ارسالها: 3747
#61
Posted: 20 Aug 2012 16:50
بهش محل ندادم رفتم توی اتاقم در بستم روی تختم نشستم به گریه کردن مگه من چکار کرده بودم که ستایش اینجوری می کرد .
ساعت یک شد و من هنوز به این فکر می کردم چی شده
ساره
: بله
عقیل اومد توی اتاقم : خوبی ؟
: نه
عقیل اومد کنارم نشست ، دستم و توی دستش گرفت : ناراحت نشو
سرم و گذاشتم روی سینه اش شروع کرم به گریه کردن : نمی دونم چرا با من اینطوری می کنه ؟
عقیل : تو یکم صبوری کن
: چرا باید صبوری کنم ؟
عقیل : اون بعد خودش می فهمه اشتباه کرده
تو چشم های عقیل نگاه کردم : مگه من چکار کردم که خودم نمی دونم
عقیل لبخندی زد : کاری نکردی ، چون همه توجه ها به تو یکم دلخور
: مگه من میگم توجه ها به من باشه
عقیل : نه تو نمیگی ، ولی اونقدر خانم هستی که همه به تو بیشتر از اون احترام می گذارند ، حتی بیشتر از ستاره
: خوب یعنی بد
عقیل موهام و داد کنار : نه خیلی ام عالی ، پس یکم تحمل کنی همه چیز حل میشه باشه
: باشه ، سعی می کنم ، اگه بهم سخت گذشت میرم با مامانی زندگی می کنم
عقیل اخم هاش و توی هم کرد : بی خود هیچ جا نمیری ، اینجا خونه تو
: وقتی توش آرامش ندارم موندم الکی
عقیل : نه باید بمونی
: هر کی بخواهد من و ببینه میاد خونه مامانی
عقیل : من که نمی تونم بیام
: چرا مگه اون دفعه نیومدی
عقیل : چرا اومدم ، ولی اونجا راحت نیستم
: عقیل شاید به حرفم به خندی ولی احساس می کنم مامانم اونجا است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#62
Posted: 20 Aug 2012 16:51
عقیل من و توی بغلش گرفت : اون اینجا هم هست باید بخواهی که احساسش کنی
عقیل آروم با موهام بازی کرد ، منم سرم گذاشتم روی پاش و خوابم برد ، صبح که بیدار شدم دیدم روم یک ملحفه است و عقیل رفت توی اتاق خودش ، به خودم کش و قوسی دادم و از اتاق رفتم بیرون
: سلام مرضیه جون
مرضیه جون به من لبخندی زد : سلام عزیزم ، خوبی ؟
: بله
مرضیه جون : بیا عزیزم صبحانه بخور
: کسی خونه نیست
مرضیه جون : نه رفتن دنبال کارهاشون
: ستایش چی ؟
مرضیه جون : اونم رفت بیرون جایی کار داشت
پشت میز نشستم ، مرضیه جون برام یک استکان چای گذاشت ، صندلی رو به روی من نشست : ساره جان می خواستم باهات حرف بزنم
: بفرمائید
مرضیه جون : یکم ستایش و درک کن
: مگه من چکار می کنم که همه ازم می خواهم صبوری کنم
مرضیه جون : تو کاری نمی کنی ولی جدیداً ستایش یکم روی رابطه تو با عقیل و سعید حساس شده
احساس کردم بیشتر منظورش عقیل تا سعید
: مگه من کاری کردم
مرضیه جون دستش و گذاشت روی دستم تو هیچ کاری نکردی ، تو خیلی خانمی ولی دلم نمی خواهد تو رو اصلاً ناراحت ببینم
سرم و تکون دادم : از این به بعد بیشتر رعایت می کنم
مرضیه جون بلند شد سرم بوسید : ممنونم عزیزم ، ساره من تو رو خیلی دوست دارم ، روز اول فکر می کردم اصلاً نتونم باهات رابطه برقرار کنم ولی حالا می بینم از بقیه راحت تر می تونم با تو حرف بزنم ، احساس می کنم تو واقعاً دختر خودمی
بهش لبخندی زدم : ممنون
مرضیه جون : جدی گفتم ، رضا می گفت تو خیلی خاصی ولی من این طور فکر نمی کردم ولی حالا فهمیدم رضا خوب تو رو شناخت و تو واقعاً دختر خواستی هستی
: نه اونقدر که بابا میگه
مرضیه جون : چرا ، دیشب انتظار داشتم از داماد شدن اردلان ناراحت بشی ولی تو خیلی آروم برخورد کردی
: واقعاً خوشحال شدم چون من اردلان و فقط دوست دارم مثل سعید ، مثل عقیل نه بیشتر و نه کمتر
مرضیه جون : آره دیشب متوجه شدم ، عقیل باید افتخار کنه که خواهری مثل تو داره
لبخندی زدم ، صدای باز شدن در اومد
ستایش اومد توی آشپزخونه : سلام
: سلام
مرضیه جون : سلام ستایش جون
ستایش : کی میریم خونه عمو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#63
Posted: 20 Aug 2012 16:51
مرضیه جون به ساعت نگاه کرد : تا ساعت یازده میریم
ستایش : پس من برم حاضر بشم
مرضیه جون : برو عزیزم
صبحانه خوردم ، می خواستم استکان و بشورم که مرضیه جون نگذاشت
می خواستم از آشپزخونه برم بیرون برگشتم سمت مرضیه جون آروم : عقیل میاد که
مرضیه جون : آره عزیزم بعدازظهر میاد چون الان سرکار
: باشه
رفتم تو اتاقم یک تاب نوک مدادی پوشیدم با شلوار لی زغال سنگی ، موهام با گیره بالای سرم جمع کردم ، کمی آرایش کردم . رفتم بیرون تلفن زنگ زد : بله
سلام ساره جون خوبی عزیزم
: سلام ، آره خوبم عقیل
دیدم ستایش اومد و به من نگاهی کرد
عقیل : مامانم هست
: بله گوشی دستت ، من خداحافظ
عقیل : خداحافظ عزیزم
: مرضیه جون عقیل با شما کار داره
مرضیه جون : ممنون عزیزم
گوشی رو ازم گرفت
ستایش به من نگاهی کرد : می خواهی این طوری بیای ؟
بهش نگاه کردم : مگه چش
ستایش : تاب شیک ولی فکر نمی کنی یکم لخت
توی آینه خودم و نگاه کردم : نه خوب همیشه همین طوری می پوشم کسی نمیگه لخت
ستایش : اون موقع اردلان قرار بود با تو ازدواج کنه
: اون موقع ام قرار نبود من با اردلان ازدواج کنم
رفتم توی حال نشستم
مرضیه جون اومد : خوب حاضرید بریم
: مرضیه جون تابی که پوشیدم خیلی بد
مرضیه جون نگاهی کرد : نه عزیزم چقدر خوشگل تا حالا ندیده بودمش
: تازه خریدم
مرضیه جون : خیلی خوشگل شدی ، بیان بریم
رفتم توی اتاقم مانتو سفید با شال سفید سرم کردم رفتم بیرون : من آماده ام
مرضیه جون : منم زنگ زدم آژانس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#64
Posted: 20 Aug 2012 16:51
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم رفتیم خونه عمو
: سلام
صفورا جون تا من دید : سلام دختر گل من خوبی
: ممنون شما خوبید
صفورا جون : کم پیدایی
: شرمنده ، چند وقتی پیش مامانی بودم
بقیه هم احوال پرسی کردند و رفتم نشستم : بقیه ام میان صفورا جون
صفورا جون : آره عزیزم
: من برم مانتوم در بیارم
صفورا جون : برو تو اتاق اردلان بزار
: باشه
رفتم توی اتاق اردلان در باز کردم ، دیدم دراز کشید
: سلام
اردلان تا من و دید : سلام ساره خوبی ؟
: ممنون تو خوبی ، اومدم مانتوم بزارم
اردلان : بیا تو چرا اونجا ایستادی ، قبلاً اجازه نمی گرفتی
: خوب باید یاد بگیرم دیگه ، چون اون موقع اینجا اتاق خودت بود ولی حالا با خانمت شریکی
اردلان توی چشم هام نگاه کرد : این اتاق همیشه متعلق به خودت نه هیچ کس دیگه
مانتو و شالم و در آوردم گذاشتم روی صندلی کامپیوترش
: فیلم جدید نداری اردلان
اردلان از جاش بلند شد اومد کنارم : نه ، دل و دماغ فیلم نگاه کردن ندارم
: چرا ؟ الان که باید خوشحال باشی
اردلان : نه نیستم
: چرا ؟
اردلان : پشیمون شدم از این که رفتم خواستگاری فائزه
: چرا اردلان مگه دوستش نداری ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#65
Posted: 20 Aug 2012 16:51
اردلان : نه
روی تختش نشستن : پس چرا رفتی ؟
اردلان به من نگاه کرد : می خواستم با تو لج کنم
: حالا چی ؟
اردلان : با فائزه صحبت کردم و همه چیز و تموم کردم
: خانواده اش چی ؟
اردلان : چیزی نبوده یکی دوبار رفتیم خونشون همین بعدم همه چیز تموم شد
: کار بدی کردی
اردلان : می دونم ولی نتونستم ، اگه باهاش می موندم بیشتر بهش خیانت می کردم
: درست ، برای همین نرفتی سرکار ، غمبرک زدی
اردلان : نه بابا ، حوصله نداشتم بعدم امروز پنج شنبه است
: راست میگی همه زود تعطیل میشن
اردلان : اره
: پرستو و پریسا هنوز نیومدن
اردلان : پرستو که من و دیوونه کرده
خندیدم : چرا ؟
اردلان دستم و توی دستش گرفت : چون دیگه می دونه تو با من ازدواج بکن نیستی
: خودت از اول می دونستی نباید
اردلان : نباید دل می بستم ، ولی نتونستم
: اردلان از دستم دلخور نباش
اردلان : نیستم ، حالا این عقیل چطور ؟
: جدی ، غیرتی
اردلان : چقدر دوستش داری ؟
: اندازه تو و سعید
اردلان : پس خوب جا باز کرده
: آره خیلی آقا است ، بلند شو بریم پایین
اردلان : باشه
با اردلان رفتیم پایین
ستایش تا من و با اردلان دیدی : اردلان زشت دیگه
اردلان : چی زشت
ستایش : تو دیگه زن داری خوب نیست زیاد با ساره شوخی کنی
اردلان دستش و انداخت دور کمرم : اولاً من زن ندارم ، دوما تو چی میگی بچه ، سوما من و ساره از بچگی اینطوری بودیم و هستیم و خواهیم بود تا چشم هات در بیاد
خندیدم
صفورا جون وقتی من و اردلان و با هم دید لبخندی زد : باز این دو تا به هم رسیدن
اردلان : چقدر همه از به هم رسیدن من و تو ناراحتن
صفورا جون : چون فقط آتیش می سوزونید ، وای به حال هر دو تون اگه سر بهسر پرستو یا پریسا بگزارید
: صفورا جون چه طرف دار اون دو تا شدید ، از خواهرشوهر ترسیدید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#66
Posted: 20 Aug 2012 16:52
اردلان : خدایش عمه بهار ترسم داره
هر دو خندیدم ، صدای زنگ بلند شد ، عمه بهار و عمه شیرین با هم اومدن ، دخترهام باهاشون بودند و از این که دوباره من و اردلان و کنار هم میدیدن کاملاً شوکه می شدند .
پرستو دیگه نتونست تحمل کنه : اردلان شما به خانم تون گفتید
اردلان : بابا من زن ندارم همه چیز تموم شد ، گوش هام متوجه شدند برگشتند به حالت قبلشون
پریسا : جدی
اردلان : آره
عمه بهار : دختر خوبی بود
اردلان : منم نگفتم دختر بدی ولی الان نمی تونستم داماد بشم
ساعت دو بود که مردها هم اومدن ، عقیل اومد
سعید : سلام اردلان خوبی
اردلان : آره
سعید : خوب شد امروز نیومدی
اردلان : چرا
سعید اومد کنار من و اردلان نشست : یک دعوایی شد
: کی با کی ؟
سعید : خانم شکوری با آقا سریانی
: برای چی دعوا کنند ؟
اردلان : اون دو تا هر روز با هم دعوا دارند
عقیل رو به روی من نشسته بود ، بهش نگاه کردم ، بهم لبخندی زد و منم جوابش و دادم
سعید : نمی دونم باز این سریانی بهش چی گفت بود که دیگه دعوا بالا گرفت ، بابا و عمو جداشون کردند
اردلان : بالاخره کار به فیزیکی رسید
سعید : آنچنان شکوری زد تو گوش سریانی که خدا می دونه
اردلان : عجب شیر زنی
بابا کنار عقیل نشست : خسته نباشی بابا
بابا : ممنون دخترم
چشمم به ستایش افتاد که داشت عقیل و نگاه می کرد ولی عقیل بهش هیچ توجه ای نداشت
صفورا جون : چرا ستاره نیومد ؟
مرضیه جون : قرار بود بیاد حتماً منتظر آقا بابک
: من الآن بهش زنگ می زنم
شماره خونه شون و گرفتم جواب نداد
برگشتم پیش همه : جواب نمیده
بابا : حتماً داره میاد
اردلان : بیا ساره بیا اینجا بیشین
رفتم کنارش نشستم ، ستایش یک خنده ای کرد ، به عقیل نگاه کردم دیدم یکم اخم هاش توی هم
این چرا اینجوری می کنه یک بار می خنده یک بار اخم می کنه
اردلان : ساره کی باید بری برای انتخاب واحد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#67
Posted: 20 Aug 2012 16:54
: هنوز یک ماه دیگه مونده
اردلان : اره راست میگی
صدای زنگ اومد ستاره و بابک از همه برای دیر اومدن عذرخواهی کردند .
ناهار رو خوردیم بزرگ ترها رفتند استراحت کنند ما جوون ها دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم .
اردلان : ستایش جواب دانشگاه نیومد
ستایش : نه
اردلان : قبول میشی
ستایش : نمی دونم شاید
سعید : اونقدر درس خونده که حتماً قبول میشه
ستایش : بله قبول میشم
اردلان : هیچکس تو ما مثل ساره درس نخوند
پرستو : خوب همه مون دانشگاه قبول شدیم
سعید : آره دیگه
دنیا : ولی رشته ساره کجا رشته ما کجا
چشمم به عقیل افتاد که پاش و روی پاش انداخته بود و تند تند تکون می داد مشخص بود عصبی
اردلان : دینا بلند شو یک دور چای بریز بخوریم
دینا : من مهمون ها بلند شو برو بریز
پرستو : ساره تو برو بریز
از جام بلند شدم : همتون تنبل هستید
چای ریختم وقتی برگشتم دیدم پرستو کنار اردلان نشسته ، چای رو گذاشتم روی میز کنار دینا نشستم
دینا آروم : ستایش چشه ؟
: نمی دونم
ستایش : عقیل چای می خوری ؟
عقیل : نه ممنون
بچه ها چای رو برداشتند احساس کردم عقیل داره عصبی تر میشه از چهره اش کاملاً معلوم بود .
رفتم طرفش استکان و جلوش گرفتم آروم : به جای عصبانی شدن چای بخور
بهم لبخندی زد استکان و ازم گرفت : ممنون
گوشیش و گذاشت کنارش دیدم براش پیام اومد فهمیدم از پیام ها ناراحت ، رفتم پیش دینا دوباره نشستم ، با دخترها شروع کردیم حرف زدن و همون چیزهای معمولی حرف زدن
ستایش با گوشیش بازی می کرد و زیاد به ما توجه نداشت
دینا : ستایش عاشق شدی ؟
دنیا : اون بیچاره ای که ستایش عاشقش بشه
ستایش : چرا
دنیا : چون اونقدر بهش گیر میدی که خسته اش کنی ، از وقتی اومدی داری یک سره بهش اس میدی بسته دیگه
به ستایش نگاه کردم
ستایش : هر کاری دلم بخواهد می کنم
پریسا : حالا فراریش ندی
ستایش : نه فرار نمی کنه
از حرف های ستایش تعجب کردم به چه راحتی گفت کسی رو دوست داره ، اصلاً باورم نمیشد
عقیل از جاش بلند شد : من با اجازه میرم
اردلان : کجا عقیل جان ؟
عقیل : میرم خونه یکم کار دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#68
Posted: 20 Aug 2012 16:54
ستایش : عقیل منم می بری خونی
عقیل : نه چون قبلاً باید جای برم نمی تونم تو رو ببرم بعد میرم خونه
اردلان : هر طور راحتی عقیل جان
عقیل با همه خداحافظی کرد و رفت
پریسا خندید آروم به ستایش : دیدی فراریش دادی
خودم و به نشنیدن زدم ، پس همه می دونستند که ستایش عقیل و دوست داره الی من خنگ
پرستو : حالا براش چی می فرستادی ؟
ستایش : فضولی نکنید
پریسا : چی جواب شنیدی ؟
ستایش بلند شد رفت
دینا : ساره تو نمی دونی چی بهم می گفتند
: من فکر نکنم عقیل با ستایش دوست باشه
دنیا : اوه بابا این چقدر عقب چند بار با هم بیرون رفتند
: این که دلیل نمیشه منم با عقیل بیرون رفتم
پرستو : اون عقیل و به دوست هاش دوست پسرش معرفی کرده
: شما از کجا می دونید ؟
پرستو : من باهاشون بودم
: تو هیچی بهش نگفتی
پریسا : می تونی برو در مورد عقیل باهاش حرف بزن همچین بهش بر می خوره
سرم داشت سوت می کشید هنوز نمی تونستم باور کنم که ستایش به عقیل دل بسته بود ، پس یعنی عقیلم به ستایش دل بسته بود ، بابا اگه بفهمه چه حالی میشه
دیگه تا وقتی رفتیم خونه هیچی نفهمیدم ، همش توی فکر بودم
توی اتاقم بودم
ساره جون
: بله مرضیه جون
مرضیه جون : بیا تلفن ستاره کارت داره
رفتم بیرون گوشی رو ازش گرفتم : ممنون
رفتم توی اتاقم : سلام ستاره
ستاره : چی شده بود امروز خیلی گرفته بودی
: می تونی حرف بزنی ؟
ستاره : اره بگو تنهام
: امروز فهمیدم واقعاً ستایش عقیل و دوست داره
ستاره : عقیل چی ؟
: نمی دونم عقیل خیلی عصبانی بود زودم رفت
ستاره : این دختر دیوونه شده
: ستاره باید چکار کنیم ، اگه بابا یا مرضیه جون بفهمند
ستاره : نمی دونم ساره ، من خیلی باهاش حرف زدم اون امروز تو خونه عمو با کمال پرویی به من گفت عقیل و بدست میاره
خندیدم : همین و کم داشتیم
ستاره : عقیل چی ؟
: من تا حالا چیزی ازش ندیدم
ستاره : خیلی مراقب باش
: یعنی چی ؟
ستاره : این ستایشی که من دیدم از هر راهی برای نزدیکی به عقیل استفاده می کنه ، مراقب باش
: چطوری ؟
ستاره : اتاق تو با عقیل یک تراس مشترک داره مراقب باش ستایش
: دیگه فکر نمی کنم اینقدر پیش بره ستاره
ستاره : هیچ چیزی از این دختر بعید نیست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#69
Posted: 20 Aug 2012 16:55
: باشه خداحافظ
ستاره : خداحافظ
رفتم بیرون گوشی رو گذاشتم بابا و سعید نشسته بودند از ستایش هیچ خبری نبود .
بابا : مرضیه خانم شام چی داریم
مرضیه جون : بیان غذا آماده است
رفتم توی آشپزخونه ، ستایش اومد
: عقیل مگه نمیاد
مرضیه جون : هنوز نیومده خونه
ستایش با اخم به من نگاه کرد
شام خوردیم ، رفتیم توی حال نشستیم بابا و مرضیه جون و سعید رفتند خوابیدن
ستایش اومد طرفم آروم : زیاد دور عقیل نگرد
: تو دیوونه شدی ؟
ستایش : نه ، من دوستش دارم
ستایش رفت و من به رفتنش نگاه کردم ، خوابم نمی اومد جلوی تلویزیون نشستم به فیلم نگاه کردن ، حالا باید با عقیل و ستایش چکار می کردم .
صدای باز شدن در اومد و بعد عقیل وارد شد ، بهش نگاه کردم
سلام
: سلام ، شام خوردی
عقیل : آره ، شب بخیر
: شب بخیر
فیلم تموم شد رفتم توی اتاقم ولی مگه خوابم می برد . رفتم روی تراس به بیرون نگاه کردم
چرا نخوابیدی
: خوابم نمی بره
عقیل : چیزی شده ؟
: نه
عقیل : خوشحال شدم با اردلان دوباره دوست شدی
: مگه آدم چند وقت می تونه با داداش حرف نزن
عقیل لبخندی زد : دو هفته
خندیدم : اره
عقیل : بهتر برم بخوابم تو هم برو بخواب
: باشه ، راستی من فردا میرم خونه مامانی تا چند وقت دیگه نمیام
عقیل : چرا ؟
: اونجا راحت ترم
عقیل : می تونم ازت یک خواهش بکنم
: بگو
عقیل : نرو
: چرا ؟
عقیل : بهتر نری خواهش می کنم
: اگه برم چیزی میشه ؟
عقیل توی چشم هام نگاه کرد : آره
لبخندی زدم : داداشی دلش برای خواهرش تنگ میشه
عقیل لبخندی زد : اون که آره ولی دلم نمی خواهد اتفاق های دیگه ای بیافته
: باشه نمیرم
عقیل : ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#70
Posted: 20 Aug 2012 16:55
: شب بخیر
عقیل : شب تو هم بخیر
رفتم توی اتاقم ، یعنی اون از کارهای ستایش می ترسید
---
جواب دانشگاه ستایش اومد دانشگاه دولتی که قبول نشد ولی دانشگاه آزاد رشته کامپیوتر قبول شد ، بابا ثبت نامش کرد .
کلاسم هام شروع شد و دیگه تموم فکر و ذکرم شده بود درس خوندن ، کمتر بقیه رو میدیدم چون درس ها مشکل شده بود .
توی اتاقم داشتم درس می خوندم
چه عجب تو توی خونه ای
: سلام سعید
سعید : علیک تو نمیگی دلم برات تنگ میشه
: شرمنده سعید خیلی درس ها سنگین شده
سعید : حق داری
: چه خبر اردلان چطور
سعید : اونم خوب ، حال تو رو گاهی از من می پرسه ، بیا بریم شام بخوریم
: من سیرم
سعید دستم و گرفت : بیا بریم دیگه بسته یکم به خانواده برس
لبخندی زدم رفتم توی آشپزخونه : سلام
بابا : سلام ، چه عجب اومدی بیرون
: بابا درس هام خیلی سنگین شده
بابا : می دونم دخترم
سعید : یکم از این ستایش یاد بگیر خونسرد ، انگار نه انگار درس داره
ستایش : کلاس های من بیشتر عملی ، بعدم من بلدم
سعید : بله بلد ، آخر ترم معلوم میشه
مرضیه جون : بفرمائید شام
: عقیل کجاست ؟
مرضیه جون : عقیل الان یک هفته ای هست خونه نمیاد
: چرا ؟
بابا : نمی دونیم
: مشکوک می زنه
سعید : شاید می خواهد زن بگیره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود