انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین »

Sareh | ساره


مرد

 
: خوب حالا دیگه
ستایش : خودم برات یک جفت صندل می خرم که دیگه اون ها رو پات نکنی ، خودمم می اندازمشون دور
: نه می خواهم نگه شون دارم
بابا : چقدر به منصوره گفتم این ها رو برات نخره
خودم و لوس کردم : بابا
مرضیه جون : خوب فهمید ، حالا بیان ناهار بخورید
به مرضیه جون لبخندی زدم ، اونم جواب لبخندم و داد ولی تو چشم هاش یک حس نگرانی موج می زد .
سه روزی از گذشت
: مرضیه جون من دارم میرم دانشگاه کاری ندارید
مرضیه جون : مراقب خودت باش ساره جان
: باشه حتماً ، بادنجون بم آفت نداره
مرضیه جون : این چه حرفیه مراقب باش
از خونه رفتیم بیرون سوار اتوبوس شدم ، خیلی شلوغ بود همون جلوی در ایستاده بودم ، احساس کردم یکی داره نگاهم می کنه سرم بلند کردم دیدم عقیل بهش لبخندی زدم با سر سلام کردم .
فقط بهم نگاه کرد
ایستگاه بعدی در باز کرد منم جلوی در بودم دیگه اتوبوس جا نداشت همه فشار می دادند ، یک دفعه یکی دستم و گرفت ، کشیدم بالا سمت خودش
مجبور بودی با اتوبوس بری دانشگاه
: سلام ، اره خوب با اتوبوس راحت تره
عقیل بهم نگاه کرد : من بابت اون روز معذرت می خواهم نمی خواستم اون اتفاق بیافت
: می دونم
عقیل : خیلی از دست مامانم ناراحت بودم
: باید بهش حق بدی عقیل
یک خانم مسن اونجا بود : خدایا توبه دیگه این دوره زمونه اصلاً خجالت و این ها معنی نداره
عقیل : خانم شما سرت به کار خودتون باشه
خانم : دختر تو بابات میدونه با همچین آدم های حرف می زنی
عقیل : به تو ربطی نداره حواست به کار خودت باشه
: عقیل ول کن
خانم : اصلاً اینجا یک آدم با غیرت پیدا نمیشه ، تا حساب این پسر پررو برسه
عقیل : درست حرف بزن ، من به تو چکار دارم
مردها به غیرتشون برخورد : آقا راست میگه دیگه تو اتوبوس وسیله عمومی این کارها چیه
راننده در اتوبوس باز کرد : برو پایین آقا
عقیل : چی رو برم پایین ، من هنوز به جای که می خواستم نرسیدم
همون خانم : بیا برو پسرجان دست از سر دخترهای مردم بردار
یکی تو از مردها اومدن سمت عقیل : برو آقا پایین
دست عقیل و گرفتم : آقا با من به شما چکار داره
آقا : خانم گناه داره
: آدم با برادرش حرف بزنه گناه داره
آقا : یعنی چی خانم
: یعنی همین که شنیدی ، بعدم به شما چه ربطی داره کی با کی حرف می زنه
خانم : دختر دروغ نگو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: ببخشید خانم دلیل نمی بینم بخواهم برای جنابعالی توضیح بدم ، عقیل بیا بقیه راه و با تاکسی میریم
با عقیل از اتوبوس پیاده شدم
عقیل به من نگاهی کرد
: چرا اینجوری نگاهم می کنی
عقیل : هیچی
دست بلند کردم یک تاکسی گرفتم هر دو نشستیم : عقیل بهتر امروز گل بگیری بری از دل مامانت در بیاری
عقیل : مهم این بود که تو خوبی
: نه خوبم نیستم اگه از مامانت عذرخواهی نکنی خیلی از دستت ناراحت میشم
عقیل : اون مشکل من و اون
: ولی مشکلت داره وارد زندگی من میشه ، تو نمی دونی این چند وقت مرضیه جون چه حالی داره
عقیل : اگه من دوست داشت می اومد پیش خودم زندگی می کرد
: می اومد پیش تو به چی تو باید افتخار کنه ، با چاقو داشتند ، به زندان رفتند به لباس پوشیدنت به کار عالیت به کدوم یکی
عقیل : من دوستش دارم
: جدی همین بسه بهش میگی من دوستت دارم ، این غذای امروزت
عقیل : ببین تو حق نداری در مورد
: تو خودت می خواهی دیگران در مورد اینجوری قضاوت کنند ، قهر کردی رفتی بعد از مدتی برگشتی اون اوضاع رو به وجود آوردی
عقیل : بابات می دونه
: نه نمی خواستم از دستت ناراحت بشه ، عقیل یکم فکر کن ، یکم بزرگ شو
عقیل : ببین تو همش داری توهین می کنی ، آقا نگه دار من پیاده میشم
عقیل از ماشین پیاده شد پول تاکسی رو حساب کرد و رفت
دیوونه
ببخشید آبجی من ناخواسته حرف هاتون و گوش کردم : فکر نمی کنید یکم باهاش بد حرف زدید ، اونم بالاخره مرد غیرت داره
از توی آینه به راننده نگاه کردم ؛ حق با اون
: نگه دارید پیاده میشم
سریع از ماشین پیاده شدم ، به اطراف نگاه کردم ، دنبال عقیل گشتم ولی پیداش نکردم
لعنتی کجا رفتی
تاکسی دیگه ای گرفتم رفتم دانشگاه توی کلاس تمام فکرم جای عقیل بود ؛ حالا باید باهاش چکار میکردم حالا چطوری پیداش می کردم ، بهتر برم خونه بابای مرضیه جون منتظرش بشم تا بیاد
کلاس بعدی رو نرفتم رفتم جلوی خونه بابای مرضیه جون ، جای ایستادم تا کسی من و نبین ولی من می تونستم راحت خونه اون ها رو ببینم ساعت هفت بعدازظهر شد از عقیل هیچ خبری نشد . ساعت هشت شد دیگه نمی تونستم منتظرش بمونم برای همین راه افتادم سمت خونه ، حالا باید چکار کنم اومدم درستش کنم خراب ترش کردم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سلام
سلام ساره چقدر دیر کردی
: کار داشتم برای همین دیر اومدم ، کی خونه است ستایش
ستایش : قرار شب ستاره و بابک بیان اینجا
: الآن کی خونه است
ستایش : من و مرضیه جون
رفتم توی اتاقم حالا باید چکار می کردم عقیل چطور پیدا می کردم
سلام ساره
: سلام ستاره چه عجب ، دلم برات تنگ شده بود
ستاره : خوب دیگه مسافرت یکم طول کشید
ستایش اومد توی اتاق : سوغاتی ها رو بده
ستاره : کی گفت قرار بوده برات سوغاتی بیارم
ستایش : می دونم که آوردی بابک لو داد
ستاره از اتاق رفت بیرون منم دنبالش رفتم
: سلام بابک
بابک : سلام ساره خوبی
: ممنون تو خوبی ، خوش گذشت
بابک : جات خالی بود
ستاره : بابک تو نمی تونی به ستاره چیزی نگی
بابک خندید : خوب راست میگه ، منم هر کی از مسافرت می اومد منتظر سوغاتی هاش بودم
ستایش : ببین بابک من و درک می کنه
ستاره سرش و تکون داد : واقعاً که تا بابا و سعید نیان از باز کردن سوغاتی ها خبری نیست
ستایش : الآن بهشون زنگ می زنم ببینم کجاند
ستاره : ای ای ای
: خوش گذشت آب و هوا چطور بود
ستاره : عالی بود ، کاش می اومدی
: ممنون حوصله نداشتم
ستاره : می اومدی آب و هوات عوض می شد
مرضیه جون سینی به دست اومد توی حال ، بلند شدم سینی رو ازش گرفتم گذاشتم روی میز
ستاره : رفتیم صحراش ببین اینجای پام مثل اون دفعه دادم با حنا درست کنند
ستایش نگاه کرد : مثل دفعه قبلی
ستاره : خوب از مدلش خوشم اومد
: می خواهم برم همین جوری تاتو کنم
بابک : دیگه چی
ستاره : خوشگل میشه ها
بابک : نمی خواهد هر وقت خواستی برو بده برات حنا بگزارند
ستاره : بابک دوست دارم
بابک : به جان خودم نمی گذارم بری تاتو کنی ها بی خیال این یکی شو
ستاره : ساره رفتی برای ناخنات
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: آره مرتبش کردم
ستاره : منم باید برم فردا وقت گرفتم
: خوب
ستاره : می خواهم موهام و رنگ کنم
: چه رنگی
ستاره : نمی دونم ، مرضیه جون شما نمی خواهی موها تو رنگ کنی
مرضیه جون : نه
ستاره : چرا نه ، خوشگل میشی دل بابام باز میشه
مرضیه جون خانم لبش و گاز گرفت
: راست میگه مرضیه جون بیا فردا با ستاره برو ، یک تنوعی میشه
مرضیه جون : من که الآن کلی تنوع دارم
می دونستم منظورش عقیل
: خوب این بهتر . ستاره برای مرضیه جونم وقت بگیر باهام برین
ستاره : باشه فردا میام دنبالتون می برمتون آرایشگاه
مرضیه جون : آخ زحمتت میشه
ستاره : چه زحمتی خوشحالم میشم
ستایش : بابا اومد خدا کنه سعیدم باهاش باهاش باش
در خونه باز شد بابا اومد داخل : خوب یک مهمون داریم
ستایش : کیه ؟
بابا : بیا عقیل جان بیا تو
عقیل اومد تو از دیدنش خوشحال شدم : سلام
مرضیه جون به من نگاهی کرد سرش و انداخت پایین
سعید پشت سرش اومد تو : سلام به همه
ستاره رفت سمت عقیل دستش برد جلو : سلام ستاره هستم خواهر جدید شما
عقیل بهش نگاه کرد و باهاش دست داد : منم عقیلم برادر تازه شما
بابک : سلام عقیل جان منم بابکم ستاره جون همسر من
عقیل با بابک دست داد
بابا : خوب بیان بریم بشینیم همه اینجا جمع شدیم
همه رفتند توی حال منم رفتم توی آشپزخونه چای ریختم رفتم پیش بقیه
سعید : ساره جان امروز دانشگاه نبودی
: یک کلاس بیشتر نموندم بعد جایی کار داشتم ، رفتم
عقیل به من نگاه کرد
ستایش : ستاره بلند شو سوغاتی ها رو بیار دیگه
ستاره : خیلی خوب بابا رفتم بیارم
ستایش : نه تو بشین خودم میرم میارم
ستاره خندید : برو بیار
ستایش با یک ساک برگشت : اول مال من و بده
ستاره : نه خیر بشین هر وقت نوبتت شد بهت میدم
بابک : ستاره خدایش چقدر بدجنسی خوب اول مال ستایش و بده
ستایش : الهی ببین چه شوهر فهمیده ای داری ستاره
ستاره دیگه محل نداد ، به مرضیه جون و به بابا و سعید هم یک پیراهن داد
ستایش : خوب حالا مال من
ستاره بهش نگاهی کرد : ببخشید آقا عقیل من نمی دونستم سایز شما چیه برای همین براتون یک ادکن خریدم امیدوارم خوشتون بیاد
عقیل : ممنون
مرضیه جون : ممنون ستاره جون زحمت کشیدی
ستاره : این چه حرفیه وظیفه ام بود ، بیا اینم برای تو ستایش
ستایش سریع بلند شد : من که الآن میرم تنم می کنم ببینم چطوری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ستاره : بیا ساره جون اینم برای تو می دونستم از این جور لباس خوشت میاد برات خریدم
: ممنون که به فکرم بودید
بابک : خیلی دوست داشتیم با ما می اومدی مسافرت
لبخندی زدم : ممنون بابک جان انشاءالله دفعه دیگه
ستایش : ببین چقدر خوشگل
یک لباس آبی نفتی بود واقعاً زیبا بود : خیلی بهت میاد
ستاره : عجب سلیقه ای دارم من
سعید : یکم از خودت تعریف کن
ستاره : خدایش زشت ، بخدا نمی تونستید بهتر از این پیدا کنید
بابک : بسته خانم نمی دونیم سقف اینجا محکم یا نه
ستاره با مشت زد به شونه بابک : خیلی بدی تو مثلاً شوهرمی باید ازم تعریف کنی
بابک : خودت به اندازه ده نفر داری تعریف می کنی دیگه نمی مونه من چیزی بگم
آخر شب شد ، ستاره و بابک رفتند .
: شب بخیر
بابا : مرضیه جون جان ، علی زنگ زد گفت جمعه ناهار میان اینجا
مرضیه جون به من نگاه کرد
: چرا اینقدر دیر خبر دادند
بابا : خوب امروز عموت زنگ زد
مرضیه جون : قدمشون روی چشم
احساس کردم حسابی گیر کرده نمی دونه باید چکار کنه
بهش نگاه کردم : شب بخیر
مرضیه جون : شبت بخیر
رفتم توی اتاقم حالا باید با عقیل چکار می کردم ، بیچاره مرضیه جون چه گیری کرده با این پسر
ساعت دو شد ، دیدم خوابم نمی بره از اتاق رفتم بیرون ، روی مبل نشستم و فکر کردم که چکار کنم تا بتونم به مرضیه جون کمک کنم .
چرا اینجا نشستی
: شما هم خوابتون نبرد ؟
مرضیه جون اومد کنارم نشست : حالا چکار کنم ساره
: به خدا نمی دونم می ترسم با عقیل حرف بزنم ناراحت بشه ، شما هم بهش بگید ممکنه لج کنه
مرضیه جون : دو روز دیگه جمعه است حالا باید چکار کنم
: خدا بزرگ دو روز وقت داریم تا ببینیم چی پیش میاد ، برید بخوابید به این چیزها هم فکر نکنید .
مرضیه جون : باشه برم ببینم چکار می تونم بکنم
برگشتم توی اتاقم در تراس و باز کردم رفتم روی تراس و بیرون و نگاه کردم
خدایا حالا باید چکار کنم ، چطوری به عقیل بفهمونیم نباید اون تیپی بیاد باید مراقب رفتارش باشه
چرا اینجا ایستادی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
برگشتم دیدم عقیل : سلام
عقیل اخم هاش توی هم کرد : فکر نمی کنی نباید اینطوری بیای اینجا
به خودم نگاه کردم ، بلوز و شلوار تنم بود : مگه چطوریم
عقیل : درست نیست اینجوری بیای روی تراس ، نمی بینی از خونه های دیگه دید داره
: خوب
عقیل : خوب نداره ، یکم رعایتم بد نیست
: من ایرادی نمی بینم
عقیل : یعنی سعیدم بیاد ایرادی نمی بینه
: نه چون اگه ایرادی می دید حتماً بهم می گفت ایراد داره
عقیل : برو توی اتاقت
: نمیرم
عقیل : ببین ساره من داداشتم مثل سعیدم بی غیرت نیستم اجازه بدم اینجا بایستی ، تا بقیه ببیننت
: کی قرار من و ببینه
عقیل : برو توی اتاقت
: چرا باید به حرفت گوش کنم
عقیل دستم و گرفت برد توی اتاقم : چون من میگم
دستم از توی دستش بیرون کشیدم : تو مگه به حرف دیگران گوش می کنی که من به حرف تو گوش کنم
عقیل : من کاری ناشایستی نکردم که نیاز باشه به حرف دیگران گوش کنم
: جدی ، منم کار ناشایستی نکردم که بخواهم به حرف تو گوش بدم دلم می خواست کمی هوا بخورم
عقیل : حداقل یک روسری سرت کن بعد بیا روی تراس
: نه خیر ، هیچ وقت این کار و نمی کنم
عقیل : منم هر وقت ببینم روی تراسی میارمت توی اتاقت
: نمی تونی این کار رو بکنی
عقیل : چرا می تونم مثل الآن که آوردمت تو
: دوباره میرم بیرون
عقیل : چرا لج می کنی
: تازه شدم مثل تو
عقیل : من بهت گفتم کاری نکردم
: چرا کردی ، چون رعایت حال مامان تو نمی کنی ، پس منم دلیل نمی بینم که بخواهم رعایت حال تو رو بکنم
عقیل دستش و برد بالا : می زنم ها
: منم ایستادم تا تو بزنی
محکم زد توی گوشم ، حسابی شوکه شدم بهش نگه کردم
این و زدم تا بدونی می زنم
: تو حق نداری
عقیل : من می تونم چون داداشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: ببین پسر عقب افتاده
عقیل : خودت عقب افتادی
: توی برو خود تو ، توی آینه نگاه کن بعد می فهمی چی میگم ، فکر کرده اینجا هر غلطی خواستی می تونی بکنی
عقیل : مثلاً کی می خواهد جلوی من و بگیر
: می دونی چیه ، دلم به حال مرضیه جون می سوزه که همچین پسری داره
عقیل : دلت به حال خودت بسوز
: برو بیرون از اتاقم دیگه هم حق نداری بیای اینجا
عقیل : باشه تو هم حق نداری از تراس استفاده کنی
با دست به بیرون اشاره کردم : استفاده می کنم تا چشم هات در بیاد برو بیرون
عقیل دستم محکم گرفت توی دستش : از مادر زاده نشده کسی که بخواهد با من لج کنه
: برو بیرون دیوونه عقب افتاده
عقیل از اتاقم رفت بیرون روی تخم نشستم ، دستم روی صورتم گذاشتم ، برق اتاق و روشن کردم توی آینه نگاه کردم خوشبختانه کاری نشده بود ، اولین باری بود کسی تو گوش من می زد ازش بدم اومد .
پسر بی شعور عقب افتاده عوضی
تا صبح خوابم نبرد ، ساعت هفت بود لباس پوشیدم از خونه زدم بیرون اصلاً دلم نمی خواست عقیل و ببینم .
توی دانشگاه کلاس ها رو رفتم ولی بیشتر دوست داشتم کار عقیل و جبران کنم تا بدون من آدمی نیستم که هر غلطی خواست بکنه هیچی نگم این بار دوم بود بلا سرم در می آورد .
برگشتم خونه کسی خونه نبود ، رفتم توی اتاقم ، لباسم و عوض کردم . دیدم از طرف تراس یکی داره می زنه به شیشه در باز کردم دیدم عقیل عصبانی اومد توی اتاقم ، یک پیراهن آبی دستش بود با یک عکس : این چیه ؟
: چه می دونم
عقیل : یعنی کار تو نیست این تو نگذاشتی توی اتاقم
: برو بیرون
عقیل : یعنی این خط تو نیست
عکس و ازش گرفتم نگاه کردم دیدم نوشته این یک آقای متمدن ، سعی کن این تیپی باشی
لبخندی زدم ، خط ستایش بود
عقیل عکس و از توی دستم کشید : این یعنی کار تو نیست
زل زدم توی چشم هاش : کار من نیست ولی ای کاش بود چون واقعیت تو نوشته عقب افتاده
عقیل : مثل اینکه سیلی دیشب یادت رفت
: برو بیرون از اتاقم
عقیل لباس و جلوی چشم هام پاره کرد عکسم همین طور پرت کرد تو صورتم
: دیوونه ، روانی
عقیل : حرف دهن تو بفهم
صدای در اومد ، عقیل از اتاق رفت بیرون : بله
ستایش اومد توی اتاق ، به روی زمین نگاه کرد : اینا چرا اینطوری شده
بهش نگاه کردم : هیچی
ستایش خندید : نمی دونستم پاچه تو رو میگیره
: خوب حالا دیدی می گیره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بلند طوری که عقیل بفهمه : پسر عقب افتاده ، فکر کرده کیه یک بار خودش و توی آینه نگاه نمی کنه تا ببینه ، همه خجالت می کشند از تیپش ولی اون به روی خودش نمیاره
ستایش : یواش توی اتاق
: باشه ، به درک ، عقلش نمی کشه شبیه این آدمهای که از جنگل فرار کردند
ستایش : من رفتم معلوم تو خیلی عصبانی
ستایش از اتاقم رفتم بیرون ، لباس و عکس ها رو برداشتم از طرف تراس رفتم توی اتاقش ، تا من و دید از جاش پرید : نمی تونی در بزنی
بهش نگاه کردم فقط یک زیرپوش و شرت تنش بود ، اون ها رو پرت کردم جلوش : خودت جمع کن آشغال هاتم توی اتاق من نریز
عقیل اومد جلوم : خیلی خوب برو بیرون
: بیکار نیستم تو اتاق تو عقب افتاده بمونم
از اتاقش رفتم بیرون ، کمی روی تراس ایستادم چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم توی اتاقم تا آروم بشم . از اتاقم رفتم بیرون ، دیدم مرضیه جون از بازار اومد ، رفتم طرفش خرید ها رو ازش گرفتم
: سلام ، خسته نباشید
مرضیه جون : ممنون عزیزم ، تو هم خسته نباشی
: چی همه خرید کردید
مرضیه جون : پس فردا مهمون داریم باید همه چیز و آماده کنم
: بگید منم کمکتون کنم
مرضیه جون : نه عزیزم کار خواستی ندارم ، الآن فقط خرید کردم همین
بهش کمک کردم وسایل و جا به جا کرد . عقیل اومد توی آشپزخونه : سلام
مرضیه جون : علیک سلام
عقیل : خرید داشتید می گفتید من می رفتم خوب نیست برید بیرون
: چرا خوب نیست
عقیل به من نگاهی کرد : من دارم با مامانم حرف می زنم
: ولی مامان تون الآن شوهر داره شوهرش میگه چی خوب چی بده
عقیل با خشم به من نگاهی کرد و از خونه زد بیرون
مرضیه جون : ساره جون خود تو باهاش در گیر نکن من اصلاً محل نمیدم
: باید بفهمه شما مستقل شدید
مرضیه جون خندید : از دست شما جوون ها
رفتم توی اتاقم نمی دونم چرا دلم می خواست یک بلای سر این عقیل بیارم . کلی فکر کردم تا بالاخره فهمیدم چکار کنم .
شب شد همه دور میز جمع شدیم ، مرضیه جون کباب درست کرده بود . غذا رو خوردیم از دستی آب سر میز نیاوردم
عقیل : مامان آب نیاوردی
: من میارم
بلند شدم براش یک لیوان آب بردم دادم دستش : بفرمائید
عقیل به من نگاهی کرد : ممنون
عقیل به همه تعارف کرد بعد خوردش : آب یک مزه ای داشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: چه مزه ای
بابا : ساره مگه از کجا آب آوردی ؟
رفتم پارچ و آوردم : از توی این بیان براتون بریزم ببینید مزه داره
برای بابا آب ریختم ، بابا خورد : نه مزه ای نداره
عقیل به من نگاهی کرد ، بهش لبخندی زدم
شب شد همه خوابیدن ، ولی عقیل هنوز جلوی تلویزیون بود ، چند بار به بهانه مختلف رفتیم بیرون ، آخرین بار که رفتم دیدم برق ها رو خاموش کرده و خوابیده ، خوشحال رفتم توی اتاقم و منتظر شدم تا خوابش سنگین بشه .
یک دسته تیغ برداشتم آروم رفتم توی اتاقش دیدم خواب خواب
آروم نصف سیبلش و ریشش و زدم ، با قیچی ام موهاش کوتاه کردم تا مجبور بشه بره کوتاه کنه چون هیچ چاره ای نداشت . خندون رفتم توی اتاقم .
در تراس و بستم ، صبح ساعت شش و نیم از خونه زدم بیرون که عقیل بیدار شد من و نبین
تا ظهر بیشتر کلاس نداشتم وقتی از دانشگاه رفتم بیرون به اطراف نگاه کردم تا ببینم عقیل و می بینم یا نه . ازش خبری نبود رفتم خونه ، مستقیم رفتم توی آشپزخونه : سلام مرضیه جون
مرضیه جون : سلام دختر تو چکار کردی ؟
خیلی با تعجب : برای چی مرضیه جون
مرضیه جون خندید : یعنی تو نبودی که سیبل عقیل و موهاش و ریش هاش و زدی
: زدم ، یعنی چی ؟
مرضیه جون : بهتر امروز عقیل و زیاد نبینی ، مراقب خودتم باش چون خیلی عصبانی
: من کاری نکردم که بخواهم ازش بترسم ، با اجازه میرم توی اتاقم
رفتم توی اتاقم ولی کمی ترسیدم چون می دونستم جبران می کنه توی اتاق بودم که در با شدت باز شد
مرضیه جون دست عقیل و گرفته بود : عقیل دیوونه بازی در نیار ، ساره میگه کار اون نبوده
عقیل : تو دیگه چرا خام این میشی ، من که می دونم کار این چشم سفید
خیلی ترسیدم ، چشم هاش حسابی قرمز بود : من کاری نکردم
مرضیه جون بین من و عقیل ایستاد : برو عقیل برو بیرون ، تو رو جون عزیزت نکن
عقیل : چرا این کار و کرده ؟
با فاصله ازش ایستاده بودم : من کاری نکردم
عقیل : اگه کردی مرد باش و بگو کردی
هیچی نگفتم ، مرضیه جون به زور از اتاق بردش بیرون ، روی تخت نشستم حسابی ترسیده بودم ، حالا باید باهاش چکار می کردم عجب کاری کرده بودم
موقع ناهار شد ، ستایش در اتاق و باز کرد : بیا ساره غذا بخور
: سیرم نمی خواهم
ستایش : عقیل خوشگل شده
: برو بیرون حوصله ندارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ستایش رفت بیرون در بست ، روی تختم دراز کشیدم ، خیلی ناراحت بودم ، شروع کردم به گریه کردن که چرا این کار رو کردم . شب شد ، صدای بابا و سعید اومد ، فهمیدم اومدن خونه
اجازه هست بیام توی اتاقت
جواب ندادم تا فکر کنه خوابیدم حوصله هیچ کس و نداشتم ، چشم هام می سوخت بس که گریه کرده بودم . از ترسم جرات نمی کردم در تراس و باز کنم می ترسیدم شب عقیل بیاد سراغم .
شب تا صبح بیدار بودم و عقیل اصلاً سمت اتاق من نیومد ، صبح ساعت هفت از اتاق رفتم بیرون دیدم مرضیه جون داره کارهای ظهر رو می کنه
: سلام
مرضیه جون به من نگاه کرد : خوبی ساره ؟
: بله
مرضیه جون : بیا عزیزم صبحانه بخور
پشت میز نشستم مرضیه جون برام چای ریخت : بیا عزیزم
اشک هام ریخت : من
مرضیه جون سرم توی بغلم گرفت : می دونم برای تلافی بوده ، ولی یکم زیاد روی کردی
: من نمی خواستم
سلام
سرم بلند کردم چشمم به عقیل افتاد
مرضیه جون : سلام مادر بیا بشین برات چای بریزم .
از روی صندلی بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه ، می خواستم در اتاق و ببندم ، ولی کسی هولش داد رفتم عقب عقیل اومد توی اتاق ، در بست
بهش نگاه کردم اشک هام ریخت
عقیل : خوب کار تو بوده نه
فقط اشک هام می ریخت
عقیل اومد طرفم
رفتم عقب
عقیل دستش و دراز کرد موهام و توی دستش گرفت کشید سمت خودش : خوب
: من متاسفم ، نمی دونم چرا این کار رو کردم
عقیل : همین
گریه ام تبدیل شد به هق هق سرم گذاشتم روی سینه اش شروع کردم به گریه کردن
عقیل هیچی نگفت ، موهام و ول کرد دستش و گذاشت روی سرم
منم بیشتر گریه کردم
عقیل : باشه ایراد نداره گریه نکن
: م م م من من ...
عقیل : هیس نمی خواهد هیچی بگی ، بعداً تلافی می کنم
سرم بلند کردم بهش نگاه کردم
عقیل : خیلی خوب حالا بسته دیگه گریه نکن
: م م من م م متاسفم
عقیل سرش و تکون داد : تاسف برای من مو و سیبل و ریش نمیشه ، حالا امروز چیکار کنم
با همون حالت : ن ن نمی دونم
عقیل : نمی دونم نشد حرف
: با با باور کن ، نمی دونم ، با با باید چ چ چکار کنی
عقیل من توی بغلش گرفت : آروم باش ساره
کمی آروم شدم از بغلش اومدم بیرون : حالا چی می خواهی بپوشی ؟
عقیل : همین ها رو دیگه
: بهت نمیاد
عقیل خندید موهام و کشید : همین خوبه
: بیا بریم لباس بخر
عقیل : نه
: چرا نه ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 3 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sareh | ساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA