ارسالها: 3747
#121
Posted: 21 Aug 2012 19:15
بابا : آره راستی پرستو هم داره عروس میشه
: جدی کی هست ؟
بابا : غریبه است
: مبارک باشه
بابا : تو چی تو کی می خواهی عروس بشی ؟
: باز چی شده بابا
بابا : هیچی همین طوری گفتم
: همین طوری که نمی گید
بابا : دلم می خواهد تو رو هم سر و سامان بدم
: بابا برای من هنوز زود
بابا : هر وقت موقع اش شد به من که میگی ؟
: بله حتماً
بابا : خوب برو
: به مرضیه جون سلام برسونید
بابا : اونم سلام می رسونه
: سلامت باشند
بابا : خداحافظ
: خداحافظ
گوشی رو قطع کردم
خوب مامان پس دوست داشتی بابا بهت زنگ بزنه من دوست دارم کی بهم زنگ بزنه
کمی فکر کردم ، مامان دوست داشتم تو باشی دوست داشتم بوی تو رو احساس کنم ، کاش تو در کنارم بودی ، تا با تو حرف بزنم نمی تونم با همه راحت باشم تا از درونم بگم از این حالتی که دارم بگم ، مامان خیلی بی تفاوت شدم ، دیگه همه برام برابر شدند ، همه در نظرم یکسان هستند ، همه رو به یک اندازه دوست دارم ، حالا این خوبه یا بد ؟
گوشیم زنگ زد ، نمی خواستم جواب بدم ولی یک چیزی تو دلم گفت بردار . گوشی رو برداشتم : بله
صدای اومد
نمی دونم کدوم طوفان شب گرد
من و آواره این جاده ها کرد
نمی دونم کجای شب اسیرم
کجا باید نشونی تو بگیرم
میون مرز رویا و حقیقیت
نمی دونی چقدر تن سوز هجرت
هنوزم خاطراتم رو می گردم
دلم رو شد ، ولی پیدات نکردم
چه زیبا میشه دنیای حقیرم
اگه باشی و دستات و بگیرم
تو این قربت پر پرواز من باش
تموم مهلتم آغاز من باش
نمی دونم کدوم طوفان شب گرد
من و آواره این جاده ها کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#122
Posted: 21 Aug 2012 19:19
نمی دونم کجای شب اسیرم
کجا باید نشونی تو بگیرم
گوش کردم ، شماره ننداخته بود ولی انگار از ته دل من می گفت : آهنگ که تموم شد
: الو
جواب نداد و گوشی رو قطع کرد ، چقدر دوست داشتم دوباره گوش کنم ، بلند شدم توی سی¬دی ها گشتم تا بالاخره پیداش کردم و گذاشتم ، وقتی به این قسمت رسید واقعاً احساس من این قسمت میگفت
میون مرز رویا و حقیقیت
نمی دونی چقدر تن سوز هجرت
دوباره گوشیم زنگ زد دیدم شماره نیافتاده
: بله
کمی گوشی رو نگه داشت
: الو خوب حرف بزن
گوشی رو قطع کرد این دیگه کی بود که زنگ می زد و قطع می کرد .
دیگه زنگ نزد روی تخت دراز کشیدم خوابم برد با صدای زنگ بیدار شدم سریع گوشی رو برداشتم : بله
سلام خانم دکتر می تونید بیان درمانگاه
: چیزی شده آقا ناصر
ناصر : خانم یک خانم اومده، حالش خیلی بد
: الآن میام
سریع بلند شدم ، لباس ها هنوز تنم بود ، چراغ قوه برداشتم حرکت کردم سمت درمانگاه ، ده دقیقه ای طول کشید تا رسیدم
: سلام آقا ناصر چی شده ؟
آقا ناصر : خانم بردمش توی درمانگاه حالش اصلاً خوب نیست
سریع وارد درمانگاه شدم رفتم پیش خانم : تنها اومده آقا ناصر
: بله خانم دکتر
معاینه اش کردم
: مسموم شده
سریع بهش آمپول تهوع زدم ، سرم وصل کردم و تو سرمش دو تا دیگه آمپول زدم . سرم درد گرفته بود همون جا نشستم و منتظر شدم سرمش تموم بشه
کمی رو صندلی نشستم سرم درد گرفت از جام بلند شدم رفتم توی سالن کمی راه رفتم
خانم دکتر خیلی مونده
: شما برو آقا ناصر استراحت کن
آقا ناصر : نه همین جا هستم خانم روی همین نیمکت دراز می کشم
: هر طور راحتید
کمی قدم زدم دوباره رفتم توی اتاق بهش سر زدم دیدم خوابیده ، روی صندلی نشستم و برای اینکه خوابم نبره گوشیم و در آوردم ، شروع کردم بازی کردن
تلفنم زنگ زد سریع وصلش کردم دیدم باز برام آهنگ گذاشته توی این موقعیت سرگرمی خوبی بود
تو واسه ام مثل بارونی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#123
Posted: 21 Aug 2012 19:23
تو واسه ام مثل رویایی
تو با این همه زیبایی
من و این همه تنهایی
من و حالی که می دونی
من با تو آرومم
وقتی دست هام میگیری
وقتی حالم می پرسی
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی دل گیری
من بی تو می میرم
تو که حالم و می فهمی
تو که فکرم و می خونی
تو که حسم و می دونی
آهنگ تموم شد و دوباره زد از اول و من چون بیکار بودم دوباره گوش کردم ، نمی دونستم کیه که اینقدر خوشش میاد برام آهنگ بزار ، از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاقم خودم هنوز داشتم گوش می دادم چند دقیقه اونجا موندم
آهنگ تموم شد
: ممنون زیبا بود
خانم دکتر
: باید برم کار دارم
گوشی رو قطع کردم رفتم توی راه رو ، دیدم یک آقا خیلی چهار شونه اومده تو
: امری داشتید ؟
آقا ناصر جلوش و گرفته بود
مرد به من نگاهی کرد : تو دکتری
: بله امری داشتید ، آقا ناصر ولش ون کنید
آقا ناصر ولش کرد
: امر تون
خانمم اومده اینجا
: پس اون خانم ، خانم شماست بعد تا حالا کجا بودید
مرد : من خونه نبودم وقتی اومدم ، اون کسی که ویلا رو ازش گرفته بودیم گفت خانم تون رفت درمانگاه
: ایشون مسموم شدند بهش سرم زدم
مرد : می تونم ببینمشون
: بله همراه من بیان
آقا ناصر : خانم از کجا معلوم ایشون شوهرشون
به آقا نگاه کردم
آقا کارت ملی شو در آورد : بیا این دستت باشه
آقا ناصر به عکس روی کارت و بعد به مرد نگاهی کرد : خوب برو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#124
Posted: 21 Aug 2012 19:23
مرد همراه من اومد وارد اتاق شدیدم
: همسرتون فعلاً خوابیدن بهتر سر و صدا نکنید بگزارید بخوابند
مرد : ممنون خانم دکتر
: خواهش می کنم
از اتاق رفتم بیرون ، آقا ناصر اومد سمت من : خانم دکتر بازم تنهاشون نگزارید
: چشم
مرد از اتاق اومد : چقدر دیگه از سرم مونده
: یک ساعت تا یک ساعت و نیم
مرد : ممنون ، برم بیرون به بقیه بگم پیدایش کردم
سرم تکون دادم ، رفت بیرون
آقا ناصر : چقدر ترسناک بود
لبخندی زدم : یک کم
آقا ناصر دوباره روی صندلی دراز کشید . دوباره گوشیم زنگ زد بازم شماره ننداخت ، برداشتم این بار چی باید گوش کنم
قطع کرد ، خنده ام گرفت این کی بود ، دوباره زنگ زد
پنجره باز تو رو می بینم ، تو رو که پاکی
تو نمی دونی ، پشت این ابرها
ماه می خنده اگه تو بخندی
کاش می دونستی وقتی می شینی
مثل یک شبنم تو نگاه من
دونه های برف با تو می خندند اگه تو بخندی
اگه تو بخندی ماه می خنده
با تو می خندند همه ی گل ها
با تو می خندند همه ی دنیا
با تو می خنده عابر تنها
که تو رویاهاش غرق تو شب هاش
پنجره باز رو به عشق تو ، اگه تو بخندی
اگه تو بخندی ، ماه می خنده
ماه می خنده ، اگه تو بخندی
واقعاً آهنگ قشنگی بود خیلی دوستش داشتم
ساکت شد
: خیلی از این آهنگ خوشم اومد ولی دیگه برای امشب بسته ، ممنون میشم دیگه زنگ نزنی چون مریض دارم باید به اون برسم باشه
گوشی قطع شد و من رفتم پیش مریضم دیدم هنوز خواب ، دیگه بهم زنگ نزد ، ساعت چهار بود که سرمش تموم شد . سرم کشیدم
همون آقا اومد ، خانم بهتر شده بود وقتی شوهرش و دید گریه کرد
از اتاق خارج شدم تا راحت باشند
وقتی اومدن بیرون : خوب بهتری ؟
خانم لبخندی زد : ممنون
: خواهش می کنم
آقا : ممنون خانم دکتر خیلی محبت کردید
: وظیفه ام و انجام دادم ، خدانگهدار
برگشتم توی اتاقم چراغ قوه رو برداشتم : آقا ناصر با من کاری ندارید
ناصر : نه خانم خدانگهدار
: خدانگهدار
ناصر : می خواهید باهاتون بیام
: نه
ناصر : باشه خانم دکتر
حرکت کردم سمت خونه ، چشمم به آسمان افتاد ، پر از ستاره بود ، رفتم سمت دریا و همون جا نشستم ، گوشیم زنگ زد
: باز چی شده مگه بهت نگفتم زنگ نزن
هیچ جوابی نداد
: ببین می خواهم تنها باشم پس زنگ نزن باش
گوشی رو قطع کردم و زل زدم به دریا هنوز سیاه بود ، ساعت ها نشستم و آسمون رو به روشنایی رفت و آبی دریا یواش یواش دیده می شد ، خورشید طلوع کرد ولی من هنوز در اندوه بودم دلم می خواست می تونستم خیلی چیزها رو فراموش کنم و راحت زندگی کنم ، از وقتی با عقیل صحبت کرده بودم ، دلم بیشتر براش تنگ شده بود هر چی به خودم می گفتم اون دیگه شوهر خواهر من و نباید بهش فکر کنم ولی بازم خیالم به سوی اون پرواز می کرد
هوا دیگه کاملاً روشن شد به ساعتم نگاه کردم ساعت هفت و نیم بود آروم بلند شدم و به طرف درمانگاه رفتم .
سلام آقا ناصر
ناصر : سلام خانم دکتر خسته نباشید
: ممنون
رفتم توی دفتر مانتو عوض کردم پشت میز نشستم و سرم و گذاشتم روی میز
صدای در اومد سرم بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم : بفرمائید
در باز شد یک مرد مسن وارد شد
از جام بلند شدم : سلام ، پدرجان بفرمائید
مرد وارد شد : من پیر نیستم که بهم میگی پدرجان
: ببخشید ، منظوری نداشتم
خندید : خوب خانم دکتر
: امرتون
من شاهینی هستم
: بفرمائید آقای شاهینی
شاهینی اومد نشست : راستش چند وقت سر درد بدی دارم ، طوری که نمی تونم اصلاً راه برم و باید یک جا بشینم تا دوباره به حالت اول برگردم
: اجازه می فرمائید فشارتون و بگیرم
شاهینی : بله خانم دکتر
فشارش و گرفتم : فشارتون خوب ؛ عینک استفاده می کنید ؟
شاهینی : خیر
خوب بهتر همراه من بیان
پایان قسمت ۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#125
Posted: 22 Aug 2012 07:58
قسمت ۷
اهاش به اتاق دیگه رفتم و ازش تست گرفتم
: چشم هاتون ضعیف ممکنه این سر درد مال این باش بهتر به یک چشم پزشک مراجعه کنید
شاهینی : فکر می کنید مشکلم حل بشه
: باید امتحان کنید ، چون چشم هاتون ضعیف و این یکی از علت ها است
شاهینی : چشم میرم شهر پیش چشم پزشک
: برید اگه بهتر نشدید دوباره تشریف بیارید
شاهینی : بله خانم دکتر
اون رفت و من دوباره پشت میز نشستم اصلاً سر حال نبودم
گوشیم زنگ زد دیگه بله نگفتم و فقط صبر کردم ، برام آهنگ گذاشت
چرا اینقدر نگاهت بی قرار
چرا این خونه آرامش نداره
بگو کی زندگی تو تلخ کرده
چرا دست های تو اینقدر سرد
کدوم بیرحمی رویا تو سوزنده
که از لبخند تو چیزی نمونده
نمی گذارم که چشم هات خیس باشه
دارم میرم تا حالت رو به راه شه
میون این همه نامهربونی
دارم میرم که تو عاشق بمونی
شکست این دل غمگین و تنگم
دارم میرم با یک دنیا بجنگم
جدایی از تو سخت اما میرم
میرم تا خنده ها تو پس بگیرم
حالا که بغضمون طاقت نداره
چه خوب میشه اگه بارون بباره
حلالم کن اگر که گریه کردم
دعا کن کم نیارم بر نگردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#126
Posted: 22 Aug 2012 07:58
از امشب با خیالت هم نشینم
دعا کن خواب تو هر شب ببینم
نمی دونی که قبل از رفتن من
چه مردهای که رفتن و بر نگشتند
چشم های خیلی ها از عشق تر شد
دل هاشون به خدا نزدیک تر شد
منم باید برم طاقت ندارم
دیگه خواب خوش و راحت ندارم
تو هم هر شب بشین ماه و نگاه کن
برای حال و روز من دعا کن
توی نشکن از لبریز از غرور
با مردی که نگاهش مثل نور
کنار هم توی دنیای دیگه
یک روز دنیا به ما تبریک میگه
اشک هام ریخت گوشی رو قطع کردم چون واقعاً مثل این می موند که من این و خونده باشم ، دلم بیشتر هوای عقیل و کرد ، از خودم بدم اومد با این که می دونستم اون متعلق به یکی دیگه است ولی هنوز دارم به اون فکر می کنم .
از جام بلند شدم گفتم دیگه به تلفن هاش جواب نمیدم
دوباره زنگ زد ، دیگه جواب ندادم ، تا اعصابم بهم نریزه و آرامش داشته باشم . امروز روزی آرومی بود ساعت دو تعطیل کردم رفتم خونه تا کمی استراحت کنم ، اول دوش گرفتم و بعد خوابیدم ، خوشبختانه دیگه از درمانگاه تماس نگرفتند و من آرامش پیدا کردم ، چند بار دیگه زنگ زد ولی من جواب ندادم
روزها از پی هم می گذشت و هنوز گاهی بهم زنگ می زد دلم برای بابا خیلی تنگ شده بود ولی از ترس خودم که برم اونجا و عقیل و ببینم و نتونم خودم و کنترل کنم نمی رفتم
ستاره بهم گفت عقیل بازم همون طور ستایش و می گردونه و ستایش دیگه داره خسته میشه و همش بهانه میاره ، از خونه رفتن پرهیز می کنه و بیشتر خونه بابا می مونده هر چی بابا بهش میگه برو خونه میگه عقیل سر کار دیر میاد خونه
نمی دونم چکار می تونم بکنم ، من که اونجا نمی رفتم تا عقیل من و نبین و زندگی خودش برس
گوشیم زنگ زد بعد از سه ماه جواب دادم
: بله
هیچی نگفت و دوباره برام آهنگ گذاشت
پنجره باز تو رو می بینم ، تو رو که پاکی
تو نمی دونی ، پشت این ابرها
ماه می خنده اگه تو بخندی
کاش می دونستی وقتی می شینی
مثل یک شبنم تو نگاه من
دونه های برف با تو می خندند اگه تو بخندی
اگه تو بخندی ماه می خنده
با تو می خندند همه ی گل ها
با تو می خندند همه ی دنیا
با تو می خنده عابر تنها
که تو رویاهاش غرق تو شب هاش
پنجره باز رو به عشق تو ، اگه تو بخندی
اگه تو بخندی ، ماه می خنده
ماه می خنده ، اگه تو بخندی
آهنگ که تموم شد : چی از جون من می خواهی
هیچی نگفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#127
Posted: 22 Aug 2012 07:59
میشه زنگ نزنی با این کارت فقط ناراحتم می کنی
دیگه زنگ نمی زنی نه
خوب ، ببین تو سه ماه داری زنگ می زنی خوب حرف بزن بینم کی هستی ، شاید بتونم بهت کمک کنم و ببینم درد تو چی که به من زنگ می زنی
جوابی نداد
: هر وقت تونستی حرف بزنی زنگ بزن
گوشی رو قطع کردم ، دیگه بهم زنگ نزد ، یک ماه دیگه گذشت الان پنج ماه اینجام ، دلم برای بابا پر می زد دیگه نتونستم تحمل کنم ، از دکتر خیزابی مرخصی گرفتم و حرکت کردم سمت خونه مامانی با من نیومد می خواست بره به خانواده خودش سر بزنه
وقتی به خونه رسیدم بعدازظهر شده بود ، در باز کردم رفتم بالا ، کفش ها رو دیدم فهمیدم همه خونه ما هستند ، در خونه رو باز کردم ، رفتم توی حال
: سلام
همه به من نگاه کردند
بابا اولین نفری بود که تونست خودش و جمع جور کنه اومد طرفم بغلم کرد ، اشک هام ریخت
بابا : خوبی ساره بابا
: بله بابا خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا : منم گلم
ساره
ستاره رو بغل کردم ، از خودم دورش کردم : آخ ناز این نگاه کن
سعید بغل کردم : خوبی داداشی
سعید : خیلی نامردی رفتی که رفتی
: تو چرا به من سر نزدی ؟
ستایش اومد جلو بغلش کردم : خوبی ستایش
ستایش : آره خوبم تو خوبی
شهره : خیلی بابا تحمل داری رفتی بعد از پنج ماه برگشتی
شهره که از بغلم اومد بیرون چشمم به مرضیه جون افتاد رفتم طرفش
: سلام
مرضیه جون اشک هاش ریخت و بغلم کرد : خیلی بدی
و دیگه هیچی نگفت گریه کرد
از بغلش خارج شدم بابک بغلم کرد : خوبی ساره
: آره خیلی خوب تو چطوری ؟
بابک : خوبم دلم برات تنگ شده بود
: منم
بابا : خوب بیا بشین ببینم کجا بودی ؟ چکار کردی ؟
رفتم کنار بابا نشستم سوال نکردم عقیل کجاست
: خونه ، درمانگاه از این دو جا خارج نبودم
ستاره : یعنی دریا نمی رفتی
: چرا اونجا شده خونه دوم من
ستاره : آب و هوا چطور بود ؟
: خوب
شهره : چند وقت می مونی
: یک هفته مرخصی دارم بعد باید برگردم
شهره : چه بد بیشتر بمون
: باید برم باز میام
ستاره : دفعه دیگه اگه مثل این بار بیای پسر من سه ماه است
: وقتی میام که دانشجو شده باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#128
Posted: 22 Aug 2012 07:59
بابا دستم توی دستش گرفت : خوب بگو
: چی بگم بابا ، دلم برای همتون تنگ شده بود برای تک تکتون
ستایش : ساره این بار منم باهات بیام
: نه خیر شما باید شوهر داری بکنید کجا تو رو با خودم ببرم
دیدم ستایش سرش و انداخت پایین و هیچی نگفت بقیه ام ساکت شدند
: چیزی شده که من نمی دونم
ستاره لبخند زورکی زد : نه
: خوب این یعنی چی ؟
ستایش : من و عقیل از هم جدا شدیم
با تعجب بهش نگاه کردم : کی ؟
ستایش : یک ماهی میشه
: برای چی ؟
ستایش : خوب نشد دیگه
: تو که خیلی دوستش داشتی
ستایش : خیلی سخت می گرفت
: خوب بگیره ، روز اول همه چیز و بهت گفت چرا قبول کردی ؟
ستایش : خوب نتونستم
: بابا چرا اجازه دادید
بابا به من نگاهی کرد : دیگه فایده ای نداشت
به ستایش نگاه کردم : پس اون تب کردن همش چهار ماه طول کشید
بابا : ساره
: باید بدونم بابا
بابا : الآن نه
: چرا همین حالا می خواهم بدونم
بابک : ساره
: می خواهم جواب بده ستایش چرا اینقدر زود خسته شدی
ستایش : خوب نشد
عصبانی شده بودم زندگی خودم و عقیل فقط برای چهار ماه خراب کرده بودم : بی خود نمی شده ، عقیل الآن کجاست ؟
بابا : ساره
: بابا نگید ساره می خواهم بدونم
ستایش شروع کرد گریه کردن : نمی دونم شاید تو خونه
: بلند میشی میری ازش عذرخواهی می کنی به پاش میافتی تا ببخشتت
ستایش : نمی تونم
عصبانی بلند شدم رفتم طرفش : چرا باید بتونی غلط کردی جدا شدی
بابک اومد دستم گرفت : ساره جان بیا بریم یکم حرف بزنیم
: چه حرفی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#129
Posted: 22 Aug 2012 08:00
بابک من و بزور برد توی اتاقم روی تخت نشستم ، شروع کردم گریه کردن ، بابک کنارم نشست : ساره جان می دونم خیلی برات سخت که می ببینی اون دو تا خوشبخت نشدن
: من خودم برای چی فدا کردم من از این شهر رفتم تا این دو تا زندگی کنند بعد نتونست باهاش زندگی کنه
بابک : می دونم عزیزم ولی کاری که شده
: باید بره به پاش بیافت من عقیل و بدبخت کردم ، حالا چکار کنم ؟
در اتاق زده شد بابا اومد تو : ساره بابا
: چرا به من نگفتید
بابا : چی رو باید می گفتم ساره ، خودمون به سختی باور کردیم ، ستایش گفت دیگه نمی خواهد دیگه تو خونه اون نرفت مجبورمون کرد تا موافقت کنیم جدا بشه
: من برای چی کنار رفتم ، تا اون احمق به عشقش برسه
بابا : آروم باش ساره
بلند شدم رفتم سمت حال کیفم و برداشتم
بابا : ساره کجا میری ؟
: از همون جایی که اومدم میرم اونجا
مرضیه جون اومد جلوی من : ساره تو خسته ای الآنم هوا تاریک شده بمون صبح برو
بهش نگاه کردم : نمی تونم باید برم اشتباه کردم اومدم ؛ دیگه نمیام هر کی دلش برای من تنگ شد میاد اونجا
برگشتم سمت ستایش : تو رو نمی خواهم ببینم
ستایش فقط گریه می کرد
ستاره اومد طرفم : ساره چرا اینجوری می کنی ، ستایش خواهرت
به ستاره نگاه کردم : این به اصطلاح خواهر اگه بدون با من چکار کرد دیگه ادعای خواهری نمی کنه
از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و دوباره با همون حال برگشتم شمال خیلی خسته شده بودم ولی فقط می خواستم برگردم تا از اون ها دور باشم من عقیل بد بخت کرده بودم و تو خیال خودم اون و با ستایش خوشبخت میدیدم ، نمی خواستم باور کنم که اون زندگی بدی داره
وقتی رسیدم رفتم توی خونه و برای یک هفته خودم و زندانی کردم و تا تونستم گریه کردم ، دیگه خسته شده بودم ساعت ده رفتم کنار ساحل کفش هام و در آوردم رفتم توی آب تا غم هام و به دریا بسپارم و شاد به ساحل برگردم .
وقتی کاملاً خیس شدم برگشتم توی ساحل و همونجا نشستم . بعد این مدت که گذشت آروم گرفتم دلم می خواست با عقیل حرف بزنم ولی با چه روی باهاش تماس می گرفتم . دلم می خواست حلالم کنه من زندگیش و خراب کردم بهم گفت ستایش یادش میره ولی من فکر کردم عشق اونم مثل مال خودم
با همون لباس های خیس رفتم خونه ، وارد اتاقم شدم گوشیم زنگ زد : بله
سلام ساره
: سلام بابک کاری داری ؟
بابک : چه عجب جواب دادی
: کاری داری بگو
بابک : نه فقط می خواستم بدونم خوبی
: آره خوبم ، دارم نفس می کشم
بابک : اینجا رو که بهم ریختی
: زیاد مهم نیست
بابک : مرضیه جون بنده خدا اون شب رفت بیمارستان فشارش رفته بود بالا
: حالا خوب
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#130
Posted: 22 Aug 2012 08:00
بابک : آره ولی دلش می خواهد بیاد تو رو ببینه
: لطفاً به همه بگو دلم نمی خواهد الآن کسی رو ببینم
بابک خندید : خوشم میاد رک حرف تو می زنی
: بابک حوصله ندارم
بابک : به جان خودم از این کارهات خوشم میاد
: حالا چی می خواهی بگی
بابک : حالا شد ، خوب می فهمی
: خوب
بابک : دیروز رفتم سراغ عقیل
: خوب بود
بابک : آره خیلی سرحال و خوشحال ، بعد از ازدواج با ستایش دیگه اینطوری ندیده بودمش ، خیلی خوشتیپ کرده بود
: خوب خدا رو شکر
بابک : فهمید اومدی ، گفت دیگه براش مهم نیستی
: خدا رو شکر
بابک : ساره ، حالا بابا اینا بیان اونجا
: نه بابک می خواهم مدتی تنها باشم تا آرامش پیدا کنم
بابک : عقیل داره داماد میشه
: مبارک باشه
از این جواب خونسردانه ای که بهش دادم خودم تعجب کردم
: کاری نداری ؟
بابک : نه عزیزم مراقب خودت باش
گوشی رو قطع کردم ، از اون روز دیگه جواب تلفن هیچ کدوم از اعضای خانواده رو ندادم حوصله هیچ کدوم و نداشتم ، هیچ کس نیومد شمال . دوباره سال نو شد و من یک سال یک ماه از طرحم گذشت بود ، و هر روز این آهنگ و گوش می کردم
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی
شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی
شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی
من آن خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم
تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه می خواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود