ارسالها: 3747
#71
Posted: 20 Aug 2012 16:56
مرضیه جون : نه هنوز زود
: پس چرا نمیاد خونه
مرضیه جون : نمی دونم به خدا بهش گفتم بیا میگه نه رفت خونه بابا و مامان
: بهتر بابا باهاش حرف بزنید برگرد
بابا : بهش گفتم ولی میگه نه
چشمم به ستایش با غذاش بازی می کرد ، می دونستم هر چی هست زیر سر این ستایش
غذام و خوردم رفتم توی اتاقم ، یعنی چی شده که عقیل دیگه نمیاد خونه ، یعنی اتفاقی بینشون افتاده
گوشیم و برداشتم ، می خواستم به عقیل زنگ بزم ولی هر کاری کردم نتونستم با خودم گفتم شاید این طوری بهتر باشه
چند روز دیگه گذشت ولی بازم از عقیل خبری نشد ، مرضیه جون هم خیلی گرفته شده بود ، رفتم توی اتاقم به عقیل زنگ زدم
: سلام
عقیل : سلام
: خوبی
عقیل : از احوال پرسی شما خوبم
: عقیل چرا نمیای خونه
عقیل : اینجا راحت ترم
: ولی ما ناراحتیم
عقیل : تو اصلاً یادت هست که منم توی اون خونه هستم
: مگه میشه یادم نباشه
عقیل : برای همین یک سره بهم زنگ زدی
: می دونی که درس دارم
عقیل : خوب برو مزاحم درس خوندنت نمیشم
: عقیل از من ناراحتی
عقیل : نه عزیزم از تو ناراحت نیستم
: پس شب بیا خونه
عقیل : نه
: چرا نه ، بیا مرضیه جونم خیلی دلگیر
عقیل : ساره می ترسم بیام
: چرا عقیل
عقیل : یعنی تو نمی ونی
: نه
عقیل : ولش کن
: شب منتظرتم ، بهتر به کسی ام نگی من بهت زنگ زدم
عقیل : باشه عزیزم به کسی چیزی نمی گم ولی اگه بیام فقط به خاطر تو
: ممنون ، پس خداحافظ شب می بینمت
بابا و سعید طبق معمول اومدن خونه
: سلام
مرضیه جون : سلام ، عقیل نمیاد
بابا : نمی دونم خانمم بهش گفتم بیا بریم ، گفت بتونه میاد
مرضیه جون با ناراحتی رفت توی آشپزخونه ، به بابا نگاه کردم
سعید : بهتر برید با مرضیه جون حرف بزنید
بابا بلند شد رفت توی آشپزخونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 20 Aug 2012 16:56
سعید آروم : نمی دونم چش شده
: مگه شرکت نمیاد
سعید : چرا ، ولی اونم از یک چیزی خیلی ناراحت نمی دونم چیه
: شاید با پدرش به مشکل خورده
سعید : نمی دونم ساره
ساعت شش شد ولی از عقیل هیچ خبری نشد ، پس چرا به من گفت فقط به خاطر من میاد اون که نیومد
صدای زنگ اومد بعد از چند دقیقه در باز شد
: عقیل
مرضیه جون خوشحال رفت سمت در ، عقیل مرضیه جون رو بغل کرد و بوسید : سلام مامان ، خوبی ؟
مرضیه جون اشک هاش ریخت : چرا نیومدی ؟
بابا : خانم حالا که اومده
بابا با عقیل دست داد
سعید : می خواستی ببینی چقدر دوستت دارند
عقیل لبخندی زد ، منم خوشحال باهاش دست دادم : خوش اومدی
عقیل : ممنون
ستایش رفت طرفش
عقیل : من برم لباسم و عوض کنم میام
بابا : برو عقیل جان راحت باش
ستایش حسابی پکر شد
عقیل اومد توی حال نشست
بابا : چه خبر عقیل جان ؟
عقیل : سلامتی
مرضیه جون : بابا و مامان خوب بودند
عقیل : اره ، سلام زیادی رسوندند
ستایش به عقیل نگاه می کرد ، ولی عقیل اصلاً بهش توجه ای نداشت
مرضیه جون : بهتر بیان شام بخورید
شام خوردیم ، ظرف ها رو شستم و همه چیز و مرتب کردم
مرضیه جون : دستت درد نکنه
: من که کاری نکرده بودم زحمت اصلی مال شما بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 20 Aug 2012 16:56
رفتم توی حال نشستم
بابا : بچه ها من و مرضیه خانم باید یک چند روز بریم مسافرت
: کجا بابا
بابا : البته سعیدم با ما میاد
سعید لبخندی زد
: چیزی شده ؟
بابا : نه ، ولی می خواهیم سعید داماد کنیم
شروع کردم دست زدن و رفتم سعید و بغل کردم : ای نامرد چرا به من نگفتی ، حالا کی هست
بابا : شهره
: وای چه خوب من خیلی دوستش دارم
ستایش : سعید دختر بهتر از اونم پیدا می کنی
اخم هام و توی هم کردم : دختر بهتر از اون پیدا نمیشه خیلی خانم
سعید : برای همین انتخابش کردم
: مبارک
بابا : هنوز معلوم نیست
: چرا معلوم ، جواب اونم بله است
مرضیه جون بلند شد : خوب بفرمائید شیرینی
: کی میرید ؟
بابا : فردا حرکت می کنیم ، عقیل جان فقط شرمنده اگه لطف کنی شب ها بیای خونه که این دو تا تنها نباشند
عقیل : چشم
بابا : ممنون
عقیل بلند شد سعید و بوسید : مبارک باشه سعید جان امیدوارم خوشبخت بشی
سعید : ممنون
ساعت چهار بعدازظهر بابا و مرضیه جون و سعید رفتند
ستایش توی خونه لم داده بود و تخمه می خورد
برای شام کوکو درست کردم . صدای زنگ بلند شد و بعد عقیل اومد تو ستایش رفت سمت در : سلام
عقیل بهش نگاهی کرد : سلام
: سلام عقیل خسته نباشی
عقیل به من لبخندی زد : سلام ساره تو هم خسته نباشی
عقیل رفت توی اتاقش
ستایش عصبانی رفت توی اتاقش
دوباره صدای زنگ اومد در باز کردم ، ستاره بود
: سلام
ستاره : سلام آبجی خانم ، کی هست کی نیست ؟
: من و ستایش و عقیل
ستاره : که این طور
: بابک کو
ستاره : قرار شد از شرکت بیاد اینجا
سلام ستاره خانم
ستاره : سلام عقیل جان خوبی خسته نباشی
عقیل : ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 20 Aug 2012 16:57
رفت توی دستشویی
ستاره : ستایش کو ؟
: تو اتاقش
ستاره : این چند شب که بابا نیست خیلی مراقب باش
: باشه
ستاره : بیا این چند شب برو تو اتاق ستایش بخواب
: کوتاه بیا دارم بزور تحملش می کنم همین که با عقیل حرف می زنم اون اخم هاش توی هم میره
ستاره : چه غلط ها
: همین و بگو ، بیا چای بخور
ستاره : مرسی
عقیل از دستشویی اومد بیرون
: عقیل چای می خوری ؟
عقیل : ممنون میشم
براش چای ریختم بردم توی حال گذاشتم جلوش
عقیل : ممنون
: خواهش می کنم
برگشتم توی آشپزخونه کنار ستاره نشستم : این بیچاره ام از دست کارهای ستایش از خونه فراری شده بود
ستاره : یعنی اون ستایش و دوست نداره
: دیروز که اومد با همه خوب احوال پرسی کرد ولی محل ستایش نداد
ستاره : جدی
: آره
ستاره : باور کن هر چی با ستایش حرف می زنم فایده نداره
: می دونی ستاره به این فکر افتادم که با بابا حرف بزنم
ستاره : منم به همین موضوع فکر می کنم
: بهتر زود عروسش کنیم بره
ستاره : فکر می کنی بره می تونه یک زندگی رو بچرخونه
: نمی دونم ستاره ولی اینجا موندنش خیلی خطرناک
ستاره : آره
ستایش اومد توی آشپزخونه : سلام ستاره
ستاره : سلام ستایش خوبی
ستایش : آره خوبم
صدای زنگ اومد ستایش در باز کرد ، بابک اومد تو
: سلام بابک
بابک : سلام ساره خوبی
: ممنون تو خوبی
بابک : چه خبر ، دانشگاه چطور
: هیچ خبری نیست ، دانشگاه هم در امن و آرامش
بابک : تو از دوره دانشجویت هیچی نمی فهمی شیطنت بلد نیستی
ستایش خندید
عقیل به من نگاهی کرد
: وقت شیطنت ندارم رفتم اونجا درس بخونم
بابک : حاضرم شرط ببندم این ستایش خوب خودش و نشون داده
ستایش خندید : نه اونقدر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 20 Aug 2012 16:57
بابک : اگه دانشگاه رفتند مثل ستاره باشه ، همه یک طرف تو هم یک طرفی
ستاره : بابک مگه من تو دانشگاه چکار می کردم
بابک : چکار نمی کردی ؟
ستاره خندید : خودت دوست داشتی اذیتت کنم
بابک : پدر من و در آورد
ستایش : خوب مگه بد بوده
بابک : نه ولی تو بچه خوبی باشی
ستایش : پسر دانشگاه مالی نیستند که بخواهم براشون وقت بزارم
به عقیل نگاه کردم خیلی بی تفاوت بود
بابک : ساره پسرهای دانشگاه شما چی ؟
ستایش : این یا تو کلاس یا تو کتابخونه به پسرهای دانشگاه نمیرسه
: وقت ندارم
بابک : تو خیلی درس و جدی گرفتی
: می خواهم موفق باشم
بابک : بالاخره که چی باید ازدواج کنی
: وقتی خواستم ازدواج کنم به این چیزها فکر می کنم
ستایش : با وجود اردلان ساره وقت فکر کردن به بقیه رو نداره
ستاره : اون موضوع منتفی شده اردلان فهمیده اشتباه کرده پس تو هم تمومش کن
ستایش : خوب بابا
: شام می خورید ؟
بابک : اره من امروز ناهار نخوردم
رفتم توی آشپزخونه میز و آماده کردم ، ستاره اومد
: ستاره دیگه نمی تونم ستایش و تحمل کنم
ستاره : این چند روز و تحمل کن تا بابا برگرده
: باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 20 Aug 2012 16:57
بابک و ستاره تا ساعت دوازده پیش ما بودند و بعد رفتند خونشون ، ستایش و عقیل رفته بودند توی اتاقشون ، دو رو بر خونه رو تمیز کردم ، رفتم توی اتاقم .
ساعت دو شد رفتم روی تراس صدای در اومد اول فکر کردم اتاق من ولی بعد دیدم اتاق عقیل ، کناری ایستادم دیدم ستایش وارد اتاق عقیل شد ، خوشبختانه در تراس اتاق عقیل باز بود و خوب صدا ها رو می شنیدم
عقیل : چی می خواهی اومدی اینجا ؟
ستایش : عقیل چرا اینجوری می کنم
عقیل : چکار می کنم ؟
ستایش : چرا دیگه نمیای بریم بیرون
عقیل : تو به من گفتی بیا بریم می خواهم با دوست هام برم اون ها با برادرشون میان تو هم با من بیا ، قبول کردم اومدم ، ولی بعد اونجا فهمیدم اونا دوست پسرهای دوست هات هستند من و دوست پسرت معرفی کردی ، گفتم ایراد نداره من برادرشم حالا بزار فکر کنه من دوست پسرشم بهتر از این که بره با پسرهای دیگه دوست بشه ، باهاتون بیرون اومدم
ولی ستایش تو یادت رفت که من چکار تو میشم
ستایش : تو هیچ کاری من میشی ، من سوال کردم ، من و تو خواهر برادر نیستیم
عقیل : ستایش این چه حرفیه ؟
ستایش : من سوال کردم من می تونم عاشق تو باشم و تو هم عشق من باشی
عقیل : خیلی بچه ای ستایش
ستایش : من دوستت دارم
به دیوار تکیه دادم حالا باید چکار می کردم می رفتم توی اتاق یا نه
عقیل : ولی تو برای من مثل خواهری نه بیشتر
ستایش : نمی خواهم خواهر تو باشم
عقیل : منم دوست ندارم تو نقش دیگه ای غیر از خواهر برای من بازی کنی
رفتم جلوتر تا بتونم ببینمشون
ستایش : ولی من عاشق تو شدم
عقیل : من و تو خیلی اختلاف داریم من تو رو نمی خواهم می فهمی ستایش دوستت ندارم
ستایش : کی رو دوست داری ؟
عقیل : هر وقت عاشق شدم بهت میگم
باد پرده رو کناری زد عقیل چشمش به من افتاد
ستایش یک دفعه قد بلندی کرد و لب عقیل و بوسید ، واقعاً خشکم زده بود .
عقیل با یکم داد : ستایش برو بیرون
ستایش با گریه : عقیل دوستت دارم
عقیل : ازت بدم میاد برو بیرون
ستایش با گریه رفت بیرون ، منم دیگه اونجا نموندم رفتم توی اتاقم ، حالا باید چکار می کردم
ساره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 20 Aug 2012 16:58
برگشتم به عقیل نگاه کردم
عقیل : من بی گناهم به خدا
: برو بیرون عقیل باشه بعد حرف می زنیم
عقیل : نه همین حالا
: چی می خواهی بگی ؟
عقیل : نگو نمی دونستی چرا نمی اومدم خونه
بهش نگاه کردم
عقیل دستم و گرفت : ساره بخدا من هیچ علاقه ای به ستایش ندارم بارها بهش گفتم که دوستش ندارم ، اومد بهم گفت می خواهد با دوست هاش بره بیرون منم به عنوان برادر باهاش برم ، به خدا نمی دونستم می خواهد من به دوست هاش دوست پسرش معرفی کنه
: حالا می خواهی چکار کنی ؟
عقیل : وقتی همه برگردند میرم خونه آقاجون با اون ها زندگی می کنم تا ستایش من و فراموش کنه
: فکر می کنی درست بشه ؟
عقیل گوشیش و طرفم گرفت : به خدا یک بار نه به پیام هاش جواب دادم نه به تلفن هاش
: عقیل چرا اینجوری شد ؟
عقیل : به خدا نمی دونم ساره من خیلی رعایت کردم ، که یک بار این اتفاق نیافت ، اصلاً نباید از اول می اومد اینجا
تو چشم های عقیل نگاه کردم
عقیل آروم بغلم کرد : ساره من و می بخشی نه
: تو که مقصر نیستی
عقیل : چرا هستم
از توی بغلش اومدم بیرون : تو که میگی به ستایش علاقه ای نداشتی
عقیل موهام و کنار زد : به اون نه ؛ ولی تو رو دوست داشتم
: عقیل
عقیل : بزار بگم دیگه نمی تونم پنهانش کنم
: دوست ندارم
عقیل دستش و روی دهنم گذاشت : اگه اینجام فقط و فقط به خاطر تو نه هیچ کس دیگه ، از وقتی اومدم تو برام مهم شدی فقط تو ، نه هیچ کس دیگه ، اگه می اومدم فقط می خواستم کنار تو باشم ، وقتی می رفتی خونه ستاره یا مامانی ات چند روز می موندی من دیوونه می شدم و وقتی بر می گشتی از دستت عصبانی بودم ، ساره من از فردا دیگه نمیام خونه خودت به بابات یک چیزی بگو ، من بهش خیانت کردم ، من و ببخش باشه ساره میرم تا تو رو فراموش کنم
: عقیل تو نباید
عقیل : می دونم ساره ولی به خدا دست خودم نبود از روزی که دیدمت دلم لرزید
عقیل سرم و بوسید رفت توی اتاق خودش ، از اون روز دیگه عقیل و ندیدم ، بابا و بقیه برگشتند شهره بهش جواب بله رو داده بود و همه در تدارک عروسی بودند
در مورد اون شب به ستاره هیچی نگفتم ستایش ام دیگه خیلی آروم تر شده و به من دیگه کاری نداره ، نمی دونم چرا دیگه مرضیه جون هم از عقیل یادی نمی کنه هر وقت دلش براش تنگ میشه میره خونه بابا و مامانش تا اون و ببینه ، نمی دونم اونم می دونست که ستایش عقیل و دوست داره یا عقیل من و
طبق برنامه قبل همه رفتیم شمال تا مراسم عقد سعید و شهره و بگیریم عقیل مجبوری با ما اومد نمی تونست دیگه نیاد ولی تمام تلاش این بود که نه با من و نه با ستایش رو به رو نشه
عروس و داماد اومدن
رفتم استقبالشون شهره واقعاً خوشگل شده بود ، رفتند توی اتاق عقد
اردلان اومد کنار گوشم : خوشگل شدی
: خوشگل که بودم
اردلان : بله بر منکرش لعنت ، ولی این لباس گلبهی خیل بهت میاد
: ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 20 Aug 2012 16:58
اردلان : من می خواستم داماد بشم ، نشد ولی این سعید چه زود موفق شد
: آره چون انتخابش درست بوده
اردلان : انتخاب منم درست بوده
: اردلان باز شروع کردی
ازش دور شدم دیدم عقیل تنها روی صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد ، دلم می خواست برم پیشش ولی نتونستم رفتم توی اتاق عقد ، مراسم شروع شد و صیغه عقد جاری شد ، چشمم به عقیل افتاد با یک حالت خاصی به من نگاه کرد
خدایا حالا باید با این عقیل چکار می کردم
ستاره کنار گوشم گفت : اردلان با اون دختر نگاه کن
برگشتم نگاه کردم دیدم داره با یک دختر حرف می زنه : خوب که چی ؟
ستاره : مثل اینکه ازش بدش نیومده
: خوب به من چه ربطی داره
ستاره : نمی خواهی هنوز بهش فکر کنی
به چشم های ستاره نگاه کردم : تو مثل اینکه دیوونه شدی نه ؟
ستاره : چرا ؟
: من هیچ علاقه ای به اون ندارم می فهمی
ستاره : خوب حالا چرا ناراحت میشی
رفتم بیرون از اتاق عقد و کناری نشستم
خوبی ساره
سرم بلند کردم عقیل جلوم ایستاده بود : آره خوبم
کنارم نشست : چی ناراحتت کرده ؟
: این که همه فکر می کنند من باید زن اردلان بشم
عقیل : همه اشتباه می کنند
: واقعاً من و اون اصلاً به درد هم نمی خوریم
عقیل : تو هم بخواهی جواب بدی من نمی گذارم
تو چشم هاش نگاه کردم : چرا ؟
عقیل : چون از نظر من پسر هرزه ای ، پس تو نباید خود تو بد بخت کنی
لبخندی زدم : من اصلاً الان به ازدواج فکر نمی کنم
عقیل : کار خوبی می کنی بگرد یک خوبش و پیدا می کنی
: می دونم
عقیل دستش و به طرفم آورد : حالا بلند شو غمبرک نزن
دستش و گرفتم رفتیم پیش بقیه مهمون ها ، شب خوبی بود . مهمونی دیگه تموم شده بود با عقیل کناری ایستاده بودیم و با مهمون ها که داشتند می رفتند خداحافظی می کردیم
ستایش اومد کنار عقیل دستش و گرفت
عقیل خیلی مودبانه دستش و از توی دست ستایش در آورد آروم : آخرین بارت باشه
ستایش حسابی جا خورد از ما دور شد ، به عقیل نگاه کردم : براش لازم بود
لبخندی زدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 20 Aug 2012 16:59
بابا : علی نمی رفتی شب می موندی
عمو علی : نه باید برم صبح جای کار دارم خداحافظ
خانواده عمه ها هم رفتند . توی حیاط نشستم : مهمونی خوبی بود
شهره اومد کنارم نشست : آره ولی پاهام داره می شکنه
: چرا ؟
شهره : خسته شدم از صبح توی آرایشگاه ، بعدم توی آتلیه
: همین دیگه
شهره : دلم می خواهد برم چند روز بخوابم
: برو تو اتاقت راحت بخواب
شهره خندید : من برم اول این لباس و در بیارم
چشمم به عقیل افتاد بهم لبخندی زد ، جواب لبخندش و دادم .
پدر شهره اومد و ما رو دعوت کرد بریم توی خونه ، به خانم ها یک اتاق دادند و به آقایون یک اتاق دیگه
روی تشک نشستم : وای خسته ام
مرضیه جون : پاشو عزیزم لباس تو در بیار بگیر بخواب
: باشه
ستایش با یک حالتی به من نگاه کرد ، بلند شو لباسش و عوض کرد و دراز کشید
: مهمونی خوبی بود
ستاره : آره واقعاً حال داد خدایش خانواده خوبی هستند
: آره
مرضیه جون : خدا خیرشون بده خدایش خیلی آبرو داری کردند
: آره ، هر کی اومد حسابی شوکه شد
ستایش : همچین میگین عالی بود که هر کی ندونه فکر می کنه چکار کرده بودند
ستاره : ستایش این چه طرز حرف زدن خیلی عالی بود شام خوب ، موزیک خوب همه لذت بردند
ستایش : یک عروسی معمولی بود
مرضیه جون : هر کسی نسبت به سلیقه خودش عروسی می گیره
ستایش : من این و قبول ندارم
ستاره : تو بخواب
ستایش سرش و زیر پتو کرد که یعنی خواب
: حالا کی قرار شد برن خونه خودشون
ستاره : دیگه سعید باید خونه اش و آماده کنه و یک مراسم اونجا ما بگیریم میرن خونه خودشون
: چه خوب
مرضیه جون : آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#80
Posted: 20 Aug 2012 16:59
ستاره : خوب باز سعید مشکل خونه نداره ، یکم داخلش و بنایی کنه درست میشه
: آره
مرضیه جون : همون تعمیر داخل خونه کلی زمان می بره
ستاره : خوب کو تا سه چهار ماه دیگه
: آره
ستاره : انشاءالله دامادی عقیل
مرضیه جون لبخندی از شوق زد : آره خیلی دلم می خواهد دامادش کنم ، ولی هنوز زود باید اول یکم پول جمع کن بعد
ستاره : آره ولی باید دنبال دختر خوب باشید
ستایش سرش و بیرون آورد به ستاره نگاهی کرد ، ولی هیچی نگفت
همه خوابیدن ، لباسم و عوض کردم رفتم از اتاق بیرون تا برم دستشویی ، رفتم توی حیاط
اینجا چکار می کنی ؟
: وای بابا ترسیدم
بابا : خوب اینجا چکار می کنی ؟
: می خواهم برم دستشویی
بابا خندید : خوب برو
: دارم میرم خوب
رفتم دستشویی و برگشتم دیدم بابا توی حیاط تنها نشسته کنارش نشستم : چیزی شده بابا ؟
بابا به من نگاهی کرد : راستش یکم نگرانم
: نگران چی بابا ؟
بابا : ستایش
: چرا چیزی شده ؟
بابا : امشب خیلی متوجه حرکاتش بودم هر جا عقیل بود اونم بود
: اشتباه نمی کنید
بابا : یعنی تو متوجه نشدی نه ؟
: نه
بابا : عمو علی بهم گفت مثل اینکه همه خبر دارند الی من ، ساره دلم می خواهد راستش و بگی
: که چی بابا ؟
بابا : تو می دونستی ستایش ، عقیل و دوست داره
: آره
بابا : چند وقت ؟
: تو تابستون بود فهمیدم
بابا : چرا به من نگفتی
: چی می گفتم عشقش یک طرف است ، عقیل ستایش دوست نداره
بابا : تو از کجا می دونی ؟
: از اونجایی که عقیل رفت با خانواده مرضیه جون زندگی کنه ، با این که از این کار متنفر
بابا : حالا باید با ستایش چکار کنم ؟
: نمی دونم بابا
بابا : من دوست ندارم ستایش با عقیل ازدواج کنه اون پسر خیلی آقایی ولی نمی تونه داماد خانواده ما بشه اون برادر شماست
: می دونم
بابا : ستایش چرا این و درک نمی کنه ، آدم نمی تونه با برادرش ازدواج کنه
: اون سوال کرده گفتن چون پدر و مادرتون فرق داره می تونید ازدواج کنید
بابا : جدی: بله
بابا : یعنی ستایش واقعاً عقیل و می خواهد
: چه فایده عقیل دوستش نداره
بابا : می خواهم با عقیل حرف بزنم
پایان قسمت ۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven