ارسالها: 3747
#51
Posted: 20 Aug 2012 16:30
ستایش : چون می دونم خونه باباش راحت نیست
: به کجا زنگ بزنم
ستایش : مگه شماره موبایلش و نداری
: مگه تو داری ؟
ستایش : اره
: خوب زنگ بزن بهش
ستایش گوشیش و در آورد زنگ زد به عقیل بهش گفت اومده خونه ، اونم بیاد .
شب میاد خونه
: پس زنگ بزن بگو پیتزا بیارن
ستایش : باشه
رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم از دیروز کمی حال نداشتم
ستایش اومد توی اتاقم : چیزی شده ؟
: نه
ستایش : چرا اینطوری ؟
: مریض شدم
ستایش : از کی ؟
: از امروز صبح
ستایش : می خواهی بریم درمانگاه
: برم چکار مثل هر ماه بهم یک سرم وصل می کنه بعد می فرستم خونه
ستایش : خوب بهتر میشی دیگه
: نه لازم نیست ، حوصله ام ندارم
ستایش از اتاقم رفت بیرون دلم خیلی درد می کرد نمی دونستم باید چکار کنم .
ساره بیا بیرون ، عقیل اومده
: ستایش حالم خوب نیست شما شام بخورید به منم کاری نداشته باشید
چیزی شده ساره ؟
می خواستم از جام بلند شم
ستایش : دلش درد می کنه
عقیل : بلند شو بریم دکتر
: نه خوب میشم
عقیل : چرا به من زنگ نزدی من که شماره ام برات گذاشته بودم
: چیز خواستی نیست ، خوب میشم
عقیل دستش و روی پیشونیم گذاشت : تب نداری
به ستایش نگاه کردم اون لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون
: نه تب ندارم ، چیز خواستی نیست عقیل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#52
Posted: 20 Aug 2012 16:31
عقیل کنار تختم نشست : بلند شو باید بریم دکتر
: عقیل چیزی نیست تا فردا خوب میشم
عقیل : با من نمی خواهی بیای دکتر
: نه به خدا می دونم تا فردا خوب میشم
ستایش دوباره اومد توی اتاق با خنده : چیزیش نیست عقیل تا فردا خوب خوب میشه ، هر ماه همین طور
عقیل با تعجب : چرا باید اینطوری بشی ، بلند شو باید حتماً بریم دکتر
خدایا حالا چطوری به این بگم چم شده
ستایش خندید : عقیل هیچ نیست بزار استراحت کنه
عقیل با ناراحتی از اتاق رفت بیرون ، منم نشستم و متکا رو تو بغلم گرفتم . مگه خوب می شد دیگه اشکم در اومده بود .
به ساعت نگاه کردم ساعت یک شده بود ، در اتاقم باز شد ، ستایش : چیزی نمی خواهی برات بیارم
: نه مسکن خوردم
ستایش : خوب شب بخیر
: شب تو هم بخیر
ستایش رفت ، منم از درد آروم آروم گریه می کردم
ساره
سرم بلند کردم به سمت تراس نگاه کردم : بله
عقیل اومد توی اتاقم : خوبی ؟
: نه زیاد
عقیل اومد کنارم : بلند شو بریم دکتر حتماً یک چیزی بهت میدن که خوب بشی
: بهم مسکن می زنند هیچ چیز دیگه ای نداره
عقیل : یعنی هر ماه اینطوری میشی آقا رضا خبر داره
: آره هم اون میدونه هم سعید
عقیل : چرا پیش یک دکتر خوب نمیری تا ببین مشکلت چیه ؟
: عقیل
عقیل : جانم
بهش نگاه کردم : طبیعی
عقیل بهم نگاه کرد : چیش طبیعی که تو هر ماه اینجوری بشی
خدا جون چطوری بهش بگم ، چرا این اینقدر خنگ
: ببین عقیل همه خانم ها همین طوری میشن حالا هر کسی یک طوری میشه
عقیل بهم نگاه کرد ، سرم انداختم پایین : خوب حالا متوجه شدم ولی بلند شو بریم دکتر همون مسکنم بزنن خوب آروم میشی
: مسکن خوردم
عقیل : اگه می خواست با اون خوب بشی باید تا حالا جواب می داد
: یکم استراحت کنم خوب میشم
عقیل : من می تونم چکار کنم ؟
لبخندی زدم : هیچی برو استراحت کن
عقیل : تو این طوری من خوابم نمی بره
: کاریش نمیشه کرد
عقیل : بهتر دراز بکشی
دراز کشیدم سرم و گذاشتم روی پاش ، اونم با موهام بازی کرد ، و من آروم از درد اشک می ریختم
: ساره ، عزیزم بیا بریم دکتر
سرم بلند کردم تو چشم هاش نگاه کردم : نه
عقیل : داری گریه می کنی از درد ، بعد نمیای بریم یک آمپول بزنی
: عقیل به خدا فایده نداره خوب میشه
عقیل : باشه سرت و بزار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#53
Posted: 20 Aug 2012 16:31
دوباره سرم و رو پاش گذاشتم و اون با موهام بازی کرد ، هوا دیگه روشن شد و من دردم کم تر شد و خوابم برد
وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود ، از اتاق رفتم بیرون ، ستایش جلوی تلویزیون نشسته بود
: سلام
ستایش : سلام ، بهتری ؟
: اره
ستایش : عقیل گفت بیدار شدی بهش زنگ بزنی
: کجا رفت ؟
ستایش : رفت سرکار
: شماره اش و ندارم
ستایش : اون که شماره اش و بهت داده
: نمی دونم کجا گذاشتم
ستایش : خوب بیا من بهت میگم تو بگیر
شماره اش و گرفتم
بله
سلام عقیل ساره ام
عقیل : سلام ، خوبی عزیزم ؟
: آره ممنون
ستایش زل زده بود به من
عقیل : مراقب خودت باش ، بهتر خوب استراحت کنی
: باشه حتماً ، ممنون
عقیل : خواهش می کنم عزیزم برو استراحت کن
از حرف عقیل تعجب کردم : باشه ، خداحافظ
عقیل : خداحافظ عزیزم
ستایش : خیلی با هم صمیمی شدین
: مگه با تو صمیمی نیست
ستایش : نه به اندازه تو
: من صمیمیت خاصی بین خودمون نمی بینم ، اون درست مثل سعید با من برخورد می کنه
ستایش با یک حالتی : خدا کنه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#54
Posted: 20 Aug 2012 16:32
تعجب کردم چرا ستایش اینقدر حساس شده بود .
از اون شب عقیل هر روز می اومد خونه ، و خیلی عادی با من و ستایش حرف می زد اونم حرف های خیلی معمولی
ستایش : فردا همه میان
: آره چه خوب دلم براشون تنگ شده
ستایش : برای کی از همه بیشتر ؟
: برای همشون
ستایش : حتماً بیشتر از همه برای سعید
عقیل به من نگاهی کرد
: من دلم برای همشون به یک اندازه تنگ شده
ستایش : برای عمو اینا هم به همون اندازه تنگ شده
: من به اون ها چکار دارم ، من دارم ، سعید و بابا و مرضیه جون میگم
ستایش : چی شده اردلان نیاومده اینجا
: منظور ؟
ستایش : هیچی فکر می کردم حتماً بهت یک سری بزنه
از حرف های ستایش خیلی ناراحت شدم ، بلند شدم رفتم توی اتاقم ، نمی دونم چرا تازگی ها با من اینطوری برخورد می کنه
سلام ستاره
ستاره : سلام ساره جون چیزی شده ؟
: نه همین طوری زنگ زدم
ستاره : ستایش چه طور ؟
: خوبه ، ستاره ، ستایش به تو چیزی نگفت ؟
ستاره : برای چی ؟
: نمی دونم چرا اینقدر با من چپ شده اصلاً نمی تونه من و ببینه ، فقط هر طور شده می خواهد من و خراب کنه
ستاره : من از وقتی برگشتیم ندیدمش
: بهتر بیای باهاش حرف بزنی باز با تو راحت تره
ستاره : تو هیچ چیزی نفهمیدی ؟
: نه به خدا ، هیچی ام بهش نگفتم
ستاره : باشه بزار باهاش حرف می زنم ، فردا همه بر می گردند اره
: آره تو هم بیا اینجا برای ناهار یک چیزی درست می کنم دور هم بخوریم
ستاره : باشه
: پلو ، قیمه می خوری دیگه ؟
ستاره : اره
صبح از خواب بیدار شدم و برای ناهار غذا درست کرم ستایش اصلاً از توی اتاقش بیرون نیاومد . صدای زنگ بلند شد در باز کردم ستاره بود
: سلام
ستاره اومد تو من و بوسید : سلام ساره خوبی ، تنهایی ؟
: نه ستایش توی اتاقش بیرون نیومده
ستاره : خوب من میرم باهاش حرف می زنم
: الآن نه چون می دونه من فرستادم بعد برو
ستاره : باشه
: چای می خوری برات بریزم ؟
ستاره : آره
براش چای ریختم گذاشتم جلوش
ستاره : عقیل چطور ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#55
Posted: 20 Aug 2012 16:32
: خوب ، از وقتی ستایش برگشته اونم شب ها میاد خونه
ستاره : مگه اون دو سه شب نیومد
: شب اول چرا چون اردلان اومد اینجا راستش من یکم ترسیدم بهش گفتم بیاد اینجا ، ولی از شب دوم نیومد
ستاره : من خیلی نگران تنهایی شما دو تا بودم
: خوشبختانه خیلی رعایت می کنه
ستاره : آره پسر خیلی خوبی
سلام
ستاره : سلام ستایش خانم کم پیدایی
ستایش : جای نیستم توی خونه ام ، حالا کی پسر خوبی ؟
ستاره : عقیل و میگم پسر فهمیده ای
ستایش لبخندی زد : آره
نمی دونم چرا اصلاً از لبخند ستایش خوشم نیومد
ستاره به من نگاهی کرد احساس کردم اونم همون حس و گرفت
: ستاره ، بابک ظهر میاد
ستاره : نه اون شرکت بعدازظهر میاد
ستایش : من میرم توی اتاقم
ستاره : باشه
ستایش رفت ، به ستاره نگاه کردم
ستاره : چیزی بین و اون عقیل
: من که تا حالا چیزی ندیدم ، عقیل خیلی طبیعی برخورد می کنه
ستاره : باید مراقب باشیم
: اگه چیزی هست فکر کنم از طرف ستایش نه عقیل
ستاره شونه هاش و داد بالا : باید سر در بیارم .
ظهر ناهار خوردیم ، ستایش دوباره رفت توی اتاقش
ساعت چهار بود که بابا و بقیه اومدن
: سلام
مرضیه جون : سلام ، خوبی ساره جون
: ممنون شما خوبید
مرضیه جون : آره عزیزم ، سلام ستاره جون
ستاره : سلام مرضیه جون خسته نباشی
مرضیه جون : سعید جان خسته شد چون کل راه و اون رانندگی کرد
سعید و بابا هم اومدن بغلشون کردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#56
Posted: 20 Aug 2012 16:33
بابا : دختر بابا چطور ؟
: خوبم بابا
سعید : چطوری ؟
: خوب ، تو خوبی ؟
ستاره هم با اون ها رو بوسی کرد
ستایش اومد : سلام
همه رفتن توی حال براشون چای ریختم بردم
: چه خبر ؟
بابا : هیچ خبر
سعید : خستگی ، من برم یک دوش بگیرم که دارم می میرم
: برو آب گرم گرم
سعید : مرسی ساره خانم
سعید رفت
بابا : اگه ایراد نداره منم یک چرتی بزنم که خیلی خسته ام
ستاره : مرضیه جون شما هم برید استراحت کنید معلوم خیلی خسته شدید
مرضیه جون : خیلی گرم بود
: برید استراحت کنید .
اون ها رفتند استراحت کنند من و ستاره هم با هم صحبت می کردیم ، که عقیل اومد
: سلام
عقیل : سلام
ستاره : خسته نباشید
عقیل : ممنون
ستایش اومد : سلام عقیل
عقیل : سلام . مسافرها اومدن
ستاره : اره رفتند استراحت کنند
: تو هم تا لباس تو عوض کنی برات چای میریم
ستایش : من میریزم
عقیل : ممنون
رفت توی اتاقش ، به ستاره نگاه کردم
ستاره ابروش داد بالا
عقیل لباس راحتی پوشید اومد توی حال ، ستایش جلوش چای گذاشت عقیلم بدون اینکه بهش نگاه کنه : ممنون
ستایش : خواهش می کنم
خنده ام گرفته بود فقط همین و کم داشتیم
ستاره : ستایش چرا برای من و ساره چای نریختی
ستایش : نگفتید
ستاره : خوب حالا برو بریز
ستایش با دلخوری بلند شد رفت
عقیل چایش و خورد ، چشم دوخت به تلویزیون و اصلاً به ما توجه ای نداشت ، ولی ستایش تمام حواسش به عقیل بود
داشتم تخمه می خوردم ، یک دفعه پرید توی گلوم شروع کردم سرفه کردن . ستاره زد پشتم ولی فایده ای نداشت
بیا این بخور
لیوان و آب و از عقیل گرفتم ، خوردم
: ممنون
عقیل : خواهش می کنم ، خوب شدی ؟
: آره
ستایش با ناراحتی بلند شد رفت توی اتاقش
عقیلم دوباره نشست به فیلم نگاه کردن
ستاره آروم : من برم با ستایش حرف بزنم
: فکر می کنی درست باشه ؟
ستاره : چاره ای نیست نمی خواهم بعد دیر شده باشه
ستاره رفت ، من همون جا نشسته بودم و با خودم فکر می کردم . یکی موهام کشید . سرم و بلند کردم
: چیه باز تو اومدی خونه موهای من و بکشی
سعید کنارم نشست : دلم خیلی برات تنگ شده بود
: خدا کنه زنم بگیریم همین قدر دلت برای من تنگ بشه
سعید خندید : نه دیگه اون موقع تنگ نمیشه الآن خوب استفاده ها تو بکن چون وقتی داماد بشم نمی تونم باید فقط در خدمت خانم باشم
: ای زن ذلیل
سعید : حالا بدو یک چای برای داداش گلت بریز
: امری باشه
سعید لپم و بوسید : خواهش
خندیدم از جام بلند شدم : عقیل تو هم چای می خوری ؟
عقیل : آره
برای هر دوشون چای ریختم گذاشتم جلوشون ، کنار سعید نشستم : چه خبر بود سعید ؟
سعید : هیچی ، گریه و زاری . اینجا چه خبر بود ؟
: شبی که رفتید اردلان اومد اینجا
سعید ابروهاش و داد و بالا : خوب
: هیچی عقیل اومد اونم رفت خونشون
سعید : اردلان بی خود اومده بود
پایان قسمت سوم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#57
Posted: 20 Aug 2012 16:37
قسمت ۴
: نمی تونستم که بیرونش کنم
سعید : اصلاً نباید در روش باز می کردی
: عقلم به این موضوع نرسید
سعید : خوب شده عقیل اومده خونه
عقیل به سعید نگاه کرد
سعید : ممنون عقیل جان که ساره رو تنها نگذاشتی
عقیل : وظیفه ام بوده
سعید : خیلی آقایی
عقیل لبخندی زد
: حالا چی شده ؟
سعید : هیچی ولی دیگه دلم نمی خواهد با اردلان دیگه شوخی کنی ظرفیت نداره
: باشه
ستاره اومد : چطوری سعید ؟
سعید : خوب تو چطوری ، بابک چطور ؟
ستاره : خوب
سعید : ستایش کجاست ؟
ستاره : توی اتاقش پای سیستم
سعید : ساره از اون تخمه ها یکم به من بده
: بردار
سعید : بده ببینم چند روز خونه نبودم ، دیگه یادتون رفت اطلاعات کنی ، عقیل تو به این دستور نمی دادی
عقیل به من نگاهی کرد
خندیدن : بیچاره عقیل دستورهای ما رو هم انجام میداد
سعید : فایده نداره عقیل باید برات کلاس بزارم
عقیل : نگفته بودی سعید وگرنه سخت می گرفتم
سعید : آره داداشم به اینا رو بدی پررو میشن
با کوسن زدم تو سر سعید : چه غلط ها ، پررو شده
سعید : هوی چرا میزنی
یکی دیگه زدم تو سرش : حواست باشه
سعید بلند شد دستم و گرفت موهام و کشید ، منم تلاش می کردم تا خودم و آزاد کنم
سعید : دیدی عقیل باید اینجوری باشی
عقیل : خوب بسته دیگه کشتیش
سعید دستم ول کرد : تو دل رحمی
دوباره با کوسن زدم تو سرش از کنارش بلند شدم ، اونم دنبالم می کرد . فرار کردم رفتم توی اتاقم ، سعید در باز کرد رفتم توی اتاق عقیل از اون طرف دوباره رفتم توی حال
: نکن سعید
سعید : بی خورد روت زیاد شده باید کمش کنم
: ستاره بهش بگو نکن
ستاره : من دخالت نمی کنم
: خیلی نامردی
همون طور دور می چرخیدم ، سعیدم دنبالم
: سعید تو رو خدا بسته
سعید : نه تو پررو شدی یادت رفت من بزرگ ترم
: برو بابا
سعید به طرفم اومد منم فرار می کردم دور مبل ها می چرخیدم
عقیل از جاش بلند شد ، دور عقیل می چرخیدم
سعید : عقیل بگیرش بدش به من
: عقیل نامردی نکنی
عقیل خندید : من دخالت نمی کنم ، بگزارید برم
سعید دستم گرفت ، منم دست عقیل گرفتم : عقیل کمکم کن
سعید : هیچ کس نمی تونه کمکت کنه
ستاره : سعید خوب تنبیه اش کنی
: خیلی نامردی ستاره
سعید دستم و ول کرد موهام گرفت توی دست
منم با دو تا دست ، دست عقیل و گرفتم : آخ موهام
سعید : ول کن
: نمی کنم
عقیل دستش و انداخت دور کمرم : بابا موهاش کنده شد بیا من گرفتمش ، موهاش و ول کن
سعید موهام و ول کرد : خوب حالا عقیل ام اومد تو تیم ما
: عقیل خیلی نامردی
سعید تا اومد من و بگیره ، عقیل من و ول کرد ، سریع فرار کردم رفتم توی اتاقم
سعید اومد : در باز کن ساره
چه خبر تون شما دو تا
سعید : بابا این خیلی زبون در آورده
بابا : دختر من و تو باز اذیت کردی
در اتاق و باز کردم : بابا همش زور میگه
بابا : غلط کرده به دختر بابا زور میگه
خودم و لوس کردم رفتم تو بغل بابا برای سعیدم ادا در آوردم
سعید : خوب این بار بابا و عقیل به دادت رسیدن بعد از این خبرها نیست
رفتم توی حال : مرسی عقیل
عقیل فقط لبخندی زد کنار ستاره نشستم : خیلی آدم فروشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#58
Posted: 20 Aug 2012 16:49
ستاره : من یک چیزی گفتم
: خیلی حزب بادی
ستاره خندید : خوب اون داشت برنده می شد
: بازم عقیل
ستایش اومد توی حال : باز شما دو تا دیوونه شدید
سعید : احوال ستایش ، کجا بودید کم پیدا
ستایش رفت کنار عقیل نشست : کار داشتم
سعید : چه کار مهمی بوده
ستایش : آره خیلی مهم بود
ستاره رفت با یک سینی چای اومد دور گردوند به من که رسید بهش نگاه کردم دیدم یکم عصبانی ، به عقیل نگاه کردم دیدم خیلی طبیعی نشسته
بابا : عقیل جان شرکت چه خبر بود ؟
عقیل : یک قرارداد تازه بسته شد
بابا : چه خوب
عقیل : بله
سعید آروم : ستایش چش ؟
: نمی دونم
سعید دیگه هیچی نگفت ، مرضیه جون اومد توی حال و دیگه حرف ها حول محور کار چرخید من و ستاره و مرضیه جون هم در مورد عزا حرف زدیم که چی شده بود چی نشده بود .
صدای زنگ بلند شد
سعید در باز کرد : بابک
بابک اومد : سلام به همه
همه بهش سلام کردیم ، نشست و ستاره برای بابک چای ریخت
بابک : چطوری ساره ؟
: خوبم ، تو خوبی
بابک : آره دیگه نمیای خونه ما
سعید : چیه دلت تنگ شده بیاد اونجا خونه خرابت کنه
بابک : کی ساره ، باز ستایش بگی قبول دارم
ستایش : مگه من چکار می کنم ؟
بابک خندید : بابا شوخی کردم ، ولی خودمونیم ساره از تو مظلوم تر
ستایش با یک حالتی : خوب شیطونی هاش و با اردلان می کنه
از حرفش خیلی ناراحت شدم : مگه من با اردلان چکار می کنم ؟
ستاره : ستایش این چه طرز حرف زدن
ستایش : دروغ که نمیگم ، همه هم می دونند
سعید : ستایش کی همچین حرفی زده
ستایش : همه توی تعذیه می گفتند
: مثلاً کیا ؟
ستایش : خیلی ها ، همه می دونند که تو بالاخره با اردلان ازدواج می کنی و این ناز آوردن هات الکی
عقیل به من نگاهی کرد
اخم هام توی هم کردم : به تو ، بقیه هیچ ربطی نداره
عصبانی بلند شدم رفتم توی اتاقم . خیلی ناراحت شدم . نمی دونم چرا ستایش خنجر رو از رو بسته بود . شبم برای خوردن شام بیرون نرفتم .
دو سه روزی گذشت ولی من با ستایش اصلاً حرف نزدم ، دیدم خیلی داره بهم سخت می گذره رفتم خونه مامانی
تا کی می خواهی با ستایش قهر کنی ؟
: ندیدی بیشعور چطوری حرف زد
ستاره : خونه بودی بهتر بود ساره من نمی دونم با ستایش باید چکار کنم
: من کاری نمی تونم بکنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#59
Posted: 20 Aug 2012 16:50
ستاره : باز اونجا بودی می دونستم تو مراقب اون و عقیل هستی
: به من چه ، بعدم عقیل اون جور پسری نیست
ستاره : می دونم ، من از ستایش می ترسم
: من کاری نمی تونم بکنم ، هنوز هیچی نگفتم اون داره با من اینطوری برخورد می کنه وای به روزی که بفهمه من مراقب اون و عقیلم
ستاره : اون حسودیش میشه چون عقیل برای تو خیلی احترام قائل
: خوب چون همیشه با احترام باهاش حرف می زنم
ستاره : اوایل اینجوری نبودی
: ولی بعدش با هم کنار اومدیم و به هم احترام گذاشتیم .
ستاره : بسته دیگه الآن تو دو هفته است اومدی اینجا
: آرامش که دارم
ستاره سرش و تکون داد : نمی دونم چی بگم
باز چکار کردی ساره
: بخدا مامانی من کاری نکردم ، این ستاره شاهد ستایش خودش یک دفعه به من پرید
مامانی : بی دلیل
ستاره : آره مامانی اخلاق ستایش خیلی تغییر کرده
مامانی : دوست هاش عوض نشدن
ستاره : نه
مامانی : بهتر ساره یکم باهاش راه بیای
: باور کنید مامانی من بهش کاری ندارم اون با من همش دعوا داره
ستاره : چون عقیل به تو بیشتر توجه می کنه
: خوب مگه من مقصرم من تونستم باهاش رابطه برقرار کنم خوب اونم تلاش کنه ، بعدم من با سعیدم راحت ترم دلیل نداره که اون با من اینطوری رفتار کنه
ستاره : آره ولی
: ولی چی ؟
مامانی : شاید ستایش از عقیل خوشش میاد
ستاره : منم همین فکر رو می کنم مامانی
: خوب به من چه ربطی داره
ستاره : خوب اون تو رو بین خودش و عقیل می بینه
: دختر با خودش چه فکری کردی فکر کرده بابا اجازه میده اون دو تا با هم ازدواج کنند
مامانی : نمی دونم چی بگم
: عقلم خوب چیزی
ستاره : برای همین میگم برگرد خونه مراقبش باش
مامانی : آره ساره جون برگرد
: باشه بر می گردم ولی قول نمیدم کای بتونم بکنم
وسایلم و جمع کردم ستاره من و گذاشت خونه و رفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#60
Posted: 20 Aug 2012 16:50
: سلام
مرضیه جون تا من و دید لبخندی زد : سلام ساره جون خوبی عزیزم
: ممنون شما خوبید
سعید : چه عجب خانم اومدن
: ناراحتی برم
سعید اومد طرفم بغلم کرد : دیوونه می دونی چقدر دلم برات تنگ شده ، خوب هر روز بهت زنگ می زدم
بابا : بیا بشین ببینم ساره چکار کردی توی این مدت
از همون جا : سلام عقیل
عقیل : سلام ، خوش اومدی
محل ستایش ندادم
کنار بابا نشستم
ستایش : چه به موقع اومدی فردا خونه عمو علی دعوتیم
: کسی به چیزی نگفت بود
چشمم به عقیل افتاد که اخم هاش توی هم بود
بابا : سعید چرا به ساره هیچی نگفتی بودی
سعید : یادم رفت بود بابا
: من برم لباسم راحتی بپوشم میام
رفتم توی اتاقم لباسم و عوض کردم اومدم توی حال احساس کردم همه یک طور خاصی شدند .
ستایش : ساره ناز آوردی اردلان یک زن دیگه انتخاب کرد .
سعید : ستایش
: جدی ، به سلامتی کی هست خیلی خوشحال شدم
سعید : یکی از دخترهای شرکت
: مبارک باش ، کی مجلسش
ستایش : ناراحت نیستی پسر به اون خوبی رو از دست دادی
: معلوم تو خیلی ناراحتی می خواستی بهش بگی خیلی دوستش داری
ستایش : من
: خیلی حواست جمع باشه داری خیلی جدیداً بد حرف می زنی اون روی من بالا نیاد
ستایش از جاش بلند شد : بیادم هیچ غلطی نمی تونی بکنی
بابا با عصبانیت : ستایش این چه طرز حرف زدن
ستایش : همه تون همیشه پشت این ساره رو می گیرید
بابا : چون می دونم آروم تا عصبانیش نکنی هیچی نمیگه
از جام بلند شدم : من میرم توی اتاقم
ستایش : نه تو بشین ناز تو بریز من میرم توی اتاقم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود