ارسالها: 3747
#91
Posted: 20 Aug 2012 18:35
سعید : خدایش با هممون تفاوت داره
: الان لوس میشم ها
بابک : حالا تو لوس نشدی یک دور چای بریز
: من خسته ام ، ستایش بلند شو
ستایش : چشم
ستایش رفت چای ریخت اومد
: من برم لباسم و عوض کنم میام ، سعید برام چای بردار
بابک : من برات بر می دارم
: اصلاً به تو اعتمادی نیست
بابک : ای نامرد
رفتم توی اتاقم لباس راحتی پوشیدم اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم رفتم توی حال نشستم
بابک : بیا ساره من برات چای برداشتم
رفتم کنارش نشستم : مرسی بابک جون
بابک : نمیدم بهت
ستاره : اذیت نکن بابک
بابک : چی رو اذیت نکنم این به من میگه نامرد
خندیدم استکان چای رو برداشتم : هستی خوب
بابک : از رو نری ها
شام خوردیم و کلی خندیدم هر وقت به عقیل نگاه میکردم حسابی تو خودش بود و اصلاً توی جمع حضور نداشت .
چند روز دیگه گذشت کارت عروسی سعید انتخاب کردیم و هر کاری که لازم بود انجام دادیم .
یک هفته مونده به عروسی شهره جهازش و آورد ، خودش و سعید با هم چیدند ، هر چی به من گفت بیا کمک گفتم نمی تونم دوست نداشتم تو کارهاش دخالت کنم .
روز عروسی شد یک پیراهن صورتی پوشیدم تا زانوم و چسب بود و موهام بالای سرم جمع کردم ، حسابی خوشگل شده بودم ، مخصوصاً برای اولین بار دست به صورتم زدم و ابروهام مرتب شد
سلام
بابا به من نگاهی کرد : وای ساره چقدر ناز شدی
مرضیه جون لبخندی زد : چقدر تغییر کردی
لبخندی زدم
ستاره : می بینی بابا امشب باید فقط به خواستگارهای ساره جواب بدی
بابا : باید بفرستمش خونه اینجوری به مهمونی نمی رسم
: بابا
بابا بغلم کرد : جانم
ستایش با عقیل اومد ، ستایش به من نگاهی کرد : دست به ابروهات زدی
: آره
چشمم به عقیل افتاد به من نگاهی کرد و سرش و انداخت پایین
: این جا چطور ؟
ستاره : خدایش خیلی جای خوبیه
بابک : خیلی عالی فکر نمی کردم اصلاً اینجوری باشه
بابا : من به کارهای ساره اعتماد کامل دارم
: ممنون بابا
مهمون ها اومدن خانواده شهره حسابی از ما تشکر کردند و از این که همچین جایی رو انتخاب کردیم .
خانواده مرضیه جون هم اومدند ، وقتی دیدن مهمونی مخلوط با مانتو نشستند . من چون وقتی اومدن ندیده بودمشون با مرضیه جون رفتیم سمت اون ها
مرضیه جون : ساره جان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#92
Posted: 20 Aug 2012 18:35
: جانم
مرضیه جون : هیچی
: بگید
مرضیه جون : هیچی
رفتیم پیش اقوامش
: سلام
همشون خیلی خوب با من احوال پرسی کردند
وقتی با مهرداد احوال پرسی کردم با یک حالت خاصی جواب من و داد
محبوبه : خوشگل شدی ساره جون
: ممنون محبوبه جون لطف داری
با مرضیه جون کنارشون نشستم ، چشمم به مامانی افتاد
: ببخشید با اجازه من باید برم
دایی حمید : راحت باش دخترم
رفتم سمت مامانی و از خوشحالی بغلش کردم : سلام مامانی
مامانی : سلام دختر من خوبی
: دلم برات یک ذره شده بود
مامانی : دلم منم عزیزم
: دیگه همش به مسافرتی از من یادت میره ها
مامانی خنده ای کرد : بعدش بجاش باهمیم
: آره ولی خیلی سخته که نمی بینمتون
مامانی : برای من عزیز دلم
بابا اومد سمت ما : سلام مامانی
مامانی : سلام رضا جان خوبی
بابا مامانی رو بوسید : کم پیدا هستید
مامانی : کار دارم برای همین بیشتر میرم شمال
مرضیه جون اومد و با مامانی احوال پرسی کرد تو چشم های مامانی برای یک لحظه یک غم اومد و اون زود مخفی اش کرد .
مرضیه جون : خیلی خوش اومدین بفرمائید
با مامانی رفتم بقیه بچه هام اومدن باهاش احوال پرسی کردند .
بالاخره سعید و شهره اومدن
: خوب اومدن
مامانی : آره
سعید و شهره دور زدند وقتی به مامانی رسیدند ، سعید مامانی رو بغل کرد : جای مامانم خالی
مامانی اشک هاش ریخت ، منم به سختی خودم و کنترل کردم
: برو سعید زشت مردم منتظرت هستند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#93
Posted: 20 Aug 2012 18:36
مامانی اشکش و پاک کرد سعیدم اشکش و پاک کرد برای یک لحظه تو دل همه غم نشست ، واقعاً دلم می خواست مامان می بود .
سعید و شهره رفتند
مامانی : برو دختر به کارهات برس من اینجا کلی فامیل دارم تنها نمی مونم
: من قربون شما برم آخ حسودیم می کنه
مامانی : برو دیگه
خندیدم از مامانی دور شدم
سلام ساره جون
: سلام اردلان خوبی
اردلان : بله ، خیلی خوشگل شدی
: بله همه دارند میگن
اردلان : همه غلط می کنند
: اوی حواست باشه ، دلشون می خواهد بگن
اردلان : من اجازه نمیدم
: شما رو به جا نمیارم
پرستو اومد کنارم : چطور این و نمی شناسی
: تازه تو رو هم نمی شناسم مزاحمم نشید
اردلان : دماغت سوخت پرستو
پرستو : بیشعور
پرستو رفت
اردلان دستش و انداخت دور کمرم : خانمی افتخار میدید
: بله
با اردلان رفتیم وسط ، حسابی شلوغ و شد
ساره یک لحظه بیا
اردلانم دنبالم اومد
: جانم ستاره
ستاره : گفتم ساره کی گفتم اردلان
اردلان : بگو دیگه من و ساره نداریم
ستاره : آقای غفاری کارت داره
اردلان : اون کیه ؟
: به تو چه ، با من کار داره با تو که کار نداره
اردلان : من غیرتی شدم
: برو بابا ، کجاست ستاره
ستاره : اون طرف
رفتم سمتش دیدم کناری ایستاده : سلام آقای غفاری
غفاری به من نگاهی کرد : سلام خسته نباشید
: شما خسته نباشید
غفاری : مزاحم شدم ببینم چیزی کم و کسر نیست
: من نمی دونم بگزارید از بابا سوال کنم چون حواس من به این چیزها نبود
غفاری لبخندی زد : پس سوال کنید به من خبر بدید
: چشم
رفتم سمت بابا
: بابا چیزی کم کسر نیست ؟
بابا : نه عزیزم ، برای چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#94
Posted: 20 Aug 2012 18:36
: آقای غفاری از من سوال کرد
بابا : کجا هستند ؟
: بیان بریم
با بابا رفتیم سمت غفاری : ببخشید آقای غفاری بابا هستند
غفاری با بابا دست داد ، با بابا شروع کرد حرف زدن ، اردلان اومد جای من : ساره میای
: ببخشید اگه امری ندارید
غفاری : راحت باشید
دست اردلان گرفتم و رفتم
اردلان : کی بود ؟
: مدیر اینجا
اردلان : با تو چکار داشت
به اردلان نگاه کردم : باید توضیح بدم
اردلان : نه فقط سوال کردم
چشمم به عقیل افتاد که داشت به من و اردلان نگاه می کرد و کمی پکر بود ، دلم می خواست برم پیشش ولی بهتر دیدم ازش دور باشم
بابک اومد : ساره بیا با من برقص
: ستاره کجاست ؟
بابک : ازش اجازه گرفتم
: مطمئنی
بابک خندید دستم و گرفت با هم رفتیم و رقصیدیم
بابک : از دست اردلان نجاتت دادم نه
: آره فضولی می کنه
بابک : می دونی توی این جمع دو نفر خیلی حواسشون به کارهای تو
: کیا ؟
بابک : اردلان و عقیل
: تو هم که به هر سه تا توجه داری ؟
بابک خندید : من که بله
: چی شده بود عقیل تنها بود ، ستایش پیشش نبود
بابک : زیاد ناراحت نباش الآن کنارش نشسته و داره با عقیل حرف می زنه
: خوب تنها نباشه بهتر
بابک : تو نمی خواهی بری باهاش یکم حرف بزنی
: نه دلیل نمی بینم
بابک : باشه نرو ولی خیلی گناه داره
: بابک
بابک : باشه دیگه در موردش حرف نمی زنم
موقع شام شد و همه برای خودشون غذا کشیده بودند ، منم برای خودم غذا کشیدم و کناری نشستم
خوبی ساره جان
سرم و بلند کردم دیدم مرضیه جون : بله خوبم
مرضیه جون : چرا تنها نشستی بیا بریم پیش خانواده من اگه دوست داری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#95
Posted: 20 Aug 2012 18:36
: آره بریم
با مرضیه جون رفتم
مرضیه جون : اگه اجازه بدید ما هم بشینیم
مهرداد بلند شد : بیان اینجا بشینید عمه
مرضیه جون نشست : ساره جون
: راحت باشید ، من راحتم
خاله زهرا : مرضیه جون خبری ؟
مرضیه جون چطور
خاله زهرا : عقیل همش با ستایش جون
مرضیه جون : نه چیزی خواستی نیست
مهرداد آروم کنار گوش من : حتماً چیزی نیست از اون لاو ترکندنشون معلوم
به مهرداد نگاه کردم
مهرداد : فکر می کردم عقیل زرنگ تر باشه
: منظور
مهرداد لبخندی زد : هیچی
حوصله نداشتم دیگه پیششون باشم چشمم به اردلان افتاد که داشت با پرستو حرف می زد ، تا من و دید اومد طرفم : ساره جون
: جانم
اردلان : بیا یک لحظه
: ببخشید
رفتم پیش اردلان ، طبق معمول دستش انداخت دور کمرم : بیا تو به این پرستو یک چیزی بگو
: باز چی شده ؟
پرستو : رفتی بزرگ تر تو آوردی
: پرستو تو چرا اینقدر به این اردلان گیر میدی این همه پسر اینجا یکی نتونسته چشم تو رو بگیره
پرستو اخم هاش و توی هم کرد : کی حالا گفت من از اردلان خوشم میاد
دینا : والله دیگه چطوری می خواستی بگی همه فهمیدن
پرستو : اصلاً این طور نیست
: برو پرستو جون وقت تو برای کسی بزار که بتونی روش حساب کنی
پرستو : فکر می کردم تو زن عقیل بشی برای همین اردلان تنها می موند
: آخ اشتباه کردی
پرستو : یعنی تو می خواهی با اردلان ازدواج کنی
: نه ، من و اردلان برای هم خواهر رو برادر هستیم
پرستو : مطمئنی نظر اردلانم همین
اردلان : آره نظر منم همین ، ساره برای من خواهر
می دونستم برای این که من ناراحت نشم این و حرف و زد
پرستو لبخندی زد : خوب اردلان حالا وقت داری به دخترها دیگه فکر کنی
اردلان : به هر کی فکر کنم به تو یکی فکر نمی کنم
پرستو حسابی سرخ شد و رفت
دینا : مرسی اردلان خوب بود
اردلان خندید : خودش خواست
مهمونی تموم شد رفتیم خونه ، به کارهای اردلان فکر کردم .
ساره
: بله بابا
بابا : بیا یک لحظه
: بله کاری دارید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#96
Posted: 20 Aug 2012 18:50
بابا : امروز عمو علی در مورد اردلان حرف زد تو نمی خواهی
: نه بابا من اردلان و دوست ندارم دیگه ام نمی خواهم در این مورد بشنوم
بابا سرش و تکون داد ، تا برگشتم دیدم عقیل پشت سرم ، بهش نگاهی کردم رفتم توی اتاقم . نفس عمیقی کشیدم ، لباسم و عوض کردم و آهنگ گذاشتم رو روی تخت دراز کشیدم
اون که درخت تن سپرده به تبر
که برای پرنده ها دلواپس منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو به خداست
صدای در اومد در باز کردم دیدم عقیل : بله کاری داشتی ؟
عقیل می تونم بیام تو
: نه
عقیل : چرا ؟
: کار تو بگو
در اتاق ستایش باز شد : چیزی شده ؟
عقیل : نه میشه فقط یکم صدای ضبط تو کم کنی
: باشه معذرت
رفتم توی اتاق در بستم و صدای ضبط و کم کردم روی تخت نشستم می دونستم نمی خواست این و بگه ولی خوب حرف خاصی نداشتم باهاش بزنم .
روزها از پی هم می گذشت ، و من بیشتر وقتم توی دانشگاه بودم وقتی ام می اومدم به بهانه خستگی می رفتم توی اتاقم و با کسی حرف نمی زدم .
عید اومد و حالا مجبور بودم تو خونه باشم
بابا : خانم عید بریم مسافرت
ستایش : آره بابا خوب بیان بریم از این حال و هوا در میایم
مرضیه جون لبخندی زد : آره خوب
بابا : به بچه ها میگم ببینم نظر اونها چیه
ستایش : نظر تو چیه ساره
: رو من اصلاً حساب نکنید من کار دارم بعدم من باید برم بیمارستان
بابا : یعنی چی ساره مگه میشه بدون تو
: آره بابا ، من کار دارم نمی تونم می دونید که نمی تونم نرم
بابا : مگه الآن تعطیل نیستید
: نه بابا
بابا : مگه این کارها مال سال آخر نیست
: به واحدهای گذرونده کار داره
بابا : پس ما هم نمیریم
: من که خونه نیستم پس چرا می خواهید به خاطر من توی خونه بمونید
بابا : آخ
: بابا این کار و بکنید من ناراحت میشم
بابا با ستاره و سعید صحبت کردند و قرار شد بیست و نهم برند تا روز اول عید شمال باشند .
اون ها رفتند و من تنها توی خونه موندم بابا هر چی اصرار کرد که برم ولی من نرفتم ، سعید و ستاره هم با ناراحتی رفتند . بابک بهم گفت داری خیلی به خودت سخت میگیری ، و من فقط بهش لبخندی زده بودم .
عیدم با همه زیبایش گذشت و همه دوباره به کارهای خودشون پرداختند و من طبق معمول تو خودم بودم و زیاد با کسی حرف نمی زدم .
آخرین امتحان و دادم
بابا : ساره امتحان هات تموم شد
: بله
بابا : تابستون می خواهی درس برداری
: بله بابا
بابا : چرا ؟
: می خواهم زود تموم بشه
بابا : ساره قرار هفت مرداد یک مجلس عقد برای ستایش و عقیل بگیریم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#97
Posted: 20 Aug 2012 18:50
لبخندی زدم : مبارک
از جام بلند شدم ستایش و بوسیدم و با عقیل دست دادم : خیلی تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید
عقیل تو چشم هام نگاه کرد : ممنون
دیگه هر کسی نظری می داد سعی می کردم شرکت کنم ولی خیلی برام سخت بود بغض داشتم ولی باید طوری برخورد می کردم که چیزی نشده و من خوشحالم .
شب رفتم توی اتاقم و تا تونستم بی صدا گریه کردم ، خیلی برام سخت بود ولی خوب باید همه چیز و فراموش می کردم .
اون ها خودشون درگیر عروسی کردند و من به بهانه درس خوندن تمام وقتم و توی دانشگاه گذروندم .
روز عروسی شد یک پیراهن سیاه بلند ، یقه دکلته ، پوشیدم و یک زنجیر که مامان بهم داده بود انداختم گردنم ، خیلی برام سخت بود که بی تفاوت باشم
ستایش و عقیل اومدن داخل سالن ، بهشون نگاه کردم عقیل واقعاً زیبا شده بود
ساره خوبی
برگشتم به بابک نگاه کردم : آره بابک خوبم
بابک : بهتر خوب باشی
لبخندی زدم ، ولی دلم می خواست گریه کنم ، ستایش و عقیل به جای که ما بودیم رسیدند ، به عقیل نگاه کردم ولی اون به من نگاهی نکرد ، منم دست ستایش گرفتم : مبارک
ستایش لبخندی زد : ممنون ساره
مهمونی برام زجر آورترین مهمونی بود ، که باید خوشحالی می کردم ولی توی دلم زار می زدم ، اردلان ازم کنده نمی شد و این بیشتر آزارم میداد
موقعی که صیغه عقد خونده شد برای یک لحظه نگاهم با عقیل در هم گره خورد بهش لبخندی زدم ولی اون لبخندی نزد می دونستم اگه اینجاست فقط بخاطر من نه ستایش
کناری ایستاده بودم مهرداد اومد کنارم : روز عروسی آقا سعید بیشتر می رقصیدید
: نه الانم می رقصم خسته شدم برای همین اومدم کناری
مهرداد : فکر می کردم عقیل شما رو دوست داره
با اخم بهش نگاه کردم : اشتباه فکر کردید جناب
ازش فاصله گرفتم رفتم بین بقیه که می رقصیدند که همه فکر کنند منم دارم شادی می کنم .
موقع شام کنار بابا نشستم ، بابا : خوبی ساره ؟
: آره بابا چرا بد باشم
مرضیه جون به من نگاهی کرد و سرش و انداخت پایین ، نمی دونم اون چرا ناراحت بود
با لبخند : حالا مرضیه جون چطوری می خواهی برای ستایش مادرشوهر بازی در بیاری
مرضیه جون به من نگاهی کرد : چطور ؟
: خوب حالا هم مامانش هم مادرشوهرش
مرضیه جون لبخندی زد : به این موضوع فکر نکرده بودم
: از امشب باید فکر کنی
عقیل و ستایش اومدن پیش ما
ستایش : من خیلی خسته شدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#98
Posted: 20 Aug 2012 18:50
بابا : کمتر می رقصیدی
: یک شب دیگه باید خوب برقص که بعد حسرت نخوره
ستایش : روز عروسیت جبران می کنم ساره
: باشه قول دادی ها
اصلاً به عقیل نگاه نمی کردم
ستایش : بیا عقیل جون بشین
عقیل لبخندی زد : باشه خانمم
چقدر سخت بود که باید بی تفاوت می بودم می دونم برای عقیلم همین اندازه سخت بود
اون مهمونی تموم شد ، من با دو حالت توی اون مهمونی بودم خوشحالی و غم شاید هیچ کس تا حالا تجربه نکرده بود .
شب رفتم توی اتاقم عقیل اتاقش به اون طرف یعنی اتاق سعید انتقال داد تا نزدیک ستایش باش ، با رفتنش منم در تراس باز کردم تا باد بیاد تو ، رفتم روی تراس و از ته دل گریه کردم ، تا با گریه کردنم همه چیز و فراموش کنم .
روی زمین نشستم و در تکیه دادم دیگه اشکم با من همراهی نمی کرد تا بتونم راحت بشم دیوارهای این خونه بهم فشار می آوردند ، دلم می خواست آزاد بشم و برم
کاش پرنده بودم می رفتم ، و هر جا آرامش داشتم اونجا می موندم .
صبح چشم هام باز کردم دیدم روی تراس خوابم برده ، رفتم تو لباسم و عوض کردم و برای آرامش دوش گرفتم ، از حمام که اومدم بیرون با عقیل رو به رو شدم
: سلام صبح بخیر
عقیل به من نگاهی کرد : سلام صبح تو هم بخیر
رفتم توی آشپزخونه مرضیه جون بیدار شده بود
: سلام
مرضیه جون به من بعد به چشم هام نگاه کرد : خوبی ساره ؟
: آره
دیگه سوالی نکرد ، داشتم صبحانه می خوردم که ستایش با عقیل اومدن توی آشپزخونه ، بابا هم اومد
: سلام
بابا : سلام دختر بابا ، خوبی ؟
: بله
ستایش : سلام بابا صبح بخیر
: بابا سلام عزیزم
عقیل : سلام
بابا جواب اونم داد ، صبحانه ام و خوردم : اگه امروز با من کاری ندارید می خواهم برم خونه مامانی
بابا : نه برو عزیزم سلام برسون
: باشه
ستایش : نرو ساره بمون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#99
Posted: 20 Aug 2012 18:51
: نه دلم خیلی براش تنگ شده مخصوصاً که دو روز دیگه ام می خواهد بره
ستایش : یعنی تا دو روز دیگه نمیایی
: جدیداً خرگوش شدی
ستایش : خیلی بدی ساره همیشه از خونه فرار می کنی
: تو که دیگه سرت شلوغ به من نمیرسه
ستایش : خوب عقیل درست هست ولی توهم بمون
: کار دارم باید برم
ستایش : همیشه خود تو لوس می کنی که دیگران ناز تو بکشند
: مگه نمی دونی این کار رو دوست دارم
ستایش : چرا می دونم
از جام بلند شدم : پس من برم حاضر شم که باید زود برم
زود لباس پوشیدم واقعاً برام سخت بود که یک لحظه دیگه توی خونه بمونم . از خونه زود بیرون نفس عمیقی کشیدم رفتم پیش مامانی ، تا من و دید شروع کردم براش گریه کردن
مامانی : ساره مادر چرا اینجور می کنی ؟
: دلم خیلی گرفته
مامانی : ساره مطمئنی فقط همین ؟
: آره مامانی هیچی دیگه نیست
مامانی : می دونی این اخلاقت درست شبیه مادرت هر وقت یک چیزی ناراحتش می کرد می اومد گریه می کرد بعدم می گفت هیچی نیست دلم گرفته بود
خندیدم : مامانی ، منم دختر همون مامانم
مامانی خندید : نه تو همون مامانی
سه روز پیش مامانی بودم و اون دیگه می خواست بره که منم مجبوری رفتم خونه خودمون با برگشتم بیشتر تو خودم فرو رفتم دیگه از دانشگاه جدا نمیشدم همش اونجا بودم و خودم توی کتاب های اونجا غرق می کردم .
بالاخره دوباره تابستون تموم شد و از مهر چهار ماه گذشت امتحان ها تموم شد ، همه خونه ما بودند
بابک : خانم دکتر کی شما مطب می زنید که من مریض شدم بیام پیشتون
: میزنم
بابک : سال دیگه دانشگاه تموم بشه می تونی بزنی
: آره
بابک : چه خوب ، بابا پس باید به فکر مطب باشید
: اینجا نمیزنم
همه یک دفعه به من نگاه کردند
ستاره : یعنی چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#100
Posted: 20 Aug 2012 18:51
: بعدم میگم برنامه ام چیه
بابک بهم نگاه کرد : یعنی می خواهی از این شهر بری ؟
لبخندی زدم : هنوز نمی دونم برنامه ام چیه
بابا : ساره تو بدون فکر حرف نمیزنی چه برنامه ای برای خودت ریختی
: یک مدت می خواهم برم تو درمانگاه ها کار کنم بعد مطب می زنم
بابا : اینجا مطب نمیزنمت چی بود ؟
: میرم شمال
بابا : تو حق نداری ؟
: چرا بابا با مامانی حرف زدم اونم برای همین رفت اونجا تا اونجا رو برای رفتن من آماده کنه
بابا : تو حق نداری باید از من اجازه بگیری
: می دونید که همیشه آرزوم بوده جای برم که مامان بزرگ شده ، خونه مامانی هم هست قرار شد درسم که تموم شد منم برم اونجا
بابا اخم هاش توی هم کرد : ساره تو حق نداری بری می فهمی اونجا جای تو نیست
: چرا نیست ؟
ستاره : ساره تو دیوونه شدی می خواهی اینجا رو ول کنی بری تو یک روستا
: آره ، باید دوره ام بگذرونم میریم اونجا
بابا : دوره ات و بگذرون ولی بر می گردی اینجا
: حالا بگزارید من دو سال طرحم و بگذرونم بعد تصمیم می گیریم کجا باشیم
سعید : ساره حالم گرفتی
: این حرف و نزن ، خوب همتون از اول می دونستید من اونجا رو دوست دارم
ستاره : برای چی می خواهی بری ؟
: همیشه دوست داشتم اونجا باشم ، مخصوصاً از وقتی مامان رفت
ستاره بلند شد : بابک بریم
منم بلند شدم رفتم توی اتاقم ، روی تخت نشستم کمی گریه کردم ولی همه باید می دونستند چه تصمیمی گرفتم ، در اتاقم زده شد
: بله
در باز شد مرضیه جون اومد تو : اجازه هست
لبخندی زدم : بله
مرضیه جون اومد کنارم نشست : خوبی ساره ؟
: آره
مرضیه جون : اینجا اینقدر بهت سخت می گذره ؟
: نه همیشه آرزوم بوده برم اونجا ، مامان همیشه از اونجا به بهترین روزهای زندگیش یاد می کرد دلم می خواهد برم اونجا
مرضیه جون : که اونجا بهتریم روزهای زندگی تو بشه
: اره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود