ارسالها: 3747
#141
Posted: 22 Aug 2012 08:03
بلند شو ساره باید بریم دکتر باید آماده بشی
: ستاره نیازی نیست
ستاره : مگه میشه باید ببینی بدنت چی لازم داره
ستاره مجبورم کرد بلند شدم لباس پوشیدم باهاش رفتم دکتر ، وارد اتاق دکتر شدم
: سلام خسته نباشید
دکتر تا من و دید لبخندی زد : خوبی ؟
: ممنون
من و معاینه کرد برام آزمایش نوشت تا فردا انجام بدم و طبق اون بهم دارو بده
دکتر : ساره خانم وزنت خیلی پایین باید خیلی به خودت برسی
: هر چیزی نمی تونم بخورم
دکتر : باید به خودت برسی اگه این طوری باشی باید برات سرم بنویسم
ستاره : اجازه بدید یکم بهش برسیم اگه لازم شد بهش سرم بزنید
دکتر : باشه ، باید سونوگرافی هم برید
: چشم
دکتر : خوب می تونید برید فقط خوب استراحت کنید
از مطب اومدم بیرون : ستاره حوصله داری یکم راه بریم
ستاره : آره عزیزم بیا یکم قدم بزنیم
کمی با ستاره قدم جلوی یک مغازه ایستادم
: ستاره لباسم برام تنگ شده
ستاره : خوب بایدم تنگ بشه می خواهی یکی دو تا لباس بخریم
: آره
رفتیم توی مغازه سه تا لباس خریدم اومدیم بیرون
: ستاره بابا خیلی از دستم ناراحت نه
ستاره : نه بیشتر از دست خودش ناراحت ، اصلاً فکر نمی کرد عقیل این کار رو با تو بکنه
: خودمم فکر نمی کردم
ستاره : خوب همه چیز تموم شده
: حالا با این بچه چکار کنم
ستاره : مثل یک مامان خوب بزرگش می کنی
: بدون پدر ، برای شناسنامه چکار کنم
ستاره : حالا تا اون موقع خدا بزرگ یک کاریش می کنیم
: این فکر ها داره دیوونه ام می کنه
ستاره : خاطرت جمع بابا تنهات نمی گذاره ، بیا بریم آبمیوه بخوریم
وارد آبمیوه فروشی شدیم روی صندلی نشستم
ستاره : چی می خوری ؟
: شیر موز
ستاره : خوش اشتهایی
: همیشه همین و انتخاب می کردم
ستاره رفت سفارش داد و اومد کنارم نشست : خوب بگو حالا برنامه ات چیه ؟
: بهتر بشم دنبال کار می گردم
ستاره : بزار بچه به دنیا بیاد بعد برو دنبال کار
: باید ببینم چی میشه
ستاره : خیلی خوب آدم این طوری نه
بهش نگاه کردم : برای تو خوب بود که بابک دورت بود ، آینده خود تو بچه ات معلوم ولی برای من نه
ستاره : برای تو هم همه چیز معلوم
: دلم نمی خواهد عقیل از وجود این بچه با خبر بشه چون می دونم میاد ازم می گیرش
ستاره : خیلی دیگه داری در موردش بعد فکر می کنی
: جای بد فکر کردنم داره ستاره
ستاره هیچی نگفت برامون آبمیوه آوردن خوردیم و بعد رفتیم خونه
ارشیا خواب بود ، مانتوم در آوردم و یکی از اون لباس های که خریده بودیم و پوشیدم رفتم توی حال : سلام
سعید تا من و دید اومد طرفم و بغلم کرد ، منم توی بغلش آرامش پیدا کردم : خوبی سعید ؟
سعید : من آره تو چی
: منم خوبم
شهره : سلام ساره
: سلام شهره جون خوبی
شهره : من آره ، ولی تو خیلی لاغر شدی
: خوب میشم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#142
Posted: 22 Aug 2012 08:04
بابا : خوب بیان بشینید
وحید به من نگاهی کرد ، کنار بابا نشستم
مرضیه جون برام آبمیوه آورد : دکتر چی گفت
ستاره : فردا صبح باید بره آزمایش ، بعدازظهرم می برمش سونوگرافی
سعید : خودم فردا باهاتون میام
: نه تو زحمت نکش خودمم می تونم برم
سعید : نه خودم باهات باشم خیالم راحت تره
مرضیه جون به من نگاهی کرد ، می دونستم خیلی داره عذاب میکش بالاخره عقیل پسر اون بود ، ستایش و طلاق داده بود و این بلا رو سر من آورده بود
با زنجیرم بازی می کردم ، یعنی عقیل می دونه با من چکار کرده
ساره جون
: جانم
مرضیه جون : چیزی می خواهی برات بیارم
: نه مرسی
ستاره : مرضیه جون دکتر گفت خیلی وزنش پایین باید حسابی تقویت بشه
مرضیه جون : باشه فردا برات جگر می گیرم
: نه مرضیه جون دوست ندارم
مرضیه جون : حالا دیگه فقط خودت نیستی اون بچه ام باید تقویت بشه
: اونم دوست نداره
ستاره : پسته خام برات خوب
: باشه می خورم
سعید بلند شد : من میرم بگیرم
: سعید زحمت نکش
سعید : چه زحمتی ، ستاره دیگه چی خوب
ستاره : از هر چیزی یکم بگیر هر کدوم میلش کشید همون و می خوره
سعید رفت : گناه داشت کجا فرستادیش ، هر وقت می خواستم می رفتم می خریدم
بابا : بهتر از خونه بیرون نری
: چرا ؟
بابا : این طوری بهتر
خیلی بهم برخورد از جام بلند شدم : بر می گردم شمال
رفتم توی اتاق عقیل روی تخت نشستم ، اشک هام ریخت
در اتاق باز شد مرضیه جون اومد تو : ساره جون رضا منظوری نداشت
: میرم اونجا راحت ترم
مرضیه جون : این چه حرفیه ، اگه میگه نرو فقط به خاطر اون عقیل ذلیل شده است نمی خواهم باعث آزارت بشه
: اون دیگه سراغ من نمیاد این و مطمئنم
مرضیه جون : بازم باید رعایت کنی ، بهتر یکم مراقب خودت باشی ساره جون
: باشه
مامانی اومد توی اتاق : دختر قهروک
: مامانی
مامانی : بلند شو بیا بیرون
: می خواهم یکم بخوابم
مامانی : بیا تو حال روی مبل دراز بکش
: جلوی وحید و شهره زشت
مرضیه جون : اصلاً زشت نیست دیگه نباید تنها باشی بلند شو بریم بیرون
مامانی رفت بیرون
مرضیه جون : می دونی ساره نمی تونم بگم ناراحتم یا خوشحال
: برای چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#143
Posted: 22 Aug 2012 08:04
مرضیه جون دستش و رو شکمم گذاشت : از این که این اتفاق برات افتاده خیلی ناراحتم ولی از این نوه ام تو وجود تو دارم لذت می برم
بهش لبخندی زدم : جدی
مرضیه جون : ازم دلگیر که نشدی ؟
: نه
مرضیه جون : تو برام از همه بیشتر عزیز بودی ، حالا باز یک موجود عزیزتر و تو وجودت داری
با مرضیه جون از اتاق خارج شدم ، از این که مرضیه جون این حرف و بهم زده بود خوشحال بودم حداقل یک نفر از وجود این بچه خوشحال بود
روی مبل دراز کشیدم : ببخشید
وحید : راحت باشید
شهره : ویار چی داری ؟
به شهره نگاه کردم : هیچی
شهره : یکم فکر کن الآن دلت یک چیزی می خواهد
یکم فکر کردم : هیچی نمی خواهم
مرضیه جون با یک ظرف میوه اومد طرفم : دوست داری کدوم برات پوست بکنم
به میوه ها نگاه کردم : سیب می خورم ، ولی بدید گاز بزنم
بابک : ستاره تو نمی خواهی از من سوال کنی
ستاره با تعجب به بابک نگاه کرد : مگه تو هم حامله ای ؟
بابک : آره فکر کنم ، چه خوب ها همه دو رو بر آدم باشند ناز تو بکشند
: بابک خیلی لوسی
بابک خندید : به جان خودم یکی میره آجیل بگیره یکی برات میوه میاره ، می خواهی ستاره پاهات و ماساژ بده
: نه مرسی
بابک : جان من خوب میشه ها
: نه مرسی بابک جون
سیب و گاز زدم و حرف ها به سمت دیگه رفت ، منم گوش میدادم احساس کردم خیلی خسته ام و خوابم میاد ، چشم هام و بستم و خوابیدم
ساره جون بسته دیگه چقدر می خوابی
چشم هام باز کردم : چیزی شده ؟
ستاره دستش و روی سرم گذاشت : تو چرا اینقدر می خوابی
مرضیه جون : دختر
ستاره : یعنی دختر داره
مرضیه جون : آره برای همین تنبل
به مرضیه جون نگاه کردم : چه فرقی داره
مرضیه جون : ستاره موقع حاملگیش چون پسر بود هم خوشگل تر شده بود هم تنبل نبود
ستاره : چی فکر کردید پسر آوردن عرضه می خواهد
بلند شدم نشستم : بابا کجاست ؟
مرضیه جون : رفتند بیرون کار داشتند
: مامانی کجا است ؟
ستاره : شب رفت خونه خودش
: تنهایی
ستاره : آره گفت باید بره به اونجا یک سری بزنه
: اجاره داده بود
ستاره : خوب تموم شده دیگه ، رفت ببینه چطوری
: وسیله که نداره
ستاره : منم بهش گفتم گفت شب می خواهد به یکی از دوست هاش سر بزنه
می دونستم خیلی براش سخت توی این خونه بمونه ، از جام بلند شدم
مرضیه جون : چیزی می خواهی ؟
: می خواهم برم تا دستشویی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#144
Posted: 22 Aug 2012 08:04
مرضیه جون اومد کمکم کرد
: خودم می تونم برم اونقدر دیگه تنبل نیستم
ستایش : خیلی ام تنبلی همش می خوابی
ستاره : ببینم تو چی میاری
رفتم دستشویی به خودم توی آینه نگاه کردم آبی به صورتم زدم اومد بیرون
: ستاره می تونی از یک آرایشگاه وقت بگیری بریم می خواهم هم ابروم و مرتب کنم هم موهام و کوتاه کنم
ستاره : یعنی می خواهی کوتاه کنی ؟
: آره
ستایش : حیف نیست
: نه برام تحملش سخته
ستاره : باشه عزیزم می برمت
کمی توی حال قدم زدم : تنبل شدم ها
ستاره : خوب همین دیگه
: باید هر روز پیاده رویم و بکنم
ستاره : پارک که نزدیک عصرها میام دنبالت بریم
: باشه ، اونجا هر روز هم درمانگاه می رفتم ، هم تا کنار دریا خودش پیاده روی بود
ستایش : خوب اینجام حتماً برو که ورم نکنی
مرضیه جون با یک لیوان آبمیوه اومد : بیا ساره جون این و بخور
: می خواهی مرضیه جون چاقم کنی
مرضیه جون : آره ، باید هم خودت هم بچه سرحال بشید
ستاره : مرضیه جون داری نوه دار میشی خوشحالی نه
مرضیه جون به ستاره نگاه کرد
: خوب مگه بده ، مامان بچه خوشگل بابام که خوشگل نوه چی بشه
مرضیه جون اشک توی چشم هاش جمع شد به ستاره نگاه کردم
ستاره : مرضیه جون به خدا من منظوری نداشتم ، همین طوری گفتم
مرضیه جون با گریه : ذلیل شه این پسر که من و خار و کوچک کرد
: مرضیه جون ، گریه نکن من غصه می خورم
مرضیه جون : نه عزیزم غصه نخور فدات بشم ، اگه فقط ببنمش
: مرضیه جون میشه ازت بخواهم در مورد این بچه بهش هیچی نگی
مرضیه جون با تعجب به من نگاه کرد : یعنی نمی خواهی بدون ؟
: نه ، چون ممکنه ازم بگیرتش
مرضیه جون سرش و تکون داد : باشه عزیزم تا تو نخواهی هیچی نمی گم من کنیز خود تو بچه اتم
اشک هام ریخت بغلش کردم : تو بهترین مامان دنیایی
مرضیه جون لبخندی زد
: دوستت دارم
مرضیه جون : منم دوستت دارم عزیزم
بالاخره روز ها گذشت ، خوشبختانه از عقیل هیچ خبری نبود ، از مرضیه جون شنیدم بابا و سعید هر چی دنبالش گشتند پیداش نکردند ، ته دلم خوشحال شدم چون نمی خواستم ببینمش .
پا تو ماه نه گذاشتم حالا دیگه حسابی چاق شدم ، و منتظرم زایمان کنم تا از این شرایط راحت بشم .
ستاره : ساره هر وقت درد داشتی بگی ها
: باشه ، هنوز یک هفته دیگه مونده
ستاره : من زودتر دردم شروع شد
: باشه ، حواسم هست
مرضیه جون : بیا ساره پاشو یکم راه بریم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#145
Posted: 22 Aug 2012 08:05
از جام بلند شدم با مرضیه جون همگام شدم
مرضیه جون : هر چی راه بری زایمان راحت تری داری
: چشم راه زیاد میرم
مرضیه جون : خوب ، هیچ چیزی لازم نداری
: نه همه چیز خوب خوب
مرضیه جون : برای دختر نازت چی ؟
: نه دست شما و بابا درد نکنه همه چیز و خریدن
مرضیه جون : انشاءالله زایمان راحتی داشته باشی
: یکم می ترسم
مرضیه جون : نترس عزیزم مطمئنم راحت زایمان می کنی
: خانم دکتر سه کیلو اضافه وزن دارم
مرضیه جون : خوب سه کیلو چیزی نیست
: ولی باید تو همین یک هفته مونده خیلی مراقب باشم
مرضیه جون : آره عزیزم مراقب باش
ستاره : خوب بریم خونه
: آره بریم
ستاره ارشیا رو گذاشت تو کالسکه راه افتادیم سمت خونه
: ستاره تو هم نگران بودی وقتی می خواستی زایمان کنی
ستاره : مگه میشه آدم نگران نباشه کلی فکرهای بد می اومد تو ذهنم ولی همش الکی بود تو نگران باش هیچی نمیشه
خندیدم : خوب پس همه همین طوریند
ستاره : آره
: ستاره اگه برای من اتفاقی افتاد مراقب نازگم هستی دیگه نه
ستاره : این چه حرفیه باید خودت باشی و مراقبش باشی
: بهم قول بده
ستاره : آره عزیزم مراقب تو و نازگلت هستم
: ممنون
ستاره : خواهش می کنم
رسیدیم خونه ، زیر دلم یکم درد گرفته بود ، فکر کردم به خاطر پیاده روی ، که زمان درد به هم نزدیک تر می شد ، هر چی زمان می گذشت ، دیگه نمی تونستم درد و تحمل کنم رفتم توی حال : مرضیه جون
بابا تا من و دید : چی شده ساره ؟
: درد دارم بابا
مرضیه جون : خدا مرگم حتماً موقع اش شده
مرضیه جون سریع برام مانتو آورد و باهاشون رفتم بیمارستان ، دکتر تا من و دید گفت ببرینش برای زایمان چیزی نمونده بچه به دنیا بیاد
دست مرضیه جون رو فشاری دادم با پرستار رفتم توی یک اتاق روی تخت دراز کشیدم خیلی درد دارم
پرستار : می تونی داد بزنی
لبخندی زدم : فکر نکنم بتونم زایمان کنم
پرستار : چرا می تونی نترس من کنارتم
هر چی می گذشت دردم بیشتر می شد دیگه نمی تونستم داد نزنم ، بالاخره صدای گریه دخترم بلند شد
پرستار : دیدی تونستی ، ببین چه خانم نازی هم داری
اشک هام ریخت ، چقدر دلم می خواست عقیل کنارم بود ولی نمی دونستم الآن کجا هست و سرش به چی بنده ، من و انتقال دادند به اتاق ، روی تخت دراز کشیدم بابا برام اتاق خصوصی گرفته بود ، تا راحت باشم
اولین نفری که اومد دیدم اردلان بود اصلاً باورم نمی شد بیاد ، توی این مدت اصلاً ندیده بودمش
سلام ساره ، خوبی ؟
: سلام اردلان ، تو خوبی ؟اردلان : از سعید شنیدم ترکیدی پایان قسمت ۷
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#146
Posted: 22 Aug 2012 08:08
قسمت ۸
بی ادب
اردلان کنارم نشست : خوب ترکیدی دیگه
بابا و مرضیه جون اومد توی اتاق از دیدن اردلان شوکه شدند
اردلان : سلام عمو ، سلام مرضیه جون
مرضیه جون : سلام اردلان جون
بابا : از کجا خبر دار شدی ؟
اردلان : از سعید فهمیدم
بابا : بابا و مامان چطورند ؟
اردلان : خوبند
: مرضیه جون ، نازگلم
مرضیه جون لبخندی زد : میارنش یکم تحمل کن باید دکتر معاینش کنه
اردلان : حالا این نازگل خانم خوشگل ام هست
مرضیه جون با خوشحالی : مثل ماه می مونه
اردلان با یک نیشخندی : به باباش رفت یا مامانش ؟
: به هر کدوم بره خوشگل
اردلان : اون که بله مخصوصاً اگه به مامانش بره
بچه رو آوردن وای خدا یک دختر ناز سرخ ، به صورتش نگاه کردم همه چیزش صورتش عالی بود ، مخصوصاً لب های صورتی
اردلان : خیلی ناز به خودت رفت
بهش لبخندی زدم : می دونم
اردلان لبخندی زد پشیونیم و بوسید : مبارک باشه
احساس کردم خیلی عصبانی ولی داره خودش و کنترل می کنه
: بابا دخترم و دیدی
بابا : آره بابا خودم از پرستار گرفتمش
سلام
: سلام ستاره
ستاره : ببینم این ناز خاله رو
ستاره ، نازگل بغل کرد : خدایا این چقدر ناز
بابک : به ارشیا که نمی رسه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#147
Posted: 22 Aug 2012 08:08
: ارشیا می گذاره توی جیبش
بابک : نه خیر
لبخندی زدم
بابک اومد طرفم : خودت خوبی ؟
: اره خوبم
بابک : خوب این از همه مهم تره
ستاره : وای خدا این و از کجا آورده بودی ؟
: از باغ بالا
ستاره : آخ دیدی بابک من اشتباه کردم رفتم باغ پایین
همه خندیدن ، ستایش و وحید هم اومدند از همه دیر تر سعید و شهره اومدن
سعید : الهی من دورش بگردم خدا جون ، چقدر ماه ساره
بهش لبخندی زدم .
چشمم به اردلان افتاد که کناری ایستاده بود و به من نگاه می کرد ، لبخندی زدم ولی اون جواب لبخندم و نداد
بابک : خوب کی بابا مرخص ؟
بابا : فردا مرخص میشه
ستاره بچه رو گذاشت روی تختش : چند کیلو بوده
مرضیه جون خندید : دو و هفتصد
ستاره : آخ قدش چی ؟
مرضیه جون : پنجاه و یک
ستاره : وای چه دختر ظریف و قد بلندی
سعید : به مامانش رفت
بابا : اره ساره ام همین حدود بود
: من سه کیلو بودم ، قدم همین بوده
ستاره : چه خوب بوده مامان اینا رو برای ما نگه داشته نه ؟
: آره
بابا اومد طرفم یک دست بند انداخت توی دستم : مبارکت باشه
اشکم ریخت : ممنون بابا
بابا بغلم کرد
: خدا رو شکر می کنم که شما ها رو دارم
همه ساکت شدند .
مرضیه جون : خوب ، رضا بیا برو یک شکلاتی ، شیرینی چیزی بگیر
بابا : اره هنوز کسی دهنش و شیرین نکرده
بابا از اتاق خارج شد می دونم مرضیه برای این بهش گفت که اون بتونه یکم به حالت اولیه برگرده
بابک : خوب بگزارید عکس بگیرم
: با همین قیافه زار
بابک : همین قیافه زار خوب دیگه یادگاری می مونه
بابک ازمون عکس گرفت ، شب اون ها رفتند و مرضیه جون کنارم موند
: بابا خوب بود
مرضیه جون : اره بهتر بعد رفت خونه استراحت کنه
: کاش تنهاش نمی گذاشتی
مرضیه جون : تنها نیست ستاره و بابک رفتند پیشش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#148
Posted: 22 Aug 2012 08:09
: نمی دونم چی شده بود اردلان اومده بود
مرضیه جون : خوب می خواست تو رو ببینه
دوست داشتم هر کسی رو ببینم الی اون
مرضیه جون : معلوم خیلی دوستت داره
: ولی من دوستش ندارم
مرضیه جون : قبلاً داشتی
: همیشه برام مثل سعید بوده نه بیشتر
مرضیه جون : ولی تو برای اون خیلی عزیز بودی می دونستم امروز اگه می تونست عقده اش و خالی می کرد ولی خیلی تحمل کرد
: بی خود کرده چیزی بگه ، هیچ وقت به هیچ کس اجازه نمیدم پشت سر پدر بچه ام چیزی بگن
مرضیه جون : خود عقیل این طوری خواست
: ولی من نمی گذارم می خواهم بچه ام همیشه پدرش و بهترین پدر دنیا بدون
مرضیه جون سرم و بوسید : کاش عقیل قدر تو رو می دونست
: تقصیر خودم بود که به اینجا رسید نه اون
مرضیه جون : اونم باید می موند و کارش و به عهده می گرفت
: اونم کار من و کرد و فرار کرد
مرضیه جون : تو یک صبح از دستش فرار کردی ، بعد از دلش در آوردی
: ولی اون بهم گفت تلافی اون کار می کنه
مرضیه جون : واقعاً عقیل احمق
روزها گذشت نازگل پنج ماه شد
: سلام ستاره خوبی ، ارشیا خاله چطور ؟
ستاره : ما دو تا خوب خوبیم ، تو چکار کردی برای مطب ؟
: قرار شد از سه شنبه برم یک درمانگاه برای کار
ستاره : روز فقط
: چهار روز روز ، دو روز شب
ستاره : نازگل چکار می کنی ؟
: اون که غذا می خوره ، مرضیه جونم گفت مراقبش
ستاره : خوب ، سلام مرضیه جون
مرضیه جون : سلام عزیزم خوبی
ستاره : بله
مرضیه جون ارشیا رو بوس کرد : ارشیا خان چطورند
ستاره : فضول تا دلتون بخواهد
مرضیه جون : نگو دلت میاد
ستاره : از دستش هیچ چیزی در امان نیست
خندیدم : به جاش دختر من آروم
ستاره : اره صبر کن به سن ارشیا برسه بعد
: مگه از بچه تو یاد بگیره ؛ راستی از ستایش چه خبر چند روز ندیدمش
ستاره : خوب امروز باهاش حرف زدم ، مهمون داره
: هنوز نرفتند
ستاره : نه هنوز هستند
: می خواستم برم ولی هر چی فکر کردم دیدم نرم بهتر
ستاره : من رفتم زود اومدم مادرشوهرش خیلی فضول می خواهد سر از همه چیز در بیاره
: باز خوب وحید اینطوری نیست
ستاره : نه خیلی آروم
مرضیه جون : باز از مادرشوهر ها بد می گید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#149
Posted: 22 Aug 2012 08:09
ستاره : همه که مثل شما مادرشوهر خوب نمیشن ، شهره حامله شده همش شما دارید براش غذا درست می کنید
مرضیه جون : گناه داره اینجا کسی رو نداره ، منم که می خواهم برای خودم غذا درست کنم برای اونم درست می کنم
مرضیه جون و بغل کردم : مادرشوهر من ماه
مرضیه جون سرم و بوسید با یک افسوسی : کاش پسرم ماه بود
از کنارم بلند شد رفت
ستاره : خدا لعنت این عقیل که اینقدر این زن و اذیت می کنه
به ستاره نگاه کردم
ستاره : خوب بابای نازگل و نگفتم ، پسر مرضیه جون گفتم
: فرقی نداره
ستاره : دلم می سوزه
: در هر صورت نگو
ستاره : چشم
روز سه شنبه رفتم سرکار ، خیلی شوق داشتم از این که دوباره بر می گشتم سرکار
سلام خانم ، عزیزی هستم
خانم از جاش بلند شد : خانم ساره عزیزی
: بله
من صدفی هستم
: خوشبختم
صدفی : منم همین طور ، بفرمائید اتاق تون و نشون بدم
باهاش همراه شدم اتاق و بهم نشون داد ، اینجا مال شماست
: ممنون
وارد اتاق شدم خیلی شیک و تمیز بود ، تو دلم مرسی بابا خیلی جای خوبی
اولین روز کاریم شب کار بودم ، ساعت یک بود که مریض اومد مسموم شده بود . دیگه تا صبح هیچ مریض دیگه نداشتم ، ساعت هفت و نیم بود که رفتم خونه
سلام مرضیه جون
مرضیه جون : سلام عزیزم
: نازگل ام کجاست ؟
مرضیه جون : خوابیده عزیزم تو هم برو استراحت کن
: ممنون اذیت که نکرد
مرضیه جون : نه یکی دوبار بیدار شد بهش شیشه دادم خوابید
: ممنون
رفتم توی اتاقم حوله ام برداشتم یک دوش گرفتم ، روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم ، روز خوبی بود باز فردا صبح باید اونجا می بودم
صدای گریه نازگل بلند شد رفتم توی اتاقش بغلش کردم و بوسیدمش : چی شده مامانی ، عزیزم مامان پیشت
مرضیه جون : نخوابیدی ؟
: نه خوابم نمیاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#150
Posted: 22 Aug 2012 08:09
مرضیه جون : خوب بیا چای بخور
نازگل و بغل کردم بردم بیرون ، مرضیه جون برام چای ریخت ، غذای نازگل و آماده کردم بهش دادم
مرضیه جون : خوب روز اول کاری چه طور بود
: دیشب همش یک دونه مریض داشتم
مرضیه جون : خوب پس زیاد خسته نشدی
: از بیکاری آدم بیشتر خسته میشه
مرضیه جون : حق داری
: نازگل مامان بخور عزیزم
مرضیه جون : ساره جون اگه تو هستی من برم به مامانم یک سر بزنم زیاد حال نداره
: آره بروید من هستم ، برای ناهار چی درست کنم
مرضیه جون : امروز آبگوشت گذاشتم
: چه خوب
مرضیه جون : آره هم برای تو خوب هم برای نازگل
: ممنون
مرضیه جون : تا تو یکم استراحت کنی من زود میام
: عجله نکنید بابا که ظهر نمیاد ، برید راحت باشید
مرضیه جون ، من و نازگل و بوسید ، رفت . با نازگل رفتم توی حال روی تشکش درازش کردم و عروسک هاش ریختم جلوش تلویزیون و گرفتم . صدای زنگ بلند شد
در باز کردم از دیدن اردلان شوکه شدم
اجازه نمیدی بیام تو
: چرا بیا تو
بعد از بیمارستان دیگه ندیده بودمش
اردلان : دوباره شدی همون ساره خوشتیپ قبل ، لاغر شدی
: خوب باید می شدم ، چای می خوری
اردلان : اره ممنون میشم
براش چای ریختم ، رفتم توی حال دیدم روی مبل نشسته با نازگل نگاه می کنه
: عمو و صفورا جون چطورند ؟
اردلان : خوبند ، سلام دارند
: سلامت باشند
اردلان : تو چطوری ؟
: خوبم
اردلان : چه کار می کنی ؟
: از دیروز رفتم سرکار
اردلان : بهتر نبود نمی رفتی
: نه باید می رفتم
اردلان به نازگل نگاهی کرد : این الآن باید بچه من و تو می بود
لبخندی زدم : خوبی اردلان ، چرا چرت میگی
اردلان : چرا فکر می کنی چرت میگم اگه الآن تو با من ازدواج کرده بودی نیاز نبود به خاطر داشتم نازگل خجالت بکشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود