ارسالها: 3747
#151
Posted: 22 Aug 2012 08:09
: کی گفت خجالت می کشم
اردلان : یعنی نمی کشی ؟
: نه من به داشتنش افتخارم میکنم ، دختر به این نازی دارم
اردلان : بدون بابا
: اردلان تو به این کارها کار نداشته باش
اردلان : بیا ساره یک کاری می تونیم بکنیم
: چه کاری
اردلان لبخندی زد : بیا با من ازدواج کن من به همه میگن نازگل دختر من به نام من شناسنامه بگیر
: نه
اردلان : چرا نه ؟
: چون من تو رو دوست ندارم
اردلان : فکر نمی کنی دیگه نمی تونی با وجود این بچه به این چیزها فکر کنی
: من توی خونه پدرم و خیلی راضیم
اردلان : آره کنار مادرشوهرت
: خوب آره
اردلان : ساره تو به من نیاز داری
لبخندی زدم : باورت شده من به تو نیاز دارم
اردلان : داری خوب
: من هیچ نیازی به تو ندارم چند وقت دیگه خودم حقوق بگیر میشم و برای خودم مطب می زنم اون وقت می بینی که من به هیچ کس نیازی ندارم
اردلان : برای شناسنامه چکار می کنی
: برای اونم یک فکرهای دارم ، اگه حرف هات تموم شده بهتر بری من می خواهم استراحت کنم
اردلان : باشه خداحافظ
اون رفت ، حسابی بهم ریخت با خودش چی فکر کرده فکر کرده من حاضرم باهاش باشم تا همیشه منت بزار هنوز بهش نیاز ندارم منت می گذاره ولی به روزی که
صدای تلفن بلند شد
: بله
سلام ساره خوبی ؟
: سلام تو چطوری ستایش
ستایش : خوبم ، خونه ای
: آره
ستایش : پس من میام اونجا
: مهمون هات رفتند
ستایش : آره
: باشه بیا می بینمت
گوشی رو قطع کردم ، نیم ساعتی طول کشید صدای زنگ اومد در باز کردم ، ستایش و ستاره با هم بودند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#152
Posted: 22 Aug 2012 08:10
: چی شده هر دو با هم اومدین
ستایش : وحید ظهر نمیاد ، ستاره ام که بابک عصر میاد گفتم بیام اینجا دور هم باشیم ، مرضیه جون نیست
: نه رفت خونه مامانش
رفتیم توی حال
ستاره : مهمون داشتی
: آره اردلان اینجا بود ، داشتند اظهار وجود می کردند
ستاره : که چی ؟
: که من بهشون نیاز دارم
ستایش : چه غلط ها
: همین و بگو ، فکر کرده الآن همه من ول کردند فقط خودش مونده
ستاره : راستی پنج شنبه خونه عمه بهار شام دعوتیم
: اِه
ستاره : میای که
: من تا ساعت هفت و نیم درمانگاهم ، آره فرصت دارم بیام
ستایش : خوب ، ساعت نهم اونجا باشی خوب
: خدا کنه باز مثل اون دفعه به مرضیه جون چیزی نگن
ستاره : مگه تو هم چیزی نگفتی
: من که گفتم اجازه نمیدم کسی به بابای بچه ام چیزی بگه
ستایش : این درست
ستاره : همچین میگن انگار اونها هیچ مشکلی ندارند
ستایش : همین و بگو
: ول کنید
ستایش : راستی دینا داره عروس میشه
: با کی ؟
ستایش : و الله من که نفهمیدم آخرش چکار است ولی خودش خیلی راضی بود
: حتماً باید آدم خوبی باشه
ستایش : آره خوبیش مثل شوهر دنیا می مونده
: مگه شوهرش بده
ستاره : نه بابا خودمونیم دیگه دنیا هم تحمل کردنش سخت بود ، همون موقع با کسی نمی ساخت حالا که افتاده تو خانواده شوهر می خواهد همون طوری باشه خوب نمیشه دیگه
: مادر وحید رفت ؟
ستایش نفس کشید : بالاخره رفتند دیگه
: حالا چرا اینجوری
ستایش : این و چرا ستایش جان اینجا گذاشتی ، اون طرف باشه بهتر نیست ، چرا اینجوری غذا درست می کنی اون طوری کنی بهتر ؛ دیگه صدای خود وحید در اومده بود
ستاره : اون روزم که من اومدم می خواست از همه چیز سر در بیاره
: می خواستم بیام دیدنش ولی گفتم بهتر نیام
ستایش : می اومدی عزیزم به اون چه ربطی داره ، لطف کردی می خواست بیای دیدنش
: گفتم شاید به خاطر نازگل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#153
Posted: 22 Aug 2012 08:10
ستایش : ببین ساره به هیچ کس ربطی نداره می فهمی
لبخندی زدم از این که ستایش اینطوری گفت لذت بردم احساس کردم پشتم چندین نفر هستند که هوای من و داشته باشند
ستاره : برای فردا لباس داری
: آره
ستایش : من چی بپوشم
ستاره : چه میدونم چی داری ، من می خواهم اون لباس مشکی که تازه خریدم و بپوشم
ستایش : منم کت و دامن می پوشم ، ساره تو چی می پوشی
: یک تاب با شلوارلی
ستاره : بی خورد یک چیز آدم وار بپوش
: تابم خیلی شیک
ستایش : یک پیراهن شیک بپوش دیگه
ستاره : اون لباس خاکستری یقه شل بود که یکم کمربند باریک قرمز داشت اون و بپوش
: باشه
ستاره : آفرین چه دختر خوبی
: مگه می خواهیم بریم پز بدیم
ستاره : پس چی فکر کردی می خواهیم بریم رو کم کنی
صدای تلفن بلند شد
: ستایش جواب بده من چای بریزم
ستایش هر چی الو الو کرد کسی جواب نداد
: کی بود ؟
ستایش : مزاحم ، قبلاً یک فوتی می کردند ، یک آهنگی ، یک عزیزم حالا بی کلاس شدند
خندیدم : تو عوض به شو نیستی
ستاره : آره چند روز پیشم یکی گیر داده بود خونه ما بابک جواب می داد اون حرف نمی زد منم جواب دادم بازم حرف نمی زد ، بهش گفتم ببین تو خونه ما فقط یک پسر بچه است می خواهی با اون حرف بزنی چون دیگه کسی رو نداریم ، که تو از صداش خوشت بیاد
خندیدم
ستایش : اوه از مزاحم تلفنی نگو یکی بود زنگ می زد هم وحید جواب میداد اون حرف می زد
: خوب
ستایش : هیچی یک روز من و وحیدم این و گذاشتیم سرکار اینقدر دوتایی خندیدم
: دختر بود
ستایش : نه پسر بود ، خوب معلوم دیگه دختر بود که با وحید حرف می زد
: خسته نباشید زن و شوهر
ستایش : من به وحید می گفتم بهش چی بگه
ستاره : چه جالب سرگرمی خوبی ها
: از دست شما دو تا
دوباره تلفن زنگ زد
ستاره : بزار من جواب بدم
ستاره صداش و صاف کرد : بله بفرمائید
ولی اون جواب نداد ، ستاره گوشی رو قطع کرد : از من خوشش نیومد
: خوب آروم شدی
ستاره : زنگ زد تو جواب بده
: ول کن ستاره اون دیگه حرف نمی زنه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#154
Posted: 22 Aug 2012 08:16
دوباره تلفن زنگ خورد
ستاره : برو دیگه جواب بده
گوشی رو برداشتم : بله
سلام ساره
: سلام اردلان چیزی می خواستی
اردلان : دورت خوب شلوغ
: خوب زنگ می زنی چرا جواب نمی دادی
اردلان : می خواستم با خودت حرف بزنم
: به اون هام می گفتی گوشی رو بهم می دادند
اردلان : نه می خواستم خودت گوشی رو جواب بدی
: خوب بگو
اردلان : ساره من معذرت می خواهم امروز خیلی کلافه بودم بابت حرف های که زدم معذرت
: خواهش می کنم
صدای گریه نازگل بلند شد
: ببخش دخترم داره گیره می کنه باید برم
اردلان : باشه خانمم برو مراقب خودت باش خداحافظ
: خداحافظ
گوشی رو قطع کردم
ستاره : اه اردلان بود
ستایش : خاک بر سرش چرا با ما حرف نزد
نازگل و بغل کردم تا کمی بهش شیر بدم : روانی
ستاره : ساره اصلاً دوست ندارم با این اردلان به تفاهم برسی
: باهاش به تفاهم نمی رسم خاطرت جمع من اصلاً قصد ندارم ازدواج کنم
ستایش : این حرف و نزن دنبال یک خوبش و بگرد
: همون خوبش وقتی ازم بپرس بابای نازگل کی چرا تو بدون اینکه شوهر کنی بچه داری چی باید بگم
ستایش سرش و انداخت پایین
ستاره : بزار ببینیم تو آینده چی پیش میاد از الآن نباید به آینده فکر کرد
: آره منم فکر نمی کنم
ناهار رو با هم خوردیم ، متکا آوردیم توی حال دراز کشیدیم ، نازگل کنارم خوابید آروم با موهاش باز می کردم
ستایش : روز به روز داره بیشتر شبیه تو میشه نه ستاره
ستاره : آره
: بهتر
ستایش : چه نازم خوابیده
: خوشبختانه دختر خوبی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#155
Posted: 22 Aug 2012 08:16
ستاره : همین که آروم خوب
: آره و گرنه نمی دوستم باید باهاش چکار کنم
ستاره : تو هم بچه آرومی بودی هیچ وقت گریه نمی کردم مگه اینکه گرسنه ات بود یا جات و خیس کرده بودی
ستایش : چه خوب یادت
: آره
ستاره : همیشه مامانی برام تعریف می کردم من خیلی اذیت می کردم ، مامانی میگه آروم ترین بچه ساره بود
ستایش : من بودم
ستاره : تو یکی اصلاً یک سره گریه می کردی و می خواستی بغل باشی
خندیدم : خیلی خوب حالا چرا می زنیش
ستایش : خوب خودتم بچه خوبی نبودی ها
ساعت پنج شد ستاره و ستایش هر دو رفتند خونه خودشون ، نازگل هنوز خواب بود بوسش کردم
الهی فدای تو بشم که اینقدر نازی
---
از درمانگاه برگشتم ، می خواستم لباسی که ستاره گفت بپوشم ولی دیدم نمی تونم باهاش راحت باشم چون اگه نازگل شیر می خواست باید لباس و در می آوردم تا بهش شیر بدم ، برای همین یک پیراهن دکمه دار برداشتم تا راحت باشم .
ساره جان آماده ای
: بله
از اتاق رفتم بیرون دیدم مرضیه جون و بابا آماده نشستند منتظر من هستند
: ببخشید
بابا : همه چیز برداشتی
: آره
بابا : وسایل نازگل و برداشتی
: بله
بابا : بریم
: بریم
رفتیم خونه عمه بهار ، دیگه مثل قبل من زیاد تحویل نمی گیرند ، خودم احساس می کنم فقط به خاطر بابا بهم محل میدن
روی مبل نشستم نازگل توی بغلم گرفتم
پرستو : خوبی ساره ؟
: ممنون
پرستو : با بچه داری چطوری ؟
: خوب
پرستو : بدون باباش سخت نیست
: نه برای چی سخت باشه
عمه : بچه بزرگ کردن بدون بابا خیلی سخت من کشیدم مخصوصاً
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#156
Posted: 22 Aug 2012 08:29
اگه باباشم به روی خودش نیاره
: برای من که سخت نیست ، شما هم عمه می تونستید ازدواج کنید که تنهایی بچه ها رو بزرگ نکنید
صدای زنگ بلند شد ، خانواده عمو علی اومدن
: سلام عمو
عمو به من نازگل نگاهی کرد : سلام عمو خوبی ؟
: بله خوبم
عمو نازگل و بوسید : دخترت چطور ؟
: خوب
صفورا جون من و بوسید و نازگل بغل کرد : نازی چقدر خوشگل شده روز به روز داره خوشگل تر میشه خیلی شبیه خودت شده
اردلان اومد طرفم : خوبی ساره ؟
: ممنون
اردلان سرم بوسید : خدا رو شکر
همه به اردلان نگاه کردند ، نمی دونستم باید چکار کنم
سعید : چه خبر اردلان ؟
اردلان رفت سمتش روی مبل نشستم ستاره اومد کنارم : چرا اینجوری کرد ؟
: ولش کن محل نده فکر کرده من الآن خر میشم بهش جواب بله میدم
ستاره : خیلی حمال
هیچی نگفت ، بلند شدم از صفورا جون نازگل گرفتم ، دوباره کنار ستاره نشستم
ستاره : صفورا جون چرا این اردلان و داماد نمی کنی
صفورا به یک حالتی به من نگاه کرد : هر چی میگم گوش نمی کنه
سعید : باید داماد بشه دیگه خیلی داره راحت می گرده
اردلان : خودت داماد شدی حالا نمی دونی باید چکار کنی می خواهی منم بدبخت کنی
شهره : چرا بدبخت
سعید : من که خیلی راضیم تو هم بگرد دختر مورد نظر تو پیدا کن ، اگه خوشبخت نشدی
اردلان به من نگاه کرد منم محل ندادم سرم با نازگل گرم کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#157
Posted: 22 Aug 2012 08:33
بابا : اره اردلان دیگه وقتش باید ازدواج کنی سنت بالاتر بره انتخاب سخت تر میشه
پرستو : چرا همه خودتون و به اون راه می زنید اردلان منتظر ساره بهش جواب بده
مرضیه جون به من نگاهی کرد
ستاره : اون موقع که ساره بچه نداشت جوابش به اردلان منفی بود حالا با بودن نازگل دیگه غیر ممکن
صفورا جون : اره اردلان دیگه باید بره دنبال زندگی خودش
اردلان : من هیچی نمیگم خودتون می برید و می دوزید
بابا : خوب این یعنی کسی رو انتخاب کردی
اردلان : من انتخابم تغییر نکرده باید ساره تصمیمش و بگیره
نفس عمیقی کشیدم تو چشم های اردلان نگاه کردم : پس الکی منتظری چون من جوابم هیچ تغییری نکرده همونی بوده که چند سال پیش بوده
اردلان : نظرت عوض میشه
: هیچ وقت
اردلان : منتظری عقیل برگرده
: اون دیگه به خودم مربوط میشه نه به تو
نازگل گریه کرد بغلش کردم : پرستو جون می تونم از اتاقت استفاده کنم
پرستو : آره عزیزم برو راحت باش
رفتم توی اتاق پرستو ، نازگل و بغل کردم تا بهش شیر بدم
در اتاق باز شد : کیه ؟
اردلانم
: نیا تو
اردلان : چرا ؟
: دارم به نازگل شیر میدم
اردلان : خوب بدی
دیدم داره پیله می کنه اونجا یک شال بدو انداختم رو سینه ام تا دیده نشه
اردلان اومد تو
: چی می خواهی ؟
اردلان : ببین ساره من و تو با هم خوشبخت میشیم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#158
Posted: 22 Aug 2012 08:33
: می خواهی یک چیزی رو بدونی
اردلان : چی ؟
خندیدم : ببین من یک لاخ موی گندیده عقیل به تو نمیدم
اردلان : اون ولت کرده رفت
: ایراد نداره من دوستش دارم بابای بچه ام
اردلان : مطمئنی اون بابای بچه ات
: آره
اردلان عصبانی از اتاق رفت بیرون ، نازگل دیگه شیر نمی خورد بغلش کردم رفتم توی حال کنار ستاره نشستم اردلان حسابی عصبانی بود
ستاره : چی بهش گفتی ؟
: یک چیزی گفتم که دیگه هیچ وقت یاد من نکنه
ستاره : خوب کردی
تشک نازگل انداختم گذاشتمش روش ارشیا باهاش بازی می کرد ولی مراقب بودم بلای سرش نیاره
عمه بهار : خوب بفرمائید شام
همه رفتند من کنار نازگل و ارشیا نشسته بودم
دینا : ساره تو مگه غذا نمی خوری ؟
: چرا ستاره بیاد مراقب بچه ها باشه من میرم برای خودم می کشم
همه رفتند چشمم به وحید افتاد اونم نشسته بود نمی دونم چرا اصلاً باهاش احساس راحتی نمی کنم ، وقتی اون هست من معذب میشم
ساره
: جانم بابک
بابک : برو برای خودت نازگل غذا بکش من اینجا هستم
: مراقب باشی بابک ارشیا موهای دختر نکشه
بابک : خوب پسرم می خواهد اونم مثل خودش کچل باشه
: اون پسر ولی نازگل دختر مو خیلی براش مهم
بابک : باش
رفتم برای خودم غذا کشیدم اومدم کنار نازگل نشستم بهش غذا دادم
پرستو : دایی چی یک دفعه خونه شما شلوغ شد ها
بابا : اره تازه سومیشم توی راه ببینم اون چی در میاد
ستاره : خدا کنه اونم آروم باشه ، و گرنه پدر شهره در میاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#159
Posted: 22 Aug 2012 08:33
شهره : آره منم همش به سعید میگم خدا کنه مثل نازگل باشه
خندیدم : حواست باشه من از باغ بالا آوردم
شهره خندید : نه آدرسش و نوشتم
همه خندیدن
ستاره : سر من کلاه رفت رفتم باغ پایین اونجا بچه شیطون ها رو نگه می داشتند
نازگل دیگه نمی خورد درازش کردم تا خودم غذا بخورم
سعید غذاش و خورده بود اومد کنار نازگل نشست و شروع کرد باهاش بازی کردن و اون بلند بلند می خندید
عمو مجید : ای جان چه ناز می خنده
همه از خنده نازگل می خندیدن ، بهش نگاه کردم تو دلم گفتم بزرگم شدی همین طور بخند نمی خواهم یک روز غم تو چشم هات ببینم
زنجیرم و توی دستم گرفتم . بعد از غذا مردها دور هم نشستند به حرف زدن ، خانم هام دور هم نشستند .
نازگل روی پام گذاشته بودم و آروم تکونش می دادم
صفورا جون : نمی دونم با اردلان چی کار کنم ، یک بار میگه زن می خواهم یکبار میگه نمی خواهم
پرستو : من که براش نسخه پیچیدم
: اون نسخه پیچیدن تو نگه دار برای خودت من اردلان اصلاً به هم نمی خوریم من از روز اولم گفتم نمی خواهمش
صفورا جون : ساره نمی خواهی فکر کنی
: نه صفورا جون من اردلان به درد هم نمی خوریم ، هیچ علاقه ای ام بهش ندارم
صفورا جون : دیروز اومده بود خونه نمی دونم چش بود انگار سگ بسته بودند اگه بدونی چقدر غر غر کرد
به ستاره یک نگاهی کردم
ستاره : صفورا جون از من می شنوی دامادش نکن دختر های مردم چه گناهی کردند این و تحمل کنند
صفورا جون : راستش منم برای همین دنبال دختر براش نیستم
عمه شیرین : چی بگم ، نمی دونم با خودش داره چه فکر می کنه
ستایش : فکرها احمقانه
صفورا جون : آره همش منتظر ساره بهش بگه بله
ستاره : که دمار از روزگار ساره در بیار که چرا قبلاً بهم بله نگفتی حالا چون بچه داری
عمه بهار : اینطوری هم تو میگی نیست
صفورا جون : نه ستاره جون اینقدرم بد نیست دیگه
تو دلم اصلاً از اونی که فکر کنید بدتر
باز شما خانم ها دارید پشت سر من غیبت می کنید
ستاره : چه از خود راضی
پرستو : آره داشتیم می گفتیم چه پسر بی خودی هستی به صفورا جونم سفارش کردیم دامادت نکنه
اردلان : دست شما درد نکنه از این همه تعریف تون
اردلان اومد کنار من نشست شروع کرد با نازگل بازی کردم ، منم حرص می خوردم
ستاره : بزار بخواب
اردلان : شما ها دارید حرف می زنید می گذارید بخواب که به من گیر میدی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#160
Posted: 22 Aug 2012 08:34
: ساکت که هست الآن گریه می کنه
اردلان به من نگاه کرد : نترس گریه نمی کنه گریه کرد خودم نگه اش می دارم
ستایش : پاش و برو ما خانم ها می خواهیم راحت باشیم
اردلان : فکر کنید منم خانمم
ستاره : اون همه ریش و پشم و چکار می کنی
اردلان : فکر کنید زن پر مو هستم
پرستو : پاشو برو دیگه اردلان حال آدم و بد می کنی
اردلان : جام خوب
همون طور آروم نازگل و تکون می دادم : اردلان ولش کن بزار بخواب شب اذیتم می کنه
اردلان : شب بیا بریم خونه ما اگه گریه کرد خودم نگه اش می دارم
: تو چکارش میشی اون وقت که بخواهی نگه اش داری
اردلان تو چشم هام نگاه کرد : بعد میگم
ستاره زد پشت دست اردلان : پاشو برو بزار ما راحت باشیم
اردلان خندید نازگل و بوسید : فایده نداره من نمیرم
دینا : تو دیگه چقدر کنه شدی اردلان
ستایش : آره جدی
دنیا : قبلاً بهتر بود برای خودش یک احترامی نگه می داشت
اردلان : این حرف ها رو هم بزنیدم نمیرم
مرضیه جون به من نگاهی کرد ، می دونستم از کارهای اردلان ناراحت میشه ولی خوب من نمی تونستم کاری بکنم ، چقدر دلم می خواست عقیل اینجا بود تا ایم نتونه هیچ غلطی بکنه
عمه شیرین : اردلان می خواهی یک دختر خوب بهت معرفی کنم
اردلان : کی عمه شیرین
عمه شیرین : یک دختر خوب خانم ، خیلی هم خانواده خوبی داره ، شماره اش و میدم به صفورا جون بهش زنگ بزنه برات وقت بگیره بری
اردلان خندید : گولم می زنید
عمه شیرین : این چه حرفیه عمه دختر خیلی خوبی
نازگل می خواست بلند بشه
بغلش کردم توی بغلم گرفتم : اردلان بلند شو برو می خواهم به دخترم شیر بدم
اردلان : من که محرمم
: از کی ؟
اردلان : دیگه
ستاره : بلند شو اردلان آدم عصبی می کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود