ارسالها: 3747
#81
Posted: 20 Aug 2012 18:22
قسمت ۵
: این کار اشتباه ، ممکن اون تو معذوریت قرار بگیره
بابا سرش و تکون داد : آره حق با تو پس باید با ستایش حرف بزنم ، اگه شده عروسش می کنم
: که بره و بعد زود جدا بشه بیاد
بابا : نه یک خوبش و پیدا می کنم که نتونه ازش دل بکنه
: بهتر بابا عجله نکنید بزار ببینیم چی پیش میاد
بابا : دیگه می ترسم ستایش و با عقیل تو یک خونه باشند
: عقیل حواسش جمع
بابا : خدا کنه
: بهتر برید بخوابید و به این چیزها فکر نکنید
بابا : باشه برو بابا شب بخیر
: شب شما هم بخیر
رفتم توی اتاق حالا باید چکار می کردم حالا اگه عقیل مجبور می شد با ستایش ازدواج کنه ، بعد اون علاقه ای که به من پیدا کرده ، اون وقت چی میشه ، یعنی من و فراموش می کنه و دل به ستایش میده یا نه ؟
---
یک ماه از مراسم سعید گذاشت و اون در گیر خونه اش شد تا آماده اش کنه ، عقیلم دیگه این طرف ها نمیاد ، اگر هم بیاد وقتی میاد که کسی خونه نیست و فقط مرضیه جون خونه است به اون یک سری می زنه میره
ستایش خیلی گوشه گیر شده و با هیچ کس حرف نمی زنه ، دلم می خواست می تونستم باهاش حرف بزنم ولی اون اصلاً با من هم کلام نمیشه نمی دونم عقیل راجب من بهش چیزی گفت یا نه
ساره بیا بابا
رفتم توی حال دیدم بابا و مرضیه جون نشستند
بابا : ساره تو با ستایش حرفی نزدی ؟
: اون با من اصلاً حرفی نمیزنه
مرضیه جون : خیلی گوشه گیر شده
بابا : من باید با عقیل حرف بزنم
مرضیه جون : چرا ؟
: بابا این کار و نکنید
مرضیه جون : برای چی با عقیل ؟
بابا به من نگاهی کرد : ستایش عقیل و دوست داره
مرضیه جون زد پشت دستش : نه این نمیشه
بابا : چرا خانم
مرضیه جون : نه عقیل کس دیگه ای رو دوست داره
بابا : به تو گفته
مرضیه جون : آره به من گفت گفته یکی از همکارهاش ، الآنم داره این همه کار می کنه تا خودش و یکم بالا بکش تا وقتی میره خواستگاری حرفی برای زدن داشته باشه
بابا : حالا چکار کنم ؟
: این که خوب عقیل بیاد بگه می خواهد داماد بشه ولی چند ماه دیگه شاید ستایش
بابا : آره ، خانم تو می تونی ازش بخواهی این کار و بکنه
مرضیه جون : باشه باهاش حرف می زنم
: ولی در مورد علاقه ستایش هیچی بهش نگید
مرضیه جون : باشه عزیزم این بین خودمون می مونه
حرف ها که تموم شد رفتم توی اتاقم ، پس عقیل الکی گفته بود من دوست داره ، اگه دوستم داشت که نباید اینقدر زود من و فراموش می کرد . یعنی اون دختر کیه که عقیل این اندازه دوستش داره
چند روز بیشتر به عید نمونده بود که مرضیه جون به من گفت شب عقیل میاد اینجا و در مورد دختر مورد نظرش میگه تا ستایش متوجه بشه
تا شب دل توی دلم نبود واقعاً دلم می خواست بدونم اون کیه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#82
Posted: 20 Aug 2012 18:22
صدای زنگ اومد و بعد از چند دقیقه در باز شد عقیل اومد داخل ستایش لبخندی زد ، عقیل با بابا و سعید دست داد ، روی مبل نشست
: خوبی عقیل ، کم پیدایی ؟
عقیل : شرمنده کلی کار دارم برای همین نمی تونم بیام
سعید : چه خبر عقیل جان
عقیل لبخندی زد : هیچی ، کار زیاد
بابا : حالا چرا اینقدر کار می کنی ؟
عقیل لبخندی زد : خوب می خواهم هر طور شده تا بعد از عید مقداری پول پس انداز کنم ، چون اگه قسمت شد شما و مامان و بفرستم برام خواستگاری
بابا : مبارک کی هست حالا ؟
عقیل لبخندی زد : یکی از همکارها
چشمم به ستایش افتاد رنگش پرید
بابا : مبارک ، مبارک
سعید : پس بعد از عید غیر از عروسی من یک عروسی دیگه ام داریم
عقیل فقط لبخندی زد
: مبارک عقیل
عقیل به من نگاهی کرد : ممنون
ستایش بهش هیچی نگفت ، بعدم به بهانه ای رفت توی اتاقش
بابا به من نگاهی کرد ، لبخندی زدم ولی واقعاً ته دلم یک طوری شد
بابا : عقیل جان حالا چرا نمیای اینجا
عقیل : خوب نمی خواهم مزاحم شما بشم
بابا : این حرف چیه ، می دونی تو هم مثل سعید برام عزیزی
عقیل : شما به من لطف دارید
بابا : نه عقیل جان جدی گفتم ، اگه کمکی از دستم بر میاد بهم بگو
عقیل : همین که برام یک کار خوب پیدا کردید ممنون شما هستم
مرضیه جون : خوب بیان شام بخوریم ، ساره جون ستایش و صدا بزن
رفتم توی اتاق ستایش : بیا شام
بهم نگاه کرد : جدی می خواهد داماد بشه
رفتم کنارش نشستم : چرا گریه می کنی می دونی که بابا اجازه نمیاد شما با هم ازدواج کنید
ستایش : من خیلی دوستش دارم ، ساره تو هم دوستش داری
: به اندازه سعید
ستایش : حالا من باید چکار کنم ؟
: بهترین کار ، درس خوندن بهتر دیگه بهش فکر نکنی چون اون الان به یکی دیگه تعلق داره
ستایش : اون باید مال من می شد
: ستایش عشق یک طرف به درد نمی خوره
صدای سعید اومد : بچه ها بیان شام
: بهتر بریم شام بخوریم تو هم سعی کن بی تفاوت باشی
ستایش : سعی می کنم
رفتم توی آشپزخونه دیگه ستایش به عقیل نگاه نکرد عقیلم اصلاً به ستایش محل نداد ، بعد از شام عقیل اگه اجازه بفرمائید من برم استراحت کنم
بابا : برو عقیل جان راحت باش
عقیل رفت توی اتاقش ، ستایش همین طور به بابا نگاه کردم بابا سرش و تکون داد و رفت توی حال
مرضیه جون : طفلی ستایش خیلی حالش گرفته شد
: خوب نمی شد کار دیگه ای بکنیم
مرضیه جون : آره اگه می دونستم عقیل دوستش داره یک چیزی ولی می دونم عقیل هیچ علاقه به ستایش نداره
: مدتی بگذره همه چیز درست میشه
مرضیه جون : خدا کنه
به مرضیه جون کمک کردم ظرف ها رو شستیم ، چای ریختم رفتیم توی ، سعید : شب بخیر من خیلی خوابم میاد
بابا به من نگاهی کرد : به ستایش یک سری بزن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#83
Posted: 20 Aug 2012 18:28
: بهتر بگزارید تنها باشه
مرضیه جون : اگه می دونستم عقیل به ستایش علاقه داره
بابا : نه اصلاً این امکان نداره این کار درست نیست
به بابا نگاه کردم ، مرضیه جون هم دیگه ادامه نداد
: شب بخیر
بابا : شب تو هم بخیر
آروم به طرف اتاقم رفتم ، حالا ستایش چه حالی داشت از این که می دونست عقیل یک دختری رو توی شرکت دوست داره ، جلوی آینه ایستادم به خودم نگاه کردم ، داشتم برای ستایش دل می سوزندم یا برای خودم ، من چرا ناراحت بودم که عقیل عاشق شده ، من که از اول می دونستم من و اون به درد هم نمی خوریم
وارد اتاقم شدم و در بستم ، قفل زدم ؛ سرم به در تکیه دادم ، خیلی دلم می خواست اون دختر رو ببینم مگه عقیل به من نگفت من و دوست دارم
یک دفعه یکی جلوی دهنم گرفت و دست دیگه اشم انداخت دور کمرم ، هر چی تلاش می کردم فایده نداشت ، بلندم کرد بردم نزدیک تراس کنار گوشم
ساره آروم باش منم ، دستم و الان بر می دارم
عقیل دستش و برداشت
: چرا اینجوری می کنی ؟
عقیل : خیلی وقت منتظرتم بیای چرا دیر کردی ؟
: برای چی اتفاقی افتاده ؟
عقیل لبخندی زد ، بغلم کرد : آره چون دلم خیلی برات تنگ شده بود
از بغلش اومدم بیرون : خوب می اومدی اینجا یک سری بهم می زدی
عقیل : نمی تونستم
: چرا ؟
عقیل : چون نمی خواستم ستایش و ببینم ، چند باریم اومدم جای دانشگاهت با دوستات بودی گفتم شاید دوست نداشته باشی من و ببینی
: این چه حرفیه عقیل
عقیل : هیس ، یواش
: حالا چرا اینقدر مرموز شدی
عقیل : چون نمی دونی این چند وقت چقدر به من سخت گذشت
تو چشم هاش نگاه کردم : چرا ؟
عقیل : یعنی نمی دونی
: از عشق تون دور بودی تو که هر روز توی شرکت می بینیش
عقیل دو تا دستش و گذاشت دو کمرم حلقه کرد : تو باور کردی ، که من یک دختر توی شرکت دوست دارم
: مگه غیر از این ؟
عقیل : آره
: چطور ؟
عقیل : من یک دختری رو دوست دارم که همتا نداره الآنم نمی تونم به کسی بگم اون کیه
: خوب تو که امشب گفتی فقط اسمش و نگفتی
عقیل : آره چون اگه به آقا رضا می گفتم اسمش ساره است ، من و از در می انداخت بیرون دیگه نمی تونستم تو رو ببینم
به عقیل نگاه کردم : یعنی هم اسم من
عقیل سرش آورد کنار گوشم ، هم اسم تو ، هم خود تویی
سرم بردم عقب : عقیل می دونی
عقیل دستش و گذاشت روی دهنم : هیچی نگو ، باید یکم بهم زمان بدی تا خودم و جمع و جوری کنم بعد به همه میگم تو رو دوست دارم
: عقیل می دونی ستایش چقدر
عقیل : من هیچ وقت به اون ابراز علاقه نکردم که اون بخواهد ناراحت بشه تو هم به اون فکر نکن فقط به من فکر کنم
: بعد به بابا چی بگم
عقیل : الآن تو هیچی نمیگی ، باید یک مدت صبوری کنی
: عقیل فکر نکنم کار درست باشی بابا خیلی ناراحت میشه
عقیل : همه چیز درست میشه با صبوری کردن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#84
Posted: 20 Aug 2012 18:28
از عقیل دور شدم رفتم روی تخت نشستم ، اومد کنارم نشست : نمی خواهم بابا رو ناراحت کنم
عقیل : پس من چی ؟
: عقیل ببین من دوست ندارم با کار ما رابطه مامان تو و بابای من بهم بریزه
عقیل : تو صبر کن همه چیز درست میشه
: امشب مرضیه جون به بابا گفت اگه می دونستم عقیل ستایش دوست داره ، بابا نگذاشت حرفش تموم شد اصلاً امکان نداره
عقیل : همه چیز درست میشه ساره فقط یکم به من زمان بده تا من خودم و به بابات نشون بدم باشه
: عقیل من می ترسم
عقیل : عزیز من ترس نداره یکم به من اعتماد کن
: بعد چی میشه
عقیل لبخندی زد : تو مال من میشی با هم زندگی می کنیم
: اگه تو فراموش کردی که من و دوست داری چی ؟
عقیل : من اگه می خواستم فراموش کنم توی این مدت که اینجا نبودم باید فراموش می کردم
عقیل دستش و انداخت دور من : ساره من هر کاری می کنم که تو مال من باشی
: یعنی هر کار خلافی هم باشه
عقیل : دیوونه منظورم کاری که بابات به من اعتماد کنه
: عقیل من می ترسم
عقیل من و محکم به خودش چسبوند : نترس من همیشه همراه تو هستم
نمی دونستم باید چکار کنم من ناخواسته به عقیل دل بسته بودم ، و حالا باید منتظر عواقب کارم می بودم ، کمی توی همون حالت نشستیم ، عقیل خمیازه کشید
: برو بخواب
عقیل : دلم نمیاد ساره دلم این مدت خیلی برات تنگ شده بود خیلی سخت بود ، تو چی ؟
توی چشم هاش نگاه کردم ، سرم و کج کردم
عقیل : این یعنی یک کم ؟
هیچی نگفتم ، عقیل روی تختم دراز کشید : بیا ساره کنارم
: نه عقیل این درست نیست
عقیل : یک کوچولو
: آخ
عقیل : یک کم
کنارش دراز کشیدم دستش و زیر سرم گذاشت من و تو بغلش گرفت : می دونی چقدر دوست داشتم اینجوری کنارت باشم
: عقیل اگه یک روز نشه که من و تو
عقیل : ساره هیچی نگو تو مال منی حتی اگه همه مخالفت کنند من تو رو با خودم می برم خاطرت جمع
کمی که تو بغل عقیل بودم : من چه خواهر بدیم
عقیل : چرا عزیزم ؟
: ستایش اون طرف
عقیل : تقصیر تو نیست ساره ، من از روز اول به ستایش گفتم نه ، گفتم نمی تونم دوستش داشته باشم همون موقع بهش گفتم کس دیگه ای رو دوست دارم ولی اون تلاش الکی کرد ، بعد از مدتی من و فراموش می کنه دل به یکی دیگه می بنده
: ولی گناه داره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#85
Posted: 20 Aug 2012 18:29
عقیل بلند شد نشست : ساره اون گناه نداره ، اون باید اول می فهمید که دوستش دارم یا نه ؟ بعد دل می بست
: دلم نمیاد عقیل
عقیل : من باید چکار کنم ؟
: کاش باهاش حرف بزنی
عقیل : فکر کردی من کم باهاش حرف زدم کم بهش گفتم نه
اشکم ریخت
عقیل : ساره جون عزیزم گریه نکن باشه ، دوباره باهاش حرف می زنم هر چی تو بخواهی فقط گریه نکن
رفتم توی بغل عقیل ، اون کمی با موهام بازی کرد ، بلند شد رفت توی اتاقش . روی تخت نشستم حالا باید چکار می کردم .
دوباره عقیل اومد توی اتاقم و کنارم نشست : ساره بعد باهاش حرف می زنم باشه حالا بیا به اون فکر نکنیم باشه
سرم و تکون دادم ، دوباره دراز کشید ، من و گرفت توی بغلش ، خوابم برد یک دفعه دیدم عقیل بلند شد سریع از جام بلند شدم : چی شده ؟
عقیل : هیچی عزیزم ساعت شش شده الآن مامان میاد بیدارم می کنه برم اون طرف
: باشه
عقیل به من نگاه کرد : بخواب عزیزم
: خداحافظ
عقیل رفت توی اتاقش ، و من دوباره خوابم برد ، کسی تو صورتم فوت کرد یک چشمم و باز کردم دیدم عقیل : مگه نرفتی ؟
عقیل : نه هنوز حاضر شدم که برم
: حالا چرا من و بیدار کردی ؟
عقیل : دختر تنبل
: دیشب که دیدی دیر خوابیدم
عقیل : آره عزیزم ، بخواب ، امروز کلاس داری
: آره بعدازظهر
عقیل لبخندی زد آروم لبش و روی لبم گذاشت ، حسابی شوکه شدم
: عقیل
عقیل دستش و گذاشت روی لبم : هیچی نگو باشه ، حالا راحت بخواب
بهش نگاه کردم ، بلند شد و رفت واقعاً دیگه نمی دونستم باید چکار کنم . از جام بلند شدم رفتم تا به ستایش سر بزنم دیدم روی تخت دراز کشید و حسابی قرمز ، دست زدم روی سرش دیدم تب خیلی شدیدی داره بابا رو صدا زدم و با هم بردیمش درمانگاه ولی تبش پایین نمی اومد . منتقل مون کردند بیمارستان
گریه می کردم ستاره اومد کنارم : ساره چرا اینجوری شد ؟
جریان دیشب و براش تعریف کردم که عقیل گفته می خواهد با یکی دیگه ازدواج کنه و
سه شب ستایش توی تب بود و من بالای سرش نشسته بودم و گریه می کردم از خودم متنفر شده بودم از این که من با عقیل خوش بودم و خواهرم داشت غصه می خورده
امروز ستایش و مرخص می کنند بهتر
: بهتر نیست یک روز دیگه بمونیم بابا
بابا : نه خودشم می خواهد بره خونه
: اگه عقیل و ببینه
بابا : باید کنار بیاد نمیشه کاری کرد .
ستایش و بردیم خونه
این مدت خودم همش پیشش بودم ، رفتم توی اتاقش و کنارش نشستم دستش و توی دستم گرفتم
ستایش بهم نگاه کرد : عقیل خونه نیست ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#86
Posted: 20 Aug 2012 18:29
توی چشم هام اشک جمع شد : چرا
ستایش : نمیاد من و ببینه
: می خواهی برم بهش بگم بیاد
ستایش : آره
بلند شدم رفتم توی اتاق عقیل
عقیل تا من و دید اومد طرفم و بغلم کرد ، از بغلش اومد بیرون
: عقیل بهتر به ستایش یک سری بزنی
عقیل : نه
: عقیل به خاطر من
عقیل : نه بزار تموم بشه
اشک هام ریخت : عقیل الآن ستایش بهت نیاز داره اصلاً حالش خوب نیست
عقیل : من نمیرم ببینمش تو عشق منی نه اون که بخواهم برم ببینمش
: عقیل اون خواهر من
عقیل : منم عشق تو هستم یا نه
: اره ولی اون خیلی مریض ببینم یک هفته است اومده خونه ولی بهتر نشده
عقیل دوباره بغلم کرد : ساره اگه برم همه چیز بهم میریزه ممکن خیلی اتفاق ها بیافته ، بزار نرم یک مدت تحمل می کنه بعد فراموشم می کنه
هر چه به عقیل گفتم اون نیومد ستایش و ببینه ، منم دست از پا دراز تر رفتم پیش ستایش
ستایش به من نگاه کرد : نیومد نه
اشک هام ریخت ، ستایش شروع کرد گریه کردن . آروم بغلش کردم
: همه چیز درست میشه ستایش جون
ستایش : من عقیل می خواهم
بابا سرفه ای کرد از ستایش جدا شدم به بابا نگاه کردم
بابا اومد کنار ستایش : خوبی عزیزم ؟
ستایش هیچی نگفت ، دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون ، رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به گریه کردن ، مرضیه جون اومد کنارم : ساره جون گریه نکن
ساره چرا گریه می کنی
برگشتم به عقیل نگاه کردم
مرضیه جون : یعنی تو نمی دونی
عقیل اومد سمت من صندلی رو کشید جلوم دستم و توی دستش گرفت : تو بگی برم میرم ولی ساره هر اتفاقی بیافت مقصرش تویی ، چون می دونی چقدر دوستت دارم و بی تو نمی تونم باشم ، ولی چون داری اینجوری گریه می کنی میرم ساره ولی بدون اگه من با ستایش باشم دلم همیشه پیش تو می فهمی
مرضیه جون : عقیل
عقیل : ساره حالا کدوم یکی عشقت یا خواهرت
تو چشم های عقیل نگاه کردم برام خیلی سخت بودم بین این دو تا یکی رو انتخاب کنم ، صدای گریه ستایش اومد
اشک هام ریخت : خواهرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#87
Posted: 20 Aug 2012 18:29
عقیل بلند شد توی چشم های اونم اشک جمع شده بود ، آروم سرم و بوسید : بدون همیشه دلم پیش تو
: نه عقیل دل تو به ستایش بده
عقیل بلند شد رفت ، مرضیه جون به من نگاه کرد : ساره یعنی عقیل
هیچی نگفت اشک ریختم
بابا اومد توی آشپزخونه به من نگاهی کرد چشم هام می سوخت ولی خوب اون خواهر من بود دلم نمی خواست خودخواه باشم
بابا اومد جای عقیل نشست دستم توی دستش گرفت ، بهش نگاه کردم . سرش و تکون داد می دونست اون فهمیده بود من و عقیل هم و دوست داریم و این تکون دادن سرش یعنی کارم و تائید کرده بود
مرضیه جون : کی پیش ستایش ؟
بابا توی چشم های من نگاه کرد : عقیل می خواست با ستایش حرف بزنه
از جام بلند شدم رفتم توی اتاقم ، به در اتاق ستایش نگاه کردم ، عشق خودم به خواهرم تقدیم کردم تا اون خوشحال بشه .
روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن
خودت خواستی ساره
از جام بلند شدم اشک هام و پاک کردم بهش لبخندی زدم : ممنون
عقیل اومد سمت دستم و گرفت بلندم کرد : یک خواهش دارم
: بگو
عقیل : بزار برای آخرین بار ببوسمت
: نه عقیل دوست ندارم
عقیل : باشه اینم ازم دریغ کن
نفس عمیقی کشیدم : خوشبخت بشی می دونم ستایش خوشبختت می کنه
عقیل : از کجا مطمئنی ؟
: از اونجایی که خیلی دوستت داره
عقیل سرش و تکون داد : ولی توی برای من
: عقیل من خواهرتم
عقیل سرش و تکون داد : آره
سرم بوسید و رفت در تراس بستم به خودم احد کردم تا اتاق عقیل اینجاست دیگه در تراس و باز نکنم . عشقم این طرف در زندونی کردم که هیچ وقت دیگه اون سمت در نره
صبح از خونه زدم بیرون رفتم سر خاک مامان براش خیلی گریه کردم
مامان من توی این دنیا هر چی رو که می خواهم باید بدم به یکی دیگه ، بابا همه چیز من بود داماد شد ، عقیل دادم به ستایش پس من چی ؟
من کجایی این زندگیم همیشه باید هر چی که مال خودم به دیگران بدم ، مامان دوست ندارم برم خونه ولی می دونم اگه نرم برای عقیلم سخت میشه مامان بهم کمک کن بتونم تحمل کنم
مامان ، حالا باید چطوری به عقیل به چشم یک شوهر خواهر نگاه کنم
به راحتی
برگشتم دیدم بابک
: تو اینجا چکار میکنی ؟
بابک لبخندی زد کنارم نشست : صبح دیدمت احساس کردم خوب نیست برای همین دنبالت اومدم
: ولی تو نباید به حرف هام گوش می کردی
بابک لبخندی زد : متاسفم ، نمی خواستم ولی بلند حرف زدی
: من کجا بلند حرف زدم
بابک کنارم نشست : ساره تو خیلی قوی ، نباید به این زودی از پای در بیای
: تو چی می دونی ؟
بابک : من همه چیز و می دونم ، به ستاره ام گفته بودم که عقیل تو رو دوست داره تو هم از اون بدت نمیاد
: همچین چیزی نیست من عقیل و دوست ندارم
بابک لبخندی زد : می دونم
: بابک به ستاره چیزی نگی
بابک خندید : نه تو برام خیلی عزیزی ساره همیشه برات یک احترام دیگه ای قائل بودم وقتی با ستاره ازدواج کردم تو خانم خونه بودی و همه کارها رو می کردی با این که ستاره از تو بزرگ تر بود تو همیشه مثل یک مادر باهاشون بودی ، تو تونستی جای مادر براشون پر کنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#88
Posted: 20 Aug 2012 18:30
اشک هام ریخت : نتونستم
بابک : چرا ساره ، ستاره هر کاری می خواهد بکنه از تو سوال می کنه حتی سعید ، اون ها تو رو قبول دارند
: اون ها فقط به من لطف دارند
بابک : این لطف نیست تو جای مادر و براشون پر کردی
: ولی برای ستایش نتونستم
بابک تو بزرگ ترین فداکاری رو برای ستایش کردی شاید اون نفهمه ولی بقیه می دونند ، که تو چقدر بزرگی که از عشق خودت به خاطر خواهرت گذشتی ، خیلی این کار و نمی کنند
: ستایش از همه چیز برام عزیز تره
بابک : می دونم ساره ، پس تو یک مادر کاملی هستی بهتر دیگه به عقیل فکر نکنی تا بتون راحت فراموشش کنی ، گرچه سخت چون هر روز می بینیش ، ولی همه چیز عادی میشه وقتی شادی ستایش و ببینی راحت تر می تونی قبول کنی
به چشم های بابک نگاه کردم : سعی می کنم
بابک دستش و گذاشت روی شونه ام : تو می تونی من بهت ایمان دارم ، حالا بلند شو بریم
با بابک همراه شدم سوار ماشین شدم ، حزکت کرد . من و جلوی دانشگاه پیاده کرد
: بابک کسی از امروز
بابک : من امروز اصلاً تو رو ندیدم برو ، خداحافظ
لبخندی زدم : ممنون
دو هفته گذشت حال ستایش خیلی خوب شد ، همش با عقیل بود . وقتی توی جمع بودیم ستایش کنار عقیل می نشست ، برام اوایل سخت بود ولی بعد با خودم گفتم این بهترین کار بود ساره
سعید : خوب می خواهم یک خبر خوش بدم
لبخندی زدم به سعید نگاه کردم : خونه آماده شد
براش دست زدم : مبارک
سعید : ساره میای از فردا بریم دنبال تالار
: چشم عزیزم بریم
سعید : ممنونتم
: این چه حرفیه
سعید اومد من و بوسید : واقعاً اگه تو نبودی چکار می کردم ؟
: خیلی خوب گوش هام مخملی شد
سعید : خیلی نامردی
: نمی خواهی خود شهره باشه شاید دوست داشته باشه بیاد
سعید : نمی تونه گفت سلیقه تو رو قبول داره
: باشه از فردا بعدازظهر میریم دنبال تالار
ستایش : منم می تونم بیام
سعید : نه خیر شما باید درس بخونید چون دو هفته است خوردید و خوابیدید
ستایش : خیلی خوب بابا
ستایش به عقیل نگاهی کرد ، عقیل بهش لبخندی زد ، سرم و با چای خوردن گرم کردم سعی کردم به این چیزها کمتر توجه کنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#89
Posted: 20 Aug 2012 18:34
روز بعد با سعید رفتم دنبال تالار
: می دونی چند تا مهمون دارند ؟
سعید : آره گفتند پنجاه تا
: خوب ما چند تا داریم
سعید : بابا حساب کرد گفت دویست تا
: یعنی یک جا باید بگیری برای دوست و پنجاه نفر جا داشته باشه
سعید : آره کاش اون طرف سال بود ، باغ می گرفتم
: خوب بیا بریم دنبال باغ
سعید : هوا سرد
: خوب اونها که محیط بسته ام دارند
سعید : راست میگی بیا بریم ببینیم
با سعید رفتیم دنبال باغ چند تا باغ دیدیم یکی از همه بهتر بود و خیلی شیک
: اینجا اینقدر سرد که نیست
مرد لبخندی زد : نه خانم الآن چون مجلس نبوده بخاری ها خاموش
سعید : از نظر اینکه خانم و آقا با هم باشند ، آقای غفاری ...
غفاری : نه ایرادی نداره خاطرتون جمع
: خوب
رفتیم توی دفتر غفاری نشستیم
غفاری : تاریخ عروسی تون کی
سعید تاریخ عروسی رو بهش گفت
غفاری دفترش و باز کرد : خوشبختانه خالی ، چه غذاهای می خواهی باشه
یک لیست بهمون داد و من غذاهای که باید می بود و می گفتم و اون یادداشت می کرد
سعید : بست نیست ؟
اخم هام توی هم کردم : نه
غفاری : خوب شما الان پنج نوع دسر با پنج نوع پیش غذا و چهار نوع خورشت و سه نوع برنج گفتید ، پس همین ها دیگه
: بله
غفاری : شما عروس هستید ؟
سعید خندید : نه خواهر عزیز من
غفاری : دیده بودیم همیشه خواهرشوهرها میان کم می کنند ندیده بودیم زیادم بکنند
: اون قدیم ها بود
غفاری : نه باور کنید بعضی ها وقتی میان اینجا دعواشون میشه تا بالاخره با وساطت حل میشه
سعید لبخندی زد : نه الآن ایشون نقش خواهر زن من و بازی می کنند
غفاری خندید : خوب
سعید : خوب من چقدر باید بیعانه بدم
غفاری : قابلی نداره
سعید : ممنون
غفاری : ده میلیون و ما اول میگیریم بقیه اش یک روز قبل از مهمونی باید نقد بشه
سعید دست چک و در آورد و براش یک چک به تاریخ فردا و یک چک به تاریخ یک روز قبل از عروسی نوشت .
سعدی : خوب ممنون آقای غفاری
غفاری : خواهش می کنم
: با اجازه خداحافظ
غفاری : خدا نگهدار
از باغ اومدیم بیرون : خیلی خوب بود
سعید : آره حرف نداشت فکر نمی کردم یک روز بتونیم باغ پیدا کنیم
: من خوش پا قدم
سعید : بله عزیزم می دونم
یک دفعه ته دلم یک طوری شد عقیل همیشه بهم می گفت عزیزم
سعید : چی شد ؟
: هیچی داشتم فکر می کردم برای کارت باید چکار کنیم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#90
Posted: 20 Aug 2012 18:35
سعید : خوب بیا بریم ببینیم
به ساعت نگاه کردم : ساعت نه فکر می کنی باز باشه
سعید میریم اگه باز بود سفارش می دیم نبود فردا
: باشه
رفتیم بسته بود با هم رفتیم خونه ، ستاره و بابکم بودند
: سلام
بابک : سلام ساره خانم احوال شما کم پیدایی؟
: رفتیم یک باغ خوب گرفتیم
بابک : جدی ؟
ستاره : سرد
: نه محیطش سر پوشیده است عالی
ستاره : جدی میگی
سعید : آره رزرو کردیم پولشم دادیم
بابا : چند شد ؟
: ارزون
بابا خندید : این ارزون چقدر هست
خندیدم : بیست تومان
بابا : خوب بوده
: بله ، خیلی جای قشنگی من خیلی خوشم اومد
بابک : بله سلیقه شما عالی
: می دونم
ستایش : از خود راضی
بهش دهن کجی کردم
ستاره : شام چی گفتیم
سعید اسم غذا رو بهش گفت
بابک : آفرین چه عالی
: آره خیلی خوب بود
بابا : میوه و شیرینی چی ؟
: چهار نوع میوه و سه نوع شیرینی که خودشون تهیه می کنند .
بابا : خوب کردی ساره جان باید خوب باشه
ستاره : کارت عروسی رو هم دادید برای چاپ
سعید : رفتیم بسته
: دیر نمیشه یک ماه فرست داریم
بابا : آره ولی هر چی زود تر آماده بشه بهتر
: اون که بله ، فردا با سعید میرم بقیه کارها رو انجام میدیم
مرضیه جون لبخندی زد : انشاءالله ساره عروسی خودت ، اونجا چکار می کنی
بهش لبخندی زدم : هنوز زود
چشمم به عقیل افتاد پاش و تند تند تکون می داد
بابا : من ساره رو می خواهم برای خودم نگه دارم همه رفتند فقط همین مونده دیگه برام
ستاره : بابا ما که زیاد بهتون سر می زنیم
بابا : اره حرفی نیست ، ولی ساره عزیز بابا است
ستایش : باز بابا تفاوت گذاشتید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود