ارسالها: 3747
#101
Posted: 20 Aug 2012 18:52
مرضیه جون سرش و تکون داد : حالا بیا شام بخور
: ستاره رفت
مرضیه جون : نه بابک مجبورش کرد بمونه
لبخندی زدم : همه چیز و خراب کردم
مرضیه جون : یکم بی مقدمه بود برای همین پذیرفتنش یکم سخت شد ، حالا بلند شو بیا
با مرضیه جون رفتم بیرون جو یکم سنگین شده بود
رفتم توی حال
شهره : ساره جدی می خواهی بری
: آره
سعید : پس من چی ؟
: بلند شو ، همچین میگه انگار قرار با ما زندگی کنه ، خوب تو توی خونه خودتی و گاهی میای به من سر میزنی ، حالا میای اونجا سر میزی ، مثل ستاره
سعید : مگه ستاره یادش رفت
: ستاره ام داره زندگی می کنه قرار نیست که همش بیخ دل من باشه ، چند وقت دیگه ستایشم میره همه به نبود من عادت می کنند پس دوری من اونقدر سخت نمیشه ، بعدم کو تا سال دیگه
سعید : ساره چند واحد مونده
: بیست واحد دیگه دارم
سعید : این ترمت
: اره
سعید : ساره یعنی بعد از سال تحویل میری اونجا آره
: فردا راهیم
بابا : یعنی همین فردا
لبخندی زدم : آره
بابا : چرا اینقدر زود درست تموم شد
سعید : چون خانم تابستون ها درس بر می داشتند مگه نه ، معدلم که بالا بوده درس بیشتر می تونسته بر داره
لبخندی زدم
بابا : پس خیلی وقت این برنامه رو داری درست
: بله
بابا : چرا حالا به من گفتی
: من که همیشه می گفتم شما ها حرفم و جدی نمی گرفتید
بابا : ولی تو قبلاً این حرف و نمی زدی
ستایش : بعد از ازدواج بابا ، چند بار گفتی
: خوب دیگه دیدم بابا تنها نیست ، بقیه ام هستید پس نبود من زیاد سخت نمی گذره
بابا : ولی ساره تو باید بمونی
: بابا دو سال طرحم بگذرونم بعد برای بقیه اش فکر می کنم
بابک : تو فکرها تو کردی این رفتند یعنی برنگشتن
: همچین میگی برنگشتن انگار دارم از کشور خارج میشم هر وقت دلم تنگ بشه ، دلتون تنگ بشه می تونیم هم و ببینیم
ستاره : اگه می تونستی می رفتی
: نه ، نمی تونم من متعلق به کشورم
ستاره شروع کرد گریه کردن
: ستاره چرا اینجوری می کنی ، چرا جو بهم می ریزی
بابک : خانم گریه نکن زشت
ستایشم شروع کرد گریه کردن ، حسابی همه گرفته شدند
: شهره تو یک چیزی بگو تو که از اون شهر اومدی اینجا ؟
شهره : من با شوهرم هستم ولی تو چی ؟
: منم با مامانی ام
بابا اخم هاش توی هم کرده بود و معلوم بود داره خودش و نگه میداره ، بلند شدم رفتم طرفش : بابا من اینجوری راحت ترم
بابا بهم نگاه کرد ، برای دومین بار اشک بابا رو دیدم ، حالم خودم بهتر از اون نبود
بابا بلند شد بغلم کرد : من مقصر رفتنت بودم نه ؟
: نه بابا باید می رفتم
اشک هام می ریخت دیگه نمی تونستم اونجا بمونم : فردا میرم دلم می خواهد کسی از دستم دلخور نباشه
بابا : ساره بهتر نبود زودتر می گفتی
: نمی تونستم بابا
مرضیه جون : کاش زودتر می گفتی ساره
لبخندی زدم : مرضیه جون بابام دست شما می سپارم خیلی برای من عزیز
مرضیه جون : همچین میگی ساره انگار دیگه بر نمی گردی
: چرا ولی خوب من نمی تونم زود به زود بیام ، شما بیان اونجا
بابک : خوب خانم دکتر قبل از رفتن یک فشار خون از همه به عنوان یادگاری بگیر
خندیدم : الآن باید برای همه سرم تجویز کنم
بابک خندید : موافقم
: فقط بابا یک در خواست داشتم
بابا : جانم بگو
: من رفتم یک ماشین دیدم پیش عمو مجید
بابا : خوب
: من خیلی خوشم اومد بهش گفتم
بابا : چی هست حالا
خندیدم : یک پراید
بابا : خوب قرار شد کی بهت بده
: من گفتم به شما اول میگم اگه شما موافق بودید امشب اردلان برام بیاره
بابا : باشه به مجید زنگ می زنم
: مرسی بابا ببخشید
بابا : یعنی فردا می خواهی با ماشین بری
: آره دیگه بابا
بابا : ولی تو
: بابا یواش میرم اونجا ماشین لازم دارم باشه
بابا : باشه بابا
: ممنون
خوب تا شما ها با هم یکم حرف بزنید من برم ببینم دیگه چی رو باید جمع کنم
رفتم توی اتاقم دو رو بر اتاقم و خوب نگاه کردم صدای در اومد : بله
ستاره اومد داخل : کاش نمی رفتی ساره
: ستاره باید برم ، اینجوری راحت ترم
ستاره : ولی دلم می خواست بودی ، مخصوصاً حالا که داری خاله میشی
از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم : واقعاً ستاره
ستاره : آره
: چند وقت ؟
ستاره : دو ماه ولی کسی خبر نداره به کسی چیزی نگو
: الهی من قربون این کوچولو برم
ستاره : پس نرو
: باید برم طرح بگذرونم ستاره بعد فکر می کنم چه کار باید بکنم
ستاره : باشه برو ولی خیلی مامان بدی هستی
بغلش کردم : الهی تو مراقب باش مامان بدی نشی
شب اردلان ماشین و برام آوردم هر چی گفت خودش باهام میاد ولی من گفتم نه ، شام خوردیم رفتم توی اتاقم بخوابم تا صبح خسته نباشم برای رانندگی
صبح ساعت پنج بیدار شدم لباس پوشیدم ، آروم چمدون ها رو بردم بیرون تا ببرم پایین
در اتاق عقیل باز شد : می خواهی بری ؟
: آره
عقیل اومد کمکم با هم چمدون ها رو بردیم پایین برای آخرین بار برگشتم توی اتاقم تا ببینم چیزی جا نگذاشتم
عقیلم اومد توی اتاقم : جات خیلی خالی میشه
: خوب تو ستایشم مدت دیگه اینجا مهمون هستید و بعد میرید خونه خودتون بعد دیگه جالی خالی من و متوجه نمی شید
عقیل بغلم کرد : همیشه جای خالی تو توی وجودم احساس می کنم
: عقیل
عقیل : چیه عزیزم ؟
: تو دیگه زن داری
عقیل سرش و تکون داد : آره ، ولی هیچ کس تو برام نمیشه
پایان قسمت ۵
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#102
Posted: 21 Aug 2012 18:57
قسمت ۶
: امیدوارم در کنار ستایش خوشبخت بشی اون که خیلی احساس خوشبختی می کنه ، تو هم بهش علاقه مند میشی
عقیل : اگه می دونستم یک روز می خواهد این اتفاق بیافت هیچ وقت نمی اومدم خونه شما
: من بالاخره باید می رفتم تا زندگیم و جای دیگه شروع کنم همیشه آرزوم بوده که برم اونجا زندگی کنم
از اتاق اومدم بیرون برای آخرین بار به اتاق نگاه کردم خودم می دونستم دیگه نمی خواهم به این خونه برگردم ، چون اینجا خاطراتی داشتم که دوست نداشتم هیچ وقت به یاد بیارم ، رفتم پایین سوار ماشین شدم
عقیل : می دونی ساره تو همیشه برام از همه عزیز تر بوده هستی ، ولی امیدوارم یک همسر خوب برای خودت پیدا کنی
خندیدم : باشه اول سیبل هاش و بزنم یا ریشش و
عقیل خندید : اول موهاش و بزن هیچ وقت نفهمیدم چرا بیدار نشدم حالا بهم میگی
: یادت گفتی آب یک مزه دیگه داره
عقیل : آره
: من توش قرص خواب آور انداختم تا تو بیدار نشی
عقیل : ای نامرد
خندیدم : تا تو باشی با من لج کنی
عقیل : ساره دوستت دارم
بهش لبخندی زدم و حرکت کردم ، تو جاده تمام ذهنم پیش عقیل بود که چی شد که من دل بهش بستم ، بالاخره رسیدم خونه مامانی ، پیاده شدم و زنگ زدم ، مامانی در باز کرد
: سلام مهمون نمی خواهی ؟
مامانی : بالاخره اومدی ؟
: آره دیگه اومدم دختر شما بشم
مامانی : تو دختر من هستی
چمدون ها رو بردم داخل
مامانی : بیا این اتاق مال تو
به اتاق نگاه کردم اتاق قدیم مامان بود لبخندی زدم : مرسی مامانی که درکم می کنید
مامانی بغلم کرد : تو نمی دونی چقدر برای من عزیزی الآن که اومدی واقعاً فکر کردم منصوره اومد توی این خونه
لبخندی زدم : خوشحالم
مامانی : خوب کی باید بری درمانگاه
: فردا صبح ، حالا باید وسایلم و جا به جا کنم
صدای گوشیم بلند شد : سلام بابا
بابا : سلام دختر بابا خوبی ؟ رسیدی ؟
: بله همین الآن رسیدم وسایل و آوردم تو تا جا به جا کنم
بابا : باشه عزیزم به مامانی سلام من و برسون
: چشم بابای کاری ندارید
بابا : نه عزیزم
: به همه سلام برسونید خداحافظ
بابا : خداحافظ
مامانی : صبح بابات زنگ زد کمی دلخور بود
به مامانی نگاه کردم : عادت می کنند
مامانی : نمی دونم ساره باید بهت بگم کارت درست بوده یا نه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#103
Posted: 21 Aug 2012 18:58
: مامانی خواهرم خیلی مهم تر از عشق من بود
مامانی سرش و تکون داد : خدا کنه هیچ وقت ستایش نفهمه شاید اگه یک روز بفهمه خیلی ناراحت بشه
: کسی چیزی بهش نمیگه از این مطمئن هستم
مامانی : حتی عقیل
: آره مامانی حتی عقیل
مامانی : خوب وسایل تو بزار بیا این چای رو بخور گرم بشی
: مرسی مامانی دوستت دارم یک عالمه
مامانی خندید از اتاق رفت بیرون ، تمام وسایل و سر جاش گذاشتم و همه چیز مرتب شده بود تمام وسایلم تمام لباس هام آورده بودم اینجا هر کس حالا توی اتاق من بره می دونه دیگه برگشتی در کار نیست چون دیگه اونجا هیچی ندارم تمام عکس ها و قاب های رو که دوست داشتم با خودم آورده بودم به دیوار اتاق زدم بهشون نگاه کردم
خوب دیگه اومدیم خونه جدید باید یک زندگی جدید و شروع کنیم
ساره بیا مادر شام
رفتم شام خوردم و همون جا نشستم و از پنجره بیرون و نگاه کردم
مامانی کنارم نشست
: مامانی از دوست های مامانم هنوز کسی اینجا هست ؟
مامانی : آره عزیزم همین خونه بغلی خونه نهال
: چه خوب
مامانی : یک دختر همسن تو داره ، ولی اون عروس شده
: چه بد ، چه زود عروس شده
مامانی : تو عجله ای نداری ببین ستایش زود تر از تو ازدواج کرد
: مامانی من باید دنبال کسی بگردم که متعلق به خودم باشه ، نه کس دیگه
مامانی : پیدا می کنی مادر
صبح رفتم درمانگاه و نامه رو به مسئول اونجا دادم و اون به خوبی از من استقبال کرد مرد مسنی بود
: دکتر خیزابی من کی باید کارم و شروع کنم
دکتر خیزابی : از همین حالا ، ببین چند تا مریض هست باید یاد بگیری
: چشم
مانتوم و در آوردم و مانتو سفید و پوشیدم ، اولین مریض اومد داخل دکتر خیزابی هم همون جا موند
مریض و معاینه کردم : چیزی خواستی نیست یک سرما خوردی کوچک ولی باید حتماً داروهای که بهتون میدم تا آخرش استفاده کنید تا خوب بشید
مریض : خدا خیرتون بده خانم دکتر
دکتر خیزابی هم معاینه اش کرد ، چیزی نگفت به داروهایی که نوشته بود نگاهی کرد سرش و تکون داد
: خانم محترم مراقب خودتون باشید
مریض های بعدم معاینه کردم و اون هام چیزی خاصی نبود ، سرمون خلوت شد
دکتر خیزابی : معلوم خیلی واردی
: سعی کردم همه چیز و یاد بگیرم و تا حالا تئوری بوده حالا یکم عملی اش سخته
دکتر خیزابی خندید : نه یاد میگیری سختیش یکی دو ماه ، اینجا اتاق خودت هر کاری دوست داری می تونی بکنی
: ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#104
Posted: 21 Aug 2012 18:58
دکتر خیزابی : خوب من برم کار دارم
: شماره ای دارید که اگه نیاز شد بتونم باهاتون تماس بگیرم
دکتر خیزابی : بله اینم شماره من
: ممنون دکتر
اون رفت منم بلند شدم در کشو ها رو باز کردم تصمیم گرفتم از این به بعد هر کی میاد اینجا براش یک پرونده تشکیل بدم تا بدونم کی رو باید چطوری درمان کنم .
لب تابم و برداشتم و شروع کردم به تایپ کردن تا یک فرم درست کنم تا هر کی میاد ازش سوال کنم و اون ها رو یادداشت کنم ، بیشتر به صورت تستی در آوردم که برای خودمم راحت باشم . چیز خوبی از کار در اومد باید می رفتم خونه و ازش پرینت می گرفتم .
بلند شدم دور تا دور اتاقم و مرتب کردم و هر چیز و جای که می دونستم بهتر گذاشتم . تا ساعت چهار خودم سرگرم کردم دیگه کسی نیومد
سلام خانم دکتر
: سلام
من ناصرم سرایدار اینجا
: خوشبختم منم ساره هستم
ناصر مرد مسن و بامزه ای بود : خانم دکتر ساره ؛ اگه کاری دارید بگید انجام بدم
: نه ممنون کار خاصی ندارم انجام بدید
ناصر : چای می خورید ؟
: آره این خوبه ، اگه جاش و به من نشون بدید دیگه مزاحم شما هم نمیشم
ناصر : این چه حرفیه خانم دکتر کار من
: در هر صورت شما که همیشه اینجا نیستید
ناصر : بله خانم با من بیان
همراهش رفتم ، رفت توی یک راه رو : آبدار خونه خانم اینجاست
: ممنون آقا ناصر
ناصر دو تا چای ریخت یکی برای خودش و یکی برای من
: همیشه اینجا اینقدر آروم
ناصر : نه همیشه بعضی اوقات آره
: خوب خدا رو شکر همه سالم هستند
ناصر : نه دکتر ، اینجا چون دکتر خانم نداشت کسی نمی اومد
: پس از این به بعد میان اینجا
ناصر : بله خانم میان
دکتر خیزابی اومد توی اتاق : هنوز نرفتی
: نگفتید تا چه ساعتی باید بمونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#105
Posted: 21 Aug 2012 18:58
دکتر خیزابی به اطراف نگاه کرد : اینجا کلاً از صبح ساعت هشت تا ساعت دوازده بعد می تونید برید خونه کسی باهاتون کار داشته باشه میاد در خونتون
: باشه
دکتر خیزابی : ناصر در درمانگاه رو ببند
از جام بلند شدم ، مانتوم و عوض کردم لب تاب گذاشتم توی کیفش و ازشون خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
: سلام مامانی
مامانی : سلام مادر چقدر دیر کردی
: داشتم اتاقم مرتب می کردم بعدم نمی دونستم تا ساعت چند باید باشم
مامانی : خوب قرار شد تا ساعت چند باشی
: از ساعت هشت تا دوازده ، دکتر خیزابی گفت اگه باهام کار داشته باشند میان در خونه
مامانی : باشه مادر
یک ماه از اومدنم به اینجا می گذره و خیلی زود مردم به من عادت کردند و با اون ها دوست شدم ، حالا دیگه زن های روستا نمیرن روستای دیگه اگه مشکلی دارند میان پیش من
سلام ستاره چه خبر اونجا
ستاره : یک عالمه خبر
: خوب بگو گوش می کنم
ستاره : از کی بگم
: از خودت
ستاره : من خوبم ، کوچولوم هم خوب خوب
: خوب خدا رو شکر ، بابک چطور
ستاره : اونم خوبی طفلی هر روز با یک چیزی میاد توی خونه
: یعنی چی ؟
ستاره : وای ساره حالا می فهمم ویار یعنی چی
: بابک و پشیمون کردی
ستاره : نه کلی ام ذوق می کنه وقتی بهش میگم
خندیدم : ذوق نکنه چکار کنه
ستاره : بعد از چهار سال ما صاحب بچه شدیم باید ذوق کنه دیگه
: خوب خودتون نخواستید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#106
Posted: 21 Aug 2012 19:02
ستاره : آره خوب
: بابا و مرضیه جون چطورند
ستاره : اون هام تنها شدند
: مگه ستایش پیششون نیست
ستاره : نه دیگه رفت خونه خودش
: چه بی خبر
ستاره : آره ، بابای عقیل بهش پنجاه میلیون داد ، بابا هم بهشون کمک کرد تونستند یک آپارتمان پنجاه متری بخرند
: خوب این که خیلی خوب
ستاره : ولی باید ستایش و ببینی
: چرا مگه طوری شده ؟
ستاره : نه ولی دیگه اون ستایش قبل نیست ، عقیل مجبورش کرده جلوی بقیه روسری سرش کنه
: جدی میگی ؟
ستاره : آره یک هفته است نمی دونم چی شده
: خوب ستایش قبول کرده ؟
ستاره : آره ستایشی که همش غر می زد حالا خودش این مدلی شده
: مهم اینکه با هم کنار بیان
ستاره : اره عقیل خیلی مراقبش ستایشم که عقیل و می پرست
لبخندی زدم : خوب
ستاره : تو چکار می کنی ؟
: منم صبح میرم درمانگاه ، بعدازظهر توی روستا دور می زنم ، اون فرم های که بهت گفتم و تکمیل می کنم
ستاره : جدی ، مردم همکاری می کنند
: آره خیلی خوب هر روز در خونه یک نفر میرم و همه اعضای خانواده رو معاینه می کنم و براش فرم درست می کنم
ستاره : تا حالا کسی بیماری خاصی داشته
: آره
ستاره : دکتر خیزابی هیچی نمیگه
: نه خیلی ام استقبال کرد از این کار
ستاره : معلوم برای اونم خیلی خوب
: آره
ستاره : هنوز تموم نشده
: چرا چند تا خانواده بیشتر نموندن
ستاره : چه خوب ، پس بعد وقتت آزاد تر میشه
: اره دیگه
ستاره : مامانی چکار می کنه
: خونه نیست رفت خونه همسایه ها
ستاره : ساره تو فکر برگشت نیستی ؟
: من هنوز یک سال و یازده ماه دیگه باید اینجا باشم
ستاره : یعنی برای عید نمیای
: نه نمی تونم باید اینجا باشم
ستاره : چه بد ، دیروز بعد از مدت ها رفتم توی اتاقت ساره تو همه وسایل تو بردی مطمئنی قصد برگشت داری
: نمی دونم ستاره باید ببینم چی میشه
ستاره : یعنی اونجا از این جا بهتر ؟
: اینجا اگه دل تنگ شما ها نبودم خیلی خوب ، من اینجا رو خیلی روست دارم هوای خوب
ستاره : خیلی بدی ساره
: ممنون از لطف شما
ستاره : خوب برم
: راستی ستاره , ستایش نزدیک خونه بابا خونه گرفت
ستاره : میشه گفت ولی اونقدر نزدیک نیست
: خوب ، سلام زیاد به همه برسون خداحافظ
ستاره : خداحافظ
پس عقیل غیرتی شده و ستایش و مجبور کرده روسری سرش کنی یعنی اگه منم زنش می شدم باید این کار و می کردم
ساره
: سلام مامانی
مامانی : با کی حرف می زدی ؟
: ستاره بود ، سلام رسوند ، گفت ستایش رفت خونه خودش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#107
Posted: 21 Aug 2012 19:03
مامانی : جدی چی بی خبر
: اره ، مثل اینکه بابای عقیل بهش پنجاه میلیون داده بابا هم کمکشون کرده تونستند یک خونه کوچولو بخرند
مامانی : خدا خیرشون بده
روزها از پی هم می گذشت ، نتونستم برای سال نو برم پیش بابا اونها ها هم نتونستند بیان ، ستاره ام که حامله بود نمی تونست بیاد ، عقیل و ستایشم نیومدند ، سعیدم نتونست به خاطر کارش بیاد ، سال با مامانی آغاز کردم
مامانی : سال نوت مبارک
: سال نو شما هم مبارک مامانی
مامانی : خوب بیا ساره این مال تو
لبخندی زدم ، جعبه رو از مامانی گرفتم درش و باز کردم از دیدن زنجر و پلاک خوشحال شدم
: مرسی مامانی
مامانی : قابل تو رو نداشت دلم می خواست تو هم از این زنجر و پلاک داشته باشی
: ممنون مامانی
زنجر و انداختم گردنم
: مامانی ، مامانم از این زنجر و پلاک داشت نه
مامانی سرش و تکون داد : آره خیلی ام دوستش داشت ولی نمی دونم چکارش کرد
: مامان یک عکس تک ازش گرفته بود
مامانی : آره ، پانزده سالش بود که براش خریدم .
: ممنون که همچین هدیه ای به من دادید
مامانی : تو نمی خواهی بیای بریم خونه داداشم
: نه شما برید می دونید که باید اینجا باشم
مامانی : من چند روزی رو باید اونجا باشم
: برید راحت باشید نگران منم نشید
مامانی : باشه عزیزم
مامانی من و بوسید و ساکش و برداشت و رفت ، منم رفتم کنار ساحل تا کمی قدم بزنم
سلام خانم دکتر
: سلام آقا ناصر
ناصر : خانم بیان بریم درمانگاه مریض اومده
سریع همراه ناصر رفتم درمانگاه دیدم یک دختر بچه است
: چی شده ؟
خانم دکتر به دادم برسید
: آقا ناصر در باز کن
در باز کردم بچه روی تخت خوابندند : چی شده ؟
خانم دکتر یک دفعه افتاد زمین دیگه بلند نشد
: چیز خاصی خورده ؟
نه خانم دکتر
معاینش کردم نبضش نمی زد ، هر کاری که بازم بود انجام می دادم
: آقا ناصر برو دنبال دکتر خیزابی
ناصر بدو بدو رفت بعد از مدتی با دکتر اومد
: دکتر
دکتر اومد معاینه اش کرد : متاسفم تموم کرد
مامان می زد توی سرش و گریه می کرد چرا این طوری شده
: ایست قلبی بوده
دکتر خیزابی سرش و تکون داد : بله
پدر بچه ام شروع کرد گریه کردن منم نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم توی دفترم و گریه کردم
خانم دکتر اشکم و پاک کردم برگشتم : بله آقا ناصر
ناصر : آقای دکتر کارتون داره
رفتم پیشش : بله دکتر
به من نگاهی کرد : از این اتفاق ها می افت محکم باشید
: روز اول عید خیلی سخت
دکتر خیزابی لبخندی زد : بله سخت ولی تو باید عادت کنی از این اتفاق ها زیاد می افت ، بهتر بری خونه
: بله ، خداحافظ
نتونستم برم خونه رفتم کنار دریا و روی ماسه ها نشستم و به زندگی فکر کردم چقدر زود گل زندگیش پر پر شده بود
ببخشید خانم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#108
Posted: 21 Aug 2012 19:06
برگشتم بله
مرد خیلی هراسون : اینجا درمانگاه ها هست
: چیزی شده ؟
آقای : پسرم اون طرف رفت توی آب چیزی به سرش خورده سرش شکسته
از جام بلند شدم : کجا هستند ؟
همراهم بیان
همراهش رفتم ، دیدم پسر نوجوانی دستش و گذاشت روی سرش و صورتش غرق خون ، معاینه کردم
: می تونی راه بری
پسر سرش و تکون داد
: خوب بیا بریم
بهش کمک کردم بردمش درمانگاه : آقا ناصر بیا در باز کن
ناصر بدو بدو اومد : سلام خانم دکتر چی شده ؟
: سرش شکسته
ناصر : بابام جان مراقب باشید
رفتیم توی درمانگاه سرش و بخیه زدم : خوب دیگه این تموم شد
پسر : چند تا بخیه خورد ؟
لبخندی زدم : نا قابل پنج تا
پسر : دریا می تونم برم
: بهتر نری که عفونت نکنه
پسر : اه چه بد مگه میشه شمال بیای و دریای نری
: آره ، امتحان کن می تونی
پسر : شما شاید بتونید ولی من نمی تونم
: اگه زخمت عفونت کنه بعد باید بری بیمارستان ، کدوم یکی
پسر : باشه نمیرم دیگه حرف آخر و اول می زدید
: بلند شو برو پدرت منتظرت
پسر از جاش بلند شد : ممنون خانم دکتر
: خواهش می کنم آقای محترم
پسر رفت منم از اتاق رفتم بیرون
ببخشید خانم دکتر چیزی نمی خواهد
: نه چیزی لازم نداره وقت باید مراقبت کنه و پانسمانش کنید و با بتادین ضد عفونی کنید ، دریا هم نباید بره
ممنون خانم دکتر لطف کردید
: خواهش می کنم خدا نگهدار
راستی خانم دکتر کی بخیه اش و باید بکشم
: دو هفته دیگه ولی قبلاً حتماً دکتر معاینه کنه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#109
Posted: 21 Aug 2012 19:07
بله خانم دکتر
: خدانگهدار
اون ها رفتند : آقا ناصر کاری نداری ؟
ناصر : نه خانم برید امروز حسابی خسته شدید
: من رفتم
دوباره برگشتم کنار ساحل ، کفش هام در آوردم و شلوارم و بالا زدم کنار آب شروع کردم راه رفتن ، موج می اومد و آب به پام می خورد ، آبش سرد بود ولی برای من آرامش بخش
کمی قدم زدم بعد رفتم سمت خونه تا کمی استراحت کنم
گوشیم زنگ زد : سلام بابا
بابا : قبلاً رسم بود یک زنگی می زدند و عید و تبریک می گفتند
: شرمنده بابا بخدا نمی دونم چی بگم درمانگاه بودم مریض داشتم
بابا : موقع سال تحویل
: نه بعد از سال تحویل دو تا مریض داشتم رفتم اونجا
بابا : خوب هستی بابا
: آره شما خوبید عیدتون مبارک
بابا : عید تو هم مبارک
: مرضیه جون نیست عید و بهش تبریک بگم
بابا : چرا اینجاست بیا باهاش حرف بزن
سلام ساره جون
: سلام خوبید ، عیدتون مبارک
مرضیه جون : عید تو هم مبارک ، چرا عید نیومدی
: نمی تونستم مرضیه جون و گرنه دلم خیلی می خواست اونجا باشم شما بیان اینجا
مرضیه جون : رضا کار داره و گرنه دلم می خواست پیشت باشم ، گفتم بقیه میرن تو هستی ولی تو زودتر رفتی
مرضیه جون شروع کرد گریه کردند
: مرضیه جون گریه نکن
مرضیه جون : بعضی مواقع میگم کاش زن رضا نمی شدم ، با اومدم این خانواده به هم ریخت
: این حرف نزنید شما که بچه ها پیشتونن
مرضیه جون : اگه من و عقیل وارد زندگی شما ها نمی شدیم الآن تو کنار رضا و بقیه بودی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#110
Posted: 21 Aug 2012 19:07
: مرضیه جون عقیل و ستایش که خوب و خوشند ، ستاره و بابکم دارند زندگیش و می کنند ، شما و بابا هم حالا به خودتون برسید
مرضیه جون : دل من و رضا پیش تو
: مرضیه جون دل منم پیش شماست ولی باید این دوره رو می گذروندم
مرضیه جون : این دوره رو آره ولی نه این که اتاق تو اونجوری خالی کنه که انگار اصلاً اونجا زندگی نمی کردی
اشک هام ریخت : مرضیه جون قرار نیست که دیگه نیام پیشتون
مرضیه جون : تو برای همین رفتی
: شما بیان اینجا بابا کار داره شما که کار ندارید
مرضیه جون : نه منتظر میشم تا خودت بیای اینجا
: باشه میام
مرضیه جون : ببینم کی میای ، برو عزیزم مزاحمت شدیم
: اینجوری نگید شما و بابا همیشه برام عزیز بودید به همه سلام برسونید خداحافظ
مرضیه جون : خداحافظ
گوشی رو قطع کردم : لعنتی
همون جا روی ماسه ها نشستم و از دور دریا رو نگاه کردم
حالت خوب
سرم و بلند کردم دیدم دو تا پسر هستند
: آره خوب
یک از پسرها : مطمئنی همه نزدیک دریا می شینند تو اینقدر دور نشستی
: دارم فضول ها رو میشمردم شما دهمی بودی
پسر دیگه خندید : چه زبونی ام داره
: تاره کجاش و دیدی ؟
پسر من سام اینم کیانوش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود