ارسالها: 3747
#161
Posted: 22 Aug 2012 08:34
اردلان : من به تو چکار دارم ؟
: می دونی اردلان واقعاً بعضی اوقات روی اعصابی
از جام بلند شدم رفتم توی اتاق مانتو پوشیدم ، وسایل نازگم برداشتم
: خوب عمه دستتون درد نکنه
عمه بهار : کجا ساره جان ؟
: تحمل بعضی ها سخت شده
نازگل بغل کردم رفتم پیش مردها : خداحافظ
بابا : کجا بابا ؟
: من زودتر میرم ستاره قرار شد شما رو بیاره
بابا : خوب صبر کن ما هم بیایم
: نه میرم شما بمونید
سعید : می خواهی من برسونمت آخ این موقع شب
: نه می تونم برم
اردلان : بزار من برسونمت
با اخم بهش نگاه کردم : رو تو برم
از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم
عقیل ازت متنفرم که به خاطر تو باید یکی مثل این آشغال به من گیر بده
رسیدم خونه لباسم و عوض کردم ، نازگل و خوابندم خودم رفتم توی اتاق آهنگ گذاشتم
گریه کن ، تو می تونی ، پیش اون نمی مونی
اون دیگه رفت بسته تمومش کن
گریه کن ته خط عشق تو
دیگه رفت تو دلت یکی دیگه نشست تموش کن
چشم براه نشین اینجا می مونی
دیگه تنها گریه نکن اون دیگه نمیاد خونه
دست بکش دیگه از اون طفلکی
دل داغون ، اون دیگه خوش فکر نکن حال تو می دونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#162
Posted: 22 Aug 2012 08:34
تنها می مونی آخ این و می دونی ، مثل اون پیدا نمیشه
اشک هات می ریزه اخ اون واست عزیز توی قلبت همیشه
یادش می افتی ، دلت آتیش می گیره ، میگه کاش برگرده پیشت
راهی نداری تو باید طاقت بیاری آخ می دونی نمیشه
گوش کردم و گریه کردم واقعاً برام سخت بود یعنی خودش نمی دونست ؟ یعنی کسی رو الآن داره ؟
اونقدر گریه کردم همون طور خوابم برد با صدای گریه نازگل بیدار شدم بهش سر زدم ، بهش شیر دادم و اون خوابید .
روزها از پی هم گذشت ، دوباره آذر ماه شد تولد نازگل
ساره : خودت میری کیکی می گیری ؟
: آره مرضیه جون سفارش دادم
مرضیه جون : خوب پس بیا برو
: با نازگل میرم
مرضیه جون : باشه عزیزم مراقب باشید
سوار ماشین شدم نازگلم روی صندلیش گذاشتم و رفتم شیرینی فروشی ، کیک و گرفتم سوار شدم : خوب مامانی بریم
در ماشین باز شد
: سلام ساره خانم
حسابی شوکه شدم بهش نگاه کردم
چی من و به یاد نمیاری ، ازدواج کردی
آب دهنم و قورت دادم : تو
آره الآن دیدمت قرار نبود عروس بشی
: مگه برات مهم بود ؟
عقیل خندید : آره برام مهم بود اون کار رو کردم که عروس نشی
: عقیل پیاده شو
عقیل : نه نمیشه برگشت به نازگل نگاهی کرد : دختر نازی هم داری ؟
: ممنون ، ولی بهتر بری
عقیل : نه دیگه تو نباید این اشتباه رو مرتکب می شدی
: عقیل تو رو خدا زندگی من و خراب نکن
عقیل : زندگی تو رو مگه تو مال من و خراب نکردی پس چیزی که عوض داره گله نداره
: عقیل مگه دوستم نداشتی
عقیل به من نگاهی کرد : دوستت داشتم ولی مال اون موقع ها بود حالا ازت بد کینه ای دارم ، من دارم زجر می کشم بعد تو ازدواج کردی
: عقیل خواهش می کنم
عقیل : پیاده شو
: برای چی عقیل ؟
عقیل : گفتم بهت پیاده شو
از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد و نازگل و بغل کرد : بیا بریم
: کجا عقیل ؟
عقیل : بهت میگم بیا بریم
همراه عقیل راه افتادم رفتیم اون طرف خیابون در ماشین و باز کرد یک پژو 206 بود
عقیل : سوار شو
: عقیل بزار برم
عقیل : ساره نذار صدام بلند بشه سوار شو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#163
Posted: 22 Aug 2012 08:35
خودش سوار شد چون نازگل بغل اون بود چاره ای نداشتم منم سوار شدم نازگل گذاشت توی بغلم حرکت کرد
گریه می کردم : عقیل تو رو خدا بزار برم
عقیل : ساره بزار آروم باشم
: عقیل تازه زندگیم یکم آروم شده بزار بمونه
عقیل : باز خوب مال تو آروم شده مال من که حسابی در هم ریخته است ، مامان بهت نگفت بابام مرد
: خدا بیامرزش
عقیل : آره بابام مرد ، هر چی رو جمع کرده بود رسید به من
: خوب ، چرا این ها رو برای من میگی
عقیل : نمی دونم فقط می خواستم بدونی چون دیدم از دیدن ماشین جا خوردی
: به من مربوط نیست تو چکار می کنی ، فقط می خواهم برم خونه
عقیل خنده ای کرد : خوب عزیزم دارم می برمت خونه تا آقای محترم تون بدونن تو شوهر داشتی و با اون ازدواج کردی
: عقیل تو رو خدا
نازگلم گریه می کرد ، هر چی التماسش کردم فایده ای نداشت جلوی خونه ای نگه داشت دو تا بوق زد در باز کردند رفتم تو یک خونه آپارتمانی بود
عقیل : اشک ها تو پاک کن وای به حالت اگه گریه کنی
: باشه
اشک هام و پاک کردم ، نازگل بغل کردم و پیاده شدم
عقیل : سلام عمو حسن
مرد به من و نازگل نگاهی کرد : سلام آقا عقیل
عقیل رو کرد به من : بریم
راه افتادم عقیل دستم و گرفت ، سوار آسانسور شدیم ، نازگل محکم به خودم چسبونده بودم . آسانسور ایستاد ازش خارج شدیم در خونه باز کرد یک خونه شیک و کوچک بود
عقیل : مانتو در بیار
: عقیل برم خونه
عقیل اومد طرفم خودش دکمه های مانتوم باز کرد : ساره بزار آروم باشم
نازگل و ازم گرفت مانتوم و در آوردم شالم همین طور گذاشتم سر جالباسی ، برگشتم سمت عقیل به من نگاهی کرد
موهات کو ؟
: کوتاه کردم
عقیل : چرا ؟
: از بعد از زایمانم ریزش داشت برای همین کوتاه کردم
عقیل اومد طرفم دستش و انداخت توی موهام کشید : دیگه این کار رو نمی کنی
خیلی دردم گرفته بود : باشه
عقیل : خوب بیا بشین
رفتم روی مبل نشستم نازگل و توی بغلم گرفتم ، سعی می کردم آروم باشم ولی قلبم تند تند می زد
عقیل با دو تا لیوان شربت اومد گذاشت جلوم : بخور
بهش نگاه کردم
عقیل : نترس توش چیزی نریختم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#164
Posted: 22 Aug 2012 08:35
بازم بهش نگاه کردم ، لیوان و برداشت و هم زد ، یکم ازش خورد : مطمئن شدی ؟
بهش نگاه کردم
عقیل : اونجور نگاهم نکن داری عصبی ام می کنی
سرم و انداختم پایین ، نازگل بهانه می گرفت می دونستم شیر می خواهد برای همین بلند شدم شالم و برداشتم انداختم روی شونه ام تا بتونم بهش شیر بدم ، عقیل فقط بهم نگاه می کرد
نازگل شروع کرد شیر خوردن
: حالا با من چکار داری ؟
عقیل خندید : خودت بعد می فهمی
: خوب حالا بزار برم خونه
عقیل : شما هیچ جا نمیرید پیش من می مونید
: عقیل باید برم
عقیل اومد کنارم نشست کنار گوشم : هیچ جا نمیری پیش من می مونی ، حالا شوهرت کیه هست ؟
: ازش جدا شدم
عقیل : جدی چرا ؟
: با هم به تفاهم نرسیدیم
عقیل : جدی ، مثل اینکه تو با هیچ کس به تفاهم نمی رسی
: عقیل من باید برم خونه
عقیل خیلی محکم گفت : بهت گفتم می مونی
: هیچ وسیله ای برای دخترم ندارم
عقیل : هر چی می خواهی بگو برات می گیرم
: عقیل بزار برم من که به دردت نمی خورم
عقیل خندید : خودم باید بگم به دردم می خوری یا نه ؟
بلند شد رفت توی اتاق با یک برگه برگشت : خوب بنویس
چاره نداشتم براش هر چی می خواستم نوشتم
عقیل : تا تو یکم استراحت کنی من بر می گردم ساره به سرت نزنه کاری کنی ، می دونی که پدر تو در میارم فهمیدی ؟
: آره
عقیل از خونه رفت بیرون نمی دونستم باید چکار کنم ، کیفم توی ماشین جا گذاشته بودم اتاق ها رو هم نگاه کردم تلفن نبود در خونه رو هم قفل کرده بود ، خدایا حالا باید چکار کنم
روی فرش نشستم نازگل گذاشتم کنارم ، یکم باهاش بازی کردم
دو ساعتی گذشت صدای باز شدن در اومد سرم و بلند کردم عقیل با چند تا پلاستیک وارد شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#165
Posted: 22 Aug 2012 08:35
نمیای کمک
از جام بلند شدم بهش کمک کردم
عقیل : هر چی می خواستی برات گرفتم
: ممنون
عقیل : خواهش می کنم عزیزم خوشم میاد وقتی آروم میشی
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم .
عقیل : بیا شام گرفتم
: من سیرم
عقیل : نه عزیزم باید بخوری
بهش نگاه کردم دیدم یکم عصبی ترسیدم بلایی سرم بیار برای همین : باشه
عقیل : آفرین ، میز و آماده کن
ماست و بقیه چیزهای که فکر می کردم لازم از توی یخچال در آوردم روی میز چیدم غذا رو گذاشتم : عقیل بیا
عقیل اومد ، رفتم توی حال نازگل بغل کردم آوردم
عقیل بهش نگاه کرد : بهش غذا میدی
: اره
عقیل : شکل خودت
: آره همه میگن
عقیل : باباش پس چکار بوده ؟
تو چشم های عقیل نگاه کردم و هیچی نگفتم
عقیل : بهتر غذا تو بخوری
اول غذای نازگل دادم ، بعدم خودم یکم خوردم : ممنون من سیر شدم
عقیل : چه زود
: ممنون خیلی خوردم
عقیل دست از غذا کشید : خوب بگو ببینم این مدت چکار می کردی
: می رفتم درمانگاه
عقیل : خوب
: همین ، کار خاصی نکردم
عقیل : باشه از این به بعد کار خاصی هم می کنی
بهش نگاه کردم بلند شد رفت توی حال میز و جمع کردم ظرف ها رو شستم رفتم توی حال ، نازگل خوابش می اومد
: می تونم از تخت استفاده کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#166
Posted: 22 Aug 2012 08:35
عقیل : برای چی ؟
: نازگل خوابش میاد
عقیل : آره ببر بخوابونش خوابید بیا اینجا
: باشه
رفتم توی اتاق عقیل ، براش لالای خوندم و اون خوابید ، دستی روی موهاش کشیدم تو دلم گفتم امشب تو تخت بابا و کنار بابای بخواب دخترم و از این روز استفاده کن
خوابید
برگشتم سمت عقیل : آره
عقیل اومد کنارم دراز کشید : تاریخ دوباره تکرار شد باز من و تو تنهایم
: نه نازگل هست
عقیل : اون هنوز کوچولو
از جام بلند شدم : خوب باهام چکار داشتی
عقیل اخم هاش توی هم کرد بلند شد رفت بیرون اومد ، بعد از چند دقیقه اومد یک لباس انداخت جلوم : بلند شو بپوش راحت باشی
: راحتم
عقیل اومد سمتم از روی تخت بلندم کرد : می پوشی فهمیدی
از اتاق رفت بیرون چاره ای نداشتم در بستم ، پوشیدم توی آینه نگاه کردم لباس مدل رومی بود و خط های مورب مشکی و سبز داشت ، بالای زانوم بود .
در اتاق باز شد اومد تو به من نگاهی کرد ، منم بهش نگاه کردم اومد طرفم دستش و انداخت درو کمرم : خوشگل شدی
هیچی نگفتم
عقیل : زبون نداری
: چرا دارم
عقیل بغلم کرد گذاشتم روی تخت
: عقیل نازگل بیدار میشه
عقیل : نه بیدار نمیشه اون خواب خواب
لباس هاش و در آورد اومد کنارم خوابید
: عقیل فکر نمی کنی
عقیل : من هیچ فکر نمی کنم بهتر تو هم فکری نکنی
: همه نگرانم میشن
عقیل : اصلاً برام مهم نیست ، باید اون موقع برات نگران می شدند نه حالا
عقیل من و محکم توی بغلش گرفت بوسید ، چشم هام گرم شد با صدای ناز گل بیدار شدم
عقیل چشم هاش و باز کرد : چی شده ؟
: شیر می خواهد
نازگل بغل کردم ، با اون لباس نمی شد بهش شیر بدم ، می خواستم از جام بلند بشم
عقیل : چی شده ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#167
Posted: 22 Aug 2012 08:52
: با این لباس نمی تونم باید درش بیارم تا بتونم به نازگل شیر بدم
عقیل : خوب در بیار
: اینجا
عقیل : همچین میگه اینجا انگار من تا حالا ندیدمش
: اون مال خیلی قبل
عقیل نازگل از بغلم گرفت : در بیار
: عقیل خواهش می کنم
عقیل با عصبانیت : در بیار
چاره ای نداشتم نازگلم داشت بی تابی می کرد لباس و در آوردم نازگل و ازش گرفتم بهش شیر دادم ، آروم با موهاش بازی می کردم تا خوابش برد
سرجاش گذاشتم عقیل دوباره من و توی بغلش گرفت : فردا براش یک تخت می خرم که بذاریش تو تخت خودش
برگشتم سمتش : یعنی نمی خواهی بگزاری برم خونه
عقیل خندید : نه باید پیشم باشی ، حالا هم هیچی نگو بگیر بخواب
چهار روز از خونه بی خبرم ، می دونم اون هام نگرانم هستند ولی اصلاً هیچ راه تماسی با خونه ندارم ، عقیل برای نازگل یک تخت گرفت و توی همون اتاق گذاشت تا شب ها بزارم روش ، حالا باید چکار می کردم .
در خونه باز شد عقیل اومد تو : سلام
: سلام
عقیل اومد طرفم من و بوسید : نازگل کجاست ؟
: خوابیده
عقیل : شام درست کردی ؟
: آره
عقیل : آفرین خانم خونه
: تو که خودت خانم خونه داری
عقیل اخم هاش و توی هم کرد : خانم خونه ، کدوم خانم خونه
: همونی که لباس هاش توی کمد
عقیل خندید : ای دختر فضول
: پس بزار من برم
عقیل خندید : اون خانم خونه بود خسته شد رفت
: چرا ؟
عقیل : چون نتونست اخلاق من و تحمل کنه گذاشت و رفت
: عقیل منم برم
عقیل اخم هاش توی هم کرد خیلی جدی : می دونی کی می تونی از این خونه بری
: کی عقیل
عقیل لبخندی زد : بهت میگم ، حالا شام بده بخورم
براش غذا کشیدم خودمم سر میز نشستم کمی با غذام بازی کردم
عقیل : بخور
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#168
Posted: 22 Aug 2012 08:53
: سیرم
عقیل : بی خود می خوری اون روی من و بالا نیار
مجبوری یکم خوردم ، عقیل که بلند شد منم میز و جمع کردم رفتم توی حال روی مبل نشستم ، اومد کنارم : نمی خواهی بخوابی
: خوابم نمیاد
عقیل : بهتر
: عقیل من کی می تونم برم
عقیل : خیلی عجله داری
: آره
عقیل : خوب پاشو بیا
همراهش رفتم توی اتاق خوابش
صبح که بیدار شدم دیدم عقیل کنارم بلند شدم نشستم دوباره اون اتفاق لعنتی افتاده بود
از جام بلند شدم رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم
عقیل : کجا به سلامتی ؟
: میرم خونه خودت گفتی
عقیل خندید : تو حرف من و نگرفتی
: یعنی چی ؟
عقیل : وقتی میری که بفهمم ازم حامله ای
خودم می دونستم رنگ از صورتم پرید : عقیل تو حق نداری
عقیل : چرا دارم اون وقت می تونی بری وای به روزت ساره حامله بشی و بد بلایی سر بچه بیاد ، بعد من می دونم تو این نازگل خانم
: عقیل تو رو خدا
عقیل : نه فقط راهش همین
هر چی گریه و زاری کردم فایده نداشت می ترسیدمم بهش بگم نازگل بچه خودش ازم بگیره دیگه بهم نده
یک ماه خونه عقیلم از همه جا بی خبر ، حالم اصلاً خوب نیست دیروز رفتیم آزمایش دادم ، عقیل امروز رفت جواب و بگیره دعا میکنم حامله نباشم
سلام عزیزم
بهش نگاه کردم : چی شد ؟
عقیل بغلم کرد : دارم بابا میشم
روی مبل نشستم حالا باید چکار می کردم
عقیل کنارم نشست : ناراحت شدی ؟
تو چشم هاش نگاه کردم : عقیل حالا چی میشه
عقیل لبخندی زد : هیچی عزیزم تو میری خونه تا مامان ازت مراقب کنه ، ساره وای به حالت اگه بلایی سر این بچه بیاد
اشک هام ریخت : عقیل با چه رویی برم
عقیل : خیلی راحت
: خیلی پستی عقیل
عقیل بغلم کرد : ساره میری خونه بابات تا بچه به دنیا بیاد ساره هیچ کاری نمی کنی حق رفتن به درمانگاه رو نداری شماره موبایلمم بهت میدم ولی وای به روزت اگه دست کسی بیافت ساره ، بد من می دونم تو نازگل و این بچه ای که توی راه داری ، فهمیدی چی گفتم
سرم و تکون دادم
عقیل : نشنیدم چی گفتی ؟
: آره متوجه شدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#169
Posted: 22 Aug 2012 08:53
عقیل : آفرین ، امشب می برمت خونه
تو چشم های عقیل نگاه کردم ، دلم می خواست ، دوست داشتن و توی چشم هاش ببینم ولی هیچ اثری از اون نبود
شب کنار عقیل بودم ولی خوابم نمی برد
ساره دیگه حق نداری موها تو کوتاه کنی
: با دو بچه دیگه به خودم نمی تونم یهش برسم
عقیل : ساره شنیدی چی گفتم کوتاه نمی کنی باید بلند بشه
: باشه
عقیل : تو که دختر حرف گوش کنی هستی پس چرا مخالفت می کنی
اشک هام ریخت پشتم کردم به عقیل
عقیل من و محکم توی بغلش گرفت ولی هیچی نگفت ، خوابم برد ، صبح که بیدار شدم دیدم عقیل کنارم نیست ، دیدم تخت نازگلم خالی خیلی ترسیدم سریع رفتم بیرون دیدم توی حال نشسته داره با نازگل بازی می کنه
عقیل به من نگاهی کرد : چی شد ؟
: هیچی
عقیل سرش و تکون داد : بیا پیش من
رفتم کنارش نشستم ، یک دفعه حالت تهوع پیدا کردم رفتم توی دستشویی
عقیل : ساره خوبی ؟
: اره
عقیل : این چیزها طبیعی دیگه
اومد بیرون : آره
عقیل : خوب لباس بپوش بریم
: باشه
لباس پوشیدم نازگل بغل کردم از خونه رفتیم بیرون کمی توی خیابون ها دور زد بعد من جلوی خونه پیاده کرد و رفت
در باز کردم رفتم داخل
مرضیه جون تا من دید جیغ زد ، بغلم کرد
بابا بدو بدو اومد تا من و دید : خوبی ساره کجا بودی ؟
اشک هام ریخت بابا بغلم کرد
بابا : بهت میگم کجا بودی ؟
مرضیه جون نازگل و از بغلم گرفت : بیا بشین مادر ببینم چی شده
روی زمین نشستم اول حسابی گریه کردم و بعد جریان گفتم
بابا : خدایا من از دست این پسر چکار کنم
مرضیه جون گریه می کرد : حالا خوبی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#170
Posted: 22 Aug 2012 08:54
: چه خوبی دوباره حامله شدم
بابا محکم زد پشت دستش : خدایا با این چکار کنم
مرضیه جون : میری می اندازیش
: تهدید کرده
مرضیه جون : غلط کرده
: من می ترسم مرضیه جون می دونی که چقدر لجباز
بابا : آره نمیشه ریسک کرد
: تهدید کرده یک بلای سر نازگل میاره
بابا : مگه بهش نگفتی نازگل بچه خودش ؟
: نه
بابا : چرا ؟
: اگه می گفتم ازم می گرفتش ، بهش گفتم ازدواج کردم و اون بچه کس دیگه است
مرضیه جون : نگفت کو شوهرت
: بهش گفتم ازش جدا شدم
نازگل گریه می کرد ، بغلش کردم : گریه نکن مامانی
بابا دیگه هیچی نگفت ، ولی اونقدر عصبانی بود که خدا می دونست
مرضیه جون : حالا بلند شو یکم استراحت بکن
با کمک مرضیه جون رفتم توی اتاق لباسم و عوض کردم روی تخت دراز کشیدم
مرضیه جون : نفهمیدی خونه اش کجاست ؟
: نه اونقدر توی شهر دور زد تا راه خونه اش و یاد نگیرم
مرضیه جون : کاش می تونستم باهاش حرف بزنم شاید بتونم راضیش کنم
: هر چی باهاش حرف زدم راضی نشد
مرضیه جون از اتاق رفت بیرون ، نازگل روی زمین گذاشتم خودمم روی تخت دراز کشیدم حال اصلاً خوبی نداشتم.
همه از اتفاقی که برام افتاده بود با خبر شدند ولی کسی حرفی نمی زد منم از اتاق خارج نمی شدم ، دیگه از ترسم درمانگاه هم نمی رفتم
ساره
در باز شد ستاره اومد تو : خوبی ساره ؟
اشک هام ریخت
ستاره اومد کنارم نشست : چرا گریه می کنی مگه با گریه درست میشه
: ستاره حالا باید چکار کنم
ستاره : ببینم ساره تو الآن دو ماه از خونه عقیل اومدی نمی دونی که کجا زندگی می کنه ، نمی تونی ام که به این بچه ظلم کنی
: ستاره با چه رویی بیام بیرون بابا و مرضیه جون می بینم از خجالت می میرم
ستاره : به تو ربطی نداره تو که خودت نمی خواستی بری اونجا بیا بریم بیرون
: نه ستاره
ستاره بزور من و برد بیرون همه نشسته بودند
سعید تا من و دید اومد طرفم می دونستم دلش می خواست چیزی بگه ولی خودش و نگه می داره : بیا ساره جون بیا بشین
روی مبل نشستم حالم زیاد خوب نبود
مرضیه جون برام آبمیوه آورد : بخور ساره تو چیزی نخوردی
ستاره : دکترت گفت باید خود تو تقویت کنی
هیچی نگفتم
ستایش : ساره هیچ چیزی از عقیل نداری
: نه
بابا : نمی دونم کجاست که نمی تونیم پیداش کنیم
سعید : ساره هیچی یادت نیست
: نه
بابک : خوب حالا پیداش کردید می خواهین چکار کنید
همه ساکت شدند اشک هام ریخت
بابک اومد کنارم نشست : ساره جون گریه نکن عزیزم بزار خودش سر عقل میاد ، حتماً کوتاه میاد
چشمم به وحید افتاد نیشخندی زد . دلم می خواست خفه اش کنم ولی نمی تونستم .
کمی نشستم : من خسته شدم میرم توی اتاقم
نازگلم بغل کردم بردمش توی اتاقم و باهاش بازی می کردم .
پایان قسمت ۸
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود