ارسالها: 3747
#41
Posted: 20 Aug 2012 16:24
راه افتادیم : عقیل چرا تو از خانواده خاله ات دختری رو انتخاب نمی کنی
عقیل : ساره باز شروع کردی ؟
: آره عقیل خیلی کنجکاو شدم
عقیل : لازم نکرده
: خودت گفتی می تونم سوال کنم
عقیل : دیگه نمی خواهد سوال کنی
: عقیل می خواهم بدونم
عقیل : می دونی داری خیلی عصبانیم می کنی
: جدی ؟
عقیل بهم نگاه کرد : بله
: خوب بعد سوال می کنم
رسیدیم جلوی خونه مامانی : خوب رسیدیم
زنگ و زدم
عقیل : شب میای خونه
: آره
عقیل : چه ساعتی می خواهی برگردی
: با ستاره میام خونه
عقیل : خوب من میرم
دستش و گرفتم : بیا بریم خونه مامانی
عقیل : نه
: بیا بریم دیگه
در خونه باز شد ، خودم انداختم تو بغل مامانی : سلام مامانی من
مامانی : سلام عزیز دلم
: دلم براتون خیلی تنگ شده بود
مامانی : منم همین طور
سلام
: مامانی این عقیل برادر جدیدم
مامانی خندید : سلام پسرم بیا تو
عقیل : من دیگه مزاحم نمیشم
مامانی : چه مزاحمتی بیا تو
دست عقیل و گرفتم : بیا دیگه
با عقیل رفتیم داخل
: مامانی چرا اینقدر دیر اومدی
مامانی : نمی گذاشتن بیام
: مامانی می گفتی ساره منتظرم
مامانی : منم همین و گفتم که تونستم بیام دیگه
: دلم خیلی براتون تنگ شده بود
مامانی : منم عزیز دلم
مامانی رفت توی آشپزخونه
: عقیل این عکس مامانم من خیلی شبیه بهشم نه ؟
عقیل به عکس بعد به من نگاه کرد : آره ، تو خیلی بهش شباهت داری ، بقیه بیشتر شبیه آقا رضا هستند
: آره
مامانی با شربت اومد : بفرمائید
عقیل : ممنون
منم یک لیوان برداشتم چه خبر مامانی
مامانی : خبرها پیش تو
: چه خبری
مامانی لبخندی زد : اردلان
: به شما هم خبرش رسید ، دلم می خواهد خفه اش کنم پسر بی شعور
مامانی : حرف بعدی نزده
: بی خود خواستگاری کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 20 Aug 2012 16:25
مامانی : من اردلان و خیلی دوست دارم پسر خوبی ، می تونه شوهر خوبی هم برای تو باشه
: اه مامانی شما هم ، ستاره هم همین و می گفت ، ولی من دوستش ندارم
مامانی : ساره جون هیچ وقت بهش فکر نکردی این بار بهش فکر کن
: نه مامانی اصلاً نمی تونم بهش فکر کنم ، اردلان فقط اردلان نه چیز دیگه
مامانی سرش و تکون داد
: از کجا با خبر شدید
مامانی لبخندی زد : صبح اردلان اومد پیش من ازم خواست باهات حرف بزنم
: بی خود کرد چرا این اینجوری می کنه
مامانی : کار بدی نکرده از من کمک خواست
: مامانی شما چی بهش گفتید
مامانی : من بهش هیچ قولی ندادم ، بهشم گفتم ساره دختر عاقلی بی دلیل نه نمیگه
عقیل معذب نشسته بود
مامانی : بفرمائید آقا عقیل
عقیل : ممنون
مامانی : گرم میشه بفرمائید
عقیل لیوان و برداشت و کمی ازش خورد
: مامانی قرار بود ستاره هم بیاد
مامانی : زنگ زد گفت نمی تونه بیاد ، براش مهمون اومده
: کی ؟
مامانی : خواهر بابک جان اومده بود
: چه بد
مامانی : خودشم خیلی ناراحت بود ، ولی خوب مهمون خبر نمی کنه دیگه
: آره
مامانی : کی امتحان هات شروع میشه
: هنوز سه هفته ای مونده
مامانی : پس کلاس ها دیگه باید یواش یواش تموم بشه
: آره ، مامانی شمال چه خبر بود
مامانی : چه خبری بارون
: نه از فامیل چه خبر
مامانی : هیچ خبری نبود ، نه عروسی نه خدا رو شکر عزایی ، هیچ خبری نبود
: مامانی ، پسر ، دایی امیرعلی ازدواج نکرد ؟
مامانی : نه ، همه دیگه بی خیالش شدند
: چرا ؟
مامانی : برای هر کسی میرن یک ایرادی می گیره
: آخ ، مامانش چقدر دلش می خواست زود دامادش کنه
مامانی : عالیه دیگه قیدش و زده گفت خودت برای خودت زن پیدا کن
خندیدم : فکر کنم برای تمام دختر های شمال رفتند خواستگاری
مامانی : آره
عقیل : خوب من با اجازه میرم
مامانی : شام بمونید
عقیل : نه ممنون مزاحم نمیشم ، خداحافظ
مامانی : خواهش می کنم پسرم اینجا خونه خودت
عقیل : ممنون
تا جای در باهاش رفتم
عقیل : شب میای خونه
: نه
عقیل : باشه خداحافظ
: خداحافظ
عقیل رفت ، برگشتم پیش مامانی نشستم : پسر خوبی
: آره ، فقط یکم زیادی غیرتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 20 Aug 2012 16:25
مامانی خندید : چرا ؟
: وقتی می خواستم بیام نگذاشت تنها بیام ، گفت دیر خودم می برمت
مامانی : خوب ، کسی که حریف رفت و آمد تو نمی شد حالا یکی پیدا شده
: مامانی من که همیشه رعایت می کنم
مامانی به من نگاهی کرد : آره ولی وقتی عصبانی یا ناراحت نیستی
: خوب اون موقع دیگه نمی تونم درست فکر کنم
مامانی : باید همیشه بتونی درست فکر کنی
: مامانی اردلان دیگه چیزی نگفت
مامانی سرش و تکون داد : نه
: خیلی ناراحتم که اردلان اینطوری کرد
مامانی : از نظر من کار بدی نکرده ، اون تو رو خیلی دوست داره این و دیگه همه می دونند خودتم خوب می دونی
: آره ولی
مامانی : بهتر بود یکم در مورد پیشنهادش فکر می کردی
: مامانی اصلاً نمی تونه قبول کنم اردلان بشه شوهرم
مامانی : خودت بهتر می دونی چی می خواهی
در مورد همه چیز با مامانی حرف زدم حتی براش تعریف کردم چه بلایی سر عقیل آوردم و مامانی کلی خندید . شب موقع خواب رفتم پیش مامانی خوابیدم
: مامانی برام مثل قدیم ها قصه میگی
مامانی بهم نگاه کرد : قصه چی رو ؟
: ماه پیشونی
مامانی : چی شده یاد اون روز ها کردی
: مامان همیشه این قصه رو برام تعریف می کرد
مامانی اشکش و پاک کرد : یکی بود یکی نبود ...
---
ساره نمی خواهی بلند بشی
: چرا مامانی
مامانی : پاشو مادر ستاره الآن میاد
: چه عجب
مامانی : پاشو بیا صبحانه تو بخور
رفتم بیرون صورتم و شستم ، مامانی برام چایی ریخت . صدای زنگ بلند شد
: من باز می کنم
در باز کردم : سلام چی عجب اومدی
ستاره : سلام ، دیروز یک دفعه شکیلا اومد اونجا
: نمی تونه زنگ بزنه
ستاره : پول تلفنشون زیاد میشه
خندیدم : بیا تو
ستاره اومد تو : سلام مامانی
مامانی ستاره رو بوسید : سلام ستاره جان خوبی ؟ بابک خوبه
ستاره : بله هر دو خوبیم ، ببخشید دیروز نتونستم بیام
مامانی : مهمون خبر نمی کنه دیگه
ستاره : هنوز این شکیلا یاد نگرفته وقتی می خواهد یک جا بره زنگ بزنه
مامانی : ایراد نداره مادر حالا یک روز دیر تر
ستاره : باید یاد بگیر شاید من یک جایی خواستم برم فقط اون روز وقت داشتم بعد باید چکار کنم
: هیچی بگو شرمنده شکیلا جون اگه زنگ می زدی بهت می گفتم من امروز باید یک جایی برم نمی تونم نرم
ستاره : نمیشه
مامانی : زشت ساره
: اصلاً زشت نیست کسی که نمی فهمه باید بهش فهموند
مامانی : اونقدر بابک محبت داره که آدم می تونه به خاطر محبت اون چشم هاش و روی هم بزار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 20 Aug 2012 16:28
ستاره : منم برای همین هیچی نگفتم ، خود بابک کلی عذرخواهی کرد
تا بعدازظهر اونجا بودم ، ساعت هفت بود که با ستاره از مامانی خداحافظی کردیم راه افتادیم سمت خونه
ستاره : عقیل اون روز مهمونی حسابی من و شوکه کرد
: منم همین طور خیلی خوشتیپ شده بود ، الآنم که میره پیش بابا خیلی مرتب میره
ستاره : بابا خیلی ازش راضی بود ، می گفت خیلی مسئولیت پذیر
: آره
ستاره : ستایش چکار می کنه ؟
: با تو رابطه بهتری داره با من زیاد حرف نمی زنه
ستاره : آره ولی چند وقت مثل قبل نیست
: چطور مگه
ستاره : نمی دونم
: موقع امتحان هاست روش حتماً فشار
ستاره : خدا کنه فقط همین باشه
: یعنی چیز دیگه است
ستاره : بیشتر به آدم های عشق می خوره
: یعنی عاشق کی شده ؟
ستاره : نمی دونم
: تو می تونی بفهمی
ستاره : آره باید تحقیق کنم
: فقط عقیل نفهمه
ستاره : به اون چه ؟
: خیلی زیادی غیرتی می ترسم اگه بفهمه یک بلایی سر ستایش بیاره
ستاره خندید : جدی
: دیروز نگذاشت خودم بیام خونه مامانی ، من آورد
ستاره : همین و کم داشتیم
: آره خیلی حواست باشه
ستاره : نسبت به اردلان حساسیت نشون نداد
: نه
ستاره : پس باید خیلی حواسمون جمع باشه
: آره عقیل خیلی تیز اصلاً مثل بابا و سعید نیست ها
ستاره : باشه حواسم و جمع می کنم جلوش چیزی نگم
: خوب می کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 20 Aug 2012 16:28
ستاره : خوب دیگه راهمون از اینجا جداست ، نمیای بریم خونه
: نه فردا کلاس دارم برم یک سری به کتاب هام بزنم
ستاره : باشه موفق باشی
: خداحافظ
از ستاره جدا شدم و راه افتادم سمت خونه ، خونه ما و ستاره سه تا میلان فاصله داشت
این موقع شب چرا تنها داری می خونه ؟
: سلام عقیل تو اینجا
عقیل : اومدم برای مامان خرید
: مگه بابا و سعید نبودن
عقیل : آقا رضا چرا ولی سعید بیرون بود ، تو چرا تنها این موقع شب اومدی خونه
بهش نگاه کردم : خوب من از اینم دیر تر میام روزهای که کلاس دارم
عقیل : از این به بعد خودم میام دنبالت
: مگه من بچه مدرسه ای هستم
عقیل : نه خیر برای همین بیشتر باید نگرانت شد
: عقیل ببین من خودم می دونم چطوری باید مراقب خودم باشم پس لطفاً بی خیال من بشو
عقیل : یعنی چی بی خیال من شو
: یعنی دیگه حق نداری بهم گیر بدی خودم می دونم باید چکار کنم
بدون اینکه منتظر جوابش بشم رفتم سمت خونه در باز کردم رفتم داخل ، عقیلم عصبانی پشت سر من اومد داخل .
: سلام به همه
بابا : سلام دختر بابا ، مامانی خوب بود
: بله سلام رسوندن
سلام ساره جون
: سلام مرضیه جون ، خوبید
مرضیه جون : آره عزیزم
ساک و گرفتم طرفش : اینا رو مامانی داد
مرضیه جون : زحمت کشیدن
ستایش : کلوچه هم آورده بود مامانی
: آره ، چرا نیاومدی بهش سر بزنی
ستایش : به مامانی زنگ زدم گفتم امتحان دارم ، برای همین نمی تونم برم دیدنش
: خب ، من برم لباسم و عوض کنم بیام
لباسم و عوض کردم رفتم توی حال ؛ چشمم به عقیل افتاد که ناراحت نشسته بود
بابا : ستاره چرا شب نیومد اینجا
: گفت خونه کار داره باید بره
بابا : کی اومد خونه مامانی
: صبح اومد ناهار اونجا بودیم عصر با هم اومدیم خونه
مرضیه جون با سینی چای اومد : بفرمائید چایی
ستایش بلند شد سینی رو گرفت به همه تعارف کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 20 Aug 2012 16:29
مرضیه جون : برای ستاره جون ، آقا بابک شام درست کردم گفتم حتماً میان اینجا
: شرمنده ستاره نتونست بیاد
ستایش : آخ جون شروع شد
اونا نشستند به فیلم نگاه کردن : من با اجازه میرم توی اتاقم درس دارم
مرضیه جون : راحت باش عزیزم
رفتم توی اتاقم کتاب و برداشتم گذاشتم جلو تا کمی درس بخونم ولی تمام ذهنم پیش عقیل بود ، که باید باهاش چطور برخورد کنم که دیگه به خودش اجازه نده تو کار من فضولی کنه
چرا بهم نگفتی با ستاره اومدی ؟
سرم بلند کردم : قبلاً یک دری میزدی
عقیل کنارم نشست : جواب من و بده
: ببین عقیل من دلیل نمی بینم بخواهم هی برات توضیح بدم
عقیل : من برادرتم باید بهم جواب بدی
: فقط برای من برادری یا برای ستایش و ستاره هم همین طوری
عقیل : معلوم برای اون دو تا هم همین قدر نگرانم برای تو بیشتر
: چرا برای من بیشتر ؟
عقیل : چون دختر ساده ای هستی ولی اون دو تا نه
: خودت ساده ای
عقیل : ببین این سادگی خوب نه بد
: در هر صورت مگه تا امروز چطوری زندگی کردم بازم می تونم زندگی کنم
عقیل : برای همین نمی دونستی اردلان دوستت داره
: برای این که متوجه بشی ، همیشه می دونستم اردلان من و دوست داره حتی من و می پرست ولی من چون خودم دوست داشتم و برام مثل سعید باشهه به روش نیاوردم
عقیل به من نگاه کرد : خوب تو که می دونی دوستت داره
: منتظر اجازه شما بودم
ساره جون بیا شام
عقیل سری رفت توی اتاق خودش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 20 Aug 2012 16:29
چرا اینطوری می کنه ، کاش اتاق ستایش و انتقال می دادم این طرف عقیل و می فرستادم اتاق اون ، دیگه الآن نمیشه این کار رو کرد برای همه سوال پیش میاد
رفتم بیرون دیدم میز آماده است شام و خوردم می خواستم وسایل و جمع کنم مرضیه جون نگذاشت : برو ساره جون درس تو بخون من جمع می کنم
: آخ
مرضیه جون : برو عزیزم چیزی نیست جمع می کنم
: ممنون برگشتم توی اتاقم
دیگه واقعاً نشستم درس خوندن ، عقیلم دیگه به من سر نزد .
---
ساره جان ما داریم میریم شاید تا هفتم بر نگردیم
: باشه بابا
بابا : ممکنه بچه ها بیان اینجا
: باشه
بابا : خوشبختانه امتحان ها تموم شد و تو دیگه وقتت آزاد تر
: مراقب هستم
بابا : می دونم عزیزم ، اردلانم ممکنه بیاد یک بار باهاش بحث نکنی ، سعی کن مثل همیشه رفتار کنی
: مثل قبل که نمی تونم ولی سعی می کنم چشم
بابا : پرستو و پریسا ام ممکن بیان اینجا
: متوجه شدم بابا هیچی نمیگم
بابا سرم و بوسید : قربون تو دختر فهمیدم برم
سعید : بابا بریم
بابا : آره بریم که دیر شد
مرضیه جون من و بوس کرد : ساره جون همه چیز تو فریزر هست اگه چیزی لازم داشتی به عقیل بگو برات میگیره
: چشم ، مرضیه جون شما برید خاطرتون جمع
مرضیه جون رفت
سعید : خداحافظ
: مراقب باشید تو راه تند نرین
سعید : باشه مراقبم
اون ها رفتند
ستایش : کاش منم می رفتم
: خوب بابا که گفت می خواهی برو
ستایش : برم
: الآن
ستایش : بزار به ستاره زنگ بزنم ببینم اگه نرفته بیاد دنبالم منم برم
ستایش گوشی رو برداشت زنگ زد به ستاره
سلام ستاره ، رفتی یا هنوز خونه ای ، بیا دنبال من ، منم باهاتون بیام ، باشه زود آماده میشم
: چی شد میری ؟
ستایش : اره
: خیلی خوب وسایل تو جمع کن زود باش
ستایش : بیا کمکم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 20 Aug 2012 16:29
رفتم بهش کمک کردم و اون آماده شد ، آیفون و زدند و ستایش زود رفت پایین
دوباره صدای آیفون بلند شد : بله
ستاره : تو نمیای ؟
: نه ستاره جون من کار دارم برید ، مراقب خودتون باشید
ستاره : باشه ، تو هم همین طور
رفتم توی حال نشستم ، تنها بودم ، عقیل دو روزی بود رفته بود خونه باباش ، و من امشب خونه تنها بودم
پام روی میز دراز کردم و کانال ها رو عوش می کردم تا ببینم چی داره
تلفن خونه زنگ زد : بله
ساره ، می خواهی بیام دنبالت
: سلام بابا ، برای چی ؟
بابا : آخ ستایش اومد تو توی خونه تنهایی
: نه بابا من خسته ام می خواهم یکم استراحت کنم می دونید که از تنهایی هم نمی ترسم
بابا : باشه عزیزم مراقب خودت باش
: چشم
گوشی رو قطع کردم برای خودم یک چای ریختم اومدم توی حال نشستم ، به فیلم نگاه کردن ، صدای آیفون بلند شد : بله
سلام منم اردلان
این اومده اینجا چکار
در باز کردم اومد تو : سلام
اردلان : سلام ، کسی نیومده
: قرار نیست کسی بیاد
اردلان : بابا گفت تو و ستایش تنها هستید
: ستایش رفت من فقط خونه ام
اردلان : اجازه هست بیام تو
از جلوی در رفتم کنار اون اومد تو ، حالا باید چکار می کردم اصلاً دوست نداشتم توی خونه با اردلان تنها باشم ، براش چای ریختم گذاشتم جلوش
رفتم توی آشپزخونه تلفن زنگ زد : بله
سلام ساره عقیلم
: سلام
عقیل : آقا رضا گفت شب تو خونه تنهایی برای همین من تا اونا نیان نمیام خونه که راحت باشی
آروم : نمیشه بیای ؟
عقیل : چیزی شده ؟
: اردلان اومده اینجا
عقیل : اومده چکار ؟
ساره ، عمو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 20 Aug 2012 16:30
: نه اردلان یکی از دوستام
عقیل : من میام اونجا
: ممنون
گوشی رو قطع کردم ، رفتم توی حال
اردلان : شب تنها می خواهی بمونی
: نه عقیل شب میاد خونه
اردلان : درست نیست بیاد اینجا
: داداشم برای چی درست نیست
اردلان : اون داداشت نیست
: پس کیه ؟
اردلان : یک پسر از هفت پشت غریبه
: مگه بابا با مرضیه جون ازدواج نکرده ، پس اونم میشه داداش من
اردلان : اون چه نسبتی باهات داره
: برادرم
اردلان : من از اون بهت نزدیک ترم
: اون داداشم تو پسر عموم پس اون بهم نزدیک تر
اردلان اخم هاش و توی هم کرد : شب بیا بریم خونه ما درست نیست اینجا باهاش تنها باشی
: تنها نیستم ، مگه شب تو نمی مونی
اردلان : باشه درست نیست
: تو خونه خودمون راحت ترم
دیگه باهاش حرف نزدم یک ساعتی گذشت صدای زنگ و بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اومد
اردلان : کیه ؟
: عقیل
اردلان : زنگ می زنه ؟
: آره
عقیل اومد تو منم رفتم جلوی در : سلام
عقیل : سلام ، رفتند
: آره
عقیل : ستایش کجاست ؟
: اونم رفت
عقیل : اون که گفت نمیره
: برنامه اش عوض شد
عقیل بلند : خوب پس من میرم خونه بابا که تو راحت باشی
: بیا تو اردلان اینجا است
عقیل اومد داخل : سلام
با اردلان دست داد
: چای بریزم
عقیل : ممنون میشم
براش چای ریختم گذاشتم جلوش
اردلان با عصبانیت به عقیل نگاه کرد و از جاش بلند شد : من میرم ساره کاری نداری
: نه
اردلان : خداحافظ آقا عقیل
اردلان از خونه رفت بیرون در بستم اومدم توی حال نشستم : ممنون که اومدی
عقیل هیچی نگفت چایش و خورد : خوب من برم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 20 Aug 2012 16:30
: کجامی خواهی بری بمون خوب
عقیل : درست نیست
: یعنی چی ، خواهرت تو خونه تنها است بعد باید بری بیرون
عقیل به من نگاهی کرد : آخ
: برو لباس تو عوض کن برای شام یک چیزی درست می کنم با هم بخوریم
عقیل : باشه
عقیل رفت توی اتاقش برای شام املت درست کردم با هم خوردیم ، کمی تلویزیون نگاه کردم : شب بخیر
عقیل : شب بخیر
رفتم توی اتاق ، صدای تلفن اومد و عقیل جواب داد ، منم دیگه بیرون نرفتم
روی تختم دراز کشیدم به اردلان فکر کردم دیگه اون اعتماد قدیم و بهش نداشتم دیگه نمی تونستم باهاش راحت باشم چون احساس می کردم اون یک برداشت دیگه ای از کارهای من داره ، واقعاً امشب از این که من و اون تنها بودیم ترسیدم
صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم عقیل روی در یخچال برام نامه گذاشته و نوشته ساره من شب نمیام خونه ولی اگه احساس کردی باید بیام این شماره همراهم به من زنگ بزن سریع خودم و می رسونم .
لبخندی زدم ازش خوشم میاومد از این که همیشه رعایت می کرد و سعی می کرد حد خودش و نگه داره
سه روز از رفتن همه گذشت و من توی خونه تنها بودم ، امروز قرار بود ستاره و ستایش برگردند .
سلام ستایش
ستایش : سلام
: ستاره کو ؟
ستایش : رفت خونه خودشون
: چه خبر بود ؟
ستایش : چه خبری باید باشه گریه و زاری
: خودت می خواستی بری
ستایش : کاش نمی رفتم فقط اعصابم خورد شد ، چون هیچ اتفاق دیگه ای نیافتاد
خندیدم : خوب تا تو باشی راه بیافتی بری عزا
ستایش : بابا خوب صد سال سن داشته همچین گریه می کردند انگار یک آدم بیست سال مرده
: براشون عزیز بوده
ستایش : حالا بگو ببینم شام چی داریم
: هیچی
ستایش : یعنی چی ؟
: حوصله نداشتم غذا درست کنم
ستایش : عقیل خونه است ؟
: نه اونم نیاومده خونه
ستایش : تو رو دست کی سپردند
: بهتر اینجوری هم اون راحت بود هم من
ستایش : امشبم نمیاد بهش بگو بیاد
: برای چی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود