انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 19:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  پسین »

Sareh | ساره


مرد

 
قسمت اخر
ستاره اومد توی اتاق : کار نداری ساره
: نه
ستاره : میام دیدنت
: باشه خود تو زیاد اذیت نکن
ستاره : این چه حرفیه
همه رفتند و من توی اتاق بودم ، تلفن زنگ زد ، بابا اومد توی اتاق : ساره ما باید بریم خونه مامان مرضیه جون
: طوری شده ؟
بابا : حال باباش بد شده میریم اونجا
: کسی خونه نیست
بابا : نه ، معلوم نیست کی بیام
: برید راحت باشید
بابا : از حرف ها ناراحت نشو
: همه حق دارند
بابا فقط سرش و تکون داد و رفت .
آهنگ گذاشتم شروع کردم به گریه کردن کارم توی این مدت همین بود فقط گریه کردن
نازگل دیگه راه می رفت اومد طرفم و خودش و انداخت توی بغلم : الهی مامان دورت بگرد با این بابای بدجنست من چکار کنم ، ببین چه به روز مامان آورده
نازگل : مامان ، مامان
: جانم بغلش کردم و بوسیدمش
صدای زنگ اومد از جام بلند شدم رفتم در باز کردم از دیدن اردلان شوکه شدم
: اومدی اینجا چکار ؟
اردلان لبخندی زدم اومد تو : باور نمی شد دوباره کار دست خودت داده باشی
: گمشو بیرون
اردلان خندید : خوب عقیل تو رو شناخت خوب ازت استفاده می کنه سالی یک بچه ام روی دستت می گذاره میره گم میشه دوباره میاد یک بچه دیگه
: برو بیرون
اردلان : اگه با من ازدواج کرده بودی این اتفاق نمی افتاد
: بهت گفتم یک لاخ موی گندیده عقیل بهت نمیدم ، حالا برو بیرون
اردلان : پس چرا خجالت میکشی تو مهمونی ها شرکت نمی کنی
: به تو ربطی نداره
اردلان : چرا ربط داره ، بیا این بچه رو بنداز با من ازدواج کن
: ببین اردلان به بابام میگم نعش ام روی شونه تو نذار برو بیرون
اردلان با خنده از خونه رفت بیرون پشت در نشستم شروع کردم به گریه کردن صدای در اومد در باز کردم
چی شده ساره
تو چشم ها نگاه کردم : برو گمشو نمی خواهم ببینمت
می خواستم در ببندم پاشو گذاشت لای در اومد تو ، همون طور که گریه می کردم رفتم توی اتاقم
دنبالم اومد نازگل و از بغلم گرفت : اون اینجا چی می خواست ؟
: اومده بود تا هر چی دلش می خواست بهم بگه اومده بود تا زخم زبون هاش و گوش کنم ، من دیگه طاقت ندارم سر نازگل کم نشنیدم که سر اینم بخواهم بشنوم ، عقیل من چکار کنم ؟
عقیل : نازگل که به من ربطی نداره
تازه فهمیدم چی گفتم
عقیل من تو بغلش گرفت : پاشو بریم بیرون
: نمی خواهم برو بیرون
عقیل : بلند شو عزیزم ، بیا بریم بیرون یک دوری می زنیم حالت بهتر میشه ، تو چرا به خودت نمی رسی لاغر شدی
: خیلی برات مهم
عقیل : مهم نبود که اینجا نبودم هر روز می اومدم ولی چون همه خونتون بودند نمی تونستم بیام بالا ولی امروز دیدم همه رفتند و تو توی خونه تنهایی داشتم می اومدم که این پسر رو دیدم
: خوب حالا دیدی حال بچه ات خوب برو دیگه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عقیل : حالا عزیزم چطور ؟
: داره دیوونه میشه
عقیل : گریه نکن قول میدم هر روز بیام دیدنت
بهش نگاه کردم : چطوری ؟
عقیل : اون با من تو دیگه گریه نکن برای بچه خوب نیست
: عقیل حرف ها رو چکار کنم
عقیل : خود تو به نشنیدن بزن ، دلت می خواهد الآن چی بخوری
: هیچی دلم می خواهد راحت بخوابم
عقیل : باشه عزیزم بیا بخواب من کنارتم مراقب نازگلم هستم
روی تخت دراز کشیدم اومد کنارم دراز کشید : بخواب عزیزم توی بغلش خوابیدم ، یک دفعه از خواب پریدم دیدم عقیل نیست دور رو برم و نگاه کردم نازگلم نبود رفتم توی اتاق نازگل دیدم روی تختش خوابیده برگشتم توی اتاقم دراز کشیدم ، اشک هام ریخت دوباره رفته بود
دور زدم چشمم به یک کاغذ افتاد روش نوشته بود هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزن
بهش زنگ زدم
سلام عزیزم بیدار شدی
: از کجا می دونستی منم ؟
عقیل خندید : چون غیر از تو کسی این شماره رو نداره
: کی رفتی ؟
عقیل : تو خوابیدی نازگلم خوابید گذاشتم توی اتاقش بعد رفتم ، هنوز تنهایی
: نمی دونم
عقیل : عزیز من دیگه برای این چیزهای الکی خودش و ناراحت نکن ، من فردا صبح میام پیشت
: چطوری عقیل ؟
عقیل : تو به این کارها کاری نداشته باش دوست داری چی برات بیارم
: هیچی
عقیل : بگو ساره دوست داری چی بخوری ؟
: بگم
عقیل : آره عزیزم بگو
: توت فرنگی
عقیل : باشه عزیزم فردا برات میارم
: بعد بگم کی خریده
عقیل : به این چیزها فکر نکن ، حالا بخواب عزیزم
: تا صبح چیزی نمونده
عقیل : آره عزیزم نمونده بخواب
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: باشه خداحافظ
عقیل : خداحافظ
از این که باهاش حرف زده بودم خیلی خوشحال بودم ، آروم تر شدم و خوابیدم
صبح با نوازش دستی بیدار شدم چشم هام و که باز کردم از دیدن عقیل کنارم نمی دونستم باید چکار کنم بلند شدم بغلش کردم اونم من و محکم بغل کرد : خوبی عزیزم ؟
: کی اومدی ؟
عقیل : نیم ساعتی هست
: کسی خونه نیست ؟
عقیل لبخندی زد : نه ، مامان رفت خرید آقا رضا هم که رفت شرکت
عقیل من و بوسید : نازگلم که خواب بهش سر زدم
: آره اون می خواب
عقیل : مثل مامانش
لبخندی زدم
عقیل : خوب عزیزم از من چی می خواست
بهش نگاه کردم
عقیل رفت بیرون با یک ظرف توت فرنگی اومد : بفرمائید
عقیل تو مگه نباید سرکار باشی
عقیل : چرا مرخصی گرفتم ، باید بیشتر کار کنم بچه خرج داره
با ناراحتی : فقط بچه ؟
عقیل بغلم کرد نه مامان بچه ام خرج داره
صدای گریه نازگل بلند شد می خواستم برم پیشش عقیل : خودم میارمش
عقیل رفت بغلش کرد و اومد کنارم نشست
: مامانی توت فرنگی می خوری ؟
عقیل به من نگاهی کرد
به نازگل یک توت فرنگی دادم ، اومد تو بغلم نشست خورد منم یک دونه خوردم : خودت نمی خوری
عقیل : نه
یکی دونه گذاشتم توی دهنش : بخور
عقیل خورد : می خواهی
: چی ؟
عقیل : هیچی
من و نازگل توت فرنگی خوردیم
عقیل به ساعتش نگاه کرد : باید برم عزیزم
: نرو
عقیل خندید : بد عادت نشو
: عقیل
عقیل : جانم عزیزم ، باز میام دیدنت باشه
: باشه
عقیل سرم و بوسید تا دم در همراهیش کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: عقیل زود بیای پیشم
عقیل : هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن من بتونم خودم و می رسونم
: پس نرو
عقیل : چرا عزیزم
: هم بری دلم تنگ میشه
عقیل بغلم کرد : دلت برای بابای نازگلم به همین اندازه تنگ می شد
تو چشم های عقیل نگاه کردم
عقیل من و نازگل و بوسید و رفت . در بستم ، چی باید بهش می گفتم اون فکر می کرد من ازدواج کردم و این بچه کس دیگه است می ترسیدم بهش بگم بچه خودم ، رفتم توی آشپزخونه
خدایا با اینها چکار کنم
در خونه باز شد مرضیه جون اومد تو
: سلام
مرضیه جون روی میز و نگاه کرد : کی توت فرنگی خریده اونم این همه
بهش نگاه کردم
مرضیه جون : عقیل اینجا بوده ؟
سرم و تکون دادم
مرضیه جون : الآن کجاست ؟
: رفت
مرضیه جون : پسر دیوونه اگه گیرم بیافت
رو صندلی نشستم بهش لبخندی زدم
مرضیه جون سرم بوسید قربون تو برم که میخندی ، باز خوب به تو سر زده تو رو از اون روحیه بیرون آورده .
رفتم حمام دوش گرفتم اومدم بیرون ، یک بلوز راحت پوشیدم رفتم توی آشپزخونه .
عصر شد در خونه باز شد بابا اومد تو
: سلام بابا
بابا به من نگاهی کرد : سلام ، خوبی ؟
: بله
بابا : چه عجب توی اتاقت نیستی
مرضیه جون : امروز یک عالمه توت فرنگی خورده برای همین با انرژی شده
بابا : اگه بدونم توت فرنگی اینقدر خوشحالت می کنه هر روز برات می خرم
مرضیه جون : یک عالم داریم نمی خواهد بخری
بابا : خوب
بابا رفت لباسش و عوض کنه
: مرضیه جون به بابا که نمیگین
مرضیه جون : نه
بغلش کردم : مرسی
مرضیه جون : خواهش می کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مرضیه جون برای بابا چای ریخت اومد توی حال ، نازگل داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد
بابا : چه خبر بود امروز
: ما که بی خبر
صدای تلفن بلند شد
بابا گوشی رو برداشت : الو
سلام علی جان خوبی ، چه خبر ؟ چکار شده حالا جدی میگی ، من که ندیدمش ، اون چکار کرده فقط کتک خورده
با تعجب به حرف های بابا گوش می کردم
بابا بعد از کمی دیگه حرف زدن گوشی رو قطع کرد حسابی عصبانی بود
مرضیه جون : چی شده رضا ؟
بابا : عقیل رفت اردلان و زده
به بابا نگاه کردم : چرا ؟
بابا : نمی دونم ولی گفت دیگه حق نداری دور رو بر ساره برگردی
: دستش درد نکنه
بابا به من نگاهی کرد
: خوب من و همش اذیت می کنه
بابا دیگه هیچی نگفت فهمیدم خودم و لو دادم ولی هیچی نگفت
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یکم از توت فرنگی ها رو شستم اومدم توی حال
نازگل تا توت فرنگی ها رو دید : بابا
خنده ام گرفت بغلش کردم : توت فرنگی
نازگل : بابا
دیگه هیچی نگفت جلوی بابا گرفتم یک دونه برداشت و هیچی نگفت ساعت نه شد
بابا : خانم حاضر شو بریم به بابات یک سری بزنیم
مرضیه جون رفت حاضر شه
بابا از جاش بلند شد اومد طرفم : می دونم عقیل و دیدی ، بهش بگو بچه بازی در نیاره بیاد خونه
تو چشم های بابا نگاه کردم
بابا : بهش بگو دیگه ام نمی خواهد خرید کنه نیاز باشه خودم برای دخترم همه چیز می خرم
سرم انداختم پایین
بابا : به من نگاه کن
تو چشم های بابا نگاه کردم
بابا : بهش این ها رو میگی شندیدی
: بله بابا
بابا : می دونم برم این طرف ها میاد تا بگه با اردلان چکار کرده
: حقش بود بابا ، داشت من و تهدید می کرد
بابا : عقیل از کجا فهمید ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: اونم بعد از اردلان اومد من براش گفتم
بابا سرش و تکون داد : ازت توقع نداشتم بهم نگی
لبم و گاز گرفتم : ببخشید بابا
بابا : اومد بهش میگی
: چشم
بابا و مرضیه جون رفتند از رفتار بابا خنده ام گرفت ، من چقدر ساده بودم که فکر می کردم از بابا می تونم چیزی رو پنهان کنم
صدای باز شدن در اومد فکر کردم بابا
: چیزی جا گذاشتید ؟
آره شما رو
از دیدن عقیل ذوق کردم رفتم بغلش
عقیلم من و بغل کرد نازگل اومد : بابا
عقیل به من نگاه کرد
: خوب تازه یاد گرفت
عقیل : تو که بهش یاد ندادی ؟
: نه باور کن
عقیل : نکنه باباشم به دیدنش میاد
: نه
عقیل سرم گرفت بالا توی چشم هاش نگاه کردم : راستش بگو
: باور کن نمیاد
عقیل : خوب
: چای می خوری
عقیل : تو که چای دوست نداشتی
: هنوزم دوست ندارم ولی برای تو میریزم
عقیل : نه لازم نیست چیزی که اذیت می کنه انجام بدی
: جدی
عقیل : آره
: پس تو از پیشم نرو چون خیلی اذیتم می کنه
عقیل خندید : نه خودم نگفتم
نازگل پای عقیل و گرفت به عقیل نگاه کردم ، نازگل بغل کرد می دونستم داره از روی مجبوری این کارو می کنه ولی می ترسیدم حقیقت تو بهش بگم
با عقیل رفتیم توی حال
: عقیل
عقیل : جانم
بابا فهمیده اومدی اینجا
عقیل : تو دهن لقی کردی یا مامان ؟
: هیچ کدوم
عقیل : پس از کجا فهمیده
: نمی دونم ، ولی گفت بهت بگم برگردی خونه
عقیل خندید : نه نمی خواهم بر گردم
از عقیل دور شدم : تو اردلان زدی ؟
عقیل خندید : چه زود خبرها میرسه
: عمو زنگ زد خیلی هم عصبانی بود
عقیل : اول با آرامش بهش گفتم بهت کاری نداشته باش ، دیدم حالش نشد یکم با زدن حالش کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: عقیل تو نباید دعوا کنی
عقیل تو چشم هام نگاه کرد : چون کتک خورده ناراحتی
: نه اصلاً ناراحت نیستم ولی دوست ندارم کسی چیزی بهت بگه
عقیل دستش و انداخت دورم : بله می دونم ، یک موی من و به کسی نمیدی
بهش نگاه کردم : اون روز اونجا بودی ؟
عقیل : آره اومدم بالا دیدم صدای پا میاد نگاه کردم دیدم اردلان رفتم طبقه بالا
: چرا همون جا نیومدی
عقیل : دوست داشتم ببینم تو چی میگی
: برای همین بعد اومدی دیدنم
عقیل : اره
عقیل به ساعتش نگاه کرد : باید برم
: نرو عقیل من تنهام
عقیل من بوسید : نه عزیزم حتماً الآن آقا رضا و مامان میان
نازگل دستش و باز کرد : بابا
عقیل بغلش کرد : خوب خود تو لوس می کنی
با ناراحتی : اینطوری نگو عقیل
عقیل دست دیگه اش و انداخت دورم : باشه عزیزم تو خود تو ناراحت نکن
من و نازگل و بوسید و رفت
نازگل بغل کردم از این عقیل با اکراه محبتش و بهش ارزونی می کرد دلم خیلی گرفت .
سال جدید شروع شد امسال قرار بر این شد که روز اول عید خونه ما باشند .
یک پیراهن راحتی تنم کردم که اذیت نشم
ستاره اومد : سلام ساره جون
: سلام عزیزم خوبی ، ارشیا خاله چطور نازش و بگردم
می خواستم بغلش کنم ، ستاره : لازم نکرده بغلش کنی با اون شکم گنده
: هنوز که گنده نشده
سعید و ستایشم اومدن ، بچه سعیدم دختر بود اونم خیلی بچه نازی بود اسمش و گذاشته بود شراره
شهره : خوبی ساره ؟
: اره
شهره : وای ساره وقتی می بینمت پشتم می لرزه
: چرا شهره جون
شهره : جلوی خودم تصور می کنم دوباره حامله بشم
بهش لبخندی زدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
هنوز بقیه مهمون ها نیامده بودند
: ستایش یک دونه شیرینی برای من میاری
سعید : نخور چاق میشی
: خوب می خواهم
سعید : بی خود خیلی چاق شدی
: به خدا دکترم میگه وزنم کم مگه نه ستاره
ستاره : آره بابا هر دفعه میرم کلی دعواش می کنه
بابا : نمی دونم پس این همه می خوره به کجاش میره
: بابا
مرضیه جون اومد بیرون : چکار دارید بخور نوش جونت ، خوب شده شما مردها حامله نمی شید و گرنه دیگه از جاتون تکون نمی خوردی
بابا : اینم از خانم خونه
لبخندی زدم
شهره : به این میگن مادرشوهر
به شهره نگاه کردم خودشم احساس کرد نباید این حرف می زد ولی زده شده بود
هیچی نگفتم ساکت نشستم ، مرضیه جون ام رفت توی آشپزخونه می دونستم اونم ناراحت شده
صدای زنگ بلند شد تا می خواستند در باز کنند در باز شد ، همه از دیدن عقیل حسابی شوکه شدند .
عقیل : سلام
مرضیه جون اومد توی حال به بابا نگاه کرد
بابا : سلام
عقیل رفت طرفش با بابا دست داد
حسابی اوضاع به هم ریخته بود .
بابک : سلام عقیل جان خوش اومدی کاری خوبی کردی اومدی
سعید با عصبانیت به عقیل نگاه می کرد
ستاره : خیلی خوش اومدی عقیل جان بفرمائید بشینید
عقیل رفت سمت مرضیه جون و بغلش کرد و بوسیدش ، بعدم اومد سمت من : خوبی عزیزم ؟
: آره
نازگل اومد طرفش : بابا
عقیل بغلش کرد : جانم
بابک : چه خوب نازگل باباش و می شناس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
به بابک نگاه کردم
بابک : خوب بفرمائید بشینید
ستایش کنار وحید نشسته بود و آروم باهاش حرف میزدن می دونستم برای وحید سخت که ببینه شوهر قبلی زنش توی این جمع
ستاره : چه خبر عقیل جان ؟
عقیل لبخندی زد : هیچی
چشمم به سعید افتاد که خیلی عصبانی بود به ستاره نگاه کردم
ستاره لبخندی زد ولی من فقط بهش نگاه کردم
بابک : چکار می کنی عقیل ؟
عقیل : توی یک شرکت مهندس کامپیوترشون هستم
بابک : خوب ، با مدرک دیپلم
عقیل : نه ، درسم و ادامه دادم
بابک : آفرین خبر نداشتیم
خدا رو شکر می کردم که بابک اینجا بود
نازگل : بابا
عقیل : جانم
سعید : برای چی اومدی ؟
بابا : سعید
سعید به طرف عقیل اومد بابک و وحید گرفتنش : برای چی اومده ؟ اون از کار اون دفعه اش این از حالاش
ستاره : سعید ول کن
سعید : چی رو ول کنم ، باز خوب دخترش حداقل باباش و می شناس
عقیل به من نگاهی کرد
سعید : چرا به ساره نگاه می کنی مگه بهت نگفت بود ، که نازگل دخترت
: سعید خواهش می کنم
عقیل : اینجا چه خبر ؟
مرضیه جون : سعید جان باشه برای بعد
عقیل : نازگل دختر من
اشک هام ریخت ، نازگل از عقیل گرفتم رفتم توی اتاق ، نشستم به گریه کردن
در اتاق باز شد
چرا به من نگفتی
عقیل من ترسیدم
عقیل : از چی ترسیدی ؟
مرضیه جون اومد توی اتاق : عقیل برو بیرون
عقیل مادرش و داد کنار اومد سمت من : میگم چرا نگفتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: ترسیدم ازم بگیریش
عقیل : آره می گرفتمش چون دختر من
: عقیل تو رو خدا
عقیل نازگل بغل کرد ، افتادم به پاش : تو رو خدا عقیل ، جون هر کی دوست داری نبرش
عقیل پاشو کشید
یک دفعه صدای شرقی به گوشم خورد سرم بلند کردم دیدم مرضیه جون زده توی گوش عقیل : بچه رو بده من گمشو بیرون
عقیل : اون دختر من
سعید : بیا برو بیرون اون روز باید به فکر ساره می افتادی یک خبری ازش می گرفتی اون کار رو نکردی
من فقط گریه می کردم ، نازگلم گریه می کرد ، مرضیه جون نازگل و گذاشت توی بغلم محکم گرفتمش و گریه می کردم
صدای زنگ بلند شد
ستاره : بسته دیگه نگذارید بقیه بفهمند بیا سعید یک آبی بزن بقیه ام آروم باشند زشت ، مرضیه جون بیا بیرون
ستاره همه رو از اتاق بیرون کرد و در بست
عقیل اومد روی تخت نشست منم آروم گریه می کردم ، نازگل آروم شده بود و نشسته بود
عقیل اومد کنارم نشست : چرا به من نگفتی ؟
: عقیل می فهمیدی از می گرفتیش اون تمام هستی من
عقیل : چرا اون موقع بهم نگفتی
: مگه من تو رو پیدا کردم سه ماه اونجا بودم ولی تو یک زنگم بهم نزدی هیچ شماره ای ازت نداشتم به شماره قبلیتم چند بار زنگ زدم خاموش بود
عقیل : چرا بهم گفتی عروس شدی ، شاید اگه نمی گفتی این اتفاق برات نمی افتاد
: اره نمی افتاد چون نازگل می بردی
عقیل خنده ای کرد : تو دیوونه ای
عقیل بلند شد
: کجا میری ؟
عقیل : میرم خونه
: عقیل من و نازگل چی ؟
عقیل : با بابای رویایش زندگی کن
دستش و گرفتم : یعنی اینقدر از من متنفری
عقیل توی چشم هام نگاه کرد ، دوباره نشست دستش و گذاشت روی صورتش
دستش و از روی صورتش برداشتم ، دیدم چشم هاش قرمز اشک هام ریخت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 18 از 19:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sareh | ساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA