ارسالها: 3747
#111
Posted: 21 Aug 2012 19:08
پسر دیگه خندید : چه زبونی ام داره
: تاره کجاش و دیدی ؟
پسر من سام اینم کیانوش
: ساره
سام : چه جالت دوتایی اسم مون با س شروع میشه
خندیدم سرم تکون دادم
گوشیم زنگ زد : اه
: بله
سلام ساره جون خوبی عیدت مبارک
: ممنون اردلان ، عید تو هم مبارک
اردلان : کجایی الآن ؟
: پنجاه متری دریا
اردلان چرا اینقدر دور
: چون تو یازدهمین فضول هستی
اردلان : دستت درد نکنه
: خواهش میشه ، گوشی رو بده با عمو و صفورا جون حرف بزنم
اردلان : نیستند رفتند خونه شما
: تو چرا نرفتی
اردلان : بعد میرم
: بی ابد شدی ، همون پرستو خوب که حال تو رو بگیره
سام و کیانوش هنوز ایستاده بودند و من و نگاه می کردند
: اردلان خیلی خوب برو دیگه عیدم تبریک گفتی خداحافظ
اردلان : مزاحمت شدم ؟
: آره
اردلان : خیلی نامردی
: باشه می دونم ، خداحافظ
اردلان با ناراحتی گوشی رو قطع کرد
به اون دو تا نگاه کردم : امری دیگه هم داشتید ؟
سام کنارم نشست : بچه اینجایی ؟
: نه
سام : ساره جون حالا چرا تنها بیا با هم یک راهی بریم
: حوصله ندارم ، و گرنه تا حالا رفته بودم خونه
کیانوش : تو همیشه اینقدر خشنی ؟
: امروز روز خوبی نداشتم
سام : جدی چرا ؟
: بهتر ندونی چون غصه می خوری
کیانوش : حالا نمیشه بیا بریم نزدیک دریا حرف بزنی
از جام بلند شدم : نه شما برید باید برم خونه
کیانوش : می خواهی برسونمت
: نه ممنون میرم
ازشون دور شدم امروز به اندازه کافی فشار روم بود
خانم دکتر ، خانم دکتر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#112
Posted: 21 Aug 2012 19:08
ناصر : خانم خونه نبودید
: به همراهم زنگ بزن شماره رو که برات گذاشتم
ناصر : چشم خانم از این به بعد
رفتم سمت درمانگاه ، وارد شدم دیدم چند تا خانم دورش کردند
: کمک کنید ببخواب روی تخت
روی تخت خوابندنش
سریع فشارش و گرفتم پایین بود بهش سرم زدم : باید همین جا باشه
یکی از همون خانم شروع کرد گریه کردند
: بهتر اینجا گریه نکنید
خانم از اتاق رفت بیرون ، به مریض یک سری زدم دیدم خوابیده
خانم دکتر ، خانم دکتر
چی شده آقا ناصر چرا داد می زنید
ناصر : خانم یک آقا اومده دستش بریده
بگید بیان تو
دیدم سام و کیانوش وارد شدند
سام : سلام ساره خانم
ناصر : می شناسید خانم دکتر
سام : بله البته خیلی کم
: شما بفرمائید آقا ناصر
ناصر رفت
: چی شده ؟
سام : آخ یادم اومد ، دستم برید
نگاه کردم : چیز خاصی نیست سطحی
براش شسته شو دادم
کیانوش : چرا این جا دکتر مرد نداره
: دکتر خیزابی هستند ولی الآن اینجا نیستند
سام : نمیاد
: نه رفتند مرخصی
خانمی وارد شد و گریه می کرد می خواست بره پیش مریض
: خانم اونجا نرید
می خواهم برم پیش خواهرم
: پس بهتر با گریه نرید چون اصلاً حال خوبی ندارند برید بدتر می شند
خانم : باشه گریه نمی کنم
پشت میز نشستم : کار تون تموم شد می تونید برید
سام و کیانوش بلند شدند
سام : ممنون
: خواهش می کنم مراقب باشید ، بهتر تو دریا فعلاً نرید تا بهتر بشه
سام لبخندی زد : چشم خانم دکتر
لبخندی زدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#113
Posted: 21 Aug 2012 19:08
ناصر وارد شد : خانم بیان بیرون دو نفر اومدن مگین با شما کار دارند
رفتم بیرون
ستاره
محکم بغلش کردم : دیوونه چرا اومدی نترسیدی
ستاره : نه دلم می خواست اینجا باشم
بابک : سلام ساره
: سلام بابک خوشحالم کردین
با بابکم رو بوسی کردم : خوش اومدین
خانم دکتر ما دیگه می تونیم بریم
برگشتم : بله می تونید برید ، خدانگهدار
سام به ستاره و بابک نگاهی کرد : خدانگهدار
: بگزارید کلید بدم برید خونه بعد من میام
ستاره : می مونم
: نه بهتر بری خونه استراحت کنی ، ناز خاله ام حتماً خسته شده
ستاره خندید : اون که خیلی هم خسته شده
رفتم داخل کلید و براشون آوردم : برید
ستاره : مگه مامانی نیست
: نه رفت دیدن فامیلش
ستاره : باشه پس زود بیای باشه
اون ها رفتند منم رفتم توی درمانگاه با اتفاق های بد امروز حداقل بعدازظهر خوبی داشتم و اتفاق خوشایندی افتاده بود
سرم خانم تموم شد
: بهتر می برید خونه زیاد دورش و شلوغ نکنید اگه مشکلی پیش اومد به آقا ناصر بگید به من خبر میده
خانم : بله خانم دکتر
: آقا ناصر من دارم میرم خونه کارم داشتی خونه ام
آقا ناصر : چشم خانم دکتر
: خداحافظ
سمت خونه راه افتادم دیگه غروب شده بود
نگفتی دکتری
برگشتم دیدم سام
: نپرسیدی
سام خندید : معلوم الآن خیلی خوشحالی
: آره باید برم خونه مهمون دارم
سام : معلوم چون چشم هات داره می خنده
خندیدم : آره بعد مدتی خانواده رو دیدن خیلی خوب
سام : می تونم هم قدمت بشم
: آره اگه راهت دور نمیشه
سام : نه دور نمیشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#114
Posted: 21 Aug 2012 19:09
باهاش هم قدم شدم من تند می رفتم و اون یواش می اومد
: ببین سام من الآن وقت یواش راه اومدن ندارم باید زود برم خونه ، اگه می خواهی با من بیای باید تند بیای
سام ایستاد : پس برو بعد که زمان داشتی با هم قدم می زنیم
: باشه ، خداحافظ
بقیه راه تا خونه دویدم
در زدم
بابک : اومدم
سلام
بابک : سلام چقدر دیر کردی
: مریض داشتم کارش تموم شد رفت
بابک : چه خبر ؟
: هیچی میگزاری بیام تو
بابک : نه اول بگو اون پسر امروزی کی بود ؟
: مریض
بابک : بهش نمی اومد مریض باشه
: دستش زخمی شده بود اومده بود براش پانسمان کردم
بابک : خوب ما باور کردیم
: بابک اذیت نکن بزار بیام تو دیگه
بابک : اول توضیح کامل
: بابک دلم برای ستاره تنگ شده
ستاره رفت دوش بگیره تا تو هم جواب درست ندیدی ، نمی گذارم بیای تو
: بخدا مریض ام بود ، قبلشم توی ساحل دیدمش همین
بابک : همین
: آره باور کن
در باز کرد : می تونی بیای تو
: خیلی بدجنسی بابک
بابک : خدایش خیلی توپ بود ها ، یک لحظه ترسیدم
: چرا ؟
بابک : چون من فعلاً داماد خوشتیپ خانواده هستم ، می خواهمم بمونم
: عقیل هم که خوب
بابک : خودمونیم به من که نمی رسه دیگه
لبخندی زدم : نه نمی رسه
لب باغچه نشستم : از اونا چه خبر ؟
بابک : چی بگم از این که ستایش داره اذیت می کنه
: چرا اذیت کنه
بابک : ستایش دیگه چادر سر می کنه ، رو می گیره
: عقیل بهش گفته بود
بابک : از وقتی تو از اون خونه رفتی عقیل بدتر و بد اخلاق تر شده ، دلم می خواهد بهت بگم بهش زنگ بزن ولی می ترسم بد تر بشه
: شاید زنگ نزنم فراموش کنه
بابک لبخندی زد : تو کردی که اون بکنه ، تو برای فرار به اینجا اومدی ولی عقیل اونجا موند
: چکار می کردم خواهرم خیلی مهم تر از عشق من اون بود
بابک : برای تو اره ولی برای عقیل عشقش از ستایش مهم تر بود
: می خواهی بهش زنگ بزنم
بابک : می زنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#115
Posted: 21 Aug 2012 19:09
: آره چون سعی کردم فراموش کنم اون چی من بوده
بابک : پس زنگ بزن
گوشیم و در آوردم زنگ زدم به شماره عقیل
گوشی رو برداشت : سلام ساره
: سلام عقیل خوبی ، کجا هستی ؟
عقیل : خونه
: خونه خودتون یا خونه مرضیه جون
عقیل : ستایش گذاشتم اونجا خودم اومدم خونه خودم
: مبارک از ستاره شنیدم
عقیل : بعد از یک ماه زنگ زدی
: می خواستم با تبریک عید یکسره اش کنم
عقیل : بگو نمی خواستی صدای من و بشنوی
: اگه نمی خواستم که به تو زنگ نمی زدم
عقیل : ساره تو با من خودت چکار کردی ؟
: بهت یک زن خوب دادم که باید قدرش و بدونی
عقیل خنده ای کرد : من تو رو می خواستم نه ستایش
: عقیل باز شروع کردی ، همه چیز تموم شده چرا از زندگیت لذت نمی بری
عقیل : چون می خواستم تو پیشم باشی نه ستایش
: خوب شد من پیشت نیستم
عقیل : چرا ؟
: شنیدم ستایش مثل مترسک کردی
عقیل هیچی نگفت
: چرا ساکتی ؟
عقیل : خودش خواست
: عقیل چرا با اون دشمنی می کنی من تو با هم حرف زدیم خودت قبول کردی هیچ کس مجبورت نکرد
عقیل : چرا تو مجبورم کردی
: منم مجبورت نکردم
عقیل : تو بین من و اون ستایش و انتخاب کردی
: اگه هزار بار دیگه ام پیش بیاد ستایش و انتخاب می کنم
عقیل : تو خیلی خودخواهی
: نه نیستم تو خودخواهی عقیل من عزیز ترین کسم بهت دادم و بعد تو داری آزارش میدی
عقیل : مگه من چکارش کردم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#116
Posted: 21 Aug 2012 19:09
: این ریخت و قیافه ای که براش درست کردی
عقیل : خودش قبول کرد
: قبول نمی کرد چی ، می دونه حالا زندگی بابا من و مامان تو به زندگی تو و اون بستگی داره
عقیل : چرا ؟
: یعنی واقعاً نمی دونی ، اگه تا حالا نفهمیده باشی به عقلت شک می کنم
عقیل : چکار کنم من تو رو می خواستم
: ولی من دیگه تو رو نمی خواهم خدا رو هم شکر می کنم که باهات ازدواج نکردم ، گوشی رو هم قطع کنم سجده شکر بجا میارم
عقیل : یعنی تو همچین برداشتی از من داری
: آره از کارهات چیزه دیگه ای نمیشه برداشت کرد ، حالا بلند شو برو پیش زنت براش یک لباس درست حسابی هم ببر که ازت متنفر نشه
عقیل : هر کای دلم بخواهد می کنه
: کاری نداری ؟
عقیل : می خواهی بری
: آره باید برم کسی رو ببینم
عقیل : مرد
: آره
عقیل : جوون
خندیدم : آره
عقیل : از من خوشگل تر
: آره
عقیل : یعنی من بهترم یا اون
: تا حالا فکر می کردم تو بهتری ولی حالا متوجه شدم اون بهتر
عقیل : باشه برو خوش بگذره
: خداحافظ
عقیل : خداحافظ
گوشی رو قطع کردم
بابک : اینقدر نمی خواست از من تعریف کنی
خندیدم : کی از تو تعریف کرد
بابک : آخ این نشونی های که دادی مال من بود
: نه مال تو نبود
بابک : نکنه نشونی های اون پسر خوشتیپ بود
: شاید
بابک : بی خود
ساره اومدی
: سلام ستاره جون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#117
Posted: 21 Aug 2012 19:10
ستاره : باز شما دو تا دارید چکار می کنید ؟
: بابک این چرا اینقدر فضول شده
بابک : از وقتی حامله شده این خصلت به خصلت هاش اضافه شده
ستاره : خیلی بدی بابک
بابک : الهی من دور خانمم بگردم غلط کردم ، شوخی کردم همش تقصیر این خواهرت
: به من چه
بابک : شام چی داریم
: تخم مرغ ، املتم می تونم درست کنم
ستاره : زحمت کشیدی شام درست کردم
: آخ جون شام ، دست هام و بشورم میام
ستاره : الآن بخوریم
: من ناهار نخوردم
ستاره : بابا بفهمه می کشتت
: باز نری دهن لقی کنی
ستاره : بی ادب
بابک یکی زد پشت سرم : اینقدر زن من اذیت نکن
خندیدم : بابا شدی ، زن ذلیلم شدی
بابک : بودم بابا
ششم عید شد ، ستاره و بابک رفتند و من تنها شدم
خانم دکتر
: بله آقا ناصر
ناصر : بیان مریض آوردن
رفتم بیرون دیدم یک خانم : چی شده ؟
یکی از همراهاش : فشارش بالاست
ازش فشار گرفتم و کارهای که باید انجام می دادم انجام دادم ، بهتر یکم همین جا بمونند تا ببینم فشارشون پایین میاد
برگشتم توی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#118
Posted: 21 Aug 2012 19:10
برگشتم توی اتاقم ناصر اومد : این دریا هم باعث آزار ها
: برای چی آقا ناصر امسال هوا عالی مردم برای همین میان خوب
ناصر : خانم خوب خودتون می بینید خواب و آرامش نداریم
: چند روز دیگه تموم میشه
ناصر : باز تابستون میشه
: اینقدر خودتون و ناراحت نکنید ، باید مهمون نواز بود
ناصر : بله باید بود ، برم چای براتون بریزم
ناصر رفت ، در اتاقم زده شد
: بله
اجازه هست
بفرمائید
سلام ساره جان
: سلام احوال شما دستتون چطور آقای سام
سام لبخندی زد : همون سام خالی صدام کن
: باشه راحت تره
سام : چه خبر ؟
: هیچی ، فکر کردم برگشتی شهرت
سام : دارم بر می گردم
: خوب
سام : می خواستم باهات خداحافظی کنم
: ممنون لطف کردی
سام اومد روی صندلی نشست ، ناصر اومد تو : چیزی می خواهی آقا ؟
: با من کار دارند آقا ناصر شما بفرمائید
ناصر : مریض بیرون چکار کنم ؟
: باید ده دقیقه ای بشه بعد دوباره ازش فشار می گیرم
ناصر : باشه خانم دکتر
رفت بیرون
سام : نگهبان خوبی داری ؟
: دوست هستند نه نگهبان
سام : تو همیشه با هم دوست میشی
: آره ، مگه ایراد داره
سام : آره
: چرا ؟
سام : چون من حسودیم میشه
خندیدم : پس بلند شو برو بیرون چون نباید باهات دوست می شدم
سام : اونا رو گفتم نه خودم و
: کی میری ؟
سام : ساعت شش راه می افتیم
: با دوستت
سام : چند نفری اومدیم ، حالا هم باید برگردیم چون دیگه مرخصی ها تموم میشه
: خوب مراقب باشید
سام : یعنی برم
: می خواهی بمونی
سام بلند شد اومد طرف میز و یک کاغذ گذاشت روی میز : این شماره من ، شماره تو رو هم دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#119
Posted: 21 Aug 2012 19:14
: از کجا ؟
سام لبخندی زد : ما اینیم دیگه
: جدی از کجا آوردی ؟
سام : این آقا ناصر تون شماره تو گذاشت زیر میزش منم یادداشت کردم
: کار بدی کردی باید اول از من اجازه می گرفتی
سام : من که بهت زنگ نزدم ، حالا با اجازه ات گاهی بهت زنگ می زنم
لبخندی زدم سرم و تکون داد : برو دیرت میشه
سام : می بینمت
: به سلامت
سام چشمکی زد و رفت ، از اتاق رفتم بیرون دوباره فشار خانم گرفتم
: خوب شدند ولی دیگه نباید عصبی بشند
یکی از همراه ها : عصبی نشدن
: خانم محترم ایشون حتماً عصبی شدند ، می تونید ببریدشون
اون ها رفتند
ناصر : خانم با من کاری ندارید
: نه برو آقا ناصر کارت داشتم زنگ می زنم
ناصر : چشم خانم
جای میز ناصر نشستم دیدم شماره ام همون طور که سام گفت اونجاست
یادم باشه به آقا ناصر بگم بردار
سلام خانم دکتر
سرم بلند کردم : سلام
ببخشید خانم دکتر بابام گفت این غذا رو برای شما بیارم
: ممنون نعمت جان
نعمت : کاری ندارید خانم دکتر
: نه ممنون
اون رفت به غذا نگاه کردم هیچ اشتهایی نداشتم
گوشیم زنگ زد : بله
سلام ساره جون
: سلام شما
نشناختی به همین زودی فراموشم کردی هنوز از اینجا نرفتم
فهمیدم سام ولی نمی خواستم بگم شناختمت : به جا نمیارم
اگه بیای توی حیاط درمانگاه من و می بینی
: حوصله ندارم تو بیا تو
باشه
در درمانگاه باز شد سام اومد تو : حالا دیگه من و نمی شناسی
: مگه قرار نبود بری
سام : به به داشتی ناهار می خوردی
: با اجازه شما
سام : بفرمائید مزاحم خوردنتون نمیشم
: مطمئنی نشدی
سام : راستش اومدم آدرس خونتون و بگیرم
: خونه ام و می خواهی چکار
سام : که هر وقت اومدی بیام ببینمت
: من فعلاً اینجام تا طرحم تموم بشه
سام : چقدر دیگه مونده
: هنوز چیزی از اومدنم نگذشت
سام : چه بد خدا کنه زودتر تموم بشه برگردی
خندیدم : باید ببینم چی پیش میاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#120
Posted: 21 Aug 2012 19:15
سام : یعنی ممکنه بر نگردی ؟
: آره
سام : چرا ؟
: این جا رو دوست دارم
سام : ولی من دلم می خواهد زودتر بیای اونجا
: باشه بزار ببینم چی پیش میاد
سام : خوب خداحافظ غذا تو بخور تا سرد تر نشده
: باشه
سام رفت و من راحت نشستم ، کمی از غذا رو خوردم دیگه اشتهایی نداشتم
سلام خانم دکتر
: سلام آقا ناصر
ناصر : چرا غذا نخورید خانم دکتر
: دست خانم تون درد نکنه خیلی خوشمزه بود و من خیلی خوردم
ناصر : چیزی نخوردید که
: باور کنید خیلی زیاد خوردم دیگه نمی تونستم تموم کنم
ناصر : نوش جونتون خانم دکتر ، نمی خواهید برین
: چرا دیگه باید برم
ناصر : پس تا شما وسایل تون و بردارید منم در اتاق ها رو قفل کنم
: باشه
وسایلم و برداشتم : کاری ندارید آقا ناصر
ناصر : نه خانم
: راستی آقا ناصر شماره من و یک جای دیگه بگزارید که مریض ها نتونند بردارند
ناصر : کسی برداشته ؟
: نه ولی جای که همه می تونند ببینند
ناصر : چشم خانم ، خداحافظ
: خداحافظ
رفتم خونه ، چقدر آرامش خونه و من این آرامش دوست دارم
مامان تو هم همین آرامش و دوست داشتی که همیشه از این جا تعریف می کردی ، مامان دلم می خواست تو هم الآن پیش من بودی ، مامان اگه الآن اینجا بودی دوست داشتی از کی خبر می داشتی ؟
صدای تلفن بلند شد لبخندی زدم : بله
سلام ساره
: سلام بابا خوبی ؟
بابا : آره ، تو چی؟
: منم خوبم
بابا : چه خبر ؟
: هیچی بابا خونه ، درمانگاه و برعکس
بابا : مامانی نیومد
: نه هنوز بهش گفتم عجله نکنه
بابا : خوب کردی اونم دوست داره با خانواده اش باشه
: آره برای همین چیزی نگفتم ، کی اونجا است
بابا : من و مرضیه جون کسی دیگه نیست
: از بقیه چه خبر
بابا : هیچی فردا خونه عمه بهار دعوتیم
: خوب پس دور هم جمع می شید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود