انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  19  پسین »

Sareh | ساره


مرد

 
راه افتادیم : عقیل چرا تو از خانواده خاله ات دختری رو انتخاب نمی کنی
عقیل : ساره باز شروع کردی ؟
: آره عقیل خیلی کنجکاو شدم
عقیل : لازم نکرده
: خودت گفتی می تونم سوال کنم
عقیل : دیگه نمی خواهد سوال کنی
: عقیل می خواهم بدونم
عقیل : می دونی داری خیلی عصبانیم می کنی
: جدی ؟
عقیل بهم نگاه کرد : بله
: خوب بعد سوال می کنم
رسیدیم جلوی خونه مامانی : خوب رسیدیم
زنگ و زدم
عقیل : شب میای خونه
: آره
عقیل : چه ساعتی می خواهی برگردی
: با ستاره میام خونه
عقیل : خوب من میرم
دستش و گرفتم : بیا بریم خونه مامانی
عقیل : نه
: بیا بریم دیگه
در خونه باز شد ، خودم انداختم تو بغل مامانی : سلام مامانی من
مامانی : سلام عزیز دلم
: دلم براتون خیلی تنگ شده بود
مامانی : منم همین طور
سلام
: مامانی این عقیل برادر جدیدم
مامانی خندید : سلام پسرم بیا تو
عقیل : من دیگه مزاحم نمیشم
مامانی : چه مزاحمتی بیا تو
دست عقیل و گرفتم : بیا دیگه
با عقیل رفتیم داخل
: مامانی چرا اینقدر دیر اومدی
مامانی : نمی گذاشتن بیام
: مامانی می گفتی ساره منتظرم
مامانی : منم همین و گفتم که تونستم بیام دیگه
: دلم خیلی براتون تنگ شده بود
مامانی : منم عزیز دلم
مامانی رفت توی آشپزخونه
: عقیل این عکس مامانم من خیلی شبیه بهشم نه ؟
عقیل به عکس بعد به من نگاه کرد : آره ، تو خیلی بهش شباهت داری ، بقیه بیشتر شبیه آقا رضا هستند
: آره
مامانی با شربت اومد : بفرمائید
عقیل : ممنون
منم یک لیوان برداشتم چه خبر مامانی
مامانی : خبرها پیش تو
: چه خبری
مامانی لبخندی زد : اردلان
: به شما هم خبرش رسید ، دلم می خواهد خفه اش کنم پسر بی شعور
مامانی : حرف بعدی نزده
: بی خود خواستگاری کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مامانی : من اردلان و خیلی دوست دارم پسر خوبی ، می تونه شوهر خوبی هم برای تو باشه
: اه مامانی شما هم ، ستاره هم همین و می گفت ، ولی من دوستش ندارم
مامانی : ساره جون هیچ وقت بهش فکر نکردی این بار بهش فکر کن
: نه مامانی اصلاً نمی تونم بهش فکر کنم ، اردلان فقط اردلان نه چیز دیگه
مامانی سرش و تکون داد
: از کجا با خبر شدید
مامانی لبخندی زد : صبح اردلان اومد پیش من ازم خواست باهات حرف بزنم
: بی خود کرد چرا این اینجوری می کنه
مامانی : کار بدی نکرده از من کمک خواست
: مامانی شما چی بهش گفتید
مامانی : من بهش هیچ قولی ندادم ، بهشم گفتم ساره دختر عاقلی بی دلیل نه نمیگه
عقیل معذب نشسته بود
مامانی : بفرمائید آقا عقیل
عقیل : ممنون
مامانی : گرم میشه بفرمائید
عقیل لیوان و برداشت و کمی ازش خورد
: مامانی قرار بود ستاره هم بیاد
مامانی : زنگ زد گفت نمی تونه بیاد ، براش مهمون اومده
: کی ؟
مامانی : خواهر بابک جان اومده بود
: چه بد
مامانی : خودشم خیلی ناراحت بود ، ولی خوب مهمون خبر نمی کنه دیگه
: آره
مامانی : کی امتحان هات شروع میشه
: هنوز سه هفته ای مونده
مامانی : پس کلاس ها دیگه باید یواش یواش تموم بشه
: آره ، مامانی شمال چه خبر بود
مامانی : چه خبری بارون
: نه از فامیل چه خبر
مامانی : هیچ خبری نبود ، نه عروسی نه خدا رو شکر عزایی ، هیچ خبری نبود
: مامانی ، پسر ، دایی امیرعلی ازدواج نکرد ؟
مامانی : نه ، همه دیگه بی خیالش شدند
: چرا ؟
مامانی : برای هر کسی میرن یک ایرادی می گیره
: آخ ، مامانش چقدر دلش می خواست زود دامادش کنه
مامانی : عالیه دیگه قیدش و زده گفت خودت برای خودت زن پیدا کن
خندیدم : فکر کنم برای تمام دختر های شمال رفتند خواستگاری
مامانی : آره
عقیل : خوب من با اجازه میرم
مامانی : شام بمونید
عقیل : نه ممنون مزاحم نمیشم ، خداحافظ
مامانی : خواهش می کنم پسرم اینجا خونه خودت
عقیل : ممنون
تا جای در باهاش رفتم
عقیل : شب میای خونه
: نه
عقیل : باشه خداحافظ
: خداحافظ
عقیل رفت ، برگشتم پیش مامانی نشستم : پسر خوبی
: آره ، فقط یکم زیادی غیرتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مامانی خندید : چرا ؟
: وقتی می خواستم بیام نگذاشت تنها بیام ، گفت دیر خودم می برمت
مامانی : خوب ، کسی که حریف رفت و آمد تو نمی شد حالا یکی پیدا شده
: مامانی من که همیشه رعایت می کنم
مامانی به من نگاهی کرد : آره ولی وقتی عصبانی یا ناراحت نیستی
: خوب اون موقع دیگه نمی تونم درست فکر کنم
مامانی : باید همیشه بتونی درست فکر کنی
: مامانی اردلان دیگه چیزی نگفت
مامانی سرش و تکون داد : نه
: خیلی ناراحتم که اردلان اینطوری کرد
مامانی : از نظر من کار بدی نکرده ، اون تو رو خیلی دوست داره این و دیگه همه می دونند خودتم خوب می دونی
: آره ولی
مامانی : بهتر بود یکم در مورد پیشنهادش فکر می کردی
: مامانی اصلاً نمی تونه قبول کنم اردلان بشه شوهرم
مامانی : خودت بهتر می دونی چی می خواهی
در مورد همه چیز با مامانی حرف زدم حتی براش تعریف کردم چه بلایی سر عقیل آوردم و مامانی کلی خندید . شب موقع خواب رفتم پیش مامانی خوابیدم
: مامانی برام مثل قدیم ها قصه میگی
مامانی بهم نگاه کرد : قصه چی رو ؟
: ماه پیشونی
مامانی : چی شده یاد اون روز ها کردی
: مامان همیشه این قصه رو برام تعریف می کرد
مامانی اشکش و پاک کرد : یکی بود یکی نبود ...
---
ساره نمی خواهی بلند بشی
: چرا مامانی
مامانی : پاشو مادر ستاره الآن میاد
: چه عجب
مامانی : پاشو بیا صبحانه تو بخور
رفتم بیرون صورتم و شستم ، مامانی برام چایی ریخت . صدای زنگ بلند شد
: من باز می کنم
در باز کردم : سلام چی عجب اومدی
ستاره : سلام ، دیروز یک دفعه شکیلا اومد اونجا
: نمی تونه زنگ بزنه
ستاره : پول تلفنشون زیاد میشه
خندیدم : بیا تو
ستاره اومد تو : سلام مامانی
مامانی ستاره رو بوسید : سلام ستاره جان خوبی ؟ بابک خوبه
ستاره : بله هر دو خوبیم ، ببخشید دیروز نتونستم بیام
مامانی : مهمون خبر نمی کنه دیگه
ستاره : هنوز این شکیلا یاد نگرفته وقتی می خواهد یک جا بره زنگ بزنه
مامانی : ایراد نداره مادر حالا یک روز دیر تر
ستاره : باید یاد بگیر شاید من یک جایی خواستم برم فقط اون روز وقت داشتم بعد باید چکار کنم
: هیچی بگو شرمنده شکیلا جون اگه زنگ می زدی بهت می گفتم من امروز باید یک جایی برم نمی تونم نرم
ستاره : نمیشه
مامانی : زشت ساره
: اصلاً زشت نیست کسی که نمی فهمه باید بهش فهموند
مامانی : اونقدر بابک محبت داره که آدم می تونه به خاطر محبت اون چشم هاش و روی هم بزار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ستاره : منم برای همین هیچی نگفتم ، خود بابک کلی عذرخواهی کرد
تا بعدازظهر اونجا بودم ، ساعت هفت بود که با ستاره از مامانی خداحافظی کردیم راه افتادیم سمت خونه
ستاره : عقیل اون روز مهمونی حسابی من و شوکه کرد
: منم همین طور خیلی خوشتیپ شده بود ، الآنم که میره پیش بابا خیلی مرتب میره
ستاره : بابا خیلی ازش راضی بود ، می گفت خیلی مسئولیت پذیر
: آره
ستاره : ستایش چکار می کنه ؟
: با تو رابطه بهتری داره با من زیاد حرف نمی زنه
ستاره : آره ولی چند وقت مثل قبل نیست
: چطور مگه
ستاره : نمی دونم
: موقع امتحان هاست روش حتماً فشار
ستاره : خدا کنه فقط همین باشه
: یعنی چیز دیگه است
ستاره : بیشتر به آدم های عشق می خوره
: یعنی عاشق کی شده ؟
ستاره : نمی دونم
: تو می تونی بفهمی
ستاره : آره باید تحقیق کنم
: فقط عقیل نفهمه
ستاره : به اون چه ؟
: خیلی زیادی غیرتی می ترسم اگه بفهمه یک بلایی سر ستایش بیاره
ستاره خندید : جدی
: دیروز نگذاشت خودم بیام خونه مامانی ، من آورد
ستاره : همین و کم داشتیم
: آره خیلی حواست باشه
ستاره : نسبت به اردلان حساسیت نشون نداد
: نه
ستاره : پس باید خیلی حواسمون جمع باشه
: آره عقیل خیلی تیز اصلاً مثل بابا و سعید نیست ها
ستاره : باشه حواسم و جمع می کنم جلوش چیزی نگم
: خوب می کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ستاره : خوب دیگه راهمون از اینجا جداست ، نمیای بریم خونه
: نه فردا کلاس دارم برم یک سری به کتاب هام بزنم
ستاره : باشه موفق باشی
: خداحافظ
از ستاره جدا شدم و راه افتادم سمت خونه ، خونه ما و ستاره سه تا میلان فاصله داشت
این موقع شب چرا تنها داری می خونه ؟
: سلام عقیل تو اینجا
عقیل : اومدم برای مامان خرید
: مگه بابا و سعید نبودن
عقیل : آقا رضا چرا ولی سعید بیرون بود ، تو چرا تنها این موقع شب اومدی خونه
بهش نگاه کردم : خوب من از اینم دیر تر میام روزهای که کلاس دارم
عقیل : از این به بعد خودم میام دنبالت
: مگه من بچه مدرسه ای هستم
عقیل : نه خیر برای همین بیشتر باید نگرانت شد
: عقیل ببین من خودم می دونم چطوری باید مراقب خودم باشم پس لطفاً بی خیال من بشو
عقیل : یعنی چی بی خیال من شو
: یعنی دیگه حق نداری بهم گیر بدی خودم می دونم باید چکار کنم
بدون اینکه منتظر جوابش بشم رفتم سمت خونه در باز کردم رفتم داخل ، عقیلم عصبانی پشت سر من اومد داخل .
: سلام به همه
بابا : سلام دختر بابا ، مامانی خوب بود
: بله سلام رسوندن
سلام ساره جون
: سلام مرضیه جون ، خوبید
مرضیه جون : آره عزیزم
ساک و گرفتم طرفش : اینا رو مامانی داد
مرضیه جون : زحمت کشیدن
ستایش : کلوچه هم آورده بود مامانی
: آره ، چرا نیاومدی بهش سر بزنی
ستایش : به مامانی زنگ زدم گفتم امتحان دارم ، برای همین نمی تونم برم دیدنش
: خب ، من برم لباسم و عوض کنم بیام
لباسم و عوض کردم رفتم توی حال ؛ چشمم به عقیل افتاد که ناراحت نشسته بود
بابا : ستاره چرا شب نیومد اینجا
: گفت خونه کار داره باید بره
بابا : کی اومد خونه مامانی
: صبح اومد ناهار اونجا بودیم عصر با هم اومدیم خونه
مرضیه جون با سینی چای اومد : بفرمائید چایی
ستایش بلند شد سینی رو گرفت به همه تعارف کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مرضیه جون : برای ستاره جون ، آقا بابک شام درست کردم گفتم حتماً میان اینجا
: شرمنده ستاره نتونست بیاد
ستایش : آخ جون شروع شد
اونا نشستند به فیلم نگاه کردن : من با اجازه میرم توی اتاقم درس دارم
مرضیه جون : راحت باش عزیزم
رفتم توی اتاقم کتاب و برداشتم گذاشتم جلو تا کمی درس بخونم ولی تمام ذهنم پیش عقیل بود ، که باید باهاش چطور برخورد کنم که دیگه به خودش اجازه نده تو کار من فضولی کنه
چرا بهم نگفتی با ستاره اومدی ؟
سرم بلند کردم : قبلاً یک دری میزدی
عقیل کنارم نشست : جواب من و بده
: ببین عقیل من دلیل نمی بینم بخواهم هی برات توضیح بدم
عقیل : من برادرتم باید بهم جواب بدی
: فقط برای من برادری یا برای ستایش و ستاره هم همین طوری
عقیل : معلوم برای اون دو تا هم همین قدر نگرانم برای تو بیشتر
: چرا برای من بیشتر ؟
عقیل : چون دختر ساده ای هستی ولی اون دو تا نه
: خودت ساده ای
عقیل : ببین این سادگی خوب نه بد
: در هر صورت مگه تا امروز چطوری زندگی کردم بازم می تونم زندگی کنم
عقیل : برای همین نمی دونستی اردلان دوستت داره
: برای این که متوجه بشی ، همیشه می دونستم اردلان من و دوست داره حتی من و می پرست ولی من چون خودم دوست داشتم و برام مثل سعید باشهه به روش نیاوردم
عقیل به من نگاه کرد : خوب تو که می دونی دوستت داره
: منتظر اجازه شما بودم
ساره جون بیا شام
عقیل سری رفت توی اتاق خودش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چرا اینطوری می کنه ، کاش اتاق ستایش و انتقال می دادم این طرف عقیل و می فرستادم اتاق اون ، دیگه الآن نمیشه این کار رو کرد برای همه سوال پیش میاد
رفتم بیرون دیدم میز آماده است شام و خوردم می خواستم وسایل و جمع کنم مرضیه جون نگذاشت : برو ساره جون درس تو بخون من جمع می کنم
: آخ
مرضیه جون : برو عزیزم چیزی نیست جمع می کنم
: ممنون برگشتم توی اتاقم
دیگه واقعاً نشستم درس خوندن ، عقیلم دیگه به من سر نزد .
---
ساره جان ما داریم میریم شاید تا هفتم بر نگردیم
: باشه بابا
بابا : ممکنه بچه ها بیان اینجا
: باشه
بابا : خوشبختانه امتحان ها تموم شد و تو دیگه وقتت آزاد تر
: مراقب هستم
بابا : می دونم عزیزم ، اردلانم ممکنه بیاد یک بار باهاش بحث نکنی ، سعی کن مثل همیشه رفتار کنی
: مثل قبل که نمی تونم ولی سعی می کنم چشم
بابا : پرستو و پریسا ام ممکن بیان اینجا
: متوجه شدم بابا هیچی نمیگم
بابا سرم و بوسید : قربون تو دختر فهمیدم برم
سعید : بابا بریم
بابا : آره بریم که دیر شد
مرضیه جون من و بوس کرد : ساره جون همه چیز تو فریزر هست اگه چیزی لازم داشتی به عقیل بگو برات میگیره
: چشم ، مرضیه جون شما برید خاطرتون جمع
مرضیه جون رفت
سعید : خداحافظ
: مراقب باشید تو راه تند نرین
سعید : باشه مراقبم
اون ها رفتند
ستایش : کاش منم می رفتم
: خوب بابا که گفت می خواهی برو
ستایش : برم
: الآن
ستایش : بزار به ستاره زنگ بزنم ببینم اگه نرفته بیاد دنبالم منم برم
ستایش گوشی رو برداشت زنگ زد به ستاره
سلام ستاره ، رفتی یا هنوز خونه ای ، بیا دنبال من ، منم باهاتون بیام ، باشه زود آماده میشم
: چی شد میری ؟
ستایش : اره
: خیلی خوب وسایل تو جمع کن زود باش
ستایش : بیا کمکم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رفتم بهش کمک کردم و اون آماده شد ، آیفون و زدند و ستایش زود رفت پایین
دوباره صدای آیفون بلند شد : بله
ستاره : تو نمیای ؟
: نه ستاره جون من کار دارم برید ، مراقب خودتون باشید
ستاره : باشه ، تو هم همین طور
رفتم توی حال نشستم ، تنها بودم ، عقیل دو روزی بود رفته بود خونه باباش ، و من امشب خونه تنها بودم
پام روی میز دراز کردم و کانال ها رو عوش می کردم تا ببینم چی داره
تلفن خونه زنگ زد : بله
ساره ، می خواهی بیام دنبالت
: سلام بابا ، برای چی ؟
بابا : آخ ستایش اومد تو توی خونه تنهایی
: نه بابا من خسته ام می خواهم یکم استراحت کنم می دونید که از تنهایی هم نمی ترسم
بابا : باشه عزیزم مراقب خودت باش
: چشم
گوشی رو قطع کردم برای خودم یک چای ریختم اومدم توی حال نشستم ، به فیلم نگاه کردن ، صدای آیفون بلند شد : بله
سلام منم اردلان
این اومده اینجا چکار
در باز کردم اومد تو : سلام
اردلان : سلام ، کسی نیومده
: قرار نیست کسی بیاد
اردلان : بابا گفت تو و ستایش تنها هستید
: ستایش رفت من فقط خونه ام
اردلان : اجازه هست بیام تو
از جلوی در رفتم کنار اون اومد تو ، حالا باید چکار می کردم اصلاً دوست نداشتم توی خونه با اردلان تنها باشم ، براش چای ریختم گذاشتم جلوش
رفتم توی آشپزخونه تلفن زنگ زد : بله
سلام ساره عقیلم
: سلام
عقیل : آقا رضا گفت شب تو خونه تنهایی برای همین من تا اونا نیان نمیام خونه که راحت باشی
آروم : نمیشه بیای ؟
عقیل : چیزی شده ؟
: اردلان اومده اینجا
عقیل : اومده چکار ؟
ساره ، عمو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: نه اردلان یکی از دوستام
عقیل : من میام اونجا
: ممنون
گوشی رو قطع کردم ، رفتم توی حال
اردلان : شب تنها می خواهی بمونی
: نه عقیل شب میاد خونه
اردلان : درست نیست بیاد اینجا
: داداشم برای چی درست نیست
اردلان : اون داداشت نیست
: پس کیه ؟
اردلان : یک پسر از هفت پشت غریبه
: مگه بابا با مرضیه جون ازدواج نکرده ، پس اونم میشه داداش من
اردلان : اون چه نسبتی باهات داره
: برادرم
اردلان : من از اون بهت نزدیک ترم
: اون داداشم تو پسر عموم پس اون بهم نزدیک تر
اردلان اخم هاش و توی هم کرد : شب بیا بریم خونه ما درست نیست اینجا باهاش تنها باشی
: تنها نیستم ، مگه شب تو نمی مونی
اردلان : باشه درست نیست
: تو خونه خودمون راحت ترم
دیگه باهاش حرف نزدم یک ساعتی گذشت صدای زنگ و بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اومد
اردلان : کیه ؟
: عقیل
اردلان : زنگ می زنه ؟
: آره
عقیل اومد تو منم رفتم جلوی در : سلام
عقیل : سلام ، رفتند
: آره
عقیل : ستایش کجاست ؟
: اونم رفت
عقیل : اون که گفت نمیره
: برنامه اش عوض شد
عقیل بلند : خوب پس من میرم خونه بابا که تو راحت باشی
: بیا تو اردلان اینجا است
عقیل اومد داخل : سلام
با اردلان دست داد
: چای بریزم
عقیل : ممنون میشم
براش چای ریختم گذاشتم جلوش
اردلان با عصبانیت به عقیل نگاه کرد و از جاش بلند شد : من میرم ساره کاری نداری
: نه
اردلان : خداحافظ آقا عقیل
اردلان از خونه رفت بیرون در بستم اومدم توی حال نشستم : ممنون که اومدی
عقیل هیچی نگفت چایش و خورد : خوب من برم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
: کجامی خواهی بری بمون خوب
عقیل : درست نیست
: یعنی چی ، خواهرت تو خونه تنها است بعد باید بری بیرون
عقیل به من نگاهی کرد : آخ
: برو لباس تو عوض کن برای شام یک چیزی درست می کنم با هم بخوریم
عقیل : باشه
عقیل رفت توی اتاقش برای شام املت درست کردم با هم خوردیم ، کمی تلویزیون نگاه کردم : شب بخیر
عقیل : شب بخیر
رفتم توی اتاق ، صدای تلفن اومد و عقیل جواب داد ، منم دیگه بیرون نرفتم
روی تختم دراز کشیدم به اردلان فکر کردم دیگه اون اعتماد قدیم و بهش نداشتم دیگه نمی تونستم باهاش راحت باشم چون احساس می کردم اون یک برداشت دیگه ای از کارهای من داره ، واقعاً امشب از این که من و اون تنها بودیم ترسیدم
صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم عقیل روی در یخچال برام نامه گذاشته و نوشته ساره من شب نمیام خونه ولی اگه احساس کردی باید بیام این شماره همراهم به من زنگ بزن سریع خودم و می رسونم .
لبخندی زدم ازش خوشم میاومد از این که همیشه رعایت می کرد و سعی می کرد حد خودش و نگه داره
سه روز از رفتن همه گذشت و من توی خونه تنها بودم ، امروز قرار بود ستاره و ستایش برگردند .
سلام ستایش
ستایش : سلام
: ستاره کو ؟
ستایش : رفت خونه خودشون
: چه خبر بود ؟
ستایش : چه خبری باید باشه گریه و زاری
: خودت می خواستی بری
ستایش : کاش نمی رفتم فقط اعصابم خورد شد ، چون هیچ اتفاق دیگه ای نیافتاد
خندیدم : خوب تا تو باشی راه بیافتی بری عزا
ستایش : بابا خوب صد سال سن داشته همچین گریه می کردند انگار یک آدم بیست سال مرده
: براشون عزیز بوده
ستایش : حالا بگو ببینم شام چی داریم
: هیچی
ستایش : یعنی چی ؟
: حوصله نداشتم غذا درست کنم
ستایش : عقیل خونه است ؟
: نه اونم نیاومده خونه
ستایش : تو رو دست کی سپردند
: بهتر اینجوری هم اون راحت بود هم من
ستایش : امشبم نمیاد بهش بگو بیاد
: برای چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 5 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sareh | ساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA