ارسالها: 3747
#21
Posted: 20 Aug 2012 15:43
: خوب حالا دیگه
ستایش : خودم برات یک جفت صندل می خرم که دیگه اون ها رو پات نکنی ، خودمم می اندازمشون دور
: نه می خواهم نگه شون دارم
بابا : چقدر به منصوره گفتم این ها رو برات نخره
خودم و لوس کردم : بابا
مرضیه جون : خوب فهمید ، حالا بیان ناهار بخورید
به مرضیه جون لبخندی زدم ، اونم جواب لبخندم و داد ولی تو چشم هاش یک حس نگرانی موج می زد .
سه روزی از گذشت
: مرضیه جون من دارم میرم دانشگاه کاری ندارید
مرضیه جون : مراقب خودت باش ساره جان
: باشه حتماً ، بادنجون بم آفت نداره
مرضیه جون : این چه حرفیه مراقب باش
از خونه رفتیم بیرون سوار اتوبوس شدم ، خیلی شلوغ بود همون جلوی در ایستاده بودم ، احساس کردم یکی داره نگاهم می کنه سرم بلند کردم دیدم عقیل بهش لبخندی زدم با سر سلام کردم .
فقط بهم نگاه کرد
ایستگاه بعدی در باز کرد منم جلوی در بودم دیگه اتوبوس جا نداشت همه فشار می دادند ، یک دفعه یکی دستم و گرفت ، کشیدم بالا سمت خودش
مجبور بودی با اتوبوس بری دانشگاه
: سلام ، اره خوب با اتوبوس راحت تره
عقیل بهم نگاه کرد : من بابت اون روز معذرت می خواهم نمی خواستم اون اتفاق بیافت
: می دونم
عقیل : خیلی از دست مامانم ناراحت بودم
: باید بهش حق بدی عقیل
یک خانم مسن اونجا بود : خدایا توبه دیگه این دوره زمونه اصلاً خجالت و این ها معنی نداره
عقیل : خانم شما سرت به کار خودتون باشه
خانم : دختر تو بابات میدونه با همچین آدم های حرف می زنی
عقیل : به تو ربطی نداره حواست به کار خودت باشه
: عقیل ول کن
خانم : اصلاً اینجا یک آدم با غیرت پیدا نمیشه ، تا حساب این پسر پررو برسه
عقیل : درست حرف بزن ، من به تو چکار دارم
مردها به غیرتشون برخورد : آقا راست میگه دیگه تو اتوبوس وسیله عمومی این کارها چیه
راننده در اتوبوس باز کرد : برو پایین آقا
عقیل : چی رو برم پایین ، من هنوز به جای که می خواستم نرسیدم
همون خانم : بیا برو پسرجان دست از سر دخترهای مردم بردار
یکی تو از مردها اومدن سمت عقیل : برو آقا پایین
دست عقیل و گرفتم : آقا با من به شما چکار داره
آقا : خانم گناه داره
: آدم با برادرش حرف بزنه گناه داره
آقا : یعنی چی خانم
: یعنی همین که شنیدی ، بعدم به شما چه ربطی داره کی با کی حرف می زنه
خانم : دختر دروغ نگو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 20 Aug 2012 15:44
: ببخشید خانم دلیل نمی بینم بخواهم برای جنابعالی توضیح بدم ، عقیل بیا بقیه راه و با تاکسی میریم
با عقیل از اتوبوس پیاده شدم
عقیل به من نگاهی کرد
: چرا اینجوری نگاهم می کنی
عقیل : هیچی
دست بلند کردم یک تاکسی گرفتم هر دو نشستیم : عقیل بهتر امروز گل بگیری بری از دل مامانت در بیاری
عقیل : مهم این بود که تو خوبی
: نه خوبم نیستم اگه از مامانت عذرخواهی نکنی خیلی از دستت ناراحت میشم
عقیل : اون مشکل من و اون
: ولی مشکلت داره وارد زندگی من میشه ، تو نمی دونی این چند وقت مرضیه جون چه حالی داره
عقیل : اگه من دوست داشت می اومد پیش خودم زندگی می کرد
: می اومد پیش تو به چی تو باید افتخار کنه ، با چاقو داشتند ، به زندان رفتند به لباس پوشیدنت به کار عالیت به کدوم یکی
عقیل : من دوستش دارم
: جدی همین بسه بهش میگی من دوستت دارم ، این غذای امروزت
عقیل : ببین تو حق نداری در مورد
: تو خودت می خواهی دیگران در مورد اینجوری قضاوت کنند ، قهر کردی رفتی بعد از مدتی برگشتی اون اوضاع رو به وجود آوردی
عقیل : بابات می دونه
: نه نمی خواستم از دستت ناراحت بشه ، عقیل یکم فکر کن ، یکم بزرگ شو
عقیل : ببین تو همش داری توهین می کنی ، آقا نگه دار من پیاده میشم
عقیل از ماشین پیاده شد پول تاکسی رو حساب کرد و رفت
دیوونه
ببخشید آبجی من ناخواسته حرف هاتون و گوش کردم : فکر نمی کنید یکم باهاش بد حرف زدید ، اونم بالاخره مرد غیرت داره
از توی آینه به راننده نگاه کردم ؛ حق با اون
: نگه دارید پیاده میشم
سریع از ماشین پیاده شدم ، به اطراف نگاه کردم ، دنبال عقیل گشتم ولی پیداش نکردم
لعنتی کجا رفتی
تاکسی دیگه ای گرفتم رفتم دانشگاه توی کلاس تمام فکرم جای عقیل بود ؛ حالا باید باهاش چکار میکردم حالا چطوری پیداش می کردم ، بهتر برم خونه بابای مرضیه جون منتظرش بشم تا بیاد
کلاس بعدی رو نرفتم رفتم جلوی خونه بابای مرضیه جون ، جای ایستادم تا کسی من و نبین ولی من می تونستم راحت خونه اون ها رو ببینم ساعت هفت بعدازظهر شد از عقیل هیچ خبری نشد . ساعت هشت شد دیگه نمی تونستم منتظرش بمونم برای همین راه افتادم سمت خونه ، حالا باید چکار کنم اومدم درستش کنم خراب ترش کردم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 20 Aug 2012 15:45
سلام
سلام ساره چقدر دیر کردی
: کار داشتم برای همین دیر اومدم ، کی خونه است ستایش
ستایش : قرار شب ستاره و بابک بیان اینجا
: الآن کی خونه است
ستایش : من و مرضیه جون
رفتم توی اتاقم حالا باید چکار می کردم عقیل چطور پیدا می کردم
سلام ساره
: سلام ستاره چه عجب ، دلم برات تنگ شده بود
ستاره : خوب دیگه مسافرت یکم طول کشید
ستایش اومد توی اتاق : سوغاتی ها رو بده
ستاره : کی گفت قرار بوده برات سوغاتی بیارم
ستایش : می دونم که آوردی بابک لو داد
ستاره از اتاق رفت بیرون منم دنبالش رفتم
: سلام بابک
بابک : سلام ساره خوبی
: ممنون تو خوبی ، خوش گذشت
بابک : جات خالی بود
ستاره : بابک تو نمی تونی به ستاره چیزی نگی
بابک خندید : خوب راست میگه ، منم هر کی از مسافرت می اومد منتظر سوغاتی هاش بودم
ستایش : ببین بابک من و درک می کنه
ستاره سرش و تکون داد : واقعاً که تا بابا و سعید نیان از باز کردن سوغاتی ها خبری نیست
ستایش : الآن بهشون زنگ می زنم ببینم کجاند
ستاره : ای ای ای
: خوش گذشت آب و هوا چطور بود
ستاره : عالی بود ، کاش می اومدی
: ممنون حوصله نداشتم
ستاره : می اومدی آب و هوات عوض می شد
مرضیه جون سینی به دست اومد توی حال ، بلند شدم سینی رو ازش گرفتم گذاشتم روی میز
ستاره : رفتیم صحراش ببین اینجای پام مثل اون دفعه دادم با حنا درست کنند
ستایش نگاه کرد : مثل دفعه قبلی
ستاره : خوب از مدلش خوشم اومد
: می خواهم برم همین جوری تاتو کنم
بابک : دیگه چی
ستاره : خوشگل میشه ها
بابک : نمی خواهد هر وقت خواستی برو بده برات حنا بگزارند
ستاره : بابک دوست دارم
بابک : به جان خودم نمی گذارم بری تاتو کنی ها بی خیال این یکی شو
ستاره : ساره رفتی برای ناخنات
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 20 Aug 2012 15:46
: آره مرتبش کردم
ستاره : منم باید برم فردا وقت گرفتم
: خوب
ستاره : می خواهم موهام و رنگ کنم
: چه رنگی
ستاره : نمی دونم ، مرضیه جون شما نمی خواهی موها تو رنگ کنی
مرضیه جون : نه
ستاره : چرا نه ، خوشگل میشی دل بابام باز میشه
مرضیه جون خانم لبش و گاز گرفت
: راست میگه مرضیه جون بیا فردا با ستاره برو ، یک تنوعی میشه
مرضیه جون : من که الآن کلی تنوع دارم
می دونستم منظورش عقیل
: خوب این بهتر . ستاره برای مرضیه جونم وقت بگیر باهام برین
ستاره : باشه فردا میام دنبالتون می برمتون آرایشگاه
مرضیه جون : آخ زحمتت میشه
ستاره : چه زحمتی خوشحالم میشم
ستایش : بابا اومد خدا کنه سعیدم باهاش باهاش باش
در خونه باز شد بابا اومد داخل : خوب یک مهمون داریم
ستایش : کیه ؟
بابا : بیا عقیل جان بیا تو
عقیل اومد تو از دیدنش خوشحال شدم : سلام
مرضیه جون به من نگاهی کرد سرش و انداخت پایین
سعید پشت سرش اومد تو : سلام به همه
ستاره رفت سمت عقیل دستش برد جلو : سلام ستاره هستم خواهر جدید شما
عقیل بهش نگاه کرد و باهاش دست داد : منم عقیلم برادر تازه شما
بابک : سلام عقیل جان منم بابکم ستاره جون همسر من
عقیل با بابک دست داد
بابا : خوب بیان بریم بشینیم همه اینجا جمع شدیم
همه رفتند توی حال منم رفتم توی آشپزخونه چای ریختم رفتم پیش بقیه
سعید : ساره جان امروز دانشگاه نبودی
: یک کلاس بیشتر نموندم بعد جایی کار داشتم ، رفتم
عقیل به من نگاه کرد
ستایش : ستاره بلند شو سوغاتی ها رو بیار دیگه
ستاره : خیلی خوب بابا رفتم بیارم
ستایش : نه تو بشین خودم میرم میارم
ستاره خندید : برو بیار
ستایش با یک ساک برگشت : اول مال من و بده
ستاره : نه خیر بشین هر وقت نوبتت شد بهت میدم
بابک : ستاره خدایش چقدر بدجنسی خوب اول مال ستایش و بده
ستایش : الهی ببین چه شوهر فهمیده ای داری ستاره
ستاره دیگه محل نداد ، به مرضیه جون و به بابا و سعید هم یک پیراهن داد
ستایش : خوب حالا مال من
ستاره بهش نگاهی کرد : ببخشید آقا عقیل من نمی دونستم سایز شما چیه برای همین براتون یک ادکن خریدم امیدوارم خوشتون بیاد
عقیل : ممنون
مرضیه جون : ممنون ستاره جون زحمت کشیدی
ستاره : این چه حرفیه وظیفه ام بود ، بیا اینم برای تو ستایش
ستایش سریع بلند شد : من که الآن میرم تنم می کنم ببینم چطوری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 20 Aug 2012 15:47
ستاره : بیا ساره جون اینم برای تو می دونستم از این جور لباس خوشت میاد برات خریدم
: ممنون که به فکرم بودید
بابک : خیلی دوست داشتیم با ما می اومدی مسافرت
لبخندی زدم : ممنون بابک جان انشاءالله دفعه دیگه
ستایش : ببین چقدر خوشگل
یک لباس آبی نفتی بود واقعاً زیبا بود : خیلی بهت میاد
ستاره : عجب سلیقه ای دارم من
سعید : یکم از خودت تعریف کن
ستاره : خدایش زشت ، بخدا نمی تونستید بهتر از این پیدا کنید
بابک : بسته خانم نمی دونیم سقف اینجا محکم یا نه
ستاره با مشت زد به شونه بابک : خیلی بدی تو مثلاً شوهرمی باید ازم تعریف کنی
بابک : خودت به اندازه ده نفر داری تعریف می کنی دیگه نمی مونه من چیزی بگم
آخر شب شد ، ستاره و بابک رفتند .
: شب بخیر
بابا : مرضیه جون جان ، علی زنگ زد گفت جمعه ناهار میان اینجا
مرضیه جون به من نگاه کرد
: چرا اینقدر دیر خبر دادند
بابا : خوب امروز عموت زنگ زد
مرضیه جون : قدمشون روی چشم
احساس کردم حسابی گیر کرده نمی دونه باید چکار کنه
بهش نگاه کردم : شب بخیر
مرضیه جون : شبت بخیر
رفتم توی اتاقم حالا باید با عقیل چکار می کردم ، بیچاره مرضیه جون چه گیری کرده با این پسر
ساعت دو شد ، دیدم خوابم نمی بره از اتاق رفتم بیرون ، روی مبل نشستم و فکر کردم که چکار کنم تا بتونم به مرضیه جون کمک کنم .
چرا اینجا نشستی
: شما هم خوابتون نبرد ؟
مرضیه جون اومد کنارم نشست : حالا چکار کنم ساره
: به خدا نمی دونم می ترسم با عقیل حرف بزنم ناراحت بشه ، شما هم بهش بگید ممکنه لج کنه
مرضیه جون : دو روز دیگه جمعه است حالا باید چکار کنم
: خدا بزرگ دو روز وقت داریم تا ببینیم چی پیش میاد ، برید بخوابید به این چیزها هم فکر نکنید .
مرضیه جون : باشه برم ببینم چکار می تونم بکنم
برگشتم توی اتاقم در تراس و باز کردم رفتم روی تراس و بیرون و نگاه کردم
خدایا حالا باید چکار کنم ، چطوری به عقیل بفهمونیم نباید اون تیپی بیاد باید مراقب رفتارش باشه
چرا اینجا ایستادی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 20 Aug 2012 15:47
برگشتم دیدم عقیل : سلام
عقیل اخم هاش توی هم کرد : فکر نمی کنی نباید اینطوری بیای اینجا
به خودم نگاه کردم ، بلوز و شلوار تنم بود : مگه چطوریم
عقیل : درست نیست اینجوری بیای روی تراس ، نمی بینی از خونه های دیگه دید داره
: خوب
عقیل : خوب نداره ، یکم رعایتم بد نیست
: من ایرادی نمی بینم
عقیل : یعنی سعیدم بیاد ایرادی نمی بینه
: نه چون اگه ایرادی می دید حتماً بهم می گفت ایراد داره
عقیل : برو توی اتاقت
: نمیرم
عقیل : ببین ساره من داداشتم مثل سعیدم بی غیرت نیستم اجازه بدم اینجا بایستی ، تا بقیه ببیننت
: کی قرار من و ببینه
عقیل : برو توی اتاقت
: چرا باید به حرفت گوش کنم
عقیل دستم و گرفت برد توی اتاقم : چون من میگم
دستم از توی دستش بیرون کشیدم : تو مگه به حرف دیگران گوش می کنی که من به حرف تو گوش کنم
عقیل : من کاری ناشایستی نکردم که نیاز باشه به حرف دیگران گوش کنم
: جدی ، منم کار ناشایستی نکردم که بخواهم به حرف تو گوش بدم دلم می خواست کمی هوا بخورم
عقیل : حداقل یک روسری سرت کن بعد بیا روی تراس
: نه خیر ، هیچ وقت این کار و نمی کنم
عقیل : منم هر وقت ببینم روی تراسی میارمت توی اتاقت
: نمی تونی این کار رو بکنی
عقیل : چرا می تونم مثل الآن که آوردمت تو
: دوباره میرم بیرون
عقیل : چرا لج می کنی
: تازه شدم مثل تو
عقیل : من بهت گفتم کاری نکردم
: چرا کردی ، چون رعایت حال مامان تو نمی کنی ، پس منم دلیل نمی بینم که بخواهم رعایت حال تو رو بکنم
عقیل دستش و برد بالا : می زنم ها
: منم ایستادم تا تو بزنی
محکم زد توی گوشم ، حسابی شوکه شدم بهش نگه کردم
این و زدم تا بدونی می زنم
: تو حق نداری
عقیل : من می تونم چون داداشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 20 Aug 2012 15:47
: ببین پسر عقب افتاده
عقیل : خودت عقب افتادی
: توی برو خود تو ، توی آینه نگاه کن بعد می فهمی چی میگم ، فکر کرده اینجا هر غلطی خواستی می تونی بکنی
عقیل : مثلاً کی می خواهد جلوی من و بگیر
: می دونی چیه ، دلم به حال مرضیه جون می سوزه که همچین پسری داره
عقیل : دلت به حال خودت بسوز
: برو بیرون از اتاقم دیگه هم حق نداری بیای اینجا
عقیل : باشه تو هم حق نداری از تراس استفاده کنی
با دست به بیرون اشاره کردم : استفاده می کنم تا چشم هات در بیاد برو بیرون
عقیل دستم محکم گرفت توی دستش : از مادر زاده نشده کسی که بخواهد با من لج کنه
: برو بیرون دیوونه عقب افتاده
عقیل از اتاقم رفت بیرون روی تخم نشستم ، دستم روی صورتم گذاشتم ، برق اتاق و روشن کردم توی آینه نگاه کردم خوشبختانه کاری نشده بود ، اولین باری بود کسی تو گوش من می زد ازش بدم اومد .
پسر بی شعور عقب افتاده عوضی
تا صبح خوابم نبرد ، ساعت هفت بود لباس پوشیدم از خونه زدم بیرون اصلاً دلم نمی خواست عقیل و ببینم .
توی دانشگاه کلاس ها رو رفتم ولی بیشتر دوست داشتم کار عقیل و جبران کنم تا بدون من آدمی نیستم که هر غلطی خواست بکنه هیچی نگم این بار دوم بود بلا سرم در می آورد .
برگشتم خونه کسی خونه نبود ، رفتم توی اتاقم ، لباسم و عوض کردم . دیدم از طرف تراس یکی داره می زنه به شیشه در باز کردم دیدم عقیل عصبانی اومد توی اتاقم ، یک پیراهن آبی دستش بود با یک عکس : این چیه ؟
: چه می دونم
عقیل : یعنی کار تو نیست این تو نگذاشتی توی اتاقم
: برو بیرون
عقیل : یعنی این خط تو نیست
عکس و ازش گرفتم نگاه کردم دیدم نوشته این یک آقای متمدن ، سعی کن این تیپی باشی
لبخندی زدم ، خط ستایش بود
عقیل عکس و از توی دستم کشید : این یعنی کار تو نیست
زل زدم توی چشم هاش : کار من نیست ولی ای کاش بود چون واقعیت تو نوشته عقب افتاده
عقیل : مثل اینکه سیلی دیشب یادت رفت
: برو بیرون از اتاقم
عقیل لباس و جلوی چشم هام پاره کرد عکسم همین طور پرت کرد تو صورتم
: دیوونه ، روانی
عقیل : حرف دهن تو بفهم
صدای در اومد ، عقیل از اتاق رفت بیرون : بله
ستایش اومد توی اتاق ، به روی زمین نگاه کرد : اینا چرا اینطوری شده
بهش نگاه کردم : هیچی
ستایش خندید : نمی دونستم پاچه تو رو میگیره
: خوب حالا دیدی می گیره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 20 Aug 2012 15:48
بلند طوری که عقیل بفهمه : پسر عقب افتاده ، فکر کرده کیه یک بار خودش و توی آینه نگاه نمی کنه تا ببینه ، همه خجالت می کشند از تیپش ولی اون به روی خودش نمیاره
ستایش : یواش توی اتاق
: باشه ، به درک ، عقلش نمی کشه شبیه این آدمهای که از جنگل فرار کردند
ستایش : من رفتم معلوم تو خیلی عصبانی
ستایش از اتاقم رفتم بیرون ، لباس و عکس ها رو برداشتم از طرف تراس رفتم توی اتاقش ، تا من و دید از جاش پرید : نمی تونی در بزنی
بهش نگاه کردم فقط یک زیرپوش و شرت تنش بود ، اون ها رو پرت کردم جلوش : خودت جمع کن آشغال هاتم توی اتاق من نریز
عقیل اومد جلوم : خیلی خوب برو بیرون
: بیکار نیستم تو اتاق تو عقب افتاده بمونم
از اتاقش رفتم بیرون ، کمی روی تراس ایستادم چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم توی اتاقم تا آروم بشم . از اتاقم رفتم بیرون ، دیدم مرضیه جون از بازار اومد ، رفتم طرفش خرید ها رو ازش گرفتم
: سلام ، خسته نباشید
مرضیه جون : ممنون عزیزم ، تو هم خسته نباشی
: چی همه خرید کردید
مرضیه جون : پس فردا مهمون داریم باید همه چیز و آماده کنم
: بگید منم کمکتون کنم
مرضیه جون : نه عزیزم کار خواستی ندارم ، الآن فقط خرید کردم همین
بهش کمک کردم وسایل و جا به جا کرد . عقیل اومد توی آشپزخونه : سلام
مرضیه جون : علیک سلام
عقیل : خرید داشتید می گفتید من می رفتم خوب نیست برید بیرون
: چرا خوب نیست
عقیل به من نگاهی کرد : من دارم با مامانم حرف می زنم
: ولی مامان تون الآن شوهر داره شوهرش میگه چی خوب چی بده
عقیل با خشم به من نگاهی کرد و از خونه زد بیرون
مرضیه جون : ساره جون خود تو باهاش در گیر نکن من اصلاً محل نمیدم
: باید بفهمه شما مستقل شدید
مرضیه جون خندید : از دست شما جوون ها
رفتم توی اتاقم نمی دونم چرا دلم می خواست یک بلای سر این عقیل بیارم . کلی فکر کردم تا بالاخره فهمیدم چکار کنم .
شب شد همه دور میز جمع شدیم ، مرضیه جون کباب درست کرده بود . غذا رو خوردیم از دستی آب سر میز نیاوردم
عقیل : مامان آب نیاوردی
: من میارم
بلند شدم براش یک لیوان آب بردم دادم دستش : بفرمائید
عقیل به من نگاهی کرد : ممنون
عقیل به همه تعارف کرد بعد خوردش : آب یک مزه ای داشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 20 Aug 2012 15:48
: چه مزه ای
بابا : ساره مگه از کجا آب آوردی ؟
رفتم پارچ و آوردم : از توی این بیان براتون بریزم ببینید مزه داره
برای بابا آب ریختم ، بابا خورد : نه مزه ای نداره
عقیل به من نگاهی کرد ، بهش لبخندی زدم
شب شد همه خوابیدن ، ولی عقیل هنوز جلوی تلویزیون بود ، چند بار به بهانه مختلف رفتیم بیرون ، آخرین بار که رفتم دیدم برق ها رو خاموش کرده و خوابیده ، خوشحال رفتم توی اتاقم و منتظر شدم تا خوابش سنگین بشه .
یک دسته تیغ برداشتم آروم رفتم توی اتاقش دیدم خواب خواب
آروم نصف سیبلش و ریشش و زدم ، با قیچی ام موهاش کوتاه کردم تا مجبور بشه بره کوتاه کنه چون هیچ چاره ای نداشت . خندون رفتم توی اتاقم .
در تراس و بستم ، صبح ساعت شش و نیم از خونه زدم بیرون که عقیل بیدار شد من و نبین
تا ظهر بیشتر کلاس نداشتم وقتی از دانشگاه رفتم بیرون به اطراف نگاه کردم تا ببینم عقیل و می بینم یا نه . ازش خبری نبود رفتم خونه ، مستقیم رفتم توی آشپزخونه : سلام مرضیه جون
مرضیه جون : سلام دختر تو چکار کردی ؟
خیلی با تعجب : برای چی مرضیه جون
مرضیه جون خندید : یعنی تو نبودی که سیبل عقیل و موهاش و ریش هاش و زدی
: زدم ، یعنی چی ؟
مرضیه جون : بهتر امروز عقیل و زیاد نبینی ، مراقب خودتم باش چون خیلی عصبانی
: من کاری نکردم که بخواهم ازش بترسم ، با اجازه میرم توی اتاقم
رفتم توی اتاقم ولی کمی ترسیدم چون می دونستم جبران می کنه توی اتاق بودم که در با شدت باز شد
مرضیه جون دست عقیل و گرفته بود : عقیل دیوونه بازی در نیار ، ساره میگه کار اون نبوده
عقیل : تو دیگه چرا خام این میشی ، من که می دونم کار این چشم سفید
خیلی ترسیدم ، چشم هاش حسابی قرمز بود : من کاری نکردم
مرضیه جون بین من و عقیل ایستاد : برو عقیل برو بیرون ، تو رو جون عزیزت نکن
عقیل : چرا این کار و کرده ؟
با فاصله ازش ایستاده بودم : من کاری نکردم
عقیل : اگه کردی مرد باش و بگو کردی
هیچی نگفتم ، مرضیه جون به زور از اتاق بردش بیرون ، روی تخت نشستم حسابی ترسیده بودم ، حالا باید باهاش چکار می کردم عجب کاری کرده بودم
موقع ناهار شد ، ستایش در اتاق و باز کرد : بیا ساره غذا بخور
: سیرم نمی خواهم
ستایش : عقیل خوشگل شده
: برو بیرون حوصله ندارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 20 Aug 2012 15:51
ستایش رفت بیرون در بست ، روی تختم دراز کشیدم ، خیلی ناراحت بودم ، شروع کردم به گریه کردن که چرا این کار رو کردم . شب شد ، صدای بابا و سعید اومد ، فهمیدم اومدن خونه
اجازه هست بیام توی اتاقت
جواب ندادم تا فکر کنه خوابیدم حوصله هیچ کس و نداشتم ، چشم هام می سوخت بس که گریه کرده بودم . از ترسم جرات نمی کردم در تراس و باز کنم می ترسیدم شب عقیل بیاد سراغم .
شب تا صبح بیدار بودم و عقیل اصلاً سمت اتاق من نیومد ، صبح ساعت هفت از اتاق رفتم بیرون دیدم مرضیه جون داره کارهای ظهر رو می کنه
: سلام
مرضیه جون به من نگاه کرد : خوبی ساره ؟
: بله
مرضیه جون : بیا عزیزم صبحانه بخور
پشت میز نشستم مرضیه جون برام چای ریخت : بیا عزیزم
اشک هام ریخت : من
مرضیه جون سرم توی بغلم گرفت : می دونم برای تلافی بوده ، ولی یکم زیاد روی کردی
: من نمی خواستم
سلام
سرم بلند کردم چشمم به عقیل افتاد
مرضیه جون : سلام مادر بیا بشین برات چای بریزم .
از روی صندلی بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه ، می خواستم در اتاق و ببندم ، ولی کسی هولش داد رفتم عقب عقیل اومد توی اتاق ، در بست
بهش نگاه کردم اشک هام ریخت
عقیل : خوب کار تو بوده نه
فقط اشک هام می ریخت
عقیل اومد طرفم
رفتم عقب
عقیل دستش و دراز کرد موهام و توی دستش گرفت کشید سمت خودش : خوب
: من متاسفم ، نمی دونم چرا این کار رو کردم
عقیل : همین
گریه ام تبدیل شد به هق هق سرم گذاشتم روی سینه اش شروع کردم به گریه کردن
عقیل هیچی نگفت ، موهام و ول کرد دستش و گذاشت روی سرم
منم بیشتر گریه کردم
عقیل : باشه ایراد نداره گریه نکن
: م م م من من ...
عقیل : هیس نمی خواهد هیچی بگی ، بعداً تلافی می کنم
سرم بلند کردم بهش نگاه کردم
عقیل : خیلی خوب حالا بسته دیگه گریه نکن
: م م من م م متاسفم
عقیل سرش و تکون داد : تاسف برای من مو و سیبل و ریش نمیشه ، حالا امروز چیکار کنم
با همون حالت : ن ن نمی دونم
عقیل : نمی دونم نشد حرف
: با با باور کن ، نمی دونم ، با با باید چ چ چکار کنی
عقیل من توی بغلش گرفت : آروم باش ساره
کمی آروم شدم از بغلش اومدم بیرون : حالا چی می خواهی بپوشی ؟
عقیل : همین ها رو دیگه
: بهت نمیاد
عقیل خندید موهام و کشید : همین خوبه
: بیا بریم لباس بخر
عقیل : نه
: چرا نه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود