز داره میاد اینجا.
کامران گفت:این دیگه کیه همه جا راول کرده امده اینجا که چی بشه.لابدمی خواد بیاد ژینا را ببیند.و با عصبانیت به
سمت اشپزخانه رفت.میمین گل پري رو به کامران گفت:دلم نمی خواد اگه اینجا امدند رفتار بدي داشته باشی.هرچی
باشه ترگل خواهر منه و انها هم نوه هایش.
کامران با حرص شانه هایش را بالاانداخت و گفت:من چکاره ام که بدرفتاري کنم.من فعلا مترسک سر جالیزم.
از حرفش خنده ام گرفت و از پررویی شهروز در عجب ماندم.خودم هم نمی دانستم اگه ببینمش باید چه رفتاري
داشته باشم.شاید هم به خاطر من نیامده بود ولی کار دیگه اي اینجا نداشت.با خستگی به اتاقم رفتم و خوابیدم کامران
براي شام صدایم زد ولی ترجیح دادم بخوابم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#82
Posted: 22 Sep 2012 15:37
صبح زود از خواب بیدار شدم و حاضر شدم و از در وسطی به سراغ کامران رفتم و دیدم غرق در خواب ناز
است.موهاي خوش و حالت و مشکی اش روي بالش ریخته بود ارام کنارش نشستم و به صورت جذابش خیره
شدم.پیش خودم گفتم عجب احمقی هستم که اونو از خودم می رونم.من که براي هر لحظه در اغوشش بودنبی تابم
چرا با خودم و اون این طوري رفتار میکنم.به قول تینا واقعا عقلم کم است.یک لحظه تصمیم گرفتم موهایش را بهم
بریزم و بیدارش کنم که ناگهان غلتی زد و به من که کنارش بودم برخورد کرد و با تعجب چشمهایش راباز کرد و با
دیدن من لبخندي زد و گفت:به به،افتاب از کدوم طرف در اومده که همسر عزیز ما تو اتاق این بنده ي حقیر تشریف
فرما شده اند.
با لحنی که سعی می کردم کمی جدي باشه گفتم:تو همیشه همینطور دیر به سرکار می ري.زود باش که از این به بعد
جریمه می شی.
با خنده بلند شد و گفت:منو باش گفتم شاید اومدي نازي،نوازشی نثار این گداي محبت کنی.هرچند که نمی دونم اون
ژیناي مهربون من یکهو کجا غیبش زد و این نامهربون همسر من شد ولی باشه ما همه جوره قبولت
داریم.گفتم:پاشو،مزه نریز.من خیلی مونده تا با کارها اشنا بشم.
ان روز وقتی به کارخانه رفتیم وارد قسمت تولید شدم و از نزدیک با کارگرها و مهندسین اشنا شدم.وقتیبه طبقه ي
بالا رفتم لوئیز با خوشرویی سلام کرد و بهم دست داد اما ناتالی فقطسلام کرد و سرش را پائین انداخت.
وقتی خودم را روي صندلی مدیر عاملیرها کردم کامران پشت سرم وارد شد و با فرشید درباره ي کارهاي فروش و
خرید مواد اولیه صحبت می کردند.تمام حواسم را به صحبت هاي انها دادم و روي کاغذي براي خودم یادداشت بر می
داشتم و هرجا سوالی بود از انها می پرسیدم.بعد از ناهار به محوطه حیاط کارخانه رفتم و به انبارها سركکشیدم و
وقتی بالا امدیم ناتالی سر جایش نبود .
در اتاق را که باز کردم یکهو از دیدن ناتالی که با خنده به روي صندلی کامران خم شده بود و کامران داشت چندتا
برگه را امضا می کرد انگار تمتم عصبانیت وجودم توي صورتم ریخت وبا ناراحتی گفتم: می شه بپرسم اینجاچی کار
می کنی ناتالی؟
کامران یکهو از روي صندلی اش پرید و گفت: چی شده ژینا. ناتالی چندتابرگه رو اورده تا من امضا کنم.
با حرص گفتم: می بینم. کور که نیستم. ولی چرا تو جاي ناتالی جواب میدي؟
ناتالی که از صورت برافروخته من دستپاچه شده بود گفت: کامران کهگفت.
گفتم: بله شنیدم ولی دیگه نبینم روي صندلی این طور خم شده باشی. حالا برو بیرون.
ناتالی در حالی که برگه ها را در دستش می فشرد از کنارم رد شد و بیرون رفت. داخل شدم و در را محکم پشت سرم
کوبیدم. کامران جلو امد و خواست دستم را بگیرد که با عصبانیت به عقب هلش دادم و گفتم: به من دست نزن.
کامران پرسید: معلومه چته؟ چرا این طور می کنی؟
با حرص گفتم: می خواي چی کار کنم وقتی می بینم این دختره از خود راضی که دیروز تا حالا با من به سردي رفتار
می کند اون وقت وقتی من اینجا نیستم روي صندلی تو خم شده و هرهر می کنه.
کامران می خواست موهایم را نوازش کند که داد زدم: به من دست نزن. می فهمی.
قدمی به جلو برداشت و گفت: باشه. داد نزن، زشته. اونا فارسی نمی فهمند ولی فرشید که می فهمه.
گفتم: بفهمد. م اصلا خوشم نمی یاد این دختره این جا باشه.
کامران گفت: چرا عزیزم. این بنده خدامدت هاست داره براي من کار می کنه.
در حالی که نمی توانستم شعله حسادتی که در درونم شعله ور بود خاموش کنم با عصبانیت پایم را بهزمین کوبیدم و
گفتم: همین که گفتم. این دختره باید از اینجا بره.
و با عصبانیت کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و با عجله از پله ها پایین آمدم.
صداي کامران را که دنبالم می آمد می شنیدم و وقتی به محوطه رسیدمکامران خودش را به من رساند و بازویم را
محکم گرفت و منو به سمت خودش چرخاند و گفت: صبر کن ببینم. کجا داري میري. این کارها چیه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: می خوام برمم خونه.
گفت: با چی می خواي بري؟ تو که اینجا نمی تونی رانندگی کنی.
گفتم: با تاکسی می رم.
گففت: لازم نکرده. خودم می برمت.
و به سمت ماشین رفت و وقتی کنارم امد بوق زد و گفت: سوار شو.
با حرص سوار شدم و پشتم را به طرفش کردم . تا خونه هیچ حرفی نزد و فقط سیگار اتش زد. وقتی رسیدیم مامان
گل پري خانه نبود و پروین خانم گفت: همراه اقا بهمن بیرون رفته.
با عجله به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
کامران که از در وسطی وارد شد و گفت: معلومه این بچه بازیا براي چیه؟
در حالی که سعی می کردم بغضم نترکه گفتم" اره من بچه ام. اگه بچه نبودم که احمق نمی شدم بیام اینجا و الکی
اسم مدیر کارخونه روم بذاري و سرمرا گرم کنی و خودت هم به کثافت کاریهات برسی.
با عصبانیت بازویم را گرفت و تکنم داد و گفت: ژیتا نت نمی دونم تو اون کله کوچیکت چی داره می گذره ولی هر
چیزي هست چیز خوبی نیست. ولی با این روشی که بهکار گرفتی نمی تونی کاري کنی.
گفتم: آره نمی تونم. من نمی تونم ببینم اون دختره لعنتی اون طوري روي تو خم بشه و با تو خوش و بش کنه.
پوزخندي زد و گفت: خوبه، بازم کثافتکاري تبدیل به خوش و بش شد.
در حالی که تما م بدنم می لرزید در آغوشم کشید و با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت: ببین چه طوري می
لرزي. چرا با خودت و من این کارو میکتی.
در حالی که بغضم را رها می ساختم سرم را در سینه اش فشردم و گفتم:نم نمی خوتم اون دختره رو ببینم.
و با شت روي سینه اش کوبیدم. باخنده دست هایم را گرفت و گفت: باشه. باشه. وواي من نمی تونم اونو همین طوري
بیرون کنم. اینم زمان می بره. به فرشید میگم ترتیب شو بده.
با اشک نگاهش کردم که با لبخندي گفت: هیچ دوست ندارم گریه کنی. بخند که می خوام بهت یه خبر بدم.
گفتم: اول دستامو ول کن.
دستم راول کرد و جاي انگشت هایش رو مچم افتاده بود. بوسه اي بر مچم زد و گفت: می خوام تو و مامانگل پري را
توي این هفته به نیس ببرم.
مشکوك نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، چرا عین گربه اي که در کمین موش نشسته نگاه می کنی.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#83
Posted: 22 Sep 2012 17:10
خنده ام گرفت و گفتم: چرا حالا.
گفت: براي اینکه این جا اروپاست و هوا زود سرد می شه و از اوایل مهر باران شروع میشه.
در حالی که دو دل بودم که ایا پیشنهادش به خاطر منحرف کردن ذهن منه یا واقعا به خاطر سرما، حالا می خواد بریم.
روي تخت نشستم و گفتم: کی می ریم.
پرسید: دلت می خواد با ماشین بریم یا قطار یا هواپیما.
گفتم: خب با ماشین راحت تریم.
کامران گفت: تقریبا با ماشین ده ساعت راهه. مامان گل پري خسته می شه. بهتره با هواپیما بریم و بعدا خودمون با
ماشین بریم. چطوره؟
قبول کردم و گفت: پس من به فرشید بگم که بلیط تهیه کند.
اون شب نگذاشتم مامان گل پري از این ماجرا بداند. فردا دوباره به کارخانه رفتم و خیلی سرد با ناتالی برخورد کردم
و به رفتار کامران دقیق شدم و دیدم سعی می کند با ناتالی برخورد کمتري داشته باشد. خوب حس کرده بود که من
حساس شدم.
دو روز بعد هم بدون هیچ حادثه اي گذشت و روز سوم که رفتم جاي ناتالی خالی بود. با نگاه از فرشید پرسیدم که
گفت: به دستور کامران به قسمتمهندسین تو ساختمان روبرویی منتقل شده.
نفس راحتی کشیدم و سعی کردم با لوئیز روابط دوستانه تري داشته باشم. لوئیز هم از رفتن ناتالی خوشحال بود و می
گفت: این دختر انگار از دماغ فیل افتاده بود و فقط براي اقاي کیانی می خندید و در ضمن اونو به اسم کوچک صدا می
زد.
روز بعد سه تایی عازم نیس شدیم و وقتی وارد شهر شدیم و به بندر رفتیم از دیدن اقیانوس آبی کلی ذوق کردم.
کامران با ماشینی که کرایه کرده بود ما را در شهر گرداند. خانه هاي زیباو جنگل هاي سبزي را که به دریا منتهی می
شدند نشانم داد. پرسیدم: پس چرا به هتل نمی ریم؟
خندید و گفت: بابا در نزدیکی اینجا بالاي کوه در دهکده ي سن ژان خانهي ویلایی خریده و هر وقت به نیس بیاییم
آن جا میریم. وقتی رسیدیم دهکده ي زیبایی را دیدیم که هیچ شباهتی به دهکده نداشت. از زیبایی و تمیزي حرف
نداشت و حدود پنجاه خانه داشت. وارد یک زمین که روي تپه قرار داشت و با پرچینهاي چوبی از خیابان سوا شده
بود، شدیم و به ساختمان که با نماي چوب کار شده بود رسیدیم. ژانت زن خانه داري که خانه را نگهداري می کرد به
استقبالمان آمد و با کلوچه هاي داغ و قهوه از ما پذیرایی کرد.
آلاچیق زیبا روي چمن ها خودنمایی می کرد و چندتا توله سگ کوچولوي سفید خالخالی در حال بازي بودند و جوجه
هاي کوچک به دنبال مادرشان جیک جیک کنان روان بودند. اردك و بوقلون ها با سر و صدا به دنبال هم می کردند و
آدم با دیدنشان به یاد خطه ي سرسبز شمال خودمان می افتاد. بعد از خوردن قهوه با مامان اینا تماسگرفتم و
جایشان را خالی کردم و بعد با تینا وبهش از زیبایی هاي نیس گفتم.
تینا با شوخی و خنده گفت: ببینم خانم مارپل هنوز نتونستی مچ کامران را بگیري. آهسته گفتم: به یک چیزهایی
رسیدم ولی هنوز مطمئن نیستم.
با نزدیک شدن کامرام بهم تماس را قطع کردم و کامران گفت: پاشوبیا بریم اقیانوس را از بالا تماشا کن.
وقتی به انتهاي چمنزارهاي حیاط رسیدیم جنگل با سبزي رو به سیاهی اش زیر پایمان سرازیر می شد و با شیبی تند
بهدریا می رسید.
دریایی آبی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت، منظره فوق العاده اي بود. کامران دستش را محکم زیر بازویم حلقه
کرد و گفت: زیاد جلو نرو. ممکنه پات لیز بخوره.
خودم هم کمی ترسیده بودم و بعد رو به کامران گفتم: چه قایق ها و کشتی هاي زیبایی این جا لنگر انداخته اند.
کامران گفت: نیس و مارسی بندرهاي مهمی هستند و خیلی رفت و آمد کشتی ها در آن زیاد است.
با زوق و شوق کودکانه اي نگاهش کردم که خندید و گفت: چیه، دلت می خواي سوار شی.
با سر اشره کردم که آره. در حالی که منو به دنبال خودش به سمت خانه می برد گفت: باشه. هم قایق سوار می شیم و
هم با یکی از کشتی هاي تفریحی دوري می زنیم.
بعدازظهر به شهر رفتیم و کمی در بازار خرید کردیم و بعد به محله ي قدیمی شهر که به ویونیس معروفبود رفتیم
و خانه هاي قدیمی اي که همه با گیاهان پیچک روي نمایشان تزیین شده بود را دیدیم و به میدان مسنا که معروف
بود رفتیم و شام خوردیم. چیزي که در نیس جلب توجه می کرد تعداد بی شمار رستورانهاي ایرانی و عربی بود. و
مردم الجزایري هم که اکثرا دو رگه بودند در این ضهر فراوان بودند.
کامران روز بعد در یکی از کشتی هاي تفریحی بنام سن لوئی جا رزرو کرد و به خانه برگشتیم. شب بود و خسته
بودیم.
مامان گل پري زود خوابید و به پیشنهاد کامران به حیاط رفتیم و آتشی روشن کردیم. هواي شبهاي اوایل مهر خنکی
خوبی داشت و کنار آتش نشستن لذت خاصی داشت . سرم را بالا کردمو به آسمتن پرستاره که در این بالاي
کوهستان نزدیک تر به نظر می رسید چشم دوختم و ناگهان شهابی را دیدم که به سرعت رد شد.
بلافاصله در دلم ارزو کردم که همه فکرهایی که در مورد کامران کردم، اشتباه باشد و تنها زن زندگی اش من باشم.
راستش خودم دیگر داشتم کم میاوردم. خیلی سخته کنار مردي باشی که همسرت باشد و تو هر لحظه سعی داره بهت
محبت کند و حرف نزده فکرت را عملی کند و تو بخواي مرتب باهاش سرد رفتار کنی و بهش بفهمانی که نباید از حد
و حدود معینی بهت نزدیک بشه.
خودم خوب می دانستم که محتاج ناز ونوازش هایش هستم و وقتی در کنارمهلوسم می کنه بهترین لحظه هاي عمرمه
ولی افسوس که این شک و دودلی پرده اي محکم بین من و علایق واقعیام کشیده بود.
با فشار دستان کامران که بخ شانههایم وارد کرد به خودم آمدم و نگاهش کردم. با لبخندي پرسید: چی تو آسمون
دیدي که این طور سرت را بالا گرفتی و پایین نمیاوري.
گفتم: شهاب دیدم.
با طعنه گفت: خوبه شهاب دیدي. اگهشهروز می دیدي چکار می کردي؟
با قهر از جایم بلند شدم و گفتم: بی نزه. اصلا بهتره من برم بخوابم.
خندید و به دنبالم روان شد و گفت: حالا قهر نکن دیگه.
وقتی وارد اتاقم شدم دیدم کامران همآمد و کنار تخت دو نفره اي که در اتاق بود نشست . فکري کردم و گفتم:
راستی تخت هاي اتاق دیگر هم دو نفره است.
گفت: نه . بابا اینو براي خودش گرفته. اتاق ژانت یک نفره است. اتاقیکه مامان گل پري هم خوابیده همینطور.
پرسیدم: این جا فقط سه خواب دارد. تو کجا می خوابی؟
با خنده گفت: اگر سرکار خانم اجازه بدن همین جا.
با اخم گفتم: ولی قرار ما این نبود.
با لبخندي که اتش به جانم زد گفت: اگر یک چمدان وسط مان بگذارم قبوله.
از حرفش خنده ام گرفت ولی با حالت حق به جانبی گفتم: کامی خودت می دونی که من...
حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم. ولی قول می دم مثل یک برادر خوب نه یک شوهر بد این جا بخوابم و مواظب
باشم فاصله ام را با همسر نامهربانم رعایت کنم. قبوله.
نگاه مستاصلی به دور و برم انداختمکه گفت: تو نمی خواي که من شب روي کاناپه تو سالن بخوابم و ژانت فردا پیش
خودش فکر کنه که من و تو با هم قهریم.
با خنده گفتم:خوب فکر کنه چی می هش؟
نگاه ملتمسانه اي بهم انداخت و با لحنی که پر از تمنا بود گفت: خواهش می کنم ژینا. بذار این دو شبه رو اینجا
بخوابم. قول می دم پسر خوبیب باشم و نگاه سوزانی بهم انداخت.
در حالی که خودم هم بدم نمیامد کهکنارم باشد با لحنی نیمه شوخ گفتم: به شرط اینکه اون اتش درونچشمهایت را
خاموش کنی. چون زبانت یه چیزي میگوید و چشمانت چیز دیگه اي.
خودش را روي تخت ولو کرد و گفت: باشه. من اصلا چشم هایم را می بندم تا مزاحم تو نباشه.
آروم کنار تخت دراز کشیدم. چرخی زد و رو به من گفت: لازم نیست اون لبه بخوابی. یکهو میفتی.
در حالی که پیش خودم می گفتم: نکنه زیر قولش بزنه. نگاه ترسانمرا به صورتش دوختم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#84
Posted: 23 Sep 2012 07:29
فصل سيزدهم
در حالی که خنده ي بلندي
سر می داد نیم خیز شد و بوسه اي بر صورتم زد و گفت: این جور منو نگاه نکن.دلم ضعف رفت. نترس کوچولوي من،
کاریت ندارم. راحت باش. شبت هم بخیر.
در حالی که از خودم حرصم گرفته بودکه هنوز نمی توانستم کاري بکنم که افکارم در چشم ها و صورتم نمایان نشه
شب به خیر آرامی گفتم و جشم هایم را روي هم گذاشتم.
ولی خوابم نمی برد. کامران هم آرامخوابیده بود و نفس هاي منظمی می کشید. کم کم از خواب کامران مطمئن شدم
خوابم برد که با ضربه هاي محکم دستی که به بازویم خورد از خواب پریدم و سرجایم نشستم و وحشت زدهبه
کامران که او هم خودش از خواب پریده بود و نیم خیز شده بود چشم دوختم. کامران با صداي گرفته اي گفت:
ببخشید حواسم نبود. اومدم غلت بزنمکه دستم محکم خورد بهت. خودم هم ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره روي تخت دراز کشیدم. کامران از جایش بلند شد و سیگاري آتش زد و در کنار پنجره
ایستاد. چند لحظه به کامران در کنار پنجره خیره شدم ولی خواب بر چشمانم غلبه کرد و با صداي زیباي پرنده ها به
خواب عمیق و آرام فرو رفتم.
صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم سرم روي بازویش است و کامران غرق خواب است. با یادآوري کار دیشبش
هم لجم گرفت و هم احساس خوبی داشتم.
با خودم گفتم خیلی احمقم که از حق طبیعی لذت بردن از همسرم که خدا بهم داده خودم و اونو محروم می کنمولی
چه کنم با این دل ناآرومم.
دلم نمی خواد با شک و تردید زندگی کنم. خودم می دونستم که دیشب اگه می خواست می تونست منو به تملک
خودش در بیاره ئلی مردونگی اش اجازه نمی ده که با خواسته ي من مخالفت کنه.
اگه می دونست که منم چقدر دوستش دارم لحظه اي هم صبر نمی کرد . نگاهی به ساعت انداختمو بوسه اي بر
صورت جذابش زدم که چشم هاي خمارش را به صورتم دوخت و با لبخندي صبح بخیر گفت و از جایش بلند شد.
سر میز صبحانه مامان گل پري گفت : من که دیشب خیلی خوب خوابیدم . هواي کوهستان واقعا عالی است. می
دانستم که مامان گل پري می داند دیشب را کامران در اتاقم صبح کرده ولی هیچ به روي خودش نمیاورد. تواین
مدت کوچکترین اشاره به روابط ما نداشت و خیلی عادي مثل مواقعی که من و کامران تو خانه ي خودمان در تهران
زندگی می کردیم رفتار می کرد. ژانت با کرپ هاي دستپخت خودش سر میز آمد و شکلات و مربا هم لاي آن ها
مالید و به دستم داد . واقعا خوشمزه بود و بهم چسبید . بعد از خوردن قهوه حاضر شدیم و به بندر رفتیم.
روي عرشه ي کشتی در کنار بقیه ایستاده بودیم و به مناظر زیباي نیس که از روي دریا جلوه ي دیگري داشت نگاه
می کردیم. کامران به نرده هاي کشتی نزدیکم کرد و با شوخی گفت : می خواي همین جا شنا کنی و پرتت کنم تو
آب ؟ منم محکم چسبیدمش و گفتم : اگه پرتم کنی خودت هم پرت میشیو از دو حال خارج نیست یا تو این آب
سرد اقتیانوس سکته می کنیم و یا خوراك کوسه ها می شیم.
با خنده گفت : پس براي همینه که اصلا پیشنهاد شنا کردن رو ندادي؟
با حالتی نیمه جدي گفتم : مگه دیوونه ام ؟ من از فکر کردن به کوسه هم وحشت دارم چه برسد بروم تو آبی که
کوسه هست و منم بخوام توش شنا کنم.
.» همیشه که نیست، ممکنه بعضیمواقع کوسه حمله کنه »: کامران گفت
خب حتی اگه یک درصد هم باشد آدم عاقل نباید ریسک کند و هر چند که من اگه عاقل بودم با تو ازدواج »: گفتم
.» نمی کردم
با خنده موهایش را بهم ریختم و به سمت مامان گل پري «. ژینا داشتیم»: در حالی که دهانش نیمه باز مانده بود گفت
رفتم و سعی کردم از روزم نهایت لذت را ببرم.
ناهار را در کشتی خوردیم و بعدازظهربه ساحل برگشتیم . کامران در کنار ساحل ما را به خیابان معروف پمناد
دزانگله برد که خیابانی در کنار ساحل بود به طول ده کیلومتر که در زمانی انگلیسی ها از کشتی هایشاندر آن جا
پیاده شده بودند و محل پیاده روي در کنار ساحل بود . بعد از کمی پیاده روي مامان گل پري که خسته شده بود روي
نیمکتی نشست و ما دوتایی به قدم زدن ادامه دادیم . کامران زیر بازویم دستش را محکم حلقه کرده بود و برایم
توصیح می داد که هر کدام از این مناطق و مناظر چه جور جاهایی هستند . بعد از کمی پیاده روي رو به کامران گفتم
خیلی خسته شدم ، بهتره برگردیم.
.» می خواي کولت کنم و ببرمت »: با خنده ي قشنگی گفت
.» لوس نشو. مگه من بچه ام. که تو بتونی کولم کنی »: گفتم
نه کامران من خجالت می »: و خواستمنو از روي زمین بلند کند که گفتم «. امتحانش ضرري نداره »: با خنده گفت
.» کشم
و به حالت دو ازش دور شدم و به سمتی که مامان گل پري نشسته بود حرکت کردم.
وقتی به «. صبر کن ، این جوري ممکنه سرما بخوري و ریه ات ناراحت شود »: کامران هم به دنبالم حرکت کرد و گفت
مامان گل پري رسیدیم به سمت خونه حرکت کردیم شب کامران رويآتش کباب درست کرد که خیلی چسبیدو با
.» حیف که قلیون نداریم »: خنده گفت
من فداي اون دلتنگیت »: با لبخندي گفت «. من خیلی دلم براي مامان اینا تنگ شده »: بعد از شام رو به کامران گفتم
.» بشم. خب هروقت خواستی می تونی بري تهران
اول بگذار یک کمی سر از کارهاي کارخانه در بیارم. بعد می رم. اون وقت می گن ژینا بچه »: فکري کردم و گفتم
.» است و زود طاقتش برید
اگه بچه ام چرا عاشقم »: با اخم نگاهش کردم و گفتم «. مگه نیستیعزیزم »: دستش را دور شانه ام فشرد و گفت
.» آخه من عاشق همین بچگی ات شدم . عاشق همین قلب مهربونت »: بوسه اي بر گونه ام گذاشت و گفت «. شدي
مگه »: با شیطنت پرسید «. می شه کامران امشب روي مبل بخوابی»: شب موقع خواب بالشم را بغل کردم و گفتم
ببین کامران ، من نمی خوام با این نزدیک شدن هاي تو به خودم نتونم تصمیم »: گفتم «. دیشب بهت بد گذشت
.» درستی بگیرم. تو به من قول دادي . یادت که نرقته
باشه ، نمی خوام تو را سر خشم بیارم. راحت بخواب که »: با خنده بالشش را برداشت و روي مبل دراز کشید و گفت
.» فردا باید برگردیم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#85
Posted: 23 Sep 2012 08:10
فردا ظهر توي پاریس بودیم و به محض ورودمان آقا بهمن به مامان گل پري گفت:خاله ترگل و گلناز آمده اند
مامان گل پري با خوشحالی به سمت سالن رفت و کامران ابروهایش را در هم کشید . بعد از سلام و احوال پرسی با
خاله ها به اتاقم رفتم و کمی خستگی در کردم . خاله ترگل بعداز ظهر با بیژن و شهروز تماس گرفت و گفت
كه براي شام به خانه ي ما بیایند
.» چطور شد یکهو بیژن و شهروزبه پاریس آمدند »: رو به خاله ترگل گفتم
خاله عاشقیه دیگه . شهروز تاب و تحمل نداره . می گه تو این یک سال حداقل تو »: خاله ترگل با ناز و عشوه گفت
.» شهري نفس بکشم که ژینا توش نفس می کشه
ترگل جان، الان ژینا شوهر داره، شوهرش هم کامرانه ، پس »: مامان گل پري با لحنی که بوي دلخوري می داد گفت
.» نباید این طوري حرف بزنی
وا گل پري چه حرف ها می زنی ، همهمی دونن که این ازدواج سوري است و فقط به خاطر ارثیه »: خاله ترگل گفت
.» است، اگه این طوري نبود که بچهام شهروز دق می کرد
کامران که وارد سالن شده بود باشنیدن حرف هاي خاله ترگل صورتش از خشم سرخ شده بود و خواست حرفی بزند
که مامان گل پري با اشاره چشم وابرو مجبور به سکوتش کرد و کامران با عصبانیت به داخل حیاط رفت و ماشین را
عجب کاري کردي ژینا، اگه الکی به شهروز رو »: روشن کرد و رفت ، من هم به بهانه اي به اتاقم رفتم و با خودم گفتم
نمی دادي کار به این جا نمی کشید .بیچاره کامران هرچی باشه شوهرت است از این که ببینه عاشق زنش میاد توي
و با خودم تصمیم گرفتم همین امشب که شهروز بیاد بهش بگم فکر منو از سرش بیرون «. خونه اش دیوونه می شه
کنه وارد اتاق کامران شدم و یکهوکنجکاوي ام گل کرد و وسائلش رو نگاه کردم که یکهو چشمم به جعبه ي کادو
شده اي افتاد.
با کنجکاوي بازش کردم و دیدم داخلش دستبند طلاي زیبایی است، اول با این فکر که کامران براي من خریده آن را
روي دستم گذاشتم و از زیباییش خوشم اومد .ولی وقتی خواستم به دستم ببندم متوجه شدم که براي دستم بزرگ
است. با تعجب از این که کامران که می دونست من دستم خیلی ظریف و باریکه چطور اینو خریده یادم افتاد که توي
این مدت روز خاصی نیست که برایم کادو خریده باشه . با هم دیگه هم قهر نبودیم. پس این چیه که ناگهان چهره ي
نکنه براي ناتالی گرفته بوده و فرصت نکرده بهش بده و این جا قایمش » ، ناتالی جلوي چشمانم آمد و با خودم گفتم
و با این فکر قلبم تیر کشید و اشک هایم سرازیر شد . دستبند را درون جعبه اش گذاشتم و «. کرده، حتما همین طوره
حالا می دونم چکارت کنم کامران خان»: به داخل کشو پرتش کردم و با عصبانیت رو به کامران که در خانه نبود گفتم
و با این تصمیم صورتم را شستم و بعد از «. من می دونم و تو ، بذار امشب شهروز بیاد حالی ازت بگیرمکه کیف کنی
برطرف شدن اثرات گریه صورتم را آرایش کردم و با شنیدن صداي بیژن و شهروز به پایین رفتم و خیلیگرم
باهاشون احوالپرسی کردم و کنار شهروز نشستم.
.» بی وفا، این چکاري بود که کردي نگفتی این دیوونه سر به بیابان می گذاره »: شهروز خیلی آروم گفت
می دونم ، اگه غیر از »: سري تکان داد و گفت «. خودت که می دونی این خواسته ي بابا بزرگ بوده »: با لبخند گفتم
این بود دق می کردم . حالا هم با هزارتا دردسر اومدم پاریس که نزدیکت باشم. آخه می ترسم اگه منو نبینی
.» فراموشم کنی و براي همیشه کنار کامران بمانی
.» شایدم این کار را بکنم »: با خباثت گفتم
.» ولی تو به من قول دادي »: شهروز با ناراحتی گفت
چه قولی این که با همدیگه بیشتر آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم. حالا که می بینی من با کامران ازدواج »: باپوزخند گفتم
.» کردم
ولی «. یعنی می خواي براي همیشه باهاش بمونی و دیگه راجع به من فکر نکنی »: شهروز به طرفم خم شد و پرسید
.» که خاله گل پري گفته این ازدواج براي یک ساله »: مامان ترگل می گفت
من که چشمم به کامران افتاده بود که وارد سالن شده بود و به ما نگاه می کرد براي اینکه لجش دربیاید با خنده رو به
» حالا »: شهروز گفتم
صورت کامران که نگاهش به ما بود از خشم سرخ شده بود و دلش می خواست همان جا شهروز را خفه کنه. تمام شب
سعی کردم کنار بیژن و شهروز بشینم و به چشم غره هاي کامران توجهی نکنم.
عزیزم می بینی که پیش خاله اینا هستم و وقت »: گفتم «. بیا بریم بالا کارت دارم »: دو باري هم که منوصدا زد و گفت
.» ندارم، باشه براي بعد
آخر شب وقتی مهمان ها رفتند به اتاقم رفتم و سریع پتویم را رویم کشیدم و خودم را به خواب زدم. صداي در وسطی
از زیر پتو بیرون آمدم و «. بلند شوژینا ، خودتو به خواب نزن »: را شنیدم که کامران محکم بهم کوبیدو گفت
»؟ چیه نصف شبی در نزده وارد اتاقآدم می شی »: ابروهایم را در هم کشیدم و گقتم
این چه رفتاري بود که امشب با شهروز داشتی، فکر کنم تو ناسلامتی زن »: با عصبانیت کنار تختم نشست و گفت
خب که چی بشه، فکر کنم ما تو تهران حرف هایمان را با هم زدیم، منهیچ »: با لحن حق به جانبی گفتم «. منی
.» تعهدي نسبت به تو ندارم
پس چطور من باید به خاطر ناتالی مؤاخذه بشم »: در حالی که داشت از خشم منفجر می شد از جایش بلند شد و گفت
.» و جواب پس بدم
آهان. پس دردت را بگو ، ناتالی جونت رو ندیدي ناراحتی، خب ناراحت نباش فردا می بینیش. »: با پوزخندي گفتم
» و اگه نرم »: گفت «. حالا هم زود از اتاق من برو بیرون که حوصله ات راندارم
من نمی دونم دوباره »: با حرص پنجه در موهایش کرد و گفت « اون وقت من مجبورم برم »: از جایم بلند شدم و گفتم
و از در یبرون رفت و به طبقه ي پایین رفت. «. چت شده تو ، فقط میدونم که دارم از دستت دیوونه می شم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابمبرد و صبح بیدار شدم و بدون این که با کامران هم کلام بشم همراهش شدم و
به کارخانه رفتم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#86
Posted: 23 Sep 2012 08:13
کامران هم سعی نکرد سکوت را بشکند . وارد دفترم که شدم با بچه ها خوش و بشی کردم و فرشید با خنده پرسید
.» خوش گذشت
.» آره ، خیلی خوب بود »: گفتم
.» پس تو چرا شازده دوماد درهمی»: فرشید نگاهی به کامران که صورتش در هم بود انداخت و گفت
.» بهتره از رئیست بپرسی ، که معلوم نیست دیشب یکهو چرا سر لج افتاده »: کامران با صداي گرفته اي گفت
.» فرشید بهتره به بعضی ها بگی این جا محل کاره و بهتره به کارهایشان برسند »: شانه اي بالا انداختم و گفتم
این جوري که من می بینم هوا ابري است ، تا رعد و برق شروع نشده بهتره »: فرشید با خنده رو به کامران گفت
.» بریم
کامران و فرشید به داخل سالن ها رفتند و من هم به کارهایم پرداختم وبا کمک لوئیز دفاتر رو بررسی کردم. بعد
فرشید را خبر کردم و با کمک اون سعی کردم تا بتونم حساب کنم ما سالیانه چه قدر سرمایه گذاري و سود داریم.
.» اینا رو براي چی می خواي »: فرشید پرسید
.» لازم دارم ، در ضمن می خوام برام قیمت کل زمین و کارخانه و دستگاه ها را هم حساب کنی »: گفتم
.» خب می خوام بدونم چقدر سرمایه دارم »: فرشید با تعجب نگاهم کردکه گفتم
فرشید چشمی گفت و از در خارج شد. من هم به داخل سالن رفتم و به قسمت هاي مختلف سر زدم.
که ترگل تماس گرفته و شب ما را به رستوران دعوت کرده ، جایی قرار »: مامان گل پري تماس گرفتو گفت
تو راه برگشت به خانه هیچ حرفی به کامران از دعوت شب نزدم و تا خانه سکوت را ادامه دادم و وقتی «. نگذارید
.» مامان گل پري من حاضرم »: رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم و بعد از حاضر شدن پایین آمدم و گفتم
»؟ پس تو چرا حاضر نمی شی »: مامان گل پري به کامران گفت
.» کجا می خواین برین »: کامران با تعجب پرسید
» ترگل امشب دعوتمون کرده رستوران مگه ژینا بهت نگفت »: مامان گل پري گفت
ژینا از صبح تا حالا با من حرفی نزده، خب معلومه بنده مزاحمم و باعث ناراحتی شهروز »: کامران با پوزخندي گفت
» خان و ژینا می شم ، براي همینه که به من نگفته
.» براي همین بهت نگفتم ، چون همین چرت و پرت ها رو می گی »: با حرص پایم را به زمین کوبیدم و گفتم
.» معلومه شما دوتا چتونه »: مامان گل پري گفت
مگه دیشب ندیدید که ژینا چطوري بااین پسره ي پررو گرم گرفته بود . این وسط انگار »: کامران با ناراحتیگفت
.» من غازم بابا به خدا منم آدمم. نمی تونم وایسم ببینم زنم با عاشق سابقش بگه و بخنده
می خواستی از روز اول قبول نکنی ، مجبور نبودي که ، من شرط »: با سرتقی تمام براي این که لجش را دربیاروم گفتم
.» هایم را گذاشته بودم
.» ولی من فکر نمی کردم که تو واقعا بخواي با شهروز در ارتباط باشی »: با درماندگی شقیقه هایش را فشار داد و گفت
.» خب اشتباه فکر کردي »: با خونسردي گفتم
بس کنید بچه ها ، چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید . با هر »: مامان گل پري وساطت کرد و با نرمی گفت
دوتونم. قرار نیست به خاطر شهروز به همدیگه بپرید ، نه تو ژینا باید زیاد با شهروز گرم بگیريچون بالاخره این
مسئولیت یک ساله را قبول کردي ،حتی اگه نمی خواي با کامران بعد از یک سال زندگی کنی باید یه سري مسائل را
هم کامران و هم من سرمان را پائین «؟ رعایت کنی، تو هم کامران حق نداري ژینا را زیر ذره بین بگذاري. فهمیدي
انداختیم و حرفی نزدیم.
از بچگی همین طور بود هیچ کدام ازبچه ها جرأت نداشتند وقتی مامان گل پري حرفی می زند رو حرفش حرفی
بزنند.
.» پاشو اول زنت رو ببوس بعد هم حاضر شو بریم »: مامان گل پري رو به کامران گفت
کامران بلند شد و چشمی گفت و بوسه اي بر گونه ام زد و از پله ها بالا رفت.
ژینا ازت انتظار ندارم بچه بازي دربیاري ، من خوب می دونم که تو شهروز رو »: مامان گل پري رو به من با اخم گفت
دوست نداري . پس بهتره براي اینکه خودت هم تو این یک سال اذیت نشی با کامران مهربون تر باشی . نمی خوام یه
.» روزي اگه کامران رو خواستی به خاطر این بی محبتی هایت از دست دادهباشیش
حرف هاي مامان گل پري منطقی بود ، ولی منم منطقی داشتم به نام حسادت ، باید می فهمیدم که کامران اون دستبند
رو براي کی گرفته.
تلفنم که زنگ خورد مامان بود و کلیخوشحال شدم . بابا هم صحبت کرد که کامران هم از پله ها پایین آمد وهمراه
هم بیرون رفتیم.
وقتی به رستوران رسیدیم شهروز و بیژن منتظر بودند ، به همراهشان وارد شدیم وتمام مدت صرف شام مامان گل
پري که کنار من نشسته بود و کامران هم سمت دیگرم صحبت را در دست گرفته بودند . موقع خداحافظی شهروز
کارتی بهم داد که شماره تماسش و آدرس خانشان در پاریس روي آن بود.
فرشید فردا نیست و گفت بهت بگم سفارشی که بهش کردي چند»: شب موقع خواب کامران به اتاقمآمد و گفت
سرم را تکان داد و شب بخیر گفتم و خوابیدم . صداي بسته شدن در را «. روزي وقت می گیره و حتما دنبالش می ره
نشنیدم و نگاه که کردم دیدم در وسط را باز گذاشته.
روز بعد سري به قسمت مهندسینزدم که ناتالی را دیدم که با همان آرایش تند همیشگی اش به سختی از جایش بلند
شد و سلام کرد . من هم به سردي جوابش را دادم و بعد از انجام کارم بدون این که نگاهی بهش بکنم ازدر خارج
شدم.
رفتارش روي اعصابم راه می رقت . دختره ي پررو فکر کرده می تونه کامرانو از چنگ من در بیاره.
پایین کامران کنار ماشین «. آقاي کیانی پایین منتظرتان هستند و گفتند زود بیائید »: لوئیز با لبخند به اتاقم آمد و گفت
منتظرم بود و به محض سوار شدنم حرکت کرد و به سمت خانه به راه افتاد.
با التماس نگاهش کردم و گفتم «. وقتی رسیدیم می فهمی »: با خنده گفت «. چی شده امروز زودتر می ریم»: پرسیدم
.» خواهش می کنم کامران ، بگو چی شده »:
هیچی ، فقط از دستت خسته شدم و می خوام طلاقت بدم و بفرستمت پیش مامان »: با شیطنت نگاهم کرد و گفت
.» بابات
شوخی نکردم . از رفتارت خسته شدم و فکر می »: ابروهایش را در هم کشید و گفت « لوس نشو ، بگو دیگه »
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#87
Posted: 23 Sep 2012 08:21
گفتم مثلا می خواي تلافی کنی، منم دیگه باهات حرف نمی زنم و رویم را به »: وقتی دیدم نمی تونم ازش حرف بکشم گفتم
.» وقتی چند دقیقه دیگه از گردنم آویزان شدي بهت می گم »: با پوزخندي گفت «. طرف خیابون کردم
.» به همین خیال باش »: من که فکر می کردم منظورش اینه که منتکشی اش را بکنم گفتم جایت پیش مامانته
وقتی وارد خانه شدیم قبل از این که وارد سالن بشم بهم گفت: " چشم هایت را ببند و دستت را به من بده و بیا."
گفتم: " براي چی؟" گفت: " اگه چشمهایت را نبندي نمی تونی بري تو." من که کنجکاو شده بودم چشمم را بستم
و دستم را به دستش دادم و وارد شدم. با صداي آشناي مامان که گفت: " واي قربونت برم مامان جان." چشمم را باز
کردم و با دیدن مامان و بابا و عمو و تینا و آرش که تو سالن ایستاده بودند از خوشحالی جیغی کشیدم و خودم را در
آغوش مامان انداختم. باورم نمی شد.
وقتی تینا را بوسیدم کامران با خنده گفت: " پس سهم من چی شدکه اینا رو به اینجا کشوندم".
با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم:" تو خیلی ماهی کامی و دستانم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم".
با خنده گفت: " حالا کی به همین خیال باشه." گفتم: " ببخشید." و رو به مامان اینا گفتم: " ولی شما چی شد که
اومدید".
تینا با خنده گفت: " فکر کنم کار زیاد حافظه ات را ضعیف کرده. امروز تولد مامان گل پریست و کامران براي همین
از قبل هماهنگ کرده بود تا ما هم امروز این جا کنار شماها باشیم".
نگاهم به کامران افتاد که با لبخند نگاهم کرد و نگاه قدرشناسانه ام را به صورتش دوختم. تو همین مدت کوتاه واقعا
دلتنگ مامان اینا شده بودم و این کار کامران واقعا نهایت محبتش را به من می رساند که نگران دلتنگی هاي من بود.
رو به مامان پرسیدم:" مگه شما کلاس نداشتید؟"
مامان گفت: " چرا ولی یک هفته مرخصی گرفتم و یکی از دوستانم به جاي من تدریس می کند".
با ناراحتی و بغض گفتم: " یعنی فقط براي یک هفته آمدید".
بابا خندید و گفت: " تو انتظار همین دیدار را هم نداشتی. حالا براي کم بودنش غر می زنی".
گفتم: " آخه یک هفته زود تموم می شه".
مامان گفت: " عزیزم ما هم اون جا کار داریم و تعهد داریم. نمی تونیم بیشتر از این بمانیم. حالا بیا این جا تاخوب
سیر نگاهت کنم که این مدت از دلتنگی مردم".
وقتی کامران کیکی آورد و همگی تولد مامان گل پري را تبریک گفتیم رو به مامان گل پري گفتم: " واي مامانی
ببخشید که من حواسم نبود".
کامران خندید و گفت: " ولی من به جاي دوتامون خریدم." و کادویش را به مامان گل پري داد که وقتی مامان گل
پري بازش کرد همان دستبندي بود که در کشوي کامران بود ولی دوباره کادوش کرده بود.
با نگاه به کامران که به روي خودش نیاورد که من قبلا دستبند را باز کرده بودم تازه فهمیدم که این چند روزه را
بیخودي با کامران بدخلقی کردم و اذیتش کردم.
تینا که منو تو فکر دید پرسید: " راستی مگه خاله گلناز اینا این جا نیستند که دعوتشان نکردید".
مامان گل پري گفت: " دیشب باهمبودیم. امروز هم من از جریان خبر نداشتم".
شب خوبی بود و من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. با تینا به طبقه بالا رفتیم و بعد از دیدن اتاق ها جریان هایی
که اتفاق افتاده بود را برایش گفتم و کلی باهم خندیدیم و تینا گفت: " خیلی دلم می خواد این ناتالی را از نزدیک
ببینم".
جریان دستبند و کاري که با کامران وشهروز کرده بودم را هم گفتم و تینا سري تکان داد و گفت: " تو دیگه خیلی
بدبین شدي." گفتم : " تو هم جاي منبودي همین طور می شدي".
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و کنار تختم نشست و گفت: " حال خانم مارپل چطوره؟" خودم را به نفهمی
زدم و گفتم: " منظورت چیه؟" با پوزخندي گفت: " خوب منظورم را می دونی منظورم کادوي مامان گل پریست که
بازش کرده بودي. فکر کردي من براي کی خریده بودم".
با تمسخر گفتم: " خودت خوب می دونی چرا از من می پرسی. حالا هم فکر نکن که من باور کردم براي مامان گل
پري خریدي چون فهمیدي من دیدم اینکار را کردي".
ناباورانه نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: " واقعا تو این قدر به من بدبینی آخه من نمی فهمم چرا".
با سر تقی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " براي این که من نمی دونم تو این مدت تو این جا چکار میکردي یا
حالا هم چکار می کنی." بازو هایم را محکم گرفت و منو تکان داد و گفت:" ژینا تو معلوم هست چته من چه کار
خلافی کردم که تو این طوري به من شک داري".
با حرص گفتم: " دستم را ول کن. ببینم می تونی براي چند دقیقه شادمکردي دوباره حالم را بگیري." دستم راول
کرد و با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت.
دست خودم نبود می خواستم به هر طریقی شده ازش مطمئن بشم و باور کنم که زن دیگري تو زندگی اش نیست
حتی اگه شده باشه که لجش را دربیارم و مجبورش کنم که تو دعوا وعصبانیت هم که شده حرف دلش را بزند. فردا
صبح به کارخانه نرفتیم و با مامان اینا همگی به تفریح رفتیم و ناهار را بیرون خوردیم و عصر همگی به خانه برگشتیم.
تو تمام روز من با تینا و آرش سرگرم بودم و این از دید تیزبین مامان گل پري پنهان نماند. موقعی که به خانه
رسیدیم منو به اتاقش برد و گفت: " ژینا، تو تینا و مامانت اینا رو این جا آورده ولی رفتار سرد تو با کامران اصلا
درست نیست".
با دلخوري گفتم: " ولی مامان گل پري من که با کامران کاري ندارم".
مامان گل پري سرش را تکان داد و گفت: " همین که با کامران کاري نداري و بهش محل نمی گذاري کار درستی
نیست. قبلا هم بهت گفتم: کاري نکن که یک روز پشیمون بشی. فکر نکن من نمی دونم تو کامرانرو دوست داري
ولی همیشه مردها روي یک احساس نمی مانند اگه بخواي مرتب بهش بی محلی کنی یکهو از دستش می دي."
چشمی گفتم و از در خارج شدم فردایش با مامان اینا به کارخونه رفتیم.
آرش و تینا که براي اولین بار بود آن جا را می دیدند خیلی برایشان جالب بود. عمو هم با همگی دیدار تازه کرد و
مامان با خنده گفت: " ژینا فکرش را می کردي یک روز تو این سن و سال مدیر و صاحب همچین کارخانه اي بشی.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#88
Posted: 23 Sep 2012 08:24
با لبخندي گفتم: " شما فکرش را می کردي که من بکنم".
مامان موهایم را نوازش کرد و گفت: " هیچ کس از آینده اش خبر نداره." تینا آروم کنار گوشم گفت: " پس این
ناتالی کجاست." گفتم: " تو ساختمان روبرویی است." و به هواي سرکشی به اون قسمت تینا، ناتالی را دید و
برگشتیم. ازش پرسیدم: " نظرت چیه؟"
فکري کرد و گفت: " از رفتارش که معلوم بود از تو خوشش نمیاد. دخترقشنگی هم هست. ولی من رفتار کامران با
اونو ندیدم. ولی به نظر من بهتره ازش دوري کنی و حتی بهتره از این کارخانه بره." گفتم: " آخه اگه من اشتباه کرده
باشم باعث بیکاري یک نفر بی خودو بی جهت می شم".
تینا گفت: " اي بابا این همه آدم تو دنیا هر روز بی کار می شن. می ره کار پیدا می کنه. ولی این جوري تو هر روز
باید خون به جیگر بشی." فکري کردم و گفتم: " خب اگه بیرون همدیگرو ببینند چی".
تینا گفت: " خب بقیه روز کامران پیش توئه. اگه تو هم بیشتر بهش محبت کنی اگه چیزي هم قبلا بینشان بوده از بین
می ره".
تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم وراهی خانه شدیم. تو خونه عمو سر به سر کامران می گذاشت و گفت: " ببینم
آدم زنش رئیسش باشه چطوره؟"
کامران هم با خنده گفت: " خدا نصیب نکنه. اگه بدونید با چوب و چماق بالا سرم ایستاده و می گه زود باش پاشو. اگه
یک لحظه بخواي زودتر بیایی می گهباید مرخصی رد کنی. خلاصه بگم آدماز دست هر رئیسی بتونه فرار کنه از
دست زنش که رئیس باشه نمی تونه دربره. اونم اگه ژینا باشه".
گفتم: " کامران خان بهم می رسیم".
آرش با خنده گفت: " حالا از رئیست جلو جلو مرخصی بگیر که براي عروسی ما نگه نمی شه".
پرسیدم: " مگه قرارش را گذاشتید".
تینا گفت: " نه هنوز".
آرش گفت: " این جوري که کامران می گه باید شش ماه قبل مرخصی اش را از تو بگیره".
گفتم: " آرش داشتیم. تو که کامرانومی شناسیش".
آرش دست هایش را بالا برد و گفت:" بابا من که همیشه زن ذلیلم. از قدیم دختر خاله ذلیل هم بودم. خواستم
شوخی کنم".
مامان رو به کامران گفت: " دختر منو که اذیت نمی کنی".
کامران گفت: " واي زن عمو این چه حرفیه مگه کسی جرأت داره ژینا رو اذیت کنه".
مامان با خنده گفت: " از مردها همه چی برمیاد".
بابا با اعتراض رو به مامان گفت: " یعنی چی بهنوش. مگه من تا حالا چکار کردم".
مامان گفت: " منظورم تو نبودي. بالاخره کامران دامادمه و باید حواسش جمع باشه که دخترمو ناراحت نکنه".
کامران گفت: " زن عمو اگه ژینا منو اذیت نکنه شما مطمئن باشید منبالاتر از گل بهش نمی گم".
تینا گفت: " کامران بهتره امشب ما بریم کمی خرید کنیم. اگه دست خالی برگردیم مهوش اینا منو می کشند".
به شانزه لیزه رفتیم و مامان و تینا کلی سوغات خریدند و وقتی برگشتیمبابا و عمو که همراه ما نیامده بودند به دیدن
خاله ترگل و گلناز رفته بودند. دو روزدیگه را یک سري منو و کامران به کارخانه زدیم و بقیه روز با مامان اینابه
گردش رفتیم.
عمو براي شب قبل از رفتن ترتیب یک مهمانی را داده بود که دوست هاي قدیمیش و کارکنان کارخانه را دعوت
کرده بود و گفت: " می خوام با همشان خداحافظی کنم".
هنوز مامان اینا نرفته بودند و من دلتنگ شده بودم. در ضمن سعی خودم را می کردم که با کامران مهربان تر باشم و
کامران هم از این قضیه خوشحال بهنظر می رسید.
شب مهمانی لباس شب مشکی پوشیدم و آرایش کردم و همراه تینا پائین رفتم. خیلی ها را نمی شناختم. عمو به محض
دیدنم همگی را به سکوت دعوت کرد و با صداي بلندي گفت: " دوستان می خوام برادر زاده ي خوبم وعروس
قشنگم و رئیس جدید کارخانه کیانی را به شما معرفی کنم و بگم که از صمیم قلب خوشحالم که ژینا عروسمه. همگی
دست زدند و به عمو و ما تبریگ گفتند و عمو دوستانش و خانواده هایشان را به من و بقیه معرفی کرد. آقاي کریمی
هم آمده بود و با شوخی گفت: " انگار ریاست بهت ساخته. گفتم، شاید طاقت نیاري و برگردي ایران ولی می بینم که
ایرانی ها رو آوردي این جا." خندیدم و گفتم: " کار من نیست، کار کامرانه".
آقاي کریمی رو به مامان گل پري گفت: " من فعلا این جا هستم اگه به اون موضوع مورد نظر رسیدید منوخبر
کنید".
مامان گل پري گفت: " حتما." چیزي از حرف هایشان سر در نیاوردم و به سمتی که آرش و تینا بودند رفتم که یکهو
ناتالی را دیدم که کنار کامران ایستادهو در حال خوش و بش کردن است. مشخص بود تازه از راه رسیده است.
نگاه کامران که به من افتاد لبخنديزد و گفت: " ناتالی براي بابا خیلی عزیزه و براي همین دعوتش کرده".
با پوزخندي گفتم: " براي تو یا عمو." لبش را گاز گرفت و گفت: " درسته که فارسی نمی فهمه ولی ممکنه کس
دیگه اي بشنود".
شانه اي بالا انداختم و گفتم: " مگه حرف بدي زده ام".
کامران ناتالی را به سمتی که عمو بود برد و راهنمایی کرد و کنار من قرار گرفت و گفت:" چیه دوباره نگاه خشمگینت
را مثل ماده ببر به صورتم دوختی".
با حرص گفتم: " مگه بهت نگفته بودم از این دختره خوشم نمیاد پس چرا دعوتش کردي؟"
با لبخند قشنگی گفت: " من دعوتش نکردم عزیزم. بابا دعوت کرده و منم نمی تونستم به بابا بگم ژینا به من شک
داره".
با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم: " من به تو شک ندارم فقطاز این دختره خوشم نمیاد".
مامان که از دور شاهد بگو مگوي آهسته ي ما بود به سمتمان آمد ومنو به کناري کشید و گفت:" چیه باکامران
حرفت شده".
گفتم: " نه چطور مگه؟"
مامان گفت: " ولی از حالت حرف زدنتو رفتارت معلومه که ناراحتی".
به طور خلاصه جریان را برایش گفتم که نگاهی به ناتالی کرد و گفت: " ببین ژینا یه سري مسائل قبلا این جاوجود
داشته که تو در آن نبودي مثل یک سري دوستی ها یا آشنایی ها که نبایدبهشان حساسیت نشان بدي".
با ناراحتی گفتم: " ولی مامان دست خودم نیست وقتی نگاهم به این دختره میفته ناخود آگاه قلبم تیر می کشه".
مامان به شوخی گفت: " حالا خوبه واقعا عاشق کامران نیستی. اگه بودي چکار می کردي".
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#89
Posted: 23 Sep 2012 08:27
درمانده شده بودم نمی دونستم آیا به مامان بگم واقعا عاشق کامرانم و در موردش چه فکري کردم که اینکارها را
کردم یا همچنان به سکوتم ادامه بدم و بگذارم که از کامران مطمئن بشم.
با صداي مامان که گفت: " ژینا حواست این جاست یا نه." به خودم آمدم و گفتم: " خب مامان بالاخره اسما که
شوهرم هست".
مامان با خنده گفت: " خدا به کامران رحم کند اگه رسما شوهرت بشه".
کامران به ما ملحق شد و گفت: " فرشید اومده و دنبال تو می گشت".
بعد از دیدن فرشید با مامان اینا و تینا و آرش آشنایش کردم و تینا و آرش هم گفتند: " که پسره جالب و با محبتی
است".
مهمانی بد نبود ولی به دلیل این که همه غریبه بودند براي من جالب نبود. بعد از شام تینا دستم را کشید و به گوشه ي
سالن برد و گفت: " بیا این جا بیرونرا ببین." همراه تینا به کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم که با دیدن
کامران که روبروي ناتالی ایستاده بود و با هم صحبت می کردند قلبم تیر کشید و دستم را به دیوار گرفتم که زمین
نخورم و رو به تینا گفتم: " دیدي که حق داشتم. چرا کامران باید تو این همه مهمون فقط با ناتالی حرف بزند اونم تو
حیاط و به تنهایی".
تینا گفت: " به خدا منم گیج شدم. براي همین وقتی دیدمشون بهت گفتم".
تو همین لحظه صداي آشناي بیژن را شنیدم که باخنده می گفت: " به به، تینا خانوم." هر دو به سمت صدا برگشتیم و
با دیدن بیژن سلام و احوالپرسی کردیم.
پرسیدم: " پس چرا دیر اومدید؟"
بیژن گفت: " کاري پیش اومد دیر شد".
تینا گفت: " پس خاله اینا کجان؟"
بیژن با سر اشاره کرد که اون طرفو بعد به سمت بابا و عمو رفت. من و تینا هم به سمت خاله اینا رفتیم و سلام
کردیم و مشغول صحبت بودیم که شهروز کنار گوشم زمزمه کرد دلم برات خیلی تنگ شده بود. به سمتش برگشتم
و گفتم: " مگه تو هم اومدي؟" با خنده گفت : " اصل کاري بنده ام. بقیه که سیاهی لشکرند".
تینا سري تکان داد و رو به شهروزگفت: " واقعا فکر می کنی ژینا بعد از کامران با تو ازدواج می کنه که راه افتادي
اومدي پاریس".
شهروز با لبخند گفت:" مگه من عاشق و دلخسته اش نیستم. خب کی بهتر از من؟"
تینا با حرص گفت: " ولی اگه با کامران موند و زندگی کرد اون وقت تو کنف می شی".
شهروز گفت: " خب ژینا اگه کامران را می خواست که از اول ازدواج سوري نمی کرد و زن واقعی اش می شد".
خاله گل پري خودش گفت: " این ازدواج یک ساله است و بعد از اون"...
تینا حرفش را قطع کرد و گفت: " بعداز اون اگه ژینا خواست با کامران می مونه. و اگه نخواست جدا می شه. نگفته
که حتما جدا می شه. تازه به فرض اینم که باشه خیلی آدم هاي بهتر از تو براي ژینا هستند".
شهروز با پوزخند گفت:" چیه تینا، این قدر سنگ کامران را به سینه می زنی. بگذار خود ژینا تصمیم بگیره".
در همین لحظه کامران که داخل سالن شده بود و ما سه نفر را با هم دیده بود به سمت ما اومد و دستش را روي شونه
ي شهروز گذاشت و گفت: " به به شهروز خان. خوش اومدین".
شهروز با لبخند به سمتش برگشت و گفت: " خوبی کامران خان؟"
کامران ابروي چپش را بالا انداخت و گفت: " اي بد نیستم. راستش حالا که دیدمت می خوام یک خواهشی ازت
بکنم".
شهروز پرسید: " چه خواهشی؟"
کامران با خونسردي گفت: " این که فامیلیمون سر جاش ولی خواهش می کنم این قدر دوروبر زن من نگرد که یکهو
می بینی آلرژي پیدا کردم. نمی خوام یک موقع خداي نکرده حرمت هاشکسته بشه. می فهمی که چی می گم. این جا
همیشه قدمت روي چشم ماست ولی نه به عنوان عاشق ژینا بلکه به عنوان فامیل".
شهروز که صورتش سرخ شده بود نگاهی به زمین انداخت و از ما دور شد باعصبانیت رو به کامران گفتم: " این
چکاري بود که کردي. نمی گی مامان گل پري ناراحت می شه".
کامران با پوزخندي گفت: " مامان گل پري ناراحت می شه یا تو؟"
» به تو ربطی نداره » : با حرص گفتم
.» ژینا بس کن زشته » : تینا دستم را کشید و گفت
ولش کن تینا. ژینا باید بفهمه که من سیب » : کامران با خونسردي گفت
زمینی نیستم که غیرت نداشته باشم. هر شرطی گذاشته قبول کردمولی
نمی تونم ببینم این پسره ي عوضی هر موقع که دلش خواست سرش را
.» بیندازد پائین و راه بیفته این جا وبا زن من خوش و بش کنه
خیلی وقیحی کامران. اولاً من با شهروز خوش و بش » : با تندي گفتم
نمی کردم. ثانیاً تو که تمام این شرایط را قبول کردي ولی من چی باید بگم
که ادعاي عاشقی جنابعالی را باید تحمل کنم و از اون طرف ببینم تو
خونه ي من، تو کارخونه ي من، با این دختره بی نزاکت دل می دي و قلوه
.» می گیري
منظورت را » : در حالی که سیگارشرا خاموش می کرد گفت
.» نمی فهمم
ببین کامران منظور ژینا، این دختره ناتالی است » : تینا به جاي من گفت
که همین چند دقیقه ي پیش داشتی تو حیاط باهاش تنهایی حرف
.» می زدي
یک مسئله کاري بود که ناتالی داشت » : کامران خیلی راحت جواب داد
.» درباره اش با من مشورت می کرد
آره من حالیم نیست و تو راست می گی فکر » : پوزخندي زدم و گفتم
و با عصبانیت کنارش زدم و دست تینا « کردي که می تونی سرم شیره بمالی
رو کشیدم و به سمت دیگه اي رفتم.
معلومه کجایید » : آرش که به دنبال ما می گشت با دیدن ما گفت
و از آن دو جدا شدم و « تینا بهت می گه. کجاییم » : رو به آرش گفتم «. شماها
به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم و تا تمام شدن مهمانی همان جا نشستم.
کامران چند باري به سمتم آمد وقتی قیافه ي درهم رفته ي منو دید
ترجیح داد که دور شود. مامان هم چندباري خواست علت ناراحتی ام را بداند
که گفتم سرم درد میکنه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#90
Posted: 23 Sep 2012 08:31
فصل چهاردهم
بعد از رفتن مهمان ها به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم و روي تخت
دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه کامران وارد اتاقم شد و مستقیم آمد و
مگه این جا »: خودش را روي تخت ولو کرد نیم خیز شدم و با اعتراض گفتم
.» کاروانسراست که سرت را میندازيپائین و میاي تو
نه » : به سمتم چرخید و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و گفت
با «. عزیزم این جا اتاق خواب همسرم است و منم هر وقت بخوام میام تو
پس اینو بدون » : حرص بالشم را بلند کردم و توي صورتش کوبیدم و گفتم
که همسرت حوصله ي تو آدم مزخرف رو نداره و هر چه زودتر گورترا گم
هرچی زور بزنی هم زورت به » : با خنده بالش را از دستم کشید و گفت «. کن
من نمی رسه. من همین امشب باید بونم چی تو اون کله ي کوچولوي تو
.» می گذره
خواستم بلند شوم و برم که محکمدوتا مچ هاي دستم را گرفت و فشار
.» امشب نمی تونی از دستم در بري» : داد و گفت
با خنده منو به سمت «. اگه ولم نکنی جیغ می زنم آ »: با ناراحتی گفتم
جیغ بزن عزیزم. فکر می کنی اگه اهالی خانه را جمع » : خودش کشید و گفت
کنی این جا چی می شه. هیچی من بههمشان می گم که همسر نامهربون
من تمام درهاي قلبش رو به روي من بسته و انتظار داره من ببینم کهتو
خونه ي من با عاشق دل خسته اش خوش و بش می کنه. ناسلامتی توشرعاً و
رسماً همسر منی. اگه بر خلاف میلم مثل بقیه زن وشوهرها با تو رفتار
نمی کنم و به قولی که به تو دادم عمل می کنم فقط و فقط به خاطر اینه که
دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت کاري بکنم و گرنه هیچ کس وهیچ
در حالی که دست هایم را «. چیز جز عشق تو مانع خودداري من نیست
دستم را ول کرد و «. آخ دستم. دستم راول کن » : گرفته بود با ناله گفتم
.» حالا بگو چرا با من قهري » : گفت
تو دروغ می گی که منو دوست داري» : با ناراحتی لب ورچیدم و گفتم
.» وگرنه با این دختره ناتالی این جوري گرم نمی گرفتی
دختر » : خنده ي بلندي سر داد و سرم را روي سینه اش فشرد و گفت
ناتالی یک وام از من می خواست که »: من که به تو گفتم «. کوچولوي حسود
براي گرفتنش عجله داشت. چون این چند روزه ما درست و حسابی به
کارخانه نرفته بودیم این جا بهم گفت منم به فرشید گفتم که فردا بهش بده
.» باورت نمی شه از فرشید بپرس
.» خب مگه چی می شد که تا پس فردا صبر می کرد » : با شک پرسیدم
آخه می خواد مادرش را عمل کنه. انگار ناراحتی قلبی داره » : کامران گفت
براي همین هم بود که بهت گفتم نمی تونم بیرونش کنم. چون اون خرج
خونشون رو می ده. حالا هم خانوم خوشگله من بگیره راحت بخوابه کهفردا
و موهایم را بوسید و به اتاقش رفت.«. رو در کنار مامان اینا خوش باشی
انگار بار بزرگی را از روي دوشم براداشته باشند. دلم می خواست به کامران
اعتماد کنم و آینده ي خوبی را پیش رویم مجسم کنم.
چشم هایم را باز «. آهاي ژینا کجایی »: صبح با صداي تینا که می گفت
با خنده و سرخوشی همیشگی اش وارد شد و نگاهی «. بیا تو » : کردم و گفتم
.» دنبال چیزي می گردي » : به اطراف انداخت که گفتم
چیزي که نه دنبال کامران می گردم. واقعاً چطوري » : با شیطنت گفت
طاقت میاري که تو این جا تنها بخوابی. اونم تنها اون طرف نه به زن و
شوهرهاي عقد کرده اي که براي ثانیه اي با هم بودن خدا خدا می کنندو
خانواده هایش مانعشان هستند نه به تو دیوونه ي زنجیري که همچین
شوهري داري که دل همه برایش ضعف می ره و تو راحت یک دیوار کشیدي
.» بین خودت و اون. من که عاشق نبودم براي کنار آرش بودن بی تابم
یواش حرف بزن کامران می شنوه وفکر » : موهایش را کشیدم و گفتم
.» می کنه که تحفه است
زود باش پاشو که امروز روز آخره و» : تینا با سرخوشی بلند شد و گفت
.» می خوام حسابی گردش کنیم
آن روز را با گردش و شادي به سرکردیم و موقعی که آخر شب مامان
اینا تو فرودگاه می خواستند خداحافظی کنند اشکم سرازیر شد و اشک
مامان اینا رو هم درآوردم.
مواظب ناتالی باش ولی بدبینانه به قضیه نگاه » : تینا موقع رفتن گفت
.» نکن
آن شب کامران و مامان گل پري خیلی سعی کردند منو آروم کنند ولی
مرتب اشکم از رفتن عزیزانم سرازیر می شد.
واي مامان گل پري این چه زن نازك» : کامران به شوخی گفت
.» نارنجی اي بود که برایم تیکه گرفتید
با حرص کوسن را از روي مبل به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و به
گلدان خورد و شکست.
بسه دیگه تا خونه رو ویرون نکردید پاشید برید » : مامان گل پري گفت
.» بخوابید که منم خسته ام
فردا صبح دوباره به کارخانه رفتیم و بعدازظهر فرشید خونمون آمد و در
.» مادر ناتالی مریضه » : فرصتی که تنها شدیم از فرشید پرسیدم
.» آره. امروز هم قلبش رو عمل کرده» : فرشید گفت
.» پس کامران دروغ نگفته » : با خودم گفتم
فرشید پسر بذله گو و شوخ طبعی بود. تو فرانسه تنها زندگی می کرد و
یک خواهر دکتر هم داشت که پزشک زنان و زایمان بود و دو تا دختر دوقلو داشت.
اولش که می خواستم بیام فکر میکردم با اومدن به » : فرشید می گفت
.» این جا به تمام آرزوهایم می رسمولی دلتنگی توي غربت خیلی سخته
من الان این جا یک » : باخنده گفت «.خب چرا برنمی گردي » : پرسدم
شغل خوب دارم. کجا برم. تو ایران با این مدرك حسابداري جایی بهم کار
.» نمی دهند و باید برم رانندگی کنم
متأسفانه زمینه ي شغلی تو ایران براي این » : سري تکان دادم و گفتم
همه جوون کمه و رشته هاي دانشگاهی را هم بچه ها متناسب با نیاز جامعه
انتخاب نمی کنند و براي همین تو خیلی جاها که نیاز به متخصص داریم
نیروي انسانی نداریم و یا برعکس. نیروي انسانی تو رشته اي داریم و کار
.» برایش نیست
.» چه می شود کرد » : فرشید گفت
خیلی کارها اگه ما خودمان بخواهیم.راستی در مورد » : با لبخند گفتم
.» قیمت کارخانه و سرمایه تحقیق کردي
تقریباً چون اگه کسی بخواد دقیق بدونه باید حسابرسی » : فرشید گفت
.» کامل کرد. می تونم بپرسم براي چی می خواي اینا رو حساب کنی
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .