ارسالها: 3747
#131
Posted: 22 Aug 2012 08:01
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کنشدم انگشت نمای خلق مرا درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
هر چی می خواستم فراموشش کنم ولی فایده ای نداشت .
بعدازظهر بود رفتم کنار ساحل تا کمی قدم بزنم ، و آرامش پیدا کنم
گوشیم زنگ زد : بله
جواب نداد ، به شماره نگاه کردم شماره نیافتاده بود ، قطع کردم دوباره زنگ زد
: بله ، زنگ زدی حرف بزنی نه
دیدم جواب نداد
: هر وقت خواستی حرف بزنی زنگ بزنی
خوب چی باید بهت بگم
: خوب این خودش حرف
دیگه صدامم نمی شناسی نه ؟
ساکت شدم : نه نمی شناسمت
هنوز دلت با من هست یا دادی به یکی دیگه
: تو کی هستی ؟
ساره منم
: عقیل تویی
چه عجب شناختی
نفس کشیدم : کجایی ؟
عقیل : همه جا هیچ جا
: یعنی چی ؟
عقیل : از دستم دلخوری نه
: آره تو بهم قول دادی خواهرم و خوشبخت کنی
عقیل : سعی کردم ساره ولی نتونستم
: نخواستی یا نتونستی ؟
عقیل : نخواستم
: ممنون که راستش و میگی
عقیل : من همیشه به تو راستش و گفتم
: شنیدم می خواستی داماد بشی
عقیل : دروغ محض برای فرار از ستایش گفتم ، دوباره اومده بود سراغم منم برای اینکه فراموشم کنه به بابک گفتم دارم داماد میشم
: نباید دروغ می گفتی شاید ستایش می تونست
عقیل : دیگه نمی تونست من دوستش نداشتم ، هر چی تلاش می کرد الکی بود ، تو چکار می کنی ؟
: می گذرونم
عقیل : می دونم می گذرونی
: خوب همین دیگه
عقیل : عروس نشدی ؟
: نه
عقیل : چه بد
: باید می شدم
عقیل : آره باید ازدواج کنی
: باشه بزار بگردم دنبال یک خوبش
عقیل : پیدا نمی کنی ، من خیلی گشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 22 Aug 2012 08:01
: خوب تو دنبال دختر خوب می گشتی ولی دنبال یک پسر خوب باید بگردم
عقیل : تخم هر دو ملخ خورده
: بامزه شدی عقیل
عقیل : ساره یک آرزو دارم
: چی ؟
عقیل : یک روز صبح که بیدار میشی بینی موها تو من کوتاه کردم
: دلت میاد
عقیل : نه چون خیلی دوستشون دارم
: داری یا داشتی ؟
عقیل : داشتم ، دارم و خواهم داشت
لبخندی زدم : عقیل
عقیل : چیه عزیزم
ساک شدم واقعاً یادم رفت چی می خواستم بگم
عقیل : چی شد ؟
: هیچی
عقیل : چند وقت دیگه اونجایی
: برای همیشه می خواهم بمونم
عقیل : بی خود باید برگردی
: نمی خواهم
عقیل : از مامانم شنیدم با همه قهر کردی و دیگه بهشون سر نمیزنی
: حوصله ندارم عقیل تنهایی رو دوست دارم
عقیل : بیا برگرد نرو اونجا بیا پیش من
: دیگه
عقیل : جدی میگم بیا یک چند روز خونه من بعد برگرد
: نمی تونم
عقیل : می دونم تنهایی مامانی رفت پیش خانواده اش پس پاشو بیا تلفن کسی رو هم جواب نمیدی که پس کسی متوجه نمیشه
: مگه راه یک ذره دو ذره است
عقیل : نه ولی بیا
: نمی تونم
عقیل : یعنی من بیام
: نه نمیشه
عقیل : پس میای
: بیام میرم خونه بابا ولی باهات قرار میگذارم ببینمت
عقیل : نه اونجا نمیری میای پیش من باشه
: نه عقیل دوست ندارم بیام اونجا چون همه خونه تو رو بلدن
عقیل : من خونه ام و عوض کردم رفتم جای دیگه
: مگه بابا کار نمی کنی
عقیل : نه خیلی وقت توی یک شرکت دیگه دارم کار می کنم ، خوب پس بیا
: مرضیه جون می دونه
عقیل : اونم نمی دونه من میرم بهش سر میزنم آدرس من و هیچ کس نداره
: عقیل می ترسم بیام
عقیل : تو که ترسو نبودی
: نه می ترسم نمیام
عقیل : بلند شو راه بیافت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 22 Aug 2012 08:01
: نمی تونم
عقیل : ساره همین حالا راه می افتی
خندیدم : همین الآن امری باشه
عقیل : ساره نیای میام بزور می برمت
: نمی تونم عقیل درمانگاه کسی نیست
عقیل : ساره من بیام اونجا کار دستت میدم
: مثلاً چه کاری ؟
عقیل : باشه نیا امتحان کن
: نمی تونم عقیل باشه برای یک بار دیگه
عقیل : من فردا صبح اونجام
خندیدم : باشه بیا
عقیل : نامردم اگه نیام
: باشه نامردی اگه نیای
عقیل : کار نداری ؟
: نه
عقیل : خداحافظ
: خداحافظ
باورم نمی شد با عقیل حرف زدم به همین راحتی
صبح رفتم درمانگاه هیچ خبری نبود و همه چیز در امن و آرامش بود ، ساعت شش تعطیل کردم ، رفتم کنار ساحل اونجا نشستم هوا کاملاً تاریک شد به طرف خونه رفتم
در باز کردم رفتم توی اتاقم مانتوم در آوردم ، و روی تخت دراز کشیدم ، یاد حرف عقیل افتادم تو دلم گفتم دیدی نامرد بودی
چشم هام گرم شد احساس کردم یکی کنار دراز کشید ، از جام پریدم از دیدن عقیل تو اتاقم شوکه شدم
: تو ؟
عقیل لبخندی زد : بله من
: تو نباید
عقیل : من بهت گفتم نامردم اگه نیام
: عقیل دارم خواب می بینم
عقیل : نه بیدار بیداری
: چطوری اومدی اینجا ؟
عقیل : از روی دیوار
: کسی تو رو ندید
عقیل خندید : نه عزیزم کسی من و ندید
: عقیل نباید
می خواستم از جام بلند شم نگذاشت : چرا می خواهی بری مگه تا حالا پیش من نبودی
: اون مال قبل بود نه حالا
عقیل من توی بغلش گرفت : هیچی تغییر نکرده
: عقیل عاقل باش ما نمی تونیم
عقیل نگذاشت حرف بزنم و من و بوسید ، لبش و که از روی لبم برداشت ، فقط توی چشم هاش نگاه کردم ، و اون من تو بغلش گرفت .
صبح که از خواب بیدار شدم از این که خودم در اختیار عقیل قرار داده بودم تعجب کردم ، اون راحت خوابیده بود حالا باید چکار می کردم
عقیل چشم هاش و باز کرد به من نگاه کرد : خوبی
: عقیل ما دیشب چکار کردیم ؟
عقیل لبخندی زد : هیچی عزیزم تو برای همیشه شدی مال من
: حالا به بابا اینا چی بگم
عقیل : هیچی نیاز نیست بگی خودم میرم میگم
: چی بگی
عقیل : من می دونم چی باید بگم
اشک هام ریخت تازه یواش یواش داشتم می فهمیدم چه کردم
عقیل : عزیزم گریه نکن
: من چرا اجازه دادم
عقیل : چون تو مال منی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 22 Aug 2012 08:02
عقیل بوسم کرد من و کنارش خوابند : به هیچی فکر نکن به ساعت های خوشی که کنار هم داشتیم فکر کن
روز دوم شد ، صبح مجبور شدم برم درمانگاه ، عقیل بوسیدم رفتم درمانگاه ، اونجا تمام ذهنم پیش عقیل بود . ساعت دو بود برگشتم خونه ، سریع رفتم توی اتاقم دیدم عقیل نیست
حتماً رفت بیرون
رفتم توی آشپزخونه دیدم یک برگه به یخچال زده شده بود ، برداشتم دیدم عقیل نوشته
دلم نیومد موها تو کوتاه کنم تا تلافی کارت بشه ، ولی حالا با کاری که کردم می تونی درک کنی تو با من چکار کردی ، دنبالم نگرد پیدام نمی کنی ، هیچ کس از من خبر نداره ، ساره من تو رو می پرستم ولی میرم ، مراقب خودت باش
حالم بد شد ، حالا باید چکار می کردم ، حالا چکار باید می کردم . همونجا نشستم و زار زدم ولی فایده ای نداشت ، تصمیم گرفتم هیچ وقت ازدواج نکنم تا توضیحی به کسی ندم
مامانی برگشت حال زیاد خوبی نداشتم سرم گیج می رفت ، رفتم شهر آزمایش دادم جواب مثبت بود حالا باید با این بچه چکار می کردم
برگشتم پیش مامانی
مامانی تا من و دید : چی شده ساره ؟
شروع کردم به گریه کردن و همه چیز و براش تعریف کردم
مامانی زد پشت دستش : خدایا من و مرگ بده ، حالا جواب بابا تو چی بدم
من فقط گریه می کردم
مامانی : باید بری بندازیش
: کجا ؟
مامانی : بزار یکی رو پیدا کنم تا این بچه رو بندازه
فقط گریه می کردم
مامانی هر چی دلداریم می داد فایده ای نداشت
هر جایی که ممکن بود این کار و بکنند می رفتم ولی یک اتفاقی می افتاد و من نمی تونستم بچه رو بندازم پا به سه ماه گذاشتم و هنوز نتونسته بودم کاری بکنم
وقتیم کسی رو پیدا کردم بهم گفت دیر شده و خطرش بالاست
دیگه شب روز گریه می کردم ولی فایده ای نداشت
مامانی : دیگه چرا گریه می کنی ؟
مامانی : کاری بوده که شده ازش هیچ خبری نداری ؟
: نه
مامانی زنگ خونه بابا تا حالش و بپرس از ستایش پرسید ، بابا گفت عروسش کرده و من از همه چیز بی خبر بودم ، مامانی به یک بهانه ای از عقیل سوال کرد و بابا گفت هیچ خبری نداره و به اون هام دیگه سر نمی زنه
مامانی تلفنش که تموم شد : دیگه نمی دونم باید چکار کنم
اشک هام ریخت از عقیل خبری نبود و حالا من با یک بچه باید چکار می کردم
مامانی : بهتر بریم و راستش و به بابات بگیم
هر چی من مخالفت کردم مامانی قبول نکرد بالاخره اون موفق شد با هم رفتیم اونجا
بابا وقتی من و دید بغلم کرد : ساره تو چرا اینقدر لاغر شدی ؟
هیچی نگفتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 22 Aug 2012 08:02
مرضیه جون اومد جلو بوسم کرد : خیلی دختر بدی رفتی و دیگه پشت سرت تو هم نگاه نکردی
توی حال نشستم ، مرضیه جون برامون چای با شیرینی آورد از چای بدم می اومد تا بوش بهم خورد بدو بدو رفتم دستشویی و بالا آوردم
مرضیه جون دنبالم اومد : چی شده ساره ؟
: هیچی
برگشتم توی حال مرضیه جون با یک حالتی به من نگاه کرد : ساره تو حامله ای ؟
به مامانی نگاه کردم
بابا : مرضیه جون این چه حرفیه
مرضیه جون به من نگاه کرد
مامانی : آره ساره حامله است
بابا با تعجب به من نگاه کرد : تو با اجازه کی ازدواج کردی
سرم انداختم پایین هیچی نگفتم
مامانی : ازدواج نکرده
بابا عصبانی بلند شد اومد طرفم : تو چکار کردی ؟
مامانی جلوش ایستاد : بشین رضا باید یک چیزهای رو برات تعریف کنم
بابا : من باید بدونم ، من به تو اعتماد کردم
مامانی : اون از اعتماد تو سوءاستفاده نکرده
بابا : مامانی من دخترم به تو سپردم
مامانی : همش تقصیر من ، نباید تنهاش می گذاشتم
بابا سرش و توی دستش هاش گرفت شونه هاش می لرزید
مرضیه جون : کار کی بوده ؟
مامانی به مرضیه جون نگاه کرد : عقیل
بابا یک دفعه از جاش پرید : کی ؟
مامانی : عقیل
مرضیه جون از هوش رفت
مامانی بلند شد بادش زد منم نشسته بودم فقط گریه می کردم
مرضیه جون بهوش اومد شروع کرد به گریه کردن : خدایا من از دست این پسر مرگ بده
بابا : چطوری شده ؟
مامانی : اومده شمال ساره رو ببینه ، ساره هم بچه گی کرده راهش داده توی خونه
مرضیه جون : خدایا من و ببر ، ای کاش هیچ وقت عروس نمی شدم
حالم بد شده بود ، مامانی تا من دید فقط می شنیدم که می گفت دراز بکش : دراز بکش ساره چیزی نیست
دراز کشیدم
کمی که آروم تر شدم
بابا : چش شده ؟
مامانی : به خاطر فشار عصبی این چند ماه ، این طوری میشه
بابا : چند ماه ش هست
مامانی : سه ماهش
بابا : دیگه نمی خواهد برگردی شمال
مامانی : این جا که تو فامیل بد تر
بابا : فامیل مهم نیست دخترم خیلی مهم تر
مامانی دیگه چیزی نگفت
: نمی تونم طرحم باید تموم بشه
بابا : گور بابای طرح
: نه می خواهم برم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 22 Aug 2012 08:02
بابا با آرامش : خودم یک کاری می کنم
مامانی : بهت بری یکم استراحت کنی ساره تو نیاز به استراحت زیاد داری
مرضیه جون اومد کمکم ، من و برد توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم ، خوابم برد ، انرژیم خیلی کم شده بود
با نوازش دستی بیدار شدم دیدم ستاره است
لبخندی زدم
ستاره : خوبی ساره ؟
سرم تکون دادم اشکم ریخت
ستاره : گریه نکن عزیزم ، اتفاقی که افتاده
سرم روی پاش گذاشتم و اون با موهام بازی کرد ، دوباره خوابم برد
ساره عزیزم بلند شو
چشم هام باز کردم ، مامانی بود : بیا عزیزم این و بخور
: سیرم
مامانی : خودت آره ولی اون بچه نیاز به غذا داره
بزور یکم غذا خوردم دراز کشیدم : نمی خواهم کسی بیاد توی اتاقم
مامانی : خودم کنارت هستم میگم کسی نیاد
ملحفه رو کشیدم روی سرم و چشم هام و بستم ، خوابم برد ، نصف شب بیار شدم احساس ضعف بدی داشتم بلند شدم رفتم توی آشپزخونه
مرضیه جون و بابا اونجا بودند
مرضیه جون : چیزی شده ساره ؟
: یکم ضعف کردم
مرضیه جون : بیا دخترم بیا گلم بیا بشین
روی صندلی نشستم ، مرضیه جون یکم برام غذا کشید جلوم گذاشت : باید خود تو تقویت کنی
قاشق و برداشتم اشک هام ریخت ، بابا اومد کنارم نشست سرم بوسید : هیچی نیست ساره من کنارتم ، اجازه نمیدم هیچکس چیزی بهت بگه ، من خودم همه چیز و درست می کنم
سرم تکون دادم
بابا : بخور عزیزم
یکم خوردم : ممنون سیر شدم
مرضیه جون : اون چقدر به کی رسید بخور
بابا : آره عزیزم بخور
: دیگه نمی تونم
مرضیه جون : آب می خوری یا دوغ
: آب ، دوغ خوب نیست برام
مرضیه جون : باشه عزیزم
یکم آب خوردم ، به صندلی تکیه دادم : بابا خیلی ازم نا امید شدی ؟
بابا سرش و تکون داد : از خودم نا امید شدم
بهش نگاه کردم
بابا : نباید تنهات می گذاشتم فکر کردم بهتر ، در صورتی که تو نیاز داشتی یکی کنارت باشه ، من در حقت پدری نکردم ، تمام خواسته ها تو زیر پام گذاشتم
اشکم ریخت
بابا بغلم کرد : گریه نکن بابا ، حالا باهاتم ، هر طور شده عقیل پیدا می کنم
: میشه پیداش نکنید
بابا : یعنی نمی خواهی ؟
: نه
بابا : هر چی تو بخواهی
مرضیه جون اشک می ریخت : من شرمنده تو شدم ساره
: نه کسی مقصر نیست من تقاص کارم و پس دادم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#137
Posted: 22 Aug 2012 08:02
از جام بلند شدم رفتم توی اتاقم با گوشیم آهنگ گذاشتم
چرا اینقدر نگاهت بی قرار
چرا این خونه آرامش نداره
بگو کی زندگی تو تلخ کرده
چرا دست های تو اینقدر سرد
کدوم بیرحمی رویا تو سوزنده
که از لبخند تو چیزی نمونده
نمیذارم که چشم هات خیس باشه
دارم میرم تا حالت رو به راه شه
میون این همه نامهربونی
دارم میرم که تو عاشق بمونی
شکست این دل غمگین و تنگم
دارم میرم با یک دنیا بجنگم
جدایی از تو سخت اما میرم
میرم تا خنده ها تو پس بگیرم
حالا که بغضمون طاقت نداره
چه خوب میشه اگه بارون بباره
حلالم کن اگر که گریه کردم
دعا کن کم نیارم بر نگردم
از امشب با خیالت هم نشینم
دعا کن خواب تو هر شب ببینم
نمی دونی که قبل از رفتن من
چه مردهای که رفتن بر نگشتند
چشم های خیلی ها از عشق تر شد
دل هاشون به خدا نزدیک تر شد
منم باید برم طاقت ندارم
دیگه خواب خوش و راحت ندارم
تو هم هر شب بشین ماه و نگاه کن
برای حال و روز من دعا کن
توی نشکن از لبریز از غرور
با مردی که نگاهش مثل نور
کنار هم توی دنیای دیگه
یک روز دنیا به ما تبریک میگه
همون طور که گوش می کردم خوابم برد ، خواب مامان و دیدم رفتم بغلش
مامان دلم برات خیلی تنگ شده
مامان : می دونم عزیزم ولی من همیشه کنارت هستم
دستش رو دلم گذاشت : مامان جون باید از این مراقب کنی
اشک هام ریخت : دوستش ندارم
مامان اخم هاش و توی هم کرد : چرا دوستش داری اونم خیلی زیاد پس مراقبش که بعد حسرت نخوری
از خواب پریدم به اطراف نگاه کردم بوی مامان توی اتاق احساس کردم از جام بلند شدم در تراس باز کردم دیدم در اتاق عقیلم باز وارد اتاقش شدم و روی تختش دراز کشیدم ، راحت خوابیدم
صبح با نوازش دست بیدار شدم دیدم مامانی
سلام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 22 Aug 2012 08:03
مامانی : چرا اومدی اینجا ؟
: اینجا احساس راحتی کردم اومدم اینجا
مامانی : خوب حالا بلند شو بریم صبحانه بخور
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه ، ستاره و بابک پسرش اومده بودند
: سلام
بابک تا من دید بلند شد بغلم کرد : خوبی ؟
: آره
بابک : ببین ارشیا این تحفه خاله ات
: بابک
بابک : خوب تحفه ای دیگه
ستاره بلند شد بغلم کرد : باز بابک شروع کردی
دست روی صورت ارشیا کشیدم : نازی چه قدر خوشگل ، بابک خیلی شبیه تو شده
بابک : آره می دونم خدا رو شکر چون اگه مامانش می رفت روی دستم می موند
ستاره زد به دستش : پررو
ستاره : بیا بشین ساره جون ، بیا صبحانه بخور ضعف نکنی
روی صندلی نشستم ، مرضیه جون : چی می خوری ساره جون
مامانی : شیر دارید
مرضیه جون : نه الآن میگم رضا بره بخره
مرضیه جون رفت بیرون بعد از چند دقیقه برگشت : رضا رفت برات بگیره
: ممنون
احساس کردم از دیروز تا امروز مرضیه جون خیلی شکست تر شد
ستاره : نون پنیر می خوری
: آره
ستاره برام لقمه گرفت : بیا
: می تونم لقمه بگیرم
ستاره : دارم ناز تو میکشم دیگه
بابک ارشیا رو برد بیرون : سعید فهمید
ستاره سرش و تکون داد : آره صبح اومد ولی زود رفت
هیچی نگفتم ، لقمه رو خوردم
بابا اومد توی آشپزخونه : بیا بابا اینم شیر
: ممنون بابا
بابا : خواهش می کنم ، خوب باز شیر می خوری
ستاره : دکتر همش به من می گفت شیر بخور ولی نمی تونستم
مامانی : خوشبختانه ساره شیر زیاد می خوره بچه اش استخوان های محکمی داره
ستاره : اوی زیاد بچه ات قلدر نباشه بچه من و بزنه
فقط لبخندی زدم : بابا برای طرحم چکار کردی ؟
بابا : زنگ زدم به دکتر خیزابی گفتم تو مریض شدی و دیگه نمی تونی اونجا برگردی ، گفت ایراد نداره تو اندازه سه سال طرح گذروندی
: یعنی چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 22 Aug 2012 08:03
بابا : قرار شد نامه ای به دانشگاه بنویس که طرح تو گذروندی
: دستش درد نکنه
بابا : دکتر خوبی
: آره
بابا : خوب خانم دکتر از کی مطب می زنی
: بهتر بشم میرم دنبال کارها اول باید توی چند تا درمانگاه کار کنم
بابا : باشه بابا بهتر شدی خودم برات پیدا می کنم
: ممنون
بابا : خواهش می کنم
مرضیه جون : بیا ساره جون شیر بخور
شیر خوردم : ممنون سیر شدم
ستاره : غلط کردی چیزی نخوردی زود باش باید بیشتر بخوری
: جا ندارم ، بابا مگه نمیری شرکت
بابا : نه عزیزم امروز نمیرم
: شرمنده شما رو هم از کار انداختم
بابا : نه عزیزم
با ستاره رفتم توی حال ، روی مبل نشستم ، خسته شده بودم ، پام روی مبل دراز کردم ، صدای زنگ بلند شد بابا در باز کرد ستایش وارد خونه شد
سلام ساره خوبی
: سلام خوبی
ستایش اومد طرفم و بغلم کرد : قربونت برم از سعید شنیدم
: خوبم ستایش
ستایش : بشین راحت باش
ستاره : آره ساره راحت باش
: راحتم
ستاره : پا تو دراز کن
: راحتم ستاره
ستایش نشست ؛ بعد زود بلند شد رفت توی آشپزخونه به ستاره نگاهی کردم
: چش شد ؟
ستاره : هر کی تو رو دفعه اول می بینه شوک میشه ، چون خیلی لاغر شدی باید یکم به خودت برسی
: خوب میشم
ستاره : باید خوب بشی ، به خاطر خودت ، به خاطر این بچه ، دکتر نگفت چیه
: نرفتم
ستاره : باید وقت بگیرم ببرمت دکتر تا معاینه ات کنه
: حالا باشه
ستاره بلند شد زنگ زد دکتر برای بعدازظهر وقت گرفت
مرضیه جون : ساره جون دلت چی می خواهد ظهر بخوری
خندیدم : فرقی نداره
مرضیه جون : نه عزیزم اون چیزی که احساس می کنی دوست داری بخوری بگو
کمی فکر کردم : دلم فسنجون ترش می خواهد
مرضیه جون : باشه عزیزم درست می کنم
بابک صندلی گذشت نزدیک من نشست : خوب خانم دکتر کجا بنده رو ویزیت می کنید
: بابک اذیتم نکن
بابک : جدی گفتم آرزو به دل موندم
: همین حالا باید معاینه ات کنم
بابک : آره این ته حلق یکم می خاره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 22 Aug 2012 08:03
خندیدم : بابک الآن نه
بابک : خوب خانم محترم برام بگو ببینم وقتی دیدش چه حالی داشتی ؟
به بابک نگاه کردم : خوشحال شدم
بابک لبخندی زد : حالا عواقبشم بکش
: بی ادب
بابک : خودتی . می خواست برت گردونه که این کار رو کرد پس اون فعلاً از تو جلوتر
: بابک نمی خواهم حرف بزنم
بابک : باشه
همون طور دراز کشیده بودم مامانی با لیوان آب میوه اومد : بیا ساره
: نمی خواهم
بابا : بی خود باید خود تو تقویت کنی
بابا اونقدر عصبانی بود که جرات نکردم دیگه مخالفت کنم ، آب میوه رو خودم
مامانی : باید حتماً زور بالای سرت باشه نه
لبخندی زدم ، به متکا تکیه دادم چشم هام و بستم ، یکی دستم و گرفت چشمم و باز کردم دیدم ستایش
: خوبی ، شوهرت خوب
ستایش : آره
: اسمش چیه ؟
ستایش لبخندی زد : وحید
: راضی هستی
ستایش : اره خیلی خوب ، اونم یکبار مثل من طمع زندگی رو کشیده برای همین خوب همین و درک می کنیم
: خدا رو شکر
ستایش : کاش هیچ وقت لجبازی نمی کردم
: همه چیز تموم شده ، به فکر زندگی خودت باش
ستایش فقط سرش و تکون داد
مرضیه جون اومد : بلند شین بیان ناهار بخورید
ستایش دستم و گرفت رفتم توی آشپزخونه ، صدای زنگ بلند شد
ستایش : وحید
رفت در باز کرد ، یک پسر قد بلند ، موهای قهوه ای و چشم قهوه ای اومد داخل : سلام
بابا : سلام وحید جان خوش اومدی
از جام بلند شدم
ستایش : خواهرم ساره
وحید به من نگاهی کرد : خوشبختم
: منم همین طور
مرضیه جون : خوب بفرمائید ناهار که سرد نشه
بوی غذا حسابی گرسنه ام کرد ، با ولع خوردم : ممنون مرضیه جون خیلی خوشمزه بود
مرضیه جون : بازم بخور
: خیلی خوردم
از جام بلند شدم
ستاره : کجا میری ؟
: میرم یکم دراز بکشم
ستاره : باشه عزیزم برو
رفتم توی اتاق خودم احساس آرامش نمی کردم برای همین رفتم توی اتاق عقیل روی تختش دراز کشیدم احساس می کردم اونجا بوی عقیل میده یک احساس دوگانه دارم نمی دونم دوستش دارم یا ازش متنفرم
چشم هام و بستم ، خوابم برد
ساره جون
: چی شده ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود