ارسالها: 3747
#11
Posted: 19 Aug 2012 21:07
بابا : ساره جان ، می دونم دوست نداری امشب بیای خونه مامان مرضیه جون ، دوست ندارم مجبورت کنم
: نه برای چی دوست نداشته باشم
بابا : شاید نتونی زود بیای خونه ، مرضیه جون ام می خواهد ساعت شش بره خونه مامانش تا کمکش کنه
: از نظر من ایرادی نداره منم بهشون کمک می کنم
بابا لبخندی زد ، سرم بوسید : ممنون دخترم
: من برم زود یک دوش بگیرم برای رفتن آماده بشم
بابا : باشه عزیزم برو
رفتم حمام ، زود اومدم بیرون و به خودم رسیدم ، توی آینه خودم و نگاه کردم خوشگل شده بودم لباس خیلی بهم می اومد . یک پیراهن مشکی چسب کوتاه تا زانوم بود جوراب مشکی پوشیدم ، کفش هام توی پلاستیک گذاشتم تا خونه مامان مرضیه جون بپوشم .
ساره آماده ای بریم
: اره من که آماده ام
مانتوم پوشیدم رفتم بیرون
سعید : خوشگل کردی ؟
: همیشه بودم
سعید سرم بوسید : می دونم
رفتیم خونه شون هنوز کسی نیومده بود ، مرضیه جون ما رو برد توی اتاق خودش تا لباس هامون و در بیاریم ، خودشم رفت بیرون
ستایش : من که این بار برای خودم کفش آوردم
: زرنگ شدی
ستایش : دفعه پیش کلی حرص خوردم
خندیدم : ایراد نداره بقیه ام پاشون نبود
از اتاق رفتیم بیرون ، دیدم سعید روی مبل نشسته ، رفتم سمتش : چه مودب نشستی
سعید : چکار کنم
: نمی دونم
سعید : برو تو آشپزخونه ببین کاری ندارند انجام بده
: چشم داداشی
رفتم توی آشپزخونه : کاری دارید به منم بگید
مامان مرضیه جون : نه عزیزم کاری ندارم
: بی تعارف گفتم اومدم کمک
مرضیه جون : ساره جون اگه زحمت نیست سالاد با تو
مامان مرضیه جون : مرضیه جون زشت
: زشت نیست ، وسایلش و بدید من درست کنم
مرضیه جون وسایلش و جلوم گذاشت ، شروع کردم سالاد درست کردن ، بابا اومد توی آشپزخونه : کاری دارید بگید انجام بدممامان مرضیه جون : خدا مرگم بده همین که ساره خانم به زحمت انداختیم کافیه
بابا : این حرف و نزنید ما اینجوری راحت تریم
در خونه با شدت باز شد ، همه به طرف در برگشتیم .
مامان مرضیه جون : خدا مرگم بده
یک پسر مو فرفر با کاپشن بادی ، شلوار گ.شاد که پایین پاش تنگ میشه ، درست تیپ این بچه های جواد ها وارد خونه شده بود ، اومد توی آشپزخونه
: سلام مامان خانم بی خبر شوهر می کنی
رنگ مرضیه جون پرید ، منم حالی بهتر از اون نداشتم
بابا : سلام عقیل جان من رضا عزیزی هستم
عقیل به بابا و من نگاهی کرد : شوهر ننه دیگه
مرضیه جون : عقیل
عقیل : بله ، مگه قرار نبود عروس نشی
مامان مرضیه جون حالش بد شد افتاد روی زمین رفتم طرفش ، شونه هاش و ماساژ دادم ، سعید و ستایشم اومدن توی آشپزخونه
: ستایش یک لیوان آب قند درست کن
مرضیه جون گریه می کرد : مامان ، مامان
عقیل : این کولی بازی ها رو تمام کن جواب من و بده
بابا : عقیل جان پسرم اجازه بده
عقیل : من پسر شما نیستم شما هم بابای من نیستید ، بابام هنوز زنده است ، نیاز به جایگزین نداره
سعید اخم هاش توی هم کرده بود می خواست چیزی بگه
بابا : سعید جان به ساره کمک کن خانم بزرگ و ببرید توی حال اینجا هوا کمی گرفته است
سعید اومد کمکم مامان مرضیه جون بردیم توی حال ، ستایش بادش می زد و من لیوان و آب قند و بهش می دادم
سعید : چقدر ...
نگذاشتم ادامه بده : سعید خواهش می کنم
سعید ساکت شد
: شما اینجا باشید تا من به مرضیه جون یک سریعی بزنم
رفتم توی آشپزخونه دیدم عقیل روی صندلی نشسته چشم هاش حسابی قرمز بود ، بابا هم روی صندلی دیگه نشسته بود و عقیل و نگاه می کرد مرضیه جون هم زار زار گریه می کرد ، رفتم طرفش : خوبی
مرضیه جون هیچی نگفت فقط گریه می کرد . یک لیوان آب قند درست کردم : یکم بخور
عقیل : خوب بچه های جدید پیدا کردی ، برای همین یادی از من نکردی نه ؟
مرضیه جون هیچی نگفت . به عقیل نگاه کردم . یک لیوان آب ریختم گرفتم طرفش : بهتر یکم بخورید
عقیل لیوان و از گرفت پرت کرد روی زمین لیوان شکست
بابا : ساره جان برو بیرون
: بله بابا
از آشپزخونه رفتم بیرون
سعید : چی شد ساره: هیچی یکم عصبانی الآن آروم میشه
مرضیه جون اومد توی حال کنار مامانش نشست
: گریه نکن مرضیه جون همه چیز درست میشه
مرضیه جون سرش و تکون داد : نمی دونم
عقیل اومد توی حال : ببین مامان همین فردا میری از این طلاق می گیری بر می گردی خونه بابات
بابا : عقیل جان اینجوری که نمیشه باید با هم حرف بزنیم
عقیل : مامانم می خواهم باهاش زندگی کنم
بابا : خوب شما هم تشریف بیارید خونه ما با هم زندگی کنیم
عقیل : من خونه شوهر ننه نمیام
بابا : مگه بچه های من با مادر شما زندگی نمی کنند ، شما هم اگه دوست دارید با مادرتون باشید تشریف بیارید اونجا چون من همسرم و طلاق نمیدم
عقیل رفت طرف بابا : طلاقش میدی چون من میگم
بابا : ببین عقیل جان بهتر حرمت ها حفظ بشه
عقیل چیه صدا تو به سرت انداختی
سلام آقاجون
آقاجون : سلام زهر مار این چه برخوردی دیشب نعره زدی گفتم عصبانی امروز چت باز
عقیل : شما حق نداشتید
آقاجون : باباتم داماد شد رفتی گفتی حق نداشتی
عقیل : اون فرق داره من پیش مامانم بودم
آقاجون : این مدت کجا بودی ، کجا بودی که کسی ازت خبر نداشت
عقیل سرش و انداخت پایین ، هیچی نگفت
آقاجون : ببخشید آقا رضا شرمنده این پسر
بابا : سلام آقابزرگ . جوان ، بالاخره مرضیه جانم مادرش
بابا مرضیه جون به ما نگاهی کرد
: سلام
سعید و ستایش ام زود سلام کردند
بابا مرضیه جون : علیک سلام ، عقیل اینا خواهر برادرات هستند باید احترامشون و داشته باشی . فهمیدی
عقیل : بله آقاجون
آقاجون : خیلی خوب حالا برو تو اتاقت
خیلی جالب بود که عقیل که اونقدر نعره می زده جلوی بابا مرضیه جون حرف نزد .
به ستایش نگاه کردم : بیا بریم کمکم کن
با ستایش آشپزخونه رو سریع جمع و جور کردیم و سالاد درست کردیم . دیدم برنج هنوز درست نکرده بودند . سریع آب برنج گذاشتم
مرضیه جون اومد توی آشپزخونه : ببخشید بچه ها
: این چه حرفیه شما برید من برنج و درست می کنم
مرضیه جون : قابلمه سنگین
: سعید میاد کمکمون
مرضیه جون : سعید خان رفت بیرون
: خوب بابا که هست
مرضیه جون : خودم هستم
: شما برید یک آبی به صورتتون بزنید ، یکم به خودتون برسید الآن باید مهمون ها بیان .
ستایش : ساره آب جوش اومد
برنج و ریختم . مرضیه جون رفت بیرون
ستایش : طفلی چقدر حالش بد شد ، به تو امیدوار شدم
بهش نگاه کردم : منظور
ستایش : تو اون شب فقط از خونه رفتی ولی این یکی دیگه حسابی چوب و تخته رو به هم کوبید
خندیدم : خوب عکس العمل ها فرق داره دیگه
ستایش : بله ، اونم چی همه
آروم ادامه داد : یک داداش جواد کم داشتم
به ستایش نگاه کردم : ستایش
ستایش : دروغ که نمیگم
: بسته حرف نزن صافی رو بزار تا برنج خراب نشده
سریع برنج و آبکش کردم و بعد دم کردم دور و بر آشپزخونه رو هم جمع کردم
ستایش : میوه ها رو بشورم
: برو سوال کن نمی دونم
ستایش رفت ، منم دور و بر نگاه کردم به قابلمه های خورشتم یک سریعی زدم آماده بود زیرش و خاموش کردم
ستایش دوباره برگشت : ساره باید بشوریم
: باشه بیار بشوریم .
ساعت هفت و نیم بود از آشپرخونه رفتیم بیرون ، دیدم مرضیه جون کنار بابا نشسته داره حرف می زنه ، مامان مرضیه جون هم ساکت نشسته بود
مرضیه جون تا ما دو تا رو دید : ببخشید بچه ها شرمنده
: خواهش می کنم ، فقط خدا کنه برنج خوب بشه
بابا : حتماً خوب میشه
لبخندی زدم : ممنون از دل گرمیتون
مامان مرضیه جون : شرمنده ساره خانم ، به خدا نمی دونم چطور ازت عذرخواهی کنم
: این حرف و نزنید ، احساس غریبگی می کنم
بابا مرضیه جون : دخترم ببخش اگه این عقیل بی احترامی کرد
: نه ، بالاخره هر کسی یک طوری عکس العمل نشون میده
بابا مرضیه جون : این همیشه باید بدترین حالت و نشون بده
روی مبل نشستم ، صدای زنگ اومد
بابا : بهتر این موضوع بین خودمون بمونه
مرضیه جون : خدا کنه عقیلم چیزی نگه
بابا : نه نمیگه
مامان مرضیه جون در باز کرد خانواده برادر مرضیه جون اومدن
مهرداد به من که رسید ابروش و بالا داد : سلام دختر عمه گرامی
لبخندی زدم : سلام
نشستند
مهرداد : ساره خانم شما به بابای من چی می گید
همه به من نگاه کردند
: خوب میگم حمیدخان
مهرداد : نه دیگه نشد باید بگی دایی حمید ، بعد ما هم میشیم پسر دایی هات
: بله
مهرداد : پسر دایی داری
: نه
مهرداد : چه خوب حالا دو تا پیدا کردی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 19 Aug 2012 21:08
: بله
مهرداد : خوب حالا به بابای من چی میگی
خندیدم : دایی حمید
دایی حمید دستی زد : آفرین این شد
مهرداد : خوب به مامانم چی میگی ؟
: نگین جون
مهرداد : نه دیگه زن دایی
: زن دایی رو برای آدم های خیلی مسن استفاده می کنند نه برای نگین جون
نگین جون : بله این درست منم اینقدر بدم میاد بهم بگن زن دایی که خدا می دونه
سلام
به وضوح رنگ دایی حمید پرید ، از جاش بلند شد : سلام عقیل جان خوبی ؟ خبری نبود ازت
عقیل : ولی اینجا تا دل تون بخواهد خبر بوده
مهرداد بلند شد : خوبی پسر عمه ، چه خبر ؟
عقیل : خبرها رو باید از شما گرفت
بابای مرضیه جون به کنار بابا اشاره کرد : خوب بیا بشین عقیل
عقیل کنار دایی حمید نشست : همینجا خوب
محمدامین : عقیل جان تبریک دارای سه تا خواهر یک برادر شدی
عقیل به ما یک نگاهی کرد : جای مسخره کردنم داره
دایی حمید : چرا باید افتخار کنی صاحب همچین خواهر و برادری شدی
عقیل هیچی نگفت ولی عصبانیت از سر و روش می بارید
مهرداد : خوب ساره خانم به آقاجون چی می گید
خندیدم : خوب حالا چرا می خواهین بدونید من چی میگم
مهرداد : آخ بقیه خانواده همه رو به خاله و دایی و ... صدا می کنند الی شما ، اون دفعه که زود رفتید ، دفعه بعدم که خونه عمه فاطمه شرکت نکردید
: بله ، نتونستم باید می رفتم دانشگاه کار داشتم
مهرداد : خوب حالا نگفتید چی می گید
عقیل : مگه مهرداد فضولی که خانم چی میگن
مهرداد : آره باید بدونم
عقیل آنچنان بد نگاهش کرد که دیگه اون ادامه نداد
نگین جون : ساره جون یک داداش غیرتی پیدا کردی
عقیل بهش نگاهی کرد ؛ چشمم به مرضیه جون افتاد که داشت حرص می خورد
: مگه بده نگین جون ، آقا عقیلم مثل سعید برامون عزیز ، درست تازه با هم آشنا شدیم ولی اونم جزئی از خانواده ماست
محمدامین : به این میگن طرف داری خواهر از برادر
ستایش به من نگاهی کرد ، می دونستم می خواهد بگه من همچین برادری نمی خواهم
صدای زنگ بلند شد ، سعید بود اومد داخل با همه احوال پرسی کرد و کنار من نشست : خوبی
: اره ، کجا رفتیسعید : نمی تونستم تحمل کنم رفتم یکم خودم و خالی کردم اومدم
: خوب
سعید : اینجا چه خبر ؟
: فعلاً که عقیل خنجر رو از رو بسته ، خانواده دایی محترم هم دارند حسابی سیخ می زنند که از کوره در بره .
سعید : خسته نباشند
: به جایی اینکه دوستی رو برقرار کنند دارند بهم می ریزند ، مرضیه جون هم داره حرص می خوره
سعید : طفلی
: اره خیلی گناه داره
صدای زنگ بلند شد دو تا خواهرهای مرضیه جون با هم اومدن ، مریم بی ادبم باهاشون بود . خیلی رسمی باهاشون احوال پرسی کردم . اصلاً دلم نمی خواست باهاشون صمیمی بشم چون خیلی بدجنس هستند .
فاطمه تا عقیل و دید : سلام عقیل جان خوبی ، کم پیدایی خاله
عقیل فقط بهش نگاه کرد و هیچی نگفت .
زهرا : عقیل هدیه خریدی برای مادرت یا دست خالی اومدی
عقیل چشم هاش قرمز شد تا اومد چیزی بگه بابا مرضیه جون : خیلی خوش اومدین بفرمائید بشینید .
عقیل به ما یک نگاهی کرد ، با عصبانیت نشست .
سعید آروم : چه خانواده صمیمی هستند
: آره اونم بخواهد آروم بشه زخم زبون ها نمی گذاره
سعید سرش و تکون داد : در عجبم
فاطمه : ساره جون افتخار ندادی بیای خونه ما
: شرمنده من دانشگاه داشتم و نمی تونستم نرم
فاطمه : خوب خاله جون حالا چی می خونی
: دکتر عمومی
فاطمه : چه خوب پس هر وقت مطب زدی حتماً بیایم پیش تو
: امیدوارم هیچ وقت مریض نشید که بخواهین بیاین پیش من
زهرا : فاطمه خانم از همین حالا گفت نریم پیشش
: من همچین حرفی نزدم ، گفتم امیدوارم همیشه سالم باشید ، حرف بدی
عقیل نیشخندی زد ، ولی هیچی نگفت
مریم : ترم چندی ؟
: ترم چهارمریم : خوب هنوز خیلی مونده تا دکتر بشی
: بله خیلی مونده
فاطمه : آقا سعید شما چی
سعید : من درسم تموم شد توی یک شرکت مشغول به کار هستم
زهرا : چه شرکتی ؟
سعید : یک شرکت کامپیوتری
زهرا : خوب ببین آبدارچی چیزی نمی خواهن ، عقیلم ببر پیش خودت
سعید : برای چی عقیل جان همچین کار سطح پایینی داشته باشند
فاطمه : با سیکل بهتر از این بهش کار نمیدن
عقیل : تو نمی خواهد نگران من باشی ، نگران عروس کردن دخترت باش که دارن می ترشن
مرضیه جون : عقیل
عقیل : هر چی هیچی نمی گم
بابای مرضیه جون : بسته دیگه خجالت بکشید مثلاً مهمون داریم
آقا یحیی : آقا رضا باید با این اخلاق ها آشنا بشن دیگه
مرضیه جون از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه
بابا : من به چیزی که همسرم و ناراحت کنه علاقه ای به آشنا شدن ندارم ، مرضیه جان بریم ، بچه ها شما هم بلند شید ، عقیل جان شما هم همین طور
مرضیه جون از توی آشپزخونه اومد بیرون به ما نگاهی کرد ، هیچ کدوم حرفی نزدیم لباس پوشیدیم اومدیم بیرون
بابا : آقابزرگ شرمنده
بابای مرضیه جون : من شرمنده نمی دونم چی بگم
بابا : دشمن تون شرمنده ، خدانگهدار
ما هم از همون دور خداحافظی کردیم . عقیل به بابا نگاهی کرد
بابا : مگه شما نمیای عقیل جان مگه نمی خواهی با مامان زندگی کنی ، وسایل تو بردار بریم
عقیل : فکر نکنم مامانم راضی باشه
مرضیه جون : عقیل
عقیل : خوب من میرم پیش بابا
بابا رفت طرفش و دست گذاشت روی شونه عقیل : ما دوست داریم بیای با ما زندگی کنی ، پس برو ساکت و بردار بریم
عقیل دو دل بود نمی دونست چکار کنه
سعید : چرا ایستادی برو دیگه
عقیل رفت طرف اتاقی ، ما هم از خونه رفتیم بیرون ، عقیلبابا : عقیل جان کیف تو بزار عقب
عقیل ساکش و گذاشت اومد کنار سعید نشست چهار نفری عقب نشسته بودیم ، هیچ کس حرفی نمی زد
ستایش : بابا آهنگ بزار
بابا صدای آهنگ و زیاد کرد ، ولی همه توی خودشون بودند ، چون واقعاً اتفاق بدی افتاده بود ؛ بالاخره رسیدیم خونه هر کسی رفت توی اتاق خودش ، لباسم و عوض کردم رفتم بیرون دیدم عقیل به دیوار تکیه داده
: چرا اونجا ایستادی ؟
عقیل : خوب چکار کنم
: خوب کفش ها تو در بیار بیا تو خونه
عقیل کفشش و در آورد : خوب
: بیا اتاق تو نشون بدم
عقیل دنبالم اومد ، در اتاق و باز کردم : اینجا قبلاً اتاق ستاره بوده ولی حالا دیگه اینجا نیست که ازش استفاده کنه می تونه مال تو باشه فقط یکم اینجا دخترونه است هر طور دوست داری تغییرش بده
عقیل : برام مهم نیست
شونه هام و دادم بالا : در هر صورت هر طور دوست داری ، اتاق خودت
از اتاق خارج شدم رفتم دستشویی صورتم و شستم رفتم توی اتاقم دیدم سعید روی تختم دراز کشید : چیزی شده سعید ؟
سعید لبخندی زد : نمی دونم باید چکار کنم
: با چی سعید
سعید : حضور عقیل
: مگه مرضیه جون نیومد که بشه خانم خونه ، خوب عقیلم میشه یک برادر برای ما
سعید : امروز اونقدر حرص خوردم که خدا می دونه ، هیچ سالی به این گندی نبود
: سعید جان بالاخره هر کسی یک جور ، شاید اگه مامان ، خواهر و برادر داشت همین طور می شد
سعید : مگه بابا خواهر و برادر نداره مگه ما ظهر اونجا نبودیم چقدر گفتیم و خندیدم
: سعید جان همه خانواده ها که مثل هم نیستند ، بهتر یکم هوای عقیل و داشته باشی ، تازه اومده ، مثل اینکه از ازدواج مامانشم اصلاً خبر نداشته
سعید : می دونی کجا بوده ؟
: نه
سعید آروم : زندان
: به چه جرمی ؟
سعید : کتک کاری یک نفر و تا پای مرگ زده
: خوب تقاصشم پس داده
سعید : حالا باید باهاش چکار کنیم
: باید تشویقش کنیم ادامه تحصیل بده
سعید : تو دیوونه ای
: باور کن میشه باهاش دوست شو
سعید : الآن که اصلاً نمی تونم ، من میرم بیرون کاری نداری
: کجا ؟
سعید : میرم یک دوری بزنم
: باشه خداحافظ
سعید رفت بیرون ، رفتم توی آشپزخونه سماور و روشن کردم روی صندلی نشستم ؛ بابا اومد : ساره جان من و مرضیه جون میریم بیرون یک دوری بزنیم
: خوب می کنید برید
بابا : سعید خونه است
: نه اونم رفت بیرون
بابا : خوب پس مراقب خودتون باشید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 20 Aug 2012 15:31
قسمت دوم
: شام و بیرون بخورید من برای خونه از بیرون شام میگیرم
بابا لبخندی زد : ممنون عزیزم
لبخندی زدم ، بابا و مرضیه جون رفتند ، دلم برای مرضیه جون خیلی سوخت چشم هاش حسابی قرمز شده بود .
ساره من حوصله ام سر رفته
: خوب امروز همش بیرون بودی
ستایش : هر چی ظهر خوش گذشت ، بعدازظهر از دماغمون در اومد
: بهش فکر نکن دیگه
ستایش : مگه میشه ، حالا این غول بی شاخ و دم و چکار کنیم
اخم هام و توی هم کردم : ستایش
ستایش بلند شد رفت سمت در : دروغ که نمیگم
چی رو دروغ نمیگی ؟
ستایش به عقیل نگاه کرد : هیچی
عقیل : میشه جورابام و بشوری
ستایش : من
عقیل : آره خواهرمی
خنده ام گرفت : اگه لباس کثیف داری بده من بشورم
عقیل : همیشه این کارها با خواهر کوچک تر
ستایش با حالت قهر رفت توی اتاقش
خندیدم : شوخی خوبی نبود باهاش کردی
عقیل : شوخی نبود جدی گفتم
: برو لباس ها تو بیار من بشورم تا فردا خشک بشه
عقیل : بعد چی بپوشم ؟
: برو لباس ها تو در بیار من بهت لباس تو خونه میدم
عقیل : نمی خواهد
: الآن برات میارم
رفتم توی اتاق بابا یکی از رودوشام هاش و برداشتم رفتم در اتاق عقیل در زدم : بیا این و بپوش
عقیل : بیا تو
رفتم توی اتاق دیدم بالا تنه اش لخت ، سرم و انداختم پایین : بیا این تنت کن ، لباس هاتم بده من ببرم بشورم
عقیل لباس و ازم گرفت : تو برو بیرون تا من عوض کنم
: باشه ، می تونی بری حمام ، حوله برات میارم
رفتم بیرون تو دلم پسر دیوونه کی اینجوری جلوی یک دختر میاد
عقیل : بیا
لباس ها رو ازش گرفتم ولی بهش نگاه نکردم خدایش چقدر بو می داد
عقیل : حمام کجاست ؟
: دنبالم بیا
عقیل دنبالم اومد در حمام و باز کردم : اینجاست
رفتم توی آشپزخونه ، جیب لباس هاش نگاه کردم از توی یکی جیبش چاقو در آوردم ، از یکی دیگه از این دستمال لنگی ها در آوردم ، یک بسته سیگار ، فندک و خیلی چیزهای دیگه وقتی مطمئن شدم چیزی تو جیب هاش نیست ریختم توی ماشین ، خدایش چه لباس های هم بود ، ستایش حق داشت بگه غول بی شاخ و دم
وسایلی که از توی جیبش در آورده بودم ، بردم توی اتاقش بوی سیگار اتاق و برداشته بود ، پنجره رو باز کردم . تا بوی سیگار بره بیرون
اگه ستاره بیاد اتاقش و ببینه
: اینجا دیگه اتاق عقیل نه ستاره به اونم ربطی نداره
ستایش : بی ادب ، ستاره بفهمه ناراحت میشه
: جای ناراحتی نداره همین دیگه
ستایش : حالا کجا رفتند ؟
: حمام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#14
Posted: 20 Aug 2012 15:33
ستایش : بوی گند میداد تو ماشین داشتم خفه می شدم
: ستایش اینقدر غر نزن رفت حمام دیگه
ستایش اومد روی میز و نگاه کرد : اینا مال این پسر است
: آره
از اتاق رفتم بیرون از توی اتاق خودم یک حوله بزرگ داشتم اون و برداشتم و بردم گذاشتم توی حمام : برات حوله گذاشتم
عقیل هیچی نگفت ، رفتم توی آشپزخونه
ستایش اومد : باید بریم براش خرید عید بکنیم زشت با این لباس ها توی خیابون بگرده
: ستایش میشه بس کنی
ستایش : خوب زشت دیگه
: تو به اون چکار داری مگه ما به تو میگیم چی بپوش چی نپوش که هی داری ایراد می گیری ، یعنی تو الآن لباس پوشیدنت عالی
ستایش : بله حداقل مردم پسنده ، بهم نمیگن جواد
: بهت میگن بچه سوسول
ستایش : اون و جواد ها میگن
: تو هم یک بچه سوسولی که در مورد اونها نظر میدی
ستایش : حرف زدن با تو الکی به بابا میگم
: حق نداری بابا یا مرضیه جون حتی سعید در این مورد حرف بزنی ، ستایش دهنت باز بشه خودم می بندمش
ستایش : چه طرف داری می کنی ؟
: آره چون مرضیه جون داره بهمون محبت می کنه ، چون بابا خوشحال پس دیگه تو یکی حرف نزن ، فهمیدی ؟
ستایش : بله ، آقا زاده از حمام اومدن
ستایش عصبانی رفت توی اتاقش ، منم لباسشویی رو روشن کردم تا لباس هاش شسته بشه . برای خودم خیلی سخت بود که بخواهم عقیل و تحمل کنم ولی به خاطر بابا حاضر بودم هر کاری بکنم .
تلفن زنگ زد : سلام بابا
بابا : برای شام غذا میگیرم میایم خونه دور هم باشیم
: باشه
گوشی رو قطع کردم و مواد سالاد و آوردم تا درست کنم ، میز و چیدم ، بابا و مرضیه جون اومدن
: سلام
مرضیه جون : شرمنده ساره جان
: برای چی ؟
مرضیه جون : خوب
بابا : برو خانم زود لباس ها تو در بیار بچه ها رو هم صدا کن تا غذا سرد نشده ، سعید اومد
: نه
بابا : بهش گفتم بیاد
: حتماً میاد
در خونه باز شد سعید اومد تو : سلام
بابا : سلام سعید جان ، برو لباس تو عوض کن بیا که غذا سرد میشه .
سعید : چشم
همه درو میز نشستیم عقیل اومد با لباس بابا بامزه شده بود ، شلوارش یکم براش کوتاه بود
بابا : بیا عقیل جان بیا بشین
مرضیه جون : این لباس
: من دادم ، چون لباس هاشون شستم
مرضیه جون : دستت درد نکنه ساره جان
: خواهش می کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 20 Aug 2012 15:34
همه نشستیم ، نگاهم با نگاه عقیل گره خود یک شیطنت خواستی تو چشم هاش دیدم . همه مشغول خوردن شدیم یک دفعه ستایش زد به پام بهش نگاه کردم با چشم به عقیل اشاره کرد ، دیدن داره با دست غذا می خوره
سرم و انداختم پایین تا نگاهش نکنم ، بقیه ام چیزی بهش نگفتند ، وقتی غذا تموم شد
عقیل : خدا شکرت ، ممنون
بابا : نوش جونت
عقیل بلند شد رفت ، مرضیه جون : بچه ها
بابا : مرضیه جون بس کن چرا هی می خواهی توضیح بدی ، بزار هر کاری می خواهد بکنه
مرضیه جون : داره لجبازی می کنه
بابا : می دونم ، بزار بکنه ، صبور باش
مرضیه جون بلند شد تا میز و جمع کنه
: شما برید استراحت کنید من جمع می کنم
مرضیه جون : آخ
: اخ نداره منم بیکارم جمع می کنم
مرضیه جون و بابا رفتند توی اتاقشون
سعید : کارش زشت بود
: سعید بسته دیدی که بابا چی گفت ، باید بی تفاوت باشیم تا تموم کنه
سعید : شک دارم
ستایش : فکر کنید یک روز دوستام این و ببینند
: قرار نیست ببیننش ، حالا برو بخواب
ستایش : خوابم نمیاد
: خوب برو فیلم نگاه کن
ستایش رفت بیرون ، میز و جمع کردم ، لباس های عقیلم بردم انداختم روی بند تا خشک بشه ، رفتم توی حال دیدم عقیل روی مبل نشسته و داره تخمه میشکن و فیلم نگاه می کنه
: کسی چای می خوره ؟
سعید : اره من میخورم
ستایش : برای منم بریز
به عقیل نگاه کردم : من بعد از غذا چای نمی خورم
: هر طور راحتی
سه تا چای ریختم رفتم رو مبل نشستم
سعید : فردا چکاری ساره ؟
: چرا ؟
سعید : خونه کسی که نمی خواهیم بریم
: چرا خونه عمه شیرین
سعید به من نگاهی کرد : جدی
: آره ، مثل هر سال
سعید : اصلاً حوصله ندارم
: خوب که خوش می گذره
سعید : اره به تو خوش می گذره ولی به من نه
ستایش : منم اردلانم هر چی می خواستم بهم می داد ، بهم خوش می گذشت
سعید : حوصله پرستو و پریسا رو ندارم
: بزار به عمه بهار بگم ، دامادش از دخترهاش خوشش نمیاد
سعید خندید : آره چه خنده دار میشه نه ، امروز با اردلان اینقدر مسخره کردیم که خدا می دونه
: بله دیدم عمه بهار ناراحت شد
سعید : خوب دیگه هر کی ما دو تا رو می خواهد باید این چیزها رو هم تحمل کنه
: فردا زیاد چیزی نگین که عمه گردن تو اردلان و می زنه
سعید اومد جای من : سرم و بزارم روی پات
: بزار
سعید : با موهام بازی می کنی دیگه
: نه خیر این بار نوبت تو بوده ها
سعید لپم و بوسید : قربون خواهر نازم برم این بار فقط
: باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 20 Aug 2012 15:34
ستایش : دیوونه ها
سعید یک دونه سیب به ستایش پرت کرد : مودب باش
سعید : ببخشید
دراز کشید ، با موهاش بازی می کردم ، چشمم به عقیل افتاد که به من و سعید نگاه می کرد . تا دید من دارم نگاهش می کنم به تلویزیون نگاه کرد .
ستایش : من که رفتم بخوابم فیلم از این مزخرف تر نمی شد شب اول عید بگزارند
سعید : کانال های دیگه چی داره
: عقیل جان داره نگاه می کنه
سعید به عقیل نگاه کرد : عقیل نگاه می کنی ؟
عقیل به خودش اومد : چی ؟
سعید : فیلم و نگاه می کنی
عقیل : آره
می دونستم داره دروغ میگه معلوم بود اصلاً به فیلم نگاه نمی کنه و فکرش جای دیگه است فقط برای لجبازی گفت داره نگاه می کنه
سعید به من نگاهی کرد آروم : ول کن
سعید : برم شونه بیارم موها تو شونه کنم ستایش
ستایش : اصلاً بمیرم دیگه نمیدم شونه کنی
سعید : برای چی ؟
ستایش : موهای ساره بلند تره اون ها رو شونه کن ، من باید برم کچل کنم تا راحت بشم
سعید : بی خود من اجازه نمیدم
ستایش : موهای خودم به ساره بگو کوتاه نکنه
سعید : هیچ کدوم حق ندارید کوتاه کنید
: سعید زور نگو
سعید بلند شد نشست : جدی می خواهی بری کوتاه کنی
: هنوز تصمیم نگرفتم
سعید گریه موهام و باز کرد : ببین چه ناز نرو کوتاه کن
: من باید تمیز نگه اشون دارم
سعید : نرو دیگه ساره ، ستایش هر کاری می خواهد بکنه بکنه ولی تو نکن ، حیف
خندیدم : هنوز که کاری نکردم
سعید : نرو دیگه داداشی میگه ها
دست کردم توی موهام : یکم مرتب که بکنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 20 Aug 2012 15:36
ستایش : اجازه نگیر ساره ، موهای خودت هر کاری دوست داری بکن
سعید : تو مگه نمی خواستی بری بخوابی
ستایش : نه هستم ببینم ساره بالاخره موهاش و کوتاه میکنه یا نه
: مرتب می کنم ولی کوتاه نمی کنم
سعید : آفرین دختر خوب
ستایش : دیوونه
سعید : این یعنی خواهر خوب
سعید سرم و بوسید بلند شد
: حالا که بلند شدی یک چای برای من بریز
سعید : چشم عزیز دلم چای هم می ریزم
خندیدم
ستایش : اوه بابا کی میره این همه راه و
سعید رفت طرفش موهاش و کشید
ستایش : برای همین می خواهم برم کوتاه کنم .
: سعید گیره ام و چکار کردی
سعید : گذاشتم همون جا
از جام بلند شدم دور و بر نگاه کردم : نیست که
سعید : چرا گذاشتم
عقیل : اونجاست
بهش نگاه کردم : کجا ؟
عقیل : روی زمین افتاده
نشستم روی زمین : دقیقاً کجا نمی بینم
عقیل : برو جلو ، یکم به چپ
چشمم افتاد : ممنون
برداشتم موهام و بستم
ستایش خوب این فیلم تموم شد بزار ببینم کانال های دیگه چی داره
گوشی سعید زنگ زد
سعید : کیه ساره ؟
نگاه کردم : خانمی
سعید بدو بدو اومد چای گذاشت روی میز و گوشی رو برداشت
: یواش ، پسر هول
سعید زبون درازی کرد رفت توی اتاقش
ستایش : چشم و دلم روشن خانمی کیه ؟
: مگه تو فضولی
ستایش : من غیرتی میشم
: بی خود
ستایش : من برم بخوابم ، شب بخیر
عقیل اصلاً محل نداد انگار نشنیده ، ستایش به من نگاهی کرد
: شب بخیر
از جام بلند شدم فنجون ها رو برداشتم و کنترل گرفتم جلوی عقیل : بیا ، تو فقط بیداری خودت بعد خاموشش کن ، شب بخیر
عقیل به من نگاهی : شبت بخیر
فکر نمی کردم جواب من و بده
فنجون ها رو شستم رفتم توی اتاقم ، خدا فردا رو بخیر کنه با خانواده عمه ها و عقیل . صدای در اومد بلند شدم در باز کردم سعید بود
: بیا تو
سعید اومد داخل در بست : خواب که نبودی ؟
: نه
سعید : عقیل فردا می خواهد با همون تیپ بیاد
: نمی دونم
سعید : خدا کنه مرضیه جون قبول نکنه
: اون الآن فقط می خواهد لجبازی کنه نباید بهش گیر بدیم تا خودش بخواهد درست بشه
سعید : نمی خواهم فردا عمه بهار چیزی بگه که باعث ناراحتی بابا و مرضیه جون بشه
: منم از همین می ترسم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 20 Aug 2012 15:37
سعید : خدا کنه عقلش بکشه
: ببین سعید نمی تونیم بهش سخت بگیریم اون اینطوری بزرگ شده باید یک مدت با ما زندگی کنه ببینه دوست داره چه تیپی بزنی
سعید : نمی دونی امشب که اونجوری شام خورد مرضیه جون طفلی چقدر حرص خورد
: می دونم ، ولی کاریش نمیشه کرد شاید فردا خودش بفهمه و مرتب بیاد
سعید : خیلی خوب بگیر بخواب دعا کن فردا همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه
: خدا کنه ، شب بخیر
سعید : شب تو هم بخیر
سعید رفت بیرون ، واقعاً چقدر بد می شد اگه فردا اون تیپی که امروز زده بود و بزنه .
صبح از خواب بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه دیدم مرضیه جون داره گریه می کنه عقیلم عصبانی روی صندلی نشسته ، رفتم سمت مرضیه جون : چی شده مرضیه جون چرا گریه می کنی ؟
مرضیه جون : خدا من و مرگ بده تا راحت بشم
: این حرف ها چیه
مرضیه جون : ببین داره با من چکار می کنه می خواهد امروز اینجوری بیاد خونه شیرین بعد مگه من می تونم سرم بلند کنم
به عقیل نگاه کردم درست همون تیپ دیروز و زده بود
: شما گریه نکنید خود عقیل می دونه ، می خواهد شما رو اذیت کنه
عقیل با عصبانیت : مگه لباسم چشه
مرضیه جون : نمی خواهد از اون بابات این چیزها رو یاد بگیری برو از دو تا آدم حسابی لباس پوشیدن و یاد بگیر
عقیل : مگه بابام چش
مرضیه جون : چش نیست ، به خودت توی آینه یک نگاه کردی
عقیل : اره خیلی ام خوشتیپم
مرضیه جون : مگه خودت بگی و گرنه هر کی می بینت وحشت می کنه
عقیل : اصلاً میرم خونه آقاجون
مرضیه جون : برو اون از خواهر هام که دیروز آبروم و بردند اینم از تو مثلاً تو پسر منی شدی قاتل جونم
: مرضیه جون شما هم خیلی تند میرید
مرضیه جون : دیگه نمی تونم تحمل کنم تا وقتی می خواهی این جوری برگردی نمی خواهم ببینمت ، برو پیش بابات که بهت افتخار کنه ، کی می خواهی بفهمی باید آقا باشی ، چقدر دلم می خواست تو مثل اون نمی شدی ، می فهمیدی چی خوب چی بد
عقیل عصبانی بلند شد و از خونه رفت بیرون ، مرضیه جون هم تا تونست گریه کرد .
بابا ، سعید و ستایش از بیرون اومدن وقتی مرضیه جون رو اونطوری دیدن خیلی ناراحت شدن
بابا : عقیل کجاست ؟
: ناراحت شد رفت خونه آقاجونش
بابا : مرضیه جون بد کردی بهت گفتم یکم باهاش مدارا کن
مرضیه جون : نمی تونست با اون لباس ها بیاد
بابا : می اومد خودش بعد متوجه می شد
مرضیه جون : ساره تو بگو می شد بیاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 20 Aug 2012 15:38
به مرضیه جون نگاه کردم حق با اون بود : نه بابا اون طوری که نمیشه مرضیه جون که نمی خواهد پسرش مورد تمسخر قرار بگیره
بابا سرش و تکون داد : من دیگه نمی دونم باید چکار کنم خودت می دونی خانم ، پسر خودت
بابا با ناراحتی رفت توی اتاقش
ستایش و سعیدم رفتند
مرضیه جون با گریه : بین ناراحت شد ، تمام زندگیم و پدرش خراب کرد ، حالا نوبت این شده
: درست میشه مرضیه جون یکم شما هم خونسرد باشید ، بهتر برید با بابا صحبت کنید
مرضیه جون رفت منم همون جا نشستم .
سعید اومد توی آشپزخونه : چقدر بد شد
: حق با مرضیه جون نمی شه که با اون لباس ها بیاد مهمونی باید بفهمه هر جایی لباس مخصوص خودش و داره
ساعت یازده شد همه حاضر شدیم رفتیم خونه عمه شیرین
اردلان تا من و دید : سلام دختر خانم احوال شما
: باز تو گیر دادی اردلان
پرستو : اردلان سی¬دی اش خش بر می داره هر دفعه به یکی گیر میده
به اردلان نگاه کردم : مریض دیگه
پرستو رفت ، اردلان : من غلط بکنم به تو یکی گیر بدم ، گیر نداده خود تو به من وصل کردی وای به روزی که گیر بدم
خندیدم : برو اون طرف من با آدم های حواس باز کاری ندارم
اردلان : به جان خودم ساره من اصلاً باهاش حرف نزدم
عمه شیرین : ساره جون با این اردلان تو چکار می کنی که ازت کنده نمیشه
اردلان : از چسب دو قلو رازی استفاده کرده
همه خندیدن
عمو : زشت ، بزرگ شدی دیگه
اردلان : چی زشت آدم با دختر عموش حرف بزنه زشت
عمو : نه این بی مزه بازی ها
اردلان : به جان خودم دروغ نمیگم از سعید سوال کن
سعید خندید
عمو : خوب بگو من با ساره راحتم برای همین صمیمی هستیم ، دیگه چسب دو قلو این حرف ها چیه
اردلان : بابا ، اصلاً این طوری نیست این دختر برادرتون مهره مار داره همه رو طرف خودش می کش
: تا چشم هات در بیاد
عمو سرش و تکون داد : رضا اینا بزرگ بشو نیستند
بابا : حالا بزرگ بشن چی میشه بزار لذت ببرند
اردلان شروع کرد دست زدن : به افتخار عمو
پریسا : ولی خوب نیست آدم اینقدر به کسی بچسب
اردلان : جدی ، پس نزدیک من نیا چون خوشم نمیاد
اردلان دستش و انداخت دور شونه من : من همین ساره رو می خواهم کاری هم به بقیه ندارم
سعید : دست تو بکش ، ساره خواهر من ، خودتم با من و ساره صمیمی نگیر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 20 Aug 2012 15:38
عمو مجید : چه خوب ساره جان اینقدر طرفدار داری نه
: آره عمو مجید خیلی عالی سرت دعوا می کنند
همه خندیدن ، خلاصه اون روز گذشت ، دیگه عقیل هیچ خبری نشد ، مرضیه جون یکی دوبار به مامانش سر زد ولی من اصلاً ازش سوال نکردم عقیل و دیده یا نه با خودم گفتم شاید ناراحت بشه .
سیزده روز عید گذشت ، امروز رفتم دانشگاه تا ببینم چه خبر گر چه هنوز همه کلاس ها تشکیل نمیشه .
ساره میری دانشگاه
: آره برم ببینم چه خبر امروز شانزدهم ، ببینم کلاس ها تشکیل میشه یا نه ؟
سعید : من مسیرم همون طرف می خواهی برسونمت
: آره دستت درد نکنه
سعید : پس زود حاضرشو
: باشه ، تا تو چای تو بخوری من حاضرم
سریع لباس پوشیدم رفتم بیرون : سعید من حاضرم .
رفتم دانشگاه هیچ خبری نبود ، هنوز کلاس ها تشکیل نمی شد یکی دو تا از بچه ها رو هم دیدم ، اون هام همین طوری اومده بودند تا ببینند چه خبر . برگشتم خونه
رفتم توی خونه دیدم عقیل وسط خونه ایستاده مرضیه جون هم داره گریه می کنه : چی شده ؟
مرضیه جون تا من و دید بلند تر گریه کرد ، رفتم کنارش : تو رو خدا گریه نکن
عقیل : ببین بچه برو اون طرف دخالت نکن
: بچه خودتی ، حق نداری بیای اینجا اذیتش کنی
عقیل : برو بچه
رفتم طرفش : اگه یک بار دیگه
هولم داد محکم خوردم زمین صدای اخ بلند شد
مرضیه جون اومد طرف : چی شد ساره
دست زدم پشت سرم ، دستم خونی شد : سرم شکست
عقیل از خونه زد بیرون
مرضیه جون : خدا مرگم بده چکار کنم
: به کسی چیزی نگو زنگ بزنید آژانس بریم درمانگاه بخیه بزنیم
مرضیه جون : اگه بابات بفهمه
: بهش نگی ها ، میگم سر خوردم با دمپایی ابری بودم سر خوردم باشه
مرضیه جون : آخ
: اخ نداره بیان بریم
با مرضیه جون رفتیم درمانگاه و سرم سه تا بخیه خورد اومدیم خونه
رفتم توی اتاقم سرم خیلی درد می کرد ، روی تخت دراز کشیدم ، خوابم برد
ساره بابا
چشم هام و باز کردم : سلام بابا
بابا : چی شده بابایی
: هیچی بالاخره دمپایی ها کار دستم داد خوردم زمین
بابا : چقدر بهت گفتم اون ها رو پات نکن
: خوب دیگه حالا متوجه شدم میرم یک صندل دیگه می خرم
بابا : می تونی بلند شی بیای ناهار بخوری
: آره بابا ، مگه چکارم شده
بابا رفتم توی آشپزخونه سعید تا من و دید بلند شد اومد طرفم سرم و بوسید : الهی من قربون این خواهر لجبازم بشم که هی بهت میگن نکن باز کار خود تو می کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود