ارسالها: 3747
#181
Posted: 23 Aug 2012 18:32
عقیل : کاش ساره ازت متنفر بودم می تونستم برم زندگی کنم هر دفعه اومدم زندگی کنم تو جلوی من بودی ، هر دفعه می خواستم بیام پیشت می رفتم می رفتم توی خیابون بگردم یک دختر دیگه رو پیدا کنم تا تو رو فراموش کنم ، خیلی ها اومدن توی زندگیم ولی هیچ کدوم تو نشد ساره ، هر دفعه می خواست با یکی باشم صورت تو می اومد توی نظرم نمی تونستم
وقتی ستایش و به من ترجیح دادی برای انتقام از تو می خواستم ستایش و اذیت کنم ولی اونم نتونستم اذیت کنم ، هر وقت رفتم سمتش ، یاد با تو بودن برام زنده شد نمی تونستم ساره
وقتی اون روز بهم گفتی ازدواج کردی آتیش گرفتم من به فکر تو بودم بعد تو ازدواج کرده بودی ، هر وقت نازگل و میدیدم دلم می خواست آزارت بدم تا بدونی من چی کشیدم
وقتی بردمت خونه ام می خواستم روز بعد بزارم بری ولی وقتی شب توی بغلم خوابیدی ساره نتونستم اون شب خیلی فکر کردم تا چطوری آزارت بدم با خودم تصمیم گرفتم حامله بشی تا همه به یک چشم دیگه نگاهت کنند وقتی اون روز به من گفتی سر نازگلم همین و کشیدی خیلی عصبی شدم که چرا کاری رو انجام دادم که تو قبلاً تجربه کرده بودی
اون روز که اومدم دیدم اونجوری توی روی اردلان ایستادی خوشحال شدم ، گفتم هنوز دوستم داری ، وقتی اومدم اومدی تو بغلم ، وقتی با من آرامش پیدا کردی راضی بودم .
خیلی با خودم فکر کردم تا این که به این نتیجه رسیدم که امروز بیام و همه چیز و تموم کنم تو رو با خودم ببرم با خودم گفتم نازگلم قبول می کنم هر جا کم آوردم از اون استفاده می کنم
به عقیل نگاه کردم
عقیل : می دونم فکر نامردی ولی باور کن دست خودم نبود هر وقت فکر می کردم با یکی دیگه بودی آتیش می گرفتم .
نازگل رفت توی بغل عقیل نشست ، عقیل محکم بغلش کرد : بابا دورت بگرده
: عقیل ازم دورش که نمی کنی
عقیل تو چشم هام نگاه کرد : نه عزیزم با هم میرم خونه ، میریم عقد می کنیم
: برای نازگل شناسنامه میگیری
عقیل : مگه نداره
: نه باباش نبود
عقیل من و بغل کرد : آره عزیزم براش شناسنامه ام می گیریم
: عقیل دیگه ترکم که نمی کنی
عقیل : نه عزیزم همیشه کنارتم باور کن
: اگه رفتی چی ؟
عقیل : نه عزیزم ، نه خانمم نمیرم
سرم گذاشتم روی شونه عقیل
عقیل : خیلی دوستت دارم ساره دیگه هیچکس و به من ترجیح نده باشه
سرم و تکون دادم : هیچ وقت این کار و نمی کنم
ضربه به در خورد در باز شد ستاره اومد تو : شما نمی خواهید بیان ناهار
عقیل بلند شد نازگل بغل کرد : چرا من که خیلی گرسنه ام
: من سیرم
ستاره : بی خود بلند شو ببینم
به عقیل نگاه کردم
عقیل : حالا چرا اینقدر عصبانی ؟
ستاره : چون دکترش میگه باید تقویت بشه خیلی ضعیف بچه اش ممکنه به مشکل بخوره
عقیل به من نگاهی کرد : همین طوری مراقبش بودی
: خوب نمی تونستم
عقیل : بی خود از امروز من می دونم تو
عقیل دستش و انداخت دور کمرم با هم رفتیم بیرون همه از دیدن من کنار عقیل شوکه شدند ، چشمم به اردلان افتاد که پای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#182
Posted: 23 Aug 2012 18:45
چشمش کبود بود
عقیل : سلام
هیچ کس جوابی نداد
بابا : بیا بچه ها بیان غذا سرد نشه
صفورا جون بغلم کرد : خوبی ساره جون
: ممنون خوبم
بقیه ام به خودشون اومدن و احوال پرسی کردند
روی مبل نشستم عقیل اومد کنارم : یکم سنگین بشین
بهش نگاه کردم : یعنی چی ؟
عقیل : این چیه پوشیدی
: عقیل گیر نده ها
عقیل : بعد من می دونم تو
: من از این عقده بازی ها خوشم نمیاد بگم ، من و از اول دیدی پس دیگه بهانه نیار
عقیل لبخندی زد : بله از اول اول دیدم
مرضیه جون : چی می خوری ساره جون
: ممنون خودم میام میکشم
مرضیه جون : پس بلند شو
با عقیل رفتم سر میز برای خودم دو تیکه ماهی برداشتم
بابک : بسته چقدر می خوری ؟
: من دو نفرم
بابک : تو اندازه سه نفر برداشتی
: خوب کردم
عقیل فقط گوش می کرد
بابک : شوهر تو دیدی خود تو لوس کردی
: بابک اذیتم نکن
ستاره : باز تو داری اذیتش می کنی
بابک : اره خوب ، اشتهاش باز شده
ستاره : مگه مال تو رو می خوره
بابک : خوب بعد میاد خونه ما می خواهد همین قدر بخوره من برشکست میشم
: ایراد نداره بابک برشکستش خوب
بابک : اره
بابک و ستاره رفتند
: عقیل چرا بر نمی داری تو که گفتی گرسنه ای
عقیل : بر میدارم عزیزم تو بردار
برای خودم کشیدم رفتم روی مبل نشستم اول به نازگل غذا دادم عقیل یک کم برای خودش غذا کشید اومد نشست
: همین قدر
عقیل : آره بسته
: نازگل ، مامان بخور
نازگل دهنش و باز نمی کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#183
Posted: 23 Aug 2012 18:46
: نخوری دیگه نمیدم ها
عقیل قاشق و ازم گرفت کرد توی دهن نازگل و اون خورد
: چه خودش و لوس می کنه
عقیل لبخندی زد آروم : حسودیت میشه
: آره
عقیل : بعدم ناز مامانش و میکشم حالا غذا تو بخور عزیزم
غذام خوردم : عقیل یکم سالاد برام میاری
عقیل : آره عزیزم
عقیل برام سالاد آورد خوردم
بعد از غذا همه خیلی رسمی نشسته بودند و حرف نمی زدند . مرضیه جون چای آورد ، ستایش ازش گرفت دور گردوند . با عقیل خیلی طبیعی رفتار کرد انگار اصلاً قبلاً هیچ وقت زنش نبود
عمو : آقا عقیل برنامه آینده ات چیه
عقیل به عمو نگاهی کرد : در چه مورد علی آقا
عمو : در مورد زندگیت ؟
عقیل : خوب معلوم ، مثل همیشه زندگی و کار
عمو : اون موقع تنها بودی
عقیل : خوب ساره و دخترمم میاد پیش خودم این که معلوم
عمو : همین طوری
عقیل : اره مگه غیر از این
عمو : فکر نمی کنی باید ساره و عقد کنی
عقیل : از اون لحاظ
عمو: بله
عقیل : فردا میریم عقد می کنیم
اردلان خنده مسخره ای کرد عقیل بهش نگاهی کرد ، نازگل می خواست بره پایین گذاشتمش
عمو : همین این کل برنامه ات
عقیل : بله شما برنامه دیگه مد نظرتون
عمو : فکر نمی کنی باید برای ساره عروسی بگیری
از حرف عمو خنده ام گرفت سرم و انداختم پایین
عقیل لبخندی زد : خیلی دلم می خواهد این کار رو بکنم ولی الآن نمی تونیم چون باید صبر کنیم بعد از زایمان ساره
عمو سرش و تکون داد
عمه بهار : علی جان تو هم یک چیزی میگی بعد از دو شکم بچه آوردن دیگه عروسی چیه
عمو : منم نگفتم کل فامیل و دعوت کنند همین اطرافیان
عمه شیرین خندید : چه بامزه میشه
پرستو : ساره از الآن به فکر لباس عروس باش
هیچی نگفتم احساس کردم همه دارند یک جوری مسخره می کنند عمو هم با مطرح کردنش فقط قصد همین کار رو داشت
عقیل خیلی خونسرد نشسته بود و به حرف ها گوش می کرد ، دستم و روی دستش گذاشتم ، به من نگاهی کرد : خوبی
: نه زیاد زیر دلم درد می کنه
عقیل : برو حاضر شو بریم خونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#184
Posted: 23 Aug 2012 18:46
: به بابا چی بگم ؟
عقیل : اون با من
عقیل رو کرد با بابا : آقا رضا اگه اجازه بدید من ساره بریم خونه زیاد رو به راه نیست
بابا خیلی ناراحت بود : باشه برید
رفتم توی اتاق برای خودم و نازگل وسیله برداشتم گذاشتم توی ساک مانتو پوشیدم رفتم بیرون
عقیل اومد طرفم ساک و ازم گرفت بریم عزیزم
: نازگل بیا مامان
نازگل اومد طرفم می خواستم بغلش کنم عقیل نگذاشت خودش بغلش کرد
عقیل : با اجازه همه خداحافظ
عمو : حتماً برای عروسی دعوتمون کنید
عقیل : بله حتماً
: خداحافظ
عقیل : بریم عزیزم
از پله ها رفتم پایین سوار ماشین شدم عقیلم نشست
: وقتی با خانواده مرضیه جون آشنا شدم و اون ها هر دفعه ما رو دیدند و چیزی گفتند ، ناراحت شدم و حالا خودم اون و تجربه کردم
عقیل : ناراحت نباش عزیزم می دونی بعضی ها نمی تونند ببیند کسی ، سر و سامان می گیره ، حرف های ام که شنیدی همش من مقصر بودم .
رفتم خونه عقیل
: چه عجب دیگه دورم ندادی
عقیل لبخندی زد : اون دفعه نمی خواستم یاد بگیری ، حالا دیگه باید یادبگیری
رفتیم توی خونه ، همه جا بهم ریخته بود : چقدر شلوغ
عقیل : خونه مجردی دیگه
مانتوم در آوردم می خواستم وسایل و جمع کنم عقیل نگذاشت : حالا بیا بریم استراحت کنیم بعد
نازگل تو ماشین خوابش برده بود روی تختش گذاشتمش ، خودم کنار عقیل خوابیدم . وقتی بیدار شدم خونه رو تمیز کردم لباس های کثیف و ریختم توی ماشین ، کلی ظرف بود همه رو شستم دیگه خسته شده بودم روی صندلی نشستم
داری چکار می کنی ؟
: دیدم خیلی کثیف تمیز کردم
عقیل : بی خود من خودم تمیز می کردم
: حالا که کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#185
Posted: 23 Aug 2012 18:47
عقیل بغلم کرد و برد روی تخت : حالا استراحت کن
شب و پیش عقیل خوابیدم ، صبح من و بیدار کرد
: چی شده عقیل خوابم میاد
عقیل : بلند شو باید بریم محضر قرار شد یک ساعت دیگه اونجا باشیم
: من هیچی لباس برای خودم نیاوردم
عقیل : شما بلند شو برای اونم یک فکری می کنیم
از جام بلندشدم رفتم دستشویی اومدم دیدم عقیل داره به نازگل غذا میده
: نمی شد بعدازظهر قرار بزاری
عقیل : نه ، می خواهم همه چیز و همین جا تموم کنم . خوب به خودت برس
رفتم توی اتاق دیدم برام مانتو سفید گذاشته روی تخت : عقیل
عقیل اومد توی اتاق : جانم
: این کی خریدی
عقیل لبخندی زد : صبح با نازگل رفتیم خرید اومدیم حالا بپوش بریم
مانتو رو پوشیدم حسابی هم به خودم رسیدم رفتیم محضر ، بابا و بقیه منتظرمون بودند
ستاره : خیلی با مزه شدی دیگه اینجوری ازدواج و ندیده بودم
: آره اونم با بچه دوم
ستاره من و بوسید : بیا بریم دیگه راحت میشی
بالاخره عاقد صیغه عقد و خوند و من زن عقیل شدم . از محضر اومدم بیرون سوار ماشین شدم و منتظر عقیل بودم گوشیم زنگ زد شماره ای ننداخت : بله
صدای آهنگ اومد
من بی تو چه کنم ای آرام دلم دلتنگ توام غزلم
از یادت چو روم می سوزد جگرم غم آید به سرم
نمیدونم که می دونی که چقدر جدایی سخته
اگه قسمت من اینه نمیگم گناه بخته
حرف تازه ای ندارم که از این فاصله رد شم
جون به لب شدم که شاید تو بگی میمونی پیشم
برگشتم با تعجب به دیگران نگاه کردم ،دیدم عقیل داره با بابا حرف می زنه ، اردلانم داشت با سعید حرف می زد پس این کی بود ؟
پایان
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود