انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین »

Sareh | ساره


مرد

 
عقیل : می خواهم تیپ خودم باشم
: عقیل یک بار اون تیپی بشو که مامانت دوست داره
عقیل : نه ، فضولی هم نکن ، هنوز از گناهت نگذشتم ، که زبون در آوردی
: ببخشید
عقیل : بزار فکر کنم
از اتاق رفت بیرون ؛ روی تخت نشستم ، کمی دیگه گریه کردم ، بعد بلند شدم رفتم بیرون صورتم و شستم رفتم آشپزخونه
: مرضیه جون کاری دارید بگید انجام بدم
مرضیه جون : نه عزیزم کار خواستی ندارم
: خوب سالاد درست کنم
مرضیه جون : اگه حوصله داری
: آره حوصله دارم
سرم به درست کردن سالاد گرم کردم ، بعدم کارهای دیگه رو انجام دادم ساعت ده هیچ کاری نداشتیم ، مرضیه جون صبح ساعت چهار خورشتش و گذاشته بود تا قبل از اومدن مهمون ها آماده بشه .
: اگه کاری ندارید من برم دوش بگیرم
مرضیه جون : برو عزیزم برو به خودت برس
رفتم توی اتاقم حوله ام و برداشتم رفتم حمام
توی اینه خودم و نگاه کردم ، چه کار بدی کردم کاش یکم فکر می کردم بعد
ساره خیلی مونده از حمومت
: نه ستایش الان میام بیرون
سریع دوش گرفتم حوله رو پوشیدم رفتم بیرون
ستایش : چه عجب
: می خواستی زود تر بیدارشی
بابا رو دیدم
: سلام بابا
بابا : سلام دختر بابا خوبی
: بله
بابا : زود تر کارها تون و انجام بدید که مهمون ها میان
: چشم
رفتم توی اتاقم ، سریع خودم و خشک کردم یک بلوز و دامن پوشیدم و کمی به خودم رسیدم موهام با گیره بالای سرم بستم ، رفتم بیرون
سلام ساره خانم دیشب زود خوابیده بودی
: سلام سعید ، خسته بودم
سعید لبخندی زد
: لباسم خوب
سعید : بله همیشه لباس پوشیدن شما خوب بوده
: ممنون
سعید : بهتر بری ببینی مرضیه جون کاری نداره
: باشه
رفتم توی آشپزخونه : مرضیه جون کاری دارید بگید انجام بدم
مرضیه جون : نه عزیزم هیچ کاری ندارم ، چای دم کردم ، منتظر مهمون ها هستم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: عقیل نیست
مرضیه جون : نمی دونم کجا رفت
: میاد
مرضیه جون : حتماً میاد
: از دستم خیلی ناراحت هستید
مرضیه جون خندید اومد طرفم : نه عزیزم کارت خیلی با مزه بود ، ولی من خیلی ترسیدم چون عقیل خیلی ناراحت و عصبانی شده بود ، صبح شانس آوردی خونه نبودی بقیه ام خونه نبودند که ببینند وقتی از خواب بیدار شد چکار کرد
لبم و گاز گرفتم : ببخشید حتماً حسابی شما رو اذیت کرده
مرضیه جون : نه فقط اومد سمت اتاق تو ، که خوشبختانه نبودی
صدای زنگ بلند شد
ستایش : عمو اینا اومدن
با مرضیه جون رفتیم بیرون ، عمو و صفورا جون بودن
: سلام ، اردلان کجاست ؟
عمو : سلام ساره جان میاد جای کار داشت گفت بعد خودش میاد
: اه
هنوز عمو ننشسته بودند که خانواده عمه شیرین و عمه بهار هم اومدن ، احساس می گفت بیشتر برای فضولی اومدن تا دیدن ما
عمه بهار : مرضیه جان ، آقا عقیل نیستند
بابا : میاد رفتند تا بیرون کار داشتند
عمه بهار : هر روز خونه است امروز که می دونست مهمون دارید رفت بیرون
: مگه ایرادی داره عمه ، مگه اردلان الان بیرون نیست
عمه شیرین : آره عزیزم ولی ما اینجا مهمونیم نه خونه عموت
صدای زنگ بلند شد
مرضیه جون به من نگاهی کرد
از جام بلند شدم : من باز می کنم
در باز کردم : سلام اردلان خوبی
اردلان : سلام دختر عموی گرامی احوال شما
: چی شده مودب شدی اردلان
اردلان خندید : من همیشه مودب بودم
: جدی من که ندیده بودم
اردلان اومد داخل با همه احوال پرسی کرد کنار سعید نشست
براش چای بردم
اردلان و سعید رفتند توی اتاق سعید
ستایش ام داشت با دخترها حرف می زد ، صدای زنگ اومد رفتم در باز کردم ستاره بود
: سلام
ستاره : علیک ، همه اومدن
: آره همه هستند
ستاره و بابک رفتند داخل ، خوشبختانه کسی دیگه در مورد عقیل حرف نزد .
تلفن زنگ زد ، بابا جواب داد : ساره جان ، از دوستانت
گوشی رو از بابا گرفتم : بله
سلام ساره ، شیوام
: سلام شیوا جون
رفتم توی اتاقم تا راحت حرف بزنم
شیوا : شرمنده مزاحمت شدم
: خواهش می کنم این چه حرفیه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شیوا : می تونی فردا که اومدی اون جزوه استاد شایسته رو بیاری من ندارم
: باشه حتماً میارم
شیوا : ممنون خیلی لطف می کنی
: خواهش می کنم عزیزم
شیوا : کاری نداری ؟
: نه قربانت
گوشی رو قطع کردم ، تا برگشتم از دیدن عقیل توی اتاقم شوکه شدم
: سلام
عقیل : علیک سلام
بهش نگاه کردم یک پیراهن سفید با شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود
عقیل : چرا اومدی اینجا ؟
: دوستم زنگ زد
عقیل ابروش داد بالا : دوستتون کی باشند ؟
: شیوا ، جزوه می خواست
عقیل : خوب ایراد نداره
: خوب شد گفتی نمی دونستم
عقیل موهام و کشید : زبون نزن هنوز فراموش نکردم
لبخندی زدم : خوب بجاش خوشگل و خوشتیپ شدی ، رفتی توی حال
عقیل : نه
: بیا با هم بریم
عقیل : مطمئنی می خواهی با من بیای
: آره چه ایرادی داره
عقیل : پس بزار من برم اتاقم از اتاق خودم بیام بیرون
خندیدم : باشه
عقیل رفت تا از اون طرف بیاد بیرون ، منم رفتم بیرون ، با هم رفتیم توی حال
عقیل : سلام
همه به عقیل نگاه کردند
: ایشون عقیل هستند
بقیه رو به عقیل معرفی کردم ، دینا می خواست باهاش دست بده ولی اون دست نداد ، بقیه ام فهمیدن عقیل دست نمیده
عقیل کنار بابا نشست ، رفتم توی آشپزخونه
مرضیه جون : خدا خیرت بده ساره
: من کاری نکردم خودش خواسته
مرضیه جون : خوشحالم
: حالا یک چای براش بریزید که ببرم
مرضیه جون یک چای ریخت . سینی رو جلوش گرفتم : بفرمائید
چای رو برداشت : ممنون
اومدم برم توی آشپزخونه ، اردلان موهام و کشید : مگه مرض داری مو می کشی
اردلان : دلم می خواهد ، موها تو جمع کن تو دست و پای من نباشه
: امر دیگه ای باشه
اردلان : رو تو کم کن
با اردلان رفتم توی حال ، اردلان دستش و انداخت بود دور کمر من .
به عقیل اشاره کردن : اردلان
باز به عقیل اشاره کردم : عقیل
اردلان به عقیل دست داد : خوشبختم
عقیل : منم همین طور
به من نگاهی کرد نشست ، چای رو برای عقیل گرفتم و اون برداشت
اردلان : بیا ساره بشین ببینم چه خبر توی اون دانشگاه
: هیچی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اردلان : بیا بشین با همه آره با ما هم آره ، ما می دونیم توی دانشگاه چه خبر ، کشته مرده ها رو بگو
پرستو : همه که مثل تو کشته مرده نداشتند
به اردلان نگاه کردم : راست میگه ، دخترها وقتی اردلان و می دیدن از این که اینقدر زشت و بی خود می مردن
اردلان موهام و کشید : حسود
چشمم به عقیل افتاد اخم هاش و توی هم کرد به من نگاهی کرد ، کمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم
بابا : دختر من اجازه نمیده هر کسی بهش ابراز علاقه کنه
اردلان : دست تون درد نکنه یعنی ما هر کسی بهمون نظر داشت دیگه
سعید بلند بلند خندید
اردلان : هوی چرا می خندی
سعید : خوب بابا راست میگه دیگه اردلان همشون یک طوری بودند
: آره دیگه اگه خوب بودند که اردلان یکی رو برای ازدواج انتخاب می کرد
اردلان به من نگاه کرد : بله خوب نبودن
پریسا : معلوم ، دخترهای خوب خیلی سنگین رنگین هستند
خندیدم آروم به اردلان : پریسا خودش و گفت ها
اردلان : الهی چقدر هم سنگین رنگین
دنیا : باز شما دو تا دارید چی بهم می گید
دینا : حتماً باز دارند پشت سر یکی مون صفحه می گذارند
: شما ها چرا اینقدر به خودتون مشکوکین
پرستو : آخ تو اردلان خوب می شناسیم ، بلند شو اصلاً چرا کنار اردلان نشستی
: اصلاً من بلند میشم میرم پیش بابام
از جام بلند شدم اردلان دستم و گرفت : نه عزیزم بشین حسودی می کنند تو کنار خودم باشی جات امن تره
بابا : چرا اردلان
اردلان خندید : چون اون طرف بره با اونا قاطی میشه پشت سر من حرف می زنی
: خیلی نامردی اردلان من کی تو رو فروختم
عمو : پاشو ساره جون بیا پیش خودم بشین
: اردلان دیگه دوستت ندارم ، باز نیای منت کشی ها
اردلان : من
از جام بلند شدم ، دستم و گرفت : شوخی کردم بیا بشین من غلط بکن
: دیگه نمی خواهم
صفورا جون : حرف تو زدی حالا میگی نه بشین
: همین و بگید ، دستم و ول کن
اردلان آروم : بیا عزیزم بشین ، غلط کردم
همون طور آروم : اگه الآن نقطه چینم بخوری فایده نداره
اردلان : بی ادب
: خودتی
دستم ول کرد ، رفتم پیش بابا نشستم
ستاره : اردلان مجبوری بهش چیزی بگی که بعد بخواهی بری منت کشی
اردلان : همش تقصیر این دنیا ، آخ به تو چه ربطی داره من و ساره چی میگیم
دنیا : بی ادب
مرضیه جون اومد ، از جام بلند شدم
: بیا مرضیه جون پیش بابا بشین
مرضیه جون : بشین عزیزم من کنار عقیل میشینم
: نه شما بشینید من میرم پیش عقیل میشینم
رفتم کنار عقیل نشستم
اردلان چشم و ابرو می اومد
سعید : اردلان می دونی که منت کشی الآن جواب نمیده
عقیل به اردلان نگاهی کرد
اردلان : به خدا ساره من شوخی کردم
عمو مجید : رضا بلند شو شطرنج و بیار یک دست بزنیم
عمو علی : اره بابا این جوون ها که با خودشونن بیا ما همسن سال هام با هم باشیم .
خانم ها رفتند پیش هم ، بچه ها هم دور هم نشستند به حرف زدن
عمو علی و بابا و عمو مجید هم با هم نشستند به شطرنج زدن
می خواستم بلند شم برم پیش بچه ، عقیل دستم گرفت : بشین
پایان قسمت دوم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت سوم
: بیا با هم بریم
عقیل : نه تو میری ، نه من
: چرا ؟
عقیل : چون اصلاً خوشم نیومد از صحبت کردنشون
: ناراحت نشو من و اردلان همیشه همین طوریم ، تو هم عادت می کنی
عقیل : نمیری ساره
کنارش جا به جا شدم : عقیل یک سوال بکنم
عقیل : بگو
: چی شد این جوری اومدی
عقیل بهم نگاه کرد : به خاطر مامانم چون دیدم خیلی داره حرص می خوره
: خوب کردی
عقیل : این مهمونی تموم بشه میشم همون عقیل قدیمی
: ولی این عقیل با حال تره
عقیل بهم نگاه کرد : ولی من اون عقیل و بیشتر دوست دارم ، این خودم نیستم
: چرا اینطوری فکر می کنی ، باور کن خیلی بهتری
عقیل : نه
: چرا من از دید مردم میگم
عقیل : برام دید مردم مهم نیستند
: چرا باید برات مهم باشه تو با این مردم زندگی می کنی
عقیل : برای تو مهم
: اره همیشه سعی می کنم طوری برخورد کنم که برای کسی سوءتفاهم پیش نیاد
عقیل : مثل برخوردت با اردلان
: من و اردلان همیشه همین طوری بودیم همه عادت کردند ، گفتم تو هم مدتی با ما باشی متوجه میشی که من و اردلان با هم صمیمی هستیم
عقیل : بله از نگاه های اردلان متوجه اون علاقه شون شدم
: اون منظوری نداره
عقیل : خود تو به خریت میزنی
به عقیل نگاه کردم : نمی دونم
دیگه با عقیل حرف نزدم دیدم راست میگه من که می دونم اردلان من و دوست داره و اگه از طرف من مطمئن باشه حتماً پا پیش می گذاره
ساره جون میای کمکم
: بله مرضیه جون
رفتم توی آشپزخونه ، ظرف ها رو آماده کردم
کاری دارید منم بگید
مرضیه جون : نه اردلان خان کار خواستی نداریم
اردلان اومد کنار من : چرا نیومدی پیشم
: برو باهات قهرم خیلی ام از دستت ناراحت شدم
اردلان : ببخشید دیگه اشتباه کردم
: جلو همه من و خراب کردی بد میگی ببخشم ، از این خبرها نیست
اردلان : معذرت دیگه جلو همه بگم غلط کردم قبول می کنی
: آره
اردلان خندید : باشه
میز و چیدم ، مرضیه جون سه نوع خورشت درست کرده بود با دو نوع برنج روی میز گذاشتم
مرضیه جون : بفرمائید سرد نشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اردلان : قبلش من یک چیزی بگم
عمو : بگو اردلان
اردلان : من رسماً از ساره معذرت خواهی می کنم
پرستو سرش و تکون داد : خاک برست اردلان
صفورا جون خندید : ساره جون بخشیدیش
: باید فکر کنم
اردلان اومد پیشم : معذرت دیگه
: دفعه آخرت باشه ها
اردلان : آشتی
خندیدم : باشه
اردلان دستش و انداخت دور کمرم : خوب بفرمائید ناهار
آروم دم گوشم : ساره خیلی دوستت دارم
بهش نگاه کردم : باز شروع کردی
اردلان : خوب واقعیت تو بهت گفتم
: برو برای خودت غذا بکش نمی خواهد واقعیت تو بگی
سعید : اردلان بیا اینجا
اردلان برای خودش غذا کشید و رفت پیش سعید نشست ، دورو بر نگاه کردم عقیل نبود ، رفتم پیش مرضیه جون : عقیل کجاست ؟
مرضیه جون : رفت توی اتاقش
: چرا ؟
مرضیه جون : نمی دونم
رفتم سمت اتاقش در زدم
بله
: عقیل بیام تو
عقیل : بیا تو
رفتم توی اتاق دیدم جانمازش پهن : قبول باشه
عقیل بهم نگاه کرد : کاری داری ؟
: آره بیا ناهار
عقیل : سیرم
: بلند شو بیا دیگه
عقیل : با اردلان آشتی کردی
: آره
عقیل فقط سرش و تکون داد
: بلند شو بریم بیرون عقیل
عقیل : به من چکار داری
: یعنی چی تو برادرمی باید بیام دنبالت که غذا بخوری
عقیل : جدی من برادرتم
: آره
عقیل : خوب برو باور کردم
دستش و گرفتم : بیا با هم بریم دیگه
عقیل : بزار نمازم و بخونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
روی تختش نشستم : پس من منتظر میشم تا نمازت تموم بشه
عقیل : تو برو میام
ابروم و دادم بالا : نه با هم میریم
عقیل : باشه
عقیل ایستاد به نماز اصلاً باورم نمیشد که عقیل نماز بخونه و اینقدر معتقد باشه ، نمازش تموم شد
: بریم عقیل
عقیل از جاش بلند شد ، با هم از اتاق خارج شدیم رفتیم پیش بقیه
عقیل برای خودش یکم غذا کشید کناری نشست ، منم غذا کشیدم رفتم کنارش نشستم
: با اینقدر سیر میشی
عقیل خندید : گفتم که سیرم
: ولی من خیلی گرسنه ام
ساره
: جانم
اردلان : بیا اینجا کارت دارم
: تو بیا دارم غذا می خورم
اردلان بلند شد اومد کنار من نشست : به پرستو یک چیزی میگم ها
: باز چی شده ؟
اردلان : داره کلافم می کنه گفتم تو در جریان باش چرا
پرستو : باز این دو تا با هم دوست شدند
اخم هام توی هم کردم : خوب که چی ؟
پریسا : چه جدی ام شد
: آره خوب مگه من و اردلان به شما کار داریم که شما به ما دو تا کار دارید
پرستو : چیه اردلان از ساره خواستگاری کردی
همه به من و اردلان نگاه کردند
اردلان : چه ربطی داره ؟
پریسا : خوب خیلی
: خیلی چی ؟
صفورا جون : این دو تا که همیشه همینطوریند ، پس حرف تو دهن مردم نگذارید
عمه بهار : خوب جدیداً دیگه زیادی صمیمی شدن
به اردلان نگاه کردم : جدی من نمی دونستم
اردلان : خوب عمه یعنی چی ؟
عمه شیرین : شما دو تا باید بگید
اردلان : جدی من باید بگم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عمو علی به اردلان نگاهی کرد : بسته دیگه
اردلان : چی رو بسته بابا
صفورا جون : ساره و تو همیشه همین طوری بودید و خواهید بود
اردلان : من اصلاً می خواهم از ساره خواستگاری کنم ، مشکلی داره
همه ساکت شدن به اردلان نگاه کردن
بابا : اردلان
اردلان : عمو من با اجازه شما می خواهم ، ساره رو ازتون خواستگاری کنم
: اردلان
اردلان : اردلان نداره ، من دوستت دارم خیلی بیشتر از اونی که کسی بتونه دوستت داشته باشه ، با من ازدواج می کنی
به بابا نگاه کردم ، از جام بلند شدم رفتم سمت اتاقم
اردلان : ساره این یعنی چی ؟
: یعنی خیلی احمقی
رفتم توی اتاقم در اتاق و بستم ، روی تخت نشستم . ساعت شش بود که صدای خداحافظی اومد ، اصلاً بیرون نرفتم
ساره می تونم بیام تو
: بله بابا
بابا اومد تو : خوبی
: اردلان با اجازه کی این حرف و زد
بابا اومد روی تخت کنارم نشست : یعنی تو فکر نمی کردی
: فکر می کردم درک کنه که فقط برای من پسر عمو
بابا : ساره اون برای تو فقط پسرعمو
: آره مثل سعید دوستش دارم
بابا : علی و صفورا جون وقتی دیدن اردلان خیلی جدی حرفش و زد اون هام ازت خواستگاری کردند
: جواب منم بهش منفی
بابا : نمی خواهی فکر کنی اردلان پسر خوبی
: می دونم بابا ، ولی
ساکت شدم
بابا : ولی چی ؟
: من اردلان و اونجور که باید دوست داشته باشم دوست ندارم ، نمی تونم قبول کنم اون همسرم بشه
بابا : باشه عزیزم هر طور خودت صلاح می دونی
: ممنون که درکم می کنید
بابا لبخند زد : تو رو راحت می تونم درک کنم ولی ستایش و نه ، تو مراقبش باش
: چشم ، سعی می کنم
بابا : خوب
بابا بلند شد از اتاق رفت بیرون ، روی تخت دراز کشیدم در اتاق باز شد سعید اومد تو
: چیزی شده ؟
سعید اومد کنارم نشست : اردلان بهم زنگ زد می خواست باهات حرف بزنه
: خیلی از دستش ناراحت شدم اون که می دونست من دوست ندارم باهاش ازدواج کنه ، تو که می دونستی
سعید : من بهش گفتم ، ولی خوب اون از اول تو رو دوست داشت و منتظر بود تا تو هم بهش دل ببندی
: نمی تونم به عنوان یک همسر بهش نگاه کنم
سعید : درک می کنم ، بهش میگم
: ممنون سعید
سعید : می خواهی حالا چکار کنی ؟
: هیچی ، مثل همیشه درسم و بخونم ، ولی دیگه فکر نکنم بتونم با اردلان صمیمی بشم
سعید سرم و بوسید : بهتر استراحت کنی همه چیز تموم میشه و به فراموشی سپرده میشه
: باشه
سعید از اتاقم رفت بیرون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دو هفته از اون جریان گذشت ، بابا عقیل و برد پیش خودش از بابا شنیدم اون دیپلم داره ، خانواده خاله اش الکی گفته بودند که دیپلم نداره
دیگه با عقیل کاری ندارم اونم به من کاری نداره ، چند دست لباس جدیدم گرفته ، و با اون ها میره سرکار
ساره جون
: بله مرضیه جون
مرضیه جون : ستاره جان گفتند اومدی باهاشون تماس بگیری
: بله الآن باهاش تماس می گیرم
شماره ستاره رو گرفتم
: سلام ستاره
ستاره : سلام خوبی
: آره خوبم تو خوبی ، بابک خوبه
ستاره : اره هر دو خوبیم
: چیزی شده ؟
ستاره : امروز صفورا جون اومد اینجا
: برای چی ؟
ستاره : به خاطر اردلان
: خوب
ستاره : اردلان خیلی ناراحت ، که تو جمع اونطوری گفت ، ولی خیلی تو رو دوست داره نمی خواهی در موردش فکر کنی
: نه ستاره اون می دونست من اونجوری دوستش ندارم
ستاره : ببین ساره ، یکم بیشتر فکر کن اردلان خیلی پسر خوبی ، بهتر بیشتر فکر کنی حیف از دستش بدی
: یعنی چی ؟
ستاره : یعنی بهش فکر کن ، و زود مخالفت نکن
: ببین ستاره وقتی من هیچ احساسی بهش ندارم ، و نمی تونم قبول کنم اون همسرم بشه چرا باید بهش فکر کنم ، برام خیلی خنده دار که بگم اردلان شوهرم
ستاره : این جواب تو
: آره
ستاره : باشه عزیزم هر چی خودت بگی ، من بعدازظهر می خواهم برم خونه مامانی ، تو هم میای
: آره اونجا می بینمت
ستاره : باشه
بعدازظهر لباس پوشیدم رفتم بیرون : مرضیه جون من می خواهم برم خونه مامانی کاری با من ندارید
مرضیه جون : نه عزیزم مراقب خودت باش
تا اومدم در باز کن ، در باز شد عقیل اومد تو
: سلام
عقیل : سلام ، کجا به سلامتی
: میرم خونه مامانی
عقیل : لازم نکرده
مرضیه جون : عقیل بزار بره
عقیل : چه معنی داره این موقع بره بیرون
: یعنی چی ؟
عقیل : یعنی نمی خواهد بری صبح می رفتی
: می خواهم برم منتظرم هستند
عقیل اخم هاش و توی هم کرد : بیا خودم می برمت
: خودم می تونم برم
عقیل : بی خود یا با من یا نمیری
: مرضیه جون بهش یک چیزی بگو
عقیل : بیا بریم ، با من نیای نمی گذارم بری
مرضیه جون : عقیل جان رضا می دونه
عقیل : من خونه ام می تونم ببرمش
: خیلی خوب بیا من و ببر
عقیل : حالا شد
با هم از خونه رفتیم بیرون : عقیل چرا اینجوری می کنی ، من خودم هر روز میرم دانشگاه میام از این حرف ها نیست
عقیل : وقتی خونه ام خودم می برمت و میارم
خندیدم : عقیل تو نباید داماد بشی ها
عقیل : چرا ؟
: چون اون بدبخت خیلی اذیت می کنی ، من که نمی تونم یک لحظه ام تحمل کنم
عقیل : تو نگران زن من نباش اون به این چیزها عادت می کنه
: پس باید از خانواده خیلی مومنی بگیری که بهش سخت نگذره
عقیل : خوب کدوم طرف
: یعنی دیگه نظر ندم
عقیل بهم نگاه کرد بگو کدوم طرف باید بریم بعد نظر تو بده
: خوب ، باید از این طرف بریم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
عقیل کنار خیابون ایستاد منم کنارش ایستادم : عقیل خانواده پدریتم مثل مرضیه جون
عقیل بهم نگاه کرد : برای چی ؟
: اون هام مومن هستند یا نه
عقیل : بله
: عقیل سوال هام اذیت می کنه
عقیل تاکسی گرفت : جا نمیشیم
: چرا می تونیم جلو بشینیم
عقیل : نه
دستش و گرفتم : زود باش دیگه تاکسی گیرمون نمیاد
سریع سوار ماشین شدیم
عقیل : بهتر نبود صبر می کردیم
: نه
عقیل : می دونی خیلی
: خیلی چی ؟
عقیل : هیچی بد میگم
سلام عقیل جان نشناختمت
عقیل نفس عمیقی کشید ، بهش نگاه کردم
منم مرتضی
عقیل : خوبی مرتضی
مرتضی : دیگه نمیای خونه بابات
عقیل : آره پیش مامانم
مرتضی : مبارک بگو چرا کم پیدا شدی بگو ازدواج کردی ، چقدر تیپت تغییر کرده
به جلو نگاه کردم ، هیچی نگفتم مرتضی : ترسیدی به ما شیرینی بدی
عقیل : نه اون طوری نیست که تو فکر می کنی
مرتضی : یعنی هنوز در حد حرف زدن
راننده مرد مسنی بود به من و عقیل نگاهی کرد سرش و تکون داد
: عقیل باید پیاده بشیم
عقیل : ممنون آقا پیاده می شیم
از ماشین پیاده شدیم عقیل پول تاکسی رو داد با دوستشم خداحافظی ، وقتی ماشین رفت
به من نگاهی کرد : حالا فهمیدی چرا نمی خواستم جلو بشینیم
: می تونستی بگی خواهرم
عقیل : جدی ، بعد این خواهر به این بزرگی رو از کجا آوردم
خندیدم : تو زودپز گذاشتنم
عقیل نتونست نخنده : حالا باید برم به همه جواب پس بدم
: برو بگو دوست دخترم بوده
عقیل به من نگاهی کرد : تو ناراحت نمیشی
: نه چه ایرادی داره ، تو که دوست نداری بگی خواهرتم برو بگو دوست دخترتم
عقیل : بیا برو ساره ، من فقط نمی خواهم بابا از ازدواج مامان با خبر بشه
: خوب بشه
عقیل : نمی خواهم برای مامان ناراحتی درست کنم
: خوب پس بهتر بگی دوست دخترتم
عقیل : حالا بیا بریم تا بد ببینم چی باید بگم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 4 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sareh | ساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA